رمان ستاره های آریایی 3

در آپارتمان 120،30 متریمون رو که تو مهرویلا ی کرج بود رو با کلید باز کردمو وارد شدم... یه بار دیگه این خونه ی لعنتی...بدون وجود عشقم...بدون وجود تمام زندگیم...بازم هجوم فکرای زجر اور... کتونی هامو در اووردمو وارد خونه ی سوت و کورمون شدم که یه زمانی با وجود منه شاد و قبراق خونه نبود و انگار زلزله اومده باشه همه جا ولوله بود...طوری که همسایه های شاکی میشدن و کلی شکایت میکردن... آه...آه...آه مادر بی تو تنها و غریبم اتاق خالی ام بی تو چه سرده مادر ،مادر خوب و قشنگم بدون تو دل من پر درده فضای خونه بی بوی تو هیچه صدای تو هنوز اینجا میپیچه مادر مادر هنوزم تو دلم تموم قصه هات ،جوونه خاله سوسکه دیگه،شعر آشتی مثله قدیما نمیخونه مادر مادر شبا با صدای لالایی های تو خوابیدم لالایی مادرم ،حالا نوبت توست تو بخواب امیدم مادر مادر افکار عذاب اوری که دو ساله مثل خوره افتاده به جونم رو کنار زدمو رفتم سمت اتاقم...سریع لباسای مدرسمو با یه دست لباس تو خونه ی قرمز عوض کردم... سه سال پیش بود و 15 سالم بود که مامانم مرد...وقتی نه من خونه بودم نه بابام فشار خونش میره بالا و سکته ی مغزی می کنه و میمیره...وقتی برگشتم خونه هر چی زنگ زدم کسی در رو باز نکرد...کلیدم نداشتم...از خونه ی همسایه زنگ زدم به مامانم زنگ زدم به گوشیش که حالا من به عنوان یادگاری ازش برداشتم...ولی جواب نداد زنگ زدم به بابا...یه ساعت بعد خودشو رسوند اخه بابام معاون بانکه و به سختی بهش مرخصی میدن...وقتی رفتیم تو جنازه ی مادرمو کف اشپزخونه دیدم...چقدر ارزو داشت واسم...روز خاکسپاریش فقط و فقط یه قطره اشک از گوشه ی چشمم چکید...اونم بی صدا...خودش بهم یاد داده بود که تحت بدترین شرایطم غرورمو حفظ کنم...از بچگی از من وفا ای ساخته بود که همه غرورش رو ستایش میکردن...درست عین خود مادرم...وفا ای ساخته بود که در عین مهربونیش بی رحم و مغرورم بود...کسی که شاد و شنگول بود و سر به سر همه میذاشت ولی از بچگیش غرور خاص خودش رو داشت که کسی نمی تونست بهش بگه بالا چشت ابرو... درسته الانم میخندم...شادی می کنم ولی عاریه...سر به سر بابام میذارم فقط برای اینکه بتونم شاد و سرحال نگهش دارم...بابام که گناهی نکرده حتی بخاطر من ازدواجم نکرده... زندگی من چهار بخشه:اول خدا،دوم مامانم،سوم بابام و چهارم پرسپولیس بیخیال این افکار مزخرف بذار یه چیزی بپزم که خربزه آبه... رفتم در یخچالو باز کردمو طبق عادت همیشگیم تا کمر دولا شدم توش...ماه دیگه عیده و بعد از عیدم که امتحاناتمونه و پیش دانشگاهیم تموم میشه و خلاصه...میرم دانشگاه...ایولاااااا همه چی داشتیم تو یخچال...تصمیم گرفتم یک کم عدس پلو {ایش خودم متنفرم از این غذا به شخصه} درست کنم گوشت و کیشمیش و عدس و پیاز و برنج و روغن... همه رو گذاشتم دم دست...پیازا رو هم شستمو خواستم نگینی خیلی ریز خردش کنم که تلفن زنگ خورد... بیخیال پیازا شدمو رفتم سمت تلفن...