رمان عشق به توان 6(26)
شقایق:
نفس دستش رو تو هوا تکون میداد و مثله پیرزنا اما با لحن بامزه ای هی غر میزد و باعث شده بود اول صبحی از خنده روده بر بشیم!!!
بعد
از اینکه صبحانه رو خوردیم ، میشا گفتش که شیش تایی باهم درس بخونیم!! همه
با این پیشنهاد موافقت کردن..........رفتیم تو اتاق اتردین اینا و
کتابامون رو آوردیم و شروع کردیم...... میشا ساعت رو کوک کرد که بعد از
4ساعت زنگ بزنه....... بی حوصله کتابم رو باز کردم و شروع کردم درسای جدید
رو خوندن......... ولی سنگینی نگاهی رو روی خودم حس میکردم و سرم رو که
میاوردم بالا هیچی کسی رو نمیدیدم همه داشتن درسشون رو میخوندن.........
بعد
چند دقیقه باز همین ماجرا تکرار شد که اعصبام خرد شد و محل نذاشتم ولی در
یه حرکت سرم رو آوردم بالا و با چشمای قهوه ای میلاد رو به رو شدم.........
زیر چشمی به بقیه نگاه کردم که غرق بودن و بعد زیر چشمی به میلاد نگاهی
کردم که دیدم اونم داره منو می پاد! لبخندی بهش زدم و دوباره مشغول
شدم..... ای خدا بگم چیکارت کنه میشا مگه تو این موقعیت میشه تمرکز
کرد؟؟؟؟!!!!
سرم رو چندبار تکون دادم و تمرکز کردم و با دقت بیشتری جمله های مهم رو تو مغزم فرو میکردم و با خودم تکرارشون میکردم......
دیگه سر یه مطلب هنگ کرده بودم که صدای زنگ ساعت نجاتم داد!!!
کش
و قوسی به بدنم دادم و یکی دستام رو گرفت و کشید و من از پشت افتادم
........... چشمای پر شیطنت میشا رو که دیدم چندتا فحش نثار خودش و خودم
کردم و بلند شدم....... کمرم از کار میشا درد گرفته بود...... کتاب رو بردم
گذاشتم تو اتاق....... حوله ام رو برداشتم تا برم سمت حموم.به گفته میلاد
چون هوا سرد شده بود نمیتونستم تند تند برم حموم چون میترسید که سرما بخورم
به خاطر همین یه روز درمیون میرفتم و امروز هم روز حمومم بود......
وارد
حموم شدم و درش رو قفل کردم.شیر آب رو باز کردم تا وان پر از آب شه و وقتی
پر شد شامپو بدنم رو توش خالی کردم!!!! امروز میخواستم حسابی به خودم برسم
نمیدونم چرا!!!!!!! تمام حموم بو گل رز گرفته بود؛عاشق این بو بودم.لباسام
رو درآوردم و انداختم تو سبد رخت چرکا و رفتم تو وان و ولو شدم تو
کفا.حسابی خودم رو تمیز کردم و همونجا چشام رو بستم. با صدای کوبیده شدن در
و تکون خوردن دستگیره بلند شدم و گفتم:
ـ میلاد من توام نیا تو!!!!!!!!!!
میلاد
هم دست از در زدن برداشت و من خودم رو سریع شستم و اومدم بیرون. حوله رو
محکم دورم پیچیدم و در و باز کردم که خوردم به میلاد. ببخشیدی گفتم و رفتم
اونور تر تا بره دستشویی. لباس جدیدی که میلاد برام خریده بود رو پوشیدم.
رنگش سفید بود. با یه شلوار جین ساده پوشیدمش و موهام رو خشک کردم. موهام
حالت گرفته بودن به جای اینکه آبشاری حلقه ای شده بودن! چون امروز نبافته
بودمش مثله دفعات قبل. اما همینم قشنگه. یه رژ صورتی هم زدم که تکمیل شم!
میلاد
هم فکر کنم رفت حموم چون صدای آب میومد. چند دقیقه رو تخت نشستم منتظر
میلاد. میلاد از حموم بیرون اومد و من خیره خیره نگاهش کردم. به
به!(خعااااااک برسرت!!!!!)
میلاد لبخند زیر زیرکی زد و رفت سمت کمد. سرم اونور بود ولی با شنیدن صدای در کمد گفتم:
ـ اون لباسی که برات خریدم رو بپوش!
خواستم از اتاق برم بیرون که میلاد بازوم رو کشید به سمت خودش و من افتادم تو بغلش. با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
ـ چرا اینطوری کردی؟!
میلاد گفت:
ـ ببین الان نرو بیرون!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
ـ چرا؟!
میلاد: از این یارو ارشیائه خوشم نمیاد!
از اون خنده پسر کشا کردم که بدبخت میلاد نزدیک بود پس بیوفته و گفتم:
ـ نه بابا خیالت راحت اون چشش نفسو گرفته!
میلاد با اخم نگاهم کرد و گفت:
ـ نه خیرم اینطوری نیست امروز دیدم دور و بر میشا میپلکید.این نفس محلش نذاشته رفت پیش میشا...
