رمان اگه بدونی 11
سرمو تکون دادمو باز برگشتم و با دیدن دره ای که داشتیم بهش نزدیک میشدیم
تقریبا سنگ کوب کردم ! نزدیک بود گریم بگیره این کابینه لعنتی جز یه میله هیچی نداشت
برای حفاظت!! از ارتفاع خیلی وحشت داشتم ! با همون حالت صداش زدم ...
_ اشوان ؟!
نگام کرد و خونسرد گفت :
_ چیه غریبه!؟
با این حرفش اونم تو اون موقعیت نمیدونستم بخندم یا گریه کنم !
_ من میترسم !!
باز با همون لحن گفت :
_ چه خوب ! حالا به من چه؟!
با ترس گفتم :
_ اگه بیوفتیم میمیریم؟!؟!
لبخنده خاصی زد و گفت :
_ تو اره ولی من نه!!
اب دهنمو قورت دادم سعی کردم کوچکترین تکونی نخورم ...
_ چرا تو نه؟!
باز ریلکس گفت :
- چون غریبه جون من از بچگی باشگاه میرفتم بدنم اماده ی ضربست اما تو به محض اینکه بیوفتی
به دو قسمت مساوی تقسیم میشی!!
با این حرفش خیلی سریع بهش چسبیدمو محکم بازوشو گرفتم ! از این کارم خندش گرفت و گفت :
_ غریبه زشته که منو اینجوری بغل کردی!!!
با بغض گفتم :
_ اشوان اذیت نکن میترسم!!
دستاشو دورم پیچید و شد محافظ وجودم!!! اغوشش از هر حفاظی
امن تر بود !!
_ تو چرا انقدر ترسویی اخه!!
با ترس بهش نگاه کردم که گفت :
_ وقتی من اینجام یعنی دلیلی واسه ترس وجود نداره اینو یه جوری به خودت حالی کن!!
_ ولی تو خودت گفتی اگه من بیوفتم ....
انگشته اشارشو روی لبم گذاشت ..
_ هیسسسس ما قرار نیست بیوفتیم !!!
لبخند زدم که باز چهرش رنگ شیطنت گرفت و ادامه داد :
_ بیوفتیمم ته تهش اینکه نمیذارم جسدت خوراکه سگای ولگرد اینجا بشه!!
لبخندم از رو لبم افتادو با حرص موهاشو کشیدم اونم طبق معمول شروع کرد به غر زدن !!
************************************************** **
یه چند روزی از عید میگذشت و داشتیم به سمت پایان تعطیلی می رسیدیم !
فرنگیس خانوم
ازم خواست که امروز تنها به دیدنش برم لحنش با همیشه فرق میکرد یکم سرد بود ..
استرس بدی گرفته بودم ! بعد از رفتن اشوان سریع حاضر شدمو با یکی از ماشینا
به سمت خونه فرنگیس خانوم رفتم ...
*****************************
مثل همیشه نبود !نه!! خیلی درهم ، خیلی غمگین ! بعد از اووردن شربت روبه روم نشست خیلی
بی مقدمه گفت :
_ چرا به من نگفتید؟؟!
با این حرفش با تعجب گفتم :
_ چیرو؟!
جدی تر شد و بعد از مکثی گفت :
_ این که پدر تو قاتل پدر پسرای منه! و تو یه خون بسی!!
اینو که گفت قلبم ریخت !! نفس کشیدن برام سخت شدو عرقه سردو روی کفه دستام و روی ییشونیم
حس میکردم!!!
_ چرا چیزی نمیگی؟!
باز صداش مضطرب ترم کرد ! لب باز کردمو به سختی گفتم :
_ اشوان ازم خواست چیزی نگم !! م... م..من با ...میل خودم .... با اشوان ازدواج نکردم!
_ شرط ازواجو پیشنهاد اشوان بود؟! درسته؟!؟
سرمو پایین انداختمو با انگشتام بازی کردم ...
_ بله!
_ تو چرا قبول کردی؟!
_ ب..بخاطر پدرم!!
نفس عمیقی که کشید باعث شد سرمو بالا بیارمو نگاهش کنم !! چهرش رنگ عوض کرد باز شد همون
فرنگیس خانوم همیشگی ...
_ حالا چی؟!
