خاطرات خانواده شهدا
خاطرات همسر "شهید غلامحسین محمدی" فاطمه کبیری از شهرستان دهلران استان ایلام
این شهید بزرگوار از گردان 505 محرم لشکر امیرالمؤمنین بود و در تاریخ 17/01/62 در جبهه مهران به شهادت رسید.
31 شهریور 1359 ساعت 2 بعدظهر بود که با صدای مهیبی همه مردم بیرون ریختند.
ین شهید بزرگوار از گردان 505 محرم لشکر امیرالمؤمنین بود و در تاریخ 17/01/62 در جبهه مهران به شهادت رسید.
31 شهریور 1359 ساعت 2 بعدظهر بود که با صدای مهیبی همه مردم بیرون ریختند.
بین مردم وحشت عجیبی افتاده بود. خبر حمله جت های جنگی عراقی را می دادند از آن روز بود که مردم دسته دسته از شهر و خانه خود بیرون رفتند و آواره کوه و دشت شدند. وقتی که خبر نزدیک شدن تانک های عراقی به شهر موسیان پیچید دیگر کسی در شهر نماند. مردها تفنگ به دست برای دفاع از شهر و خاک خود به استقبال عراقی ها رفتند. زن ها و کودکان آواره بیابانها شدند. و شهید غلامحسین محمدی هم آن موقع خود را به عنوان نیروی مردمی معرفی کرد و راه جبهه میمک شد و ما تنها ماندیم. من و چهار تا بچه کوچک و در آن حال خانواده پدرم به اصرار و بر خلاف میل من چون، پسر بزرگم مریض بود و ترس از نبودن امکانات برای دوای پسرم که از دست ندهم ما را همراه خود به کوه ها بردند تا از دست این عراقی های مزدور در امان باشیم در کوه ها زندگی بدی را داشتیم خواب و خوراک ما گریه و اشک شده بود. آن اوایل فکر می کردیم برای چند روز در این کوه ها آواره هستیم اما به 8 سال تدیل شد. دیگر برگشتن ما به شهر دهلران محال شد و همه ناامید شده بودند. در حالی که چشمانم گریان و دلم آشوب بود باز به اصرار خانواده پدرم به آبدانان جایی که عموی پدرم در آنجا بود رفتیم بعد از یکی دو ماه شهید نزد ما آمد. در حالی که هنوز ماه ها از دیدن او سیر نشده بودند دوباره به عنوان بسیج به جبهه برگشت و مرا سفارش به مواظبت از بچه ها کرد که خوب از آنها مواظبت کنم تربیت آنها تربیتی اسلامی باشد.
رفت و باز مرا با مسئولیت سنگین تربیت بچه ها تنها گذاشت و باز هم بی خبری تا چهار پنچ ماه که باز دو سه روز آمد و بچه ها را نوازش کرد و مثل دفعه های قبل سفارشات را کرد و باز هم مرا با چشمانی گریان تنها گذاشت . دیگر عادت کرده بودم. میدانستم شوهرم عزم خود را جزم کرده است و دست از هدفش که همانا دفاع از انقلاب اسلامی است.. بر نمیدارد و من هم باید برای همیشه خود را آماده کنم و عادت بدهم به این تنهایی و این همه مسئولیت از یک طرف بهانه های بچه ها که هر بار باید بچه ها را آروم میکردم. این بار همراه پدرم راهی جبهه ها ی مهران شد و رفت تا در آنجا با دشمن جنگ کند.
