مردان غریب من(14)

صبح که بیدار شد، در کمال تعجب نیاز را بیدار و لباس پوشیده و آماده دید. در حالی که جواب سلامش را می داد، پرسید: «چه خبر شده، نیاز خانوم، سحر خیز شدی؟»
دختر جوان لبخند محزونی بر لب آورد و گفت: «مامان جان، می خوام با شما بیام بیمارستان تا در بستری شدن پدرم کمک کنم.»
وقتی که هر دو سوار ماشین شدند، در طول راه نیاز سعی کرد عروسش را برای قبول بیماری پدرش آماده کند. از چند و چون مرضی که داریوش به آن مبتلا شده، حرف زد و در انتها گفت: «ببین دخترم، تو اگه می خوای به پدر و مادرت کمکی کنی، باید در وهلۀ اول صورت شاد و بشاشی داشته باشی. روحیۀ قوی و امیدوار تو این گونه بیماریها خیلی مؤثره. باید سعی کنی به پدرت امید به زندگی بدی که روحیه شو در مقابل بیماری نبازه.»
وقتی که به بیمارستان رسیدند، نیاز از قطار ماشینهای آخرین مدل و تعداد کثیر آدمهایی که در اطراف آنها در رفت و آمد بودند، فهمید داریوش قبل از آنها خود را به بیمارستان رسانده است. با خودش فکر کرد هرچه زودتر باید جلوی این رفت و آمدها و آدمهای اضافی را بگیرد. از نظر او، داریوش هم بیماری مثل دیگران بود و فرق چندانی با بقیه نداشت و آن همه همراهان متعدد برایش مسخره جلوه می کرد. اما بهتر دید در حضور نیاز حرفی نزد و موضوع را خصوصی با داریوش در میان بگذارد تا جلوی دخترش احساس بدی نکند.
اتاق داریوش آماده بود. غیر از خودش و فرنگیس و دو پسری که برای اولین بار نیاز آنها را می دید، عده کثیری زن و مرد همراهشان بود. نیاز از شدت
عصبانیت نزدیک به انفجاربود.هرچند درذهن او نمیگنجیدکه داریوش احتیاجی به این همه ادم های متفرقه داشته باشد وانهارا اضافی ومزاحم میدانست،اما دیگروجود فامیل ودوستان را انهم به ان تعداد زیاد به هیچ وجه نمیتوانست تحمل کند.درواقع نظم بیمارستان رابه هم زده بودند.
داریوش به محض دیدن دخترش همراه نیاز بی اختیارچهره اش شکفت ولبخند عمیقی برلبانش نقش بست.همان طورکه ازدور نظاره گر انها بود،در ذهنش هزاران خاطره بیدار شد واشک به چشمانش اورد.اطرافیانش متوجه تغییر حالت او شدند وانرا حمل بردیداردخترش کردند.وقتی که هردونیاز وارد اتاق شدندداریوش که روی تخت نشسته وهنوز لباس بیمارستان راتنش نکرده بود بلند شد وضمن ادای احترام به دکتز ارژنگ دخترش را دراغوش گرفت وپدرانه بوسید وبویید.
نیاز نگاهی به اطراف کرد وپاسخ سلام همه راداد وگفت :"امیدوارم هرچی میگم به خاطر حال ووضعیت بیمارتون گوش کنید."وبعد رو به فرنگیس کرد وادامه داد"خانم ارجمند،از این لحظه به بعد جز شماو نیاز،هیچ کس حق نداره پیش بیمار بمونه ویا فضای بیمارستان رو شلوغ کنه وباعث مزاحمت سایر بیماران بشه.فقط درساعت های ملاقات اقای ارجمند میتونه پذیرای میهمان باشه.ازتون خواهش میکنم مقررات بیمارستان رو کاملا رعایت کنین."
در این هنگام پسر بزرگ داریوش که اخم هایش درهم رفته بودگفت :"ببخشین خانم دکترپدر من به خاطر اعتباری که داره نمیتونه تنها باشه .ما تصمیم داشتیم بابا رو تو یک بیمارستان دیگه بستری کنیم چون هم اونجا حالت خصوصی تری برای ما داشت هم پدرم ازاین قوانین مستثنابودن.به اصرار خودشون اوردیمشون اینجاوگرنه..."
نیاز نگاهی سرسری به پسر جوان انداخت واجازه نداد او حرفش راتمام کند. وگفت:درهرحال پسرم میل خودتونه.اگرقراره من پزشک معالجشون باشم باید طبق مقررات بیمارستان عمل کنین،وگرنه مختارین همین الان مریضتونو از اینجاببرین."
داریوش روبه پسرش کرد وگفت:"حق باخانوم دکتر ارژنگه پسرم!اینجا که مهمانسرا نیست مریض خونه اس"
وبعد روبه جمع کرد وگفت:"ازهمگی شماخواهش میکنم اینجاروترک کنین.من ازمحبت ولطف شمامتشکرم.بفرمایین.بفرمایی ن!"
نیازگفت:"اقای ارجمند لطفا زودتر اماده شین من تا چند تا دقیقه دیگه برمیگردم.میخوام ازمایشات باقی مونده روبراتون بنویسم.باید همین امروز ازمایش هارو انجام بدین.تا چند دقیقه دیگه دکتر کمالی هم میرسه."
دقایقی بعد که نیاز به اتاق داریوش برگشت اورا بادختر وهمسرش تنها دید.انقدرلاغر ورنگ پریده شده بود که نیاز بی اختیار برایش متاثر شد.وقتی گوشی رابه گوش گذاشت وقصد داشت داریوش را معاینه کندبا لبخندی روبه نیازکرد وگفت:"دخترخانم،بایدبدونی تو هم نمیتونی همراه مامانت زیاد اینجا بمونی.میترسم دوباره اعتراض برادرت بلند بشه"
فرنگیس ونیاز خندیدندوحرفی نزدند.نیاز متوجه شد حال روحی داریوش ازانچه وانمود میکرده است بدتر است.
دقایقی بعد اورا همراه یک پرستارروانه ازمایشگاه کرد وسفارشات لازم را به فرنگیس داد وانها راترک کرد.
عجیب بود!کوچکترین کینه ای از داریوش درقلبش نمانده بود.اما ناگهان خاطرات گذشته با سماجت تمام دوباره به ذهنش هجوم اورده بودند.خاطرات روزها وشب های زیبایی که با امید سپری کرده بود.امیدی که جوان،پاک ،پرانرژی وعاشق بود.امیدی که بین بچه های بسکتبال دانشگاه میدرخشید وچشمها راخیره میکرد.ونیازچقدراحساس غرور میکرد که این ستاره درخشان متعلق به او وشیفته او بود.چقدرجوان وبیتجربه بود.،وچقدر دردوستی باداریوش بی ریا وصادق بود.چطور متوجه نگاه های حسرت باراو نمیشد!وچگونه نامزد جوانش را به او سپرد تا ان رفتارناجوان مردانه را درحقش انجام دهد!