من با تعجب نگاهش کردم و اخمام تو هم گره خورد و رفتم تو فکر.
پسره کثافت! معلومه از این خارجیا غیر از اینم نمیشه انتظار داشت!
با حس کردن گرمی روی گونه ام فهمیدم میلاد گونه ام رو بوسیده تا از فکر بیام بیرون! با تعجب نگاهش کردم و میلاد گفت:
ـ رفتی تو فکر خب!!!! حالا اونورو نگاه کن من لباسم رو عوض کنم باهم بریم بیرون!
من
تازه فهمیدم میلاد هنوز لخته که یه نگاه به نیم تنه اش کردم که از چشمای
تیزبینش دور نموند و با خجالت تو چشاش نگاه کردم و سرم رو انداختم پایین و
لب زیرینم رو گاز گرفتم!(خاک بر سرم داداش سیا ضایع شد!!!!!)
میلاد از این حرکتم خنده اش گرفت اما به رو خودش نیاورد!از بغلش بیرون
اومدم و به سمت مخالف اون نشستم رو تخت. خواستم یکم دید بزنمش که با خودم
گفتم(دوست داری اونم تورو دید بزنه؟!) با این فکرم خون با سرعت به زیر
پوستم دوید و گونه هام از شرم سرخ شد.خاک بر سرم با این ذهن منحرفم ، تقصیر
این دوتا دوست نابابه دیگه!!! امان از دوستای ناباب!
بعد
از این که کارش تموم شد بهش گفتم که موهاش رو خشک نکنه چون موهای خیس
بیشتر بهش میاد.(نگران نباشید سرما هم نمیخوره کولر که روشن نیست!)
بلند
شدم و دستش رو گرفتم و رفتیم بیرون. وقتی رفتیم تو هال ارشیا رو دیدیم که
اونجاست و داره با میشا حرف میزنه البته چشم اتردین رو دور دیده!!!!!! وقتی
من اومدم خواستم برم پیش نفس اینا که میلاد بازوم رو گرفت و منو به خودش
تکیه داد و مشغول صحبت با سامیار شد. اتردین هم اومد تو جمع پسرا ولی دخترا
اونور بودن و پسرا اینور اما من پیش پسرا بودم! به میلاد گفتم که خطری
نداره و ارشیا رو تو جمعتون راه بدید تا من برم اونور و اون هم همینکارو
کرد. وقتی داشتم میرفتم از کنار ارشیا رد شدم که دیدم ارشیا با اون چشای
هیزش کل هیکل منو از نظر گذروند و در حالی که به طرز فجیحی ادمسش رو تو
دهنش میچرخوند لبخندی به من زد که حالم رو به هم زد و با خجالت سریع رفتم
پیش دخترا.
همینطور تو فکر بودم و
به صورت میشا نگاه میکردم. حواسش نبود و داشت درباره کلاساش با نفس حرف
میزد. با دقت به صورت میشا نگاه کردم(خب بهتر از بیکاریه) به به!!!!!!
خوشگله.آره دماغ کوچولو پوست برنزه تقریبا بینی و لب خوش فرم گونه برجسته
ابروهای خوشگل روی هم رفته خیلی خوشگل بود! با بلند شدن ارشیا نگاهم رو از
صورت میشا گرفتم و با تیزبینی به ارشیا نگاه کردم که رفت اشپزخونه و دوباره
برگشت اما اینبار اومد دقیقا بغل من نشست. خودم رو جمع و جور کردم یکی زدم
به بازوی میشا که هوامو داشته باشه. ارشیا یه دور به هرسمون نگاه کرد و
بعد یه نگاه به پسرا کرد و وقتی دید حواسشون نیست شروع کرد اروم آروم با من
لاس زدن. خبرش چقدر فک میزد! میدید من جوابش رو نمیدم اما بازم فک میزد در
حین حرف زدن با من با نفس و میشا هم گرم میگرفت و کلا با سه تاییمون داشت
حرف میزد که من با بی حوصلگی خواستم بلند شدم که ارشیا دستش رو گذاشت روی
رونه ام و دستش رو حرکت داد به سمت بالا که این حرکاتش مساوی شد با سیلی
زدن من به صورتش. با عصبانیت از جام بلند شدم و دخترا و پسرا هم همینطور.
میلاد با عصبانیت به من و ارشیا خیره شد و خواست به سمت ارشیا هجوم بیاره
که اتردین بازوش رو گرفت و نگه داشت تا خودشو کنترل کنه نره بچه مردمو ناقص
کنه و ارشیا هم با ترس عقب رفت و دستاش رو به علامت تسلیم بالا برد و گفت:
ـ آیم ساری!(ای تو روحت با این حرف زدن.(میخواستم یه فحشم بدم که... بیخیال!)) من فقط میخواستم شقایق رو دعوت به نشستن بکنم!
میلاد با عصبانیت جلو اومد که اینبار سامیار هم به کمک اتردین اومد و نذاشت تکون بخوره:
ـ اسم خانوم منو با اون دهن کثیفت نیار!