شماره ی بابا بود...صدامو شاد کردم و شروع کردم به فیلم بازی کردن...البته نه تنها جلو بابا شاد جلوه می کنم بلکه جلو دوستام،فک و فامیل،ممد اقا بقال،اصغراقا میوه فروش،شاتر سر کوچه و خلاسه که همه همینجوریم... -جون دلم یگانه عشق زندگیم؟ بابا-برو برو کم فیلم بازی کن...من که میدونم تو تیمت رو بیشتر از من دوس داری -اون که بعله...یعنی ...چیز نعله ولی از قدیم گفتن اول سلام بعدا" کلام بابام ریز خندید و گفت:ای پدر سوخته بذار ببینمت دارم واست...راستی شام درست نکردی که؟من سرکارم ساعت 3 تعطیل میشم و 4 خونه ام...عصری میریم خونه ی عمه اینا... -بیخیال بابا جون من داشتم عدس پلو باردار میکردم با خنده گفت : ای بیتربیت دلم خوشه یه عمر دختر تربیت کردم -چاکر شومام هستیم بابا-خلاصه گفتم که در جریان باشی -نمی گی منو این همه میذاری تو جریان برق 3 فاز میگیرتم؟ بابا-برو کم زبون بریز کار دارم خدافظ گلی -خدافظ خلی....امممم یعنی پدر جان خندید و تلفنو قطع کرد از دار دنیا یه عمه دارم که زیاد حال نمی کنم باهاش یه جورایی عه...ولی خو به وسیله ی پدر گرام اکثرا" اونجا پلاسیم... دو تا دایی دارمو یه دونه خاله...دایی هامو که وضعشونو توپ نمی ترکونه ولی خو بی مرامن دیگه... یکیشون 50 سالشه و کوچیکه هم 32 سالش...تا وقتی مامان بود یادی از ما میکردن ولی از وقتی مرده سالی ماهی یه بار زنگ میزنن...دایی کوچیکم که محسنه اسمش دو هفته یه بار زنگ میزنه...زیاد نمی بینمشون ولی با دختر دایی بزرگم یعنی دایی اردلانم در ارتباطم...مامان بزرگ و بابابزرگمم خیلی وقته عمرشونو دادن به ما... هه یادمه اون موقع که مامانم زنده بود رفته بودیم واسه داییم خواستگاری...اسمشم محسنه...عاغا ما همین که نشستم تلویزیون دختره اینا که روشن بود زارت رفت رو تبلیغ برنج محسن و شعر میخوند... برنج دونه بلند محسن...ماشالا داییمونم که قد داره مثل چنار دیگه ملت داشتن می ترکیدن از خنده...حالا تو جلسه ی اولم هست نمی توننم بخندن...هیچی دیگه بابای دختره داداش کوچیکه ی دختره رو فرستاد تلویزیونو خاموش کرد....اصلا یه وعضی { و اینکه این داستان حقیقت دارد واسه دایی خودم اتفاق افتاده به مولا...کورشم اگه دروغ بگم} با یاد اوری این خاطره یه لبخند نشست رو لبم... خب حالا چیکار کنم؟یه نگاه به ساعت انداختم...یک و نیم ظهر بودش...بابا که ناهارش رو میخوره میاد... بیخیال رفتم سمت یخچال یه تمام رو {نیمروی خودمون} درست کردم واسه خودمو خوردم و ظرفا رو شستم ساعت شد 2 رفتم درار کشیدم رو کاناپه ی روبروی تلویزیون که صدای زنگ گوشیم از تو اتاق بلند شد... وای خدا کی حال داره بره تا اتاق؟اووومم مامان باحال نزار و بی حال راه افتادم سمت اتاقم که یه اتاق 20 متری بود...خونمون 2 خوابه بودش و اتاق من درست کنار اتاق بابا قرار داشت...در رو باز کردم که دیدم گوشیم رو تختمه...یه گوشی اچ تی اسی قرمز رنگ...