رمان تمنای وصال - 25
،._چي شد فرهاد؟
باشنيدن اين حرف وفهميدن بازگشت پدر بلافاصله برخاست وبيرون دويد امانگاه پدر شبيه يك مانع محكم عمل كرد تاميان چارچوب درميخكوب شود.دست به درگاه فشرد تانقش برزمين نشود ونفهميد چه كرد صدا ونگاه ترس خورده اش باقلب پدر...
_شوخي نبود بابا،نه؟
فرهاد به سمتش رفت ودست به صورت يخ زده دخترگذاشت:
_حتما حكمتي هست بابا!
قطره اشكي از گوشه پلك تمنا سرخورد وروي انگشت پدرفرو افتاد.ترانه بابهت گفت:
_يعني به همين راحتي زد زيرهمه چي؟
_خانواده اشم بي اطلاع بودن وبارفتن من همه چيوفهميدن...پدرشم خيلي ناراحت بود ومواخذه اش كرد ولي...
ترانه باعصبانيت روبه تمناكرد وگفت:
_حالا خيالت راحت شد؟اين همه جلز ولز كردم كه دختر تووصله تن اين خانواده نيستي!...گفتم عشق وعاشقي واسه دوروزه ويادش ميره التماستو ميكرده ولي كوگوش شنوا...آبرومونو گذاشتي توطبق ودودستي ريختي روزمين به خاطر هيچ وپوچ...حالا بروبشين قشنگتر گريه كن!
فرهاد باصداي بلندگفت:
_تمومش كن ترانه!ذهنمون به اندازه كافي به هم ريخته هست!
_مقصرتويي فرهاد...اگه ازهمون روز اول با دوروز قهر وگريه اين دختر خام نميشدي الان اين حال وروزمون نبود...حالا جواب مردمو چي بدم؟
_به هيچ كس مربوط نيست زندگي بچه من!دخالت بيجاي هركس مساويه با حرمت شكني من...پس تمومش كن!
يك دفعه صداي تمنا درگلو شكست وباهق هقي كه مهرسكوت برلب پدر ومادرش زد داخل اتاق پناه برد وتادقايقي فقط صداي خفه گريه او سكوت شكن شد تابالاخره صداي اوهم قطع شد.فرهاد سرازميان دستهايش بلند كرد وبه چهره گرفته همسرش نگريست:
_به جاي اينكه نمك رو زخم دل اين بچه بپاشي،مرهمش باش بلكه بتوني آرومش كني...تاهفته ديگه بايد برن محضر و....تموم!
ترانه بابغض به دراتاق بسته دخترش خيره شد وبانفس عميقش قطره هاي اشك ازگوشه پلكش سر خورد...
******
مسيحا مقابل پدرش ايستاد اما شهريار روبرگرداند،مسيحا پايين پاي پدرنشست وبسته درون دستش راروي پاي اوگذاشت:
_پدر باوركنيد آخرين خواهشم ازشماست!
شهريار باچهره اي درهم گفت:
_آخر كار خودتوكردي،نه؟
مسيحا خسته پلك برهم نهاد وكنار ش نشست:
_خواهش ميكنم پدر!ديگه نمي خوام بهش فكركنم،فقط يه لطفي درحقم كنيد !فردا باپدرش ميره محضر وكارتموم ميشه..اين سكه ها مهريه تمناس...نمي خوام حقي گردنم بمونه!
شهريا ر شماتت بار وپركنايه گفت:
_تاوان دل شكستن بيش ازاينهاست پسرجون!...عذاب وجدان بايه مشت سكه تموم نميشه!
_ميدونم كه ديگه هيچ وقت روي آرامشو نمي بينم اما ديگه نمي تونم باهاش روبه روشم،اينم حداقل كاريه كه ميتونم بكنم...خواهش ميكنم اينبارم بهم لطف كنيد!