مکث کردو باز ادامه داد :
_ حالا دوسش داری؟!؟
دوستش داشتم انکار کردنی نبود ! نمیدونم کی سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم که باز صداش اومد :
_ میخوام یه چیزی بهت بگم! امیدوارم روی علاقت نسبت به اشوان تاثیری نذاره!
مستقیم نگاهش کردمو منتظر بودم تا حرفشو بزنه ....
_ راستش .... راستش ...
باز نفس عمیقی کشیدو و به سختی ادامه داد :
_ پدرتو قاتل شوهر سابق من نیست! اونا همه صحنه سازی بود ....صحنه سازی یه ادم که برای
دستیابی به ثروت بزرگ جهانبخش اونو میکشه غافل از این که اون دوتا وارس داشته .... یعنی پسرای من
اشکان و اشوان ! اون این صحنه سازی ها رو میکنه تا همه چی بر علیه پدر تو تموم شه!!
از کی داشتم اشک میریختم نمیدونم ....!! فقط حس میکنم چشام میسوزه .. بی رمقمم ولی با تمام
تلاشم سعی میکنم بلند شم ! صدای فرنگیس خانوم تاثیری روی حرکاتم نداره فقط با نیروی خاصی
از خونه خارج میشمو بدون توجه به ماشینی که اوورده بودم به سمت نا کجا اباد راهی میشم !!با سرعت ...
انگار میخوام فرار کنم ... فرار کنم از تمامه این حقایق که تلخیشو شیرینیش برام مشخص نیست ...
فقط توی اون لحظه بارون رو کم داشتم ! که اونم نازل شد روی سرم .....
حالم تعریفی نداشت ! سرگردون بودم ... خستگی تو چهرم داد میزد !! با کی داشتم لج میکردم!؟
با خودم ؟! تقدیرم؟! خدا؟! اشوان؟! بابام ؟!یا .... از چی دارم فرار میکنم!! ای کاش یکی پیشم بود
یکی پیشم بود تا ارومم کنه... بغلم کنه!! دلم گرفته !! .... صدای گوشیم منو متوجه خودش کرد ..
با دیدن اسم اشوان تنم لرزید ... دو به شک بودم برای جواب دادن ! اصلا باید جواب می دادم یا ...
من کجا بودم ... اینجا کجاست ... !! خدایا گم شدم !! شاید باید جواب میدادم .... باید ازش کمک میخواستم ....
_ هی خانوم موشه اینجا چی کار میکنی!؟؟
به قیافه ی ترسناکه مردی که روبه روم بود نگاه کردم !! داد میزد که معتاده !! خیلی اروم داشت
بهم نزدیک میشد !! اطرافم نگاه کردم !! لعنتی! پرنده پر نمیزد! شدن دوتا ! گریم شدیدتر شدو
بی معطلی پا به فرار گذاشتم همزمان به اشون جواب دادم ...
_ الو اشوان ...
صداش پردهی گوشمو پاره کرد :
_کدوم گوری هستی هــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــان؟!؟؟
هق هق کردم ...
_ داد نزن تو رو خدا!
یکم اروم شد ولی باز با عصبانیت گفت :
_ بگو کجایی لعنتی؟!؟؟!؟
مگه با اون شدت گریه میتونستم حرف بزنم ...
_ گم ... گم شدم !!م..می...ترسم!! اشوان من میترسم!!
لحنش بوی نگرانی گرفت و شد همون اشوان همیشگی :
_ اروم باش خانومم نگاه کن ببین اونجا هیچ تابلویی نیست !!؟؟
سعی کردم یه نشونه پیدا کنم ! اسمه خیابون و پیدا کردمو خیلی سریع بهش گفتم !
_ همونجا واستا من نزدیکم !
با گریه گفتم :
_ تو رو خدا قطع نکن!!
- قطع نمیکنم!! اروم باش عزیزم !! الان میرسم !
فقط گریه میکردم ... خیابون خوف عجیبی داشت ! بارون شدید شده بودو هوا کاملا تاریک بود ... هیچکس
نبود! حتی یه ادم ... با ترمز سخت ماشینی جلوی پام از ترس جیغ کشیدم بی رمق روی زمین نشستم
خیلی طول نکشید که احساس کردم توی یه اغوش گرم حل شدم چشمامو باز کردمو با دیدن اشوانم با خیاال راحت
باز بستمشون!!
