رمان سفید برفی 22
بهش حق می دادم ؟
نه نمی دادم .
ولی من خودم خواستم . من لذت برده بودم . من توهان و می خواستم .
تارا همین طور بهم خیره شده بود .
بغضم و قورت دادم و گفتم :
تارا چیکار کنم ؟توهان که من و دوست نداره .بعده یکسال من که برم چی میشه ؟
تارا من دلم به چی خوش باشه دیگه ؟قبلا حداقل این و می دونستم که خشایار همیشه کنارم ولی الان .........
تارا چیکار کنم ؟
اومد نزدیکم و محکم بغلم کرد .
صدای هق هقش و می شنیدم .
از صدای گریه اش بغضم سر باز کرد .
لبخند مصنوعی زدم و با صدایی که سعی می کردم خوشحال باشه گفتم :
ای ناقلا.روزه اول که گفتی شهریار ادم بدی نیست ولی من ازش خوشم نمیاد حالا چی شد یه دفعه شد عزیزت
اروم خندید و اشکاش و پاک کرد و با صدای گرفته ای گفت :
نباید بهت می گفتم .اگه توهان اون چیزای مسخره رو بهت می گفت بعد حرف من و اون دوتا میشد و تو فک می کردی من دارم چاخان می کنم .
_تو واقعا شهریار و دوست داری اره ؟
_اره خیلی .اون تمام زندگیمه برای همین وقتی میگی عاشق توهان شدی می فهمم چی میگی.برای همین که گریه می کنم . برای همین که می خوام ازت عذر خواهی کنم .
گلیا ازت معذرت می خوام .
من فکر می کردم توهان عاشق تو میشه بعد تو عاشق اون بعدشم که بادا بادا مبارک بادا ایشالله مبارک بادا .
اروم خندیدم . چه فکرای خنده داری .
تارا لبخند غمگینی زد و گفت :
می دونم الان به نظرت ادم خیلی بدی هستم که تورو قربانی این ماجرا کردم ولی گلیا به جان مادرم به جان شهریار که اگه نباشه منم نابود میشم نمی خواستم اینطوری بشه .من فکر نمی کردم.........
_بس کن تارا .دیگه مهم نیست.کاریه که شده نمی خوام افسوس چیزی رو بخورم که دیگه ............
بیخیال .
تارا دارم می میرم .
انگار تازه متوجه حالم شد . سریع اومد طرفم و کمکم کرد بشینم .
با نگرانی گفت :
چت شده گلیا ؟خوبی؟
_کمرم ....
سریع رفت تو اشپزخونه و بعد از پنج دیقه با یه بسته قرص و یه لیوان اب اومد کنارم و اب و داد دستم و گفت :
بیا این قرص حالت و یه ذره بهتر میکنه .
قرص و ازش گرفتم و لیوان اب و سر کشیدم
تارا کنارم نشست و گفت :
گلیا چرا وقتی بهم زنگ زدی داشتی اونطوری گریه می کردی؟ مطمئنم بخاطر اتفاق دیشب نبود .
_صبح حالم خیلی بد بود زنگ زدم به توهان یه زن جواب تلفنش و داد . یهو قاطی کردم .
_دیوونه .حتما مطب بود اون خانوم هم خانوم ساغری بوده . منشی توهان .
معمولا وقتی سره توهان شلوغ خانوم ساغری گوشیش و جواب میده .
ته دلم داشتم از خوشحالی می ترکیدم .
حتی فکر این که توهان با زن دیگه ای بود داشت دیوونه ام می کرد .
ته دلم قربون صدقه ی تارا می رفتم که از نگرانی درم اورده بود .
تارا که انگار فهمیده بود دارم از ذوق می ترکم با صدایی که خنده توش موج می زد گفت :
گلیا می خوای بریم دکتر؟ مادر یکی از دوستام پزشک زنان می خوای بریم .........
_نه تارا جان مرسی . من استراحت کنم خوب میشم .
_به خدا اگه کار نداشتم پیشت می موندم ولی الان باید برم پیش شهریار ........
یه دفعه لبش و گاز گرفت و سرش و انداخت پایین.
لبخند کوچیکی زدم و گفتم :
برو نمی خواد نگران من باشی . حالم یه کم بهتره . خوش بگذره خانوم .
صورتش و بوسیدم و رفتم سمت اتاق.
تارا با صدای بلندی گفت :
اگه کاری داشتی زنگ بزن .
بلند خندیدم و گفتم :
فکر نکنم گوشیت روشن باشه .
داد کشید :
گلیــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــا
_زهرمار . پاشو برو دیگه دیرت میشه .
از جاش بلند شد و با حالت قهر رفت سمت در .
داد کشیدم :
اگه وقت شد سلام برسون .
تا بخواد سمتم بیاد سریع رفتم تو اتاق و در و بستم .
