رمان صحرا 10

روز ها گذشتند و شب ها پشت سرشان.خیلی زود صحرا خودش را در حال آماده شدن برای کنکور دید.در آن مدت روابط او و شوهرش اندکی بهتر شده بود.روز ها وقتی احمد برای کار به گناوه می رفت او درس می خواند تا موجب خشم او نشود.تابستان گرم و سوزان عسکریه فرا رسیده بود و صحرا که تازه از امتحانات نهایی فارغ شده بود گرم درس خواندن برای کنکور بود.در این مدت اصرار ها و تاکید های حلیمه خانم برای به دنیا آوردن یک بچه تمامی نداشت.حتی یکی دوباری از صحرا خواسته بود به یک پزشک مراجعه کند تا اگر توانایی بچه دار شدن را ندارد شوهرش اقدام به ازدواج مجدد کند.صحرا نیز هر بار قبول می کرد.مدتی بعد به دروغ می گفت به دکتر مراجعه کرده و مشکلی وجود ندارد.حالا دوسال از ازدواج صحرا می گذشت و صبر حلیمه خانم داشت تمام می شد.بارداری زودهنگام کبری نیز او را بی صبر تر کرده بود.تا اینکه در یکی از شب های اواسط تیر ماه که صحرا به همراه شوهرش به خانه آن ها رفته بودند،به او گفت که برای یک هفته دیگر برایش نوبت گرفته است تا نزد بهترین پزشک زنان و زایمان گناوه بروند و با او صحبت کنند.همچنین بی پرده گفت که دختر خوبی را برای پسرش نظر کرده تا اگر صحرا مشکلی داشت او را به عقد پسرش دراورد.ابر های غم باز هم صحرا را فرا گرفتند.در همان لحظه می شد غم و اضطراب را از درون چشمانش دید.اما اصلا به روی خودش نیاورد.جلال،مسلم،دیگر برادر احمد و کبری به همراه همسران و فرزندانشان آن جا بودند و سروصدای زیادی تولید می کردند.اما صحرا چنان غرق در افکار اندوه بارش بود که صدا های اطراف را نمی شنید.حتی اجسام و افراد اطرافش را هم به طور واضح نمی دید.انگار که در جهان دیگری باشد.کم کم آرام تر شد.انگار که خودش را به آنچه که انتظارش را می کشید،قانع کرده باشد و به فکر چاره افتاده باشد.آن شب اصلا حرف نزد و مات و مبهوت اطرافیانش را نگریست بی آنکه به حرف های آنان گوش داده باشد. 

دقایقی از نیمه شب گذشته بود که به خانه بازگشتند و خیلی زود به رخت خواب رفتند.صحرا تا حدود ساعت سه بامداد بیدار بود و مضطرب و غمگین به دنبال راه چاره می گشت.می دانست که برای آنکه دکتر متوجه قرص هایی که مصرف کرده است نشود باید اثری از آن ها در بدنش نبیند و برای دیده نشدناین آثار باید از همان روز مصرف این قرص ها را کنار می گذاشت.هرچند شاید آن روز هم دیر بود.ساعت هنوز به سه نرسیده بود که صحرا به خوابی عمیق فرورفت و صبح روز بعد قبل از ساعت هفت بیدار شد تا صبحانه شوهرش را آماده کند.حالا ناراحتی و اضطراب او تا حد زیادی کاهش یافته بود.انگار که طی این چند ساعت خواب غم هایش را فراموش کرده باشد.شاید سختی ها و بی کسی های روزگار روح شکننده او را تراشیده بود و به روحی مقاوم تر تبدیل کرده بود.اما هنوز هم گاهی ابر های سیاه غم وحشت به سراغش می آمدند و چشمان او را بارانی و دلش را توفانی می کردند.بالاخره آن هفته شوم به پایان رسید.صحرا در حالی که چادری سیاه رنگ به سر داشت بعد از طی راهی طولانی با چهره ای مفلوک و غمگین همراه مادرشوهرش به بیمارستان در گناوه رسیدند.بیمارستان شلوغ و پرسر و صدا بود و بوی درد و بیماری می داد.چهره های بیچاره و رنج کشیده مردم این بو را تشدید می کرد.صدای گریه های بی وقفه کودکی توأم با صدای سرفه هایش بلند تر از همه ی صدا ها فضا را پر می کرد تا با صدای فریاد های مادرش که می گفت:محمد به خدا میزنمت! 

