رمان جزای عشق 1
مثل همیشه صداش روانداخته روی سرش: تو خیلی بی جا کردی همچین غلطی کردی!بابا ی بدبختمون رو کشتی کافی نبود؟حالا نوبت منه؟
بدون اینکه حتی جواب یکی از حرفاش رو بدم از خونه زدم بیرون.خیابون ها شلوغ تر از همیشه بود. حوصله ی هیچ کس رونداشتم!انقدر توی این چند وقته حرف های درشت از اطرافیانم شنیده بودم که دیگه حتی حوصله ی خودم رو نداشتم.حتی از برادرم که تنها کسی بود که توی این دنیاداشتم.می دونستم با این وضعیت نمی تونم بیشتر از این دوام بیارم.باید زودتر یه کاری می کردم .
پل هوایی صدمتر پایین تره.کی حال داره این همه راه بره؟!خیابون دوبانده است،اولین لاین رو رد میکنم.دود یکی از ماشین ها که باسرعت زیاد از بغلم ویراژداد ورفت، رفت توی گلوم وبه سرفه افتادم.لعنتی!میرم توی لاین بعدی،یه لحظه مکث،یه سرفه ی نسبتا طولانی،و....ویـــــــــــــ ــژ!و بعدش سیاهی محضی که مثل قیر تک تک سلول های مغزت رو پر می کنه.
صدای دستگاه نوار قلب سکوت آرامش بخش بیمارستان رو بهم می ریزه.دست وپام روحس نمی کنم،حتی سرم روحس نمی کنم وتنها چیزی که می دونم اینه که فقط حس شنواییم فعاله.همین هم جای شکرداره چون هنوز زنده ام. چند ساعت بعد با گز گز خفیفی که توی بدنم می پیچه می فهمم هنوز اعصابم درست کار میکنه.هیاهوی دکترا وپرستاراداره دیونم می کنه.صورتم توی بانداژپیچیده شده.حتی چشمام وفقط نوک بینیم واسه نفس کشیدن ودور دهنم بازه.درد دارم.انقدر که اگه آرواره های فکم قدرت باز شدن داشت یه جیغ فرا بنفش می کشیدم.
به ضرب مسکن خوابم میکنن. بیدار که میشم نمیدونم صبحه یا شب.دلم می خوادتمام باندا ی صورتم رو جر بدم. پوستم می خاره.تمام بدنم درد میکنه به جز پای راستم.پای راستم رواصلا حس نمی کنم.انگار که بی حس کننده ی قوی بهش زده باشن.بعداز یکم بالاخره صدای آه ونالم درمیاد:یکی اینجا نیست به داد من برسه؟ آهــــــــــــــه! پرستار!
ـ چه خبرته؟اومدم!
ـ میشه این باندارو باز کنی؟هیچی نمیبینم!
ـ خوب اگه قرار بود ببینی که باند نمی بستیم دور چشمات!
ـ کور که نشدم؟هان؟
ـ نه دختر!فقط...
ـ فقط چی؟
ـ هیچی.پوستت یکم التهاب داره.خوب که بشه باندارو باز میکنیم.
ـ دروغ که نمیگی؟
ـ نه.درد داری؟
ـ آره.گرسنه ام هم هست!
ـ فعلا که نباید چیزی بخوری.یه مسکن بهت میزنم بخوابی.
ـ چند روزه اینجام؟
ـ سه روز.
روز ها مزخرف تر از همیشه داره سپری میشه.از رضا خبری نیست.چندان چیز عجیبی هم نیست.مطمئنم اگه بهش بگن فردا تشیع جنازه ی خواهرته هم نمیاد.این که دیگه بیمارستانه!تازه چرا باید بیادوقتی میدونه اگه بیاد بایدتمام هزینه های بیمارستان روبده؟خیلی دلم می خواد بدونم با کی تصادف کردم.احتمالا اولین کاری که میکنم اینه که دونه دونه موهاش رو بکنم.یکی نیست بهش بگه آخه مرد حسابی آدم بدبخت تر از من گیر نیاوردی بزنی بهش؟؟؟
از پاسگاه اومدن واسه رضایت واین حرفا.به افسره میگم آخه من وقتی هنوز نمیدونم چه بلایی سرم اومده چه جوری بایدرضایت بدم.گفتم رضایت باشه بعد ازاینکه بادکترم حرف زدم.دکتر میاد.بعد از ظهر ومن اولین غذایی رو که بعد از چهار روزخوردم رو بالامیارم.بالاخره یکی پیدا میشه که به داد من برسه واین باند های مسخره رو باز کنه.چشمام رو آروم باز میکنم و واسه بار اول اتاقی که توش هستم رو میبینم.هیچ چیز قابل توجهی توش نیست به جز کلی دم ودستگاه که باسیم های مختلف بهم وصله! از زیادی دستگاه ها به وحشت میفتم ومیگم:دکتر من مگه چمه این همه دم ودستگاه آویزونمه؟
ـ هیچیت نیست!
ـ هیچیم نیست که نمیزارید برم؟اصلاچه بلایی سر صورتم اومده؟یه آیینه به من بدید!میخوام خودم رو ببینم!
ـ نبینی بهتره!
ـ دکتر!لطفا یه آینه بهم بدید!
از لحن محکمم میره وچند دقیقه ی بعد با یه آیینه برمیگرده.نمی تونم باور کنم که این منم!نه این امکان نداره! پلک چپم کش اومده وافتاده روی چشمم.صورتم پر از دست انداز وچاله چوله شد.دماغ باریکم کوبیده شده توی صورتم.ماتم روی صورتی که رو به رومه!هیچ چیز این قیافه واسم آشنا نیست.سرم رو میارم بالا ومیگم:این کیه دکتر؟
ـ بهت که گفتم بهتره نبینی خودتو!
ـ چه بلایی سرم اومده؟
ـ شیشه خرد شده توی صورتت.شانس آوردی آسیبی به چشمات نرسیده.
ـ میشه...لطفا...باند هارو ببندید؟نمی خوام کسی اینجوری منو ببینه.
دکتر سری تکون میده وباند هارو دوباره روی صورتم میبنده البته جوری که بتونم ببینم.
ـ دیگه چی دکتر؟
ـ همین رو هضم کن فعلا.
ـ مگه بازم هست؟هیچی نمیگه.ناله میکنم:تورو خدا بگید دکتر!دیگه چی؟
ـ پاتم... .نگاهی به پای بی حرکنم میکنم ومیگم:پام چی؟
ـ عصبش به طور کامل قطع شده!
ـ این....این یعنی...چی؟
ـ یه پا نداری!
این دیگه خیلی سنگین بود.بدون حرف فقط به صورتش نگاه میکنم.منتظرم بزنه زیر خنده وبگه شوخی کردم بابا . ولی اونم باهامون قیافه ی جدیش زل زده توی چشمام!دراز میکشم وملحفه رو میکشم روی سرم.اشک هام بی صداگونه هام روتر میکنه.حتی نمی تونم تصور کنم نداشتن یه پا چه حسی میتونه داشته باشه.حتی نمیتونم پیش خودم تصور کنم دقیقا چه اتفاقی افتاده.فقط این رو میدونم که هرکی باعث وبانی این بدبختی شده،باید تاوان سنگینی رو پس بده.
بخاطر مسکن ها خوابم میبره.ولی وسط های شب بخاطر کابوس های درهم وبرهمم از جا میپرم.این قضیه چندبار تکرار میشه.توی خلسه دارم قدم میزنم.دقیقا روی مرز خواب وبیداری.صبح باصدای رضا از خواب بلند میشم:چرا تو همیشه باید مایع دردسر باشی؟هان؟
ـ اگه میخوای رواعصابم راه بری برو بیرون!