غمي كه قلب پدررابه ارتعاش كشيد درعمق نگاه ولحن مسيحا بود،چيزي كه سنخيتي با بي رحمي كلامش نداشت.پيش از آنكه حرفي بزند ،فرح باخودخواهي گفت:
_اين چه حرفيه مسيحا،تودرست ترين تصميمو گرفتي،اصلا اززماني كه اين دختر وارد خانواده ماشد،مارنگ آرامش به خودمون نديديم، چه بهتركه خودت زودترپي به اشتباهت بردي.ضمنا ديني گردنت نيست كه بابتش عذاب وجدان بگيري...نه باهاش زندگي كردي،نه اتفاق خاصي افتاده..پدرشم كه گفت راحت ميتونه شناسنامه دخترشوعوض كنه پس دادن مهريه هم لطفتو ميرسون درصورتي كه نيمي بيشتر ازمهرش بهش تعلق نمي گيره!
شهريار باعصبانيت گفت:
_انگار عروسي مسيحاست كه اينقدر خوشحالي؟مطمئن باش اوني كه ضرركرد پسرته نه تمنا...اصلا مالايق اون دختر نبوديم كه بخواد هم پيالمون باشه!
فرح باحرص گفت:
_حالا كه ميبيني خود مسيحا سرعقل اومد وشراين دختر رواززندگيش كم كردوالا...
مسيحا يك دفعه مانند آتشفشان فوران كرد وفرياد كشيد:
_يه كلمه ديگه راجع به تمنا بشنوم ميزنم به سيم آخر..به خدا خودمو ازشرهمه چي راحت ميكنم!
هاج وواج به مسيحا مات شدند.درد عجيبي دوباره درسرش پيچيد.صداي خنده وگريه تمنا يك لحظه ناقوس عذاب آور ذهنش شد و شبيه يك زلزله تمام وجودش رابه هم ريخت تاكنترل رفتارش رااز دست دهد وبا واكنشي جنون آميز لگد محكمي زير ميز مقابلش بكوبد وفريادش ميان فروپاشي تكه هاي ميز بپيچد:
_هيچ كس حق نداره به تمناي من توهين كنه،ديگه نمي خوام كسي مقابلم بخنده...عمرم بارفتن تمنا تموم شد...پس جهنم وبه جونم نندازيد...من لياقت نداشتم..لياقت زندگي وعشقمونداشتم پس كاري نكنيد كه جهنمو اول اينجا تجربه كنم وهمه چيو به آتيش بكشم...ديوونه ترم نكنيد!
شهريار بازويش راكشيد تامهارش كند:
_باشه مسيحا...آروم بابا!
نگاه تب دار مسيحا به سمت پدرچرخيد،خود راكنار كشيد وبسته رادرون دستش گذاشت،شهريار اندوهگين گفت:
_ديرنشده اگه پشيموني بابا...وقتي هنوز د وسش داري اين چه جفاييه!
مسيحا باصدايي خفه گفت:
_هيچي نپرسيد،ديگه تمناروبه روم نياريد...خواهش ميكنم ..فقط بگيد حلالم كنه!...بگيد نفرينم كنه تا بيشترازاين بدون اون نفس نكشم...
بگيد حلالم كنه!
شهرياربسته راگرفت ومسيحا بي تعلل ديگري از خانه بيرون زد...اي كاش هيچ وقت به آن سفر لعنتي نمي رفتند....
.نگاهش روي دفتربزرگي كه مرد نشسته پشت ميزبه رويش گشود خيره ماند.صدايش شبيه يك شكنجه گر بي رحم بود.همه چيز وهمه كس اين روزها بي رحم بودند.وقتي مسيحا اين قدر سنگ شده بود ازديگران چه توقعي داشت.انگشت مرد روي گزينه اي رابراي امضانشانش داد.قطره اشكي ازگوشه پلكش سرخورد وروي امضا ونام رقصيده شده باجوهر مسيحا چكيد.دستش مي لرزيد.جان به گلويش رسيد.شايد خواب بود.شايد كابوس بود.به پدرش باعجز وتضرع نگاه كرد بلكه بيدارش كند اما او شانه نحيف دخترك رافشرد وباصدايي غمزده گفت:
_فكركردن فايده اي نداره بابا.امضاكن بريم...