درآمیزد.صحرا بی اختیار سرش را چرخاند تا منشأ صدا را ببیند.و با چهره ی مفلوک و هراسان زنی هم سن و سال خودش روبه رو شود که مو های حنا زده و آشفته اش با حالتی بی نظم از جلوی چادر مشکی اش بیرون زده بود و کودکی گریان را در آغوش داشت.کودک حدودا یک ساله بود و چهره اش رنگ بیماری و درد را به خود گرفته بود.کمی آن طرف تر مردی با لباس های به هم ریخته و کثیف به پشت روی تخت دراز کشیده و از درد ناله می کرد.در ردیف اول صندلی های آبی رنگ پلاستیکی بیمارستان می شد زن جوانی آشفته و نامرتب را در کنار دختری سه،چهار ساله با مو های ژولیده دید که سرش را روی پای مادرش گذاشته بود و ضعف و بی رمقی در چشمان مشکی رنگ و صورت رنگ پریده او قابل رؤیت بود. 

حلیمه خانم که مثل مادر صحرا سواد نداشت و در راه به صحرا گفته بود که این نوبت را احمد گرفته است،کاغذ مربوط به نوبت را به صحرا داد و از او خواست آن را به مردی که در که در گوشه ای از اتاق انتظار نشسته بود و مسئول دادن اطلاعات به مردم بود نشان دهد و از او بپرسد که کی و در کدام اتاق می توانند با پزشک مورد نظر ملاقات کنند؟ 

صحرا در حالی که به آرامی حرکت می کرد به میز اطلاعات رفت و جواب سوالاتش را گرفت.سپس نزد حلیمه خانم برگشت و کنار او ایستاد،چرا که جایی برای نشستن نبود.صحرا و عمه اش بدون اینکه حرفی بزنند در گوشه ای از اتاق انتظار ایستاده بودند و خواسته یا ناخواسته صحنه های نه چندان دلچسب بیماران منتظر را تماشا می کردند.20دقیقه زمان به کندی سپری شد و آن دو وارد اتاق پزشک مورد نظرشان،دکتر لیلا جوادی،شدند.صحرا با دیدن روپوش سفید،گوشی پزشکی،مهر،ماسک و سایر وسایل طبابت او باز هم به یاد رویا هایش افتاد.با بال های خیال به پرواز درآمد.در عالم خیال خودش را به جای دکتر جوادی تصور کرد.درحالی که مشغول کمک خالصانه به هم نوعانش بود.اما خیلی زود از اوج سقوط کرد و خودش را روی صندلی ابری و مشکی اتاق دکتر جوادی دید.دکتر که زنی میانسال با صورت و اندامی پر و فربه و پوستی روشن بود،بعد از پرسیدن علت مراجعه صحرا را معاینه کرد و بعد از انجام معاینات با حالتی جدی و آرام که نشان از رفتار حرفه ای اش داشت،گفت:تبریک می گم شما باردار هستید!صحرا چنان مبهوت و هراسان شد که گویی سطلی پر از آب سرد را به طور ناگهانی بر روی سر او ریخته باشند.خیلی زود آب های سرد به صورت اشک های گرم چشمانش را پر کرد.و از آن بد تر اینکه نمی توانست ناراحتی اش را نشان دهد.حلیمه خانم با خوشحالی او را در آغوش کشید و چنان از دکتر تشکر کرد که انگار دیدن او عامل حاملگی عروسش بوده است.بعد از دکتر خدا حافظی کردند و در میان صدای ناله و گریه جمعیت بیمار که حالا همخونی عجیبی با حال صحرا پیدا کرده بود از بیمارستان خارج شدند. 

