قرعه به نام سه نفر14
******************
هر سه با تعجب به کلبه ی نسبتا بزرگی که میان درختان محفوظ بود نگاه می کردند..اطرافِ کلبه توی زمین تیرهای چوبی کار شده بود که به روی هر تیر یک فانوس ِروشن قرار داشت..تعداد انها زیاد بود برای همین اطراف ِکلبه کاملا روشن بود..
میزو صندلی های چوبی که صندلی های ان شبیه به کنده ی درخت بودند هر کدام جداگانه بیرون از انجا درست زیر نور فانوس ها قرار داشتند..
دهان ِ هر سه نفر از این همه زیبایی باز مانده بود..راشا با لبخند کنارشان ایستاد و به کلبه اشاره کرد..
--چطوره؟..
تارا لبخند زد..چشم ازانجا بر نمی داشت..
-عــــالیه..اینجا ماله خودتونه؟..
--اره..خیلی وقته ..شاید 2 یا 3 سالی میشه..گه گاهی بهش سر می زنیم..
ترلان گفت: فوق العاده ست..بین این همه درخت..توی این تاریکی..دیدنه یه همچین جایی واقعا برام جالبه..
روی صندلی هانشستند..راشا خندید وگفت: خیر ِسرم ایده دادم..گفتم امشب براتون برنامه بذاریم که زد و مهمونی خراب شد..
تارا چشمانش را باریک کرد وبا کنجکاوی گفت: چه برنامه ای؟!..
-- اینجا رو میگم..خیلی کارا می خواستیم بکنیم که نشد..بی خیال همین که اومدیم و کدورت ها برطرف شد خودش خیلیه..
تانیا جدی شد و گفت: نه..هنوز کاملا برطرف نشده..
هر 5 نفر با تعجب نگاهش کردند..مخصوصا رادوین..
تانیا به تارا و ترلان اشاره کرد..هر 3نفر از جای خود بلند شدند و کمی انطرفتر به دور از پسرها ایستادند..تانیا ارام رو به انها چیزهایی می گفت..
راشا رو به رادوین کرد وگفت: هوی هوی ..هوای عشقت رو داشته باش غلط نکنم داره بر علیه ِ ما توطئه چینی می کنه..
رادوین با اخم نگاهش کرد..ولی لحنه راشا هم شوخ بود وهم جدی..
رایان با کنجکاوی به دخترا نگاه می کرد: چی داره بهشون میگه؟!..
راشا خندید: خدا کنه اگه بناست نقشه بکشن لااقل درست و حسابی بکشن..
هر دو نگاهش کردند که با شیطنت ادامه داد: 3 تا پسره تنها..وسطه جنگل..بی دفاع..مقابله 3 تا دختره شیطون با افکاره مبهم..خب این یعنی چی؟..
رادوین لبخند زد و رایان قهقهه زد..
زد رو شونه ی راشا که خودش هم می خندید و گفت: کلا ذهنت خرابه کاریش هم نمیشه کرد..
راشا: چکار به ذهنه من داری؟..حالا از من گفتن بود..من میگم اینا به ما نظرمَظر دارن شماها بگید نه..اصلا داد می زنه..محیط رو حس کنید..ادم مور مورش میشه..
رادوین: نکنه به عشقت شک داری؟..
راشا خندید و ابروشو انداخت بالا: نه ولی دارم یه کاری می کنم شماها به عشقاتون شک کنید..
اینبار هر سه خندیدند و رایان و رادوین همزمان گفتند: عمرا اگه بتونی..
راشا خواست ادامه بدهد که دخترا برگشتند..محسوس خودش رو جمع و جور کرد که لبخنده پسرا پررنگ شد..
همین که دخترا نشستند لرزان گفت: ببین من که دسته شماها رو خوندم..می دونم می خواین چکار کنین ولی کور خوندین..مگه میذارممممم؟!..
رادوین با لبخند تشر زد ولی گوش نکرد و ادامه داد: بحثه این چیزا نیست رادوین جون..بذار گفتنیا رو بگم فکر نکنن خبریه و ما هم بی دفاع می شینیم کارشونو بکنن خلاص..
دخترا با تعجب و چشمای گرد شده نگاهش می کردند..
تارا گفت: هیچ معلوم هست چی میگی تو؟!..
راشا به ظاهر ابِ دهانش رو با سر و صدا قورت داد و چپ چپ نگاهش کرد..
با ادا دستاشو تو هوا تکان داد: پ نه پ می خواستی معلوم باشه؟..خیلی دلت می خواست؟..اگه معلوم بود که دیگه واویلااااااااا..
تارا لبخند زد و با شیطنت کمی نزدیکش شد..راشا تند خودش رو کشید عقب و با صدای ظریف و زنانه ای گفت: دست به من زدی نزدیااااااا..همچین جیغ می زنم داداشام بریزن سرت..2 تا دارم نره غول رو هم حریفن..بکش کار تا جیغ نکشیدم..
تارا گوشه ی بلوزش رو گرفت که با صدای جیغ جیغو و زنونه ای که کمی هم ریتم داشت گفت: دختره بلاااا حیااااا کن ..پیرهنه منوووو رهااااا کن..
هر 5 نفر می خندیدند..
تارا که کلا این حرکاتِ راشا را دوست داشت اروم مُچ دستش رو گرفت و با عشق تو چشماش نگاه کرد..راشا که با همان نگاه خلع سلاح شده بود اروم و با لبخنده خاصی خودش رو به سمت تارا کشوند انقدری که هر دو چسبیده بهم نشسته بودند ..تو چشمای هم زل زده بودند..
رادوین و رایان تک سرفه ای کردند که هر دو با تکانی ارام به خودشان اومدند..راشا کمی عقب کشید و دستی که دست تارا روش بود رو برد زیرِ میز..هر 4 نفر ریز ریز به حرکاته ان دو می خندیدند..
تارا با شرم به میز نگاه می کرد و راشا در حالی که دست ِ تارا رو تو دست داشت تو چشم ِ بقیه زل زده بود..
-- چیه؟..هی هی ..چشما درویش..
با غیض ولی با لحنی شوخ جمله ش را بیان کرد که همگی نگاهشون رو از روی ان دو برداشتند و خندیدند..
کمی بعد رادوین جدی شد و رو به تانیا گفت: یعنی شماها هنوز ما رو نبخشیدید؟!..
تانیا:چرا.. ولی یه جورایی هم نه هنوز..مگه اینکه..
هر سه با هم گفتند: مگه اینکه چی؟!..
تانیا نیم نگاهی به خواهرانش انداخت و گفت: مگه اینکه برای اخرین بار.. اونم به خاطره ما برین دزدی ..ولی نه یه دزدی ِ معمولی..نه قراره از دیواره کسی برید بالا و نه وارده خونه ی کسی بشید..
پسرا با تعجب نگاهش کردند..
رادوین: میشه واضح تر حرفت رو بزنی؟..من که کاملا گیج شدم..
تانیا: ما یه سری جواهرات و میراثه خانوادگی داریم که دسته روهانه..یه جورایی اونو از ما دزدیده و ما می خوایم پسش بگیریم..برای پس گرفتنش هم به کمکه شما سه نفر احتیاج داریم..حالا حاضرید کمکمون کنید؟..