همونطور که گفتم یادگار مامانه و حاضر نیستم با ایفون 5 عوضش کنم... اه باز این سمیرای مردم ازاره که...اوف دایره ی سبز رنگ رو کشیدمو گوشی رو گذاشتم کنار گوشم... -بنال نفله سمیرا-فدام شی منم خوبم عزیزم قربونم بری باور کن ... پریدم وسط حرفش : به اندازه ی کافی تِر زدی تو عصابمو نذار برینم بهت جوری که هیچ کارواشی قبولت نکنه سمیرا-چخه...چخه باز سگ شدی؟ -کار مهمی نداری قطع کنم؟ سمیرا-نه نه وایسا ولو شدم رو تخت -بنال سمیرا دوست صمیمیم بودش که پارسال با هم دوست شدیم...یه دوست با مرام و باجنبه و خانوم و ناناز و شوخ طبع مثل خودم...خلاصه که هیچی از خانومیت کم نداشت...پای ثابت شیطونی هم بودش تازشم... سمیرا-هفته ی پیش این زنیکه نقی زاده رو یادته؟از کلاس انداختتمون بیرون؟ -اوهوم سمیرا-میگم بیا از خجالتش در بیایم -چجوری؟نقشه ای داری؟ سمیرا-اون که بله شنبه که دیدمت بهت میگم... -این شنبه ظهری ایم؟ سمیرا-اره زودتر میام دنبالت تو 20 دیقه به 12 حاضر باش... خدا داند باز چه نقشه ای تو اون کله ی پوکشه... -باشه کاری نداری؟ سمیرا-من زنگ زدم من باید خدافظی کنما -برو بابا گوشیو قطع کردمو پرت کردم کنارم...خیلی خوابم میاد... به یه دیقه نکشید که صدای اسمس گوشیم بلند شد... سمیرا بود که اسمس داده بود:بیشوهر{بیشعور}...ایشالا که بمونی رو دست بابات بترشیبیخیالش شدم چون خیلی خوابم میومد نفهمیدم چیشد و کی شد که همونجور رو باز {یعنی همون بدون پتوی خودمون}خوابم برد...با حس نوازش دستی رو سرم از خواب بیدار شدم...بابا بود که نشسته بود بالا سرم و با لبخند داشت نگام میکرد...بلند شدم نشستمو بدنمو کش و قوس دادمبا لبخند همیشگیش گفت : دختر ناز بابایی چطوره؟رفتم تو بقلشو گفتم : خوبه خوبهاصولا ادم لوس و ننری نبودم ولی از وقتی که مادرم مرده بود عجیب وابسته ی بابا شده بودم...دستامو از پشت تکیه گاه بدنم کردمو گفتم :ساعت چنده؟بابا-من ساعت 4 و نیم بود اومدم خونه خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم الانم ساعت شیشه یالا زود حاضر شو بریم...-باشهبلند شد و رفت بیرون...منم رفتم تو اشپزخونه یه اب به دست و صورتم زدم بعدم رفتم دستشویی یه دونه دستشویی کوچیک { همون شماره یک خودمونو } انجام دادمو اومدم بیرون...یه روز یه مامانه به بچش میگه هر موقع دستشویی داشتی بگو کمپوت دارم...یه روز این فرزندش مدرسه بوده دستشوییش میگیره...رو به معلمه میگه :اقا اجازه من کمپوت دارم! معلمه میگه:وایسا زنگ تفریح با هم می خوریمهه منم خل شدم رفتما اخه الان چه وقت یاد جوک افتادن بودش؟با صدای بابا به خودم اومدم که دیدم از دستشویی اومدم بیرونو وایسادم عین خلا زل زدم به دیوار روبروم...بابا-چت شده وفا؟خوبی؟بعد خندید و اضافه کرد:خدایا به این روزای عزیز قسمت میدم یه دستی رو سر دخترمون بکش...با خنده برگشتم سمتش و جوکی که یادم افتاده بود رو بهش گفتم که اونم فقط خندید راه افتادم سمت اتاق خوابم...