میدونستم توی ماشینم ! میدونستم دیگه جام امنه! دیگه هیچ کس نمیتونه اذیتم کنه! دیگه
هیچکس نمیتونه مزاحمم شه!! با صدای مردونه و جذاب همیشگیش چشمامو اروم باز کردم .
صورت جدی و نگرانشو مقابل صورتم دیدم ...
_ خوبی سوگند؟!
به یاد اون خیابون و اون معتاد که افتادم تنم لرزید و با بغض گفتم :
_ نه!
نگرانی چهرشو دوست داشتم ! این که میدیدم حالم براش مهمه ...
_ چرا عزیزم؟!چرا خانومم ؟ چی شده ؟! حرف بزن!
با صدای خش دارو دلگیری گفتم :
_ چرا بهم نگفتی ... چرا بهم نگفتی که پدرم قاتل پدرت نیست!؟؟ تو...تو که میدونستی!! تو که همه چیزو میدونستی!!
بغضم شکستو شروع کردم به هق هق کردن ...
_ تو باعث شدی این همه مدت با عذاب وجدان زندگی کنم ! باعث شدی همیشه پیشه خودم
تحقیر بشم .. که من یه خون بسم ...فقط ... یه خون بس ...
صدام انقدر بلند بود که خودمم شکه شده بودم !!
_ سوگند اروم باش همه چیزو برات توضیح میدم!!
با همون لحن گفتم :
_ نمیخواد ... نمیخواد چیزی بگی!! همون موقع باید همه چیزو خودت بهم میگفتی!! تو همیشه منو
مثل یه عروسک میبینی !! تمام مدت با اون کلمه های به ظاهر عاشقانه با احساساتم بازی میکردی!!!
_ اون کلمات واقعی بودن تو از هیچی خبر نداری حتی از احساس من!؟؟
گریه و داد ... اولین بار بود که اینجوری با کسی حرف میزدم ...
_ کدوم احساسات ؟! نکنه عذاب وجدانتو میگی !! چیه پشیمونی ، احساس گناه میکنی ...
صدام بالاتر رفت :
_ از این که منو بازی دادی ....
صدای دادش منقلبم کرد ....
_ تمومش کن سوگنـــــــــــــــــــــ ــــــــــــد !! من با احساس تو بازی نکــــــــــــــــــــــر دم ...
شکه شده بودم .... انقدر که حتی گریه کردن یادم رفته بود ... چیزی نگذشت که سرمو روی سینش
چسبوند و شروع کرد به نوازش کردن سرم !
_ اروم باش عزیزکم! چرا انقدر خودتو اذیت میکنی!! درسته بهت نگفتم چون دلیل داشتم مطمئن باش
دلیلم عذاب وجدانم نبود !
اروم اشک میریختم میدونستم پیرهنش از اشکای من خیسه اما توجهی نکردمو با صدای خسته ای گفتم :
_ پس دلیلش چی بود ؟!بهم بگو!
زیرگوشم زمزمه کرد :
_ میگم .. میگم خانوم کوچولو تو فقط اروم باش !
عطرشو نفس کشیدمو اروم شدم ... فقط منتظر بودم حرف بزنه تا دلمو اروم کنه .. تا دورم کنه
از این همه تشویش ...
_ میخواستم بهت بگم ...
تنم لرزید از تن صداش ...
_ بگم که پدرت اونی نیست که فکر میکردیم .. بگم که علت مرگ پدر چی بوده اما ...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
_ یه چیزی مانعم شد ... یه ترس ...
چقدر سنگین حرف میزد !! ترس از چی؟؟! داشت چی میگفت؟!؟ بعد از مکثی کوتاه گفت :
_ ترس از دست دادنت!
قلبم ریخت ... ته دلم غنچ رفت !! باز ادامه داد :
_ ترسیدم از دستت بدم ! ترسیدم بری!
ازش جدا شدمو با تعجب به صورت جذابش نگاه کردم .... لبخنده جذابش از نگاهم دور نموند ...
_ اونجوری بهم نگاه نکن فسقلی داغونم میکنی با اون چشمات! همینجوریشم این لا مصب
گیرته ! بیشتر از این دیوونم نکن !!