ـ ببند دهنتو!دختره ی خیره سر این همه مکافات درست کرده دوقرت ونیمشم باقیه!برو خدارو شکر کن که این یارو که زده بهت خیلی آقای محترمیه تمام پول بیمارستانتو داده وگرنه من یه قرون هم واسه تو خرج نمیکردم!
ـ. ...پــــــــــــــوف!خیلی لطف میکنن!با این بلایی که سرم آورده کل داریش هم بده کمه!
ـ امروز قراره از پاسگاه بیان،رضایت میدی،پول دیه رو میگیریم میای بیرون فهمیدی؟
ـ لازم نیست تو به من چیزی یاد بدی خودم میدونم چی کار بایدبکنم.
ـ دِ نمی دونی!اگه میدونستی همون روزاول رضایت میدادی!
ـ سهم الارث من رو که خوردی حالا پول دیه ی پای من روهم میخوای بالا بکشی؟کورخوندی!
ـ یه کاری نکن بزنم همین جا اون یکی پاتم چلاغ کنم ها!یه عمر زحمتت روکشیدم!توی خونه ی من خوردی وخوابیدی پس حرف زیادی نزن!همین کاری که گفتم رو میکنی!
یکی از پرستار ها میاد توی اتاق ومیگه:چه خبره آقای محترم؟اینجا بیمارستانه!صداتون رو بیارید پایین!
رضا با غیض میگه:بله چشم!
پرستاره میره بیرون.روش رو سمت من میکنه ومیگه:این الان میخواد بیاد باهات صحبت کنه،عین آدم رفتار میکنی.فهمیدی؟فقط وای به حالت اگه بخوای همه چیز رو خراب کنی!منتظر جواب من نمیونه ومیره بیرون.
منتظرم که مسبب این اتفاقات رو ببینم ولی بجاش یکی از پرستار ها میاد توی اتاق وچندتا آمپول میزنه توی سرومم.همونجوری که داره کارش رو میکنه میگه:می خوای رضایت بدی؟
ـ نمی دونم.... .
ـ من اگه جای تو بودم با این وضعیت پات خودم رو مینداختم گردنش!ندیدیش هنوز نه؟خیلی تیکه است!همه ی پرستاراعاشقش شدن!
ـ خودم رو بندازم گردنش؟یعنی چی؟
ـ یه قانونی هست میگه اگه یکی بزنه به یه دختر مجرد وباعث نقص عضو بشه اگه دختر بخواد باید عقدش کنه.ببینم توکه نامزد اینا نداری هان؟
ـ نه...
ـ پس حله دیگه!
ـ چی حله؟مگه الکیه؟
ـ الکی تر از اون چیزیه که فکرش رومیکنی!
وسایلش رو جمع میکنه ومیره بیرون.ذهنم داره حرف های دختره رو حلاجی میکنه:اگه دختر بخواد بایدعقدش کنه... .چند دقیقه بعد صدای در میاد.باصدای گرفته ای میگم:بله؟
در باز میشه وهیکل چهارشونه ای کل چهارچوب در رو پرمیکنه.اولین چیزی که جلب توجه میکنه هیکل عضله ای که حتی از زیر اون کت وشلوار مشکی رسمی هم مشخصه.موهای خوش حالت قهوه ای روشن که رفته بالا با چشمای خمار وطوسیش توی اون صورت برنزه سمفونی جالبی ایجاد کرده.صداش باقیافه اش خیلی هم خونی داره. یه صدای بم ومردونه:سلام.
ـ سلام.
ـ بهترید؟
ـ به لطف شما عالیم!
ـ باور کنیداصلا ندیدمتون!
ـ به نظرخودتون توجیحه جالبیه؟
ـ نه خوب...ولی...
ـ ولی نداره!شما....همه ی آینده ی من رونابود کردید!
ـ باور کنید من نمیخواستم اینجوری بشه!هرکاری که بخواید میکنم!حتی اگه بخواید واسه درمان میفرستموتون خارج ازکشور.... .
ـ متاسفم!این پا دیگه خوب بشو نیست!
ـ من حاضرم دوبرابر دیه رو...
ـ آقای محترم،همه چیز پول نیست!شما فکر کردید ما چون هشتمون گرونه مونه با هرمبلغی راضی میشیم؟فکر کردیدبا پول میشه فقط همه چیز روخرید؟
ـ من...من فقط میخواستم...
ـ هیچی نگید لطفا!معلوم نیست این تصادف دقیقا چه آسیب های دیگه ای بهم زده!من تا نفهمم کامل چه بلایی سرم اومده نمی تونم رضایت بدم!
ـ بسیار خوب...من میگم که یه دکترخوب معاینتون کنه...امیدوارم که من رو...ببخشید!باورکنیداصلاعمد ی نبود!
چیزی نمی گم.اونم خداحافظی میکنه ومیره بیرون.افکار ضدونقیض زیادی توی مغزم جریان داره که یکیش ازهمه پرنگ تره:...اگه دختره بخواد بایدعقدش کنه...ولی به چه قیمتی؟اصلا از کجامعلوم این یاروآدم درستی باشه؟ از کجا معلوم که اصلامشکل روانی نداشته باشه؟من با چه تضمینی اینکارو بکنم؟فکرهای متفاوت مدام از ذهنم رد میشه. خوشبختانه وقت ملاقات تموم شده ودیگه قیافه ی رضا یا هر خر دیگه ای رونمیبینم.از دکتر میخوام مسکن بهم نزنه.خیلی چیزها راجع به زندگیم هست که باید بهش فکر کنم.واین بهترین موقیعتیه که میتونم ازتنهاییم واسه فکر کردن استفاده کنم.
صبح یه دکتر دیگه هم معاینه ام میکنه ومیگه پام واسه خوب شدن اونم خوب شدن نسبی به یه عمل سخت احتیاج داره که هم خرج زیادی داره وهم توی ایران فقط یه دکتر این عمل روانجام میده که اونم از الان بایدواسه دوسال دیگه وقت بگیری!به به!چه زندگی زیبایی!این چندروزی که توی بیمارستان بودم به زمین وزمان فوش دادم که از هرکجا یه چیزی واسم میباره!رضا میاد ودوباره داد وقال های همیشگیش رو میکنه واین دفعه با تهدید اینکه اگه خودم رضایت ندم به عنوان کفیل من اینکارو میکنه از بیمارستان میره بیرون.
ساعت 8 شبه ومیخوام بازور دوتا لقمه غذا بخورم که یکی دراتاق رو میزنه.شالم رو سرم میکنم ومیگم:بله؟
در باز میشه ودوباره من رخسار آقای شایگان رو میبینم.اسمش رو یکی از پرستارا بهم گفت.اخمام رو میکشم توهم ومیگم:الان که وقت ملاقات نیست!
ـ میدونم ولی ازدکترتون خواهش کردم که چند دقیقه ببینموتن!
ـ خوب،امرتون؟
ـ خوب،اومدم ببینم که ... یعنی جوابتون... .
ـ می خواید جواب من رو بدونید؟
ـ بله!
ـ بسیار خوب،رضایت میدم ولی یه شرط داره!
ـ هرچی باشه قبوله!
خندم میگیره ومیگم:فکر نکنم قبول کنید!
ـ شک نکنید!
ـ باید عقدم کنی!
ـ باید عقدم کنی!انگار که یه پارچ آب سرد رو خالی کردن روش!ماتش میبره.بعداز چندثانیه عین دیوونه ها شروع کرد به خندیدن!چند دقیقه بلند بلند خندید.از خندش وحشت کردم!وقتی خندش تموم شدگفت:همه جورش رو دیده بودم جز این مدلیش رو!
ـ شماچه فکری راجع به من کردید آقای محترم؟
ـ همون فکری که لایقته!بعد اخماش رو کشید تو هم وگفت:من شاید خیلی ساده باشم اما انقدر ببو نیستم که هرکی بخواد ازم سوءاستفاده کنه!