راشا به هر سه نفر نگاه کرد و گفت: خب به پلیس می گفتید که بهتر بود..بی دردسر جواهراتتون رو پس می گرفتید..
تانیا پوزخند زد: فکر کردید اینکارو نکردم؟..من همون اول به پلیسا گفتم..ولی امروز وقتی تلفنی جویا شدم گفتن که همه جا رو دنباله روهان گشتن ولی پیداش نکردن..با حکم خونه ش رو تفتیش کردن ولی بازم چیزی پیدا نکردن..درضمن خسرو رو دستگیر کردن..فردا باید بریم اداره ی پلیس..
رادوین: اره می دونم..امروز خبرشو گرفتم..ولی مگه تو می دونی که جواهرات کجاست؟..
سرش را تکان داد : نه..فعلا شک دارم..به زودی می فهمم..
رادوین با لحنی خاص که در ان نگرانی کاملا مشهود بود گفت: نمی خوام جوری باشه که این وسط صدمه ببینی..مطمئنی می تونی از پسش بر بیای؟..
تانیا با لبخند نگاهش کرد: نگران نباش ..می دونم باید چکار کنم..نهایتش تا فرداشب همه چیز دستگیرم میشه..
--از کجا؟!..
- منبعش رو دارم..
--با این حال بازم مراقب باش..روی منم حساب کن..
تانیا با خوشحالی لبخند زد..از اینکه رادوین تنهایش نمی گذاشت خوشحال بود..
ترلان منتظر به رایان نگاه کرد..رایان که نگاهه او را روی خود دید با لبخند سرش را تکان داد..
اینبار تارا به راشا نگاه کرد و منتظر ِجواب بود..
راشا یک تای ابرویش را بالا داد و با شیطنت گفت: تو که می گفتی دزدی بده و واسه اینکار داشتی حکم اعدامم رو با دستای خودت صادر می کردی..پس چی شد؟..
تارا چشم غره رفت: این که اسمش دزدی نیست..وقتی پلیسا هیچ مدرکی پیدا نکردن و نمی تونن کاری بکنن ما خودمون باید حقمون رو بگیریم..غیر از اینه؟..
--با دزدی؟..
-نخیر..این اسمش دزدی نیست..
--پس چیه؟..
-تصاحبه حق..
--توجیه می کنی دیگه؟..
با حرص گفت: اصلا نمی خوای کمک کنی نکن..دیگه چرا..
ادامه نداد و بغض کرد..
راشا که تمام مدت قصده سر به سر گذاشتن ِ او را داشت فهمید زیاده روی کرده..نگاهی به بقیه انداخت..رادوین ارام با تانیا حرف می زد..ترلان و رایان هم زیرِ گوش یکدیگر پچ پچ می کردند..
راشا از زیر ِمیز دست ِ تارا را در دست گرفت وبا ملاطفت فشرد..بعد از ان پشت دستش را به نرمی نوازش کرد.. لبانش را به گوشش نزدیک کرد..بغض گلوی تارا را گرفته بود..
راشا با لحنی جذاب و گیرا که قلب تارا را بی قرار می کرد زمزمه کرد:تو فکر کردی من تنهات میذارم؟..
تارا هم به همان ارامی گفت: پس..چرا..
--هیسسسسس..فقط داشتم سر به سرت میذاشتم..یه قطره اشک از چشمای خوشگلت بیاد دیوونه میشما..
تارا خندید: دیوونه بشی چکار می کنی؟..
راشا که حالی بهتر از تارا نداشت دستش را میان انگشتان ِ خود گرفت و کمی فشرد..نفس گرمش را به نرمی بیرون داد..
لرزان گفت: زمین و زمان رو یکی می کنم..می خوای امتحان کنی؟..
تارا نجوا کرد: به هیچ وجه..
--پس نذار اشکتو ببینم..
تارا با گونه ای ملتهب و سرخ شده از شرم سرش را زیر انداخت..این نجواهای عاشقانه ی راشا را تا پای جان دوست داشت..
با صدای تانیا حواسِ هر 5 نفر جمع شد..
- پس با این حساب فردا شب تو ویلای ما باشید تا در موردش حرف بزنیم..
پسرا قبول کردند..
کمی انجا ماندند..ترجیح دادند تو یک فرصته مناسب تر بازهم به انجا بیایند..
پسرا به پیشنهاده راشا برای ان شب برنامه ها داشتند که به بعد موکولش کردند..همین که دخترا انها را بخشیده بودند برایشان اهمیت ِ بیشتری داشت..
**********************
کلاس تمام شده بود و راشا در حالی که کیف گیتارش را به روی شانه داشت قصد خروج از اتاق را داشت که با صدای عسل در جایش ایستاد..عسل دختر کوچولوی خانم راستین بود که هر از گاهی راشا با او تو موسسه بازی می کرد تا کلاس مادرش تمام شود..
عسل دختر ارام و شیرین زبانی بود..راشا بغلش کرد و گونه ی نرم و لطیفش را بوسید..
-به به عسل خانم..تو چرا روز به روز شیرین تر میشی؟..
عسل با لحنه شیرین و خواستنی گفت: خب عسل همیشه شیرینه دیگه عمو راشا..
راشا بلند خندید و او را در اغوشش فشرد..عسل از تو بغلش بیرون امد و با التماس نگاهش کرد..
--عمو امروز یه صفحه از کتاب ِ پیش دبستانمون رو بهمون یاد دادن..میشه تو هم برام بخونی؟..خیلی قشنگه..
-اره عمو..بده ببینم..
عسل با خوشحالی کتاب را از توی کیفش بیرون اورد و به راشا داد..
-کدوم صفحه عمو جون؟..
--اینجاش..
راشا صفحه رو باز کرد و نگاهی به ان انداخت..کمی با چشم مرور کرد..ناخداگاه خندید..
--چرا می خندی عمو راشا؟!..
-وقتی اینو برات خوندن تو نخندیدی عموجون؟..
--نه عمو..خیلی قشنگه مگه نه؟..
راشا کمی بلندتر خندید: اره عموجون خیلــــی قشنگه..
--برام می خونی؟..
راشا روی صندلی نشست..عسل را بلند کرد وروی میز نشاند..همینطور که دستش را در دست داشت با لبخند و لحنی شوخ شروع به خواندن کرد..میانه هرجمله به شوخی چیزی اضافه می کرد و مثلا توضیح می داد..
- پسر بهتر از دختر نیست..دختر بهتر از پسر نیست..هیچ فرقی بین دختر و پسر نیست..
" ببین عمو جون..اینجاشو حقیقتا درست میگه..الان دیگه بین دختر و پسر هیچ فرقی نیست"..
--چرا عمو؟..
-خب دیگه..
--از کِی عمو راشا؟..
راشا خندید: از همون موقع که پسرا تصمیم گرفتن شکله دخترا بشن..
--ولی دخترا که شکله پسرا نیستن عمو..
-فکره اونجاش نباش..اونم کم کم میشه..فعلا بذار بقیه ش رو بخونم برات..
تک سرفه ای کرد وبا لحن بامزه ای شروع به خواندن کرد: هر چی بوده خواست خدا بوده..هر کاری پسرها می توانند انجام دهند دخترها هم می توانند..
"بر منکرش لعنت"..
- دخترها کارهایی را دوست دارند که برای پسرها جالب نیست و همینطور برای پسرها..پسرها کارهایی را دوست دارند که دخترها از انها خوششان نمی اید..