ان روز نیازتا نزدیک ظهر کار کرد.وقتی که خسته وناتوان به اتاقش رفت اردشیر رامنتظرخود دید.مثل همیشه تمیز ومرتب بود.پیشانی اش از پاکی وصیقلی برق میزد.روپوش بیمارستان به تن نداشت. کت وشلوارشیک وخوش دوختی پوشیده بود که بسیار برازنده اش بود.
به مجرد دیدن نیاز از جایش بلند شد وعاشقانه درچشم های او نگاه کرد.
نیاز لبخندی زد وگفت:"خیر باشه،دکتر پژمان ،خبری شده؟ میبینم که کت وشلوار دامادی تنت کردی!"
اردشیر نخندید وهمان طور جدی چشم درچشم نیا دوخته بود.نیازپرسید:"اردشیر میدونی که حوصله ندارم،یه چیزی بگو"
اردشیر گفت:"تو هروقت اراده کنی من کت وشلوار دامادی میپوشم.بنابراین باید بدونی،این لباس کار منه،نه چیز دیگه."
نیازسرخ شد.به تازگی احساس میکرد اردشیر در ادای حرف ها واحساساتش جسارت بیشتری به خرج میدهد.باوجود این وانمود کردکه به هیچ وجه منظوراورا نفهمیده وپاسخ داد:"نه مطمئن باش دیگه دراین مورد فضولی نمیکنم ومجبورنیستی به حرف من گوش کنی ولباس دامادی بپوشی."
اشک به چشمان اردشیر هجوم اورد وباصدای ارامی گفت:"بی جهت خودت رو به بیراهه نزن.من میدونم که تو انقدرهوش وذکاوت داری که منظورمنوبفهمی.بذاربرات حقیقتی روبرات روشن کنم.فکرنکن چون امید جاویدبه رحمت خدارفته وتورو ترک کرده به این فکر افتادم..نیاز من هرگز وهرگز جرئت دوست داشتن تورو به خودم نمیدادم!چون متعلق به مرد دیگه ای بودی! من درتمام سال های گذشته تورو مثل یک رویا،قدیس،ویک موجودپاک واسمانی نظاره میکردم.احساسی که از همون روزهای اول اشنایی تو درمن بیدارشد.نه یک عشق بلکه چیزی فراتر ازعشق بود!درغیر این صورت من هیچ وقت برخلاف میلم باپرستو ازدواج نمیکردم.درخلوت وتنهایی بی حد وحصرم اشک میریختم ومیسوختم،اما هیچ وقت سخنی برلب نمیاوردم واشاره ای به این وجود سوخته و ملتهبم نمیکردم تا مبادا کسی از این راز هولناک وعشق نفرینی من باخبربشه!
"نیاز من شبهای زیادی سوختم واب شدم وصبح به امید دیدار ،فقط به امید دیدارتو این تن عاشق وخسته مو به سوی بیمارستان کشوندم.پس بهتره دیگه با من به تمسخروشوخی رفتار نکنی.حالا دیگه حق نداری حرکات وحرف های منوجور دیگه ای تعبیر کنی وبه راحتی از من واحساس من بگذری وبری وترکم کنی.اگه بامن رو راست نیستی حداقل اعتراف کن ،بین خودت وخدای خودت، مطمئنم که نسبت به من وحس های دیوونه وارم بیتفاوت نبودی."
نیاز درسکوت نگاهش کرد وحرفی نزد.تمام انچه راکه ازاردشیر میشنید حس کرده بود.چیز تازه ای نبود که اورا به حیرت بیندازد ومبهوتش کند.امابازهم دلش نمیخواست حقایق راباورکند.بازهم سعی داشت خط بطلانی روی همه اندیشه ها وافکارش بکشد وجان خسته ورنجدیده اش را زیرخروارهاخاکسترسردوفرامو شی مدفون ومحصورسازد.جسارت وتوان شروعی دیگررا نداشت.هرچند این شروع پرشوروحال ودور ازحرمان ها ومحرومیت هاباشد.دیگرنمیتوانست ونمیخواست نقش بازی کند.بس است دیگر.حتی توان نقش بازی کردن راهم ازدست داده بود.بدون اینکه حرفی به اردشیر بزند ازاتاق بیرون امد واورا دردنیایی ازاضطراب وانتظارتنها گذاشت.
اردشیربااشک وبغض رفتن اوراتماشا کردوزیرلب گفت:"صبرمیکنم،نیاز،برای تو تا ابد صبرمیکنم!باتو بودن برای من بهشت موعوده،ومن برای رسیدن به بهشت موعود صبرمیکنم.صبرمیکنم!"
فصل هفدهم
دکترکمالی رئیس بخش عفونت های داخلی بیمارستان که تجربه ای طولانی درزمینه امراض سرطانی به خصوص بیماری های خونی داشت معالجه داریوش را برعهده گرفت.وبه سفارش نیاز که دوست وهمکارقدیمی او بود تمام سعی وتلاشش راکرد تاهرچه زودتردرمان داریوش را شروع کند.نیازهرروز به دیدن داریوش میرفت وازچگونگی حال او باخبر میشد وبه طور مرتب با دکتر کمالی درتماس بود .
ازروز سومبستری شدن داریوش درمان های شیمیایی او شروعشد.داریوش که به راحتی میتوانست به راحتی به خارج از کشوربرودودربهترین بیمارستانهای دنیا بستری شوداصرار عجیبی داشت که تنها دربیمارستانی که متعلق به دکتر ارژنگ است بستری شود وحتی اصرار میکرد زیرنظردکتر ارژنگ درمان شود.
نیاز ازاصرار او حیرت میکرد.زیرا میدانست داریوش مرد بی اطلاع ونادانی نیست وخودش میداند که درهرحال باید تحت نظر متخصص درمان شود.اما داریوش هم دیدگاه خودش را داشت .او که از عقوبت کارش سخت به وحشت افتاده بودناخود اگاه فکر میکرد اگر نیاز روی خوش نشان دهد ودر درمان او همکاری کند بخشوده شده وخداوند تمام کناهان اورا نادیده میگیرد.
دوهفته بعد ازشروع درمان داریوش به کلی روحیه خودش را ازدست داه بود.روزی چند با ردنبال نیاز میفرستاد وبا او صحبت میکرد.انقدرلاغر ونزار شده بودکه از دور به مشتی استخوان تکیده وکج وکوله می مانست .
برخلاف میل نیاز ،داریوش ملاقات های زیادی در ساعات مختلف وبه خصوص غیر از ساعات ملاقات داشت.نیازدر مانده بود که با این همه بینظمی وشلوغی چه کند.درساعت های ملاقات هم که اتاق او جای سوزن انداختن نبود.
دراخرین ملاقاتی که باداریوش داشت،ازضعف ولاغری به وحشت افتادوکفت:"اقای ارجمندباید سعی کنین غذاهای بیمارستان رو هرطور شده بخورین چون این ضعف وتکیدگی اصلا براتون خوب نیست."