ـ فکر کنم یه چیزیم بدهکار شدم!
ـ دیه ت روتمام وکمال میدم.بعدش ببینم چه ادعایی میخوای بکنی!
این رو گفت واز اتاق رفت بیرون ودروباحرص کوبید بهم.زیر لب گفتم پسره ی بیشعور!شیطونه میگه رضایت نده بزار همین جوری بره بیادها!
بعداز ظهر همون پرستاری که این فکرروانداخت توی سرم واسه عوض کردن پانسمان ها اومد.ازش پرسیدم:حالا مطمئنی این قانون هست؟
ـ آره بابا خواهر خودم وکیله.میگه هست.راستی امروز صبح شایگان روگاز گرفتی وحشی شده بود؟
ـ آره!چه جورم!
ـ چی کارش کردی؟
ـ بهش گفتم عقدم کنه!صاف وایستاد وگفت:شوخی میکنی!
ـ نه!
ـ بابا حالا من یه چیزی گفتم!توچرا جدی گرفتی!حالا دوسش داری؟
ـ نه بابا!چی داره که من بخوام ازش خوشم بیاد؟مسائل دیگه ای هست که این کار بهترین موقعیت رو واسم جورمیکنه!
ـ حالا به نظرت قبول میکنه؟
ـ مگه دست خودشه قبول نکنه؟؟؟
ـ چه دل وجرعتی داری تو دختر!
دو روز بودهیچ خبری ازشایگان نشده بود.رضامدام اورد میداد که باید زودتر به پول دیه رضایت بدم.ولی من چیز دیگه ای توی ذهنم میگذشت.بعد از دو روز یه مرد چاق وتاس عینکی اومد وخودش رو وکیل شایگان معرفی کرد.
ـ چرا خودش نیومد؟
ـ کاراشون رو سپردند دست من! اومدم راجع به مبلغ دیه... .
ـ آقای محترم من به خودشون گفتم در چه صورتی رضایت میدم!
ـ آخه خواستتون... .
ـ خودتونم میدونید که غیر قانونی نیست!
ـ بله غیر قانونی نیست،ولی امکانش برای آقای شایگان وجود نداره!
ـ چرا؟
ـ آخه...ایشون زن دارند!
ـ چی؟؟؟
ـ ایشون دوساله ازدواج کردند!بخاطرهمین هم این پیشنهاد اینقدر بهمشون ریخته!
ذهنم با سرعت سرسام آوری کارمیکرد.نباید جامیزدم ولی این کاربه چه قیمتی؟؟؟به قیمت خراب کردن زندگی دوتا انسان؟عاقلانه بود؟سرم رو آوردم بالا وگفتم:بسیار خوب،پس من میخوام با خانومشون صحبت کنم!
رنگ یارو پرید!با تته پته گفت:آخه...آخه ایشون الان نیستن...یعنی...الان خارج از کشورن!
ـ بسیار خوب،تلفن که دارند بگید یه زنگ به من بزنند!
ـ شما با خانوم شایگان چی کارداری؟
ـ فکر کنم به خودم مربوط بشه!درحال حاضر این شرط رضایت منه!
مرده با قیافه ی پکر ازم خداحافظی کرد ورفت.معلوم بود یه ریگی به کفشش داشت.حس زنونم میگفت شایگان زن نداره وفقط بخاطر باز کردن من از سرش این حرف رو زده.
فردا از بیمارستان مرخص میشدم.نمیخواستم رضاچیزی از این ماجرا بفهمه.باید از این یارو وکیله یه شماره تلفنی آدرسی چیزی می گرفتم.از یکی از پرستار ها خواستم که توی پرونده رونگاه کنه واگه شماره یا آدرسی ازش هست برام بیاره.
صبح واسه ترخیصم رضا نیومد.چیز عجیبی نبود.نیومدکه مبادا یه قرون هم از پولاش کم بشه.دکتر گفت شایگان تسویه کرده.دوتا عصا هم برام گرفته بود که با اون ها راه برم.حتی تصوراینکه بخوام با اینها تو کوچه وخیابون راه برم حالم رو بد میکرد.با اکراه ودرحالی که سعی میکردم بغض توی گلوم نشکنه چوب هارو زدم زیر بغلم واز پرستارا خداحافظی کردم.بانداژهاهنوز دور صورتم بود.تازمانی که عمل نمی کردم دلم نمی خواست حتی خودم خودم رو بااین قیافه ببینم.
کنار خیابون منتظر تاکسی وایستادم.چندتا تاکسی رد شد ولی نایستاد.یکم بعد یه سورنتای سفید جلوی پام ترمز گرفت.شیشه روکه پایین دادفهمیدم وکیله شایگانه.گفت:سلام خانوم راد بفرمایید بالا.
ـ خیلی ممنون خودم میرم.
ـ اگه عجله ای ندارید واسه خونه رفتن یک سر بریم دفترمن.
ـ بابت چه کاری؟
ـ مگه نمی خواستید خانووم آقای شایگان رو ببینید؟خانوومشون الان توی دفتر من هستند.
پوزخندی زدم وگفتم:شما که گفتید خارج از کشورن؟؟؟
ـ خوب...یعنی....دیشب برگشتن....من خبر نداشتم!
ـ آهان!نه عجله ای ندارم.
ـ پس بفرمایید بالا.در عقب رو باز کردم وبازور نشستم روی صندلی.عصاهام رو هم گذاشتم کنارم.
ـ میشستیدجلو.
ـ همین جا راحتم!مردک پیش خودش چه فکری کرده؟نیم ساعت بعد توی دفترش بودیم ولی نه از شایگان خبری بود ونه از زنش.ویکلش گوشی رو برداشت وبهش زنگ زد:سلام مسیا جان...من وخانوم راد الان توی دفتریم شماکجایید؟...بسیارخوب...پس منتظریم.
داشتم فکر میکردم که مسیا یعنی چی که گفت:توی راهند.الانا میرسن.قهوه میخورید؟
ـ خیر.یه لیوان آب اگه میشه.
ـ حتما.زنگ میزنه به منشیش ویه قهوه ویه لیوان آب سفارش میده.نیم ساعت یعد شایگان میاد.یه دخترکه چهره ی معمولی وچشمای بی حالت قهوه ای داره با یه مانتوی مشکی ساده کنارش راه میاد.بادیدن دختره بی اختیار خندم میگیره!توی دلم میگم خر خودتی!به دک پوز شایگان میخوره آخه همچین دختری زنش باشه؟اونم دختری که تازه دیشب ازخارج اومده؟
شایگان سلام میکنه.باسر جوابش رو میدم وهمچنان بانگاه هام دختره رو تحت کنترل دارم.شایگان با عصبانیت میشینه روی صندلی ولیوان آبم رو تا قطره ی آخر سر میکشه.دختره زیر نگاه هام معضب شده.این رو خوب میفهمم. شایگان بعد از 5دقیقه خسته میشه ومیگه:خوب،باهمسر من چی کارداشتید؟
ـ با همسرتون کار دارم نه باشما!
ـ یعنی چی؟
ـ یعنی اینکه من یه صحبت خصوصی با خانومتون دارم!
ـ صحبت خصوصی نداریم!اگه حرفی دارید همینجا پیش همه میزنید!
ـ بسیار خوب.پس لطفا شما ساکت باشید وبزارید خانومتون خودشون جواب بده!
ـ بسیار خوب.بفرمایید.
سرم رو میچرخونم سمت دختره ومیگم:اسم شما چیه؟
با صدای ضعیفی که خوش هم به زور میشنوه میگه:منا سالاری.
پوزخند روی لبم پرنگ تر میشه:شما خارج از کشور بودید؟
سرش رو میاره بالا وبا التماس به شایگان نگاه میکنه.اشاره ی آره ی شایگان از زیر نگاهم در نمیره.با تته پته میگه:ب...بله!
