رمان ادریس 16

 

دلم طاقت نداشت و می خواستم به ادریس حرفی بزنم. تصمیمم را گرفتم به پذیرایی رفتم و روبه روی او نشستم. ادریس مثلا تحویلم نگرفت و رویش را به طرف دیگری برگرداند.
-ادریس تو فکر کردی من هم مثل تو هستم که هر دقیقه چشمم دنبال یکی دیگر است؟
- نادیا خفه شو.
- نه ادریس تو ساکت باش و خوب گوش کن. تا به حال اگه به تو چیزی نگفتم به این خاطر بود که فکر می کردم درمورد من درست فکر می کنی اما آقا ادریس من آن دختر مو طلایی را در حیاط همسایتان دیدم که پشت پنجره منتظرت ایستاده بود تا تو را ببیند. من نگاههای دلربای آرمیدا را دیدم که دنبالت بود به آنها هم وعده عاشقی داده بودی ؟
ادریس مغرور گفت:
-من هر کجا بروم همه دخترها به من نگاه می کنند.
- جدی! پس حتما تو هم به آنها نگاه می کنی که متوجه نگاههای آنها می شوی.
- برای خودت خیالبافی نکن. من فقطیک نفر را از صمیم قلب دوست دارم اما او آنقدر نادان است که متوجه نمی شود و همیشه در عالم دیگری به سر می برد.
-شاید او نمی داند که دوستش داری و یا شاید می داند که تو همه دخترهای زیبا را دوست داری.
- هیچ کدام نادیا مگر همه آدم ها مثل تو هستند.
- اگر من مثل او نیستم اما تو مثل آدمهای بددلی هستی که نمونه اشان را هزاران بار دیده ام و داستانهای وحشتناکشان را شنیده ام.
- حتما همه مردهای بد دل از زنهایشان مورد دیده اند که به آنها شک می کنند.
- من که همسر تو نیستم اما میشود بگویی از من چی دیدی که بهم شک داری؟
- نگاههای عاشقانه سلمان سرد شدن دست هایت فرار از مقابلش و گریه های عاشقانه برای او
- جدی آقا ادریس حالا که حرف را به اینجا کشاندی بهتره تو هم بدانی من عاشق هستم و منتظر فرصتم تا عشقم را به او ابراز کنم.
ادریس که صاف میان مبل نشسته بود میان آن وا رفت و آب دهانش را قوت داد و گفت:- من می خواهم امشب با پدر و مادرم بروم. -باید هم بروی چون می خواهی تجدید خاطره کنی و به یاد خاطرات خوبت با آرمیدا خانم بمانی. تو فکر میکنی من متوجه نشدم از اینکه با آرمیدا آن طور حرف میزنم ناراحت می شوی. اگر عشق به سردی دست است باید بدانی که تو عاشق تری چون دستت از من سردتر بود. برو آقا ادریس من با تو نم آیم می توانی از آرمیدا خانم یا آن دختر مو طلایی به بهانه ای دعوت کنی که به ویلا بیاید. من نمی توانم مثل یک مترسک به آنجا بیایم تاتو به اسم اینکه من همسرت هستم با یکی دیگر خوش باشی.
-پس بمانم و ببینم که تو چطور برای دیگران ناز میکنی و این وسط ننگ بی غیرتی برای من بماند.
-ادریس در مورد چیزی حرف بزن که من خنده ام نگیرد.
ادریس دستش را مشت کرد و روی میز کوبید. در همین لحظه صدای زنگ در بلند شد و ادریس برای باز کردن در بیرون رفت.
بعد با صورتی رنگ پریده آمد پشتسرش عمار خان وارد خانه شد و سلام کرد.
-سلام از ماست عمار خان ببخشید حواسم نبود.
- چرا هنوز حاضر نشدی؟ دیدم دیر شده آمدم ببینم چرا نمی آیید.ادریس سریع گفت:
-الان حاضر می شویم.
-نه عمار خان من با شما نمی آیم.
-چرا نادیا مهدیده منتظر توست.
-متاسفم.
عمار خان به طرفم آمد و کناری نشستیم. ادریس به اتاقش رفت.
-باز هم دعوایتان شد؟
-نه.
-خواهش می کنم نادیا تو می دانی مهدیده چقدر خوشحال است پس دوباره او را غمگین نکن و با ما بیا.
-اما ادریس نمی خواهد که من آنجا باشم.
عمار خان با صدای بلند ادریس را صدا کرد و او از روی نردهها خم شد و نگاهمان کرد.
-ادریس نادیا به خاطر من و مادرت به این مسافرت می آید و تو حق ناری به او در این مسافرت کاری داشته باشی.
ادریس خیلی گستاخ و بی تفاوت گفت-اگر نیامد هم چندان مهم نیست.
-چرا فرق می کند چون مادرت بعد از مدت ها با صدای بلند می خندد و آن قدر خوشحال است که نمی توانی تصورش را کنی بعد از این مسافرت شما می توانید تصمیم جدی در مورد زندگیتان بگیرید.ادریس دوباره شانه بالا انداخت و گفت:
-برای من فرقی نم کند.
بعد به اتاقش برگشت و عمار خان نگاه ملتمسش را به صورتم انداخت.
صبر کنید حاضر می شوم اما عمار خان من دیگر در کنار ادریس زندگی نم کنم و می خواهم از او جدا شوم.
-نگو نادیا در همه خانه ها از این مشکلات پیش میاید.
-اما ادریس به من تهمت می زند که ....
از حرفم پشیمان شدم وو عمار خان با صدای مستحکمی گفت:
-بلند شو تا با هم برویم در کتابخانه صحبت کنیم.
-خب گفتی ادریس به تو تهمت میزند؟
-بله... نه...
-من به تو قول میدهم که حتی کوچکترین کلامی از صحبت هایمان را برای ادریس یا کس دیگری تعریف نکنم.نه مسله اطمینان به شما نیست، فقط نمی دانم که چطور برایتان تعریف کنم چون این میان من هم مقصر هستم.
-من می خواهم همه ماجرا را بدانم. 
-عمار خان لطفا به من فرصت دهید.
-نادیا من را پدر شوهر خودت ندان.
-شما همیشه آن قدر به من لطف داشتید که هیچ وقت به شما به چشم پدر شوهرم نگاه نکردم و احترامی بیشتر از آنچیزی که به پدر خودم می گذارم برای شما قایل هستم اما می ترسم همه ماجرا را برایتان تعریف کنم.
عمار خان ساکت شد و فرصت داد تا کمی فکر کنم.
تصمیمم را گرفتم و از اول روز خواستگاری برای عمارخان تا آن لحظه ایکه کنارم نشسته بودم را تعریف کردم. عمارخان وقتی شنید من و ادریس با چه شرایطی با هم ازدواج کردیم با آن نگاه بی رمقش به صورتم زل زد و بعد نفس عمیقی کشید. من به عشقم به ادریس در مقابل او اعتراف کردم و او سرش را از روی رضایت تکان داد.
-اوضاع چندان هم خراب نشده نشده و می شود آن را درست کرد. اگر دوست داشته باشی من هم به تو کمک می کنم تا محبت ادریس را جلب کنی و آن دختر را از زندگیت خارج کنیاما ادریس مرا دوست ندارد و به همین راحتی با من کنار نمی آید. او نمی تواند مرا به جای او دوست داشته باشد.

