رمان یخ زده12


***
با قاشق تو دستم بازی میکردم..بابا با اشتها مشغول جدا کردن تیکه های مرغ بود و با لذت قاشق قاشق برنج میخورد..افشین هم مثل من
بود..میلی به غذا نداشت و با غذای تو بشقابش بازی میکرد..
بابا که بی میلی و سکوت ما دو تا رو دید با دلخوری گفت: شما دوتا چتونه؟ عین برج زحرمار نشستین روبروم و لب به غذا نمیزنین..یه امشب
داریم بعد از چند شب دور هم شام میخوریما!
افشین به بابا نگاه کرد..بابا لیوانشو پر از دوغ کرد و یه نفس همشو سر کشید..
افشین زیر لب و بدون مقدمه چینی گفت: میخوام زن بگیرم بابا!!
بابا با دهنی باز به افشین زل زد..قلبم فشرده شد..پس بالاخره تصمیم خودشو گرفت!! یه روزی فکر میکردم از شنیدن این جمله از زبون افشین
سر از پا نمیشناسم..اما حالا...بدنم لرزید!!
بابا لبخند گشادی زد و گفت: این واقعاً خودتی افشین؟! تویی که تا اسم زن و زندگی میومد شونه خالی میکردی؟ چقدر عوض شدی پسر..داری
کم کم امیدوارم میکنی!!
بعد از اون شب تصادف افشین، این اولین لحن صمیمانه ی بابا با افشین بود!
بابا با ذوق دستی به شونه ی افشین زد و چشمکی نثار افشین کرد و گفت: حالا طرف کی هست شیطون؟!
افشین خشک و جدی گفت: فامیل یکی از رفیقامه! بهم معرفیش کرد..منم دیدمش و..خب..اگه موافق باشین یه قرار بزاریم برای خواستگاری!
حتی نگفته بود دوسش داره یا از طرف خوشش اومده!!
بابا: چی از این بهتر؟! مگه چند تا پسر دارم که براش آرزوی دومادی کنم؟ اما خب..افشین بهتره بزاریم بعد از آروم شدن اوضاع! خونواده ی عموت
همینجوریشم از دست ما شکارن! به نظر من خواستگاری رفتن تو این موقعیت اصلاً کار مناسبی نیست..
افشین با بی تفاوتی گفت: باشه..هر چی شما بگین! بهرحال..هر وقت آمادگیشو داشتین به نفس بگین..اون زحمتشو هماهنگیشو میکشه!
بابا: حالا دختره کس و کارش چیکارس افشین؟!
افشین با کلافگی گفت: هر وقت رفتیم خواستگاریش با کس و کارشم آشنا میشین!
افشین از رو صندلی بلند شد و گفت: من میل به غذا ندارم! میرم استراحت کنم..شب بخیر!
افشین رفت.مطمئن بودم محاله خوابش ببره..الان چند روز بود خواب و خوراک نداشت!
بابا با تعجب گفت: این چش بود؟ الان باید خوشحال باشه..اما انگار نبود..چرا انقدر غمگین میزد نفس؟!
لبخند زورکی ای زدم و گفتم: خسته بود وگرنه خیلی هم خوشحاله!
بغض گلومو چنگ زد..چقدرم خوشحال بود!! داداش بیچاره ی من!! 2روزی میشد از نگار خبری نداشتم، نمیدونم رفته شهرستان یا نه! اگه میرفت
دیگه افشین حتی نمیتونست امیدوار باشه که نگار و اتفاقی تو خیابون ببینه! و این خیلی بد بود!به قول افشین، وقتی نگار تو زندگیش نبود دیگه
چه فرقی داشت که آتوسا زنش بشه یا نشه!! برای افشین دیگه هیچی فرق نداشت!! مهم این بود که نگار دیر یا زود میرفت!
_ نفس؟!
_ بله بابا؟!
_ محمد کی اعدام میشه! خبر داری بابا؟!
به چشمای پر از غم بابا زل زدم..حق داشت..برادر زاده اش بود و داشت از دستش میداد!!
با صدایی لرزان گفتم: 5شنبه! ساعت 8صبح!
نتونستم جلوی ریزش اشکامو بگیرم و از میز شام فاصله گرفتم و به اتاقم رفتم..وقتی اسم محمد میومد یا یه جفت چشم مشکی پر از اشک
میفتادم..اون نگاه های محزون و پر از التماس..دستای لرزون..مچ دستاش که سرخ بود..سرخ از جای دستبند فلزی!..سر تراشیده شدش..محمد!!
چرا بیراهه رفتی؟؟ افشین چرا یه عمر آرامش و خوشبختیتو در کنار نگار به یه لحظه لذت فروختی؟!! رو تختم دراز
کشیدم..محمد..همبازی بچگیام..همون کسیکه پسرای همسایه بخاطر حضورش جرئت نداشتن به من نزدیک شن و باهام بازی کنن..آهی پر از
حسرت کشیدم..کاش بزرگ نمیشدیم..کاش تو همون دوران بچگی و پاکیمون میموندیم..به قول محمد کاش میشد همه چیز و به عقب
برگردوند..کاری از دستم بر نمیومد که انجام بدم..نه برای محمد..نه برای افشین!!همینشم درد داشت!!

 


مطالب مشابه :


یخ زده (قسمت هفتم)

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - یخ زده (قسمت هفتم) - انواع رمان های فانتزی،عاشقانه،اجتماعی




دانلود رمان یخ زده

بـزرگـتــرین ســایـت دانـلـود رمــــــان - دانلود رمان یخ زده - رمــان از مــــــن خونـدن




دانلود رمان قلب یخ زده برای کامپیوتر و موبایل و آندروید

رمانسرای بهارانه - دانلود رمان قلب یخ زده برای کامپیوتر و موبایل و آندروید - هرکی رمان دوست




رمان یخ زده18

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان یخ زده18 کت و شلوار نپوشیده بود اما سنگین و مردونه تیپ زده بود!




رمان یخ زده16

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان یخ زده16 ماهان به یه نقطه ای نامعلوم زل زده بود زانوهاشو




رمان یخ زده12

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان یخ زده12 اشک حلقه زده ی تو چشامو دید نگاهش مهربون




برچسب :