ـ کجا بودید؟
ـ پا...پاریس!
ـ اوه چقدر عالی!خانوادتون اونجان؟
ـ بله...مادرم.
ـ یه سوال ازتون دارم،من به انگلیس خیلی علاقه دارم ومیخوام بدونم که خیابونی که به برج ایفل منتهی میشه اسمش چیه؟
دختره کپ میکنه.جو پر تنشیه.شایگان اعصابش حسابی تحریک شده وهی دست میکشه لای موهاش.دختره با ترس میگه:من...من نمی دونم!
ـ شما چه جوری مادرتون اونجا زندگی میکنه واین رو نمیدونید؟
شایگان ازکوره در میره ومیگه:این چه مزخرفاتیه که داری می پرسی؟مگه همسر من اومده اینجا که اطلاعات عمومیه شما رو بالا ببره؟
میزنم زیر خنده!پنج دقیقه ی تموم به قیافه ی سرخ شده ی شایگان میخندم.بعدش از جام بلند میشم ومیگم:آقای زرنگ،چون دیدی خونه ی ما پایین شهره یعنی ما پشت کوه اومدیم وهیچی حالیمون نیست؟واست متاسفم!چون من یکی رو نمیتونی دور بزنی!همونجوری که میرم سمت در میگم:حرف من همونه.دوروز دیگه خودم زنگ میزنم دفتر وکیلت.فقط دوروز بهت وقت میدم.بعدش بامامور میام دم در خونت!
از دفترمیام بیرون یه دربست میگرم واسه خونه.دوساعت از زمانی که از بیمارستان اومدم بیرون میگذره که میرسم خونه.رضا خونه است.سلام میکنم ومیرم تواتاقم.
ـ کدوم قبرستونی بودی؟
ـ بیمارستان!
ـ دوساعت پیش که مرخص شدی!این دوساعته کجا بودی؟
ـ توی راه!
ـ این چهار قدم راه دوساعت میکشه؟
ـ هرجوری دوست داری فکرکن!
ـ شایگان نیومد؟
ـ نه.
ـ فردا اول وقت میریم پاسگاه رضایت بدی.
ـ من نمیام،تودوست داری برو!
ـ بامن بحث نکنا!همینی که میگم!
ـ من رضایت نمیدم،می خوای چی کارکنی؟
یه وره صورتم میسوزه.دستش سنگین تر از قبل شده:توخیلی غلط میکنی!دم در آوردی واسه من؟
ـ زور نیست!شاکی منم ،منم نمیخوام رضایت بدم!
ـ ببند دهنتو!فهمیدی؟
جوابش رونمیدم ولی میدونم که صبح باهاش نمیرم پاسگاه.بعد از سه هفته بدنم رو رها میکنم زیر دوش آب.پای راستم هیچ حسی نداره.تمام ماهیچه های پای چپم درد میکنه بس که سنگینی بدنم رو تحمل کرده.حتی توی آیینه نگاه نمیکنم وسریع باندرو دور صورتم میپیچم.
محبوبه،زن رضا واسه شام صدام میکنه ولی هیچ میلی ندارم.میگم نمیخورم وروی تخت ولو میشم.زندگیم داغون تر از قبل شده.فرم استخدام شرکت خدماتی که یک روز قبل از تصادف رفته بودم هنوز روی میزه.احتمالا تاالان یه منشی دیگه گرفتن.اگرم نگرفته باشن حتما من رو با این صورت باند پیچی شده قبول نمیکنن.باید زودتر تکلیف زندگیم مشخص بشه.
صبح با صدای رضا از خواب میپرم:پاشو حاضرشو.
ـ گفتم که نمیام!
لگدش میخوابه توی پهلوم:پاشو بهت میگم!
ـ رضا،من دیه نمیخوام!من میخوام اون بچه سوسل بفهمه که همه چیز رو نمیشه باپول خرید!من رضایت نمیدم!
ـ تو گه میخوری!انگار پول داره از سروروش میره بالا که اینجوری داره به بخت خودش لگد میزنه!احمق اون پول زندگی خودتم عوض میکنه!یکی دوقرون که نیست!حالیته؟
ـ نه حالیم نیست!من رضایت نمیدم!
بازوم رو میگره واز جابلندم میکنه.هلم میده سمت کمد ومیگه: 5 دقیقه دیگه آماده بودی که هیچ وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی!
5دقیقه میگذره ومن آماده نشدم.میاد تو اتاق ومیبینه هنوزلباس های خونگیم تنمه.سرخ میشه.دادمیزنه:فکرکردی بزرگ شدی؟وقتی مثل بچگیت کبابت کردم میفهمی!کمربندش رو درمیاره!ومن فقط ضربه های اول ودوم روحس میکنم. بدنم بی حس میشه وفقط صدای جیغم تمام گوشم رو پرمیکنه!بعد از یک ربع محبوبه رضارو ازم جدا میکنه. احساس میکنم استخوان های دستم ودندم که تازه خوب شده دوباره شکسته.نمی تونم بدنم رو تکون بدم. بی حرکت به دیوارتکیه میدم وفقط از هق هقم بدنم میلرزه.
خیلی وقت بود که اینجوری کتک نخورده بودم.یادبچگیم میافتم که رضا همین جوری پولایی رو که بابا بهم میداد ازم میگرفت.انقدر میزدکه دیگه نتونم بلند شم.یک ساعت بعد باهزار بدبختی از جابلند میشم وبه بدن کبودم نگاه میکنم.خوبه صورتم توی بانده وگرنه خدامیدونست الان چه قیافه ای بااین کبودیا پیداکرده بودم.وقتی این صحنه ها رو دوباره پیش خودم تکرار کردم فهمیدم که درست ترین تصمیم رو گرفتم.
رضا شب برمیگرده خونه وفقط یه چیزی میگه:فردا یا میای بریم پاسگاه یا دیگه اینجا جایی نداری!پوزخندم رو از زیر بانداژنمیینه.باخودم میگم:مگه قبل از این اینجا جایی داشتم؟فکر میکنم یه دختر اگه هرچی نداشته باشه حداقل به زیباییش تکیه میکنه ویه همراه واسه زندگیش پیدا میکنه،ولی من... با این پای چلاق واین صورت از ریخت افتاده دیگه آینده ای هم واسم نمونده.مثل تمام سال های قبل فقط سجاده ی مادرم واشک هایی که تاخودسپیده رهام نمیکنه میشه یه مرحم واسه زخم های دلم.
ساعت شیش صبحه ورضاهنوز خوابه.یه بار دیگه نامه ای روکه نوشتم میخونم:
سلام.
نمی تونم بهت بگم بابت رفتنم متاسفم.چون نه تو ناراحتی ونه من.نمی تونم برادر صدات کنم چون همه چیز برام بودی به جز برادر.نمی تونم بگم دلم برات تنگ میشه،چون وقتی پیشت بودم دلتنگ بودم!دلتنگ زندگی.دلتنگ روزهای خوبی که میتونستم داشته باشم وتو نزاشتی!
فقط یه چیز میگم هیچ وقت نمی بخشمت!هیچ وقت.
واسه همیشه میرم.دنبالم نگرد.پیدام نمیکنی.
ساکت دستیم رو که چیزهای ضروری توشه رو برمیدارم وبازجری که راه رفتن باعصابرام داره از خونه میزنم بیرون.هوای خنک صبح یکم سرحالم میاره.تازه احساس آزادی میکنم.میخوام زندگیم رودوباره بسازم.بدون هیچ حدو مرزی.تا ساعت 9 صبح توی خیابونا پرسه میزنم.ساعت نه با یه تاکسی میرم دم دفتر مهام،وکیل شایگان. به منشیش میگم که بهش بگه من اومدم.از اتاقش میاد بیرون منو راهنمایی میکنه داخل اتاقش.