این اشوانه منه!! این مرد مغرور منه!! گیجم !! خیلی گیج !
_ اشون خوبی؟؟!
ابروهاشو بامزه بالا داد و گفت :
_ باید بد باشم !؟
با چشمای تار از اشکم به چشماش زل زدمو گفتم :
- معنی این حرفا یعنی چی ؟!
دستمو گرفتو پشتشو بوسه زدو گذاشت روی صورت خودش ...
_ یعنی این که دوست دارم سوگند خانوم!! عاشقتم ... اصلا روانیتم دختر ! دیوونم کردی زدم به سیم
اخر!!
انقدر قشنگ به ارزوم رسیدم ! انقدر قشنگ چیزی که خواستمو شنیدم !؟ نکنه خوابم ؟! نکنه اینا همش
رویاست؟! با لمس دستاش که داشت اشکامو پاک میکرد به خودم اومدم ...
_ یه بار دیگه یه قطر اشک بریزی من میدونم تو !! افتاد؟!؟
مات بودم ...
_ اشوان ؟!
با همون لحن گرمش گفت :
_ جونه اشون؟!
داشتم غش میکردم ... به سختی گفتم :
_ هر چی گفتی راست بود ؟!
لبخند زد و گفت :
_ اره عشقم!!
میدونستم گونه هام قرمز شده ...
_ اینجوری خجالت نکش کنترلمو از دست میدما!!
وقتش بود ... وقتش بود بگم ... بهش بگم که چقدر دوستش دارم .. بهش بگم اونم برام مهمه و از
اون روزی که وارد زندگیم شده عشقو بهم هدیه کرده ..
_ منم یه چیزی بگم !!
_ تو هر چقدر میخوای بگو!
سخت بود گفتنش ..خیلی سخت ... اما نمیخواستم بمونه ! تا همین جاشم زیادی تحمل کردم ...
- من...من...منم ...
_ تو چی عزیزم؟!
_ منم... دوست دارم!!
چشماش برق خاصی زد و بعد از اون با لبخند که رنگ شیطنت داشت گفت :
_ نداشتیم مجبور بودی داشته باشی!!
با چشمای گرد شده گفتم :
_ چرا اونوقت؟؟؟ !!
_ چون زنمی .. سهممی ! بیجا میکنی بخوای بری !!
_ از ابراز احساساتت ممنون !
_ خواهش میکنم عزیزم تازه یه سری دیگش مونده ! تو حق نداری بدون اجازه من اب بخوری
اینو اویزه گوشت کن ! پاتو از خونه بیرون بزاری بدون من و بی اجازه من قلم شدنش حتمی!!
با مشت به سینش زدمو گفت :
_ نمکدون بسه دیگه!!
خنده ی خاصی کرد که دلم لرزید ...
_ خلاصه خانومی میخوام بدونی که زندگیمی خیلی میخوامت !
هنوزم باور نمیکردم حرفاشو ... هنوز احساس میکردم خوابم ! بالاخره گاز داد و از اون خیابون دور شد
تو کل مسیر بیشتر عاشقم کرد ! با حرفاش ، با خنده هاش ، با مسخره بازیاش ...
_ ولی بابا اون شوهرمه!!
_ همین که گفتم !!
_ من از اشوان طلاق نمیگیرم!
با عصبانیت گفت :
_ توغلط میکنی !! نذار بدتر از این باهات تا کنم سوگند !!
با گریه گفتم :
_ بابا خواهش میکنم من شوهرمو زندگیمو دوست دارم !
برای اولین بار توی زندگیم صدای داد پدرم روی سرم خراب شد :
_ دهنتو ببند و گمشو تو اتاقت !
مامان که پا به پای من گریه میکرد منو در اغوش گرفت گفت :
_ سرش داد نزن مرد سوگند دیگه بزرگ شده خودش بد و خوب رو تشخیص میده !
بابا با همون لحن ادامه داد :
_ اتفاقا هنوز بچست اگه بچه نبود همچین حماقتی نمیکرد و از اون پسر طلاق میگرفت !!
از این حرفش بغض بدی نفسمو برید ... اما اینبار نذاشتم عقده شه و بچسبه بیخه گلوم ... از مامان جدا شدمو
یه قدم ب پدرم نزدیک تر شدم ...