فرنگیس بلافاصله گفت:"خانوم دکتر باور کنین حرف غذای بیمارستان نیست چون هررو ازمنزل بهترین غذاهارو میارن،اما حاج اقا اصلا اشتهای خوردن ندارن.لب به هیچی نمیزنن."
نیاز سری از نارضایتی تکان دادوگفت:"نه اصلا درست نیست .چطوره چند روز به جای شما نیازبیاد ومراقب پدرش باشه.فکرکنم اون بتونه اقای ارجمندو وادار به غذا خوردن بکنه!"
داریوش بی توجه به صحبت های نیاز با همسرش گفت:"خانوم دکتر ازتون خواهش میکنم بیشتر به من سر بزنین .تنها دلخوشی من تو اینجا دیدارشماست. همه ش منتظرم بیاین وبه من بگین که حال من به زودی خوب میشه .ومیتونم برم سر خونه زندگیم.این معجزه چه موقع اتفاق میوفته نمیدونم!"
نیاز لبخندی زد وگفت:"جناب ارجمند معجزه تو دستای خودتونه!اگه اراده کنین حالتون خوب میشه!اما اگه باناامیدی ونگرانی با بیماریتون برخورد کنین معجزه ای درکار نیست.دیگه اینکه شما مریض من نیستین ودکترمعالجتون شخص دیگه ای یه.اماچشم سعی میکنم بازهمبیشتربهتون سربزنم."
داریوش بانگرانی گفت:"اخه این داروهای لعنتی بدجوری اعصابمو مختل کرده.تمام وجودم پارچه اتیش میشه،میسوزه وحالت تهوع داره منو دیوونه میکنه"
نیاز باهمدردی گفت:"حق باشماست،اما چه میشه کرد،درهرحال باید تحمل کنین.تایکی دوهفته ی دیگه دوره درمان تموم میشه ومیتونین برین خونه استراحت کنین.خوشحال باشین که بیماری شماازنوع سخت وحادان نیست و درصورت ادامه درمانها ورعایت اونچه دکترتون تجویز میکنه میتونین دارای یک عمرطبیعی باشین."
وقتیکه ازاتاق بیرون امد نفس بلندی کشید.برخلاف خواسته داریوش نیاز هیچ تمایلی به دیدار مکرر اونداشت.اماهم به خاطرخود داریوش که مبتلابه بیماری بدی شده بود وهم به خاطرعروسش نیازسعی میکرد حداکثر تلاش خودرا بکندتارضایت انهاراجلب کند.
نیاز به خوبی فهمیده بود که هرگاه داریوش چشمش به او می افتاد نگاهش برق میزند وشادی اشکاری چهره زردرنگ ولاغر اورادربرمیگیرد.نمیدانست داریوش نسبت به او چه احساسی دارد،مسلما احساس اوعشق نمیتوانست باشد.اماهرچه بودسرشار ازنیازواحتیاج شدیدی بودکه نشان میداددیدارهای نیاربرای او جنبه حیاتی دارد وبدون دیدنش هستی خودرا ازدست میدهد.
اززمانی که داریوش بستری شده بود پیروز هم همراه همسرش مرتب به بیمارستان به ملاقات پدرزنش میرفت.نیاز به خوبی احساس میکرد علی رغم موضع گیری اولیه داریوش اکنون چگونه با مهر و محبت واشتیاق واحترام پذیرای دامادش میشود.فرنگیس عاشقانه به او مینگریست ومادرانه سرش را میبوسید وابراز محبت میکرد.
دراینگونه مواقع نیاز دوباره به یاد امید می افتاد وجاای او را به اندازه یک دنیا خلا خالی می دید.اما درانتها به این نتیجه میرسید که نمیتواند امید وداریوش را دریک جایگاه قرار دهد واگر امید زنده بودهرگز نیاز اجازه نمیدادکه شوهرش روزهای گذشته ار نادیده گرفته ورشته دوستی ومعاشرت با داریوش را ازسر بگیرد.
بیش از دوهفته میشد که پیروز دیگرحرفی از کودکان جنگ زده نمیزد.نیاز حدس میزدکه بیماری پدر زنش مانع از این شده بود که دراین بح بوحه راجع به انها تصمیم قطعی بگیرد.
حدس نیاز درست بود چونبعداز مدتی شنیدکه پیروز به وسیله تلفن با شخصی راجع به بچه ها صحبت مبکند.گوش هایش تیز شد اما گویی دیر متوجه شده بود چونپیروز مکالمه اش راتمام کرد وگوشی را گذاشت وراجع به ان هیچ حرفی با مادرش نزد.ولی چهره اش متفکر وناراحت بود.نیاز صلاح دید سوالی نکند امااحساس کرد پیروز هنوز سخت درگیر موضوع بچه هاست ،فقط درمحیط خانه حرفی از انها به میان نمیاورد.
بعد ا بستری شدن داریوش تمام کارکنان بیمارستان فهمیدند شخص بسیار ثروتمند وپولداری که دربخش داخلی بستری شده پدرعروس خانم دکتر ارژنگ است .نیاز که تا ان زمان حرفی از داریو ش ارجمند به کسی نزده بود، از حیرت وشگفتی همکارانش تعجب میکرد.از نظر او داریوش همان شخصی بود که از دوران جوانی با او اشنا بود،باهمان زیر وبم ها وضعف های شخصیتیش.ونه چیز دیگر.
حدود یک ماه از بستری شدن داریوش میگذشت .هرچند بهبودی نسبی پیدا کرده بود،اما به خاط ضعف و ناتوانی اش او را نگه داشته بودندتا تحت رژیم غذایی خاصی کمی بهتر شود وبعد او را به خانه بفرستند.رفتارش انقدر بافروتنی وتواضع همراه بود که نیاز رامعذب میکرد.دیگر اثری ازان قیافه طلبکار وخشمگین که به درخانه نیاز امده بود ودنبال دخترش میگشت در او دیده نمیشد.دیگر ازانهمه قدرت وزوری که به رخ امید میکشیدوتهدید میکرد خبری نبود.
بعداز یک ماه ویک هفته اورامرخص کردند.البته تا لحظه اخر از نیاز خواهش میکرد درخانه به ملاقاتش بیاید.اورا گروه کثیری همراهی کردند وسوار اتومبیل خود شد ورفت.
.وقتی که اوسوار اسانسور میکردندکه به طبقه پایین ببرندمستخدمی که مسئول تمیزکردن اتاق ها بود با دلسوزی تمام بدرقه اش کرد وگفت:"بیچاره !خدا هی بهش شفا بده!"
داریوش درمدت بستری بودنش در بیمارستان کارکنان بخش را ازانعام ها وهدایای زیادی بهره مند کرده بود وفردی شناخته شده ومتمایز از سایر بیماران بود.
نیازبه پیروز وزنش سفارش کرد که بیشتر مرافب حال داریوش باشند وبیشتربه دیدارش بروند.اماهرچه فکر کرد دیدنمیتواند پا به خانه دااریوش بگذارد.بنابراین تصمیم گرفت تا دعوت یا دعوت های بعدی از طرف داریوش و
فرنگیس رفتن به انجارا فراموش کند.