ـ حالتون چطوره؟
ـ خوبم.
ـ قهوتون سرد میشه،بفرمایید.
ـ موکلتون تشریف نمیارن؟
ـ بهش زنگ زدم.میرسه.شما...هنوز منصرف نشدید از تصمیمتون؟
ـ چرا باید منصرف بشم؟
ـ شایگان حتی حاضره دوبرابر مبلغ دیه رو...
ـ من قبلا به خودشون هم گفتم،همه چیز پول نیست!
ـ میشه یه سوال ازتون بپرسم؟
ـ بفرمایید.
ـ شما از روی احساستون دارید...
ـ شما وموکلتون چقدر خودشیفته هستید!واقعا شایگان چی داره که من بخوام ازش خوشم بیاد؟
ـ پس چرا...
ـ به خودم ربط داره!
تااومدن شایگان چیزی نمیگه.شایگان میاد وباهمون لحن تلخ همیشگیش سلام میکنه.ریش دو روزش نیش زده ومعلومه این دو روزه اصلا حوصله ی هیچ کاری رو نداشته.از اینکه روی مخش بودم بی اختیار یه لبخند روی صورتم میشینه.شایگان به مهام نگاه میکنه.انگار داره بانگاهش میپرسه:تونستی راضیش کنی؟وسرتکون دادن مهام به نشونه ی نه باعث میشه آهش در بیاد!عصبی نگاهم میکنه وبعد نگاهش لیز میخوره روی ساکم که کنار پامه.پوزخندی تمام صورتش روپرمیکنه.چند دقیقه در سکوت میگذره.یهو بلند میشه ومیگه:پاشو!
ـ کجا؟
ـ مگه نگفتی عقدت کنم؟پاشو بریم محضر!
ـ هان؟
ـ چیه ؟نکنه پشیمون شدی؟
ـ نه!از جا بلند میشم وزیر لب میگم:یارو موجیه!عجب غلطی کردما!بامهام خداحافظی میکنه واز اتاق میزنه بیرون.منم بامهام خداحافظی میکنم وبازور از پله های دفترش پایین میرم.توی ماشینش که یه بنزه مشکیه نشسته وسرش رو به فرمون تکیه داده.در عقب روباز میکنم ومیشینم.سرش رو بالا میاره واز توی آیینه میپرسه: گواهی فوت پدرت...
ـ همراهمه!وباز هم پوزحندی روی صورتش میشینه.
کفرم درمیاد ومیپرسم: میشه بگید واسه چی هی پوزخند میزنید؟
ـ تو چند سالته؟
ـ چی؟
ـ اینقدر هول شوهر رو داری؟
بی اختیار صدام میره بالا ومیگم:ببند دهنتو!تو چه فکری باخودت کردی؟فکرکردی عاشق این دک وپوزت شدم؟ یا عاشق این اخلاق مزخرفت؟بزار روشنت کنم پسرجون،این تصمیم من نه از سر احساس بود نه هرچیز مزخرف دیگه ای که توی اون کله ی پوک تو میچرخه!الانم که عقدم میکنی نه من باتو کار دارم ونه تو بامن!دوتا غریبه ایم فهمیدی؟ازت هیچی هم نمی خوام به جز مهرم که همون دیه ی پامه!
بی اختیار صدام میره بالا ومیگم:ببند دهنتو!تو چه فکری باخودت کردی؟فکرکردی عاشق این دک وپوزت شدم؟ یا عاشق این اخلاق مزخرفت؟بزار روشنت کنم پسرجون،این تصمیم من نه از سر احساس بود نه هرچیز مزخرف دیگه ای که توی اون کله ی پوک تو میچرخه!الانم که عقدم میکنی نه من باتو کار دارم ونه تو بامن!دوتا غریبه ایم فهمیدی؟ازت هیچی هم نمی خوام به جز مهرم که همون دیه ی پامه!
با چشمای گرد شده نگاهم میکنه.حرفام که تموم میشه سری تکون میده وراه می افته.جلوی در یه محضر نگه میداره ومیریم تو.نمی فهمم که چرا اینقدر عجله داره!شناسنامه هارو میزاره روی میز.دفتر عاقد رو امضا میکنه بعدچیزی در گوش عاقد میگه واز اتاق میره بیرون.عاقد با تعجب نگاهم میکنه ومی پرسه:دخترم مشکلی باهم دارید؟میگم:نه و با تعجب شونه بالا میندازم.خطبه رو که میخونه شناسنامه ها وعقدنامه رو میده دستم ومیگه:خوشبخت بشید.
پیش خودم میگم:خوشبختی چی هست؟تا قبل از اینکه نمی دونستم چیه،امیدوار بودم بعد از این بفهمم.از اتاق میام بیرون.کنار پنجره وایستاده وداره به شلوغی خیابون نگاه میکنه.خسته به نظر میرسه!انگار که یه کوه عظیم رو گذاشتند رویه شونه هاش.صداش میزنم:شایگان؟
ـ آقای شایگان!اخمام میره توی هم وبا غیض شناسنامش رو میدم دستش.سوار ماشین میشم وبازهم عقب میشینم. راه میفته به سمتی که نمیدونم کجاست.بعد از چند دقیقه میگه:غریبه،چرا زندگیم رو نابودکردی؟
ـ بخاطر اینکه تو زندگی منو نابود کردی!
با تاسف سری تکون میده ومیگه:چند روزی رو باید اجباراً تو خونه ی من باشی تا بگردم واست یه خونه پیدا کنم. چیزی نمیگم وبه بیرون نگاه میکنم. آهی میکشه ومیگه:من داشتم ازدواج میکردم. نامزدم یک ماه دیگه از اسپانیا میاد.
پوزخندی میزنم ومیگم:مثل همون دختره؟
ـ نه!اون که خدمتکار خونمه،با اصرار من این کارو کرد.
ـ اگه راستش رو میگفتی این کارو نمیکردم!
میزنه روی ترمز. برمیگرده عقب ومیگه:راست میگی؟
ـ چرا باید دروغ بگم؟ خودت آیندت روخراب کردی!
میزنه روی پیشونیش. حالش رو درک میکنم. خودش بادستای خودش زندگیش رو نابود کرده. منم زمانی این کار وکردم که حاضرشدم بارضا توی یه خونه زندگی کنم.با حرص پاشو میزاره رویه گاز ویه ضرب میره.خونه اش توی فرمانیه است. جلوی در یه خونه ی ویلایی با ریموت در رو باز میکنه. خونه ی بزرگیه،حیاط سرسبزش با انواع و اقسام گل ها ودرختچه ها تزیین شده. خوده ساختمون که سه طبقه است با سنگ سفید نماخورده وخیلی بزرگ به نظر میرسه. حال و هوای خونه آدمو یاده امارت های قاجاری میندازه.وارد ساختمون میشیم.داخل خونه با بیرونش سیصدوهشتاد درجه فرق داره.یه راه روی کوتاه که یه جاکفشی بزرگ از چوب گردو وبعد یه جالباسی از همون جنس اولش قرار داره وبعد وارد یه سالن بزرگ با مبل های قهوه ای سوخته ی سلطنتی میشه.کف سالن پارکت نخودی داره واز تمیزی برق میزنه. بعد از سالن یه راه پله ی مارپیچ به سمت بالا میره. شایگان به طرف پله ها میره وهمونجوری کسی رو صدا میکنه: منا...منا!
تمام دیوار های خونه دیزاین شده وکلی تابلو روی دیوارا آویزونه.چند دقیقه بعد همون دختری که اون روز دیدم از پله ها میاد پایین و روبه شایگان میگه:بله آقا؟
ـ کمک کن ایشون برن توی یکی از اتاق ها!