یه اتاق 20 متری با دکوراسیون مشکی و قرمز...یه تخت یه نفره یه گوشش کنار پنجره بودش که بالاش عکس تیم عزیزم پرسپولیس رو زده بودم...رو تختی قرمز و تخت مشکی...کف اتاقم یه قالیچه ی قرمزه و یه گوششم کمدمو گذاشتم یه گوشه ی دیگه هم میزمه که روش لپ تاپ سفید رنگمه که بازم بالای اون عکس بچه های تیم پرسپولیس رو زده بودم...خلاصه که همه چیزم قرمزه...سلامتی پرسپولیـــــــس بیخیال کالبرد شکافی اتاقم شدمو رفتم سمت کمدم و با انبوهی از لباسای مشکی قرمز روبرو شدم...البته همه رنگ لباس داشتم جز آبی و بیشتر لباسامم قرمز بود تا رنگای دیگه...یه بلوز یقه حلزونی سفید قرمز با شلوار سفید دمپا در اووردم و پوشیدم...پاپوش های مشکیمو هم برداشتم تا تو خونشون بپوشم...یه مانتوی جذب و مشکی خوشکل که اونم جلوش از بالا تا پایین مدل حلزونی بود...یه شال مشکی هم انداختم سرمرفتم جلو اینه یک کم هم رژ گونه ی صورتی و برق لب زدم...با اینکه قیافم معمولیه ولی اصولا زیاد اهل ارایش نیستم...چشای درشت قهوه ای روشن که کپی مامان خدابیامرزه...پوست گندمی و بینی متوسط ولی لبای فوق العاده جذاب و قلوه ای که هر کی میبینتم اولین چیزی که به چشمش میاد لبامه...خودم که دوسشون دارمبیخیال دید زدن خودم شدمو رفتم بیرون...بابا حاضر و اماده با یه تیشرت مشکی هم رنگ چشماش و شلوار کتون مشکی نشسته بود رو مبل...اللهم صل علی محمد و ال محمد...دم باباش گرم چی کاشته...ببین عجب جیگریه...با اینکه 47،8 سالشه تو موهاش یدونه سفیدم نداره { فکر نکنید خیالی و دروغه که دایی خودم دقیقا همینجوریه البته دایی وسطیم}بابا سوتی کشید و گفت-چشماتو درویش کن دم بریدهمنم مثل خودش سوت کشیدمو گفتم:اول خودت چشماتو درویش کن خوردیم بابابابا-چه نوشابه ای هم باز می کنن پدر و دختر واسه خودشون...-بیا بریم بابا کم حرف بزنبابا-ادب لازم شدی هابا خنده گفتم:سیخی چند؟بلند شد و زد پشتمو گفت:برو کم نمک بریز...خلاصه که با خنده و شوخی راه افتادیم سمت خونه ی عمه اینا... بابا دم در اپارتمان عمه اینا که یه ربعی بدون وجود ترافیک با خونه ی ما فاصله داشت نگه داشت و پیاده شدیم...رفتیم تو واحدشون که یه خونه ی 80 متری با دکوراسیون ساده بود و بعد از سلام و احوال پرسی ساده بنشستیم سرجامون... عمم یه دختر داره به اسم زهرا که شوهر کرده...یه پسر 27 ساله هم داره که اسمش امیرحسینه و مهندس عمرانه...درست ضد منه و طرفدار تیم استقلال و من با استقلالی ها عمرا" کنار بیام... اینه که همیشه با هم کل کل داشتیم و داریم و خواهیم داشت... شوهر عمم هم آقا تقی مرد خوبیه...چاقه یعنی یه چیزی فراتر از چاق...برعکس قیافش که اخمو و عبوسه اونم بخاطر اینکه جانباز هشت سال دفاع مقدسه قلب مهربونی داره... امیر حسین که روبروی من نشسته بود یه سیب از رو میز برداشت و شروع کرد به گاز زدن... امیرحسین-چرا تو فکری لنگی؟ حواسمو جمع کردم:افتخارمه که کیسه کش نیستم...