رمان دالان بهشت ـ فصل بیست و پنجم
همان ایام مریم ما را به عروسی خواهرش مهتاب دعوت کرد.
مریم می گفت: شوهر مهتاب مرد پولداری از شهر یزد است و مهتاب هم بعد از ازدواج قرار است به یزد برود. روز جمعه ای که قرار بود جشن عروسی برگزار شود خوشحال از این که محمد به خاطر من برنامه کوهش را به هم زده، همراهش به آرایشگاه رفتم و قرار شد نزدیک ظهر دنبالم بیاید. بعد از مدت ها دوباره با شوق و ذوق و خیال راحت توی آرایشگاه منتظر آمدنش بودم که علی آمد دنبالم و گفت:
مادر جواد حالش بد شده بود، امیر و محمد رفتند ببرندش بیمارستان، محمد آقا گفت من بیام دنبالت، خودش سعی می کنه زود بیاد.
ولی نیامد، تا آخر شب هم نیامد. من همراه مادر این ها رفتم عروسی، چندین بار در طول مراسم و موقع شام پیغام فرستادم و سوال کردم، ولی نیامده بود. لحظه به لحظه حرص و عصبانیت در دلم انباشته می شد. انگار جو عروسی مهتاب و ناراحتی مریم و مادرش هم ناخود آگاه بر اعصاب من اثر می گذاشت.شوهر مهتاب پانزده شانزده سال از خودش بزرگ تر بود و بیش تر از سنش، ظاهر ناهمانگش با مهتاب توی ذوق می زد. می گفتند شوهرش یکی از تاجرهای معروف یزد است و وضع مالی خیلی خوبی دارد و از قرار مهتاب، به قول خودش، خواسته بود آینده اش را با ثروت سرشار شوهرش و برتری سنی و ظاهری خودش تضمین کند و با این دلایل، با وجود مخالفت شدید اکرم خانم، با آن آقا که اسمش حسن مشیری بود، ازدواج کرده بود.
به هر حال عروسی تمام شد و موقع خداحافظی با تعجب دیدم که محمد، کنار پدرم توی حیاط ایستاده. ما که بیرون آمدیم، با نگاهی پوزش خواهانه در حالی که با مادر و محترم خانم سلام و احوالپرسی می کرد، به طرف من که به خاطر پاشنه بلند کفش هایم، آرام آرام از پله ها پایین می رفتم، آمد تا کمکم کند. در عین حال برای مادر توضیح می داد که امیر هنوز پیش جواد که بیمارستان است مانده تا اگر کاری لازم بود انجام دهد.
من که عصبانی بودم، نه جواب سلامش را دادم نه بهش نگاه کردم و در تمام طول راه در حالی که او از وخامت حال زهرا خانم و پیدا نشدن داروی مورد نیاز و ... برای پدرم حرف می زد، من فقط ساکت و صامت بیرون را نگاه می کردم. به خانه هم که رسیدیم، سرم را زیر انداختم و بدون توجه به او، با عصبانیت از پله ها بالا رفتم.
این که آدم همیشه خودش را طلبکار بداند، مرض بدی است و این مرض بدجوری یقه ام را گرفته بود و باعث شده بود همیشه خودم را طلبکار بدانم، آن هم نه طلبکاری با انصاف، بلکه طلبکاری کج فهم و بی منطق و غیر قابل تحمل. در اثر همین مرض هم آن رفتارها از من سر می زد. خلاصه با حرص و خشم و احساسی کاملا حق به جانب، لباس هایم را قبل از آمدنش عوض کردم، پتو و بالشم را از روی تخت برداشتم و روی مبل راحتی در حالی که پشتم را به در کرده بودم، دراز کشیدم. به خیال خودم، می خواستم ادبش کنم! چند دقیقه بعد او هم آمد. از مکثی که توی بستن در کرد فهمیدم از این که روی مبل خوابیده ام جا خورده. دلم خنک شد، احساس کردم تیرم به هدف خورده. با صدایی که برخلاف انتظارم نوازشگر که نبود هیچ رگه های خشم هم داشت، پرسید:
چرا اون جا خوابیدی؟
جواب ندادم.
