رمان قدرت دریای من|پست پنجم

پست پنجم

وارد سالن شدیم و از منشی شماره ی کلاسو پرسیدیم...گفت اهورا گفته 106 بشینیم...اما بچه ها الان صدو چهارن...رفتیم تو کلاس 104بچه ها اومده بودن مریم تا مارو دید اومد سمتمون و گفت:دم شما گرم دیگه مارو تنها ول میکنین میرین...راه افتادم اومدم دنبالتون تا خواستم بیام پیشتون اهورا و سامان اومدن سمتتون...از اولشم حواسشون به شما دو تا بود...منم که دیگه این اهورا رو دیدم گرخیدم با برو بچ اومدیم سر کلاس....من_آفرین... واقعا تو با این دل و جرئتت چرا پلیس نشدی؟ بعد رو به بچه ها گفتم:_سام علیک و از این حرفا....چه خبرا؟نیلوفر:سلام هیچی بابا رسوا کردن اینا مارو از بس این کلاس اون کلاس کردنمون کلافه شدیم آخر سر قاطی کردم به منشیه گفتم بهترین کلاس مال ما باشه خیر سرمون شاگردای استاد کیهانیم یعنی مثل پری_تو غلط کردی من مخشو کار گرفتم این کلاسو بده به مامریم:البته این بیان منطقی من بود که باعث شد الان ما اینجا بشینیمچقد حرف میزنن اینا با کلافگی گفتم:خب خسته نباشید اگه تموم شد جمع کنین بریم جناب کیهان کوچک گفتن بریم 106 بشینیمبچه ها با دهن باز به من نیگا کردن زدم زیر خنده...لبامو غنچه کردمو چند تا بوس هوایی واسشون فرستادم که فاطمه گفت:واااا بابا ما تازه نشستیم آخهبهش نیگا کردم تپل مپل بود و دم به دیقه یه چیزی میخورد یک ربعم به دهان مبارکش استراحت نمیداد...چاق و خشگل بود و صدالبته بانمک...لپشو کشیدمو گفتم: گوگولی ...شبنم:حالا یه کلاس میخوای عوض کنیا کوهنوردی که نمیخوای بری...شقایق_میترسه لاغر کنهترنم_نگو بچم باربیه جون توبعد بچه ها خندیدن با خنده گفتم:پاشین منطقه رو ترک کنیم ببینم سربه سر فاطی منم نزارینارمغان_حالا شد فاطی تو؟فاطمه_یه نفر خواست از ما دفاع کنه هامریم_اونم چه شخص خاصی واقعا ...من_زر مفت تعطیل بدویینمریم_ستایش این همه بار و بندیل چیه با خودت آوردی کمرم شکست از حیاط تا اینجا اینارو آوردمبه سامسونتم که لپتاپم اون تو بود و کیف گیتارمو کوله پشتیم نیگا کردمو گفتم:چیکار کنم واجباته دیگه...لپ تاپو واسه همون اطلاعاتی که باید تایپ میکردم و فرما آوردم....گیتار که لازم بود کولمم که دو سه تا کتاب و جزوه و آکورد بود ...همه رو برداشتمو با بچه ها زدیم بیرون....بچه های گروه اهورا اصلا حرف نمیزدن یا اگه میزدن خیلی کم کلافه شده بودم آخه یعنی چی؟نه میخندن نه پایه ان...با همدیگه آروم حرف میزنن و انگار نه انگار....البته مشخصه که اهورا گربه رو دم حجله کشتهوارد اون کلاس که شدیم پنج مین بعدش اهورا اومد....صاف نشستم وسط کلاس به چند دلیل:یک این که احاطه ی کامل داشته باشم واسه مسخره بازی ...دو اینکه خواستم ادای اهورارو در آرم تا بیاد نود درجه بچرخه طول بکشه بتونم خودمو جمع و جور کنم و سه اینکه میخوام یکم حرصش بدم حال کنیم اینورم نیلو نشسته بود اونورم ارمغان و مریم ....ترنمم بچه ی بلایی بود صندلیامون تکی بود همه ی شیطونا هم قشنگ مرکز کلاسو اشغال کرده بودن...یکم شیطونی کردیم و خندیدیم......با بچه ها اهورا با اخم غلیظ وارد کلاس شده بود و داشت به لپ تاپش نیگا میکرد با اینکه اصلا حواسش به ما نبود نمیدونم چرا بچه های خودش صاف مثل چوب خشک نشسته بودن...یکم جای تعجب داشت...بی توجه بهش میخواستم ازش چشم بگیرم که دیدم موبایلشو به حالت عمود رو میز گذاشته نگامو منعطف به یه جای دیگه کردم که اگه اونی که تو ذهن من بود درسته سه نشه...زیر چشمی به موبایلش نگاه کردم خیره شده بود بهش و اصلا دکمه هاشو فشار نمیداد فقط بی حرکت بهش زل زده بود حدسم درست بود داشت با دوربین گوشیش بدون اینکه جلب توجه کنه ما رو زیر نظر میگرفت....ای ناکس....اخمشو نگاه کن ....کرمم گرفته بود خفن...دو تا دستامو به حالت شاخ گرفتم پشت سر ارمغان و نیلو که اینور اونورم بودن و رو به دوربین موبایلش لبخند زدم ....اون دو تا با تعجب بهم نگاه میکردن ...اهورا با اخم غلیظ چشماشو از موبایل گرفت و بهم نگاه کرد بهش نیشخند زدم و دستمو انداختم سریع از جاش بلند شد طوری که صندلی یه صدای وحشتناک داد و اومد سمتم .....ریلکس بهش نگاه کردم که گفت:بلند شوبلند شدم گفت:صندلیت و بردار.....من_چرا؟_گفتم صندلیت و بردار....برداشتم که گفت ببر بزار روبروی میز من...پشت به دیوار تکیش بده زود باشانگار نوکر باباشم باهام اونجوری حرف میزنه ...رفتمو صندلیو چسبوندم به دیوارو نگاش کردم....گفت:اسم بچه های تیم اصلی و برام بنویس بیار .... برگشت سمت بچه ها که یه شکلک براش در آوردم سه چهار تا از بچه خندیدن سریع خودمو مشغول برداشتن کاغذ از تو کیفم کردم...مرده شورشونو ببرن که سه بازی در میارن الان فهمید دیگه آ بیا داره میاد سمتم چشم افتاد به کفشش نگامو آوردم بالا و دوختم تو چشاش که ریز کرده بود و براق شده بود تو چشام....غرید:تکرارش کن...من_چیو تکرا...با داد گفت:گفتم تکرارش کن اون حرکتتوقلبم وایساد...این چرا...چرا اینطوری میکنه؟مرتیکه بیشعور به چه حقی اینطوری با من...وااای گوشم درد گرفت...اما من نباید کم میاوردم....هر کاریم کرده بودم اون حق نداشت اینطوری با من صحبت کنه....دیگه زیادی دور برداشته بود تو روش خندیدم فکر کرده کیه...مثل خودش با داد گفتم:_تکرارش نکنم؟_تو خیلی بیجا میکنی از خودت ادایی در بیاری که بعدش نخوای و نتونی که تکرارش کنی...حالام زود میری بیرون از این کلاس که نبینمت ....ببینمت بد میشه...از جلو چشام دور شو سریع..._حق اینکه منو از این کلاس بیرون کنین ندارین....دو قدم دیگه بهم نزدیک شد که عقب رفتم و چسبیدم به میزش چشاش عصبانیتو داد میزد کرباتشو یه کم شل کرد و گفت:ببین من دیوونه شدم یه چیزایی فقط داره جلومو میگیره که استخوناتو خورد نکنم ...