" نه دیگه همین مونده دست تو کاره همدیگه هم ببرن..ولی اینطور که پیش بره زیاد طول نمی کشه که هر دو از یه چیز خوششون میاد..بازم خوبه سر این با هم تفاهم ندارن"..
عسل با لحنی کودکانه و شیرین سوال می کرد..
--یعنی چی عمو راشا؟!..
-یعنی تو عروسک دوست داری ولی پسرا ماشین ِ اسباب بازی دوست دارن..این فرق ِ بزرگیه بین شما دوتا عزیزم..
--ولی من ماشین هم دوست دارم ..
راشا خندید و سرش را تکان داد: خب تو شاید استثنا باشی عمو..وگرنه من که یادم نمیاد عروسک دوست داشته باشم..
--چرا عمو؟!..عروسک که از ماشین خوشگل تره..
-همون چون خوشگل بود بابام برام نمی خرید.. می گفت خوبیت نداره..
--ولی بابای من برام می خره..هم عروسک هم ماشین ِ اسباب بازی..
-خوش به حالت عمو..تفاوته نسل هاست دیگه..الان خیلی خوب میشه حسش کرد..
--چی عمو؟!..
-هیچی عموجون بقیه ش رو گوش کن..در دنیا تقریبا نیمی از بچه ها پسر هستند و نیمی دیگر دختر
" اینجا رو اشتباه گفته..نیمه بیشتر ِ دنیا رو دخترا اشغال کردن مابقی هر چی مونده جای پسراست..کلا حق خوری کردن نامردا"..
--حق خوری یعنی چی عمو راشا؟..
-یعنی یکی بیاد به زور عروسکت و ازت بگیره و بگه ماله منه بهت نمیدم..اون عروسک ماله تو بوده و حقه توست ولی دسته یکی دیگه ست..اینو بهش میگن حق خوری عموجون..
--اهان..بعدش کسی هم حقه شما رو خورده عمو؟..
-اره عمو..دخترا خوردن..
عسل کمی فکرکرد..لباشو کج کرد و بامزه گفت: عمو..منم دخترم..منم خوردم؟..
راشا خندید و با مهربونی به سرش دست کشید: نه عمو..به تو نرسیده بخوری..
عسل با خیال راحت لبخند زد..
راشا هم خندید و ادامه داد:پسرها و دخترها از کار کردن و بازی کردن با هم لذت می برند
"خیلی بیخود کردن که لذت می برن..ببین تو رو خدا از الان چی تو سره بچه های مردم می کنن..عموجون این یه تیکه رو زیاد روش فکر نکن باشه؟.."..
--چرا عمو؟..
-چون خوب نیست..
--ولی من تو مدرسه یه دوست دارم اسمش امیرعلی ِ..انقده مهربونه..
-اِاِاِاِاِاِاِ..د همینه که میگم همون پیش دبستانی هم دختر و پسر باید از هم جدا باشن دیگه..اخرش میشه این..عموجون گوله پسرا رو نخور ..
--یعنی داره منو گول می زنه عمو؟..چرا؟..
-نه عمو..
موند چی جوابش رو بده..خندید و سرش را تکان داد..
-بی خیال عمو..بقیه ش رو گوش کن..اگر در دنیا هیچ پسری نبود دخترها شاد..خوش و بانشاط نبودند..واگر هیچ دخترینبود پسرها خوشحال نبودند..
" ببین اخه اینم شد حرف؟..از الان دارن یاده بچه های مردم میدن که .."..
سرشو تکون داد وبا لبخند به عسل نگاه کرد..
عسل با خوشحالی کتاب رو از دست راشا گرفت و گفت: خوب بود عمو مگه نه؟..من خیلی دوسش دارم..
-اره عمو خوب بود..ولی چرا دوسش داری؟..
عسل با لحن و گفتاری صادقانه و کودکانه گفت: چون همه ش از دخترا گفته..منم دخترم دیگه عموجون..
راشا کمی به عسل نگاه کرد..بعد غش غش زد زیر خنده..عسل با تعجب و لبخند به او نگاه می کرد..
راشا با خنده سرش را تکان داد و گفت: عموجون تو که تمومش رو واسه دختر بودنت دوست داشتی این ناشر و نویسنده ی بیچاره خیر سرش خواسته شما دوتا جنس ِ مخالف رو به هم نزدیک کنه و بگه که هر دو باید با هم باشن اخرش تو میگی فقط چون توش در مورده دخترا گفته؟..نه انگار زمین و اسمون هم اگه جا به جا بشه بازم این دوتا جنس باید از هم دوری کنن..حتی از همین سن ..
--اینا یعنی چی عمو راشا؟!..
راشا گونه ی عسل را به نرمی بوسید و با مهربونی گفت: هیچی عمو..موقعش که شد خودت می فهمی..
--یعنی کِی؟..
اوردش پایین و با لبخند گفت:به موقعش..الان هم بریم که کلاس ِ مامانت داره تموم میشه..
با لبخند از اتاق بیرون امد..عسل را تحویل ِ مادرش داد..خانم راستین با لبخند از او تشکر کرد..
داشت از موسسه خارج می شد که متوجه پریا شد..روی پله نشسته بود .. سرش را به دیوار تکیه داده بود و چشمانش بسته بود..
راشا نگاهی به اطراف انداخت..کسی انجا نبود..با حس ِ کنجکاوی به طرفش رفت..
-چیزی شده؟!..
با صدای راشا چشمانش را باز کرد..چشمان سرخ شده ش باعث تعجب او شد..
-حالتون خوب نیست؟!..
با صدای بی حال و کم جونی جوابش را داد..
--خ..خوبم..ممنون..
از جایش بلند شد..تلو تلو خوران کمی جلو رفت..نتوانست تعادلش را حفظ کند و اگر راشا به موقع زیر بازویش را نگرفته بود بی شک نقش زمین می شد..
-اصلا حالت خوب نیست..چی شده؟!..
--هیچی..
راشا دستش را از روی بازوی او برداشت ..
پریا دستش را روی پیشانیش گذاشته بود و صورتش از درد جمع شده بود..
-با این حالت می خوای پشت فرمون بشینی؟!..
پریا نگاه خاصی به او انداخت..چشمان سرخ و وحشیش برای راشا معنایی نداشت..
--مجبورم..
راشا نگاهی به اطرافش انداخت..
-خب با تاکسی برو..فکر نکنم با این حالت سالم برسی..
پریا بی توجه به او در ِ ماشین را باز کرد و نشست..
--مهم نیست..یه کاریش می کنم..
راشا در ماشین را گرفت ..پریا نگاهش کرد..
-چرا لج می کنی؟..پای جونت وسطه بازم بی خیالی؟..
پریا نگاهی خاص به او انداخت..
--این جون هوا می خواد تا بتونه نفس بکشه..ولی کو هوا؟..کو نفس؟..نیست..ندارم..می فهمی اینا رو؟..
لحنش جوری بود که باعث شد راشا یک تای ابرویش را بالا بدهد وبا کنجکاوی چیزی را در حالت و صورتش بکاود..
-منظورت چیه؟!..
پوزخند زد و در را به طرفه خود کشید..
--گفتم که هیچی..بی خیالش شو..