نفس هم با عصبانیت افزود:
ـ مرتیکه بی ناموس میخواستی دعوت به نشستن کنی یا دستمالی؟!(خدارو شکر تفضلی الان اینجا نبود و بیرون بود وگرنه.....)
ارشیا پوزخندی زد و با پررویی گفت:
ـ حالا که چیزی نشده!!!!
من
سریع از اون محل دور شدم چون هرآن ممکن بود فک این پسره ی سانسور رو بیارم
پایین. رفتم تو آشپز خونه و یه لیوان آب برداشتم آوردم و دادم به میلاد که
یکم عصبانیتش فرو کش کنه و خودمم رفتم کنار نشستم. سامیار با عصبانیت
ارشیا رو بیرون کرد تا میلاد ناکارش نکنه. همه بچه ها با ناراحتی و اعصابی
داغون رفتن تو اتاق خودشون و من میلاد موندیم تو هال. دستش رو گرفتم و
گفتم:
ـ خودتو ناراحت نکن. به تفضلی هم چیزی نگو میدونی که پسرش بیشتر به چشمش میاد تا ماها.
میلاد هنوز هم تو خودش بود و اخماش تو هم بود. چونه اش رو گرفتم و به سمت خودم برش گردوندم و تو چشای نافذش نگاه کردم و گفتم:
ـ بهش فکر نکن بیا بریم بالا.
میلاد دستش رو تو موهای پرپشت و خوشگلش فرو برد و با کلافگی از جاش بلند شد. دستای گرمش رو گرفتم و باهم رفتیم بالا....
وقتی میلاد وارد اتاق شد تازه دیدم که لباسی که براش خریده بودم رو نپوشیده. با اخم نگاهش کردم که با تعجب پرسید:
ـ چیه چرا اینطوری نگاهم میکنی؟!
من: چرا لباسی که من بهت دادم رو نپوشیدی!؟
میلاد با خنده اومد پیشم و گفت:
ـ چون اون خیلی خوش قیافم میکرد واسه دیدن یه همچین اشغالی به درد نمیخورد! اینو باید تو مهمونیا پوشید!
با خنده گفتم:
ـ که دخترا بیان نخ بدن!
میلاد :
ـ تا وقتی تو زنمی از این شانسا نداریم بیان بهمون نخ بدن!
با اخم کوسن روی تختو پرت کردم طرف سرش که تو هوا گرفتش و خندید و گفت:
ـ شتابش کم بود!
و با شتاب زیاد پرت کرد طرف شکمم که محکم خورد به دلم و پرت شدم رو تخت البته نصف تنم رو تخت بود پاهام رو زمین!!!!!!
من: وحشی بچم افتاد!!!!!
یهو فهمیدم چه حرف بدی زدم دستم رو گذاشتم رو دهنم و با چشای گرد شده به میلاد که حالا اونم دولا شده بود رو من نگاه کردم و گفتم:
ـ بچه ی مجازیم البته!
میلاد
لبخند شیطنت امیزی بهم زد و داشت فاصله اش رو باهام کم میکرد... فاصله
صورتش با صورت من یکم شده بود و داشت قسمتای حساس میرسید و نفسای جفتمون
حبس شده بود. دیگه نفس های داغش رو روی صورتم حس میکردم و موهام تکون
میخورد. صورتش رو آورد پایین تر و دقیقا لباش با لبام اندازه دو بند انگشت
فاصله داشت که بازم سرش رو نزدیک تر آورد و من چشمام رو بستم ولی با صدای
در میلاد سریع از روم پاشد و دکمه پیرهنش رو یکم باز کرد. مثل اینکه اونم
گرمش شده بود و کمبود هوا داشت! من هم سریع پاشدم و یه نگاه از تو آینه به
خودم و گونه های قرمزم انداختم و موهام رو با دست عجولانه درست کردم و رفتم
بیرون و محکم خوردم به میشا.....
میشا با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
ـ چته چرا اینقدر هولی دختر؟؟!!!
با من و من گفتم:
ـ ه.. هیی... هیچیی! هویجوری!!!!!
و با سرعت از کنارش رد شدم تا سوال پیچم نکنه!
یه
هفته از ماجرای ارشیا میگذره و میلادم درگیر کاراش شده و اینطوری خیلی
حوصلم سر میره. میلاد وقت نمیکنه مثل قبل با من باشه و بهم کم توجهی میکنه و
من از این مسئله زیاد راضی نیستم اما خب اونم درگیر کارای خودشه.بهش حق
میدم اما من خیلی کسل شدم. حوصلم سر رفته حتی نفس و میشا هم همینطور اوناهم
کسل شدن. هیچکی پایه نیست بریم ددر!
دست از زل زدن به دیوار سیاه و
سفید اتاق نفس برداشتم و نفسم رو با بی حوصلگی بیرون دادم که موهای جلوی
صورتم هم با نفسم تکون خورد. دوباره موهام رو فوت کردم تا از جلوی صورتم
بره کنار. اما نمیرفت کنار! دوباره فوت کردم و دوباره و دوباره که نفس حرصش
گرفت و اومد کنارم و موهام رو زد پشت گوشم! لبخند کم جونی بهش زدم و
دوباره زانوهم رو بغل کردم و به دیوار خیره شدم.