تارا داد زد :
خیلی بیشعوری گلیا .
بعد در سالن و کوبید به هم و رفت .
اروم خندیدم . دیوونه
کمرم همچنان درد می کرد ولی حالم بهتر شده بود .
خیلی تشنم بود . از اتاق اومدم بیرون و رفتم توی اشپزخونه .
دفعه با بهت به کناره ماشین لباس شویی نگاه می کردم .
ملحفه ی خونی روی زمین افتاده بود .
حتما توهان انداخته بودتش اینجا.
ملحفه رو از روی زمین برداشتم و بهش خیره شدم .
این یادگاری بهترین شب زندگیم بود .
اروم تاش کردم و گذاشتمش توی کمدم .
می خواستم بعدا خودم بشورمش و یادگاری نگهش دارم .
وقتی از اینجا رفتم می تونستم ببینمش و یاده دیشب بی افتم .
بدون اینکه اب بخورم رو تخت دراز کشیدم .
اخ خدا کمرم .........
احساس سنگینی می کردم
مثل اینکه تو یه جا زندانی شدم .
چشمام و باز کردم و با تعجب به دست توهان که دوره کمرم حلقه شده بود نگاه کردم .
این کی اومده بود که من نفهمیدم ؟
حس خوبی داشتم .چقدر اغوشش گرم و لذت بخش بود .
من واقعا نمی فهمم اهو چطوری تونسته به توهان خیانت کنه .اونم با کی ؟با عوضی مثل سیامک .
سعی کردم بدون اینکه بیدار بشه از جام پاشم ولی نمی شد .
انقدر محکم بغلم کرده بود که نمی تونستم تکون بخورم
اروم دستش و بلند کردم که یه دفعه محکم تر بغلم کرد و با صدای گرفته ای گفت :
بخواب ببینم .
_بیداری؟
_نخیر بیدارم کردی .حالا بگیر بخواب .
صداش ناراحت بود . می فهمیدم .
_توهان ؟
_بله؟
_چیزی شده ؟از چیزی ناراحتی؟
_بگیر بخواب بذار منم یه دیقه بخوابم .
_توهان.....
چشماش و باز کرد و با ناراحتی گفت :
یکی از بیمارام موقع عمل دووم نیاورد.اعصاب یه ذره خورد . حالا اگه اجازه بدی می خوام بخوابم .
_خوب بگیر بخواب ولی اول من و ول کن .
محکم فشارم داد و گفت :
تا من از اینجا بلند نشدم توام حق بلند شدن نداری .
می دونستم زورم بهش نمیرسه پس خودم و خسته نکردم و با ناراحتی سرم و رو بالشت گذاشتم
بعده پنج دیقه با عصبانیت گفت :
چرا صبح بهم نگفتی کمرت درد میکنه ؟
_نمی دونستم تارا انقدر دهن لق .
_جواب من و بده .براچی نگفتی؟
_دلم نخواست .
_اها .دلت می خواد زنگ بزنی با منشی من حرف بزنی ولی دلت نمی خواد به من بگی کمرت درد میکنه که بهت یه قرص بدم ؟
لبم و محکم گاز گرفتم .
ای خدا .منشی لعنتیش بهش گفته .
بترکی توهان.
با پرویی تمام گفتم :
اره دلم خواست .در ضمن صبح حالم خوب بود .
_گلیا ماست مالیش نکن .دروغ گوی خوبی هستی ولی من و نمی تونی خر کنی .من خر و رنگ می کنم جای قناری می فروشم . بذار یه دیقه استراحت کنم .
دیگه حرفی نزدم .
خودم و بیشتر تو بغلش فشار دادم .
اروم خندید و حلقه ی دستش و یه ذره شل کرد .
سرم و به سینش چسبوندم و گفتم :
توهان ؟
_گلیا جان هرکسی دوست داری بذار بخوابم . دارم می میرم از خستگی . شب دوباره عمل دارم .
عصرم باید برم شرکت .پس بذار بخوابم .
_توهان ؟
با حالت گریه گفت :
ای خدا بذار بخوابم .
_اخرین سواله به خدا .
_بپرس .
_عصبانی نشو باشه؟
با صدای خشنی گفت:
گلیا اگه اسم اون مرتیکه رو یا اون زن عوضی تر از خودش و بیاری چنان می زنمت که ........
_باشه بابا نخواستم . بگیر بخواب .
با حالت قهر سرم و برگردوندم و سعی کردم از توهان فاصله بگیرم .
بلند خندید و یه دفعه برعکسم کرد .
درست روی سینش بود .
سرش و اورد جلو و گلومو بوسید و گفت :
قهر نکن خانوم کوچولو . بد می بینی ها .
_برو بابا .
_جوجوی من ببینمت .اخی قهر کردی؟
_ولم کن می خوام برم لباس بپوشم .