_ اره من بچشم ... من یه احمقم ! یه احمق که حاضر شد بخاطر پدرش بره زیر دیکتاتوری یه مرد که نمیشناختش!
اما همون مرد دیکتاتور صفت با من بهترین رفتارو کرد طوری که بعضیا وقتا به این که یه خون بسم شک میکردم
و یادم میرفت که الان برای چی اونجام ! با این که حق داشت هر بلایی میخواست سرم بیاره اما برعکس توی
تمام این مدت به من که رسما زنش بودم دست درازی نکرد ! حتی توی تمام مدت حامیم بود سر پناهم بود
از شوهر بودن کوچکترین کوتاهی برام نکرد ... شاید بهتره بگم این حقم نبود ! این حقم نبود که انقدر خوب باهام
رفتار شه !! حقم نبود که اشوان بهم محبت کنه!! میبینی بابا تو بزرگترمی اما این به این معنا نیست که
خیلی راه ها رو درست تشخیص میدی ! خیلی چیزا رو میدونی یا حس میکنی ! خیلی وقتا یه بچه با تمومه بچگیش
میتونه بهترین و درست ترین راهو برای زندگیشو برای خوشجال بودن اطرافیانش تشخیص بده ! سوگندی
که الان رو به روت واستاده حقش نبود که الان بهترین لباس تنش باشه حقش نبود بهترین جاها بره بهترین
چیزا رو بخوره !! اگه شوهر من مرد بدی بود الان باید به چشمای کبودم نگاه میکردی به بدنه ضعیف و لاغرش
نگاه میکردی نه سوگند سر حالی که الان اینجا واستاده .....
انقدر گریه کرده بودم که دیگه نه صدام نه چشمام همراهیم نمیکرد ....
چهره ی بابا تغییر کرده بود ! حالتی مثل پشیمونی ...دستای مامان باز دورم حلقه شد ...
_ اروم باش دخترم ! بیا بشین یکم برات اب بیارم ...
نمیخواستم بشینم میخواستم برگردم خونه ی خودم اما پاهام نمیکشید برای همین اروم روی صندلی نشستم !
با صدای تلفن همرام و دیدن اسم هلیا حالم عوض شدو جواب دادم:
_ سلام هلیا!
صدای گریون هلیا پچید تو گوشم ...
_ سوگند ...
از ترس بلند شدمو گفتم :
_ هلیا ؟!؟چی شده؟!! اتفاقی افتاده ؟!؟
باز با همون لحن جواب داد :
- سوگند ... اشوان ...
قلبم پایین ریخت ... بی اراده زمزمه کردم "یا خدا"
با گریه گفتم :
_ اشوان چی هلیا ؟!؟ حرف بزن!!
انگار هلیا نتونست ادامه بده .. چون سعید تلفن رو ازش گرفت ...
_ الو سوگند خانوم ... اروم باشید ... چیزی نیست فقط .. فقط اشوان تصادف کرده !
داغی اشکو رو گونم حس میکردم ... چرا این حرفو زدم خودمم نمیدونم ؟!
_ زندست؟!
مکث کرد ... خدایا ....
سعید _ هنوز هیچی معلوم نیست !
دیگه نمیتونستم نفس بکشم ... دلم میخواست صداش بزنم بگم اشـــــــــــــــــــوان تا باز جواب بده جانم !
دلم اغوششو میخواد!! امکان نداره ... اشوان ... سرم داره میچرخه ... صدای نگرانه مامان و بابا رو میشنوم
اما انگار لال شدم ... چشمام تار شده ... پاهام سست شده ..... دیگه چیزی نمیفهمم ...
**********************************
_ سوگند .... دخترم ...
صدا ها واضح نیستن ! سعی میکنم چشمامو باز کنم ...با فکر اینکه تمام اون اتفاقا یه کابوس
بیشتر نبوده ! یکم میگذره تا به نور عادت کنم و بالاخره تصویر صورت مامان برام واضح میشه !
_ عزیزم خوبی؟!؟
خوب نبودم ... اصلا خوب نبودم ...با بغض گفتم :
_ مامان... اشوان؟!
زد زیر گریه .... نه!! از تخت پاشدمو با حالی که دست خودم نبود گفتم ...