داشتم به تعداد سوراخ هایی که کردیمتون فکر میکردم 6 تایی امیرحسین-ریز می بینمت -چشات مشکل داره راستی عینکت کو؟ امیرحسین-اخه سوراخ هایی که کردیم تیمتون رو زیاد میدیدم گفتم گناه داری بچه ای درش اووردم افسرده نشی پوزخندی به روش زدم... و این شد شروع کل کل همیشگی ما... -عوضش ما استقلال نیستیم که قهرمان لیگ دسته سه بشیم امیرحسین-سهراب بختیاری زاده از استقلال گل زده، تازه جام جهانی 78 آرژانتینم دوتا از گلاش رو استقلالی ها زدن -ما استقلال نیستیم که حتی یک بازیکنمون هم بهترین بازیکن سال آسیا نشده باشه امیرحسین-خوبه فرهاد مجید پارسال بود پوزخندی زدمو گفتم:زهی توهمات باطل اوووف یه نفس داشتیم کل کل میکردیم...خوشم میاد هیچکدوممونم کم نمیاریم... با صدای عمه ساکت شدیم:امیرحسین!!! ابروهامو رو به امیرحسین چند بار بالا و پایین انداختم... امیرحسین-ولی دیدی که خودش شروع کرد... عمه با تحکم گفت:بیا تو اشپزخونه کارت دارم... خودشم پاشد رفت و امیرحسینم دنبالش رفت... ایشش پسره ی چندش کیسه کش... بابا و اقا تقی هم شروع کردن به حرف زدن...منم زدم تو کار ترسیم چهره ی شوهر عمه ی گرام...انگار که اولین دفعس که می بینمش... چشمای ریز مشکی و موهای سفید و مشکی { جو گندمی مایل به سفید} و خیلی هم تپل مپله...ابروهاشم پره... در کل قیافش خوف بر انگیزه...حداقل واسه من ولی چه کنم دلم پیشش گیره و دوسش دارم... چند دیقه بعد عمه و امیرحسینم اومدن... یه نگاه به گوشیم انداختم...ساعت 7 و نیم بود...اوف کو تا شام؟تصمیم گرفتم شروع کنم به کرم ریختن به امیرحسین...از هیچی که بهتر بود نه؟ با یه تصمیم ناگهانی بلند شدم از جام... بابا-کجا؟ متعجب نگاش کردم...خو اگه بخوام برم دستشویی حتما باید شرح بدم با رسم شکل دو نمره دیگه ؟ آره؟حتما دیگه... والا بوخودا... عمه که یک کم حالت نگران گرفته بود به خودش گفت : بشین وفا جان کارت دارم... عجب گیری کردیما...شاید من تو مستراح کار واجب داشتم؟هان؟چیکار باید کنم؟ با چشمایی قلمبه شده نگاش کردم...واعجبا...اه نذاشتن برم کرممو به این امیرحسین بریزم که...ایش نشستم رو مبل کرم رنگشون... یه نگاه نگران به بابا انداخت که بابا هم به نشونه ی اطمینان سرشو تکون داد... عمه-ببین عمه جان تو این جمع غریبه که نداریم...داریم؟ یه نگاه به امیرحسین انداختم که همشون منظورمو گرفتنو زدن زیر خنده... امیر حسین همینجور که میخندید گفت : تو چرا به خون من تشنه ای اخه وفا؟ -چون کیسه کشی بابا-ععع وفا؟ رو کردم بهشو حق به جانب گفتم : مگه دروغ میگم؟ عمه –بیخیال این بحث داشتم حرف میزدما... -بفرما عمه خانوم عمه-ببین عزیزم الان سه سال میشه که مادرت فوت کرده...خدا بیامرزتش اما این یه واقعیته... میدونم چی میخواد بگه...میخواد بگه برای بابات زن بگیریم؟از این مقدمه چینیش معلومه... من همون سال اول خودمو اماده کرده بودم واسه این حرفا...دوس ندارم که با این حرفاشون غرور مامانم خدشه دار شه...