در را بست..ولی راشا ادمی نبود که به راحتی از موضوعی چشم پوشی کند..یقین داشت که اگر پریا با این حالش رانندگی کند تصادف خواهد کرد..او از دید یک استاد به شاگردش نگاه می کرد..و اینکه می دانست با این حال ممکن است جانش به خطر بیافتد..
به تندی در ماشین را باز کرد و با جدیت رو به او گفت: بیا پایین..خودم رانندگی می کنم..
پریا با تعجب نگاهش کرد..راشا بدون انکه به او نگاه کند جمله ش را دوباره تکرار کرد ..
پریا به ارامی از ماشین پیاده شد..در دل خوشحال بود..کم کم داشت باور می کرد که راشا را جذبه خود کرده است ..اما نمی دانست که همه ی این کارها تنها به خاطره حاله خرابه اوست وگرنه راشا کوچکترین توجهی به او نداشت..
البته ازهمان دید که پریا به ان نگاه می کرد..علاقه..
راشا پشت فرمان نشست..پریا هم با لبخندی محو کنارش قرار گرفت..
--پس ماشین ِخودت چی؟!..
-بعد میام می برم..
هر دو سکوت کردند..پریا چشمانش را بسته بود و سرش را به شیشه ی پنجره تکیه داده بود..
-کجا برم؟..ادرستون رو بده..
نگاهش کرد وبه ارامی ادرس را گفت..دوباره به حالته قبل برگشت ..به ظاهر خواب بود ولی تظاهر می کرد..
وقتی راشا ترمز کرد چشمانش را باز نکرد..با وجوده انکه بیدار بود نمی خواست راشا چیزی بفهمد..
صدایش زد: بیداری؟..رسیدیم..
به ارامی به خود تکانی داد و بی رمق نگاهی به اطراف انداخت..در داشبورت را باز کرد..ریموت را بیرون اورد و ازهمانجا دکمه ش را فشرد..در ویلا به ارامی باز شد..
--میشه خواهش کنم ماشین رو ببرید تو؟..
راشا نیم نگاهی به صورت ِ گرفته ی او انداخت..سرش را تکان داد و ماشین را داخل برد..
-کجا ببرم؟..
--تو پارکینگ..مرسی..
ماشین را پارک کرد..هر دو پیاده شدند..
-خب این هم ازاین..من دیگه میرم..
لبخند زد وبا صدایی دلنشین گفت: واقعا ازتون ممنونم..این لطفتون رو هیچ وقت فراموش نمی کنم..
راشا که تماما منظور ِ او را متوجه شده بود پوزخندی محو تحویلش داد..
-ولی بهتره که فراموش کنی..این کاره من به این خاطر بود که یه وقت با این حالت کار دسته خودت ندی..همین..
قدمی نزدکش شد..با همان لبخند نگاهش می کرد..
--یعنی سلامتیه من برات مهمه؟..
راشا که متوجه ی سوءتفاهمه او شده بود تند گفت: نه..منظورم این نبود..تو یکی از شاگردای منی..یه ادم..من هم ادمم و نمی تونم بی توجه باشم..جای تو هر کسه دیگه ای هم که بود همین کارو می کردم..خداحافظ..
عقب گرد کرد و بی توجه به او به طرف در خروجی پارکینگ رفت ولی با صدای افتادنه چیزی در جایش ایستاد و با تعجب برگشت..
با دیدن پریا که روی زمین افتاده بود به طرفش دوید..پریا بی حال نقش زمین شده بود..
راشا کنارش زانو زد ..بازویش را گرفت و تکانش داد..پریا زیر لب کلماتی را زمزمه می کرد که برای راشا نامفهوم بود..
-د اخه یهو چت شد؟!..الان که خوب بودی..
کلافه نگاهی به اطرافش انداخت..به اجبار او را روی دست بلند کرد وبه سرعت از پارکینگ خارج شد..ساختمان ویلایی بود و حیاطش چیزی از یک باغ ِ بزرگ و با صفا کم نداشت..فرصت ان را نداشت که بیشتر از ان کنجکاوی کند..نه فرصتش را داشت و نه مایل به اینکار بود..
به طرف در ساختمان رفت..
نگاهی به اطراف انداخت..چند بار صدا زد تا کسی به کمکش بیاید ولی ظاهرا هیچ کس در ویلا نبود..
نگاهش به کاناپه ای که توی سالن قرار داشت افتاد..به طرفش رفت..پریا را روی ان خواباند..خواست دستش را بردارد ولی دست پریا دور گردنش قفل شده بود..هر کار می کرد نمی توانست دستش را از دور گردن ِ خود جدا کند..
-ول کن دختر..اگه بیهوشی پس این همه زور واسه چیه؟!..
پریا لبخند زد..همچنان چشمانش بسته بود..راشا دست از تقلا برداشت وبا تعجب نگاهش کرد..پریا چشمانش را باز کرد..دیگر سرخ نبود ..
با صدایی هوس انگیز ولحنی مدهوش کننده زیر لب درحالی که در چشمانه راشا خیره بود گفت: دیدی بالاخره تونستم نگهت دارم..
راشا کمی با چشمان گرد شده او را نگاه کرد..وقتی پی به حیله ی او برد رو به او تشر زد..
-یعنی چی این کارا؟..دروغ گفتی؟!..
پریا حلقه ی دستانش را تنگ تر کرد ..
- عزیزم من برای رسیدن به تو از همه چیزم می گذرم..گفتنه 2 تا دروغ اونم مصلحتی که چیزی نیست..با یه قطره و دوتا اه و ناله تونستم تو رو پیش ِ خودم نگه دارم..باورم نمیشه اینجایی..توی ویلای من..
-ویلای تو؟؟!!..
--اره ..این ویلا را بابام روز تولدم بهم کادو داد..اینجا هیچ کس مزاحمه ما نمیشه..فقط منم و خودت..تنهای..تنها..
جملات اخرش را با لحنی وسوسه کننده..و با نگاهی مملو از شهوت و نیاز بیان می کرد..
-فکر نمی کردم انقدر پست باشی..از اینجور دخترا متنفرم..
دستان ِمردانه ش را به دور مچ دستان پریا حلقه کرد و با یک حرکت از دور گردنش جدا کرد..از کنارش بلند شد که همزمان پریا هم از جایش بلند شد و ایستاد..پشت راشا به او بود ..دستانش را به تندی از زیر بغل راشا رد کرد وبه روی سینه ش گذاشت..یک دستش به روی سینه ی ستبر و مردانه ی راشا بود و دست دیگرش نوازشگرانه به روی بازوی او در حرکت بود..
با همان دلربایی و لحنی پر از نیاز گفت: ولی من عاشقتم..انقدری که نمی تونی تصورشو بکنی..راشا چرا منو ازخودت دور می کنی؟..چرا هر بار پَسَم می زنی؟..من می خوامت..با تمومه وجودم..می دونم تو هم می خوای..
دستانش را پس زد و قدمی به جلو برداشت..ولی پریا به این آسانی دست بردار نبود..با یک حرکت مانتویش را از تن در اورد..به طوری که دکمه هایش هر کدام به یک طرف افتاد..شالش که به روی شانه ش افتاده بود را به کناری انداخت..