دوباره، شمرده و جدی و غضبناک پرسید: گفتم چرا اون جا خوابیدی؟
من که از لحن صدایش جا خورده بودم در فکر بودم که چه بگویم که یکدفعه با قدم های تند نزدیک شد و با عصبانیت پتو را کنار زد، بازویم را با خشونت گرفت و نشاندم . چشم هایش آن قدر خشمگین بود که ترسیدم و سرم را پایین انداختم. بالش و پتو را برداشت و پرت کرد روی تخت. بعد در حالی که به سختی صدایش را پایین نگه می داشت چانه ام را گرفت و سرم را بالا برد و شمرده شمرده گفت:
این آخرین بار باشه که این کار را می کنی، فهمیدی؟!
ترسیده بودم، باورم نمی شد محمد است که این طور رفتار می کند. در حالی که وحشت توی دلم را خالی کرده بود، سعی می کردم، به روی خودم نیاورم که ترسیده ام.
با تحکم و خشم و صدایی بلند گفت: فهمیدی یا نه؟
لرزان با سر جواب مثبت دادم. دستش را از زیر چانه ام برداشت و با همان لحن گفت: فهمیدی؟!
با دستپاچگی برای این که دوباره داد نزند، گفتم: بله، فهمیدم.
خیله خب، حالا خوب گوش کن. فکر نمی کنم فهمیدن این که وقتی کسی احتیاج به کمک داره، حالا چه آشنا چه غریبه، آدم وظیفه داره بهش کمک کنه، کار خیلی سختی باشه، هست؟ همان قدر که عروسی خواهر دوست تو آن قدر برات مهمه، مریضی و ناخوشی مادر دوستم هم برای من مهمه. اگه واسه سرگرمی و خوشگذرانی دنبال جنابعالی و این عروسی نیومده بودم، جای گلایه و چه می دونم، قهر و این بچه بازی هایی که تو بلدی را داشت، ولی لابد اینو می تونی بفهمی که این پیشامد، بدون اختیار من اتفاق افتاد. و تو به جای این که حتی بپرسی که چی شده، اون رفتارت جلوی دیگران و جواب سلام دادنته، این هم رفتار الانته، این که من چرا نتونستم بیام رو نمی فهمی، ولی این رفتار و کارهای خودت رو که بی دلیل داری انجام می دی، من باید بفهمم، نه؟!
حرف هایش درست بود.ولی خشونت رفتار و کلامش که دور از انتظار بود و اشتباه من که باز فکر می کردم به خاطر جواد و خواهرش با من این طور رفتار می کند، باعث می شد خطای خود را نپذیرم. از طرفی نمی فهمیدم که او هم خسته است و هم عصبی، و همین قدر که به خاطر من خودش را آخر شب به مجلس عروسی رسانده، جای تشکر دارد و حق دارد که رفتار مسخره ام او را از کوره به در برد. سرم را زیر انداختم و در سکوت داشتم فکر می کردم که دوباره بازویم را گرفت و بلندم کرد و بدون کلمه ای حرف مرا به سمت تخت برد و بعد دوباره شمرده شمرده و با تحکم گفت:
اینو نه امشب، برای همیشه یادت باشه، جای خواب این جاست، هر اتفاقی که بیفته و هر طوری که بشه، کسی جایش رو جدا نمی کنه، فهمیدی؟!
وقتی تهدیدآمیز حرف می زد، حس لجبازی توی وجودم زبانه می کشید. سرم را بلند کردم که حرفی بزنم ولی باز چشمم که به چشم هایش افتاد، زبانم بند آمد. هنوز عصبانی تر از آن بود که بشود به او حرفی زد. اشک توی چشم هایم حلقه زد و ساکت شدم.