-تا به آنجا که من می دانم ادریس تا وقتی که در آسایشگاهبود به کسیدلبستگی نداشت و بعد از بیرون آمدن از آنجا با آرمیدا نامزد شد ولی به سرعت معلوم شد که ؟آنها با هم تفاهم ندارند. ادریس بهانه تراشی می کرد، دوست نداشت چون یاسین زیر خاک خوابیده او ازدواج کند و برای همین همه خواستگاری ها را بهم میزد. من می دانم که دختر دیگری را دوست ندارد. او احتمالا خود تو را دوست دارد. ما رفتارهای ادریس را به دقت زیر نظر داریم چون می ترسیم با یک شک ساده او دباره به آسایشگاه برگردد. او تو را دوست دارد که لباس تنش را به تو میدهد در حالی که حتی به من هم لباسهایش را نم دهد، غذایش را در بشقاب تو می ریزد که باتو بخورد، در حالی که مادرش همیشه با او به خاطر تمیز غذا خوردن مشکل دارد و کسی اجازه ندارد در غذای او دست ببرد. او خیلی آدم حساسی است و به خاطر تو همه حساسیت هایش را کنار گذاشته است.
-پس آن دختر مو طلایی چه می شود؟ او که از حیاط به اتاق ادریس نگاه میکند...
-من خودم در مورد او تحقیق میکنم.
-الان بلند شو برو وسایلت را بیاور تابرویم.
-من آمادهام و کاری ندارم می توانیم همین حالا برویم.
با باز شدن در کتابخانه ادریسکه روی مبل نشسته بود به ساعت اشاره کرد و گفت:
-شما آنجا درباره چی صحبت می کردید-من باید با نادیا در مورد خیلی چیزها و مشکلات مادرت صحبت می کردم . این اولین مسافرتی است که بعد از مدتها مادرت می خواهد برود و من نگران او هستم. ادریسبه تو هم سفارش می کنم کاری نکنید که مادرت ناراحت شود.
-من خودم می دانم، پدر شما نگران نباشید.
چمدانم را برداشتم و تا بالای پله ها کشیدم. عمارخان به ادریس نگاه کرد و ادریس شانه هش را بالا انداخت و عمار خان به طرفم آمد و چمدانم را برداشت و گفت:
-بیا برویم عروسم، بیا همه چیز درست می شود.
وقتی به در خانه پدر ادریس رفتیم مهدیدهخانم خیلی خوشحال بود و رفتارش تعییر کرده بود. از همه چیز تعریف می کرد و با شادی در مورد وسایله ای که میخوات بردارد نظرم را می پرسید. عمارخان به طرفم آمد و با اشاره به ادریس که دستش را زیر چانه اش گذاشته بود و چرت می زد گفت:
-نگاه کن. ادریس از اینکه بی توجهی تو را می بیند خسته و کلافه شده، برو و با او صحبت کن و این یادت باشد که ادریس خیلی به خاطر تو غرورش را زیر پا گذاشته.
-من نمیدانم که با او درباره چی صحبت کنم.
-خودت بهانه ای جور کن.
-اما عمار خان.-برو نادیا ، برو کنارش بشین . او خودش با تو سر صحبت را باز می کند .و قوس دادن به بدنم دستهایم را از هم باز کردم و خمیازهای کشیدم و دستم را به شکم ادریس کوبیدم.
ادریس دستش را روی شکمشگذاشت و کمی از من فاصله گرفت.
عمارخان کهازدور نگاهمان می کرد خندید، سرش را تکان داد و پیش همسرش رفت.
برای برداشتن میوه کهکمی آن طرفتر جلوی ادریس بود روی پای او خم شدم و دستم را دراز کردم.
ادریس باحالتی که نمی تواغنستم آن را درک کنم نگاهم کرد و گفت:
-نادیا کاری نکن که من را ناراحت کنی و خاطره بدی از من داشته باشی.
-با من حرف نزن ادریس، منت کشی ممنوع.
-نادیا خفه شو.من می خواهم میوه بخورم.
در دلم آتشی به پا بود و دیگر نمی توانستم تحمل کنم که ادریس این طور بی ادبی کند.
در همان حال که میوه را برداشتم روی مبل دراز کشیدم و سرم را تقریبا نزدیک پای ادریس گذاشتم.
ادریسمدتی مدتی نگاهم کرد و بعد گفت:
-چه کار می کنی؟
-دراز کشیدم.
-اینجا جای خواب نیست.
-من در این خانه مهمان هستم ودوست دارم این جا دراز بکشم، اگر صاحبخانه ناراحت باشد خودش اعتراض می کند.
-تو داری از این همه مهربانی پدر و مادر من سوء استفاده میکنی. تو با این کارها آبروی پدر و مادرت را پیش ما می بری.
-تو نگران آنها نباش.