تمامه این کارها را در چند ثانیه انجام داد..گویی تشنه لب در اتشی می سوخت که برای سیراب شدن و رهایی از ان اتش و گرما باید بتواند راشا را حس کند و برای اینکار نیاز داشت که با هر فرقه و حیله ای او را نگه دارد..و چه حیله ای قوی تر از حیله ی زنانه..که خیلی راحت می توانست هر مردی را از پای در اورد..
راشا به طرف در خروجی می رفت که پریا به طرفش دوید و صدایش زد..راشا بی توجه با قدمهایی بلند به همان سمت می رفت که بین راه دستان ظریفه پریا به دور کمرش حلقه شد ..
سرجایش خشک شد..پریا هیچ چیز به جز یک لباس زیر به تن نداشت..گرمای تنش به قدری بود که کمر راشا را می سوزاند ..
به ارامی صورتش را به کمر ِ او تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد..
--نرو راشا..پیشم بمون..نرو..
ادامه دارد...
****************
" راشا "
عین چوبه خشک سر جام ایستاده بودم..تو دلم به خودم لعنت می فرستادم که چرا دلم براش سوخت و خواستم کمکش کنم..ای گند بزنن به این روزگار که خوبی به هیچ احدی نیومده..اینم کار بود تو کردی راشا؟..بفرما..حالا جمعش کن..
کمرم از حرارت بدنش می سوخت..نمی خواستم برگردم ونگام بهش بیافته..عزمم رو جزم کردم که از اون خونه و از این دختر دور بشم..همه جوره ش رو دیده بودیم ولی اینکه یه دختر بتونه سر ِ یه پسر رو شیره بماله و بکشونش خونه خالی رو خداییش اولین باره دارم می بینم..هیچ رقمه نمیشه باور کرد..
دستشو روی سینه م تکون داد..انقدر حرفه ای و نرم که قلبم اومد تو دهنم..خاک بر سرت راشا نبازی خودتو که بدبختی..برو..واینستا..د اخه اینجا چی می خوای؟..بـــرو..
تکون خوردم که برم جلو ولی محکم منو چسبیده بود..صورتشو به کمرم فشرد..
--نرو راشا..ازت خواهش می کنم..تنهام نذار..
عصبانی شدم..خدایا این دختر چقدر رو داشت..دستمو گذاشتم رو دستاش که از روی سینه م جداشون کنم..
-ولم کن دختر..چرا انقدر سیریشی؟..من هی میگم ازاینجور دخترا بیزارم باز تو خودت رو بیشتر از قبل کوچیک می کنی؟..
یه دفعه داد زد و دستشو محکمتر به بدنم فشار داد..
--آررررره..می خوام خودم رو تا جایی که می تونم کوچیک کنم..اصلا خار کنم..می دونی چرا؟..چون این اخرین فرصت منه برای داشتنه تو..چرا منو نمی بینی؟..چرا نگاههای تب دارم رو نمی دیدی راشا؟..چرا می خوای ازم بگذری؟..فکر نمی کردم انقدر سنگدل باشی بی انصاف..
صداش رفته رفته اروم می شد..پراز بغض بود..ولی اینها برای من به هیچ وجه مهم نبود..
-اون موقع خواستم کمکت کنم چون دلم برات سوخت..ولی فراموش کرده بودم که توی این دوره و زمونه که هر کی یه جور واسه خودش گرگ شده و این و اونو میدره یه دختر پیدا میشه که بخواد این بازی رو با خودش و یه پسر شروع کنه..بازی که اخرش به جای خوبی نمی رسه..
یه دفعه جلوم وایساد..نگامو ازش دزدیدم..ولی صورتمو تو دستای سردش قاب گرفت و سرمو چرخوند سمت خودش..تا اونجایی که می تونستم سعی کردم نگام به تنش نیافته..
با بغض نگام کرد ..
-- به هرکجا که می خواد برسه بذار برسه..فقط تو منو تنها نذار..برای یک بارهم که شده..برای 1 دقیقه هم که شده منو ببین راشا..
با نفرت تو چشماش نگاه کردم..به عقب هولش دادم و سرش داد زدم: چی رو ببینم؟..تن و بدنت رو؟..که چی بشه؟..نگات نمی کردم چون از اوناش نبودم..از همونایی که تو دوست داری باشم ولی نیستم..تو تیکه ی من نبودی و نیستی..نگاهه من هیچ وقت به سمت دخترایی که مثل تو هستن نیست..اینو بفهم..
به طرف در دویدم.. ولی هرچی دستگیره رو بالا پایین کردم باز نشد..لعنتی..
این کی تونست در و قفل کنه؟..با شنیدن صداش برگشتم طرفش..
--بیخود تلاش نکن عزیزم..اون در تا من نخوام باز نمیشه..
تو دستش یه ریموت ِ کوچیک بود..
ادامه داد: سیستم الکترونیکی ِ..با یه دکمه تیک بسته میشه وبا یه دکمه و به خواسته من باز میشه..می بینی؟..اینجا جز من و تو هیچ کس نیست و هیچ چیز هم نمی تونه مزاحمه خوشیمون بشه..پس خرابش نکن و بذار باهات باشم..
پوزخند زدم وبه در تکیه دادم..
-راستش رو بگو..تا حالا چند تا پسر و همینطور اوردی توی این خونه و ازشون همچین درخواستی رو کردی؟..
وحشی شد و هوار کشید: خفه شو راشا..تو اولی و اخریشی..اینو مطمئن باش..
شونه م رو انداختم بالا..
-برام مهم نیست..انچه که عیان است رو دارم با چشمام می بینم..
نمی دونم چه برداشتی از حرفم کرد که لبخند زد و اومد جلو..با لحنی اروم و وسوسه کننده در حالی که تو چشمام زل زده بود گفت: می خوام بهتر و بیشتر از این ببینی..از ته دلم می خوام..
همون شلواری که پاش بود رو در اورد..چشمامو بستم و نگاهمو ازش گرفتم..سرمو به راست خم کرده بودم که نگام بهش نیافته..
داد زدم: دختره ی اشغال..این چه کاریه که می کنی؟..
دستش روی شونه م قرار گرفت..صداش می لرزید..
--مگه دارم چکار می کنم؟..فقط می خوام باهات باشم..چون عاشقتم..
فریاد زدم و دستش رو از روی شونه م پس زدم..
-خفه شو ..این عشق نیست هوسه..شهوته..عشق رو با این کارای کثیفت به گند نکش..
--باشه..هر چی تو بگی..اره..من از روی شهوت می خوام با تو باشم..ولی باور کن بهت علاقه دارم..از وقتی دیدمت اروم وقرار ندارم راشا..برای یک لحظه با تو بودن حاضرم هر کاری بکنم..
دیگه خسته م کرده بود..انگار هیچ رقمه حرف حساب تو گوشش نمی رفت..کلافه سرمو تکون دادم و به طاق نگاه کردم..
-این در ِ لعنتی رو باز کن بذار برم..انقدر واسه خودت و من شر درست نکن..کلافه م کردی..
بلندتر داد زدم: خسته م کــــردی..ای خدا این دیگه چه مدلشه؟..همه جای دنیا پسرا دخترا رو به زور می برن خونه خالی و..اونوقت از شانس ِ گَنده من اینجا درست برعکس شده..
کمرمو از پشت بغل کرد..
--تو فکر کن من می خوام این قانون رو که حالا عادی شده برعکسش کنم..یه جور استثنا..اصلا اگر به محرم و نامحرمش نگاه می کنی می تونیم صیغه بخونیم و محرم بشیم..اصلا هرکاری می کنم که بتونی باهام باشی..