که خودم پرتت نکنم بیرون..پس دیوونه ترم نکن که اینکارارو بکنم ...میدونی که میتونم ....تا سه میشمارم میری بیرون ...یک،....تقریبا مچاله شده بودم سمت میز ازش آروم فاصله گرفتم...اما اونم با قدماش بهم نزدیک میشد...کیف گیتار و کوله و سامسونتمو برداشتم...گفت:دو،چند قدم رفتم عقب تر که اونم داشت بهم نزدیک میشد گفت سه تند اومد سمتم منم سریع در رفتم سمت در وقتی رفتم بیرون درو بستم و بهش تکیه دادم .... من نمیتونستم بیجواب بزارمش...به راهرو نگاه کردم که به سمت طبقه ی بالا پله داشت...کیف و وسایلمو بردمو گذاشتم توی راه پله ی بالا و دوئیدم اومدم پایین ...بی وقفه در و باز کردم یکی از دستاشو زده بود به کمرش و اون یکی دستش روی برگه هاش رو میزش بود با اخم غلیظ سرشو آورد بالا...سرمو از لای در برده بودم تو با خنده بهش گفتم:اوکی من فقط میخوام یه چیزی بگم...دو تا انگشت شصت و اشارمو بهم چسبوندمو گفتم:شما چون یه ذره ،یه کوچولو اعصاب ندارین...الان گل گاو زبون براتون خوبه ...چون به هر حال مامانم میگه آرامش میده ...میخواستم ببینم الان میل دارین یا نه که اگه میل داشتین برین بخورین به من چه؟دستشو از روی میز برداشت بچه ها به زور داشتن جلو خودشونو میگرفتن نخندن...دیدم یه قدم آهسته اومد جلو ...با ترس گفتم:به هر حال این نظر من بود...یهو قدماش تند شد و شروع کرد به دوئیدن...جیغ کشیدمو دوئیدم...با دو از در سالن اومدم بیرون به پشت سرم نگاه کردم وای ابالفضل...سرعتمو بیشتر کردم و همینجوری میدوئیدم ....دیدم اگه بخوام به راهم ادامه بدم میگیره لهم میکنهاهورا_جرئت داری وایسا نشونت بدم بلبل زبونی یعنی چی؟...از روی سکو پریدم پایین و گفتم:نه جرئتشو دارم نه وای میسم دوئیدم سمت پارکینگ که حداقل پشت ماشین بتونم برم ...همینجوری میدوئیدم صدای پاش میومد سرعتمو هی بیشتر میکردم رسیدم به پارکینگ به پشت سرم نگاه کردم یه کم باهام فاصله داشت...دوئیدم رفتم پشت یه ماشین ...با صدای بلند گفت:با زبون خوش وای میسی یا اگه من بگیرمت دمار از روزگارت در میارم ....اونوقت با ولیتم بیای کاری نمیتونی بکنی چون حقت بوده که ادب بشی....هی از اینور ماشین میومد سمتم منم تو جهت مخالفش راه میرفتم...با خنده ی طغسی نگاش کردم دستامو آوردم بالا و شمردم:یک :عمرا اگه دستتون به من برسه...دو...تو کمالات یه استاد مشهور نیست دنبال یه دختر حالا هر چند شیطون بدوئه بخواد اذیتش کنه پس بهتره بی خیال شین...و سه اینکه طبق شئونات اسلامی نوک انگشتتونم نباید به من بخوره پس بهتره ازم بخواین که صمیمانه که نه اما محترمانه به کلاس برگردیم با هم....قدماشو تند کرد و اومد سمتم که سریع دوئیدمو با صدای با جذبه که پوزخندم قاطیش بود گفت: هه اذیت نشی انقد دپسی واسه خودت وا میکنی جوجه؟ببین من واسه تربیت شاگرد زبون نفهمی مثل تو نیاز به عمل به شئونات اسلامی ندارم...وایسا بهت میگم...اخمش هنوزم روی صورتش بود اما کمرنگ شده بود با لبخند هی میدوئیدم اینور اونور آخرسر خندم گرفت از این همه تقلاش و زدم زیر خنده چه اصراریم میکنه حالا ولی خداییش خیلی زرنگ بود تند خیز بر میداشت سمت آدم و یه جوری با چشاش هیپنوتیزمت میکرد که تا دو ثانیه هنگ بودی که چه غلطی بکنی...با خنده بهش گفتم:وقت کلاس داره میگذره ها...با اخم غلیظ بهم چشم غره رفت و تند دوئید سمت کاپوت ماشین منم تیز و بز دوئیدم پشت ماشین جفتمون نفس نفس میزدیم...گفت:تا دو دیقه ی دیگه که اشکت و در آوردم و ازم خواهش میکردی ولت کنم این خنده ی مسخرو یادت میرهبا خنده بهش گفتم:یکی نیست ازتون فیلم بگیره لا اقل این ثانیه رو ثبتش کنیم تو گینس...حیفه آخه ....استاد اهورا کیهان گیتاریست مشهور در حین گرگم به هوابعد بلند زدم زیر خنده که نفهمیدم چی شد پام به یه سنگ گیر کرد تونستم تعادلمو حفظ کنم که نخورم زمین اما سرعتم کم شد اونم از موقعیت سوءاستفاده کرد و پرید سمتم جیغ زدمو دوئیدم اما از پشت دستم کشیده شد ...وااااای که بد بخت شدم....با زانو خوردم زمین اما دستمو ول نمیکرد و محکم فشارش میداد عصبی اما آهسته غرید:بلند شو ببینم همینجوری منو دنبال خودش میکشید هم زانوم درد گرفته بود هم دستم از فشار دستش داشت خورد میشد حولم داد جلوی خودشو محکم دستامو از پشت پیچوند...آخم رفت هوا...بلند داد زدم_آآآآآآآآییی دستمو ول کن شیکست آی آی آی آیغرید:بهت گفتم به پرو پای من نپیچی بهت گفتم دیوونم نکنی گفتم یا نگفتم؟با اینکه دستام درد گرفته بود گفتم:من که چیزی نشنیدم....فشار دستاش زیاد شد داد زدم:آآآخ دستمهمونجوری که دستام تو دستاش بود منو کوبوند به ماشین و تو چشام زل زدو گفت:برای در افتادن با من خیلی جوجه ای....جوجه ای میفهمی؟بهت گفتم خوش ندارم در برابرم گستاخ باشی...قوانین کلاسمو زیر پات بزاری...گفتم ادبت میکنم درستت میکنم ...به چه جرئتی ادای منو در میاری هوم؟...گنده تر از توهاش حتی تو خیالشون جرئت ندارن یه همچین غلطایی بکنن میدونی چرا؟چون من اهورام....بهم گفتی رو غرورت حساسی اما من خیلی حساس ترم خیلی بیشتر...بهت گفتم استادتم گفتی نیستی میبینی که هستم برام اخراجت از گروه اگه امکان نداشته باشه سرکوب کردن گستاخیت ممکن ترین کاره....مسخره بازیا و خنده هاتو بی مجازات نمیزارم ...تو هنوز منو نمیشناسی....به من میخندی دیگه؟....سر کلاس من مسخره بازی در میاری و هزارتا چرت و پرت میگی...به جز این که استادتم سر انگشتی حساب کنیم ده سال ازت بزرگترم....احترام سرت نمیشه سرت میکنم تو مخ پوکت فرو میکنی همین الان که من استادتم ...از این به بعد کوچکترین بی احترامی ازت ببینم تا سه جلسه از کلاس اخراجی...در برابر دیگران وحشی نیستی ....جلو من این جرئت و بدست میاری نمیدونم از کجا اما...