به سر تا پام نگاه کرد و با شیطنت خاصی گفت :
همینی که پوشیدی عالیه .
سرش و هل دادم عقب و گفتم :
می خوام برم بیرون . ولم کن .
یه دفعه جدی شد و گفت :
کجا ؟
_پیش دوستم .
_دوستت کیه ؟
_دوستم دوستمه
_شما هیچ جا نمیری .
_چرا ؟
لبخند شیطونی زد و گفت :
چون من باهات کار دارم
_خیلی پرویی.
بلند خندید و گفت :
پاشو .پاشو بریم .تو که نمی ذاری من بخوابم . حداقل پاشو بریم یه غذایی چیزی بخوریم .
سریع از جام بلند شدم و رفتم تو اشپرخونه .
توهان اروم پشت سرم می اومد .
در یخچال و باز کردم .داشتم فکر می کردم که غذا چی درست کنم
توهان دستش و انداخت دوره کمرم و در یخچال و بست .
با تعجب گفتم :
چرا اینطوری می کنی؟می خوام غذا .........
_هیششششش بچه فکت درد نگرفت انقدر حرف زدی ؟یه ثانیه به چونت استراحت بده .
جلوی در کمردم ایستاده و با دقت به لباسام نگاه می کرد .
پالتوی نخودی رنگ قدیمیمو از توی کمد دراورد و گفت :
این باید خیلی بهت بیاد . همین و بپوش.
_مگه قراره ......
_بابا یه دیقه ساکت باش .
شلوار جین مشکیمو انداخت کناره پالتو و گفت :
خوبه. حالا بدو برو اینا رو بپوش
_جایی می خوایم بریم؟
_اره می خوایم بریم بیرون ناهار بخوریم
_خوب چه کاریه؟من خودم درست ......
داد کشید :
بابا برو دیگه . بجنب
_خوب برو بیرون تا بپوشم .
_جانم ؟کجا برم ؟
_بیرون
_نمیرم ؟
_یعنی چی؟
_جام راحته.
_چی میگی بور بیرونا .
_من هیچ جا نمیرم .تو لباست و جلوی من عوض می کنی ؟
بولیزش و کشیدم و بلند گفتم :
بابا بیا برو بیرونا
با خنده از اتاق رفت بیرون . دیوونه ی خل .
سریع لباسارو پوشیدم و رفتم توی سالن .
سوتی کشید و گفت :
ای بدک نشدی .
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم :
پرو پرو پرو
_پوفففففففف
_چیه ؟
_الان براچی من و اوردی بیرون که تو این ترافیک وقتمون هدر بره ؟
_اومدیم ناهار بخوریم خوب .
_ای بمیری .
_الهی امین .
_توهان ؟
_بله ؟
_میشه دور بزنی بریم طرف خونه ی ما .
_خونه ی کی؟
_خونه ی من و.....
_ساکت باش .ببین خونه ی تو اونجایی که الان توش زندگی می کنی هروقت از خونه ی من رفتی می تونی بگی اونجا خونت.
یه ابرومو دادم بالا و زیر لب ایشی گفتم
اروم خندید و گفت :
حالا براچی بریم اونجا ؟
_یه ساندویچی اونجا هست من و طاها و خشایار عاشق سوسیس بندریش بودیم .
لبخند تلخی زدم .
چقدر اون روزا خوش می گذشت .
خوب یادمه یه دفعه طاها شیشه ی سس و رو سره خشایار خالی کرد .
چقدر خندیدیم.هی خشایار چقدر جات خالیه .
با صدای توهان از هپروت دراومدم :
میگم گلیا می خوای بریم دنبال طاها و نرگس خانوم ؟
تقریبا داد زدم :
چی؟نه نه
_گلی خانوم ؟
_توهان ازت خواهش می کنم نه .نمی خوام نمی خوام نمی خوام
_گلیا ببین تو بخوای نخوای طاها نرگس و دوست داره .چیکار می خوای بکنی؟
نمی تونی طاها رو مجبور کنی از عشق چندین و چند سالش دست بکشه .
گلیا طاها کاره بدی نکرده .اتفاقا مردونگی کرده کاری که خشایار با تمام تلاشش نتونست انجام بده .
اون بخاطر دوستش از عشقش گذشت .گلیا می فهمی یعنی چی؟
من مطمئنم برای خوده طاها هم خیلی سخته .
نرگس خانوم هم فکر نکنم به اسونی قبول کنه ولی در هر حال اون جوون در ضمن یه بچه هم تو راه داره که فکر نکنم دوست داشته باشه بی پدر بزرگ بشه .
چونم می لرزید با بغض داد زدم :
میشه بس کنی؟
_باشه باشه .هرچی تو بگی.
توهان دور زد و رفت سمت جایی که گفته بودم .
راست می گفت . تقصیر طاها نبود .
