پزشکی یا بازیگری...؟مساله این است!!!
به نام خدا
کلاس خالی بود و هیچ کس نیومده بود! رفتم جلو و نشستم روی نیمکت!
فقط من تو کلاس بودم...برام عجیب بود که یک ربع مونده به شروع کلاس ،هیچ کس نیومده بود...با خودم گفتم نکنه امروز کلاس کنسل بوده و من نمی دونستم!
داشتم می رفتم پایین که یهو استاد آرام فر رو دیدم...دیگه جرات نکردم برم پایین و برگشتم سر کلاس...سر جام نشسته بودم که استاد وارد شد ،بلافاصله سلام کرد و رفت پای تخته و بعد از نوشتن به نام خدا شروع کرد به درس دادن...گفتم استاد ببخشید ولی کسی نیومده...منتظر بچه ها نمیشید؟ استاد نگاهی به من کرد و دوباره روشو کرد به تخته...با خودم گفتم نه مثل اینکه امروز خبراییه!
اجازه گرفتم و رفتم پایین! تو دفتر هیچ کس نبود که ازش سوال بپرسم...رفتم تو حیاط...صدای استاد ها از پنجره های باز کلاس ها می اومد....گفتم اینا که کلاسشون تشکیل شده... به محض اینکه رسیدم جلوی در نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم.....!!!
کلاس مثل همیشه پر بود از بچه ها و استاد مشغول توضیح دادن و جواب دادن به سوال یکی از بچه ها!داشتم شاخ در می آوردم !با خودم گفتم:واااا اینا کجا بودن؟
استاد اومد جلوی در و گفت:
خانوم الان چه وقت سر کلاس اومدنه؟؟؟ می ذاشتی یه ربع آخر می اومدی؟
من که داشتم دیگه از تعجب می مردم، ترجیح دادم سکوت کنم ...رفتم سر جام نشستم ....فاطمه بغلم نشسته بود... گفتم فاطمه تو کی اومدی؟
فاطمه هاج واج نگام میکرد...انگار که من طوریم باشه....
گفتم چته؟سوال کردم ، جواب بده دیگه...
استاد اومد جلو و گفت:
خانوم دیر که اومدی سر کلاس ،حرف هم میزنی...؟
گفتم ببخشید استاد....ازش سوال پرسیدم....
گفت: سوال داری از خودم بپرس......! چی بود سوالت؟
ساکت شدم ....
گفت: خوب سوالتو بپرس!
گفتم آخه درسی نبود!
سرش رو تکون داد و با خنده دوباره برگشت به سمت تخته!
با خودم گفتم اینا چشونه امروز!؟ یا من خُل شدم یا اینا طوریشون شده...!
استاد گفت بچه ها این صفحه ی آخر و قبلیش خیلی مهمه!جدولش رو حفظ کنید...
من گفتم استاد پس درس های قبلی چی میشه...اونا رو درس نمی دید؟
گفت کدوم درسا...مگه چیزی مونده؟
گفتم بله ه ه ه ! ایناهاش....
گفت کو؟کتاب رو ازم گرفت و ورق زد.... کدوما؟؟؟
گفتم بدید من....این .....اِ.....هرچی ورق زدم دیدم همه درس ها تکمیل شده و من هم همه جواب ها رو نوشتم!
گفتم آخه استاد...
گفت چی؟
سکوت کردم و به فکر فرو رفتم...گیج و مبهوت شده بودم،همه ی درسها کاملا تدریس شده بودند و کتاب کامل بود!نمی دونستم چه خبره...به خودم گفتم نکنه مهلت کنکور تموم شده! ...امروز چندمه...نکنه مهلتش تموم شده باشه و من یادم رفته ثبت نام کنم ...درس که تموم شده !!!تو همین فکر بودم که از جای خودم پاشدم و بی اجازه از کلاس خارج شدم...
خانوم کجا؟؟؟؟؟با شمام ها!!!
داشتم تند و تند از پله های آموزشگاه می اومدم پایین که محکم با کله خوردم زمین و دیگه هیچی نفهمیدم...
چشم که باز کردم مادرم بالای سرم بود ...به سختی می تونستم مفهوم کلماتش رو متوجه بشم و فقط صداشو می شنیدم...نمی دونستم اون روز چند شنبه بود، چه تاریخی بود...
مامان گفت پاشو دیگه ه ه ه !مگه درس و مشق نداری تو......!!!