دختره که اسمش مناست نگاهم میکنه وجا میخوره.با تته پته میگه:کدوم.... اتاق آقا؟
ـ فرق نداره،یکی رو براش مرتب کن.
ـ چشم. بعد میاد سمت منو زیر بغلم ومیگیره که کمکم کنه. میگم:اینجوری که تو منو گرفتی خودم هم نمیتونم راه بیام! برو اون ور خودم میام. منا ازم فاصله میگیره وتا پله ها همراهیم میکنه. شایگان زودتر میره بالا وتو یکی از اتاق ها گم میشه.اعصابش خیلی داغون شده. میدونم. خودم هم احساس عذاب وجدان دارم. ولی اگه حماقت نمی کرد و بهم میگفت این اتفاق نمی افتاد. سعی میکنم به مشکلات اون فکر نکنم وبه آینده ی خودم فکر کنم. شایگان میخواست یه خونه برام بگیره.این خیلی خوب بود. اینجوری دیگه کاملا مستقل می شدم.
منا من رو به یکی از اتاق های طبقه ی دوم می بره.طبقه ی دوم یه سالن کوچیک تر از سالن پایین با یه دست مبل راحتی بادمجونی ویه LEDبزرگ 52اینچ بایه آشپزخونه با ست کامل سفیذ مشکی و دوتا اتاق داره. اتاقی که منا منو می بره اونجا یه اتاق با کاغذ دیواریه صورتیه.یه تخت با روتختیه سورمه ای با یه کمد هم توی اتاق هست. از خلوتی اتاق میفهمم که اتاق مهمون های ناخونده ای مثل منه!
میپرسه:کاری ندارید؟
ـ نه،مرسی! از اتاق میره بیرون درو میبنده.روی تخت ولو میشم. دیشب نخوابیده بودم و حسابی خوابم میاد.با اینکه خیلی گرسنمه ولی نمیفهمم کی خوابم میبره.ساعت 2 از خواب میپرم.دل ضعفه امونم رو بریده. شالم رو درست میکنم وازاتاق میرم بیرون. با صدای عصاها که میخوره روی پارکت های کف سالن منا میفهمه بیدار شدم. از توآشپزخونه سرک میکشه. منو که میبنه میاد جلو وکمک میکنه که دوتا پله ی آشپزخونه رو بالا برم.میگم:گرسنمه!
ـ الان غذا گرم میکنم.ونگاهش رو ازم می دزده.
پشت میز میشینمو میگم: تو چرا از من میترسی؟
ـ .... .
ـ اگه بخاطر قضیه ی اون روزه که چیز خاصی نیست! یه مشکلی بود بین منو وشایگان که حل شد!
ـ ... .
ـ ببینم نکنه شایگان چیزی بهت گفته؟دعوات کرده بخاطراون روز؟
ـ نه!نه....
ـ پس چی؟
ـ هیچی!
ـ مطمئن؟
ـ آره!
ـ پس آشتی!
ـ ... .
ـ من جز خانواده ی اونها نیستم.یه جورایی مثل خودتم!با من راحت باش!
ـ راحتم!
ـ باشه بابا اصلا هرجوری دوست داری باش!
ظرف غذا رو میزاره جلوم. غذا قورمه سبزیه. اولین قاشق رو با ولع میخورم.خیلی خوشمزه است! میگم:خودت درست کردی؟
ـ خوب نشده؟
ـ عالیه!میگی خوب نشده؟چه حرفا!
تا دونه ی آخر برنجش رو میخورم ومیگم:مرسی،واقعا عالی بود!
سرخ میشه ومیگه:خواهش میکنم!
ـ من از بچگی آشپزی کردم ولی هیچ وقت نتونستم همچین غذایی بپزم! واقعا عالی بود!
سرش رو میندازه پایین وچیزی نمیگه. وقتی میبینم معذبه برمیگردم توی اتاق. هیچ کاری ندارم واسه انجام دادن. بخاطر همین هم حوصله ام بعد ازنیم ساعت سر میره.از اتاق میام بیرون که میبینم شایگان روی یکی از مبل ها نشسته وسرش رو گرفته بین دستاش. باید یه چیز ی رو بهش میگفتم. سرفه ای میکنم.متوجه ی حضورم میشه وسرش رو میاره بالا. میگم: مزاحم نیستم؟
ـ کارتو بگو!
ـ نمی خواید بریم پاسگاه...واسه رضایتو...؟
ـ چرا. باشه واسه فردا!
ـ راستش،...یه چیزی رو باید بدونید.
ـ چی؟
ـ من ...من نمی خوام برادرم چیزی از ...از این که ما...یعنی...
ـ خوب؟
ـ نمی خوام چیزی بدونه!
ـ چرا؟
ـ اولا که به شما ربطی نداره،....
ـ دومش؟
ـ دوما...من...من از دست اون فرار کردم! حالا چرا باید بدونه؟
ـ فرار کردی؟چرا؟
ـ اینم به شما ربطی نداره! اخماش میره تو ی هم ومیگه:باشه.من چیزی بهش نمیگم!سری تکون میدم ومیرم توی اتاق. تمام روز رو به آینده ی مبهمم فکر میکنم. آینده ای که هنوز نمیدونم باید چه جوری بگذرونمش.بخاطر پام نمیتونم از پله ها زیاد بالا وپایین برم.ولی اتاقی که توش هستم رو به باغ باز میشه.قرمزی گل ها از همون فاصله بین درختا خودنمایی میکنه.این باغ توی بهار میشه یه بهشت مجسم!
صبح روز بعد با شایگان میریم پاسگاه وبعد از رضایت دادن سندخونه ی شایگان آزاد میشه. افسری که اونجاست میگه: خانوم دیروزبرادرتون اومده بودن اینجا وسراغتون رومیگرفتند.
یخ کردم. شایگان گفت:آقا لطفا اگه بازم اومدن،هیچ وآدرس و شماره ای از من بهشون ندید!
ـ چشم.
توی راه شایگان میگه:یه خونه برات قول نامه کردم. میخوای ببینیش یا بعداز اینکه مبله شد میری ببینی؟
ـ برام مهم نیست! بدون حرف برمیگرده خونه وبعد از پیاده کردن من گازش رو میگیره ومیره. روز دوم توی خونه ی شایگان هم توی سکوت محض میگذره.جو خیلی مزخرفیه. تو ای این دو روز منا حتی یه بار هم هم کلامم نشده. سکوت وتنهایی داره دیوونم میکنه! هیچ چیز این خونه قابل تحمل نیست. مخصوصا شایگان!نمیدونم چرا ولی از غرور مزخرفی که تویه قیافه اش موج میزنه خوشم نمیاد! درسته من یه جورایی خودمو بهش تحمیل کردم ولی اون حق نداشت با من اینجوری رفتار کنه! اون همه ی آینده ی منو نابود کرده بود وتازه باید کلی هم ازم ممنون میشد که کارشو به دادگاه نکشیده بودم!
اون امارت یه جورایی مرموز بود!یه خونه به اون بزرگی ویه نفرآدم یکم عجیب بود!خیلی دلم میخواد بدونم که چرا تنها زندگی میکنه ولی چون منو اون غریبه ایم حق پرسیدن ندارم.
دوروز دیگه هم به همین منوال میگذره.دیگه داره صدام در میاد که توی شب چهارم شایگان میاد پشت در اتاق ودر میزنه. شالم رو میکشم روی سرم ومیگم:بله؟
دروباز میکنه و همون جا جلوی در وایمیسته.میگه:وسایلات رو جمع کن.فردا میری خونه ی خودت!