می دونستم مخالفم باشم نمی تونم کاری از پیش ببرم پس بهتره با کسی که همیشه مثل داداشم بود همکاری کنم و بهش کمک کنم .
نفس عمیق کشیدم و گفتم :
بریم دنبالشون .
_چشم .
...........................
جلوی در خونه ایستاده بودیم و توهان رفته بود درم در خونه .
بعد از 5 دیقه طاها اومد دم در و با توهان مردونه دست داد .
با دیدن صورت مردونه ی طاها ناخوداگاه لبخند کوچیکی زدم .
چقدر دلم براش تنگ شده بود
معلوم بود نمی خواد قبول کنه که باهامون بیاد .
کاش بگه میایم .دلم می خواست با نرگس حرف بزنم .
بعد از 10 دیقه توهان اومد سوار شد و گفت :
الان حاضر میشن و میان .
سریع از ماشین پاده شدم و رفتم صندلی عقب نشستم .
طاها جلو میشست خیلی بهتر بود .
توهان ایینه رو ,رو صورت من تظیم کرد و اروم خندید .
چشم غره ای بهش رفتم و سرم و برگردوندم .
در خونه باز شد و نرگس و طاها اروم اومدن بیرون .
نرگس با کمک طاها کناره من نشست و خودش رفت صندلی جلو نشست .
با دیدن نرگس محکم بغلش کردم و گفتم :
دلم خیلی برات تنگ شده بود .
_برای همین اون روز بدون اینکه ازم خداحافظی کنی رفتی؟برای همین تو ازن مدت یه زنگم نزدی؟
_ببخشید نرگسی جونم . به خدا ........
صدای طاها باعث شد برگردم سمتش :
یه وقت مارو تحویل نگیری ها .
سرم و انداختم پایین و اروم گفتم :
سلام
سرش و تکون داد و برگشت سمت توهان .
دوباره به نرگس نگاه کردم و گفم :
فدای زن داداش .........
یه دفعه لبم و گاز گرفتم .زن داداش؟دیگه داداشی نبود .
سرش و انداخت پایین و شروع کرد بازی کردم با دستمال توی دستش .
دستم و گذاشتم رو شکمش و گفتم :
بزرگ شده ها .
اروم خندید .
هنوز لباس سیاه تنش بود .
با ناراحتی به لباسای خودم نگاه کردم .
نتونستم ساه بپوشم .
وقتی سیاه تنم می کردم حالم بد میشد .
همش یاده خشایار می افتادم .
نرگس دستم و گرفت و گفت :
گلیا ؟
_جان دلم ؟
زیره لب گفت :
می دونم نباید الان بهت بگم ولی .........
_بگو عزیزم تو که به من اعتماد داری .
_مسئله سره اعتماد نیست سره این که .......
دستاش وگذاشت رو صورتش و سرش و تکون داد .
دستم و گذاشتم دوره کمرش و گفتم :
نرگس جان بگو چی شده .خواهش می کنم
با نگرانی نگام کرد و گفت :
گلیا می خوام بهت بگم ولی می ترسم .چون می دونم ممکنه چه عکس العملی نشون بدی
_بگو نرگس .جون به لبم کردی
_گلیا طاها ....
_طاها چی؟
اروم زمزمه کرد :
طاها اروم زمزمه کرد :
طاها می خواد بیاد پیش من زندگی کن .
باورم نمی شد .داشتم تمام تلاشم و می کردم که طاها رو درک کنم ولی الان.......
_یعنی چی؟
_گلیا من خیلی از تنهایی می ترسم .خودت می دونی از وقتی مامان بابام تو تصادف کشته شدن من فقط تو و طاها و خشایار و دارم . خشایار که تنهام گذاشت تو هم که نمی تونی پیشم باشی .من با طاها مخالفت کردم .نمی خوام بیاد و بخاطر من به زحمت بیفته .طاها مثل داداشمه .می دونم اونم حتما به حساب رفاقتش با خشایار می خواد این همه کمکم کنه ولی من نمی خوام تو زحمت بیفته
چشمام گرد شده بود .
نرگس حتی متوجه نمیشد که طاها دوسش داره و بخاطر قلب خودش داره این کارو میکنه
نرگس دوباره گفت :
گلیا من قبول نکردما .
لبخند کوچیکی زدم و گفتم :
طاها که تقریبا هرروز پیش تو .