_ مامان خواهش میکنم ... گریه نکن ...گریه نکن ... بگو زندست ... بگو هنوز هست ... بگو شوهرم
نمرده ....
صدام تو هق هقم گم شده ...
_ چرا گریه میکنی .... اشوان من کجاست ؟! ....
مامان دیستشو برای خوابوندنم دراز کرد ...
_ اروم باش دخترم اروم باش ... چیزی نشده ... اروم باش ...
برای بلند شدن تقلا کردم ..
_ من باید برم .. برم خونه خودم پیش شوهرم ....
_ سوگندم عزیزکم اروم باش بابات با اقا سعید رفته ! هنوز که چیزی معلوم نیست ...
ترسم از گریه هاش بود ... ترسم از این بی تابیش بود ... شاید اتفاقی الفتاده بود که نمیخواستن
به من بگن .... خیلی بی اراده توی دلم صداش زدم ... اشوان ! ...ولی دیگه جوابمو نمیداد ... دیگه
صداش نمیشد اروم کننده ی وجودم ....
باز بی حال روی تخت افتادم ... دلم میخوست با سرعت برمو دنبالش بگردم اما انگار فلج شده
بودم هیچی رو حس نمیکردم ... حتی پاهامو ...
با صدای تلفن حرف زدن مامان چشمام باز شد ... خیلی اروم حرف میزد انگار نمیخواست من بفهمم
با کی مکالمه میکنه ... با زحمت خودمو به نزدیکی در اتاق رسوندم تا صداشو بهتر بشنوم ...
داشت گریه میکرد ...
- تو مطمئنی؟!؟
_......................
_ یا امام هشتم ...
قلبم ریخت .. مامان با گریه گفت :
_ به این دختر چی بگم! داره مثل ابر بهار پرپر میشه بچم !!
_........
_ سوگندم دووم نمیاره!!
سرم داشت گیج میرفت .. معنی این حرفا چی بود ؟!؟
مکالمه قطع شد.... با گریه از اتاق بیرون اومدم ...
- مامان چی شده؟!؟
با تعجب و ترس بهم نگاه کردو گفت :
_ هیچی عزیزم اروم باش!!
دست خودم نبود فقط همراه گریه جیغ میردم ...
_ تو رو خدا بهم دوروغ نگو !!! خستم ... بگو.. بگو چی شده !! اشوان کجاست چه بلایی سرش اومده!!!؟؟
_ سوگندم عزیزکم اروم باش ...
روی زمین زانو زدمو با زج گفتم :
_ مامان تو رو خدا .. توروخدا حرف بزن !! بهم بگو ندونستنش بیشتر داغونم میکنه!!
انگار دردمو فهمید مگه نه اینکه یه مادر حس بچشو میفهمه !!
_ میگم بهت ولی اروم باش .. اروم باش .. قول بده اروم باشی باشه ؟!
نمیدونستم میتونم اروم باشم یا نه ولی سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم ...
چشمام به لبش بود تا تکون بخوره ...
_ ماشینه اشوانو... پیدا کردن .... البته ...سو ...سو..سوخته !
چشمام گرد شد و با تکلم گفتم :
_ ا..شوا..ن چی ...؟! سا..سالمه؟!
مامان نفس گرفتو با بغض گفت :
_ یه ...جنازه سوخته توی ماشین پیدا کردن ...احتمال میدن ... ...
اشوان باشه ...
دنیا خراب شد رو سرم .... بی حس بودنو حس میکردم ... این یه کابوسه ... یه کابوسه وحشتناک ..
این یه اشتباه .... اشوانه من زندست ... نفس میکشه ... اون نسوخته !! نه نسوخته !!....
اشوانم زندست ... من چرا اینجوری شدم ... چرا هیچی برام واضح نیست ؟!؟چرا همه چیز داره
تاریک میشه ... داره تیره میشه !؟؟؟ انگار دارم میرم تو یه دنیای دیگه .... تو دنیای که بوی عطر اشوان بودنشو اثبات میکنه!
"
می دونم محاله با تو بودنو به تو رسیدن
می دونم که خیلی سخته دیگه خوابتو ندیدن
"همه چی برام مثل یه داستان مرور میشه! بی رحمیاش ...