من: نفس حوصلم سریده!!!!!
نفس: برو پیش میلاد!
من: میلاد کار داره!
نفس: خب برو شاید کارش رو به خاطر تو ول کرد!
با
خوشحالی گونه نفس رو بوسیدم و رفتم تو اتاقم. میلاد روی تخت دراز کشیده
بود و ساعدش رو پیشونیش بود. لبم رو گاز گرفتم و پریدم رو تخت،کنار میلاد!
میلاد چشماش از حدقه زد بیرون و گفت:
ـ به به !!! ترسیدم دختر!
بی توجه به حرفش غلتی زدم و وقتی به صورت دمر قرار گرفتم دستم رو گذاشتم رو بازوش و همینطور که با انگشتام با بازوش ور میرفتم گفتم:
ـ حوصلم سر رفته!!!
میلاد قهقهه ای زد که با اخم گفتم:
ـ زهر انار!!! خب حوصلم سر رفته دیگه ببرم بیرون!
میلاد یه دقیقه رفت تو فکر و به پنجره نگاه کرد و بعد به من وگفت:
ـ پاشو بپوش بریم البته چمدونت رو هم ببند چون میخوام ببرمت یه جای دور! با تعجب و هیجان گفتم:
ـ کجا؟
میلاد: خودت میفهمی!
و از تخت اومد پایین و چمدون خودش رو اورد و لباسای خودمو خودش رو چپوند توش و چندتا لباس گرمم گذاشت توش....
با
هیجان شلوار جین سفیدم و مانتوی مشکی کوتاهم رو برداشتم که روش یه کمر
کلفت میخورد که کمرم رو باریک تر نشون میداد و یه شال سفید چروکی براق هم
گذاشتم رو تخت و به میلاد نگاه کردم که رفت حموم تا لباس بپوشه منم تو اون
فرصت لباسام رو پوشیدم. نیازی نبود حموم برم چون صبح حموم بودم دیگه! میلاد
وقتی اومد بیرون لبخندی بهم زد و عطری که من از بوش خوشم میومد رو برداشت
زد و منم یکم آرایش کردم و عطر زدم اما یه لحظه وایسادم و گفتم:
ـ حالا چرا با این عجله؟!
میلاد: چون امروز چهارشنبه اس و میخوام جمعه برگردیم!
یه لحظه با خودم فکر کردم. منو میلاد... تنها... تو یه ویلا... بدون هیچکی... یه جای دور دور!!!!
چشمام رنگ ترس به خودشون گرفتن و با من و من رو به میلاد گفتم:
ـ من... من نمیام!!!!
میلاد از این لحن و حرفم تعجب کرد و گفت:
ـ واسه چی؟!
گونه هام سرخ شد و تا خواستم حرف بزنم میلاد اخمی کرد و گفت:
ـ یعنی به من اعتماد نداری؟!
با من و من گفتم:
ـ چرا ولی.....
میلاد: شقایق من قول میدم کاریت نداشته باشم به خدا راست میگم..... من سر حرف و قولم وای میستم.... شقایق؟!
دستای سردم رو تو دستای گرمش گرفت و دوباره تکرار کرد:
ـ شقایق؟!هوم؟!
من: اوهوم!!! میلاد پس از هم جدا میخوابیما........
میلاد قهقهه ای زد و گفت:
ـ چطور شبای دیگه پیش هم میخوابیم؟!
من: خب ما با فاصله میخوابیم تازه نفس اینا هم هستن نمیتونی کاری کنی!
میلاد با اخم گفت:
ـ باشه بابا!!!!!! حالا بیا بریم دیگه!!!!
از در که خارج شدیم سامیار ابرویی بالا انداخت و گفت:
ـ کجا؟!
میلاد: داداش خانومم حوصلش سر رفته میخوام ببرمش یه جایی!
سامیار: ماهم بیایم؟!
میلاد: نه خیر! دوتایی!
سامیار: باشه دیگه!
میلاد: مگه من چیزی میگم وقتی تو و نفس دوتایی میرید بیرون؟!
سامیار لبخندی زد و گفت:
ـ قانع شدم!!!!!
با هم رفتیم پایین و بقیه بچه ها هم از چمدون ما و لباسای بیرونمون تعجب کردن و میلاد گفت:
ـ بچه ها ماداریم میریم سفر!!! البته جمعه صبح بر میگردیم! میخوام شقی از کسلی دراد! (و رو به من گفت) بریم؟!
من با لبخند: بریم!
و از بچه ها خداحافظی کردیم و میشا در گوشم گفت:
ـ مراقب خودت باش!
با ترس نگاهش کردم که خنده ای کرد و گفت:
ـ شوخی کردم برو به سلامت!!!!!
با لبخند از در خارج شدیم و سوار ماشین شدیم و چمدون رو گذاشتم تو صندلی عقب. و میلاد ماشین رو روشن کرد و د برو که رفتیم!