مهرانگیز حرفی نمیزد اما ته دل ازتصمیم دخترش ناراضی بودوا ن را نوعی بیتوجهی وبی ادبی قلمدادمیکرد.



چندروز بودکه نیازمتوجه شده بود پیروز حال وروز درستی ندارد.دلیل انرا وجود بچه ها وبلا تکلیفی انها میدانست اما به شدت او نگران وضع سلامتی پسرش بود.یک شب که که او بیرمق وبیحال به خانه امد پرسید:"پیروز جان مدتیه حس میکنم حال نداری.ببینم مشکلی داری؟چیزی ناراحتت میکنه؟"



پیروز که به نفس نفس افتاده بود گفت:"راستش اره مامان !خودم هم احساس میکنم حالم خوب نیست."



نیاز دست پاچه شد.هزاران هزاربیمار ملول وسرطانی را درمان کرده وبا هزاران نوع از انها ماهها وسالها نزدیک ومعاشر بود،اما کوچکترین ناراحتی درمورد پسرش اورا دگرگون واشفته میکرد وقدرت هرگونه تصمیم گیری را از او میگرفت.به سویش رفت ونبض اورا لمس کرد.



پیروز گفت:"مامان خودم ضربان قلبموگرفتم.متاسفانه تداوم درستی نداره .کم وزیاد میشه."



نیاز با وحشت پرسید:"چه حرفا!مگه امکان داره؟"



با عجله به اتاقش رفت وگوشی اش را اورد.پیروز روی تخت دراز کشید.اثار خستگی درچهره جوانش دیده میشد.زیر چشمانش دوحلقه کبود خود نمایی میکرد.چند هفته ای میشدکه پیروز احساس میکرد مثل همیشه نیست.کم حوصله وناتوان شده بود وبه هیچ وجه تمرکز حواس نداشت.گاهی بی علت بد خلق میشد ودلش میخواست ساعت های متمادی بخوابد.همسرش نیازدلیل تغییر حال او را مشکلات ودرگیری هایی که در زندگی داشتند میدانست وتا میتوانست ملاحظه شوهرش رامیکرد.باوجود اینکه پدرش بیمار شده بود واو هم درگیر خانواده اش بود اما هرگز پیش پیروز گله وشکایت نمیکرد.