حواست باشه این جرئت کار دستت نده...شیر فهم شد یا نه؟داشتم ضعف میرفتم دستام از شدت درد داشت لمس میشد ...خیلی درد گرفته بودن دستام ...با درد چهرمو جمع کردمو گفتم:دستمو ول کنفشار دستش بیشتر شد که اشک تو چشمام جمع شد و گفتم:وایگفت:یه بار بهت گفتم چی باید تو این مواقع بگی...اول میگی شیر فهم شد یا نه بعد درست همون جمله ای رو که بهت دیشب گفتم به به زبون میاری یالا....سرم پائین بود نمیخواستم اشکمو ببینه...نباید ببینه اما بلافاصله با یکی از دستاش چونمو گرفت و آورد بالا وقتی چشاش به اشک چشام افتاد دستاش شل شد اما ول نکرد ...همه ی زورشو رو دستای لاغر من خالی کرده بود دستم خیلی درد میکنه...تو نگاش یه چیزی بود پشیمونی نگاشو دوخته بود تو چشامو حتی پلکم نمیزد...نگاش انگار هیچ جارو نمیدید انگار متوجه زمان و مکانش نبود مطمئنم حتی متوجه خودمم نبود که دارم بهش نگاه میکنم فقط خیره شده بود به چشام....سعید میگفت وقتی تو چشات اشک بشینه چشات میشه آبیه دریا ...انقد معصوم میشه چشات که آدم دلش میسوزه....اما من دلم نمیخواست اون دلش به حالم بسوزه دستمو از دستاش که حالا شل شده بود کشیدم بیرونو گفتم:بله شیر فهم شد استاد....هه بالاخره با زور ثابت کردین استادمین....بعد اشکمو با آستین لباسم پاک کردم و گفتم:منم بهتون قدرتمو ثابت میکنم حتی شده به زوردستشو فرو کرد تو موهاشو دوباره اخمشو کشید تو هم....نمیدونم چرا حس میکردم کلافس ...آخه اینطور نشون میداد یکم آستین بلند مانتومو که تا انگشتامو میومد بالا کشیدم وااای دستام سرخ سرخ شده بود اون قسمتای کبودی دیشبم پررنگ تر شده بودن...نگاش که به دستم افتاد اخمش غلیظ تر شد با اخم گفت:این جلسه نمیتونی بیای سر کلاس..الانم میتونی بری....بعد پشتشو بهم کرد و رفت....صداش اون صلابت همیشه رو نداشت هه آقا زده دستمو ناکار کرده یه معذرت خواهیم بلد نیست بکنه...فقط نمایش داره بازی میکنه که بگه من ناراحت شدم...بیشووووور عوضی بری دیگه برنگردی ایشالا...سریع زبونم و گاز گرفتم...وای نه خدا نکنه اونم خانواده داره چطور دلم میاد چشای ارمغان و ناراحت ببینم...از پشت سر بهش نگاه کردم که با قدمای تند به سمت در ورودی سالن میرفت خوب شد اومدم پارکینگ وگرنه الان آبروم رفته بود...اونکه دیوونس اصلا حالیش نیست داره چیکار میکنه...انگارم نه انگار که مثلا من غریبه و نامحرمم همینجوری مثل گاو سرشو میندازه و دست منو میگیره...منو میزنه...بیشوووووره دیگه...اه اه دستامو یکم ماساژ دادم که از شدت دردش کم بشه دیگه صد درصد مطمئنم که کبود میشه دیشبم بزور نزاشتم سعید بفهمه....ای خدا چه گیری افتادم...راه افتادم سمت در که وسایلموبردارم...نمیتونستم از جلسه ی اول آموزشم بگذرم اما خب نمیتونستمم وارد کلاس بشم...یا باید پشت در این پنج ساعت و بشینم که نمیشه ...جلوی بچه های کلاسای دیگه سه میشه...یا باید ساختمونو دور بزنم درست پشت کلاس خودم از پنجره ها بتونم کلاسو ببینم ...حداقل تو این یه مورد شانس اوردم که کلاسم طبقه ی اول بود و مکافات نداشتم میتونستم یه جورایی از کلاس سر در بیارم....اما نباید بزارم کسی متوجه حضورم بشه ....اگه بچه ها بفهمن و بعد دوباره یه حرکتی از خودشون نشون بدن که اهورا بفهمه بدبخت میشم..همین الانشم دستم تا دو هفته ی دیگه کبوده کبوده....پووووفی کردمو بدو رفتم گیتارو وسایلمو از روی پله ها برداشتم خواستم بیام بیرون که یهو در کلاس خودمون باز شد ...خودمو پشت دیوار قایم کردم صدای اهورا اومد که خیله خب گیتاراتونو در بیارین و تنظیمش کنین...نیم نگاهی به سمت در کلاس انداختم ...ای خدا حالا من چه جوری از اونجا رد بشم همه دوباره منو میبینن که....همین جوری وایساده بودم اونجا که یهو صدای سامان از پشت سرم اومد_ستایش؟با ترس دستمو گذاشتم رو قلبمو اون یکی دستمم گذاشتم رو دماغمو گفتم هیسسس یکمم سرموکج کردم...که ملتمسانه باشهآروم سرشو تکوندادو دو تا دستاشو به نشونه ی تسلیم آورد بالا و آهسته گفت:اینجا چی کار میکنی؟ مثل خودش آروم گفتم:خب..خب چیزه...یکم شیطونی کردم منو انداخت بیرون...بعد دستمو کنار سرم تکوندادم و گفتم:استاد اهورا یکم قاطیه...آروم خندید و گفت:خب الان اینجا چرا وایسادی؟صبر کن صبر کن ببینم این کی با من خودمونی شد؟...چه میدونم والا با وجود کارای اون غلچماق دیگه هیچی عجیب نیست...شونه بالا انداختمو گفتم:خب...اون منو انداخت بیرون من که نباید از خدا خواسته برم...میخوام برم پشت حیاط از پنجره ی کلاس نگاه کنم درس امروزو بفهمم اما در کلاسو باز گذاشته نمیخوام متوجه حضورم بشه اگه بفهمه منو میکشهبا اخم گفت:این چه حرفیه..هیچ کی تورو نمیکشه..خب فوقش میگی دارم میرم خونمون...هوم؟_خب آخه نمیخوام دیگه بچه ها منو ببینن حواسشون پرت میشه....یه جور خاصی تو این مدت که داشتم باهاش حرف میزدم به نگاه میکرد لبخند جذابی زد و گفت:خب؟_خب؟_حالا میخوای چیکار کنی؟یکم نگاش کردمو با یه لبخند گفتم:فهمیدم...میدونین باید چی کار کنیم؟_هوم؟_شما باید برین با یه بهونه ای توی کلاس و در و پشت سرتون ببندین اگه یه ثانیه ام در بسته باشه من زدم به چاک حله....بعد تازه دیدم دارم تند میرم سرمو انداختم پایین مثلا یعنی خجالت کشیدم سرمو که آوردم بالا گفتم:این لطف و بهم میکنین ؟با خنده سر تکونداد....بی اختیار گفتم: دم شما گرم جبران میکنم استاد سامانابروهاشو انداخت بالا و گفت:جبران میکنی؟خندمو قورت دادمو گفتم:اوممم خب اگه به کمک احتیاج داشتین و از دستم بر اومد بگید که انجامش بدم براتون..با یه حالت خاصی بهم نگاه کرد و زیر لب گفت:فعلا که فقط به آرامش احتیاج دارم ...به گوشام شک کردمو گفتم :چیزی گفتین؟به خودش برگشت و گفت:نه نه من میرم تو هم فرار کن باشه؟