توی راه هی از میلاد میپرسیدم کجا میریم اما اون جوابی بهم نمیداد!
هی هم اذیتش میکردم و میگفتم: رسیدیم؟! اونم میگفت: نه نرسیدیم!
بدبخت رو عاصی کردم! ولی خودش میدونست کرم ریزیه!!!(اگه من کرمم رو به این میلاد نریزم کی بریزه؟! حتما هووم بریزه!)
توی راه هی میخواستم بخوابم اما دوست داشتم از بودن با میلاد لذت ببرم و نهایت استفاده رو از بودن باهاش بکنم بدون هیچ دغدقه ای!!!
بعد از چند ساعت انتظار و کنجکاوی رسیدیم به یه جای آروم و کلی ویلا اطرافش و میلاد یکی از اون خونه هارو اجاره کرد برای دو شب.
خوشحال
بودم که تنها نیستم چون یه پیرزن اونجا زندگی میکرد تو ویلای روبه رویی یه
جورایی همسایه ما میشد. بعد از اینکه وسایل رو گذاشتیم تو ویلا بیرون
اومدم و به اطراف نگاه کردم. سرسبز بود و هوا هم ابری بود... یه بوی خاصی
میداد هوای بیرون و لذت بخش بود و سرد! درختا همه پشت سر هم و یه پارک هم
بغل ویلای کناری بود. راستش به غیر از سرسبزیش بقیه اش دلگیر بود...چون
خیلی خلوت بود. اما میلاد میگفت هنوز اصل کاری مونده که فردا نشونم میده.
با سوز سردی که اومد به خودم اومدم و رفتم تو خونه و میلاد رو دیدم که روی
کاناپه لم داده.اینجا فقط یه خوابه بود. رفتم لباسم رو عوض کنم. اتاقش
تقریبا بزرگ بود میشد میلاد مثلا رو زمین بخوابه!
یه لباس استین بلند با
یه شلوار ورزشی که بیشتر تو خونه میپوشیدمش و مشکی بود رو گذاشتم رو تخت
تا بعد از حموم بپوشمشون و حوله رو برداشتم رو رفتم حموم. بعد از حموم
موهام رو خشک نکردم و بافتمش و قیافه ام با اون لباسا و موها خیلی با نمک و
قشنگ شده بود. شده بودم مثه بچه ها!!! سریع از اتاق بیرون رفتم و به میلاد
گفتم:
ـ شام نیمرو یا املت!؟؟
میلاد: املت!
و من دست به کار شدم و
گوجه و تخم مرغ رو اوردم و میلاد هم اومد کمکم و دوتایی باهم یه املت
خوشمزه درست کردیم که با کلی شوخی و خنده خوردیمش!
بعد از اینکه شاممون
رو خوردیم میلاد سفررو جمع کرد و من ظرفارو شستم. میلاد بعد مسواک رفت تو
اتاق. با یادآوری مسواک حالم گرفته شد چون خمیردندون مورد علاقه ام
رونیاوردم! ولی به هرحال مسواکم رو زدم و رفتم رو تخت کنار میلاد و
طلبکارانه نگاهش کردم که با تعجب گفت:
ـ چیه؟!
من: برو پایین!
میلاد: اوا شقی؟!
من: شقی نداریم دیگه میلاد حداقل امروز رو برو پایین فردا میتونی بیای البته اگه اصرار کنی!
میلاد با خنده زد رو نوک بینی ام و گفت:
ـ چشم هرچی خانوم خوشگلم بگه ولی بدون اهم شلوارتو میگیره ها!!!!!
با خنده نگاهش کردم و رفتم زیر پتو و بدون جواب به میلاد خوابم برد. صبح با نور چراغ قوه که میلاد تو چشمم مینداخت بیدار شدم!
دستی به چشمام کشیدم و دوباره بستمشون و هی باز و بسته اش کردم تا خوب شه. با غر غر رو به میلاد گفتم:
ـ بمیری با این بیدار کردن محبت امیزت میلاد!!!
و
از رو تخت پاشدم و رفتم سمت دستشویی و سرم رو کامل گرفتم زیر شیر آب و
بیرون آوردم. چشام پف کرده بود قیافه ام فجیح شده بود. دوباره سرم رو کردم
زیر شیر اب و ایندفعه یکم پف چشمام کمتر شد. مسواکم رو که زدم اومدم بیرون و
با حوله سر ، موهام رو خشک کردم.میلاد آماده آماده بود. با تعجب به میلاد و
ساعت نگاه کردم. ساعت یک و نیم بود؟!!؟! میلاد از قیافه متعجب من خنده اش
گرفت و گفت:
ـ خب هرچی صدات کردم بیدار نشدی مجبور شدم با چراغ قوه بیدارت کنم اونم این ساعت تقصیر خودته!!!
من: حالا کجا میخوای بری؟!
میلاد: جایی نمیخوام برم میخوام باهم بریم همونجایی که قولشو بهت دادم.
با خوشحالی دستامو بهم کوبیدم و رفتم تا حاضر بشم اما میلاد کمرم رو گرفت و به سمت خودش برم گردوند و گفت:
ـ اول برو تو اشپزخونه یه چیزی بخور بعد بیا.