خودكاررادستش داد وانگشت تمنا لرزيد.چانه اش لرزيد ووقتي خط خطي راروي دفتركشيد ازهم پاشيد.كسي فهميد سند مرگش راامضا كرد؟كسي فهميد مهربرسنگ قبرقلبش زد؟كسي فهميد چطور بر گلستان جوانيش مشتي خاك گورپاشيده شد...شد يك باغ سمي...زهرآگين ازبغضي تلخ..كشنده...مسموم...مسموم ازنفرت و...كاش ،ميتوانست بگويد"ازت متنفرم مسيحا"...كاش به راحتي كنارگذاشته شدنش ،كنار مي گذاشت اما باران سيل آسا وتن تب دارش رد ميكرد اين گزينه نفرت انگيزرا...هنوز براي اوميمرد...
تكيه گاه ميخواست براي قدم برداشتن اما دست پيش آمده پدرراباتكان سرپس زد ونگاهش چرخيد براي ديدن قاصدي كه شايد ازسوي مسيحا پيغامي داشت...داشت...اما جزآنكه قلب ترك خورده تمنا آرزويش بود!!!!...
شهريار پيش آمد.نگاه غمزده وشايد بغض آلود ودلگيراز رفتن اين دختردوست داشتني رابه چشمهاي خيس وملتهب دخترك دوخت.دستش راگرفت وچون هميشه بامهرگفت:
_مسيحا رو ببخش دخترم،شايد...
_اونقدرازم سيربود،اونقدربراش بي ارزش بودم كه حتي نخواست واسه بارآخرببينمش وبپرسم چرا؟...
_اين حرفونزن عزيزم،اوني كه لايق تونبود مسيحاست.دراين شك نكن...نمي دونم چي بهت بگم اصلا حرفي براي گفتن ندارم جزطلب حلاليت ...همه ماروببخش عزيزم...شايد واسه من وخانواده ام زيادي حيف بودي!
سپس بسته راميان دستهاي اوگذاشت وگفت:
_اين امانتيه مسيحاست،خداكنه بتوني آه نكشي پشت سرپسري كه روزي همه اميدم بود وحالا مايه شرمندگيم...
تمنا به بسته نگاه كرد واشكهايش مخمل تيره رنگ جعبه راخيس كرد،صداي مسيحا درگوشش تكرارشد بعد از مراسمي كه حلقه به دستش كرد وبه نظرخود مهريه اي سنگين بريد ووقتي دخترك اعتراض كرد كنارگوشش گفت"اين سوريه!...مهريه اصلي شما توسينه منه!..كافي اراده كني تاقلبم توطبق اخلاص پيشكشت بشه وجونم فدات شه"چه شيرين بود ذوق قلبش آن روز وچه تلخ بود سركوب قلب سركشش...زيرلب باخودزمزمه كرد:"چرا مسيحا؟من كه چيزي جزمحبتت نخواستم،جزبودنت نخواستم پس اين چه تاوانيه؟...چرابرعكس شد؟چراتوقلبتو پيشكش كردي ومن شدم قرباني عشقي كه تويادم دادي؟!"كاش براي اين معماي جان گير جوابي داشت اما هيچي نداشت جزگريه براي فرياد قلبش!..دست به صورتش كشيد هرچند كه بي فايده بود وانگارسيلاب غم قصدداشت زيراين حجم نفس گيراشك غرقش كند.سربلند كرد وبه شهريارنگاه كرد،ابايي ازاشك ريختن نداشت.ابايي ازشكستن بيشترغرورش نداشت،اصلا ميگريست شايد مسيحا هم ببيند وبشنود و....
_مسيحا بااين كارش محبتودرحق من تموم كرد..امابهاي مهري كه به دلم زنجيركرد وخيلي زود ازقلب خودش پركشيد اينانيست...محبتش بود كه تاآخرعمرم بخاطر پس گرفتنش نمي بخشمش...زنده بودم به اين محبتي كه خودش يادم داد وزود ازيادش رفت...