دیگه داشتم اتیش می گرفتممممم..مغزم سوت می کشید..این دختر روانی بود؟..خر بود؟..نمی فهمید من چی میگم؟..این دیگه کیه خدااااا؟..
-عجب گیری کردما؟..من میگم الا و بِلا نَره..تو میگی باشه بِدوش؟..دختر برو کنار بذار برم به کار و بدبختیم برسم..عجب سیریشی هستیا..تو دیگه سر و کله ت ازکجا تو زندگیم پیدا شد؟..
--هر چی که می خوای بگو..برام مهم نیست..تا برای 1 بارهم که شده با تو نباشم نمیذارم از اینجا بری بیرون..نِ..می..ذا..رَم..فهمیدی ؟..
-مگه دسته تو ِ ..
--اره..دسته منه..
-خیلی پر رویی..
--می دونم..اصلا هرچی..
انقدر از دستش حرصم گرفته بود که حد و اندازه نداشت..نگام به پله ها افتاد..شاید یه پنجره ای چیزی اون بالا باشه..دست و پام بشکنه بهتر ازاینه که به دامِ این دختر بیافتم..
دستشو از دور کمرم باز کردم و به طرف پله ها دویدم که بین راه دستمو گرفت و تا خواستم دستمو بکشم پاهامو چسبید..
نتونستم خودمو کنترل کنم تا پامو کشید روی شکم خوردم زمین..خداروشکر افتادم رو فرش وگرنه رو سرامیکا له و لورده می شدم..
برگشتم که چند تا فحشه ابدار نثارش کنم که بی هوا افتاد روم..عجباااااا..انگار که یه دخترم و به دسته یه پسر گیر افتادم..اصلا همه چی برعکس شده بود..
تن ِ برهنه ش رو به من فشار می داد و صورت داغش رو توی گردنم فرو کرده بود..لبهاش رو به روی گردنم حرکت می داد و با دستاش موچ دستامو سفت چسبیده بود..هر کار می کردم اون مهارم می کرد..زورش به هیچ وجه زیاد نبود ولی با کارهاش توانه حرکت رو از من می گرفت..
اینکه روم افتاده بود و خودش رو به بدنم می مالید..اینکه تب دار نگام می کرد و با عطش منو می بوسید..اه کشیدنش..
خدایا داره تحریکم می کنه..نباید اینطور بشه..زیر گردنم رو که می بوسید قلبم و کل وجودم اتیش می گرفت..چشمام کم کم داشت خمار می شد..
راشا خودت رو نباز..بلند شووووو..راشااااا..
دستمو ول کرد و یقه م رو تو دست گرفت..کشید ..دکمه هاش کنده شد..یه زیر پوش رکابی سفید و جذب زیرش تنم بود..خیلی حرفه ای کارش رو انجام می داد..جوری که وقتی هم اسیرش نبودم نمی تونستم کاری بکنم..این غریزه ی لعنتی..این حس و حاله مزاحم دست از سرم بر نمی داشت..سرم سنگین شده بود..
دستشو روی سینه م حرکت داد..صورتمو غرق بوسه کرد..وقتی دید چشمام خمار شده و داره به مقصودش می رسه به لبهام حمله ور شد..ولی بازهم نمی ذاشتم ..چند بار که لباش با لبام تماس پیدا کرد سرمو چرخوندم..هنوز هم نمی خواستم..غریزه و شهوت هم نمی تونست جلوم رو بگیره..هنوز کامل تسلیمش نشده بودم..
لاله گوشمو به دندون گرفت..زیر گوشم رو بوسید..گردن..چونه..همینطور می رفت پایین..
چشمام رو بازکردم وبه سقف زل زدم..نفس نفس می زدم..صورتم خیس از عرق بود..قلبم طوری توی سینه م می کوبید که می گفتم هر آن می زنه بیرون..دستامو مشت کردم..
نباید میذاشتم کارخودش رو بکنه..راشا خر نشو..به تارا فکر کن..به عشقت..نکن اینکار رو..نکن..
یک دفعه یاد اون شب افتادم..تو اون جنگل ِ تاریک..وقتی که داشتم همه چیزو بهش می گفتم..
( چنین موقعیتایی انقدر برامون پیش اومده و ما ازش دوری کردیم که اگه بخوام یکی یکی برات ازشون بگم حالا حالاها طول می کشه..من ادم ِ چشم و گوش بسته ای نیستم..لای زر ورق بزرگ نشدم..نمیگم پاکه پاکم..نه..ولی نه خواستیم که سمتش بریم و نه می تونستیم..نمی دونم چرا..اصلا دلیلش رو نمی دونم ولی هر وقت تا نزدیکیش رفتم خودمو کشیدم عقب..حتی یه بار تو لحظه ی اخر بود که پس کشیدم و ادامه ندادم..وقتی فهمیدم مستی بعضی اوقات عاقبته خوبی برام نداره همیشه درحده متعادل مست می کردم که هوشیاریم رو از دست ندم..)
حالا هم مست نبودم..پس می تونستم باز هم اینکار و نکنم..می تونستم به خاطر عشقم..به خاطر تارا خودمو بکشم کنار..
اهل خیانت نبودم..اونم به کسی که می پرستیدمش..
هنوزم دیر نیست راشا..نذار ادامه بده..
بایدسرکوبش می کردم..این حس نباید پیشروی کنه..
نفس عمیق کشیدم تا کمی از التهابم کم بشه..بدنم گلوله ی اتیش بود..داشت کمربندم رو باز می کرد که دستش رو گرفتم..
با چشمانی مملو از شهوت و نیاز که مخمور شده بود نگام کرد..لبامو روی هم فشردم و پسش زدم..از جام بلند شدم..اون هم تند ایستاد..نگام به ریموت روی میز افتاد..به طرفش رفتم و برش داشتم..
دستمو گرفت..حالا کمی اروم شده بودم..مکث کوتاهی کردم..اسمم رو که صدا زد با خشم برگشتم وسیلی محکمی توی صورتش خوابوندم..سرش چرخید..دستشو گذاشت روی گونه ش و خواست بازم حرف بزنه که سیلی دوم رو هم اون طرف صورتش خوابوندم..
صدام بی شباهت به نعره نبود..بلند و پر از خشم..
- لال شو..فقـــط لال شو..نمی خوام صدات رو بشنوم..خوب گوش کن ببین چی دارم بهت میگم..از این لحظه به بعد حق نداری نزدیک من بشی..حتی تا یک قدمیم..حق نداری اسمم رو بیاری حتی برای 1 بار..نمی خوام ریختت رو ببینم..حتی شده 1 ثانیه..
در حالیکه از زور خشم به نفس نفس افتاده بودم تو چشماش زل زدم و ادامه دادم: و هیچ صفتی شایسته ی تو نیست جز یه دختره هرزه..همین وبس..
مات و مبهوت با صورت خیس از اشک جلوم ایستاده بود..زدمش کنار وبه طرف در رفتم..دکمه رو فشردم در با صدای تیکی باز شد..با قدم های بلند از اونجا زدم بیرون..جایی که محیطش..هواش و همه چیزش پر بود از گناه و عذاب وجدان و..دروغ..