با خنده گفتم:باشه ممنونم ازتون......سر تکون داد و رفت...در کلاسو زد و وقتی وارد شد سریع درشو بست منم جلدی پریدمو با دو به سمت حیاط رفتم...از در که زدم بیرون شروع کردم به راه رفتن...نفس نفس میزدم....به پشت کلاس که رسیدم آرزو کردم پنجره ها باز باشه تا بتونم صداشونو بشنوم اما از جایی که من شانس نداشتم همشون بسته بودن...آروم سرک کشیدم بچه ها همه صاف نشسته بودنو گیتار دستشون بود و اهورا با یه اخم غلیظ روی چهره داشت بهشون یه سری چیزایی توضیح میداد که نمیفهمیدم چی میگفت...مدام دستشو روی سیمای گیتار حرکت میداد ...به حرکات دستش که نگاه کردم ..تازه متوجه میزان تبحرش شدم ....این بود که همه اهورا اهورا میکردن ....مدام رو به بچه ها یه چیزایی رو توضیح میداد و همونطور هم گیتار و جابه جا میکرد...نمیدونستم باید چیکار کنم که بتونم بفهمم یه لحظه عصبی شدمو خودمو لعنت کردم که با یه بچه بازی ساده جلسه ی اول که پایه و مهم بودو از دست دادم...آخه اگه من درس امروزو نمیفهمیدم چه جوری میخواستم درس فردا رو بفهمم...تازه اون از من توقع بیشتری داشت...من یه عالمه کار دیگه ام داشتم....پووووفی کشیدمو وسایلمو ولو کردم رو زمین ...از خدا فقط یه چیزی تو اون ثانیه میخواستم اونم اینکه چی میشه اگه یکی الان در این پنجره رو وا کنه....سر خوردم رو زمین و چشامو بستم ....که یهو یه صدایی اومد تا چشامو باز کردم دیدم غزل وایساده پنجره رو باز کرد...و یه کاغذ انداخت پایین نیم خیز شدمو کاغذ و برداشتم نوشته بود:میدونستم میای ...سر و صدا نکن خیلی تیزه....بعد از اون سریع نشست...کاغذو گرفتم جلوی لبم و بوسیدم زیر لب زمزمه کردم:عاشقتم ....تاش کردمو گذاشتم تو جیب مانتوم....کولمو باز کردمو سریع کاغذ خودکار درآوردم...گیتارمم از کیفش در آوردم بلند شدم و ایستادم ...اهورا به من اشراف نداشت و تو دید نبودم چون خم شده بودمو فقط وقتی سرمو میاوردم بالا که میگفت به حرکت دستام نگاه کنین یا یه نت خاص و توضیح میداد...تقریبا از همه چیز گفت...از انواع گیتار ....جنس و نوع هرکدوم از گیتارا ...اینکه چه طوری تشخیصشون بدیم ازهم...توضیح آکوردا....،آموزش تئوری موسیقی...مفاهیم و تعریفات ....خم شده بودم تند تند این بخش از حرفاشو مینوشم ...دستم خیلی درد گرفته بود به خصوص که اون بلا رم سرش آورده بود...اما ناکس انقد جدی و در عین حال قشنگ درس میداد انقد تجربیاتشو قشنگ توی حرفاش بیان میکرد که نمیتونستم اون درسایی که واسه اون تجربه شده بود و برای موفقیتم ثبت نکنم...صداش رسا و بلند بود از این بابت خدارو شکر کردم ....سه ساعت بی وقفه ایستاده بودم و خسته و کوفته گیتارمو آویزون کرده بودم از گردنم ...نزدیک پونزده صفحه شده بودن حرفاش انقدر تند تند نوشته بودم که بعید میدونستم بعدا خودم میتونستم کلمات و از هم تشخیص بدم یانه؟همش خرچنگ قورباغه شده که...پوووووف...تو دلم یه هفتاد هشتاد تایی بهش فحش داده بودم که حتی یه استراحتم نمیداد ...قیافه ی بچه ها دیدنی بود خفن...یه سوت زیر لبی زدم و آروم گفتم: کی میره این همه رارو(راه) واقعا؟یه جلسه نیستما مثل بز دارن تن به این رذالت میدن ...کلافه از دستش تکیه دادم به دیوارو سر خوردم زمین....که یه دفعهشنیدم گفت:مریم پاشو....قسم میخورم که من زودتر پاشدم...ای تو اون روحت که نمیزاری یه دیقه من باسن مبارکو بزارم زمین...مدیر تدارکاتشو بلند کرده بود..رو به مریم گفت:من یه آهنگو میزنم بعدش تو باید بزنی خوب به حرکت دستم دقت کن.... همه ی وجودم چشم شده بود یه صندلی گذاشته بود وسط کلاس با یه ژس خاصی گیتارو توی دستش گرفته بود تازه متوجه تیپش شدم یه پیرهن سفید با یه جلیقه ی مشکی پوشیده بود که یقش تا روی سینه باز بود ...تعجب کردم اون موقع که اومد دنبالم کرباتش گردنش بود....یه شلوار پارچه ای مشکی و کفش شیک و مردونه ام پوشیده بود ...موهاش مثل همیشه به سمت بالای سرش حالت داده بود یکمی هم از کنار توی صورتش ریخته بود از طرف پنجره نور خورشید افتاده بود تو صورتشو موهاشو براق تر نشون میداد .....اخم غلیظی به روی چهره داشت...یکم مکث کرد داشت فکر میکرد چی بزنه...یکم خیره نگاش کردم اما بعد زود نگاهمو ازش گرفتم از دستش عصبی بودم فکر نمیکردم یه همچین آدمی باشه که بخواد منو تنبیه کنه ....مهم اخلاقه یه آدمه که این نداره تیپش بخوره تو سرش...بعد به دستم نگاه کردم که ناکارش کرده بود روی کبودیشو بوسیدمو رو به دستم گفتم:حالشو میگیرم که تورو اینجوریت کرده...بعد از خل بازی خودم خندم گرفت و یه دونه زدم پس کلم...همون موقع صدای گیتار بلند شد....به دستاش خیره شدم این اهنگ و خیلی دوس داشتم ...خوانندشم شادمهر بود....سر گیتار و یکم بالا گرفته بود دستشو با تبحر روی سیمای دسته ی گیتار نگه میداشت و گاهی جابه جا میکرد...محو حرکات دستش بودم که شروع کرد به خوندن.....اگه بگم فکم افتاد کف زمین دروغ نگفتم...خدایا...خدایا..خدایا.. .آخه این بشر چیه ؟خداییش از دور میدیدم ستایشش میکننا اما ...از نزدیک یه کنسرت مجانی بود خودش...صداشو که بم و زیر میکرد چشام گرد تر میشد....آهنگ به این سختی به چه قشنگی میخوند جدا از این که تا دو دیقه پیش میخواستم سر به تنش نباشه اما...اما الان ...یه جورایی به این فک میکنم که چقد بار تجربه و تواناییام دربرابرش کمه اونوقت به قول خودش ده سالم ازش کوچیک ترم ولی باهاش چه بچه گانه بحث میکنم و اصلا اینو در نظر نمیگیرم که من تو چه جایگاهیمو اون تو چه جایگاهی...خداییش الان که فکر میکنم خیلی شرمنده اماین کسی که چهار ساعت داره بی وقفه با جون و دل درس میده درسته خشکه...درسته مغروره..اما کاملا معلومه که اگه بهش احترام بزاری کاری باهات نداره...