هر چند دیگه نیس ولی غرور اون غرور منه... نذاشتم ادامه بده و با اینکه دارم خفه میشم ولی سعی کردم شاد به نظر بیام...بازم دروغ...بازم دروغ...بازم دروغ... با خنده گفتم : شما بگی ف من میرم فرزاد عمه خانوم...اگه بابا موافق باشه مشکلی ندارم من...بلاخره زندگیشه...حق زندگی داره...دوس ندارم افسرده بشه...عزیز دلمه...تا همین الانم بخاطرم صبر کرده خیلیه... مرگ مامانم خیلی ضربه ی سختی بود واسم!درست!ولی دلیل نمیشه از زندگیمون بزنیم...بابامو دست هر کسی نمیسپرم...باید مطمئن باشه..شما کسی رو سراغ داری؟ اینقدر تمرین و تکرار کرده بودم با خودم که فول فول بودم و روون حرف زدم...درسته اوایل سخت بود واسم...قبول نمیکردم اما من ادم احساسی ای نیستم بر عکس خیلی هم بی احساسم برای همینه که زود کنار اومدم با این مسئله... بعد از حرف زدنم لبخند رضایت رو روی لب های همشون دیدم... بابا-دخترم ببین اگه راضی نیستی من... نذاشتم ادامه ی حرفشو بزنه...رفتم سمتشو ماچش کردمو گفتم : ایشالا که قدمش خوب باشه... اونم سرمو بوسید و گفت:یگانه دختر خودمی تو دنیا تکی... سرمو بلند کردمو گفتم:هان؟چرا؟چون به زن رسوندمت؟ همه زدن زیر خنده... امیرحسین-خوشمان امد...خوشمان امد بانو...تو را به حرمسرای خود راه میدهیم...دختر منطقی ای هستید...بشوید خرم سلطان خودمان با این حرفش دوباره خندیدم -جون مادرت؟تورو خدا میگم خوشت نیاد؟هان؟ امیرحسین-نه دیگه ایندفعه رو نمیشه کاری کرد خوشم اومد که اومد رو بهش با لحن چندشی گفتم:هیز کثیف امیرحسین با خنده و اروم گفت:بد سلیقه ی چندش در ظاهر میخندم ولی درونم غوغاست...خیلی سخته که مادرت نباشه و تو بخوای به جاش کسی رو بیاری...ولی بخندی...بخندی که دیگران ناراحت نشن...سنگ باشی و غرور داشته باشی...بی دلیل...چون اینجوری پرورش داده شدی...خیلی سخته خیلی... *** 10 روز از اون روزی که رفتیم خونه عمه اینا میگذره...دقیقا 3 روز بعدشم قرار خواستگاری رو گذاشتنو رفتن خواستگاری مریم و جواب مثبتم گرفتن...نمیدونم عجلشون چیه ولی هر چی که هست من باید باهاش کنار بیام... این منم که باید خودمو با اوضاع وفق بدم...قرار شد کارها رو ردیف کنن...فردا هم روز عقد کنونشونه... تو این ده روز با مریم اشنا شدم..به نظر زن خوبی میاد...یا شایدم میخواد اینجوری جلوه کنه ولی هر چی که هست مهم اینه که بتونن با بابام کنار بیان یه چیزی هم هست که عین خوره افتاده به جونم و اونم اینه که مریم و بابام بعد از عقدشون میخوان بیان خونه ی ما...خونه ای که یه زمانی خانومش مامان من بودش...میخواد بیاد و از تموم وسایل مامانم استفاده کنه...وسایلی که همه رو با عشق خریده بود و با عشق زندگی میکرد...مامانم یه ماه به تمام معنا بود... وقتی مریم و بابام با هم ازدواج کنن میخوان بیان خونه ی ما...تو اتاقی که یه زمانی مال بابامو مامانم بود و.... نه!!!سرمو تکون دادم تا این فکرای مزخرف از سرم بپره...