من داشتم چکار می کردم؟..راشا داشتی چه غلطی می کردی؟..چیزی نمونده بود که به تارا خیانت کنی..به عشقت..به همه ی هستی و زندگیت..احساس می کردم دلم انقدر براش تنگ شده که حد و مرز نداره..دلم حالا توی سینه به عشق تارا و دلتنگی اون می تپید..این تپش رو دوست داشتم..
یاد پریا افتادم..دختری که به خاطر هوا و هوس..ارضای شهوت و نیاز جسمیش همه چیز حتی روحش رو هم امروز فروخت..فقط امیدوار بودم که بتونه راهش رو درست انتخاب کنه.. چون در غیر اینصورت به تباهی کشیده می شد..جز این هم هیچ چیز انتظارش رو نمی کشید..
با تاکسی خودم رو به ماشینم رسوندم .. به سرعت می روندم..یک راست به طرف ویلا..دلم بدجور بی تابش بود..
دستام از هیجان می لرزید..درست مثل قلبم..چقدر لذتبخش بود خدا..
وقتی توی ویلا ترمز کردم یه نفس راحت کشیدم..حس می کردم همه چیز یه کابوس بوده که تونستم به سختی اون رو پشت سر بذارم..
پیاده شدم..داشتم می رفتم سمت ویلای خودمون که در ویلای دخترا باز شد..خودش بود..حاضر و اماده با لبخند از ویلا اومد بیرون..
مانتوی سفید و شال مشکی..شلوار جین مشکی و کیف سفید..همین امروز صبح رادوین اون دیوار توری رو برداشته بود..دیگه هیچ چیز مانع ما نمی شد..
منو که دید ایستاد..اول تعجب کرد ولی کم کم لبخنده دلنشینی مهمون لباش شد..با لبخند نگاش کردم..دیگه نمی تونستم بیشتر ازاین تحمل کنم..به طرفش دویدم ..هیچ حرکتی نمی کرد..همراه با لبخند تعجب هم کرده بود..
دیوونه شده بودم..اره..دیوونه ی اون..الان می تونستم قدرش رو بدونم..الان این عشق رو می ستودم..چون پاک بود..به دور از هوس..خالص و ناب..
بغلش کردم..با تمام وجود به سینه م فشردمش..چشمامو بسته بودم و عطرش رو با عشق به مشام می کشیدم..
خندید: راشا..دیوونه شدی؟!..چی شده؟!..
خندیدم: اره عزیزدلم..مگه تو نمی دونی که من خیلی وقته دیوونه شدم؟..چیزی نشده فقط بذار به دیوونه بازیم برسم..
بلند بلند خندید..
--باشه برس..مزاحمت نمیشم..
-مزاحمتات رو هم دوست دارممممم..تا باشه از این زحمتا..
با خنده از تو اغوشم بیرون اومد..تو چشمام زل زد..
-حالت خوبه؟..همچین دویدی سمتم و بغلم کردی که یه لحظه شوکه شدم چی شده..
ابرومو انداختم بالا..
-حالا فهمیدی چی شده؟..
خندید: نه هنوز..منتظرم تو بگی..
با شیطنت نگاش کردم..دستشو گرفتم و کشیدم..خنده ش قطع شد..
--کجا؟!..
-بیا..می خوام بهت بگم..مگه منتظر نبودی؟..
--خب همینجا بگو..
-نچ..نمیشه..اینجوری مزه نداره..
چپ چپ نگام کرد..
--راشااااااا..
خندیدم..
-جانمممممم..
هر دو یه کم تو چشمای هم زل زدیم..با خنده ی اون من هم خندیدم..
-جایی می رفتی؟..
--اره داشتم می اومدم دم موسسه دنباله تو..
خندیدم: خانمی مگه موسسه ای که من توش کار می کنم همین بغله؟..
--اوه نمی دونی چطور تانیا رو راضی کردم ماشینش رو بهم قرض بده ولی گفت باید خودش هم باهام بیاد..منم زودتراومدم بیرون..اون داره لباس می پوشه..
-پس بریم تو که اونم به زحمت نیافته..راستی چرا بهم زنگ نزدی؟..
--زدم ولی در دسترس نبودی..
سرمو تکون دادم ..همون موقع در ویلا باز شد..یه پسر جوون لبخند به لب از ویلاشون بیرون اومد و در همون حال می گفت: تارا خانمی پس کجا رفتی؟..هنوز ازم دلگیری؟..من که..
با تعجب نگاش کردم..با دیدن من وتارا دست تو دست و کنار هم لبخند رو لباش ماسید و حرفشو خورد..
به تارا نگاه کردم..هنوز لبخند به لب داشت..با دست به اون پسر اشاره کرد..
-- این سروش ِ..پسر عموی من..
پسر عمو؟!..یعنی..پسر ِ خسرو؟!..ظاهرا خودش از تو نگام خوند که اروم گفت: بعدا برات میگم..سروش اونطور نیست که تو درموردش فکر می کنی..
مثل خودش اروم گفتم:مگه من چطوری در موردش فکر می کنم؟..
خندید و چیزی نگفت..
همون پسر که حالا فهمیدم اسمش سروش ِ با لبخندی کاملا ظاهری جلو اومد و باهام دست داد..تا اومدم بگم خوشبختم گفت: شما هم باید راشا باشید..
به تارا نگاه کرد و ادامه داد: تارا جان خیلی ازتون تعریف می کرد..
وقتی داشت این جمله رو می گفت به عمق صداش و لحنه گفتارش دقت کردم..یه جور گرفتگی تو صداش بود..
فقط لبخند زدم..نمی دونم چرا یه حسی نسبت بهش داشتم..
--من دیگه میرم..
تارا نگاش کرد: ناهار باش..
--نه..کارمو انجام دادم..دیگه باید برم..فعلا خداحافظ..
وقتی که رفت تارا دستمو گرفت و به طرف ویلاشون کشید..
--بیا بریم می خوام یه چیزی بهت بگم..
مشکوک نگاش کردم..
-درمورد ِ سروش؟..
ایستاد ..با لبخند و شیطنت نگام کرد..سرش رو تکون داد که یعنی " آره "..
نگاش به پیراهنم افتاد که دکمه هاش کنده شده بود..
با نگرانی نگام کرد: چی شده؟!..با کسی دعوات شده؟!..
پوزخند زدم..
-یه جورایی..
--یعنی چی؟!..
-بیخیال..بریم تو..
یه کم نگام کرد و سرش رو تکون داد..دوست داشتم این موضوع رو هم بهش بگم..چون به اون هم مربوط می شد..پس باید بهش می گفتم..
رفتیم تو..که دیدم همه هستن ..
-به بــــه..جمعتون جمع ِ گلتون کم..که از قضا تشریفش رو اورد..بدون من جلسه تشکیل می دید؟..
نشستم کنار رایان که همراه بقیه می خندید..
ادامه دارد...
******************
راشا:چی شده شما دوتا امروزخونه موندید؟..انگار خبرایی بوده که من بی خبرم..اره؟..
رادوین نُچی کرد و گفت:نه هنوز عقب نموندی..من که امروز حوصله ی باشگاه رو نداشتم..رایان هم خواب مونده بود زنگ زد گفت نمیاد..
راشا: خب بقیه ش..
رایان: بقیه ی چی؟!..