_نه بابا فقط گاهی میاد یه دو ساعتی می مونه و بعد میره .گلیا ناراحتت کردم ؟
_نه عزیزم .ناراحت برای چی
ناراحت نبودم بیشتر حس مرگ داشتم
به ساعت روی دیوار خیره شده بودم . قرار بود توهان دوساعت پیش بیاد دنبالم . حتی دلم نمی خواست گریه کنم . حال و جون زار زدن و نداشتم . زندگی من و نگاه کن تورو خدا .مثلا دیشب یکی از مهمترین شبای زندگیم بوده .هه هه هه نرگس کنارم نشسته بود و با تعجب گفت :گلیا چرا انقدر ناراحتی؟بابا میاد دیگه . اهو از کجای زندگی من خبر داشت ؟میاد ؟اره حتما . مطمئن باش میاد .حتما از اهو دل میکنه میاد پیش من . اره همون که تو میگی لبخند کوچیکی بهش زدم و گفت :اره الکی نگرانم .بیخیال . نرگس هنوز وسایل من تو اتاقم هست ؟_اره عزیزم .هرچی رو با خودت نبرده بودی گذاشتم تو کمدت . _میشه یه دیقه برم اونجا ؟_دیوونه اینجا خونه ی توام هست .پاشو برو .تا بیای منم چایی رو دم می کنم . صورتش و بوسیدم و گفتم :خیلی ممنون عزیزم .اروم از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاقم . چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود . به عکس دو نفره ی خودم و خشایار نگاه کردم . وقتی 14 سالم بود این عکس و گرفته بودیم . تو یه شهربازی . تولد خشایار بود .با طاها براش تولد گرفته بودیم . طاها پیشنهاد کرد بریم شهربازی منم که عشق این چیزا رو داشتم . عکس و بوسیدم و رفتم سمت کمدم . معلوم بود نرگس خیلی با دقت همه ی وسایلم و توی کمد گذاشته .همه چیز تمیز و مرتب بود . اروم وسایل و از توی کمرد دراوردم تا بالاخره کتابام و پیدا کردم .یه ذره خاک روشون بود . دستم و کشیدم رو جلدشون . دو سال پیش اینا رو خریده بودم .می خواستم با فوق لیسانس بخونم ولی هیچ وقت نشد . نمی خواستم به خشایار فشار بیارم . هدف من از ازدواج چی بود ؟درس خوندن . ارواح عمه ی نداشتم . اره چقدر من تو این چند ماه درس خوندم .می خواستم جبران کنم . باید جبران این چند ماه و می کردم . توهان که احتمالا قراره برگرده پیش اهو .منم باید به فکر اینده ام باشم . کتابارو توی یه جعبه گذاشتم و از اتاق اومدم بیرون . نرگس با تعجب به جعبه نگاه کرد و گفت :اون جعبه چیه ؟_کتابام و گذاشتم توش . می خوام با خودم ببرمشون .با خوشحالی گفت :می خوای درس بخونی؟_اره .خشایار همیشه می گفت ارزوش اینه که من درسم و ادامه بدم . میخوام ارزوشو براورده کنم . خودمم که عاشق اینم که درس بخونم . _وای گلیا خیلی خوشحالم کردی . می خواستم جوابش و بدم که یه دفعه صدای زنگ در اومد .یه دفعه قلبم ایستاد .حتما توهان بود . داشتم از خوشحالی بال در می اوردم .قبل از این که نرگس تکون بخوره دویدم تو حیاط و در و باز کردم . یه دفعه لبخند رو لبم خشک شد . طاها بود . طاها اخم کرد و با همون حالت گفت:ببینمت ؟چت شده خانوم کوچولو.ببین برات هندونه تازه خریدم .از همون شیرینایی که دوست داری .اروم خندیدم و گفتم :بیا تو دیوونه . دستت درد نکنه . لپم و کشیدم و اروم رفت سمت خونه . دیگه واقعا داشت گریه ام می گرفت. سرم و انداحتم پایین و اشکام و پاک کردم . خنده ی مصنوعی زدم و رفتم تو .طاها داشت هندونه رو قاچ می کرد . داد کشید :گلیا چطوری می خوای بهت بدم ؟_یه دونه از گنده منده هاش بده .شتری ببرش . _ای به چشم . یه تیکه ی بزرگ و قاچ کرد و داد دستم . خشایار عاشق این بود که اینطوری هندونه بخوره . یه دفعه چشمم به طاها افتاد .داشت شکلک در می اورد . اروم خندیدم و یه گاز به هندونم زدم . ........................یه ساعت بود داشتیم منچ بازی می کردیم . برای باره سوم بردم . داد کشیدم :هورررررررا بردم . سه بار .سه بار بردم . دمم گرم . طاها بازی و بهم زد و گفت :برو بابا متقلب.