بسته راباحلقه اش روي ميز گذاشت امادستش براي بازكردن زنجيري كه حالا طناب داري براي تداعي روزهاي تلخ وشيرينش بود نرفت.برگشت برود كه صداي مسيحا درگوش پدرطنين انداخت،ازتلخي وبغض نگاه آخراو لرزيد وناخوداگاه دست تمنا راگرفت:
_مسيحاروحلال كن تمنا...
تكان سرتمنا واشك ممتدش پاسخ مبهم مرد شد ورفت.اينبارشهرياربسته رابه سمت فرهادگرفت وگفت:
_مهريه حق تمناس،خواهش ميكنم پسش نزنيد!
_وقتي خودتمنا تمايل به داشتن حقش نداره ،من تصميم گيرنده نيستم ضمن اينكه احتياجي نميبينم اين لطف مسيحا روبپذيره!..ازپسرتون تشكركنيد امابهتره بهش برگردونيد...اميدوارم اونم درآينده خوشبخت وموفق باشه!
سپس براي آخرين باردست مرد رافشرد ودنبال قدم هاي سست تمنا رفت...
روزاي خوبي پشت اين روزاي من نيست
حس ميكنم احساسموازدست دادم
آغوش توميراث من اززندگي بود
حس ميكنم ميراثموازدست دادم
چشمان تروتب دارش ازميان آن فاصله هم دلبري ميكرد.چقدر زود كابوسش حقيقت يافت.چقدرزود مثل ماهي سرخورد ورفت ولعنت به دستي كه اين پري دريايي رااز سرنوشتش ربود...نفس كم آورد.نفس بريد.دلگيربود.دلگير از كلمه شوم قسمت...قسمتي كه فقط يك غفلت اينگونه تلخ رقمش زد.دورشد...پريد ودنيا قفس شد براي تن تب دارش...شيشه راپايين داد وماشين دورشد...دورودورتر واوماند ودنيايي ازخاطره...دنيايي ازگلايه...برسردلش داد كشيد شايداين بغض زخمي كم خنج به گلويش كشد...شايد فرياد شودامانشد....نه اين بغض تاوان همه بي رحمي هايش بود...لازم بود اين بي رحمي...لازم بودنفرين او...چقدرمرگ نزديك شد...اما دستش هنوز دوربود....ماشين كه ازپيچ خيابان گذشت سر روي دستهايش نهاد ...بشكن بغض...بشكن تاازشدت غصه متلاشي نشود...اما بغض هم لج كرده بود...شقيقه به ساعدش فشرد ودكمه روي دستگاه رافشرد...شايد آرام شود...متعاقبش بسته اي تازه بازشد واين تجربه اي جديد بعد ازاوبود...
به گوشت ميرسه روزي،كه بعدازتوچي شدحالم!
چه جوري گريه ميكردم،كه ازتودست بردارم!
نشدگريه كنم پيشت،نخواستم بدشه رفتارم!
نمي خواستم بفهمي تو.كه من طاقت نميارم!
دلم واسه خودم ميسوخت،براي قلب درگيرم!
يه روز توخنده هات گفتي،توميموني ومن ميرم!
بغض آسمان تركيد وبه جاي دل پردردش گريست واوفقط ميان دود اغواكننده پلك برهم نهاد تا مروركندلحظه هاي باهم بودنشان را....
******
تارالب تخت نشست وبوسه اي به گونه اش زد:
_نمياي بيرون؟عمه سراغتو ميگيره؟
سربرگرداند وپلكهايش رابرهم فشرد:
_زخم زبوناش ازپشت گوشي به اندازه كافي كاري بود،اومده چيو تكراركنه؟
تاراموهاي اورانوازش كرد وگفت:
_همه توي زندگي خطا مي كنند،اما قرارنيست به جبران يك اشتباه ويايه شكست بقيه زندگيومختل كنند،توهم مثل همه آدماي ممكن الخطاء...