عمارخان و مهدیده خانم به طرف ما می آمدند که با عجله روی مبل نشستم و به آنها لبخند زدم.
-نادیا جان راحت باش اگر می خواهی برو در اتاق ادریس استراحت کن.
-ممنون مهدیده خانم، ترجیح میدهم فعلا در کنار شما باشم.
-ادریس جان ناراحتی؟
-نه مادر، کمی ذهنم مشغول است.
-برای چی؟
صدای زنگ در بلند شد و مهدیده خانم با خوشحالی گفت، مهدیس هم آمد و به سمت در رفت. مهدیس صورتم را بوسید، امین را از او گرفتم و با مازیار احوالپرسی کردم. کنار عمارخان نشستم. او با امین کهتقریبا یازده ماهه شده بود بازی می کرد و امین با سخاوت به او می خندید.-عمار خان دیدید، ادریس کوچکترین توجهی به من نکرد.
-بله متوجه شدم اما نادیا تو به او ضربه سختی زدی و از اینجا به بعد هر وقت ادریس با تو صحبت میکند تو تو هم با او صحبت کن، سعی کن لحن صحبتت جدی اما دلپذیر باشد. راستی نادیا سر میز شام با غذایت بازی کن و بقیه کارها را هم به من بسپار. من آن دختری را که در حیاط بود را چند لحظه پیش دیدم.
مهدیس پرسید:
-نادیا،ادریس چرا ناراحتاست؟
نگاهی به ادریس که با کنجکاوی نگاهم می کرد انداختم و گفتم:
-این برادر شما همیشه بد اخلاق و ناراحت است، اما هیچ کس در دنیا مثل او خوش سفر نیست.-من خودم میدانم. ما وقتی فهمیدیم که شما هم در این سفر هستید کلی تلاش کردیم تاراهی شویم. نمی دانید که مازیار چقدر تلاش کرد تا توانست یک هفته مرخصی بگیرد. 
امین را به دست عمار خان دادم، به اتاق ادریس رفتم و به مادر تلفن زدم.
-سلام مادر.
-سلام نادیا جان، حالت چه طور است؟
-چی شده مادر، چرا صدات گرفته؟
-نه عزیزم چیزی نیست.
-مادر خواهش میکنم اگر چیزی شده به من بگویید.
-نه نادیا...
صدای هق هق مادر در گوشم پیچید و با نگرانی فریاد کشیدم:
-چی شده؟
لحظهای سکوت برقرار شد و صدای پدر در گوشی پیچید.
-سلام نادیا.
-پدر بگویید چی شده جان به سر شدم.
-هیچی ماجرا مربوط به آن شب مهمانی است. راستش بعد از رفتن تو وادریس، نعیم و نریمان درس خوبی به سلمان دادند و موقع درگیری نعیم با مشت به شیشه کوبید و دستش را برید.
-نعیم الان کجاست؟
-بیرون است،چیز مهمی نیست خیالت راحت باشد.
-نریمان چی؟
-خب دایی ستار برای حمایت از سلمان با چوب روی سرش کوبید و او هم سرش را بسته.
-باشد پدر به همه سلام برسان، خداحافظ.
-خداحافظ نادیا، ناراحت نباش.
با ناراحتی کنارعمارخان برگشتم ودر حالی که بی اختیار اشک در چشمانم جمع شده بودآهی کشیدم.
-چیه نادیا؟
آرام زمزمه وار گفتم:
-من می خواهم همین حالا به خانه پدرم بروم.
عمارخان نگران پرسید:برای چی؟
-درست نمیدانم، برای برادرهایم اتفاقی افتاده که من تا آنها را نبینم خیالم راحت نمی شود.
قطره اشکی که بی اجازه روی صورتم دویده بودرا سریع پاک کردم.
ادریس نگران نگاهم کرد و پرسید:
-چی شده پدر؟
-هیچی، منو نادیا چند لحظه میرویم بیرون و زود بر می گردیم.
-کجا پدر؟
-خانه آقای زندی.
مهدیده خانم پرسید:
-چیزی شده؟
-هنوز نمیدانم.
ادریس گفت:
-من با نادیا میروم.
-نه، خودم هم می خواهم بدانم که چی شده؟
ادریس بلند شد و گفت:
-من هم می آیم.
مهدیده خانم با دندان لبش را گزید و پرسید:
-نادیا جان تو هم نمیدانی که چی شده؟
-برادرهایم به خاطر دعوا با پسر داییم زخمی شدند و می خواهم آنها را ببینم.
-باشه عزیزم برو.
-ممنون مهدیده خانم.
ادریس با ماشین کنارمان نوقف کرد و همراه عمارخان سوار شدیم، تارسیدن به خانه پدریم در دلم دعا می کردم که اتفاق خاصی نیفتاده باشد. با باز شدن در به رویمان و دیدن نریمان که سرش را بسته بود نفس راحتی کشیدم و او را در بغلم فشردم.
نریمان با خنده گفت:
-نگاه کن نادیا داماد شبیه بستنی قیفی شده.
-نعیم کجاست؟
-بیرون است اما الان پیدایش میشود