وگرنه چرا منو انداخت بیرون دیگرانو ننداخت؟....چقدرم راحت شاگرداشو صدا میکنه...یه آن از خودم واقعا خجالت کشیدم...انگار زیادی شیطونی کرده بودم...رفتارم بچه گانه بود اما اونم زیاده روی میکرد و حریم منو نادیده میگرفت...میتونست مثل مجیدی به دفتر اسم منو بده یا به استاد بگه نه که بیاد منو تنبیه کنه و دستمو بگیره..چه استاد بی حیایی دارم خاک بر سرش...البته ارمغان بهم گفته بود اهورا اصلا از دست دادن به نامحرما ابایی نداره یعنی میگفت که راحته...میگفت با توجه به خانوادمون اینطوری برامون جا افتاده....اما برای من چی؟منم با اقوام راحت بودم اما ....آخه اصلا استاد بحثش جداس...بی توجه به احساسات ضد و نقیضم محو زدنو خوندنش شدمآهنگ اسمم داره یادم میره از شاد مهر عقیلی_اسمم داره یادم میره چون تو صدام نمیکنی حالا که عاشقت شدم تو اعتنا نمیکنیدلتنگ تر میشم ولی نشنیده میگیری منو .....هنوز همه حال تو رو از من فقط میپرسنو...با این که با من نیستی دیوونه میشم از غمت...اصلا نمیخوام بشنوم که اشتباه گرفتمت....داشتن تو کوتاه بود اما همونم کم نبود....گذشته بودم از همه هیچ کس به غیر تو نبود.....حقیقت و میدونی و ازم دفاع نمیکنی.....کنار تو میمیرم و تو اعتنا نمیکنی....مردم تو رو از چشم من امشب تماشا میکنن...فردا غریبه ها منو پیش تو پیدا میکنن...کاش اتفاقی رد بشی از کوچه های دلخوریبه روم نیارم که چقد میخوام که از پبشم نری.....هر بار با شنیدن صدای تو آروم شدم...حتی واسه ی رفتنت پیش همه محکوم شدم.....اسمم داره یادم میره چون تو صدام نمیکنی....حالا که عاشقت شدم تو اعتنا نمیکنی...دلتنگ تر میشم ولی نشنیده میگیری منو...هنوز همه حال تورو از من فقط میپرسنو.......هنگ تموم شد بچه ها همه دست زدن به افتخارش منم هنوز تو بحر زدنش بودم یه بلبلی براش زدم که یهو بچه ها با تعجب برگشتن بهم نگاه کردن نگاهاشون گیج بود با دیدن من تو اون وضع که مدادم و زده بودم پشت گوشم و خودکارمو زده بودم پشت اون یکی گوشم موهامم پخش شده بود تو صورتم و جلو چشامو گرفته بود باید سرمو میگرفتم بالا و بهشون نگاه میکردم...یهو کلاس منفجر شد از خنده خم شدم که وسایلمو جمع کنم .... بزنم به چاک .... گیتارم که دور گردنم بود دفترمو گذاشتم لای دندونم و کیف و سامسونتمو برداشتم...پا شدم که پاشدن همانا و چشای عصبی اهورا رو دیدن همانا....تا قیافم و دید چشاش برای یه لحظه متعجب شد اما سریع به حالت اولیه برگشت...با قیافه ی مظلوم نگاش کردم وآروم خم شدم کیف و سامسونتم و گذاشتم روی زمین...دفترمم از لای دندونام در آوردمو گذاشتم روشون...با صداقت بچگانه ای گفتم:بخدا فقط میخواستم از درس امروز عقب نمونم استاد....اخم چشاش کمرنگ شده بود و با یه حالت عجیبی زل زد به چشام بعد نگاش و کشید پایین تر و به گیتارم خیره شد...بعدم به دفتر و وسایلی که روی زمین گذاشته بودم....با لحن جدی بهم گفت:من بهت اجازه دادم از کلاسم استاده کنی؟...تو به من بی احترامی کردی حالا اومدی از کلاسم بدون رضایتم استفاده میکنی؟من_ من نباید میرفتم...حتی اگه منو با دست خودتونم بندازین بیرون من نباید برم....چشاش برق عجیبی زد ولی با این حال گفت:چرا باید میرفتی چون من گفتم...من_منم به خاطر شما نرفتم...ابروهاشو انداخت بالا و گفت :به خاطر من؟من_به خاطر شما ،به خاطر استاد کیهان،به خاطر بچه ها...به خاطر گروهمون....به خاطر اینکه من اگه نباشم و کم بیارم به گروه لطمه میخوره...به خاطر قولم به استاد کیهان..به خاطر تعحدی که دادم....چشاش و تا به حال اینطوری ندیده بودم....برق بارزی توی چشاش بود...اما نمیدونم چرا هی علاقه داشت که حرفاش جدای از برق چشاش باشه....اما نگاهش بیانگر هیچ حسی نبود فقط یه برقی داشت که نمی فهمیدمش...و این برق چشا اصلا از نوع برق چشای سامان نبود...نگاه اون خیلی فرق میکرد...زود به حالتش برگشت و گفت:آدمی که مسئولیتش براش مهمه مواظب رفتارش هست....و خیلیم جدیه_من درک مسئولیت و تو جدی بودن بیش از اندازه نمیدونم_برای مسئولیت باید جدی بود_بله ولی در حین عمل به مسئولیت ...نسبت به مسئولیت..._اینکه تو این کلاسی یعنی عمل به مسئولیتت..._من نسبت به درسم جدی و مسئولم _شک دارمکلافه بهش زل زدمو دستامو کردم تو جیبمبا لحن جدی گفتم:چقدر شک دارین؟با تعجب بهم نگاه کرد اما سریع چشاش شرور شدو گفت:صد در صدبا صدای متعجب و بلندی گفتم:چییییییی؟با اخم غلیظ زل زد بهم و هیچی نگفت.منم اخم کردمو گفتم:این یعنی شما فکر میکنین من واسه تفریح اومدم اینجا لابد؟یه بار پلک زد و با لحن جدی گفت:غیر از اینه؟این دفعه نوبت من بود که با غرور و اطمینان بگم:صد در صدساعت مچیشو نگاه کرد و گفت:خیله خب شروع کن..من_چی کار کنم؟_ بیا تو کلاس اون آهنگیو که من زدم و بزن...دهنم وا موند ...خب...خب بلد بودم اما من جلوی اون برم بگم خرم به چند من؟نکنه مسخرم کنه؟اون که مسلما اینکارو میکنه...غلط کرده مرتیکه بیشور خودم حالشو میگیرم...خب من اومدم یاد بگیرم دیگه...تازه الان هیچکی نمیتونه بزنه ...منم چون شادمهر دوست دارم تو خونه آهنگاشو گاهی حوصلم سر میرفت میزدم اونم دست و پا شکسته...اما خب با اون آموزشای امروز اهورا یه چیزایی هم از حرکت دستاش یادم بود شاید بتونم بهتر اجرا کنم..تو فکر بودم که دیدم با پوزخند داره نگام میکنه.....گفت:چیشد پس؟به پوزخندش خیره شدم اخمم غلیظ شد جری تر شدم واسه ی اینکه برم و حالشو بگیرم با اخم مثل خودش پوزخند زدمو گفتم:الان میام نگاش بازم برق زد توقع داشتم متعجب بشه ... بیخیال خم شدم و وسایلامو جمع کردم...ای خدا هم دستم درد میکنه هم کمرم....این همه بارو کجا ببرم آخه ...