شهریور 60 بود در جایی شهرکی ایجاد کردند به اسم شهرک شهید رجایی که برای آوراگان جنگی درست کرده بودند همراه خانواده پدرم که همیشه با من بودند و مرا تنها نگذاشتند اسکان گرفتیم من بودم و چهار تا بچه و یکی هم تو راه ه باید سخت تلاش میکردم در تربیت آنها کوتاهی نکنم و مشکلات دیگر زندگی که باید همه را خودم تقبل میکردم. در این مدت هم هر چند ماهی می آمد و سه چهار روز یا بیشتر نمی ماند. و دوباره بر می گشت در این سفرها همیشه بچه ها را نصیحت می کرد که مادرتان را تنها نگذارید و مرا سفارش کرد که بچه ها را خوب تربیت کن و مواظب آنها باش. تا اینکه 16 روز از تولد دختر آخر گذشت و باری مرخصی به منزل آمد از اینکه در این مدت پیش من نبوده تا مرا کمک کند ناراحت بود و عذرخواهی کرد و بعد از تولد دختر آخرمان دوباره به مرخصی آمد حال و هوای دیگری داشت برخوردش،رفتارش، طرز نگاهش جوری دیگه شده بود. بالاخره 17 فروردین سال 62 خبر شهادتش را به ما دادند. خبری که ستون بدنم را لرزاند من ماندم و پنج تا بچه قدو نیم قد که باید وصیتش را به خوبی اجرا میکردم او مرا با مسئولیتی سنگین تنها گذاشته بود و منهم تصمیم گرفته بودم که راهش را ادامه بدهم و به وصیتش عمل کنم خود را با کمک به جبهه و جنگ سرگرم میکردم هر کاری از دستم برمی آمد
انجام میدادم تا تا روحش از من راضی باشد از کمک های نقدی تا غیر نقدی تا اینکه بسیج خواهران تشکیل گردید و من جز اولین گروهی بودم که ثبت نام کردم و از آموزش سلاح نظامی شروع کردیم و در کنار آموزش نظامی به فعالیت های دیگر مثل کمک های مردمی از جمله بافتن شال، کلاه، دستکش درست ردن مربا و آش رشته که گروهی تشکیل داده بودیم و در تیم های سه نفره به منازل رزمندگان می رفتیم و مشکلات آنان را برطرف می کردیم و تا حدی که توان داشتیم از کمک کردن به این خانواده های عزیز دریغ نکردیم و همچنین یکی از فعالیت های ما برگزاری زیارت عاشورا و دعای توسل در منازل شهدا بود که روزهای سه شنبه و چهار شنبه شب برنامه ریزی میکردیم در یکی از خانواده های شهدا این مراسمات را برگزار میکردم. چون منهم جزء اولین خانواده شهدا بودیم برای روحیه دادن به این خانواده ها تلاش خود را میکردم و تا میتوانستم به آنها از هدف شهدا میگفتم که بچه های کوچک من که بزرگترین آنها 7 سال بود و کوچک ترین آنها کمتر از یکسال بود انگزه من برای ادامه راه شهادت است و عمل به وصیت شهداست. هدف این بود که کمک به رزمندگان جزء برنامه های روزانه خود قرار داده و در اولویت باشد و آنها را تنها نگذاریم تا بتوانیم بر دشمن پیروز شویم. یکی دیگر از فعالیتهای من در دوران دفاع مقدس آموزش کلاس قرآن بود و احکام اسلامی که در منزل برگزار میکردم و از همسر امام جمعه وقت در آبدانان در خواست کرده بودم در این زمینه مرا یاری کند. من این فعالیتها را تا الان هم ادامه دادم و میدهم و هیچ وقت دست از هدفم نخواهم کشید خانه مسکونی ام را به حسینیه تبدیل کردم و به نام شهید بزرگوار غلامحسین محمدی آنرا به ثبت رساندم که در آن مراسم ایام محرم و صفر و اعیاد و مناسبتهای مختلف در آن دایر است و کلاسهای قرآنی نیز به طور مداوم برگزار میگردد و تمام این فعالیت ها را برای این انجام دادم چون میخواستم به وصیت شهدا عمل کرده باشم و هدفم که همان ادامه راه شهدا بوده رسیده باشم انشاء الله که خدا و ائمه اطهار و همچنین شهدا به خصوص شهید محمدی از من راضی باشد.
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
به روایت مادر شهیدان...