اون موقع بود که دوزاریم افتاد و فهمیدم همه اون ماجراها خوابی بیش نبوده و من حسابی تو توهم بودم...!با خودم گفتم چه خواب مزخرفی بود!!!سر و ته نداشت!
یکی دوساعت که گذشت حوصله ام سر رفت ،یه چرخی تو خونه زدم و یه نیم ساعتی هم جلوی تلویزیون بودم....تلویزیون هم مثل من بی حوصله بود و نمی دونست چه برنامه ای پخش کنه....خودش برای خودش حرف میزد...
مامان هنوز تو جو درسی بود و مدام بهم می گفت برو سر درسِت اما مفهوم این جمله به طور کلی از ذهن من رفته بود و تعریفی برام نداشت...گاهی اوقات می شد که با نگاه کردن به کتاب هام یه آن دلم هوای تست زدن و درس خوندن می کرد و بی اختیار می رفتم سراغشون و بعد از ده دقیقه خوندن به خودم میگفتم برای چی داری درس می خونی؟ تو که کنکور نداری...درس خوندن و تست زدن دیگه برات فایده ای نداره...خودم از حرفای خودم ناراحت میشدم اما اونقدر لجباز بودم که خودم رو مجبور می کردم باور کنم...!
تو فکر مریم بودم که زنگ زد!
خوبی؟
- آره بد نیستم!!
چرا دروغ میگی؟وقتی ناراحتی تون صدات خیلی تابلوت میکنه!
- جدی میگی؟جالبه نمی دونستم!!!
حالا بدون...چه خبرا؟ دیشب چرا زنگ نزدی ؟دُکی چطوره؟
- با استاد من درست صحبت کنا!!!
من با استادت چی کار دارم...با تو دارم صحبت می کنم!
- آقای دکتر آرام فر خوبند!!!
اوه ه ه ه ه! پیاده شو باهم بریم!!!
- همین دُکی جون که میگی دیروز جلوی عالم و آدم آبرومو برد!جلو همه ضایعم کرد!
دروغ میگی؟!!!چرا؟
- واسه اینکه سوال پرسید منم به جای اینکه عین بلبل جواب بدم عین ماست فقط نگاش کردم...!
درس نخونده بودی مگه!؟
- مریم....!؟؟!اگه خونده بودم به نظرت ضایع می شدم؟؟ حالا هر دفعه التماس می کنم نمیپرسه! اَد امروز که نخوندم صدام کرد!
اِ اِ اِ ؟جدی میگی؟دیگه چی گفت؟
- چیز خاصی نگفت ولی خوب من اصلا انتظار نداشتم اینجوری بشه! برگشت گفت تویی که اینی وضعت اینه وای به حال بقیه که اونجورین!؟!!
- خودت فهمیدی چی گفتی؟ اینی اونه اونن؟!! فارسی رو هم یادت رفت خدا رو شکر!!!
- کن یو اسپیک انگلیش!؟
- خوب بابا....! آره آی کَن! یو کن؟؟
آره منم کَن! خوب امروز چیکاره ای؟درس می خوای بخونی؟
- من ؟
نه پس من؟!!
- چه اشکالی داره ...این همه من درس خوندم یه بارم تو بخون!
داشتیم...؟!!
- آره داشتیم مگه شما نداشتین؟!!!
مریم شروع کرد فحش دادن و من می خندیدم...مامان با تعجب سیب زمینی به دست از آشپزخونه اومد بیرون و هاج و واج به من که بی اختیار می خندیدم ،نگاه می کرد!
نیم ساعتی رو با مریم به حرف زدن گذروندیم...بعد از خوردن ناهار برای فرار از نصیحت های مادر گرامی رفتم تو اتاق و وانمود کردم به درس خوندن! در رو که بستم رفتم سراغ کامپیوتر....فیلم کُما رو برای هزارمین بار گذاشتم و از تماشا کردنش لذت بردم...دو ساعتی گذشت ...هیچوقت از دیدن این فیلم خسته نمی شدم....یه جورایی با رفاقت امیر و حسن تو فیلم حال می کردم!
خدا یه دوست به ما نداد مثل این امیر اینقدر با معرفت! مرام به این میگن!حالا اگه مریم بشنوه فحشم میده! بذار برم بهش زنگ بزنم!
هنوز یه بار بوق نخورده بود که مریم گوشی رو برداشت!