به پنجره نگاه کردم سامسونتم از اونجا رد میشد به بچه ها اشاره کردم از لای نرده ها بگیرنش غزلم که کنار پنجره بود ازم گرفتش اهورا رفته بود پشت میزش نشسته بود با دو به سمت سالن رفتم و یه لیوان آب از آب سرد کن خوردم از تو کولم قرآن کوچولومو در آوردمو بوسیدم و راه افتادم به سمت کلاس ... در کلاس باز بود و اهورا داشت به مریم ما یه چیزیو توضیح میداد چند بار به در زدم که برنگشت اصلا حتی نگاهمم بکنه....ایییییش میمون خواستم اداشو در بیارم اما دیدم بچه ها اگه دوباره سه بازی در آرن خیلی ضایع میشه به ارمغان نگاه کردم که شرمنده تا نگاهمو دید سرشو انداخت پایین لبخند مهربونی بهش زدم که با برگشتن اهورا همزمان شدتا لبخندمو دید اخمشو کشید تو همو نگاشو با چشم غره ازم گرفت....واه واه...خدا به داد زن بدبختش برسه ...جلوش لبخندم نمیشه زد.....همون گوریل بهش میاد...شایدم گراز نمیدونم حالا بعدا راجع بهش فک میکنم تصمیم میگیرم فکرم باعث شد تک خنده ای بکنم که با چش غره ی اهورا به سرفه تبدیل شدنشست و با حالت عصبی گفت:جرئت داری دوباره شروع کن اونوقت قشنگ اون روی منو می بینی.....اوه اوه یا جد سادات تازه هنوز اون روشو ندیدم زده ناقصم کرده چه بسا اون روشم ببینم تهش برم سینه ی قبرستون ....با لحن شیطونی گفتم:چشم .شما همین روتون بسه من دارم می بینم...با اخم سریع بلند شد و گفت :بیا برو بیرون تو آدم نمی شی بعد تند اومد سمت من منم زود دوئیدم پشت بچه ها اومد دنبالم و گفت:بیا برو بهت میگمخودم و مظلوم کردم و دوباره رفتم اونطرف کلاس و گفتم:نه استاد باشه ببخشید بزارین گیتار بزنم دیگه...بچه ها همه از شیطنتای من میخندیدن اما رو سایلنت بودن بدبخت مریم داشت خفه میشد اهورا _بیا برو تا با گیتارت نزدم تو سرتبچه ها دیگه رسما ترکیدن از خندهبا لحن خنده داری گفتم:اوستاد ؟دلتون میاد؟استاد و از قصد گفتم اوستاد لهجمم ترکی کردم....دیگه انگار تو کلاس بمب ترکید خود اهورام سریع با دستش جلوی دهنشو گرفت اما از چشاش معلوم بود داره میخندهوااااای واسه اولین بار خندید...اما فک نکنم کسی به جز من دیده باشهدیگه دوس نداشتم بی جنبه بازی در آرم و به روش بیارم اونطوری بدتر میشد به خاطر همون گفتم:استاد اگه اجازه بدین یکم به مسئولیتم برسم...اجازه بدین یکم جدیتم بهتون ثابت بشه...میشه؟اخم کم رنگی روی صورتش نشست و گفت:اسمت چی بود؟من_ستایش یزدان_نه این نبود یه چیز دیگه بود؟با تعجب بهش نیگاه کردم که گفت:سنگ پا بود....نیش خندی زدم وگفتم:بله درسته من که رو حرف شما حرف نمیزنم که...با اخم بهم چشم غره رفت و گفت:زود باش شروع کن همه ی وقت کلاسمو گرفتیلبامو آلوچه کردم و با مظلومیت نشستم رو صندلیش اما زود پاشدم ارمغان با خنده گفت:میخ داشت؟که اهورا بهش چشم غره رفت اونم ساکت شد بهش گفتم:نه گرمیم میکنه رو صندلی استاد بشینم ....اهورا با چشاش برام خط و نشون میکشید و بچه هام ریز میخندیدن...نشستم رو سکو و گیتارمو گرفتم تو دستم...اخمام نا خداگاه در هم شد چشام و بستم و زیر لب یه بسم الله گفتم و باز کردم استرس داشتم از وجود اهورا اما خب بیدی نبودم که با این بادا بلرزم ....چشامو باز کردمو شروع کردم...همونطوری که میزدم خودمم باهاش میخوندم به هیچکدومشون نگاه نمیکردم میترسیدم خراب کنم ...به اهورا نگاه نمیکردم میدونستم رو تمسخر حساسم و اگه لحظه ای این حسو تو چشاش ببینم دیگه اختیارم با خودم نیس...صدام وسعید خیلی دوس داشت مطمئنا اگه میتونستم میرفتم دنبال خوانندگی اما دینم بهم این اجازه رو نمیداد....صدام و وقتی میکشیدم از بس که تمرین کره بودم لرزشی نداشت...اما دستم یکم میلرزید همش به خاطر وجود اهورا بود....سعی میکردم هر جور که اون انگشتاشو رو گیتار حرکت داده بود حرکت بدم هی حس میگرفتم آکوردای این آهنگ همش جلوی چشمم رژه میرفتن...همه ی حرکاتش توی ذهنم بود...آهنگ داشت تموم میشد که یه دفعه دیدم آستین دستم و گرفته ...همون دستی که روی فرت برد گیتار بود دستمو به سمت بالا کشید...گیتارمم انگاری خیلی کج گرفته بودم رو به بالا...چون تو بغلم صافش کرد با تعجب تو چشماش خیره شدم و همونجوری میخوندم نگاش روی حرکات دستام بود نه اخم داشت نه تمسخر ....تو لحظه ی آخر دستم بخاطر زخمشو این که کلی باهاش نوشته بودم یهو گرفت و با درد کشیدمشو آروم گفتم: آی...و چشامو بستم...و مچ دست راستمو گرفتم وقتی چشامو باز کردم نگاهش دوباره کلافه بود....بخاطر دست گل خودش بود حالام عذاب وجدان داشتآروم گفت:چی شد؟بی خیال این شدم که به روش بیارمو گفتم:چیزی نیست استاد دستم گاهی رگ به رگ میشه....توی چشام خیره شد نگامو ازش دزدیدمو گفتم:افتضاح شد نه؟من تمام سعیمو کردم....بعدم با گیتارم ور رفتم و بندشو از دور گردنم خارج کردم ...بچه ها همه تا دیدن حالم خوبه و مشکلی نیست واسم دست زدن....بلند شدم و گیتارم و گذاشتم توی کیفش برگشتم سمتش رفته بود سمت میزش...با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:هکر خوبی هستی!!!!توقع نداشتم بتونی تا این حد قشنگ حرکات منو حفظ کنی...و ....واسه ی شاگرد کیهان این کمه اما توی جلسه ی اول خوب بود....با لبخند بهش نگاه کردمو گفتم :این یعنی چند درصد؟با اخم و چشم غره بهم گفت :برو بشین سر جات انقدرم حرف نزن...با ذوف بهش نگاه کردمو گفتم:بشینم؟با لبخند نا محسوس و مرموزی گفت:اوه نه حواسم نبود میتونی بری بیرون....لب و لوچم آویزون شد و بهش نگاه کردم ....بی توجه به من روشو برگردوند سمت بچه ها و شروع کرد دوباره به حرف زدن ایشش مرتیکه نفهم بابا جان من که تنبیه شدم که دیگه چرا نمیزاره بمونم مرده شورتو ببرن الهی گاو گاو گاو ....پوفی کردمو خم شدم وسایلمو برداشتم یه یک ربعی به آخر کلاس مونده بود تمومم نمیشه من چه جوری میخوام با این وضع دانشگاهم برم آخه؟