شرطش برای ازادی پدرم ... حمایتش ... غیرتش ..."
رفتنت مثل یه کابوس
زندگیم مثل یه خوابه
"اغوشش .. گرمایی که حس ارامشو بهم میداد وقتی بی پناه بودم
!! "
تو کویر ارزوهام تو رو داشتن یه سرابه ..... یه سرابه
"کل کلاش ... اذیت کردناش ! اخم کردناش .. عصبی شدناش
خندیدناش .. مهربون شدناش !"
رفتنی میره یه روزی من از اول می دونستم
کاش نمی شدم خرابت
کاش می شد کاش می تونستم
"تصور تن صدای مردونه و گرمش ...
(_ اشوان ؟!
نگام کرد و خونسرد گفت :
_ چیه غریبه!؟
با این حرفش اونم تو اون موقعیت نمیدونستم بخندم یا گریه کنم !
_ من میترسم !!
باز با همون لحن گفت :
_ چه خوب ! حالا به من چه؟!
با ترس گفتم :
_ اگه بیوفتیم میمیریم؟!؟!
لبخنده خاصی زد و گفت :
_ تو اره ولی من نه!!
اب دهنمو قورت دادم سعی کردم کوچکترین تکونی نخورم ...
_ چرا تو نه؟!
باز ریلکس گفت :
- چون غریبه جون من از بچگی باشگاه میرفتم بدنم اماده ی ضربست اما تو به محض اینکه بیوفتی
به دو قسمت مساوی تقسیم میشی!!
با این حرفش خیلی سریع بهش چسبیدمو محکم بازوشو گرفتم ! از این کارم خندش گرفت و گفت :
_ غریبه زشته که منو اینجوری بغل کردی!!!
با بغض گفتم :
_ اشوان اذیت نکن میترسم!!
دستاشو دورم پیچید و شد محافظ وجودم!!! اغوشش از هر حفاظی
امن تر بود !!
_ تو چرا انقدر ترسویی اخه!!
با ترس بهش نگاه کردم که گفت :
_ وقتی من اینجام یعنی دلیلی واسه ترس وجود نداره اینو یه جوری به خودت حالی کن!! )" اشک میریختم اما بی حی و بی صدا ...
"منه بی پناه بدون تو چیکار کنم ؟! دیگه کی دلیله ارامشم باشه ؟!
دیگه اغوشه که پناهم باشه تکیه گاهم باشه !!"
تو بدون تا ته جاده یه کسی چشاش به راهه
اونی که مثل یه پاییز تکو تنها بی پناهه!!
شعر از مسعود سعیدی "محال" حتما گوش کنید !
******************************************
مطالب مشابه :
دانلودرمان کاش بدونی نویسنده مهسا کاربر نودهشتیا
سلام من زهره نویسنده این وبلاگ هستم عاشق رمان وسریالهای کره ای هستم وقصد دارم رمانهای که
رمان اگه بدونی 9
رمان نویســـان - رمان اگه بدونی 9 - ای کاش زود تر سرو کلش پیدا میشد !
رمان اگه بدونی 6
رمان نویســـان - رمان اگه بدونی 6 - اما ای کاش اخلاقشم مثل شوهرای عاشق بود
رمان اگه بدونی 8
رمان نویســـان - رمان اگه بدونی 8 - با گذاشتن چونش روی سرم ارامش عجیبی گرفتم ای کاش دنیا
رمان اگه بدونی 11
رمان نویســـان - رمان اگه بدونی 11 - از چی دارم فرار میکنم!! ای کاش یکی پیشم بود
رمان اگه بدونی 4
رمان نویســـان - رمان اگه بدونی 4 - کاش منم میتونستم مثل بقیه توی شرایطه سخت گریه نکنم
قسمت نهم رمان اگه بدونی
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - قسمت نهم رمان اگه بدونی ای کاش زود تر سرو کلش پیدا میشد !
رمان سفید برفی 18
دنیای رمان - رمان سفید برفی 18 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان کاش بدونی.
رمان کاش یک زن نبودم 2
دنیای رمان - رمان کاش یک زن نبودم 2 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان کاش بدونی.
رمان عشق و احساس من 12
دنیای رمان - رمان عشق و احساس من 12 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان کاش بدونی.
برچسب :
رمان کاش بدونی