سعی کرد ارام باشد و بدون انکه خود را کنجکاو نشان بدهد گفت:موضوعه این پسره چیه؟..
--سروش رو میگی..پسره خسرو ِ..اومده بود بگه که شرمنده ست و از اینکه پدرش اینکارا رو کرده کاملا بی اطلاع بوده..
راشا پوزخند زد: لابد اومده بود تقاضای عفو کنه اره؟..
اینبار تارا جواب داد..
- نه بیچاره حرفی از بخشش ِ باباش نزد..اتفاقا می گفت حق دارید هر برخوردی بخواید بکنید..کار پدرم درست نبوده و..از اینجور حرفا دیگه..
راشا جدی نگاهش کرد و گفت: برای هر چی که اومده باشه مهم نیست..ولی..
تارا: ولی چی؟!..
راشا کمی در چشمانش نگاه کرد ..
-هیچی..بعد بهت میگم..
تارا مشکوکانه نگاهش کرد ..ولی چیزی نگفت..
تانیا تک سرفه ای کرد و گفت: از بحث ِ سروش و خسرو بیاید بیرون..فعلا موضوعه مهمتری هست که باید در موردش حرف بزنیم..
هر 5 نفر با کنجکاوی نگاهش کردند..
- فکرکنم بدونم روهان جواهرات رو کجا مخفی کرده..
نگاهی به یکدیگر انداختند و همزمان گفتند: کجــا؟!..
تانیا لبخند زد..
-تو یه خرابه..یه جای کاملا متروک که فقط من ازش با خبرم..
رایان : اخه چطوری انقدرمطمئنی؟..
تانیا مسیر نگاهش به طرف رادوین بود..ولی گویی از بیان واقعیت ها در حضور او کمی تردید داشت..
سرش را زیر انداخت و گفت: وقتی با روهان نامزد بودم..
مکث کرد..از بیان اتفاقاته بینشان خجالت می کشید..
با گوشه ی بلوزش بازی می کرد..
- روهان یه پسره ازاد اندیش و کاملا امروزی بود..و البته هنوز هم هست..از کارایی خوشش می اومد که من دوست نداشتم..و ازکارهایی که من دوست داشتم انجام بده بیزار بود..برای همین همیشه سر ناسازگاری باهاش میذاشتم..یه روز..ازم خواست باهاش یه جایی برم..اصلا نسبت بهش اعتماد نداشتم..می دیدم چقدر راحته و ازش یه جورایی می ترسیدم..دست خودم نبود..دختری بودم که از نامزدش هراس داشت..خنده داره ولی خب..
با پوزخند سرش را تکان داد..
- با هزارتا دلیل و خواهش و تمنا بالاخره راضی شدم باهاش برم..وقتی رسیدیم به یه جای سرسبز یه جورایی به وجد اومده بودم..با دیدن اون طبیعت ِ بکر و زیبا هر ادمی محوش می شد..حس می کردم بیشتر از همیشه باهام راحت برخورد می کنه..شصتم خبردار شد که..قراره ..
با تردید به رادوین نگاه کرد..رادوین پیشانیش را به انگشتانش تکیه داده بود..چشمانش بسته بود..صورتش به سرخی می زد و پای راستش را به حالت ِ عصبی تند تند تکان می داد..تانیا دوست نداشت در حضور پسرها این موضوعات را بیان کند..ولی برای رسیدن به اصل موضوع باید کمی انها را در جریان می گذاشت..
اب دهانش را قورت داد..با زبان لبش را تَر کرد و گفت: رفتیم سمته یه خرابه..که البته بعد فهمیدم خرابه ست..یه ساختمونه نیمه ساز بود که سالها رها شده بود..اونجا..
نفسش را با حرص بیرون داد: ای بابـــا..بهتره خلاصه ش کنم..
ترلان دستش را فشرد:اروم باش..هرطورکه دوست داری برامون تعریف کن..
- من اون موقع نمی دونستم روهان می تونه چنین ادمه پستی باشه و افکارش مسمومه..هرطورکه بود از اون خراب شده زدم بیرون..بهش گفتم می خوام برگردم..سعی داشت منصرفم کنه ولی نتونست..ازش بدم می اومد دیگه متنفر هم شده بودم..اصلا دوست نداشتم واسه 1 ثانیه تحملش کنم..فکرکرد که الان عصبانی هستم و بهتره تو یه فرصته مناسب تر افکاره شیطانیش رو عملی کنه..ولی کور خونده بود..چون بعد دیگه فرصتی بهش ندادم .. از نظر من ما با هم نامزد نبودیم..چون من حتی 1 بار انگشتر نامزدیش رو دست نکردم..یک بار اون رو به چشم ِهمسر ِ آینده م نگاه نکردم..همه ی کارام به خاطر پدرم بود که بعد فهمیدم توی این مدت چه اشتباهی می کردم..خیلی زود متوجه همه چیز شدم و کشیدم کنار..
سکوت کرد..هیچ کس چیزی نمی گفت..همگی با تردید به رادوین نگاه کردند..ولی رادوین همچنان در سکوت پایش را تکان می داد..روی پیشانیش عرق نشسته بود..
با یک حرکت از جایش بلند شد..انقدر ناگهانی که دخترا مخصوصا تانیا با ترس نگاهش کردند..حالتش جوری بود که حق هم داشتند بترسند..صورته برافروخته..چشمان سرخ شده..حرکاته عصبی و لرزش دستانش..
همگی حتم داشتند که اگر روهان دم ِ دستش بود گردنش را خورد می کرد..رایان و راشا او را بهتر از بقیه می شناختند..رادوین در مواقع ِ معمول ارام بود ولی وقتی از کوره در می رفت و یا به اوج ِ عصبانیت می رسید کسی جلو دارش نبود..مخصوصا الان که با شنیدن ِ این حرف ها ، راشا و رایان هم ناراحت شده بودند و رادوین که جای خود داشت..
تانیا لرزان گفت: رادوین اروم باش..این..
با خشم داد زد: چطور اروم باشم؟..چی داری میگی؟...مگه می تونم؟..
با مشت به کف دستش کوبید و زیر لب با حرص غرید: آی که چقدر دلم می خواست همون موقع که تو زیرزمین خِفتِش کرده بودم گردنش رو خورد می کردم..ای کاش انقدر می زدمش که تنه لشش رو مینداختم یه گوشه تو جنگل تا خوراکه گرگا و شُغالا می شد..نباید به همین سادگی ازش می گذ
مطالب مشابه :
عکس شخصیت های رمان قرعه بنام سه نفر
رمان رمان ♥ - عکس شخصیت های رمان قرعه بنام سه نفر 177-رمان قرعه به نام 3
رمان قرعه به نام سه نفر 17
تانیا به تارا و ترلان اشاره کرد هر 3نفر از جای خود بلند شدند و رمان قرعه به نام سه
قرعه به نام سه نفر29
رمان : قرعه به نام سه تانیا به تارا و ترلان اشاره کرد هر 3نفر از جای خود بلند شدند و کمی
رمان در حسرت آغوش تو 15
رمان قرعه به نام سه نفرfereshteh27. رمان قلب های
قرعه به نام سه نفر14
تانیا به تارا و ترلان اشاره کرد هر 3نفر از جای خود بلند شدند و کمی رمان قرعه به نام سه
برچسب :
رمان قرعه به نام 3نفر