رمان دست های بینا - قسمت آخـــــــــــر
عماد رفت و من موندم با تنهایی که هر لحظه خودشو بیشتر به رخم میکشید
روزها طي شد و رفت.
تو كه رفتي منِ دلخسته ي پاك
با همه درد در اين شهر غريب،
باز عاشق ماندم
همهْ فكرمْ، همهْ ذكرمْ،
آرزوهاي دلِ دربدر و خسته ز هجرم،
وصل و ديدار تو بود.
تا كه باز از نفست، روح در من بدمد، زنده باشم با تو، ولي افسوس نشد.
وقتی به خونه برگشتم. خاله و مادر جان به روضه رفته بودن. به اتاق عماد
رفتم و روی تختش دراز کشیدم. بالشش بوی ادوکلن سردشو میداد. پتوشو روی خودم
کشیدم و غرق در رویا و خیالات شدم . در کوچه پس کوچه های خاطراتم با اون
سرک کشیدم!
راستي محرم دل،
كوچه ي خاطرههاي تو و من، يادت هست؟!
كوچهاي مثل همان، كوچهْ مهتاب مشيري
كوچه ي مهر و صفا، كوچه ي پنجرهها
پاي آن تير چراغ، وه چه شبهايي بود
خندهها ميكرديم، قصهها ميگفتيم
از اميد، عشق، محبت كه در آن نزديكي،
در صميميت و پاكي فضا جاري بود
و سخن از دل ما، كه به دريا زده بود
حيف از آن همه اميد دراز
حيف از آن همه اميد دراز
از خواب که بیدار شدم. دلم بدجوری
گرفته بود! دست دراز کردم و کشوی پاتختی رو باز کردم. دنبال چیزی میگشتم
که آرومم کنه! دستم به یه دفتر خورد. دفتر خاطرات عماد بود. تا نیمه های شب
اونو میخوندم و گریه میکردم! به حال خودم و به حال اون! مادر جان منو صدا
نزد. همشون میدونستن که چه حال بدی دارم! نصیحتهای عارف و سیما هم دیگه کار
ساز نبود! فکری در ذهنم جرقه زد. تصمیم گرفتم دفتر خاطرات عمادو کتاب رمان
کنم. اینطوری میتونستم مخالفتهای ظالمانه حاج رضا رو در برابر عشق پاک
خودم و عماد نشون بدم. بدجوری از حاج رضا زخم خورده بودم!
چند روز قبل از رفتنم به فرانسه آرزو به ایران برگشت ولی به خونه نیومد از
فرودگاه امام خمینی مستقیم به فرودگاه مهر آباد رفت و همونجا با من تماس
تلفنی گرفت و گفت داره واسه کنگره به اصفهان میره! اون هم از خونه حاج رضا
فراری بود. شماره اشکان مبینی رو بهش دادم و گفتم که وقتی از اصفهان برگشت
به اون زنگ بزنه و گفتم خودم هم واسه مدتی میرم اروپا که از شر لقمه هایی
که حاج رضا واسم میگیره راحت باشم!
با اشک و آه خاله مرضیه و مادر جان فریده عازم فرانسه شدم. نزدیک ظهر به
پاریس رسیدم. عماد در فرودگاه منتظرم بود. وقتی عمادو در سالن استقبال
مسافرین دیدم، چمدون از دستم پرت شد و به طرفش دویدم! همه هاج و واج به من
نگاه میکردن و یه آقا به زبون فرانسه میگفت چمدونتون! چمدونتون!
عماد دستهاشو باز کرد و منو در بر گرفت. سرمو روی شونه اش گذاشتم و گفتم
- خیلی دلم واست تنگ شده بود
- منم دلم واسه عروسکم تنگ بود
- عماد؟
- جان عماد
- تا کی باید مثه قوم موسی تو شهرها و دیارها آواره باشیم؟
لبخندی زد و گفت
- تموم شد ثمینم! تموم شد!