با تاکسی به عسکریه بازگشتند.در تمام طول راه صحرا با حالتی اندوهگین تر از همیشه به نخلستان ها خیره شده بود و به سختی حرف های حلیمه خانم را تحمل می کرد.حلیمه خانم اما با شوق و ذوق زیاد از چگونگی خبر دادن تولد نوه اش به پسرش و راه هایی که می تواند موجب پسر شدن بچه ی صحرا شود صحبت می کرد و برای پسر بودن آن بچه دعا می کرد.تا صحرا را هر لحظه غمگین تر از قبل کند. 

صحرا در خانه را با کلید باز کرد و وارد شد.به محض ورود چادرش را از سرش درآورد،مچاله کرد و به گوشه ای انداخت.سپس کنار دیوار اتاق پذیرایی نشست و با صدای بلند گریست.آن قدر آنجا نشست ،فریاد کشید و گریه کرد که هوا تاریک شد و آسمان به رنگ چشمان اشک آلودش درآمد.کمی از غروب گذشته بود که احساس کرد این را هم باید مانند سایر غم هایش از احمد پنهان کند.این بود که به سرعت بلند شد و با حالتی مشوش لباس هایش را عوض کرد و صورتش را شست.بعد به آشپزخانه رفت.این بار با حرکاتی تند  بی روح شروع به پختن شام کرد.واقعا نمی دانست چه کار بکند.چهره اش حالتی ناامید،محزون و متفکر به خودش گرفته بود.دو،سه بار فکر سقط جنین را در ذهنش پروراند اما دلش به این کار راضی نمی شد و نهال این فکر را قطع می کرد.خیلی زود احمد از راه رسید و طبق معمول با کلید در را باز کرد و وارد شد.حلیمه خانم طاقت نیاورده و ماجرای بارداری صحرا را تلفنی به گوش او رسانده بود.اما بر خلاف تصور صحرا اثری از شادی در چهره ی او دیده نمی شد.صحرا اول فکر کرد که او از این موضوع بی خبر است اما وقتی خواست بارداری اش را به او اطلاع دهد،متوجه شد که احمد این مسئله را می داند.اما تمایلی به بچه دار شدن ندارد.شاید این را از چهره ی پکر و بی حوصله اش فهمید که پرسید:(دوست نداری بچه دار بشیم؟) 

-راستش نه 

-چرا؟ 

-خودت می دونی چرا 

منظور احمد روابط سرد و غیر صمیمانه بین او و صحرا بود که باعث شده بود احمد هر روز و هرشب فکر ازدواج مجدد و جدایی از صحرا  را در ذهن بپروراند.احمد به اتاق رفت تا لباس هایش را عوض کند و صحرا متعجب در آشپزخانه تنها ماند.روز ها به سرعت سپری می شدند.حالا دیگر درس خواندن برای صحرا خیلی سخت شده بود.افکار پریشانش تمرکز را از او گرفته بودند و شرایط جسمی اش هم مناسب نبود.در یکی از روز های نخستین شهریور ماه بود که زنگ در به صدا در آمد.صحرا که در حیاط روی موکت قهوه ای سوخته نشسته بود و درس می خواند بلند شد تا در را باز کند.در روی پاشنه چرخید و گشوده شد تا چهره ی مرد جوانی بیست و دو،سه ساله با پوست روشن،چشمان قهوه ای رنگ،مو های خرمایی و قدی متوسط نمایان شود که ریش کوتاه داشت و کاور پلاستیکی زرد و سفیدی که از علامت های روی آن معلوم بود مربوط به اداره برق است به تن کرده بود.مرد جوان ابتدا لحظه ای به چهره صحرا خیره شد.بعد سلام کرد و گفت:ببخشید من از اداره برق مزاحم میشم میخواستم سیستم برق منزلتونو از نظر یه سری استاندارد ها بررسی کنم ببینم تو طرح ایمن سازی برق منازل قرار میگیره یا نه؟ 

صحرا که قبلا نیز مطالبی راجع به این طرح و اقدامات آن در سطح عسکریه شنیده بود،کنار رفت و گفت:بفرمایید. 