بغضم داشت می ترکید. او هم فهمید، ولی به روی خودش نیاورد و گفت:
بار آخرت باشه. حالا که این قدر خسته این، بفرمایین بخوابین.
بعد به سمت در رفت. ناخودآگاه با صدایی بغض آلود و دستپاچه گفتم: کجا می ری؟
با خود گفتم مبادا دوباره می خواهد به بیمارستان برود. بدون این که برگردد گفت:
تلفن بزنم.
در را بست و رفت . کار صحیح چه بود؟ این که به رفتار خودم و حرف های او دقت کنم؟ ولی مثل همیشه به تقصیر همه فکر می کردم غیر از خودم و بیش تر از همه به جواد و خانواده اش توی ذهنم حمله می کردم و آن ها را مقصر می دانستم. همیشه به خاطر آن ها بود که دعوایمان می شد. از این که به خاطر آن ها محمد می توانست تا این حد با من خشن رفتار کند، دلم می سوخت و از کینه پر می شد.
همان طور که نگاهم به در مانده بود، اشک هایم سرازیر شد. لبم را گاز می گرفتم و توی دلم به جواد و بقیه بد و بی راه می گفتم که در باز شد و محمد تلفن به دست آمد توی اتاق.
فوری رویم را برگرداندم و پشت به او، دراز کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم. می دانستم که اشک هایم را دیده، ولی دیگر مثل قبل از گریه ام بی تاب نمی شد. این بار هم به روی خودش نیاورد. به امیر تلفن کرد و پرسید اگر لازم است برود بیمارستان و گفت که تلفن توی اتاق ماست، اگر کاری داشتند زنگ بزنند. بعد سر فرصت لباس هایش را عوض کرد، چراغ را خاموش کرد و دراز کشید. نه صدایم زد، نه بغلم کرد و نه دیگر حرفی زد. فقط آهی سرد و طولانی کشید و سکوت کرد.
رفتارش گریه ام را شدیدتر کرد، ولی عکس العملی نشان نداد و من مثل بچه هایی که از بی پناهی و تنبیه شدن مضطرب و بی طاقت می شوند به هق هق افتادم، بلکه با سلاح همیشگی ام دلش را نرم کنم. اما باز هم انگار نه انگار.
مستاصل و خشمگین نشستم، دلم می خواست سرش فریاد بزنم و مشتم را توی سینه اش بکوبم، اما چشمم که به او افتاد، نتوانستم. ناتوان سرم را روی سینه اش گذاشتم و زار زدم. نیم خیز شد و بغلم کرد، ولی ساکت. این بار نمی خواست جلوی گریه ام را بگیرد. صبر کرد تا خودم آرام شوم.
بعد آهسته گفت: یادمه بهت گفته بودم از اشک هایت به عنوان سلاح استفاده نکن، یادته؟
جواب ندادم. نه حوصله حرف زدن داشتم نه حرفی برای گفتن، این بود که او ادامه داد:
ببین مهناز، این فقط تو نیستی که احتیاج به آرامش داری و این که من درکت کنم. منم تا حدی توان و ظرفیت دارم. منم دوست دارم که تو درکم کنی. این که تو به خاطر هر مسئله ناچیزی بخوای قهر کنی و زار بزنی و من نازت رو بکشم، اونم بدون این که خودت یکخورده فکر کنی، همیشه از من بر نمی آد. منظورمو می فهمی؟!
از همه بدتر اینه که توی این روش نادرست هر بار از دفعه های قبل بیش تر پیش می ری. حالا به گذشته کاری نداریم. همین رفتار امشبت. دارم کم کم به این نتیجه می رسم که شاید این نرمش بیش از حد منه که باعث این زیاده روی های تو شده. سعی کن بفهمی که استفاده از یک راه و یک روش برای همه مسائل و گرفتاری های زندگی درست نیست. فکر می کنی تا کی می شه برای هر چیزی اوقات تلخی و گریه بکنی و من نازت رو بکشم؟!