تارا مي گفت وتمنا هنوز درشوك انتخاب اشتباهش بود.مسيحا خطانبود...اشتباه نبود..عشق بود..بهانه بود.پس چرا ظواهر گوياي روايتي ازيك اشتباه بود؟حقيقت همين ظواهربود...ظواهرتلخي كه گلوودلش راباهم سوزاند تاباز قطره هاي تنداشك ازچشمه پرآب چشمهايش سرازيرشود:
_باورش سخته تارا...سخته كه مسيحا اشتباه بوده...منودوست داشت...يعني عشق اينقدرحقير وبي هويته؟...اينقدرآسون مياد وكنارميره؟...
گناه من چي بودجزعاشقي؟...تقاص كدوم دل شكسته روپس ميدم؟
_تمنا....
سرش رابه بالش فشرد وهق هق معصومش راباكشيد ن پتوروي سرش خفه كرد،تارابادلسوزي وبغض گفت:
_اينقدرخودتوعذاب نده تمنا،گريه سرقبري كه مرده نداره بي فايده است،تمومش كن وفكركن ازاول مسيحا توزندگيت نبوده،به فكرآينده ات باش!
_زيراين خروارخاك مرده قلب من دفنه تارا،من واسه زندگيم،واسه مسيحايي كه همه زندگيم بود ورفت گريه ميكنم ،
واسه قلبي كه ديگه زنده نيست..خداكنه زودتربميرم وراحت شم!
_بسه تمنا،بسه...اصلا پاشوبريم بيرون...اينقدرتواين اتاق موندي پوسيدي واز زندگي افتادي تواين يه ماه!
دستش راكشيد اما تمناباگريه پسش زد وگفت:
_توروخدا بروتارا...بروبذارراحت باشم....
تاراهرچه اصراركرد موفق به متقاعدكردن اونشد وبه اجبارتنهايش گذاشت....
. تاراكه رفت دوباره سرزيرپتوبرد اما نفس كم آورد وباحرص كنارش زد.دلش ميخواست تمام ديوارها راعايق كند..عايق صدا..عايق نور.اصلا عايق زندگي...گوشهايش راگرفت حرفهاي پشت دررانشود..حرف كه نه!...چاقوهاي زهرآگيني كه زخم به تن وروحش مي زند.انگار عمه فهميده بود اونشان نمي دهد تانشنودكه صدايش رارساتر ازهميشه كرده وبي محابا دادسخن ميداد ياشايد هم تمنا زيادي خسته بود كه نمي خواست صداي نفس كشيدن كسي راهم بشنود چه رسد به اين مزخرفات را...براي گريز لب پنجره نشست وبه باران تنداولين ماه زمستان خيره شد وبازهم شنيد..حتي اگر كر ميشد اين صداها ازگوشش بيرون نمي رفت...
نگاهي ميان تاراومادرش چرخ خورد،تاراسرخ شد وترانه لب به دندان گرفت تا نامربوط نگويد اما تارا تاب نياورد وباچهره اي درهم گفت:
_اين حرفا چيه عمه؟تمنا اينقدر بي مراعات نيست!
فريبا پاروي انداخت وتكه سيبش راگاززد:
_توجووني تاراجان،ولي من ومامانت بهتراين مسائلودرك ميكنيم!اصلا اگه بخواد شناسنامه جديد بگيره لازمه!تمنا هم بچه ساله وكمي مسائل وسرسري ميگيره!
_من خواهرموخوب ميشناسم، سربه هوايي هم حدي داره!
دلش ميخواست بگويد فضولي هم حدي داره كه جمله اش راباحرص تغييرداد،فريبا حال زن جوان رادرك كرد وبي ملاحظه گفت:
_بالاخره يه چيزي بوده كه پسره ازش زده شد!
_من شك ندارم چنين دليل احمقانه اي درميان نيست،بعدشم محرم بودن و...
فريبا سريع گفت:
_بودن كه بودن،يه دفعه عروسي ميكرد مي رفت،پس فرق دوران نامزدي وعقد وعروسي چيه؟ضمنا توكه همه جا همراهشون نبوده كه اينقدر مطمئن حرف ميزني!