مرد جوان به سرعت وارد خانه شد.مرد جوان بعد از اینکه چند تا از پریز ها و کلید  لامپ های خانه را باز کرد و با وسایلی که همراه اشت بررسی کرد،آن ها رابست و با خودکار آبی رنگش چیز هایی در دفترچه یادداشتش نوشت.سپس از صحرا تشکر کرد و از در خانه وارد حیاط شد تا چشمش برای بار دوم به کتاب های صحرا که روی موکت قرار داشتند بیفتد.او که با توجه به شناختی که از اهالی منطقه داشت از دیدن کتاب ها تعجب کرده بود رو به صحرا کرد و پرسید:شما محصلید؟ 

-بله 

-تو منطقه شما ندیدم خانم متأهل درس بخونن. 

-آره.اما من میخونم.غیر حضوری می خونم. 

-خب حالا کلاس چندم هستید؟ 

-پیش دانشگاهی. 

-واسه کنکور می خونید؟ 

-بله.شمام به قیافتون نمی خوره مال منطقه ماباشید. 

-نه.نیستم. 

جسارتا کجایی هستید؟ 

-متولد و بزرگ شده ی اهوازم.خونمونم اونجاس اما مادرم مال یکی از شهرستانای استان فارسه . 

-پس اینجا چی کار می کنید؟ 

-سربازم. 

-دانشگاه رفتید؟ 

-بله. 

سپس خداحافظی کرد و از صحرا که او را تا دم در همراهی کرد جدا شد. 