وقتی که نیاز با دست پاچگی گوشی را روی قلب پسرش میگذاشت دست هایش میلرزید.حاضر بودهرچه دردنیا دارد وهرچه دروجودش باقی است بدهد وکوچکترین خدشه ای به پسرش وارد نیاید.با صدای لرزانی پرسید:"چند وقته احساس ناراحتی میکنی؟"



پیروز گفت:"دو سه هفته ای میشه.اول فکرکردم شاید از کار زیادویا درگیری های فکری خسته وبی رمق شدم.اما کم کم حس کردم وضعم بهتر نمیشه که هیچ روز بهروزم بدتر میشم."



نیاز با عصبانیت گفت:"چرا زودتر نگفتی ؟تو بهتره قبل از اینکه به فکر این واون باشی به فکر سلامتی خودت ومن بیچاره باشی که جزتو هیچ دلخوشی دیگه ای تو این دنیا ندارم.توهم شدی پدرت؟که تمام هست ونیستش وبعد هم جونشو برای دیگران داد ورفت!"



نیاز علی رغم میل باطنی اش به گریه افتاد.پیروزسکوت کرد وحرفی نزد.نیاز بعد ازبررسی کامل ومعاینه پیروز سری تکان داد وگفت:"نگران نباش.من چی مهمی تشخیص نمیدم.اما بهتره فردا صبح زودبامن بیای بریم بیمارستان. به دکتر حائری میگم که یه چکاپ کامل ازت بکنه.ودرصورت لزوم ازت نوار قلب هم بگیره.حالا بهتره شام مختصری بخوری بعد هم بری بخوابی .امشب مثل اینک نیازخونه پدرش میمونه ونمیاد درسته؟"



پیروزگفت:"اره مامان.چندتا مهمون دارن که از شهرستان اومدن .من چون حالم خوب نبود،نرفتم.به نیاز هم گفتم که ازقول من از پدر ومادرش عذر خواهی کنه."



نیاز سعی کرد ظاهرش را همچنان ارام نشان دهد.اما هنگام شام دست هایش میلرزید.مهرانگیز متوجه دگرگونی او شد.اما چیزی به رویش نیاورد.اوشاهد معاینه دخترش از نوه اش بود ومرتب زیر لبش دعا میخواند وراز ونیاز میکرد که مبادا خطری متوجه پیرو ز باشد.بعد از شام نیازبه اتاقش رفتوبلافاصله با منزل دکتر حائری که متخصص قلب بیمارستان بود تماس گرفت .به مجرد اینکه صدای اورا شنید بانگرانی گفت:"سلام دکتر!معذرت میخوام وقت بدی مزاحم شدم."



دکترحائری که صدای نگران اورا شنیدپرسید:"نه .به هیچ وجه وقت بدی زنگ نزدی .دکترببینم.چیزی شده؟"



نیاز موضوع ناراحتی پسرش را با او درمیان گذاشت.وقرارشد صبح اول وقت دکتر حائری پیروز را معاینه کند ونتیجه را به او بگوید.کمی دلداریش دادو از نیاز خداحافظی کرد.



دیگر هیچ توانی دربدن نیاز باقی نمانده بودکه بتواند مشکل دیگری را انهم درموردپسرش تحمل کند.شب تا صبح کابوس دید وفردای انروزهمراه پسرش راهی بیمارستان شد.دیگر از بیمارستان وبیماری ودارو ودرمان بیزار بود .باخودش عهد کردبعد از بهبودی پسرش خودرا بازنشسته کند ودیگر پا دراین بیمارستان لعنتی نگذارد.



هنوز باور نداشت که بتواند سر کار نرود وتمام روزرا درخانه سپری کند.وجود کار ومشغله زیاد باعث شده بودکه او ازسالها پیش دور اکثر دوستانش رابه دلیل وجود کار ومشغله فراوانش خط کشیده بودودر مهمانی ها وگرد همایی ها شرکت نمیکرد.تمام وقت اورا کار گرفته بود.کاری که میتوانست درطول ان اردشیر راببیند وبا او به گفتگو یی هرچند کوتاه بنشیند.با خودش فکرمیکرد اگر امید زنده بود چقدر ازتصمیم او مبنی براینکه درخانه بماند ودیگرانهمه خود را درگیر کارنکند خوشحال وخرسند میشد.



چهره پیروز افسرده وغمگین بود واین موضوع بردل نیاز اتش میزد.مطمئن بود که مشکل قلب پسرش جدی نیست وبا دارو ودرمان رفع میشود.ازطرفی خود را ذی صلاح نمیدانست که قضاوت قطعی بکند.هرچه بود،دردست های پرتوان دکتر حائری بود واو میبایست نظر بدهد وتصمیم بگیرد.



وقتی که نزد دکترحائری رسیدند نیاز ترجیح دادانها را تنها بگذارد .نمیتوانست مثل سایر موارد بایستد وبه دکتر مربوطه کمک کند وا شاهد کارهای او باشد.طاقت نداشت مرحله به مرحله انتظار بکشد وباامید واری تمام منتظر دریافتپاسخ سلامتی پسرش باشد.به محل کار خودش رفت وتمام وجودش دربخش قلب وپیش پیروزبود.



با وجودی که به عروسش حرفی نزده بود بعد از نیم ساعت با کمال تعجب مشاهده کرد که سروکله اوهم پیدا شد.