فکرمیکنم سال 58 بود که گفتند می خواهند تعدادی از دانش آموزان دبیرستان پروین اعتصامی رو ببرن دیدار امام؛وحیده اسمشو نوشته بود و سر از پا نمی شناخت ولی من خیلی نگرانش بودم...؛شبی که قرار بود فرداش ساعت 5 صبح حرکت کنند رفتیم داخل دبیرستان و تا ساعت 1 نیمه شب اونجا آتیش درست کردیم و من مدام گریه میکردم...،وحیده می گفت:مامان من برای امام اگر داخل آتش هم نیاز باشه میرم؛یه اتوبوس جهان پیمای بزرگ آورده بودن؛...حدود ساعت 1 بود که مرحوم جهانشاه رشنوادی از معلماشون اومدو گفت:حاج خانم، مژدگانی بده ؛خبر آوردن که سفربایدکنسل بشه!! من خوشحال شدم ولی همه اون دانش آموزان خیلی ناراحت شدن؛ من خودم قبل تر با پسرم بهزاد 7 روز بود که امام اومده بود ایران؛رفتیم دست بوسی خدمت امام به قم؛ولی مهوش اون زمان دانش سرا بودو وحیده هم خیلی اصرار کرد همراه مابیاد ولی نهایتاً تصمیم گرفتیم 2-3 نفرازبزرگترها رو فعلاً ببریم خیلی دخترهای آرام و مؤدبی بودن؛ همیشه دوست داشتم صدای خندشون رو بشنوم ولی هیچوقت خنده ی این 2 تا دخترم و نمی دیدم ....؛ تمام فکرو ذهنشون معطوف به درس وتحصیل و کلاسهای احکام و مسجد بود....؛بارها به دوتاشون می گفتم :چرا نمیخندین؟!! شما هم مثل بقیه شاد باشین؛ بخندین....؛....
شب قبل ازشهادت همه مارفته بودیم روی پشت بام خونه نشسته بودیم و گپ خودمانی می زدیم....اونجا باز به2 تاشون گیر دادم که چرا نمی خندین؟! تا بالاخره2 تاشون گفتن:باشه!!باشه!! مامان؛ازفردا دیگه همش می خندیم....
زمان رژیم قبل؛ بخشنامه ی منع حجاب اومده بود و با هر دانش آموزی که روسری سر میکرد برخورد می کردند؛ مهوش و وحیده هیچوقت علیرغم تذکر و برخورد مداوم مسئولان مدرسه روسری هاشونو در نیاوردند....؛یک روز مهوش که اون زمان شاگرد دبیرستان تربیت ایلام بود، ظهر با گریه اومد خونه؛ دیدم موهای بلند قشنگش رو بریده بودن؛گفتم:کی این کارو باهات کرده می گفت:مسئولین مدرسه بخاطر اینکه روسری مو حاضر نشدم در بیارم از روی روسری موهامو بریدن!!
مهوش همیشه سالهایی که دانشسرا می رفت و قرار بود بعدش استخدام آموزش و پرورش بشه؛ می اومد کنارم می نشسست و می گفت مامان: اگر به جایی رسیدم که حقوق و دستمزد کار خودم و تو جیبم گذاشتم، تا تو رو نفرستم مکه ازدواج نمی کنم؛ وحیده که این شیرین زبانی های مهوش رو می دید، با شوخی می گفت: مامان،تو مهوش رو بخاطر پولش دوست داری ولی منو دوست نداری؛عوضش من درسته پول ندارم ولی میرم دانشگاه برات مامان!! دقیقاً همون روزی که شهید شد؛ قرار بود بره برای کنکور دانشگاه ثبت نام کنه!!
شهیدان مهوش و وحیده( به روایت خانم مسعودی؛دوست) مهوش و وحیده همیشه پای ثابت مجالس عزاداری و روضه بودند،بخصوص برنامه های دینی وکلاسهای مختلف مسجد جامع را هرگز ازدست نمی دادند؛ درهنگام حضورمرحوم کافی در شهر ایلام و دایر شدن کلاسهای احکام و قرآن و تفسیر ایشان درمسجدجامع و مکانهای مختلف با شور و علاقه درمحافل ایشان حاضرمی شدند....؛
روزهایی که انقلابیون درمسجد جامع محاصره شده بودند؛ مهوش و وحیده تمام هم و غم شان رساندن غذا و اقلام مورد نیاز به انقلابیون بود....؛
محرم که می رسید دوتاشون سر ازپا نمی شناختند؛ سیاه می پوشیدند ودر همه دسته های عزاداری شرکت می کردند؛امکان نداشت دوتاشون رو درتقسیم نذورات محرم در بین مردم نبینی....؛ شب تاسوعا و عاشورا تا صبح پای حلیم خانه ی دایی و بقیه همسایه ها تا صبح بیدار می ماندند و سینه می زدند....؛
ماه رمضان همیشه قرار ما وقت نماز مغرب و عشاء در مسجد جامع بود...؛هیچوقت یادم نمیره به مدت یکسال بعد از دانشسرا فرستادنش دوره ی آموزشی و دروس دینی و تفسیر فرآن توی همدان؛ من فکر می کردم از دوری خونه خسته شده؛ گفت:اتفاقاً دوست دارم تا زنده ستم توی این کلاسهای مرتبط با دروس دینی و قرآن باشم....