من و نرگس داد کشیدیم :حسود حسود حسود حسود. طاها اروم خندید و چایی شو سر کشید و به ساعت نگاه کرد . بعد از 5 دیقه گفت :گلیا انگار این شوهر جانت نمی خواد بیاد .همینجا می مونی؟_نه داداشی. الان اژانس می گیرم خودم میرم . _لازم نیست خودم می برمت . _میشه همین الان بریم؟نرگس با ناراحتی گفت :اااااااااااا نرو دیگه _عزیزم اونجا راحت ترم . نگران توهانم هستم . برم ببینم اوضاع چطوریه . یکم دلم شور میزنه .نرگس از جاش بلند شد و صورتم و بوسید و گفت :باشه .ولی دیگه نری حاجی حاجی مکه ها .زود زود بیا اینجا . _چشم .اجازه ی مرخصی می فرمایید؟_زود بیایی ها . _چشم بابا چشم . مانتومو پوشیم و شالم و انداحتم رو سرم و رو به طاها گفتم :حاضری؟_اره فدات شم .بریم . از نرگس خداحافظی کردم و از خونه رفتم بیرون . با تعجب به 206 نقره ای جلوی در خیره شدم . طاها خندید و گفت :خوشت میاد ؟_ماشینت و عوض کردی؟ _اره .با این راحت ترم .فرمونش خلی تیزه.منم که می دونی عشق سرعتم_دیوونه . سوار ماشین شدم .سریع گوشیم و از تو جیبم دراوردم .هنوزم امید داشتم که توهان زنگ بزنه .سرم و تکون دادم و ته دلم به خودم گفتم :خاک تو سرت گلیا .اون پیش اهو جونش اونوقت تو منتظری بهت زنگ بزنه.طاها ماشین و روشین کشید و گفت :تو امروز یه چیزیت شده .حالت زیاد خوب نیست .خبریه ؟_خبر؟چشمکی زد و گفت :اره دیگه ._مثلا ؟_با توهان دعوا کردی؟ _نه .تو که ظهر مارو دیدی .خوب بودیم باهم . _اینم حرفیه ._طاها ؟_جان دلم ؟_یه قولی به من میدی؟_شما جون بخواه ._قول میدی نرگس و خوشبخت کنی؟ _گلیا میشه دربارش حرف نزنی؟ _چرا ؟مگه تو همین و نمی خوای؟مگه نمی خوای من راضی باشم ؟_اخه خانوم کوچولو فدای اون مغزت بشم نرگس حتی قبول نمیکنه من کنارش زندگی کنم چه برسه به این که بخواد با من ازدواج کنه ._اون تورو خیلی دوست داره ._اره اما به عنوان یه دوست یا شاید یه برادر . احساس دیگه ای در کار نیست . _نمی دونم .واقعا نمی دونم . طاها شب عروسی خشایار و نرگس فکر می کردم مجلس و می ترکونی . ولی وقتی از در اومدی تو .......وقتی چشمای قرمزت و دیدم .......وقتی دیدیم بغض کردی داشتم از تعجب می مردم . واقعا برام تعجب اور بود .تو همیشه شاد و خوشحال بودی . اون شب یه دم به تو فکر می کردم . فکر می کردم تویی که همیشه تموم مجلسارو رو دستت می چرخوندی تویی که امکان نداشت چشمات از گریه قرمز بشه اون شب داشتی گریه می کردی._گلیا اون شب هم بدترین شب زندگیم بود هم بهترین . بهترین بود چون می دونستم داداشم سر و سامون گرفته و البته زنی که عاشقشم و به دست ادم مطمئنی سپردم بدترین بود چون داشتم دستس دستی عشق زندگیم و از دست می دادم .سرم و بردم جلوی صورتش اروم گونش و بوسیدم اروم خندید و گفت :نکن دختر وحواسم پرت میشه ها .دستم و گرفت و گفت :تو بهترین خواهر دنیایی ............................................1 ساعت بود رسیده بودم خونه . روی مبل نشسته بودم و پام و تند تند تکون می دادم . داشتم به مرز جنون می رسیدم زیره لب گفتم :توهان کاری می کنم پشیمون بشی .به خدا می کشمت به ساعت خیره شده بودم .5 دیقه .........10 دیقه..............20 دیقه..................نیم ساعت ..................یک ساعت ....................دو ساعت..........................دو ساعت و نیم گذشته بودنفس عمیقی کشیدم و گفتم :به خدا اگه تا نیم ساعت دیگه نیاد وسایلم و جمع می کنم و میرم10 دیقه گذشت . دیگه واقعا داشتم نا امید می شدم .پاشدم .می خواستم برم وسایلم و جمع کنم . با شنیدن صدای نحسش سریع برگشتم :سلام .هرچی نفرت داشتم تو چشمام ریختم و بهش نگاه کردم ._چیه ؟چرا اینطوری نگاه می کنی؟_جور خاصی نگاه می کنم عزیزم ؟