-من باید با نادیا در مورد خیلی چیزها و مشکلات مادرت صحبت می کردم . این اولین مسافرتی است که بعد از مدتها مادرت می خواهد برود و من نگران او هستم. ادریسبه تو هم سفارش می کنم کاری نکنید که مادرت ناراحت شود.
-من خودم می دانم، پدر شما نگران نباشید.
چمدانم را برداشتم و تا بالای پله ها کشیدم. عمارخان به ادریس نگاه کرد و ادریس شانه هش را بالا انداخت و عمار خان به طرفم آمد و چمدانم را برداشت و گفت:
-بیا برویم عروسم، بیا همه چیز درست می شود.
وقتی به در خانه پدر ادریس رفتیم مهدیدهخانم خیلی خوشحال بود و رفتارش تعییر کرده بود. از همه چیز تعریف می کرد و با شادی در مورد وسایله ای که میخوات بردارد نظرم را می پرسید. عمارخان به طرفم آمد و با اشاره به ادریس که دستش را زیر چانه اش گذاشته بود و چرت می زد گفت:
-نگاه کن. ادریس از اینکه بی توجهی تو را می بیند خسته و کلافه شده، برو و با او صحبت کن و این یادت باشد که ادریس خیلی به خاطر تو غرورش را زیر پا گذاشته.
-من نمیدانم که با او درباره چی صحبت کنم.
-خودت بهانه ای جور کن.
-اما عمار خان.