نذاشتم بیشتر از این رشد کنن... سرمو چسبوندم به پنجره...نشستم رو لب پنجره و دارم به حیاط مدرسه نگاه می کنم... چی میشد منم مثل اینا بی دغدغه بودم... با صدای سمیرا از فکر اومدم بیرون... ایش زنیکه ی مزاحم تازه داشتم میرفتم تو کار فیلم هندی نمیذاره که... سمیرا-چیه تو فکری؟ -نه تو فکر نیستم... آرمینا { یکی از بچه های کلاسمون } اومد سمتمو گفت : ما وفای بی وفا نمیخوایما...ما وفای شاد و شنگول میخوایم... از رو طاق با یه حرکت پریدم پایین و خیر گرفتم سمت میز معلما... شروع کردم روش زدن و باهاش میخوندم... آمنه چشم تو جام شراب منه آمنه اخم تو رنج و عذاب منه آمنه چشم تو جام شراب منه آمنه اخم تو رنج و عذاب منه جونم زدستت آتیش گرفته مهر تو از دل بیرون نرفته جونم زدستت آتیش گرفته مهر تو از دل بیرون نرفته یه اینجای اهنگ اغاسی که رسیدم سمیرا و پریا و ارمینا پریدن وسط...حالا نرقص کی برقص... کلاسو گذاشتم رو سرمو دارم با صدای بلند میخونم... آمنه قلب من برای تو میزنه آمنه قهر نکن که قلب من میشکنه جونم زدستت آتیش گرفته مهر تو از دل بیرون نرفته جونم زدستت آتیش گرفته مهر تو از دل بیرون نرفته به اینجای اهنگ که رسیدم رو به سمیرا گفتم : ابجی بیا وسط ریتم منو برو ادامشو بخون منم یه قری بیام واستون... بعد رو به بچه ها گفتم : قر تو کمرم فراوونه.... اونام همه با هم ادامه دادن:نمیدونم کجا بریزم... -همینجا...همینجا { کجا برم بهتر از اینجا؟؟؟} سمیرا هم که پای ثابت.... اومد به جای منو شروع کرد به زدن و از ادامش خوندن... عین اغاسی لنگ لنگ رفتم سمت یکی از بچه ها که از این دستمال گردن بلندا انداخته بود دور گردنش با یه حالت لاتی کشیدمش و انداختم دور گردنم... بچه ها رو زدم کنار و همه یه دایره درست کردن...منم وایسادم وسط... با سمیرا با هم میخوندیم و من قر گردن میومدم و میرقصیدمو بچه ها هم های های مخندیدن... دل مفتون ز راز تو جان غرق نیاز تو نازت برده هوش من ای والله به ناز تو آمنه نام تو درد و بلای منه آمنه بی تو دل بلای جون منه جونم زدستت آتیش گرفته مهر تو از دل بیرون نرفته جونم زدستت آتیش گرفته مهر تو از دل بیرون نرفته دستمالو از دور گردنم باز کردمو شروع کردم به چرخیدن که در به شدت باز شد و زنیکه ابوالهول { لقب مدیر مدرسمونه که من دادم بهش} تو چاچوب در ظاهر شد... منم که مات وایسادم سرجام...همه نفس ها تو سینه حبس...شلوارا خیس...
آب دهنمو با صدا قورت دادم که باعث شد بچه ها به خنده بیفتن ولی خودشونو نگه داشتنو فقط به گاز گرفتن لب اکتفا کردن...


مطالب مشابه :


رمان ستاره های آریایی 2

ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان - رمان ستاره های آریایی 2 30-رمان تقاص. 31-رمان هویت




رمان ستاره های آریایی 3

ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان - رمان ستاره های آریایی 3 30-رمان تقاص. 31-رمان هویت




برچسب :