چشماش از تجب گرد شد . با بهت گفت :چی میگی گلیا ؟_میگم بیمارتون حالش بهتره ؟خدا کمکش کرده مگه نه ؟اومد جلوم ایستاد . بازوم و گرفت و فشار داد و گفت :بهت میگم چته ؟دستم و بلند کردم و محکم کوبوندم تو صورتش . داد کشیدم :حالم ازت بهم می خوره . که بیمار داشتی اره ؟حداقل انقدر مرد باش و راستش و بگو . بگو می خوام برم پیش زن قبلیم . بگو کارش خیلی واجب تر از تو خره که داری از کمر درد به خودت می پیچی._از کجا می دونی پیش اهو بودم ؟سرم و کج کردم و ابروهام و دادم بالا . داد کشید :از کجا می دونی ؟_سره من داد نزن عوضی .از اون جایی می دونم که دوساعت منتظر بودم تا بیای دنبالم .به گوشیت زنگ زدم که عشق عزیزت جواب داد . صدام و نازک کردم و گفت :گلیا جان توهان امشب خونه نمیاد نگرانش نشو . خیلی پستی توهان .حداقل بذار من از این خونه برم بیرون بعد اون یکی ........این دفعه نوبت اون بود که بزنه . محکم کوبید تو دهنم .شوری خون رو تو دهنم احساس کردم .داد کشید :اون غلط کرد همراه با تو .اخه بی مغز تو چی می دونی ها ؟می دونی در حال مرگ بود ؟می دونی اگه یه دیقه دیر رسیده بودم زیره دست اون مرتیکه جون می داد ؟با خشم بهش خیره شدم .دوباره ادامه داد :تو چی می دونی بچه جون ؟تو هنوز بچه ای هنوز نفهمیدی معنی خیانت یعنی چی.هنوز نمی دونی دنیای بزرگترا چه بدی هایی داره .گلیا سعی نکن وارد این دنیا بشی . دنیایی که توش پر از خیانت و دروغ و نامردیه . می دونی چرا سیامک این کار و باهام کرد ؟می دونی ؟سره یه دختر بچه ی10 ساله اون موقع ما 13 سالمون بود اون زمان وقتی از مدرسه تعطیل می شدیم از جلوی یه مدرسه ی دخترونه رد می شدیم . یه دختری رو هرروز سره راهمون می دیدیم .خیلی بانمک بود . من و سیامک باهم قرار گذاشتیم هرکی تونست دل دختررو ببره دختره مال اون باشه و اون فرد برتر از نفر دیگست . دختره با من دوست شد .دوست اونطوری که فکر می کنی نه ها .منظور ما از دوستی این بود که یکم بهمون توجه کن.اون روز که دختره من و انتخاب کرد یه برقی رو تو چشمای سیامک دیدم . یه برقی که اون زمان نفهمیدم منظورش چیه .ولی الا ن می دونم .سیامک اون روز با خودش عهد کرده بود که حتی اگه یه روز از عمرش باقی مونده انتقام این موضوع رو از من بگیره . گلیا این فکر باعث شده به روح و روانش اسیب برسه . یکی از دوستام که روانشناس گفت اون دچار اختلال روانی . اون موقعی که من رفتم پیش اهو داشت با کمربند اهو رو کبود می کرد . اگه جلوشو نگرفته بودم تا الان اهو مرده بود . کت مشکیش و از تنش دراورد و پیراهنش و باز کرد و گفت :این زخم و نگاه کن .کاره سیامک . زخمش خیلی عمیق بود .دستم و بی اختیار گذاشتم رو زخمش و گفتم :بیا بریم برات ببندمش . خواستم برم سمت اشپرخونه که یه دفعه دستم و کشید .افتادم تو بغلش . سفت بغلم کرد و گفت :گوشیم اونجا جا موند .حتما اهو خواسته اذیتت کنه ._مگه نمیگی حالش خیلی بد بود ؟_چرا .حالش خیلی وحشتناک بود . ولی اون یه بازیگریه که لنگه نداره .در حال مرگم باشه می تونه نشون بده که از یه ادم سالمم سالم تره _تو اون حالم نمی خواست دست از سره من برداره ؟_به من می گفت عاشقمه .می گفت از کارش پشیمون .می گفت یه فرصت بهش بدم . خودم و از تو بغلش عقب کشیدم و گفتم :خوبه دیگه .از پشت بغلم کرد و گفت :انقدر از بغل من در نرو .گلیا ابی که ریخته رو نمیشه جمع کرد . دیگه اهویی برای من وجود نداره . تو ذهت من اهو یه ادم غریبه است ._لابد یه عشق دیگه پیدا کردی؟خندید و گفت :شاید .پاهام لرزید . خدایا تحمل یه زن دیگه رو ندارم دستش و کشیدم و گفتم :به سلامتی .خودم برات میرم خواستگاری ._اخه دیوانه کی گفته عشق می تونه فقط به جنس مخالفت باشه ؟