تارادلش ميخواست برسرعمه اش جيغ بكشد تاحرمتش رانگه دارد امافقط باصورتي سرخ گفت:
_شما زيادي نگرانيد،هواي آرمادا روداشته باشيد،تمنا اينقدرسبكسرنيست!
_به هرحال يه دكترويزيتش كنه خيالتون راحت تره،فردا شايد همين موضوع بشه باعث موقعيتاش!
_موقعيتي كه بخواد دراين حد كوته فكرباشه ،نباشه بهتره،ماخيالمون راحته،مگه بقيه ناراحت باشن!
اخمهاي فريبادرهم فرورفت وترانه بادرك جو وشناختن اخلاق خاص خواهرشوهرش گفت:
_عمه ات حرف بدي نمي زنه تاراجان،قصد كمك داره!
_يادم نمياد احتياج به دلسوزي كسي داشته باشم مامان!
تمنا بود كه بي طاقت وزخم خورده ازاتاق بيرون آمده وحرفش رازد،بوي جنجال مي آمد بين دخترها وعمه كينه كرده اشان!...فريبا لبخندي به دختر رنگ پريده زد كه بيشترشبيه نيشخندي نيش داربرقلب تمنا فرورفت...
_خوبي تمنا،چرابيرون نمياي؟
تمنا بي پرده گفت:
_براي نشنيدن يك مشت حرف بي ربط كه باگرفتن گوشامم بازسمجه به گوشم برسه،دلسوزي جديده كه بهانه اي شده تادل آدمو بسوزونن!
ترانه برخاست وگفت:
_بروتواتاقت تمنا،انگار بازتب داري!
تمنا بانگاهي به صورت سرخ عمه وچشمهاي خشمگين مادربه اتاق رفت ودررامحكم به هم كوبيد.فريبا منتظر بهانه فورا برخاست وبا اخم گفت:
_حتمااين زبون سرخش كاردستش داده،آخه دخترم اين قدرگستاخ ميشه!
ترانه دلجويانه گفت:
_بچه است فريبا،به دل نگير...اين روزا حال خوشي نداره!
_تقصيرخودتونه،ازهمون ابتدا معلوم بود اين پسره اهل زندگي نيست..تمنا اين همه سال اميرومي شناخت،باهاش بزرگ شد ومي دونست براش مي ميره اونوقت بخاطر چهارسانت قد وبالاي بلندتر بهونه عشق وعاشقي به سرش زد وبچه من شد بد....باناز كردن بي جا بچه منوآواره غربت كرد خودشم به اين حال افتاد.....
سپس بااخم وتخم بيشترتوجيهات ترانه راكنارزدوبادلخوري رفت....
ترانه عصبي وارد اتاق تمنا شد وبلند گفت:
_توخجالت نمي كشي ،نه؟
تمنا سرش راازميان دستانش بالا گرفت وباچشمهايي سرخ به مادرش نگاه كرد:
_چرا؟مگه چيكار كردم؟
_يه دونه هم توگوش فريبا ميزدي،خجالت نكشيدي اونجوري جواب بزرگترت ودادي؟
تمناازكوره دررفت وبرخاست .باصداي بلندگفت:
_احترام گذاشتن به بزرگتري نيست،به شعوره..عمه خجالت نكشيد راجع به من اون حرفا روزد...بلندم زد كه من بشنوم...خب شنيدم،اصلا به اون چه ربطي داره..به كسي چه ربطي داره زندگي من؟...ازاين به بدم كسي بخواد به شعور وشخصيتم توهين كنه جوابشو ميدم،حالا هركي ميخواد باشه!
_خفه شو،صداتوبيارپايين...كم به خاطر ندونم كاريت آبرومون نرفته كه پرروهم شدي....اصلا فريبا راست ميگه...
يه دفعه چراهمه چي وارونه شد..مسيحايي كه تايه ماه پيش هول بود زودترعروسي بگيره يه دفعه دادخواست طلاق داد،هان؟... هرچي من حرف نمي زنم روتو زياد نكن...همين فردا هم وقت دكترميگم بايد بياي وواي به حالت راست باشه
اونوقت من ميدونم وتوخيره سره چشم سفيد!