- خوابیده بودی رو گوشی؟
می خندید ...نه دیوونه آخه همین الان قطع کردم که تو زنگ زدی...
میگم مریم!
ها چی شده؟
- هیچی میگم نظرت چیه من بازیگر بشم!؟؟؟
وا ا ا ....تو خوبی ی ی ی ی ی؟!ببین این همسایه مون یه روانپزشک خوب سراغ داره بذار برم شماره شو بگیرم بیام...گوشی...
مریم.....دیوونه خودتی بیشعور...! مگه بازیگری بده دیوونه...میدونی چقدر پول توشه،شهرت،محبوبیت!!!؟
باز من تو رو ول کردم نشستی فیلم دیدی؟
- اهوووووم...
میگم!!! اشکال نداره به زودی شفا پیدا میکنی..... می برمت امامزاده صالح اونجا می بندمت!!!چهار تا نمک هم پخش می کنم دیگه حتما درست میشی!
- وقتی معروف شدم بهت امضا ندادم اومدی التماس کردی می فهمی!!!
بدبخت تو که جنبه شو نداری، خوب خدا هم بهت میگه غلط کردی بازیگر شدی!! یدونه میزنه تو گوشِت سوسک شی!!!
- اووووووووووه! به خاطر یه امضا منو سوسک میکنه؟؟؟! پس این بازیگرا تا الان فاتحه شون خونده شده با این اوصاف!
نه اونا مگه مثل تو عقده ای اند؟
- اِ؟ من عقده ای ام؟؟ حیف من! حیف ! می خواستم یه چیزی بهت بدم که با این حرفت سخت پشیمونم کردی!
چی؟حتما اون رمان قدیمیه؟آره؟
- نه خیر یه چیز خیلی خیلی بهتر!
من غلط کردم!! همه می دونن من عقده ای ام!!! بگو چی بوووووود!!!
- گفتم من که می خوام بازیگر شم دیگه این جزوه و کتابا به درد من نمی خوره! می خواستم کتاب کار آرام و کتاب هاشو بهت بدم واسه خودت...اما خوب پشیمون شدم...درضمن اول جلد همه شون برات امضا کرده بودم که بری به همه نشون بدی!
- زهرا تو هم بدتر از من خیال پردازیت داغونه ها! هر کی حرفامونو بشنوه فکر میکنه بازیگر معروفی چیزی هستیم داریم خودمونو تحویل می گیریم!
مریم مدام سعی میکرد با حرف هاش من رو بخندونه و فکرم رو از اون اتفاق ها دور کنه که اکثر اوقات موفق میشد...همیشه با خودم فکر می کردم اگه روزی به جای تجربی،رشته های انسانی خصوصا روانشناسی رو انتخاب می کرد حتما موفق می شد!
جدای از همه شوخی های،واقع بینانه تر که فکر می کردم نمی تونستم زیست و تجربی رو با هیچ چیز دیگه ای عوض کنم...شاید ناراحتیم باعث میشد کارهایی کنم که دور از توقع بود اما هر روز که به پایان می رسید بیشتر و بیشتر با خودم فکر می کردم...
به گذشته... آینده...و همه ی اتفاقاتی که تا به اون روز درگیرش بودم...
مطالب مشابه :
دکتر مهدی آرام فر!
امروز که کتاب ژنتیک کنکور دکتر مهدی آرام فر رو برا احمد خریدم و دوباره یه نگاهی بهش انداختم
معرفی بهترین کتاب های زیست شناسی کنکور
کتاب بعدی کتاب کار یا همون عنوان خودمونی خودمون: جزوه دکتر آرام فر. دکتر مهدی آرام فر)
هیولا....؟!!!!(5)
آقای لطفی نیا درست بر عکس آقای آرام فر برای خودش چندتا جزوه دکتر مهدی آرام فر,
به خاطر مادرم...
باز آرام فر ضایعت کرد تو دپرس شدی؟ول کن دختر کدوم جزوه خاطرات دکتر مهدی آرام فر,
پزشکی یا بازیگری...؟مساله این است!!!
داشتم می رفتم پایین که یهو استاد آرام فر دیگه این جزوه و دکتر مهدی آرام فر,
وقتی همه چیز تباه میشود....
هر چند استادهایی مثل آقای آرام فر رو هیچ وقت کتاب ها و جزوه دکتر مهدی آرام فر,
برچسب :
جزوه دکتر مهدی ارام فر