نیازخودش رابه شدت باخته بود ونگرانی درچهره اش موج میزد.به مجرد دیدن مادرشوهرش گفت:"سلام مادر جان !پیروز چیزی ش شده؟مامان مهرانگیز میگفت که با شما اومده بیمارستان اتفاقی افتاده؟"


نیاز لبخندی زد وگفت:"نه عزیزم !باورکن چیزی ش نشده.حالش خوبه .بیخود نگران هستی."
نیازارجمند اب دهانش را قورت داد وگفت:"الان کجاست؟میشه برم پیشش؟"
نیازگفت:"البته فقط صبرکن من تلفنی بادکترش صحبت کنم بعد برو"
انروز تانزدیک ظهرانجام ازمایش های پیروزطول کشید.دکتر شفارشات لازم را کرد وداروهایش رانوشت.چیزی نبود که بشود پنهانش کرد.پیروزخودش طب خوانده بودوکمابیش میتوانست بفهمد که باید یک عمر دربیم وهراس به سر ببرد."
قلبش هیچ اشکالی نداشت.همه شواهد ازکودکی ش نشان میدادکه قلب سالمی داردفقط موضوع همان تکه ترکش کوچکی بودکه حرکت کرده وبه قلبش نزدیک شده بود.درغیر این صورت پیروز میتوانست عمری طبیعی راپشت سر بگذارد وازهرگونه فعالت و ورزشی بهره مند گردد."
نیازباچشمانی گریان پرسید:" دکتر فکر نمیکنی حرت ترکش به صورت مشکل جدی دربیاد؟"
حائری سرش را تکان داد وگفت:"چرا،خیلی امکانش هست.ازطرفی اگه دیگه حرکت نکنهشاید هرگزدچارمشکلی نشه.اما به نظر من بهتره تحت نظرباشه ویه دکتر متخصص جراح درمورد اون نظر بده که درصورت امکان هرچی زودتر این ترکش رو دربیارن.از الان به بعدهم باید خیلی مراقب باشه!"


پیروزبا بیماری اش راحت تر کنارامده بودتا نیاز.دوباره گویی دوره نگرانی واضطراب نیازارژنگ شروع شد.دست به رکاری میزد یا قصد انجام هرکاری را داشت یاد پیروز می افتاد ومشکلی که درسینه جوانش میتپید.تنها دقایقی که کمی ارامش داشت اوقاتی بود که با اردیر صحبت میکرد.صدای او نیاز را ارام مینومود وامید به زندگی رادر دلش زنده میساخت.
اما چه سود! وقتی که به خانه میرفت وتنها میشد دوباره کابس هراس ونامیدی به سراغش می امد. ساعت به ساعت جویای حال پیروزمیشد واگر ساعتی دیر به منزل میرسی هزاران هزار فکر شوم به ذهنش هجوم میاورد.ازطرفی نمیخواست پسرش متوجه شود جانش درخطراست وهرلحظه ممنک است قلب او دچار سانحه ای شود واو ا ز این جهت خود را ببازدوبد تر ازبدتر شود.
اما پیروز هم بیش از انکه نگران خودش باشد نگران حال مادر وهمسرش بود. میدانست که چقدرمورد عشق ومهراین دو زن قرارگرفته..میدانست اگر خدای ناکرده کوچکترین بلایی سرش بیاید هردوی انها ازغصه دق خواهند کرد.
دیگر موضوع بچه ها وفروش خانه از یاد ها رفته بود. مشکل جدیدی که در زندگی نیاز پدیدامده،هرگونه فکردیگری را ازمغز ویاد اوبیرون کرده بود.
داریوش برااثر معالجات پی درپی کمی بهترشده وبه کارهایش رسیدگی میکرد.بعداز بهبودی نسبی اش چندین بار به خانه نیاز امده بودوهردفعه سبد های بزرگ وگران قیمت گل سفارش داده وبه نیاز هدیه داده بود.تنها می امد ساعتی مینشست ومیرفت.در یکی از همین روز ها بودکه قاب عکسی از نیاز که روی میز پذیرایی قرار داشت توجهش را جلب کرد.عکس متعلق بود به سالها پیش زمانی که نیاز درامریکا مشغول به تحصیل بود.داریوش بی اختیار دریک چشم برهم زدن قاب عکس رابرداشت ودرجیب خود پنهان کرد.نه مهرانگیزنه نیاز هیچ کدام متوجه نشدند.عجیب انکه بعد ازانهم به خاطرتعدد عکس های روی میز نیاز به هیچ وجه متوجه کم شدن ان نشد.وجود او درخانه بسان کوهی برشانه های نیاز سنگینی میکرد.طرف او بیشتر مهرانگیز بود تانیاز.گاهی که پیروزو همسرش حضور داشتند اوضاع بهتر بود ونیازاحساس راحتی بیشتری میکرد.
چندین ماه ازشروع بیماری داریوش میگذشت.دوباره شیمی درمانی شده بود وبرای ماه اینده قرار بود ازمایش دیگری روی او انجام شود که درصورت امکان بتواند سالهای بیشتری را زنده بماند.براثر اصرار اطرافیان قرار بود داریوش ماه دیگر راهی امریکا شودودنباله معالجاتش را انجا انجام دهد.خودش مدعی بود که دکتر ای انجا بعد از بررسی پرونده اش گفته اند معالجاتی که درایران انجام شده کاملا درست ومطابق استاندارد جهانی بوده وکوچکترین کوتاهی درامر درمان او وجود نداشته.نیاز ازشنیدن این موضوع خوشحال شد وخدارا شکرکرد دراین مورد بهانه ای دست داریوش نداده است.