با
بی میلی رفتم تو اشپزخونه و از بین آب پرتقال و قهوه ، آب پرتقال رو ترجیح
دادم و یکم از میوه هایی که تو بشقاب بود رو خوردم و سریع رفتم تو اتاق و
مانتوی سفیدم رو پوشیدم و جین یخی و شال به همون رنگ هم سرم کردم و یه
آرایش مختصر هم کردم و از اتاق زدم بیرون. میلاد یه نگاه به تیپم کرد و
گفت:
ـ سویی شرت که یادت رفت!
من: بیخیال بابا مگه هوا چقدر سرده؟!
میلاد: اونجا خیلی سرده!
رفتم سویی شرتم رو آوردم و با هم رفتیم سوار ماشین شدیم.
میلاد گفت که راهش یکم دوره از اینجا و من تا وقتی که رسیدیم با آهنگ ملایم توی ماشین چشمام رو بستم تا بازم بخوابم!!!!
.................................................. ......................
وقتی بیدار شدم دیگه دلم نمیخواست بخوابم و به منظره سر سبز بیرون چشم دوختم.
میلاد: دیگه چیزی نمونده الان میرسیم!
با خنده نگاهش کردم و گفتم:
ـ از کجا فهمیدی من بیدارم؟!
میلاد: تو هر کاری کنی من میفهمم!!!!!
شونه
ای بالا انداختم و بازم به بیرون خیره شدم که درهمین لحظه ماشین وایساد.
میلاد پیاده شد و من هم پیاده شدم. اونجایی که ما بودیم سنگی بود و دور و
اطرافش تماماً درخت و سبزه... همونطور ایستاده بودم و داشتم با شگفتی به
منظره زیبای روبه روم نگاه میکردم که میلاد بازومو گرفت و گفت:
ـ این چیزی نیست، باید بریم جلو تر این روستائه چیزای قشنگ تری هم هست!
با
ذوق باهاش همراه شدم و هرچی جلو تر میرفتیم راه شنی میشد و بوی سبزه و خاک
بیشتر میشد و لذتی غیر قابل وصف به ادم میبخشید. علف های هرز اطراف درختا
منظره رو جالب کرده بودن و چمنای اطراف شن تقریبا خیس بودن. بعد از یه ربع
راه رفتن در گوشه روستا در سمت راستش یه چشمه بزرگ بود که آبش آبی و زلال و
و دور این چشمه سنگای بزرگ و لغزنده و یه دیوار سنگی سمت راست چشمه قرار
داشت و دور تا دور چشمه درخت بود که سرشون بهم نزدیک بود و شکل قلب رو درست
کرده بود. دستم رو از بازوی میلاد بیرون کشیدم و به چشمه چشم دوختم و
خواستم برم جلو تر که پام روی سنگ لغزنده نزدیک چشمه لیز خورد و نزدیک بود
بیوفتم که میلاد زیر بغلم رو گرفت و نذاشت برم گلی بشم!!!
بازوی میلاد
رو محکم گرفتم تا ایندفعه مثل دفعه قبل نشه و با احتیاط روی شن ها قدم
برمیداشتیم چون بارون اومده بود خیس شده بودن و گلی شده بودن... پایین
درختا گلای خیلی خوشگلی بودن که تو عمرم ندیده بودم! اسمشون رو نمیدونم اما
بوش که مست کننده بود. میلاد با دیدن ذوق و شوق من بهم لبخندی زد و من
برای تشکر ازش گونه اش رو بوسیدم و آروم رفتم سمت چشمه و طوری نشستم که
شلوارم کثیف نشه و دستم رو توی آب خنک و زلال چشمه فرو میکردم و در
میاوردم. موبایلم رو از کیفم در آوردم و رفتم عقب وعقب تر و به میلاد که
خوردم دیگه وایسادم تا عکس بگیرم از اون منظره ی قشنگ تا به نفس و میشا هم
نشون بدم. چندتا عکس گرفتم و دوباره موبایلم رو گذاشتم تو کیفم.
میلاد
رفت تا صندلی مسافرتی ها رو از تو ماشین بیاره. وقتی اومد دوتایی نشستیم
کنار چشمه و من چند شاخه از اون گلای صورتی رو برداشتم و بوییدمشون .....
اینقدر بوش خوب بود که دلم میخواست تا اخر عمرم این بو همراهم باشه.
من: میلاد واقعا ممنونم اینجا خیلی خوشگله واقعا که من رو سوپرایز کردی!
میلاد با خنده گفت:
ـ خواهش میشه خانوم! به خوشگلی شما که نیست! تازه هنوزم سوپرایزا مونده!
با چشمای گرد شده گفتم:
ـ میلاد تو محشری!
میلاد با خنده گفت:
ـ خودم میدونم!
من: حالا یه چی گفتم نمیخواد خودتو بگیری!
ساعت
چهار که شد میلاد میخواست برگردیم تا به بقیه برنامه ها هم برسیم اما من
دلم نمیومد از اونجا جم بخورم اما با هر بدبختی بود میلاد من رو از اونجا
کشوند بیرون!!!!!