خیلی زود شب فرارسید و آسمان تیره شد.چند ساعت بعد احمد از راه رسید و طبق روال همیشه به سردی سلام کرد.شامش را خورد و مشغول تماشای تلویزیون شد.صحرا نیز به اتاقق رفت و کتاب شیمی اش را برداشت.سعی کرد مطالعه کند اما طبق معمول هر چه بیشتر سعی می کرد کمتر نتیجه می گرفت.حالا فکر جدیدی نیز به فکرو خیال های او اضافه شده بود.علتش را نمی دانست اما به طور ناخودآگاه به مرد جوانی که آن روز ملاقات کرده بود فکر می کرد و با دقت و حافظه ای که مدت ا بود در خودش ندیده بود تمام رفتار ها،حرکات،حرف ها و حتی حالات چهره اش را در ذهن مرور می کرد.این افکار تمامی نداشتند.حتی وقتی آخر شب پس از ساعت ها خیره شدن به یکی از صفحات کتاب شیمی به رخت خواب رفت.نمی توانست این افکار را از خودش دور کند.و قطعا به همین دلیل بود که با وجود خستگی زیاد تا حدود ساعت دو بامداد بیدا بود و در رخت خواب غلت می زد.صبح روز بعد مثل همیشه زود از خواب بیدار شد تا صبحانه ی شوهرش را آماده کند.شاید به علت افکار پریشانش بود یا به خاطر بی خوابی و یا به احتمال زیاد از آثار بارداری اش بود که آن روز اصلا حال خوشی نداشت.حالت تهوع شدیدی او را می آزرد وو به شدت بی حال بود.طوری که بیشتر روز را در رخت خوابش گذراند.از آنجا که اشتهایش به کلی از بین رفته بود چیزی نخورد.حدود ساعت ده شب بود که احمد از راه رسید و پیشنهاد کرد که او را به درمانگاه ببرد.صحرا خیلی زود مانتو مشکی ساده ای به تن کرد و بدون اینکه دامنش را عوض کند به همراه احمد روانه بیمارستان شد.خیلی زود به درمانگاه رسیدند.این بار صحرا روی صندلی های پلاستیکی سرمه ای رنگ نشسته بود و منتظر شوهرش بود که ناگهان با صحنه ی عجیبی رو به رو شد.همان مرد جوان مو خرمایی را دید که وارد بیمارستان شد و به سمت میز اطلاعات حرکت کرد.از آنجاکه مرد جوان حین حرکت برای لحظه ای تمام حضار را از نظر گذراند؛صحرا را دید و درست مانند او به چهره اش خیره شد.بعد از مدتی بسیار کوتاه لبخندی گرم و صمیمانه زد و به طرف میز اطلاعات که در گوشه سمت چپ اتاق اطلاعاتقرار داشت چرخید.طوری که چهره او از نظر صحرا و چهره صحرا از نظر او محو شد.صحرا خیلی زود نگاهش را از روی او برداشت و به دیوار روبه رو خیره کرد.در حالی که ناخودآگاه چهره ی متفاوت و زیبای او را بر دیوار مجسم می کرد.چیزی نگذشت که احمد هم آمد و در کنارش نشست.با هم نیم ساعتی در درمانگاه منتظر ماندند.درمانگاهی که هوایش بوی درد و بیماری می داد.و این هوا صحرا را غمگین تر از همیشه می کرد.در طول این مدت صحرا زیر چشمی مرد جوان مو خرمایی را نیز تحت نظر داشت که نوبت گرفت و روی صندلی ای دو ردیف عقب تر از صندلی صحرا و شوهرش مستقر شد.در واقع صندلی او در ردیف آخر قرار داشت.صحرا با دقت عجیب خودش متوجه شده بود که جوان مو خرمایی نیز او را به دقت زیر نظر دارد و حتی از عمد پشت سر آن ها قرار گرفته است.بالاخره نوبت صحرا فرا رسید و نرد نگهبانی که شکم بزرگی داشت و پیراهن آبی رنگی که به وضوح مشخص بود یک یونیفرم است پوشیده بود؛شماره ی نوبت او را با صدای بلند خواند تا صحرا مجبور شود برخلاف میلش از تعقیب و بررسی مرد جوان دست بردارد و وارد اتاق دکتر شود. این بار هم روپوش،گوشی پزشکی و وسایل طبابت پزشکی که این بار مرد بود،صحرا را به هیجان آورد و آرزوهایش را در دلش زنده کرد.گویی دیدن این وسایل،این اتاق و این آدم با کلاس روپوش پوش بیش از هر دارو و پزشکی درد های دخترک بیچاره و ناکام را درمان می کرد.معاینه ی صحرا حدود 10 دقیقه طول کشید و بعد دکتر صادقی که معتقد بود علت بیماری صحرا بارداری اش است و این وضعیت برای زنان باردار طبیعی است نسخه ای در دفترچه ی بیمه ی صحرا نوشت.صحرا و شوهرش از دکتر تشکر کردند و بعد از خداحافظی با او از اتاق بیرون آمدند.صحرا که در طول آن مدت لحظه ای از فکر کردن به مرد جوان فارغ نشده بود؛دوباره او را دید که روی یکی از صندلی های وسطی ردیف آخر نشسته و منتظر نوبتش بود.احمد پیشنهاد کرد که صحرا در همان اتاق انتظار بنشیند تا او برود و دارو هایی که دکتر برای صحرا نوشته است رابگیرد. 

مدت انتظار صحرا برای بازگشت شوهرش از داروخانه بیش از آنچه او انتظار داشت به طول انجامید.در طول همین زمان نیز جوان مو خرمایی در حالی که مثل تمام مدت انتظارش زیر چشمی صحرا را می پایید وارد اتاق دکتر شد.صحرا که با نگاه اورا تا اتاق ذکتر همراهی کرده بود؛به آن در بزرگ سفید رنگ چشم دوخت؛گویی منتظر خروج او بود.هنوز مرد جوان از اتاق دکتر بیرون نیامده بود که احمد از راه رسید.کنار صحرا ایستاد و با همان لحن سرد و خشک همیشگی اش گفت:بیا بریم. 