عماد یه تاکسی گرفت و آدرس سفارتو داد. وقتی وارد سفارت شدیم، همراه عماد
به اتاقی رفتیم که در اونجا یه آقای میانسال نشسته بود. عماد اونو آقای
وثوق معرفی کرد. سلام کردم و آقای وثوق ما رو به نشستن دعوت کرد. عماد با
پدرش تماس گرفت. چند بار این تماسها بین ایران و فرانسه تکرار شد و من مات و
مبهوت و بیخبر از همه جا به دهن عماد چشم دوخته بودم و به صحبتهایی که ازش
سر در نمی آوردم گوش میدادم. عماد شماره سفارتو از اون آقا گرفت و بعد
دومرتبه به ایران زنگ زد و به پدرش داد. آقای وثوق سوالی نمیکرد. مثل
اینکه تنها فرد نا آگاه اونجا من بودم!
بعد از یه ربع تلفن اتاق آقای وثوق زنگ زد و اون مشغول صحبت با فرد اونطرف خط شد! رو به عماد کردم و نگاه پرسشگرمو بهش دوختم!
- حاج رضاست. زنگ زده اجازه عقدو بده!
دهنم از تعجب باز مونده بود. عماد دستشو دراز کرد و دهن نیمه بازمو بست و خندید و گفت
- خانمی شوکه شدنشم خوشگله!
آقای وثوق صیغه عقدو جاری کرد و به عماد گفت که بعد از اتمام خطبه عقد دست
منو بگیره! من با یک عدد سکه به نیت یگانگی خداوند و 5 شاخه گل نرگس به عقد
عماد در اومدم. باورم نمیشد که من خانم تهرانی شده بودم! و عمادی که یه
زمان طرد شده فامیل و قهرمان دوران کودکی من بود، به عنوان همسرم در کنارم
نشسته.
بعد از اینکه از سفارت خارج شدیم رو به عماد کردم و گفتم
- حاج رضا چطوری راضی شد؟
- بابام صبح بهش زنگ زده و حقیقتو گفته که تو اومدی پیش من و فتوکپی بلیط
پروازتو واسش با پیک فرستاده! بابام به حاج رضا گفته اگه موافقت کردی و
عمادو به دامادیت قبول کردی و اجازه عقد دادی که هیچ وگرنه هر گناهی که این
دو تا جوون مرتکب بشن پای تو نوشته میشه! و باید اسم حاجی رو از روی خودت
برداری. حاجی شدن که به حج رفتن نیست باید مرامت حاجی وار باشه. بابام گفته
مرد مومن چرا تو حکم خدا نه میاری! هیچ میدونی این غرور و تکبرت آخر میشه
دوزخ اون دنیات. تو که دستت به خیره و تو سفره هرکسی نشونه ای از توست چرا
سر لج و لجبازی و تعصبات احمقانه ماله رو کارهای خوبت میکشی؟ .... بابام
خیلی باهاش صحبت کرده تا حاج رضا راضی شده
لبخند دلنشینی رو لبم اومد!
گفتم:
- عماد! حالا برناممون چیه؟
- الان که میریم خونه تا من خوب به خانمیم برسم که خسته ست. بعدش میریم
واسه یکماه گردش دور اروپا بلیط میخریم و فردا میریم ماه عسل واسه عسل
خوری! انشا... اگه خدا بخواد از ماه عسل که برگشتیم میریم ایران که
زندگیمونو شروع کنیم. قراره بابا واسمون یه مجلس کوچولو هم بگیره!
.................................................. ...............
نامه همینجا تموم شده بود. سرمو بلند کردم. طبق معمول آرزو باز کم آورده و
چشمهاش بارونی بود. برگه ها رو به کناری گذاشتم و دستهامو باز کردم و گفتم
نبینم مارکوپولو گریه کنه!
خودشو تو بغلم انداخت و هق هقش بلند شد. از طرز گریه کردن سوزناکش متعجب شدم
- آرزو! آرزو! چی شده خانم طلا؟
- اشکان؟
- جان اشکان!
- من خیلی بدم! خیلی خودخواهم! اون روزهایی که ثمین به من احتیاج داشت همش
به فکر خودم و فرار کردن از اون خونه بودم! تنهاش گذاشتم. من انقدر درگیر
کارهام بودم که حتی یه بار ایمیلهاشو نخوندم تا ببینم چی نوشته و جوابهاشو
با یه احوال پرسی ساده میدادم. منم یه کیانی هستم درست مثه آقاجون. فقط به
خودم فکر میکنم.