تارابازوي مادرش راباحيرت كشيد:
_مامان بس كن.اين حرفاچيه؟
_تودخالت نكن تارا... بسه هرچي تواين يه ماه مراعات كردم..همون روز كه طبل طلاقو اين پسره زد بايد تكليفشون معلوم ميشد...
دستش راازدست دخترش بيرون كشيد وباعصبانيتي عجيب ازاتاق بيرون رفت،تارا قدمي به سمت تمنا برداشت .انگاراز شدت فشار كبود شده بود،تاگفت"تمنا"هق هق دخترك گوشش راپركرد. وروي تخت افتاد...لعنت فرستاد بربخت بدش...حتي برعشق مسيحا كه انگشت نمايش كرد وبه اين خواري وادارش كرد...مي دانست بااين دخترچه كرده است؟
محال بود بداند!....گريه كرد وزيرلب ميان هق هق گفت:
_نمي .بخشمت مسيحا..نمي بخشمت...
. با قدهایی تند ازساختمانی که شبیه یک شکنجه گاه روحی بود بیرون آمد ومقابل اولین تاکسی راگرفت،اماپیش ازنشستن تارا دستش راگرفت:
_کجا میری؟
بابغض گفت:
_نترس،نمیرم یه بی آبرویی دیگه باربیارم.
_دیوونه نشوتمنا!
_دیگه توخونه که هیچ حرمتی برام قائل نیست نمیام،یه چمدون آماده زیرتختم گذاشتم به بابا بگوبیاره خونه عزیز...
این راگفت وهمزمان بااعتراض راننده دست پس کشید وداخل ماشین نشست.ترانه تازه به تارارسید ورفتن تمنا رادید.بانگرانی پرسید:
_چرااین دختر اینجوری میکنه؟کجارفت به این سرعت؟
تاراباناراحتی وبغض گفت:
_به خدا سرازکاراتون درنمیارم مامان...
_وای تارابس کن،اعصابم به حدکافی خوردهست،کجارفت؟
تارابه سمت ماشین رفت وگفت:
_خونه عزیز،گفت دیگه خونه خودتون نمیاد.
چشمهای ترانه درشت شد ومتعجب گفت:
_یعنی چی؟بیابریم ببینم!
*****
_آخه اینجوری که نمیشه مامان!
عزیزعصبی وشماتت بارگفت:
_بخواد بیاد هم من نمیذارم..آخه این چه وضعیتیه؟این چه کاری بود توکردی؟
ترانه آشفته لب به دندان گرفت وگفت:
_تواین یه ماه مردم از زخم زبونای فریبا...دیروزم اومد اونجا...این دخترم که نمی تونه زبون به دهن بگیره... اعصاب منم خورد شد و...
_اونوقت خواستی مثلا بااین کارت زبونش وکوتاه کنی،نه؟ آخه توچطورمادری هستی ترانه؟جای آروم کردن این بچه هرروز یه جورباهاش جنگیدی...اینم که ازدسته گل آخرت!...فرهاد می دونه؟
ترانه سری تکان داد:
_این حرفاچیه مامان...دل خودم خونه واسه حال وروزش اما به هیچ صراطی مستقیم نیست،خب یه درصد گفتم شاید فریبا راست بگه و...
_فریبا خانم احیانا دلش ازجای دیگه پره وشمام که قربونت برم دشمن شادکن این دخترشدی!براق می شدی میگفتی برفرض محال هم این باشه دلیل پس رفتن مسیحا...خداروشکرهمین حالا نشون داد وفردا بایه بچه تمنا روپس نزد...هرچند که من میگم این پسر یه کاسه ای زیر نیم کاسه اش بود که یهو اینجوری کرد والا نگاهی که اون به تمنا داشت والا حاجی خدابیامرز توسی سال زندگی به من نکرد...
_تمنام گول این ظاهروخورد که...
_اگه تمنا رونمی خواست میذاشت خرش ازپل ردشه حداقل بعد مینداختش دور...