صحرا بدون هیچ تأملی بلند شد و همراه او از اتاق خارج شد.بی آن که لحظه ای به تمایلش برای خروج مرد جوان و دوباره دیدنش فکر کند.خیلی زود احمد و صحرا با همان دیوار یخی بزرگی که همیشه بینشان بود سوار بر اتومبیل شدند و به طرف خانه حرکت کردند.در تمام طول راه صحرا سرش را به پنجره اتومبیل تکیه داده یود و حرکات مرد جوان را بی آنکه حتی کوچکترین آن ها را از قلم بیندازد در ذهن مرور میکرد.شاید به همین دلیل بود که راه برگشت به نظرش بسیار کوتاه می آمد و زود تر از آنچه تصور می کرد به خانه رسیدند.آن شب از فرط خستگی یا شاید بر اثر دارو هایی که خورده بود خیلی زود خوابش برد.روز بعد مثل همیشه صبح زود از خواب بیدار شد و صبحانه ی شوهرش را آماده کرد.بعد از رفتن احمد او طبق معمول سعی کرد درس بخواند اما باز هم از این کار بازماند.ذهن افسار گسیخته اش هر بار به طرفی می رفت و ظاهرا هیچ تمایلی هم در جهت در س ها و کتاب ها نداشت.به خصوص حالا که مقصد واحدی برای حرکت پیدا کرده بود.این امر صحرا را به شدت آزار می داد.صحرا با خودش فکر کرد:انقدر بدبختی داشته است که نمی توانسته است روی درس هایش تمرکز کند حالا به فلاکت ها و بیچارگی هایش هم نمی تواند فکر کند. 

از این امر شدیدا ناراحت و عصبی بود و تصمیم گرفت هر طور که شده ذهنش را روی درس هایش متمرکز کند.سپس با اراده ای استوار مشغول درس خواندن شد.اما خیلی زود افکار و خیالاتش ناخودآگاه از سر گرفته شدند.ابتدا در این فکر بود که آیا با این شرایط و وضع درس خواندنش می تواند به هدفش که قبولی در دانشگاه و رشته یپزشکی است برسد.بعد باز هم در فکر آن مرد جوان و تمام حرکاتش افتاد.در آخر هم ذهنش درگیر آینده اش شد.آینده ای که با وجو کودکی که چند ماه دیگر به دنیا می آمد و عشق و علاقه اش به تحصیل و کار مثل شب نامعلوم بود.در این فکر بود که دلش حسابی گرفت و خیلی ناامید شد.آن چنان که قطرات اشک به آرامی از چشمانش سرازیر شدند.با خودش فکر کرد که با این وضعیت محال است بتواند در کنکور موفق شود و اگر هم می شد چگونه می توانست با وجود شوهری متعصب و نوزادی شیرخوار که زمان چندانی به تولدش نمانده بود به شهر برود و در آنجا درس بخواند.غم آنچنان به قلبش فشار وارد کرد که قلب دوام نیاورد و از زیر بار عشق به طبابت شانه خالی کرد.صحرا با چشمانی بارانی و دلی توفانی تصمیم گرفت بیهوده تلاش کردن و درس خواندن را کنار بگذارد.با خودش فکر کرد که سرنوشت با تمام قوا در مقابلش ایستاده است و او ضعیف تر از آن است که بتواند به تنهایی با آن بجنگد.بلند شد و با حرکاتی سریع کتاب هایش را جمع کرد و در گوشه ای قرار داد.


مطالب مشابه :


مراحل برق کاری ساختمان

1- بستن کلید و پریز و تراز کردن صنايع الكتريك مهسان صنايع الكتريك




رمان تاوان بوسه های تو

رمان فرق بین من و اون(مهسان) آروم کلید و داخل دوشاخه رو داخل پریز فرو کردم و بی




رمان گناهکار(42)

به حالت قالب تو خود تابلو از پشت جاسازی کرده بود و کلید و پریز و سی دی و اون(مهسان)




رمان صحرا 10

مدیریت:فاطمه و مهسان. موضوعات




رمان تا ته دنیا

رمان فرق بین من و اون(مهسان) خاموش کردم و پریز تلفن توی هال را کشیدم و و کلید را




برچسب :