مطالب مشابه :


رمان ادریس برای دانلود

اینم از رمان ادریس تقدیم به عسل رمان ادریس mina mahdavi nejad ، رمان برای کامپیوتر و موبایل.




رمان ادریس 4

دنیای رمان - رمان ادریس 4 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان برای کامپیوتر و موبایل.




رمان ادریس 9

به جمع رمان خوان های رمان برای کامپیوتر و موبایل. که فکر می کردم ادریس برای چیدا کردن




رمان ادریس 5

بزرگترین وبلاگ رمان برای کامپیوتر و موبایل. بودم و منتظر ادریس برای بدن کتش چشم




رمان ادریس 1

بزرگترین وبلاگ رمان رمان برای کامپیوتر و موبایل. به آرامی بلند شدم و برای ادریس که




رمان ادریس 18

رمان برای کامپیوتر و موبایل. بله آقا ادریس برای من هم افتخاری بود اما رمان ادریس mina mahdavi




رمان ادریس 7

به جمع رمان خوان های ایران رمان برای کامپیوتر و موبایل. ادریس برای آرامش من چه




رمان ادریس 3

رمان برای کامپیوتر و موبایل. ادریس برای گرفتن امین به طرفم اومد و در رمان ادریس mina




رمان ادریس 2

رمان برای کامپیوتر و موبایل. باشد مادر اگر ادریس برای بردنم آمد با او چیز رمان ادریس mina




رمان ادریس 11

رمان برای کامپیوتر و موبایل. ادریس برای گردگیری آن قدر این طرفو آن طرف رمان ادریس mina




برچسب :