به این فکر میکنم کهبهتر نبود از اول به شایگان میگفتم که برای رضایت دادن باید یه خونه برام بگیره وپول عملم رو بده؟واقعا قصد از اینکه زنش شدم چیه؟این قانون رو گذاشتند که زندگی آینده ی یه دختر مثل من تامین بشه!حالا که من خودم قرار گذاشتم که با شایگان غریبه باشم چرا زندگیش روخراب کردم؟از کی میترسیدم؟از رضا؟از اینکه پیدام کنه؟مثلا اگه با شایگان باشم نمیتونه پیدام کنه؟
اشتباه کرده بودم!این روخوب میدونستم!ولی چه جوری باید جبرانش میکردم؟نمیدونستم! بدنم یخ کرده بود.یادمه همیشه بابا میگفت هیچ وقت بد دیگری رونخواید!چون اولین نفری که ضرر میکنه خودتونید!باید با شایگان حرف میزدم!ولی به چه قیمتی؟به قیمت خرد شدن غرورم؟ به قیمت اعتراف کردن به اشتباهم؟چی باید میکردم؟
از اتاق اومدم بیرون.منا آماده شده بود که بره.منو که دید پرسید: کاری دارید خانوم؟
ـ آقا کجان؟
ـ بالا تو اتاقشون!میخواید صداشون کنم؟
ـ نه ممنون!
منا خداحافظی کردو رفت.از پنجره ی باز سالن هوای خنکی میومد.خنکی اونجارو به خفگی اتاق ترجیح دادمو همون جا نشستم!اگه بهش میگفتم اشتباه کردم چی کارمیکرد؟نمیگفت منو مسخره کردی؟نمیگفت بازندگی من بازی کردی؟چی باید میکردم؟
فکر کردن به این موضوع خسته ام کرده بود.نفهمیدم کی رویه همون مبل خوابم برد.
ـ خانوم،خانوم؟صدایه منا بود.چشمامو باز کردمو درحالی که تمام استخوان هام دردمیکرد،به اطراف نگاه کردم.گفت:آقا گفتن بیدارتون کنم.
ـ مرسی.
ـ گفتن بعد از صبحونه برید پایین.منتظرتونن.
انتظار چیز خوبی نبود.من یه عمربود انتظار کشیده بودم!انتظار روز های خوش رو! انتظار محبت رو! وحالا درست تویک قدمی تمام آرزوهام تردید عین خوره به جونم افتاده.میدونستم برگشتنم به اون خونه یعنی دوبرابر شدن تمام مشکلات.یعنی بدبختی مضاعف.ولی چی کار میتونستم بکنم؟
شایگان توی سالن پایین نبود.حدس زدم بیرون باشه.نگاهی به بنز مشکی اش انداختمو گفتم:با این که به من نزده؟اگه زده بود الان درب داغون شده بود.
صداش نزاشت بیشتر از این فکرکنم:آماده ای؟
ـ آره.
سوار ماشین شدم.وهمچنان عقب نشستم.میخواستم بدونه که هنوزم باهم غریبه ایم! غریبه هایی که تصمیم لعنتی من بهم وسلشون کرده!
خونه ای که برام گرفته نزدیک خونه ی خودشه.یه خونه ی 170 متری دوخوابه.خونه ای که واسه یه نفر آدم خیلی زیاده! یه سالن بزرگ که یه طرفش یه دست مبل راحتی سفید مشکی ویه TV بود.کف سالن یه فرش کوچیک 6 متری خورده بود.طرف دیگه سالن میخورد به آشپزخونه وآپنی که میزهم هست.یه آشپزخونه که همه چیز داره ورنگ جیغ قرمز ظروفش تویه چشم میزنه. یکی از اتاق ها یه ست کامل گل بهی داره.یه تخت دونفره با میزوآیینه ویک کمد.با خودم میگم چرا تخت دونفره گرفته؟؟؟جوابی واسه سوالم ندارم.توی اتاق دیگه کمد لباس ویه کتابخونه ی خالی هست.
شایگان رو نمیفهمم.من زندگیش رو نابود کرده بودم ولی اون... صداش رفت وسط افکارم:یه دختری بعد از ظهر میاد واز این به بعد پیشته وکمکت میکنه!شماره ی مهام رو هم که داری؟ کاری داشتی بهش زنگ بزن.بهم پیغامتو میده. بعد از توی جیب کت خوش دوخت چرمش چکی درآورد وگذاست رویه اپن:اینم مهریه ات!تمامو کمال.آدرس چندتا دکترخوب روواست نوشتم.با دکتر علوی هم صحبت کردم.راستی یه حسابم واست باز کردم،کارتش کنار تلفنه،نفقت هرماه میاد به حسابت!
ـ من صدقه نمیخوام!همین خونه هم کلی دین گذاشته رو گردنم!
ـ صدقه نیست!میخوام دهنتو ببندم که دیگه دوروبر من پیدات نشه!
ـ چی؟...تو راجع به من چه فکری کردی؟
ـ من راجع به تو اصلا فکر نمیکنم!اصن مگه ارزش فکر کردن هم داری؟
ـ درست صحبت کن!
ـ دارم مطابق شخصیتت حرف میزنم!
ـ من... من...
ـ من من نکن!تو بدون من،هیچی نیستی!
با تمام نفرت ممکن نگاهش میکنم!برعکس من آرامش توی صورتش موج میزنه! انگار اصلا واش اهمیت نداره که داره غرور یه زن روزیر پاهاش له میکنه!
باهمون لحن مزخرفش ادامهمیده:در ضمن، دوروز دیگه وقت محضرگرفتم!
ـ برای چی؟
ـ برای اینکه طلاقت بدم! فکر کنم تا همین جاهم زیادی بهت خوش گذشته!
ـ تو نمیتونی همچین کاری کنی!
ـ چرا!میتونم!این قانون رو گذاشتن واسه آدمهایی که میخوان باهم زندگی کنن!نه منو تویی که باهم غریبه ایم!وبه قول خودت،نمیخوام بیشتر از این بهت ترحم کنم!
ـ تو...تو...
زبونم بند اومده بود!در برابر غرور این مرد هیچی نمیتونستم بگم!وفقط خردشدن غرورم رو میدیدم!پوزخندی که نمیدونستم ناشی ازچیه،گوشه یلبش رو کج کردوبعد از دررفت بیرون!
من به امید بهتر شدن زندگیم از اون جهنم فرار کرده بودمو حالا افتاده بودم توی جهنمی که شایگان برام ساخته بودم! با رفتنش اشک هایه پنهون شدم رویه صورتم جاری شد.تویه خونه ی خودمون رضا غرورم روخرود میکردواینجا شایگان!
باید از زیر دِینش درمیومد!نباید میزاشتم بفهمه که ضعیفم!باید باهاش مقابله میکردم.اشکامو پاک کردمو به خودم گفتم:قوی باش دختر!زندگیت روخودت،بادستای خودت درست کن!منت هیچ کسی روهم توی زندگیت قبول نکن.
بعداز ظهردختری که اسمش آرزو بود اومد.دختر بانمک وسبزه ای بود وبرخلاف منا خیلی پر حرف بود.ولی برای من خوب بود حداقل از تنهایی حوصلم سرنمی رفت.اولش که منو دید شکه شد وپرسید صورتم چرا تو بانده. یه خلاصه مختصر مفید جریان تصادف رو بهش گفتم.اونم گفت اولین کاری که باید بکنم اینه که برم سراغ یه دکترخوب!باهاش موافقت کردم وازش خواستم فردا که خواست بیاداینجا اول یه سر بره دکتری که شایگان آدرسش رو داده و وقت بگیره برام. وقتی وضع پام رو دید قبول کرد.
باید وضعیت جسمیم رو درست میکردم وبعدش میگشتم دنبال کار!دلم نمیخواست دیگه هیچ مردی مثل شایگان غرورم رو له کنه!باید پامیشدم ورویه پای خودم وایمیستادم!