وسایلمو که برداشتم بدون حرف از کلاس رفتم بیرون یکم پشت در موندم اما وقتی دیدم هر چی میگه تکراریه و انگار داره گفته های امروزشو مرور میکنه و حالم ندارم که بخوام بمونم زدم بیرون ...تو محوطه نشستم ....روزی شیش ساعت کلاس گیتار و رقابت +دانشگاه چه شود....امروز اول مهر بود من و ارمغان هفتم مهر باید میرفتیم دانشگاه رشتمون گرافیک بود کلا ما عشق هنریم پیش که نداشتیم به خاطر همون زودتر از بروبچ تجربی و ریاضی و انسانی کنکور دادیم...حداقل خوبه با ارمغان تو یه دانشگاهم....کلی سال آخر تو هنرستان با بچه ها ترکوندیم با ارمغانم اونجا اشنا شدم تو نمونه دولتی درس میخوندم اما ارمغان تا قبل از پارسال میرفت غیر انتفاعی....جفتمونم شیطون سریع با هم مچ شدیم خداییش اگه نمیدونستم خواهر اهورائه باورم نمیشد اون دختر به اون ماهی چقدم خاکی برخورد میکنه برادرش به اون گوریلی همشم از نوک دماغش به آدما نگاه میکنه کلا تو وجود ارمغان فقط محبت موج میزد همینم بود که فک کنم سعید تو این یه سال بهش علاقه پیدا کرد....همینجوری تو فکر و خیال بودم که با یه پسی که ارمغان بهم زد به خودم اومد اوه اینارو همه ی بچه ها حتی بچه های گروه اهورام با خنده زل زده بودن به من و هر کدوم یه چیزی میگفت....مریم_کثافت بیشور تو ادم نمیشیییی؟غزل_ستایش گفتم الان کبودت میکنه جون تو...(نه که نکرد!!!!!!!!!)نیلوفر_کرتم آبجی جنمتو عقش استارمغان_یعنی واقعا ستایش چه جوری جرئت میکنی تو چشش نگاه کنی من که خواهرشم خیس میکنم پرو پاچمو....پری_انقد با مزه اداشو در آوردی نتونستیم نخندیم....هم خندم گرفته بود هم از دستشون حرصی بودم که نیش واموندشونو وا کرده بودن باعث شده بودن من انقد مشقت و ذلت بکشم به خاطر همون با صدای جیغ جیغویی تندگفتم:بوزینه های چپ چسه بیشوهره اسگله یه وریه خاک تو سره ترشیده ی وراجه زشته میمونه عوضیییییییییییییه..... نیلوفر با خنده گوشش و گرفته بود و تند تند پشت سر هم میگفت:ببند ستایش کر شدمارمغان یه دونه زد تو سرم گفت:ببند اون فلکه رو تافتون حیصیت نزاشتی برامونشقایق با خنده :شعر شدبچه ها همه میخندیدن با اخم لبامو غنچه کردم و سرمو برگردوندم که دیدم اهورا با اخم داره بهمون نزدیک میشه نگاش تو چشام بود بعد آورد پایین و زوم شد رو لبام چشام گرد شد فک کن چه فاجعه ای واقعا ...سریع سرمو برگردوندم ای خاک تو سرم کنن وقتی حرصم میگرفت لبامو جمع میکردم به سمت بیرون این الان چه فکری میکنه...ای خدا من جلو این بشر چرا انقدسوتی میدم آخه؟با صداش دوباره سرمو برگردوندم سمتش البته با حالت طبیعی...مردم حالا اگه دیده باشن چی میگن بچه ها که ترکیده بودن از خندهاهورا_مریم(مدیر تدارکاتش)فردا زود بیا که مسئولیتت و بهت توضیح بدم مریم_چشم استاد چه ساعتی؟اهورا_هفت اینجا باش....نگاش کردم خب..... خب منم مدیر تدارکات اصلیم باید به منم توضیح بده چرا فقط میگه مریم؟با تعجب و یه جور عصبی بهش خیره شدم که وقتی بهم نگاه کرد یه پوزخند زدو رفت....بیشعوووووووووووووووو ووووووووووووووور(این الان عمق بیشعور بودنشو نشون میده)هه چقد ساده بودم که فکر میکردم آدم شده و دیگه کاری به کارم نداره ..این تو این دو هفته میخواد منو شکنجه بده....عوضی...مخصوصا داره اینجوری میکنه ...باشه حالا که خودت میخوای منم میدونم باهات چیکار کنم به من میگن ستایش....نه برگ چغندر....انگار من نیاز دارم که اون بهم بگه بیا خودم میرم...وقتی رفت نگاه مریم بهم یه جور ناراحتی بود بدم میومد کسی بهم ترحم کنه بی توجه بهش نگاهم و برگردوندم و گوشیمو از تو کیفم درآوردم....اوه ده تا تماس بی پاسخ ...لیست تماسارو وا کردم هفت تاش ارمغان بود....یعنی اهورا بود کی وقت کرده بود این همه زنگ بزنه؟چیشششسه بارم سعید زنگ زده بود شمارشو گرفتمسعید_کجایی جوجو؟زنگ زدم بر نداشتی؟ _سلام سعید خیلی خسته ام میای دنبالم؟سعید_پنج دیقه دیگه اونجام فدات شم بیا دم در_اوکی اومدم گوشیو قطع کردمو به بچه ها نگاه کردم ...من_چیه زل زدین آدم ندیدین؟نیلو_توأم فهمیدی؟من_نه پس...ارمغان_بهت نگفت که میخوای بیای؟من_نیام؟لیلا از بچه های اهورا بود گفت:اگه رات نداد؟من_بیخود کرده ...همین امروزم زیادی کوتاه اومدم....دیگه حوصله نداشتم موعظه بشنوم سریع خدافظی کردم با همشون لپ ارمغانم بوسیدمو رفتم بیرون.....پوووووف به ساعت نگاه کردم شیش بعد از ظهر بود ....از ساعت سه و نیم تا حالا دارم جزوه ای که امروز نوشتم و میخونم و چک نویس میکنم ...درسته اول مهر بود ولی داشتم میپختم با این لباسی که تنم کردم یه پیرهن مدل مردونه ی مشکی که آستیناش بلند بود با یه جین آبی آسمانی موهامم انقد رو مخم بود که آخر سر کلاه حوله ای حمومم و گذاشتم رو سرم حال نداشتم برم گیره از تو کشوم پیدا کنم الان تو کشوی آرایش من ممکنه دمپایی پیدا شه اما گیره بعید میدونم بس که من شلخته ام...سعید و مامان ماهی یه روزو فقط اختصاص میدن به جمع کردن اتاق من....دور تا دور اتاقم و نگاه کردم...جورابام هر کدوم یه ور بودم از بس بالشو پرت کرده بودم سمت قاب عکس سعید که خودم کشیده بودمش و رو به روی تختم بود کج شده بود پتوم نصفه نیمه از تخت به سمت پایین آویزون بود و بالشتمم که رو زمین بود ....رو تختیمم که از بس بد خواب بودم کج و کوله شده بوددفترامم همه دورم پخش شده بودن گیتارمم که رو پام بود...خندم گرفت و با حالت کلافه ای سرمو خاروندم ....کی میره این همه راهو تقریبا چک نویس کردنم تموم شد اهورا گفته بود آکورد دو تا آهنگ و پیدا کنیم و تو خونه تمرینش کنیم...نمیگه از کجا ؟شاید یکی اینترنت نداشته باشه؟تو این مورد شانس آوردم که با لپ تاپ سعید میتونستم کانکت شم با لپ تاپ خودمم میشد اما حال وصل کردن نداشتم ...