مهوش خیلی دغدغه فقرا رو داشت...میرفت کسانی رو شناسایی می کرد ،می اومد در هر حدی که خودش می تونست وسایل غذایی و ابزارهای دیگر روجمع آوری می کرد، بعدش هم می اومد سراغ من که من هم یه چیزی روش بگذارم؛ من معمولاً خیلی توان مالی برای کمک به اون نداشتم ولی قلبم؛ با قشنگی آن کارهاش می لرزید....
وحیده از همون روزهای اول بعد از انقلاب به عضویت بسیج در اومد و همه ی وقتش با گروه بچه های بسیج بود؛ می رفت آموزشهای نظامی و هر جایی که دخترهای اون روزهای بسیج می رفتن،اون هم بود....؛
عکس های قشنگی داشت که اسلحه ی کلاشینکف روی دوشش بود و در مقرهای آموزش نظامی با دختر های دیگه انداخته بود....؛
یک روزغروبی بود گفتند:100 تادختر از تهران اومدن ایلام با اتوبوس برای کمک به جبهه؛ زنان و دختران ایلامی هم برای پیوستن به آنها می تونن برن مسجد رسول الله ثبت نام کنن؛.... من تا شنیدم یقین کردم 2تاشون الان راه می افتند2 تا شون به محض اینکه خبر رو شنیدن رفتن مسجد و ثبت نام کردن؛هیچ جوری هم از پس اونها بر نمی اومدم....؛خیلی ترسیده بودم....شب بدون اینکه اونها بفهمن رفتم مسجد رسول الله و بهشون گفتم؛ اسم دوتاشون و خط بزنن.....بعداً که فهمیدن من اینکارو کردم نتونستن اعزام بشن خیلی ناراحت شدن.
به روایت مادر:
مهوش از دانشسرا عکسهای امام(ره) و سخنرانی هایش رومی آورد خونه،...کتابهای شهید مطهری رو خیلی می خوند....،هنوز هم کتابهاش هستن...؛دوتاشون عاشق امام بودن؛...
مهوش خیلی شغل معلمی رو دوست داشت؛اولین سال خدمتش آبدانان بود، تا کسی در مورد شغل آموزگاری حرف می زد؛ می گفت:معلمی شغل امامان هست؛ معلم همه ی ما خداست!! روزی که شهید شد، تازه چند روزی بودکه بعد از اتمام امتحانات نهایی خرداد ماه دانش آموزان در آبدانان برای یه هفته اومده بود به ما سر بزنه...
وحیده خواهرش 20سالش بود؛ اون روز فرداش آخرین امتحان سال آخر دبرستانشو می داد؛ رفته بود بالای بالکن داشت درس می خوند،که به محض اصابت مستقیم بمب؛ از بالای ساختمون پرتاب شد پائین؛ بقیه ی خواهر و برادرها زودتر راه افتاده بودن سمت مسیر راهپیمائی...؛ولی نهایتاً اون روز در کمتراز چند ثانیه مهوش و وحیده و مادر بزرگشون عین برگهای درخت روی زمین افتادن!!
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
مصاحبه با ناعیل امیدیان مادر شهیده هوران تکش
مصاحبه کنندگان: فیروزه پردل ، زینب نجفی
- نام و نام خانوادگی شهید : هوران تکش
- تاریخ تولد و محل تولد : 1342- روستای اما ملکشاهی
- تاریخ شهادت و محل شهادت : 25/11/1362- ایلام
- نحوه ی شهادت شهید : توسط بمباران هوایی رژیم بعث عراق
- تحصیلات :دیپلم (تجربی)
- وضعیت تاهل شهید : متاهل
- تعداد فرزندان : -
- شغل شهید : بهورز دهستان مهر ملکشاهی
- خصوصیات اخلاقی شهید : حجب و حیا ،خوش اخلاقی، ایثارو از خودگذشتگی ،وفا ، صداقت و صمیمیت،راستگویی،خدمت در مناطق محروم
- شهید به چه چیزهایی علاقه مند بود : حضور در صحنه در زمان جنگ از هر چیزی برایشان مهمتر بود، ایشان محل سکونتشان در روستای اما ملکشاهی بود هنگامی که می فهمید بمباران شده خود را سریع به سوی ایلام می رساند تا مجروحان را مداوا کند .