سوار ماشین که شدیم گفتم:
ـ خب!؟؟ الان کجا میریم؟!
میلاد: الان میریم ناهار بخوریم!
با خنده گفتم: ایول من خیلی گشنمه!
میلاد با خنده گفت:
ـ خب زودتر میگفتی!
و ماشین رو روشن کرد و رفتیم سمت یه رستوران نزدیک ویلا! شاید برنامه اش تو رستوران بود!
رستورانی
که مارفتیم یه جای خیلی شیک و تمیز بود... دو طبقه داشت که ما همون طبقه
اول نشستیم...طبق مشاهدات مخفیانه من برنامه بعدی میلاد اینجا نبود چون هیچ
اتفاق سوپرایز کننده ای جز آوردن غذاهامون در کار نبود!!!!! میلاد جوجه
سفارش داد و من هم زرشک پلو با مرغ سفارشیدم! بعد از اینکه غذامون رو خیلی
آهسته و پیوسته میل کردیم(!) من بلند شدم رفتم دستشویی میلادم رفت حساب
کنه. تو دستشویی عملیات آرایش کردن رو راه انداختم و دوباره اومدم بیرون...
با میلاد رفتیم سوار ماشین شدیم. یه بسته ادامس از کیفم دراوردم و یکی به
میلاد تعارف کردم و یکی هم خودم انداختم بالا!!!!!
بعد
از اون رفتیم لب ساحل جایی که من عاشقش بودم... من به تنهایی رفتم تا یه
جای باحال واسه خودمون پیدا کنم اونم رفت یه چیزی از تو ماشین بیاره که به
من نگفت چیه!
نیم ساعت دیگه دقیقا غروب میشد و من این منظره دریا با
غروب آفتاب رو خیلی دوست داشتم. تو دلم میلاد رو تحسین کردم. واقعا که خیلی
مهربون و دوست داشتنیه!
برگشتن میلاد پنج دقیقه طول کشید. به دستش که نگاه کردم دیدم با خودش گیتارش رو اورده!
با خوشحالی گفتم:
ـ تو بلد بودی بزنی و به من نگفتی؟؟!
میلاد: آره میخواستم غافل گیر بشی!
خندیدم و گفتم:
ـ وایییییی میلاد خیلی گلی!
میلاد: شما بیشتر!
به گیتارش اشاره ای کردم و گفتم:
ـ حالا نمیخوای برام بزنی؟!
میلاد: چرا عزیزم صبر کن!
پنج
دقیقه داشتم سوال پیچش میکردم که بالاخره خورشید کم کم اماده غروب کردن
بود و میلاد گیتارش رو برداشت و شروع کرد... با شنیدن صدای گیتار لبخندی
روی لبم اومد و بعدش صدای میلاد که همراه گیتار آواز میخوند دلم رو هوری
ریخت پایین... صداش به قدری جذاب و گیرا بود که همه داشتن به سمت ما نگاه
میکردن و حسابی جلب توجه کرده بود و جالب تر از اون اهنگی بود که میخوند...
صداش گوش ادم رو نوازش میکرد...:
خنده هامو با تو تقسیم می کنم زندگیمو به تو تقدیم می کنم
مگه نمی بینی غرق خواهشم من کنار تو پر از آرامشم بدون تو بودن سهم من نیست منی که به تو دلخوشم
کنار تو چشمام رنگ غم نیست با تو غمامو می کشم نمی تونم از تو دور بمونم آخه به تو دل بستمو
تو نباشی تنها نیمه جونم بگو می گیری دستمو زنده موندن بی تو خنده داره تویی که دنیای منی
حرفای تو قلب عاشقت رو بگو که به من می زنی عزیز من بگو همیشه با منی بدون تو بودن سهم من نیست
منی که به تو دلخوشمکنار تو چشمام رنگ غم نیست با تو غمامو می کشم نمی تونم از تو دور بمونم
آخه به تو دل بستمو تو نباشی تنها نیمه جونم بگو می گیری دستمو زنده موندن بی تو خنده داره
تویی که دنیای منی حرفای تو قلب عاشقت رو بگو که به من می زنی عزیز من بگو همیشه با منی
(نیما علامه به تو دلخوشم)
با تموم شدن آهنگ لبخندی روی لبم نشست و صدای دست زدن مردم بلند شد و در اخر میلاد کمی جلو اومد و گونه ام رو بوسید که با لبخند جوابشو دادم. میلاد گیتارش رو گذاشت تو جاش و انداخت رو شونه اش و من پیشنهاد دادم که باهم بریم قدم بزنیم... پاچه های شلوار خودمو دادم بالا و میلاد هم به تقلید از من همین کارو کرد و من بازوی میلاد رو گرفتم و همینطور که کفشامون دستمون بود روی شنا قدم میزدیم... امواج ملایم آب که به پاهام میخورد حس خوبی در من ایجاد کرده بود... میلاد کنارم ، اون شعر قشنگش ، لب دریا! منو این همه خوشبختی محاله!