من عاشق یه گربه شدم . پقی زدم زیره خنده . خودشم خندید و ادامه داد :گلیا می دونستی من تاحالا دست رو زن بلند نکرده بود ؟نشوندمش روی صندلی و گفت :می دونم .زورت فقط به من میرسه . _اخه تا تو کتک نخوری به حف ادم گوش نمیکی .هرچی می خوای میگی و بعدشم من میخوام برم .همین .مجبورم میکنی .دلم نمی خواد این کارو بکنم . با عصبانیت بهش چشم غره رفتم و گفتم :از این به بعد من و بزنی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.بعد صاف ایستادم و گفت :بولیزت و در بیار ؟چشمکی زدو با لحن بامزه ای گفت :چه نقشه ای تو سرته ؟مگه خودت .......سرش و با دستم هل دادم عقب و گفتم :زهی خیال باطل. در بیار می خوام زخمت و ببینم . دی ضمن یادت باشه من هنوز با تو اشتی نکردم . حالا بجنب لباست و در بیار الان زخمت چرک میکنه . _بابا خانوم پرستار ._لوس بازی در نیار توهان ._اخه می دونی تو بیمارستانی که من توش کار می کنم معمولا پرستارا به بیمارا کمک می کنن .حالا نمی دونم چرا تو این چوری می کنی؟_اونا کارشون پرستاریه .من فقط به اصطلاح زنتم ._ببخشید ؟به اصطلاح ؟به اصطلاحش چیه این وسط؟مگه تو زنم نیستی؟با تعجب بهش نگاه کردم . این چرا اینطوری شده بود .قاطی کرده بود .نه به اون موقع که می گفت فقط اسم زن و شوهر و داریم نه به الان که میگه من زنشم ._ببین گلیا تو از پریشب زن واقعی من شدی.این و هیچ وقت یادت نره . سرم و انداختم پایین و گفتم :بولیزت و در میاری یا برم تو اتاقم ؟کار دارم ._خودت در بیار .دهنم باز مونده بود . با خنده نگام می کرد . پشتم و کردم بهش و رفتم سمت اتاقم . ارنجم و گرفت و گفت :بیا بابا بیا در میارم . جلوش منتظر ایتاده بودم . دستش و که تکون می داد صورتش تو هم می رفت . معلوم بود درد داره .لبم و گاز می زدم . دلم طاقت نداشت اینطوری ببینتش . کنارش نشستم واستین لباسش و گرفتم و اروم از تنش دراوردم .لبخند کوچیکی زد و گفت :پرستار خوبی هستی . بدون اینکه حرفی بزنم شروع کردم به باندپیچی دستش .نگاه خیره اش اذیتم می کردم . حواسم و پرت می کرد . با عصبانیت به چشماش خیره شدم و گفتم :میشه اینطوری نگام نکنی؟ _نه نمیشه ؟_چرا ؟_تاحالا خوشگل ندیدم . یه دفعه قلبم ایستاد . این تا امروز من و روانی نمی کرد ول کن نبود . سرم و انداختم پایین و دوباره مشغول باندپیچی شدم ._گلی؟ _بله ؟_مگه تو پرستاری نخوندی؟ _چرا خوندم .چطور مگه ؟_به رشتت علاقه نداشتی؟_اتفاقا من عاشق پرستاری ام . از بچگی این شغل و دوست داشتم ._پس چرا نیومدی تو بیمارستان کار کنی ؟کناره داداشت ؟_توهان من به پول احتیاج داشتم . پرستاری نمی تونست کفاف زندگی من و بده .من نمی خواستم یرباره خشایار باشم .برا همین دنبال یه کار پر درامد بودم بخاطر همین اومدم تو شرکت
مطالب مشابه :
رمان سفید برفی 2
بازی آنلاین. موضوعات مرتبط: رمان سفید برفی shadab hoseini. تاريخ : ۹۱/۱۰/۰۷ | 10:59 | نویسنده :
رمان سفید برفی 23
بازی آنلاین. یه کارت روی جعبه ی قلب شکل بود .بازش کردم {{تولدت مبارک سفید برفی}}
رمان سفید برفی 22
رمان سفید برفی shadab hoseini. بازی آنلاین. سرش و انداخت پایین و شروع کرد بازی کردم با دستمال
رمان سفید برفی 3
بازی آنلاین. چون قبلا دیده بود که اهو برای مسخره بازی به دوستاش سفید برفی shadab
رمان سفید برفی 12
بازی آنلاین. افرین سفید برفی .حرکت کن .تو باید دل شاهزاده رو نرم کنی هرچند که اون شاهزاده
رمان سفید برفی 14
بازی آنلاین. یه جوره خاص می گفت سفید برفی .یه جوری که قلبم تالاپ می اوفتاد تو شکمم.
رمان سفید برفی 6
بازی آنلاین. خوشگل تر شدی سفید برفی .از همیشه خانم تر شدی .سفید برفی کوچولوصدای توهان باعث
برچسب :
بازی انلاین سفید برفی