پیروزازمیزان کار ودرسش کم کرده بود وسعی میکرد زندگی راحت تری را دنبال کند.انچه را که تقدیر برایش رقم زده بود پذیرفته بود اما نمیخواست ان را باورکندویک نوع ناباوری و رنج درچشمانش نمودارشده بود که دل مادرش را به شدت به درد می اورد وروح اورا خدشه دارمیکرد.
دیگر زندگی به دکتر نیاز ارژنگ لبخند نمیزد.غمی گنگ ودردی ناشناخته درنگاه سرگردانش به چشم میخورد که بیش ازپیش اردشیر را ازار میداد.حاضر بود غم او را به جان بخرد ولحظه ای چشمان عاشق اورا انطورغمگین نبیند.
ارام ارام سالروزمرگ امیدفرا می رسید.مهرانگیز درانتظارامدن دختر کوچکش روزشماری میکرد.نازنین ازدواج کرده ودارای دو فرزند شده بود.بعد ازسالها به ایران می امد تا خانه پدری شان رابه فروش برسانند.اوهنگام مرگ پدرش هم نتوانسته بود به ایران بیاید.مهرانگیز درانتظار دیدن نوه هایش بود که انها را هرگز ندیده بود.داریوش هم بالاخره به امریکا رفته ودریکی ازمجهزترین وبهترین بیمارستان های انجا بستری شده بود.
درست چند هفته ای مانده به سالگرد امید یک شب که نیاز مثل همیشه خسته وکوفته ازمطب رسید ناگهان دوچهره جدید وبیگانه با قامت های کوچک وپای برهنه به استقبالش امدند.ازدیدن انها خشکش زد.ازدیدن دوموجود کوچک وسیه چرده با چشمان سیاه وکنجکاو بانگرانی نگاهش میکردند.پشت سر انها پیروز ونیاز ومهرانگیز ایستاده بودند.نگرانی تنها کمتراز دوکودک نبود.
بعدازلحظاتی ناگهان موضوع درذهن نیازجا افتادوفهمید که این دوطفل کوچک وقد ونیم قدجز کودکان اهوازی کسان دیگری نمیتوانند باشند.کارازکار گذشته بودوپیروزکارخودش را کرده بود.درهرصورت نیازنمیتوانست مخالفی کند.دردرجه اول خواست وتمایل پیروز مهم بود که اونمیتوانست جلوی او بایستد وحرفی بزند.حاضربود بمیرد اما کوچکترین کاری انجام ندهد که پسرش را بیازارد وجانش را به خطر بیندازد.اما برخورد ناگهانی اش با بچه ها انقدراورا شوکزده کرده بود که بی اختیار به گریه افتاد وبدون اینکه حرفی بزند یا سوالی بکند به اتاقش رفت ودر رابست.
پشت سرش سکوت بود وسکوت.چیزی که رنجش میداداین بود که گویا بچه ها خودهم فهمیده بودند که مورد طرد وبیمهری اوهستند.نمیدانست چه کند.دردورانی که به سکوت وارامش نیاز داشت به هیچ وجه نمیتوانست پذیرای دوطفل بیگانه باشد .اگرموضوع پیروزنبود بدون شک زیر بار نمیرفت.ترجیح دادانها رابیش از این منتظر نگذارد.لباسهایش را دراورد ودرون حمام رفت.بدون شک یک دوش اب گرم حال اورا بهتر میکرد.
باعجله دوش گرفت ولباس پوشید.به دنبال کفش های راحتی اش بود.انها را پیدا نکرد.بهتر دید زودتر به دیگران بپیوندد.واردهال شد لبخندی زد وگفت:"ببخشید بچه ها راستش انقدر خسته بودم که...
گفتم برم یه دوش بگیرم .بعد باهم شام بخوریم."همان طور که حرف میزدنگاهش اطراف را میجست وبه دنبال صندل های راحتی اش میگشت.
دراین هنگام ناگهان پسر کوچک خم شد ودمپایی ها ی اورا از زیر مبل بیرون کشیدوجلوی پایش جفت کردولبخند زد ویک ردیف دندان های سفید ودرشت رابه نمایش گذاشت.
نیازبهت زده اورا نگاه کرد،بی اختیار خم شد وپسرک را دراغوش گرفت وهای های گریه کرد.
از ان شب به بعد ساکنان خانه نیاز شش نفر شدند.نیاز به ناچار دوسه روزی مطب را تعطیل کردوبرای بچه ها کلی کفش ولباس ولوازم دیگر را خریداری کرد .دوعدد تخت کوچک یک نفره خرید ودرگوشه یکی از اتاقها قرار داد.اسم پسرک عباس وخواهرش خدیجه نام داشت.
مهرانگیز برخلاف دخترش ازامدن بچه ها انقدر به وجد امده بود که به کلی غم ودردخودرا به فراموشی سپرده بود.لهجه جنوبی وشیرین بچه ها برایش جالب وشنیدنی بودوبا عشق واشتیاق ساعتها باان دو به صحبت مینشست.
بچه ها ازهوش سرشاری برخوردار بودند. وحرف شنوی واطاعت انها نیازرا به حیرت مینداخت.گویی قدرزندگی جدید را میدانستند ودلشان نمیخواست خدای نکرده ان را ازدست بدهند
پیروز برای گرفتن انها مراحل زیادی را پشت سر گذاشته تا موفق شده بود انها را به فرزند خواندگی خود دربیاورد.او سعی میکرد اوغات فراغت خود را درخانه سپری کند تا بیشتر با بچه ها باشد وکمی ازبار زندگی انها را بردوش بگیرد.همسرش نیازهم به تدریج با بچه ها انس گرفته وزندگی با انهارا پذیرفته بود.