وقتی که هوا تاریک تر شد پاهامون رو با دستمال(!) خشک کردیم و کفشامون رو پوشیدیم و رفتیم تو ماشین.... تو ماشین همش به این فکر میکردم که میلادم منو دوس داره... امکان نداره غیر از این باشه با اتفاقای امروز.... تو حال خودم بودم که میلاد گفت:
ـ پیاده شو!کنار یه ساندویچ فروشی پارک کرده بود از اون ساندویچ کثیفا چرکیا! اینقدر دوس دارم اینجاهارو!
میلاد دوتا ساندویچ کالباس خرید و سقف ماشین رو باز کرد و همینطور که ستاره هارو نگاه میکردیم و حدس میزدیم که کدوم ستاره مال کیه، ساندویچامون رو هم میخوردیم.....
من: اون ستارهه که خیلی پرنوره مال منه!!!
میلاد: اونی که خیلی بزرگه هم پس مال منه!!!
من: قبول نیست همه خوشگلاشو تو برمیداری!!
و بعد از کلی شوخی و خنده به سمت ویلا راه افتادیم......
وقتی رسیدیم سریع به سرعت جت لباسم رو عوض کردم و رفتم تو حموم و پاهام رو شستم چون داشت اذیتم میکرد!!!!! بعد از من هم میلاد رفت و من رفتم رو تخت و دراز کشیدم و به با یاد آوری شعری که واسم خوند یه لبخند گل گشاد زدم و زود جمعش کردم! نشستم رو تخت و خمیازه ای کشیدم و بعد چند دقیقه میلاد هم اومد و وقتی دید من نشستم سریع سرش رو گذاشت رو پام و دراز کشید..... با تعجب گفتم:
ـ چیکار میکنی پاشو میخوام بخوابم باوو!
میلاد گفت:
ـ راحتم!
من: ولی من ناراحتم پاشو دیگه!
و با یه حرکت سریع پاهام رو از زیر سرش کشیدم بیرون و رفتم زیر پتو... میلاد هم اومد زیر پتو و چون پشت من بهش بود بغلم کرد و گفت:
ـ خیلی نامردی! میخواستم بخوابم!
من: خب بخواب کسی جلوت رو نگرفته... حالا هم برو اونور تر...
میلاد رفت اونور تر اما کمرم رو گرفت و به سمت خودش چرخوند.
یکم نگاهش کردم و چشام رو بستم تا بیخیال شه و بخوابه... اما حس کردم داره صورتش بهم نزدیک تر میشه. نفساش رو حس میکردم... نخواستم چشام رو باز کنم... خودمو زدم به نفهمی!قلبم دوباره شروع کرد به تند تند زدن و حرارتم زد بالا.....حس کردم بازم نزدیک تر شد که تا خواستم حرفی بزنم...........
نرمی لباش رو روی لبم حس کردم و دلم هوری ریخت پایین..... هنوز چشام بسته بود و هیچکاری نمیتونستم بکنم.... نفسم رو حبس کرده بودم که با خودم گفتم الانه که خفه شم که بعد چندثانیه لباش رو از رو لبام برداشت...
اولین بوسه ام چقدر شیرین بود درحالی که خودم هیچ کاری نکردم! (شما فکر کنید تو شوک بودم!)
آروم چشمام رو باز کردم و بدنم رو تکونی دادم که میلاد تو جاش نیم خیز شد و من سریع روم رو برگردوندم تا نگاهش نکنم خو خجالت میکشیدم!!!!(بابا با حیا!)
وقتی کامل رفتم زیر پتو با به یاد اوری اون صحنه دوباره یه لبخند زدم که وجدانم بهم اخم کرد و ضدحال زد بهم! و بعد چندثانیه خواب چشمام رو ربود........
مطالب مشابه :
رمان عشق به توان 6(26)
رمان ♥ - رمان عشق به توان 6 رمان,دانلود بعد از اینکه صبحانه رو خوردیم ، میشا گفتش که شیش
رمان عشق به توان 6(2)
رمان عشق به توان 6(2) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص فکر کن شیش تا ماست رو ذاری کنار هم
رمان عشق به توان 6(26)
رمان عشق به توان 6(26) - رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمان میشا گفتش که شیش تایی
رمان عشق به توان 6-21
رمان ♥ - رمان عشق به توان 6-21 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها+عاشقان
رمان عشق به توان 6(5)
رمان عشق به توان 6(5) و اینبار شیش نفره بقیه دانلودرمان *دختری به اسم من* دانلود رمان
رمان عشق به توان 6«2»
رمان عشق به توان 6«2» خب حالا چه بهتر که شیش نفر از این قصر رویایی دانلود رمان
رمان عشق به توان 6 ( قسمت 2 )
رمان عشق به توان 6 خب حالا چه بهتر که شیش نفر از این قصر رویایی نگه دانلود رمان
رُمـــآن عِشــق بِـــــه تَـــوآن 6
رُمـــآن عِشــق بِـــــه تَـــوآن 6 دانلود آهنگ رمآن عشــق بِـه توآن 6
برچسب :
دانلود رمان عشق به توان شیش