دستی رو موهاش میکشم
- نه عزیزم! کی گفته تو خو دخواهی ؟ کی گفته تو بدی؟ اگه بد بودی که الان زن من نبودی! تو خوبی که من تو رو واسه خودم انتخاب کردم!
- یعنی ثمین از دست من ناراحت نیست؟
- عزیزم اون خودش تو این مدت انقدر ناراحتی داشته که دیگه وقت نداشته از
دست تو ناراحت بشه! هر موقع با عماد برگشتن میریم دیدنشون و اگه هم ناراحت
باشه از دلش در میاریم! در ضمن باید واسه نوشتن این رمان از عماد هم اجازه
بگیریم! اون موقع که ثمین میخواست این رمان نوشته بشه تصمیم داشت عشق پاکش
بین اون و عماد مطرح بشه و نیت حاج رضا رو نشون بده ولی من صلاح نمیدونم که
با نوشتن این رمان بخوام شخصیت پدرتو خورد کنم. هرچی نباشه اون الان پدر
زن منه!
آرزو نگاه قدر شناسانه ای به من میکنه
- با وجود اینکه آقاجون ثمینو اذیت کرده ولی به جرات میتونم بگم هنوزم اون ثمینو از همه ما بیشتر دوست داره!
- قطعا همینطوره خانم طلا! حالا پاشو لباساتو بپوش که بریم رستوران. ساعت
از 2 بعد از ظهرهم گذشته. روده کوچیکه داره بزرگه رو قورت میده! بعدش باید
بریم یه سر به آپارتمان بزنیم و ببینیم کی تحویل میدن. شب هم میریم خونه
شما که واسه مراسم عروسیمون تو یه ماه آینده صحبت کنیم. با توجه به نوشته
های ثمین اونا تا ده – پونزده روز دیگه برمیگردن! پس میتونیم مقدمات
عروسیمونو فراهم کنیم. شما هم وسایلتو از خونتون برمیدارید و میارید
اینجا! دیگه نه و ولی و رسمو رسوم نداریم از ثمین یاد بگیر!!!
آرزو نگاهی به من میندازه و با خنده میگه خاطرات عماد اگه هیچ چیز مثبت نداشته باشه ولی واسه تو خوب شد
محکم به پشتش میزنم و میگم
- دقیقا! زود برو لباستو بپوش مارکوپولو!
پایان
مطالب مشابه :
دانلود رمان عشق ، درس ، دردسر | shiva-68 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)
- دانلود رمان عشق ، درس ، دردسر | shiva-68 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) - - .
رمان عشق درس دردسر 23(قسمت آخر )
x دانلود رمان برايم بمير x; x رمان به احساسم شليك نكن 1 x; رمان عشق درس دردسر 23(قسمت آخر )
رمان دردسر فقط برای یک شاخه گل رز
رمان دردسر فقط دوم دبیرستان درس میخونه!منکه دختر رمانسرا,نگاه دانلود,رمان
دانلود رمان دلیار | mahsoo کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)
دانلود رمان دلیار سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه رمان عشق
دانلود رمان چهره به چهره | سهیلا جیگر کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)
دانلود رمان چهره به چهره | سهیلا جیگر کاربر نودهشتیا (pdf و موبایل) - 32 - رمان عشق چیز
رمان دردسر فقط برای یک شاخه گل رز
رمان ♥ - رمان دردسر فقط برای یک شاخه گل رز - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص 164-رمان عشق به
رمان به من نگو دیوونه - 10
دانلود رمان عشق ، درس ، دردسر دانلود رمان خیال های ترک خورده | مامیچکا کاربر نودهشتیا
رمان دست های بینا - قسمت آخـــــــــــر
دانلود رمان عشق ، درس ، دردسر دانلود رمان خیال های ترک خورده | مامیچکا کاربر نودهشتیا
برچسب :
دانلود رمان عشق درس دردسر