هر وقت ما می ریم بیرون همین وضعه. من برایم کاری پیش می آد همینه. از همه بدتر اینه که تو به مرور این رفتار را داری به بیرون از اتاق خودمون و جلوی دیگران می کشونی و این دیگه اصلا قابل قبول نیست. این جا، توی تنهایی هر مسئله ای ممکنه بین ما پیش بیاد، ولی بیرون و جلوی دیگران قضیه فرق می کنه، متوجه منظورم می شی؟!
ببین دفعه قبل که تازه من نه به شدت خودت، یک بار رفتار تو رو جلوی دیگران با خودت کردم، چقدر برایت سخت بود و تلخ؟! مهناز تو نه خواهر منی نه دوستم، زن من هستی، می فهمی؟!
تا حالا شده خودت بیای از من درباره چیزی سوال کنی و مثل دو تا آدم عاقل و بالغ با هم بحث کنیم؟! عزیزم، من دلم می خواد تو خودت خیلی چیزها را بفهمی و درک کنی و رفتار کنی، دوست ندارم بهت بگم چه کار بکن چه کار نکن. اون جوری دیگه کارهایت ارزش خودشو از دست می ده. نمی خوام چیزی رو بهت دیکته کنم و تو بر حسب وظیفه انجام بدی. اون وقت، بهترین کارهایت هم دیگه به دلم نمی شینه، چون دیگه فکر و عمل تو نیست. حرف هامو می فهمی؟!
ولی متاسفانه نمی فهمیدم. مغز حرف های او را درک نمی کردم و بیهوده وانمود می کردم که می فمم. این بود که مست گرمای آغوش او و خسته از گریه و کلافه از آنچه گذشته بود، توی بغلش خوابم برد، بدون این که به نتیجه ای رسیده باشیم.
بعضی آدم ها عشق و دوست داشتن را افساری به گردن طرف مقابل می بینند و این بدترین نوع دوست داشتن است، شناختی واضح که تقدس عشق را آلوده می کند و به ذلالت می کشاند.
عشق همراه شدن از روی تمایل است، سر به راه دوست گذاشتن از فرط نیاز برای فدا شدن است، نه دامی برای به اسارت کشاندن و نه غل و زنجیری به پای آزادی و پرواز.
عشق باید بال پرواز باشد برای گذران زندگی، نه شکستن بال دیگری که مرغ خانگی پر و بال شکسته ای باشد، اسیر در دام.
و آن روزها من نادانسته در راهی قدم برمی داشتم که ثمره چنین طرز فکری بود. برای از دست ندادن او، محمد را اسیر می خواستم و عشقم را زنجیری که با آن محمد را به دنبال خودم بکشانم و خوب، اشتباه می کردم، هم در طرز فکرم و هم در مورد محمد. او کسی نبود که به اسارت تن در دهد.
ادامه دارد ...
مطالب مشابه :
دومین سالگرد ازدواجمون در یزد
دومین سالگرد ازدواجمون در یزد - اسم آرایشگاهم هما ظهر تو آرایشگاه نماز و ناهارم که
عروسی نامه!!
آرایشگاه: چند روز قبل رو میشناسم که بی شک میرم هما که اگر دوستان یزد نشین آرایشگاه خوب
رمان دالان بهشت ـ فصل بیست و پنجم
مرد پولداری از شهر یزد است و مهتاب هم بعد از ازدواج قرار است به یزد آرایشگاه هما پور
این چه شهری است !! مشهد......
ثالث» از عطاران و طبیبان سنتی خراسان است که اصالتا اهل فهرج یزد آرایشگاه هما : فیلم
مزایدات تاریخ 1392/05/03
واگذاری اجاره کانکس نانوایی ـ اجاره کانکس آرایشگاه ـ اجاره محل فروش صبحانه و مواد غذایی
برچسب :
آرایشگاه هما یزد