- رابطه شهید با خانواده( با کدام یک از اعضای خانواده رابطه صمیمی داشت) : با پدر و مادرشان مثل یک دوست رفتار می کرد و همیشه آرزو داشت به آنها خدمت خالصانه کند .
- روحیات معنوی شهید چگونه بود : اهل تهجد ، شب زنده داری همراه با قرآن و اهل رازونیاز با خداوند و توسل به ائمه اطهار(ع)
- خاطرات شهید : یکی از خاطرات ایشان که یکی از همکاران ایشان تعریف می کرد عصر قبل از شهادتشان مرخصی 12 روزه می خواست که با ایشان همکاری نمی شد چون می خواست به امای ملکشاهی برود و پدرومادروخواهروبرادرهای کوچتر از خود را سامان دهد و بعد به سرکارش برگردد اما به ایشان مرخصی زیاد داده نمی شد و فردای همان روز هم به شهادت رسیدند .
- آخرین دیدار ی که با شهید داشتید : یک روز قبل از شهادتشان که از خانه به سوی سرکار می رفت .
- اخلاق و رفتار شهید با یتیمان : بسیار یتیم نواز بود.
- اولین کسی که خبر شهادت ایشان را به شما داد : دامادمان مرحوم حبیب اله قاسمی
- آیا شهید قبل از این که شهادت برسند از شهادت خود در آینده خبر می داد : بله،در قالب خوابی که دیده بود.
- به نظر خانواده شهید درک مردم از مقام شهید و شهادت در چه حد است : بسیار یالاست .
- اگر الان شهیدتان را ببینید اولین چیزی که به او می گویید چیست : برای فرج امام زمان(عج) دعا کند .
- ارتباط شهید با کدام یک از ائمه اطهار نزدیک تر بود : امام رضا(ع)
- کلمه شهید یا شهادت را چگونه توصیف می کنید : شهید همیشه زنده است .
- به نظر شما جایگاه و مقام شهید در چه رتبه ای است : بالاترین رتبه شهادت است چون شهداء زنده اند و در نزد خداوند روزی می گیرند .
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------
باتشکرازخادم شهدا: ملکی
مطالب مشابه :
تبعيض دولت دهم در پرداخت حقوق به همسران شهدا
امري که از همان سال به عنوان حقوق خانوادههاي شهدا به گردن مسئولان بنياد شهيد قرارگرفت و تا
نتوانستیم حقوق حقه شهدا و خانواده هایشان را تمام و کمال ادا نماییم
دبیر منطقه 7 کمیسیون حقوق بشراسلامی: نتوانستیم حقوق حقه شهدا و خانواده هایشان را تمام و کمال
نظام حقوق زن و خانواده در اسلام
مکتب شهید مطهری - نظام حقوق زن و خانواده در اسلام - درسهایی از شهید مرتضی جا مانده از شهدا.
درخواست خانواده های شهدا وایثارگران شهرتکاب از دولت
مركز هماهنگي كانون هاي فرهنگي ايثارگران - درخواست خانواده های شهدا وایثارگران شهرتکاب از
تجمع خانواده شهدا ...
تجمع خانواده شهدا مقابل ماده 10- بنياد مكلف است نسبت به برقراري حقوق ماهيانه معادل حداقل
معافیت مالیاتی و بیمه پرسنل جانباز و فرزندان شهداء
آموزش حسابداری حقوق و ساخت مسکن براي خانواده معظم شهدا میتوانند به سوابق
سهمیه فرزندان شاهد
درپي فرمايش هاي اخير رهبر معظم انقلاب در ديدار جمعي از خانواده هاي شهدا حقوق قضايي
لایحه جامع خدمت رسانی به ایثارگران
ز- خانواده شاهد: ماده 40- حقوق بازنشستگی شهدا، جانبازان و آزادگان مشمول قانون حالت اشتغال
خاطرات خانواده شهدا
چون منهم جزء اولین خانواده شهدا بودیم برای اگر به جایی رسیدم که حقوق و دستمزد کار
برچسب :
حقوق خانواده شهدا