روز بعد،حدود ساعت 8 شب بود که تلفن زنگ زد!من که کسی رونداشتم!پس کی بود که زنگ میزد؟آرزو از اینکه تلفن رو جواب نمیدم وبا تردیدبه تلفن نگاه میکنم تعجب کردو گفت:چرا جواب نمیدی؟
ـ بیا تو جواب بده!
ـ واسه چی؟
ـ جواب بده ببین کیه!
با تعجب به من نگاه کردو تلفن روبرداشت:بله؟...سلام ...بله هستن...شما؟بعد روش رو به طرف من کردوگفت:میگه مهامه!
خیالم راحت شدوگوشی رو ازش گرفتم:بله؟
ـ سلام.
ـ سلام.
ـ خوب هستید؟
ـ ممنون!امرتون؟
ـ زنگ زدم قرار فردارو یادآوری کنم!
ـ قرار فردا؟من با کسی قراری ندارم!
ـ قرار محضردیگه!مگه شایگان بهتون نگفتن؟
تازه قرار طلاق یادم میافته!اخمام میره تو همو میگم:بله!یادم اومد!
ـ ساعت 10 همون محضری که عقد کردید!
ـ ممنون!خدانگهدار.
ـ خداحافظ!
آرزو با تعجب میگه:بابا توکه یارو میشناختی!چرا گفتی من جواب بدم؟
ـ آخه ...تلفن اینجارو کسی نداشت!یکم تعجب کردم!
با تردید نگاهم کردومن هم بیخیال نگاهش رفتم توی اتاقم.نمیدونستم که باید ازاینکه شایگان داره طلاقم میده خوشحال باشم یا ناراحت!خودم میخواستم که بره دنبال زندگی وسرنوشتش ولی حرف های اون روزش بدجوری خردم کرده بود.انقدر که حتی دگه نمیخواستم یه دقیقه هم اسمش روم باشه!باید طلاق میگرفتم!این روخوب میدونستم!
ساعت 10 رسیدم به محضر.شایگان توی راه رو ایستاده بودومنتظر من بود.من روکه دید گفت:برو تو اتاق،حاج آقا منتظر شناسنامته!
مثل عقد،واسه طلاق هم نیومد تویه اتاق!انگار نمیخواست عوض شدن سرنوشتش رو بشنوه!در مورد عقدبهش حق میدادم ولی نفهمیدم چرا برای طلاق نیومد توی اتاق.بعد از امضا کردن دفتر ثبت شناسنامه هارو گرفتمو زدم بیرون.همچنان سرجاش دست به جیب وایستاده بود!رفتم جلوشو شناسنامه اش رو به طرفش گرفتمو گفتم:بفرمایید آقای شایگان!
سعی کردم آقاش رو غلیظ بگم تا تلافیه عقد دربیاد!شناسنامه اش رو گرفت وگفت:امیدوارم دیگه نبینمت!این روگفتو از در رفت بیرون!
این دیگه نهایت بی شرمی بود!نمیدونستم چه علاقه ای داره که شخصیت دیگران رو له کنه! درست بود که من باخواست خودم رفته بودم توی زندگیش،ولی دلم میخواست باخواست خودم از زندگیش بیام بیرون! نه اینکه منو مثله یه تیکه زباله از زندگیش پرت کنه بیرون!اعصابم داغون بود!انقدر که حتی حوصله ی خودم رو هم نداشتم!
بدتر از همه سوال جواب هایی بود که وقتی رسیدم خونه،آرزو شروع به پرسیدن کرد!دلم میخواست بهش بگم خفه شه!ولی درعوض دربرابر همه ی حرفاش سکوت کردم! وقتی دید حوصله ندارم از جاش بلند شدوفقط گفت:یادت نره که فردا وقت دکتر داری!
همه چیز با سرعت انجام شد.توی معاینه ی اول برای دو هفته ی دیگه بهم وقت عمل داد. دکتر خوبی بود تقریبا تمام مشتری هاش ازش راضی بودن.آرزو میگفت خیلی دلش میخواد چهره ی منو ببینه.از هیجانش خنده ام میگرفت! عین بچه ها ذوق کرده بود.
روز عمل که رسید آرزو بیشتر از من استرس داشت.توی ریکاوری که به هوش اومدم، اولین چیزی که به ذهنم رسیداین بودکه یه آیینه پیدا کنم وباهاش خودم رو ببینم.دکتر که اومد بالای سرم گفتم: دکتر یه آیینه بهم بدید!
ـ دختر جون،الان که باند روی صورتته!تا یک هفته هم باید بمونه چون پوستت التهاب داره!
ـ دکتر!
ـ تو که یکی دوماه تحمل کردی!این یه هفته هم روش.
بعد از معاینه مرخص شدم و برای یک هفته ی دیگه وقت گرفتم.با پول عمل صورتم تقریبا یک چهارم پول مهرم رفته بود.امیدوار بودم باقی پولم واسه عمل پام کافی باشه چون اصلا دلم نمیخواست با پای لنگ برم توی محیط اجتماع. روزی که قرار بود باند صورتم رو باز کنم آرزوهم باهام اومد.دکتر که باند رو باز کرد گفت:به به!شرط میبندم خودتم نمیتونی خودت رو بشناسی! بعد رو به آرزو کرد وگفت :چطوره؟
آرزو کپ کرده بود.با تته پته گفت:وای....این ...امکان نداره!..خیلی ناز شدی!
با ناله گفتم:دکتر اون آینه رو بده دیگه! جون به لبم کردی! دکتر آینه رو داد دستم.باورم نمی شد! چند بار پلک زدم وگفتم:این دیگه کیه؟خودم هم نمیتونستم خودم رو بشناسم! خیلی عوض شده بودم. پوست پر ازدست اندازم صاف وسفید شده بود.لبهام برجسته وقلمبه شده بود و گونه ام فرم گرفته بود.پلک چپم که افتاده بود حالا کاملا صاف شده بود وچشمای عسلیم حسابی توش خود نمایی میکرد.ابروهام بالا رفته بود وحسابی پیشونیم بلند شده بود. دکتر خندید وگفت:دیدی گفتم خودتو نمیشناسی!
ـ وای دکتر!باورم نمیشه اینقدر خوب شده باشه!
ـ یعنی به من اعتماد نداشتی؟
ـ چرا،ولی...خیلی خوب شده! واقعا ممنون!
با دکتر تصو
مطالب مشابه :
7 راه برای تمیزکردن سریع خانه............
2- تمیز کردن داخل هایی دور از جشم قرار می و روی آن مقدار کمی جوش شیرین بریزید
دوش و چشم شور اضطراری از نوع گالوانیزه ساخت ایران
سینک چشم شور توسط دو لاستیک چشمی که سریعا آب را به داخل جشم وارد میکند بن ماری جوش و
چشم-اجزا-بینایی- بیماری ها -تقویت بینایی وهرچی که درموردش می خوای بدونی
وجود رنگ سياه مانع از انعكاس نورهاي اضافي در داخل كره چشم مي شود و به تشكيل جوش صورت و
دستگاه موكن و توصیه های ایمنی
گاهی علت این جوش ها،عامل ، نوك تیز موها در زیر پوست گیر افتاده و موجب واكنش جشم
چگونه لباس سفید را تمیز کنیم
مركز تخصصی زیبایی،هنر،تزیینات،كاردستی ،شینیون،ارایش جشم جوش آید سپس آن داخل آن خیس
رمان جزای عشق 1
ولی یااز جَوش خوشم نیومد چند لحظه گوشی،و شماره ی 1 روفشاردادم.صدای زنگ تلفن از داخل اتاق
رمان تاوان گناه1
انگار طرف کلافه شده بود هی برام بوق میزد فهمیدم حسابی داره جوش میاره داخل خونه جشم
برچسب :
جوش داخل جشم