_پس واسه چی یهوزد زیرهمه چی اگه دلشونزد؟
_قضاوت نکن ترانه،من این گیسارو تو بالا وپایین روزگارسفید کردم نه توآسیاب...حالا ببین کی صداش دربیاد چی دلیل این پاشیدگی بوده!
ترانه نفس عمیقی کشید وبرخاست که عزیزگفت:
_ولش کن ترانه!بذارچند وقت اینجا بمونه...بگو فرهادم وسایلشو بیاره تاخدا ببینیم چی میخواد!
ترانه چشمی گفت ولی دلش طاقت نیاورد وبه سمت اتاق رفت.بادیدن تمنا که گوشه ای درخود جمع شده،زانوبغل زده وسربه پاهایش داشت،انگارکسی به دلش چنگ انداخت.به طرفش رفت وکنارش نشست.خودش رالعنت کرد به خاطرعصبانیت بی جا واخلاقی که زود تحت تاثیردیگران قرار می گرفت.دست روی موهای پریشان دختر کشید وآرام صدایش زد اما تمنا بی آنکه سربلند کند با صدایی گرفته که به زورشنیده می شد،گفت :
_توروخدا بذاریه ذره تنها باشم مامان...بذاربمونم...بعدا میام...
بغض به گلوی ترانه هجوم برد ودست زیرصورت اوبرد:
_باشه،فقط مامان ونگاه کن برم!
تمنا که سربلند کرد قلب ترانه ازصورت خیس وچشمان ملتهبش کنده شد ،دست به صورتش کشید وگفت:
_دورت بگردم تمنا...ببخش مامانو....
تمنا به دنبال حتی یک لحظه آرامش به آغوش مادر پناه برد وباگریه گفت:
_وقتی تو اینقدر حقیرم کردی که فقط...
_اشتباه کردم قربونت برم...اصلا دیگه کاری بهت ندارم...فقط توروخدا اینجوری گریه نکن...منم دارم می میرم عزیزدلم...فراموش کن همه چیو!...
_دلم شکسته مامان،دلم می سوزه...کاش می دونستم این جفا تاوان کدوم گناهمه؟
ترانه اورابیشتر به سینه فشرد اما انگار غم دل او هرثانیه سنگین ترمیشد وامید به فراموش کردن یک امید واهی بود...
چنددقیقه گذشت تابالاخره کمی آرام گرفت وعقب رفت.ترانه اشک هایش راپاک کرد ووصورت اورا بوسید:
_میخوای بمونی پیش عزیز؟
_آره!
_باشه،هرجورخودت میخوای...شب وسایل ومیدم بابا برات بیاره...فقط جون مامان مراقب خودت باش!
تمنا نفس پرلرزی ازسینه رهاکرد وفقط سرتکان داد...
مطالب مشابه :
رمان تمنای وصال
, دانلود رمان ایرانی, دانلود رمان برای اندروید, دانلود رمان تمنای وصال, دانلود رمان
رمان تمنای وصال - قسمت آخـــــــــر
برچسبها: رمان, رمان تمنای وصال, معتادان رمان, دانلود رمان تمنای وصال برای گوشی و
رمان تمنای وصال - 21
برچسبها: رمان, رمان تمنای وصال, معتادان رمان, دانلود رمان تمنای وصال برای گوشی و
رمان تمنای وصال - 24
برچسبها: رمان, رمان تمنای وصال, معتادان رمان, دانلود رمان تمنای وصال برای گوشی و
رمان تمنای وصال - 9
برچسبها: رمان, رمان تمنای وصال, معتادان رمان, دانلود رمان تمنای وصال برای گوشی و
رمان تمنای وصال - 32
برچسبها: رمان, رمان تمنای وصال, معتادان رمان, دانلود رمان تمنای وصال برای گوشی و
رمان تمنای وصال - 25
برچسبها: رمان, رمان تمنای وصال, معتادان رمان, دانلود رمان تمنای وصال برای گوشی و
رمان تمنای وصال - 19
برچسبها: رمان, رمان تمنای وصال, معتادان رمان, دانلود رمان تمنای وصال برای گوشی و
برچسب :
دانلود رمان تمنای وصال