سالگرد شهادت امید را نیاز،خانواده اش ودوستان وهم رزمان امید باشکوه تمام برگزار کردند.بعدازیک سال تمام ،لوازم امید دست نخورده سرجای خودش باقی مانده بود.نیاز حتی کوچکترین لوازم اورا نگه داری وحفظ کرده بود.
مهرانگیزبدون توجه به دخترش تمام لباس های امید را ازکمد بیرون اورد وبه اشخاص نیازمند بخشید.غیرازعکس ها وکتاب ها ودفاتری که مربوط به شرکتش بود همه رابخشید تا بیجهت درکمد خاک نخورند و بی استفاده باقی نمانند.
چندروزبعد ازبرپایی مراسم وقتی که نیاز مشغول به کاربودخدیجه یکی ازعکس های امید را برداشت ونزداو امد:"مادرجان این عکس بابا بزرگه که شهید شده؟"
نیاز خنده اش گرفت وگفت:"اره عزیزم بابابزرگه"
دخترک با حسرت سری تکان داد وگفت:"مادرجان بابا بزرگ کجارفتن؟"
نیازخدیجه رادراعوش گرفت وگفت:"رفته پیش خدا"
بچه ها برخلاف کوچکی وسن کمشان ارام ومطیع بودند. علی رغم انچه نیازفکر میکرد هیچ خبری ا شلوغ وشیطنت درانها دیده نمیشد.نیازحدس میزد درخانواده خوبی تربیت شده باشند چون رفتارمعقول ومناسبی داشتند.
به تدریج رفت وامد اردشیر به خانه نیاز بیشترمیشد.اوهم ساعتها مینشست وبا بچه ها کلنجارمیرفت.
بهار با تمام شکفتگی وزیبایی اش فرا رسید. هنگام تحویل سال نو اردشیر هم حضور داشت ودرجمع شش نفره خانواده جاوید گوشه ای را انتخاب کرده وبرای اولین باراحساس نزدیکی وپذیرش وجودش را گرم وخرسند میکرد. احساس میکرد از طرف تک تک انهایی که انجا هستند پذیرفته شده است ودیگر مانعی برای حضور او وجود ندارد.
با خودش فکرمیکرد اگر بتواند باقی عمرش را با نیاز زندگی کند هرگزدر ان خانه زندگی نخواهد کرد ونیاز را به خانه خودش خواهد برد. حتی حاضر بود مهرانگیز را هم با خود برد وسه نفری درکنارهم زندگی کنند.
فکر دسترسی به نیاز او را ازدنیایی تاریکی وسکوتش نجات میداد وبه زندگیش گرما وحال دیگری میبخشید.
تابستان قرار بود درصورت امکان اردشیر به ملاقات دخترش برود. او دو سالی بود که شقایق را ندیده بود.دلش برای تنها دخترش تنگ شده بود.نمیدانست تا امدن تابستان تکلیفش با نیازمعلوم میشود یا نه ،درانصورت میتوانست با نیاز به سفربرود.بدون شک این سفرمیتوانست فراموش نشدنی ورویایی باشد.اما دگرگونی حال پیروز واحتمال اینکه او را تحت عمل جراحی قراردهند هیچ فرصتی برای نیاز باقی نمیگذاشت که بتواند درموردخودش واردشیرزودتر تصمیم بگیرد.
تابستان فرا رسید واردشیر به تنهایی راهی سفر شد.بیش از ان نمیتوانست از دیدار دخترش طفره برود.
هنگام خداحافظی به نیاز گفت:"ازت خواهش میکنم تا برگشتنم تمام کارهارو روبه راه کن.نیاز اجازه بده هردوی مااز این سردرگمی وتنهایی خلاص بشیم.قول میدی؟"
نیازبا پریشانی سری تکان دادوگفت:"اردشیر دلم برات تنگ میشه.سعی کن زود بیای .اماهیچ قولی نمیتونم بدم."
اردشیر رفت ونیاز بادنیایی از مشکلات تنها ماند.
خواهرش نازنین هم به ایران امد ومهرانگیز کجبور شد به خانه خودش برود تا ازدختر ونوه ها ودامادش پذیرایی کند.نیا میدانست که نمیتواند به تنهایی بچه هارا نگهداری کند.هرچند هر دورا به مهدکودک میفرستاد اما اعصر به بعد اگر پیرو ونیاز کارداشتند بچه ها بی سرپرست می ماندندونیاز نگران انها میشد.درنهایت برنامه ریی کردند وقرار شد که بعداز ظهرها یکی ازانها خانه باشد تا بچه ها را سرویس مهد تحویل بگیرد.
عباس سال اینده به مدرسه میرفت اما خواهرش هنوز چندسال زمان داشت تا به سن مدرسه برسد. بعدازچند ماه از امدن بچه ها نیاز هنوز به حضورانها درخانه عادت نکرده بود.هنوزفکر میکردانها به طور موقت درخانه او هستند و به زودی به خانه خود بازمیگردند.
دلش برای عروسش هم میسوخت.باخودش فکرکردتا بازشدن مدرسه ها صبرکند وبعددر ان زمان یک پرستارنیمه وقت برای بچه ا بگیرد.پیروز رفتاری پدرانه وپرمهرباانها داشت ونیاز ازدیدن انهمه بذل محبت وعشق از سوی پسرش دچارحیرت میشد. جالب
بگیرد.پیروز رفتاری پدرانه وپرمهرباانها داشت ونیاز ازدیدن انهمه بذل محبت وعشق از سوی پسرش دچارحیرت میشد. جالب انکه همسر پیروزهم پابه پای او پیش میرفت وبه بچه ها محبت میکردوهیچ گونه مخالفت یا حسادتی ابراز نمیکرد.
چیزی که باعث میشد نیادرمورد بچه ها سکوت محض اختیار کند سرگرمی ودلگرمی پیرو به انها بود بخصوص که حال جسمی او زیاد تعریفی نداشت وتقریبا هرگونه فعالیت بدنی راکنارگذاشته بود.


مطالب مشابه :


روپوش مدارس

سعدی شمالی روبروی بیمارستان امیراعلم خ شهید مدل، رنگ و راحتی روپوش مدرسه در رضایت دانش




پوشش پزشکان

روپوش پزشکی سینا های کاری مانند بیمارستان و کلینیک ها قابل قبول مدل موی پزشک نیز به




مدل بافتنی کودکان

مدل روپوش تزیینی دخترانه. مدل شنل کوتاه مدل گره ای بیمارستان مصطفی




سلامتی خودمون ...

به سلامتی همونایی که کل عمرشونو تو راهروهای بیمارستان با به سلامتی همه ی روپوش مدل پرده




جزئيات آيين نامه پوشش دانشجويان

جزئيات رنگ و اندازه روپوش و مدل لباس به طور کامل در دستور سایت بیمارستان تخصصی و فوق




امتحان رادیولوژی و ....

راس ساعت 12:30 در تالار تصویربرداری بیمارستان که مدل امتحان حتماً با روپوش و




مردان غریب من(14)

وقتی که به بیمارستان رسیدند، نیاز از قطار ماشینهای آخرین مدل و تعداد کثیر آدمهایی که در




برچسب :