تصمیم گرفتم اول یه دستی به اتاقم بکشم......نیم ساعته یکم سرو سامونش دادم خوب شد حد اقل یکی پاشو بزاره تو اتاقم گم نمیشه اگه من مرد بودم از این گیتاریستایی میشدم که موهاشون و ریشاشون بلنده....قیافشون خسته ست لباساشون شلخته است .....نمیدونم چرا از بچگی فک میکردم یه هنرمند واقعی باید شلخته باشه؟ حتی وقتی نقاشی میکنم ...طرح میزنم....عوض اینکه رنگو روغنو رو پالت خالی کنم رو لباسام خالی میکنم....چقد دلم یه طرح تازه میخواست اما حالشو نداشتم ....همه چی که ردیف شد رفتم حمومو یه دوش گرفتم...شونه هامو دستام همه کبود بود و بدبختانه انقدر سفید بودم که تابلو بشه ....باید خودمو بقچه کنم حالا اگه سعید بفهمه که کار اهورا ساختس.....حالا میتونیم مامان بابا رو فاکتور بگیریم.....زیر لبی شیش هفتا فحش آبدار نثار روح و روان اون گوریل خان کردم....اومدم بیرون....یه بلیز سفید با شلوار ورزشی سفید که خطای صورتی داشت پوشیدم موهامو با حوله خشک کردم اوه اوه دارم از خستگی غش میکنم ساعتم که هشته....با سر و صدا رفتم سمت اتاق سعید...من_سعید..سعید...سعیییییییییی ییییییییییییددر و باز کردم که دیدم داره با تلفن حرف میزنه پریدم رو تختش فنری بود حال میداد با ذوق خندیدم ....با خنده سر تکون داد و به اون پشت خطیه گفت:مسئول پروژه کیه؟دستمو بردم دماغش و بکشم که تو هوا گرفتش و یکم فشار داد وای نه ....درد میکنه...بیشور به روی خودم نیاوردم می فهمید بیچاره میشدم سرمو کج کردم و با حالت معصوم نگاش کردم دستمو ول کرد و با چشم و ابرو گفت کاری نکن....با خنده و آروم گفتم:میخوام برم اینترنت؟یه بار پلک زد رفتم سراغه لپ تاپش با دیدن دسکتاپ بک گروندش(تصویر زمینه)مخم ارور داد این...این که چهره ی ارمغان بود که من کشیدمش....چقدم ناز شده بود اونروز سه ساعت تو مدرسه مجبورش کردم بی حرکت بشینه موهاش یه طرف صورتش پخش بود و مثل همیشه لباش حالت غنچه داشت کثافت چشاش خیلی ناز و ملوس بود....گاو...مطمئن بودم سعید از رو عکسش که تو اتاقم بود عکس گرفته....به سعید نیگا کردم با خنده زل زده بود به من....انگشتمو به حالت تهدید تکون دادم براش که خندش بیشتر شد و پاشد رفت بیرون سریع آکوردارو پیدا کردم و رفتم تو اتاقم دو سه بار تمرین کردم اما خب خیلی گیر بودم ...دقیقا اونجاهایی که تو اجرا ضعف داشتمو کنار آکورداش علامت زدم ...دیگه داشت صدای شکمم در میومد که مامان صدام زد بعد شامم ساعتم و گذاشتم شیش زنگ بزنه و بیهوش شدم.....********************من_ای بابا من جوراب میخوام ماماااااااااااانمامان از تو آشپزخونه سرشو آورد بیرون و به منی که دست به سینه رو مبل وایساده بودم نگاه کرد ..لبامم که مثل همیشه غنچه شده بود چشای مامان میخندید اما با لحن سرزنش گرانه ای گفت:بیا پایین دختر مبل میخوابه صد دفعه بهت گفتم لباسای کثیفت و خودت باید بندازی تو لباس شویی...دیگه خرس گنده شدی من که نباید کارات و بکنم!!!!!!!!!الانم جوراب تمیز نداری یه بار که با جوراب بو گندو بری حالیت میشه....با کلافگی گفتم:مامان خب تو که میبینی من میرم کلاس بعدشم همش میام میشینم سر درسم یکم دل بسوزون برامم.ن_این دلسوزی نیست این تنبل بار آوردن توئه روزی نیم ساعت به بهداشتت برس به تمیز کردن لباسات اونوقت دیگه اینجوری مخ منو نمیخوری....آه بیا هرچی بگم یه چیزی میگه از زبون که کم نمیاره از این لحاظ من به اون رفتم وگرنه بابام ساکته اما خب مظلوم نیستا واسه همین زبونه مامانم باهاش مزدوج شده خودش که همیشه میگه مامانت اگه یه روز کم حرف بزنه من انرژی ندارم اونروز هیچ کاری بکنم....هی هی هی ...پدرت بسوزه عاشقی...من که جورابام بو نمیداد برم همونا رو بپوشم دیگه چاره ای که نیست...همه ی لباسامو پوشیده بودم و فقط معطل جوراب بودم ساعتم تازه شیش و ربع بودتا اومدم جورابامو بپوشم یه چیزی پرت شد رو سرم از رو سرم برش داشتم و دیدم یه جفت جوراب نوئه..با خوشحالی به مامان نگاه کردم که گفت:عید برات خریده بودم دیدم سعید برات گرفته بهت ندادم بمونه هر وقت نیازت شد.....من_قوربون اون ساده دلی و آینده نگریت برم نرگسی جونم خیلی میمیلم بلاتا(میمیرم براتا)با خنده گفت:خودتو لوس نکن درستم حرف بزن بدو بیا صبحونهبا خنده جورابامو پام کردم و رفتم سر میز اوه چه شود...زندگی ما زندگی ساده ای بود اما مامان همیشه سفره هامونو پر و پیمون میچید همیشه بهترین ظرفا و بهترین غذاها سر سفره بود به بابا میگفت سالی یه دست لب


مطالب مشابه :


پست بیست و دوم رمان قدرت دریای من|azadeh97

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - پست بیست و دوم رمان قدرت دریای من|azadeh97 - انواع رمان های فانتزی




رمان قدرت دریای من|پست پنجم

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان قدرت دریای من|پست پنجم - انواع رمان های فانتزی،عاشقانه،اجتماعی




پست جدید رمان قدرت دریای من|azadeh97

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - پست جدید رمان قدرت دریای من|azadeh97 - انواع رمان های فانتزی،عاشقانه




پست هفدهم رمـــــــــــــان قدرت دریای مـــــــــــن!!!

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - پست هفدهم رمـــــــــــــان قدرت دریای مـــــــــــن!!! - انواع




پست پانزدهم رمـــــــــــــان قدرت دریای مـــــــــــن!!!

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - پست پانزدهم رمـــــــــــــان قدرت دریای مـــــــــــن!!! - انواع




پست شانزدهم رمـــــــــــــان قدرت دریای مـــــــــــن!!!

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - پست شانزدهم رمـــــــــــــان قدرت دریای مـــــــــــن!!! - انواع




برچسب :