رمان عشقم را نادیده نگیر(25)
هن هن کنان خودم رو به سالن رسوندم و روی مبل ولو شدم...
هشت ماهی می گذشت و تقریبا روزای آخر حاملگیم بود...نگاهم رو به شکم برآمده ام دوختم..دیگه باهاش کنار اومده بودم...یعنی کنار که نه! عادت کرده بودم...به بودن این بچه عادت کرده بودم! حس عجیبی بهش داشتم..نمی دونم اسمش چی بود ولی هر چی که بود باعث می شد با هر تکونی که می خوره لبخند محوی روی لبام بشینه!
توی این چند ماه اونقدر لگدمالم کرد که حد نداشت...براش خط و نشون می کشیدم و تهدیدش می کردم..کم کم دیگه داشت صدا در می اومد...ارسلان هم فقط به حرص خوردنای من می خندید و قربون صدقه ی کوچولویی که حالا فهمیده بودیم دختره می رفت!
ارسلان... چند بار زیر لب اسمش رو تکرار کردم! رفتاراش خیلی عوض شده بود..می ترسیدم...از این همه تغییر ترس برم می داشت.. که نکنه یهو همه ی اینا یه روز از بین بره و من بمونم با دردی که هیچوقت درمون نمی شه! شکاک بودم یا هر چی...ولی چند وقتی بود احساس می کردم یه اتفاقی افتاده...نگاه خسته و خیره اش رو بعضی وقتا روی خودم حس می کردم و دلشوره تمام وجودمو می گرفت...وقتی هم که گیج نگاهش رو غافلگیر می کردم لبخند محوی می زد ولی من اون نگاه خسته و نگران روپشت اون همه تظاهر می دیدم و هیچی نمی گفتم! خسته شده بودم... از اون تلفن های مشکوک و عصبی شدن هاش...از داد و بیداد های بی موقعش... از اون نگاه های گاه به گاهی که نه معنیش رو می فهمیدم و نه سعی می کردم که بفهمم!
خودش هیچی نمی گفت من هم سعی نمی کردم از زیر زبونش بیرون بکشم!اونقدر فکرم مشغول بود که احتیاج داشتم خودم با یکی درد و دل کنم...
دستی روی شکمم کشیدم و زیر لب گفتم:
- همین روزا از اون تو بیرون میای و می فهمی دنیا اونی نیست که فکر می کردی کوچولو!
- مادر و دختر خوب با هم خلوت کردن!
نگاهم رو از لباس های رسمیش گرفتم و به ته ریشی که این روزا عجیب بهش میومد سوق دادم:
- میری بیمارستان؟
نگاهی به ساعتش انداخت و در حالی که به طرفم میومد گفت:
- یه سر به بیمارستان می زنم از اونور می رم دانشگاه...به خاتون گفتم بمونه تو هم هر چی خواستی بهش بگو!نبینم مثل دفعه ی قبل بخاطر یه لواشک اعتصاب کنی ها!
به طرفم خم شد و لبش با گونه ام مماس شد:
- مواظب کوچولوم و کوچولوش باش!
با لبخند گیجی نگاهش کردم که لبخند خسته ای زد و بعد از خداحافظی از خونه زد بیرون...
بی حوصله به صفحه ی سیاه تلویزیون خیره شدم...با فکری که به ذهنم رسید از جام بلند شدم و بعد از گذاشتن سی دی فیلمی توی دستگاه، به طرف آشپز خونه حرکت کردم و یه سری هله هوله مثل چیپس و پاپ کرن که دور از چشم خاتون برای خودم قایم کرده بودم، از توی کمد برداشتم...با برداشتن ظرف بزرگی همه رو توش خالی کردم و از آشپزخونه زدم بیرون . روی مبل نشستم و فیلم رو پلی کردم...
چند دقیقه گذشته بود و داشت به جاهای حساسش می رسید که یهو با صدای خاتون سه متر از جام پریدم...با ترس به خاتون که مچ گیرانه نگاهم می کرد خیره شدم
خاتون:- فیلم نگاه می کنی؟
در حالی که به تلویزیون و اون صحنه ی از دست رفته چشم غره می رفتم گفتم:
- زهر ترک شدم خاتون...اَه صحنه رو ندیدما!
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- به جای این که یکم به خوت زحمت بدی هیکلتو تکو بدی نشستی فیلم صحنه دار می بینی؟ چیه این چیزای منکراتی بی معنی که میبینی؟
خودم رو کنار کشیدم و با خنده گفتم:
- اینا فیلمای آموزشیه خاتون! بیا بشین ور دل خودم تنهایی حال نمیده جونِ تو!
و یه مشت پاپ کرن توی دهنم جا دادم..نچ نچی کرد و چشاشو رو برام چپ کرد:
- واا مادر تو از کی اینقدر بی حیا شدی؟ دیگه به منه پیرزن هم رحم نمی کنی!
وقتی دید با خنده نگاهش می کنم با غرغر زیر لب چیزی گفت و به طرف در حرکت کرد
خاتون:- سارینا من میرم بیرون یه سری خرت و پرت بگیرم بیام...تنهایی که اذیت نمی شی؟
- نه بابا خاتون اذیت چیه منم ادامه ی فیلممو می بینم تو راحت باش!
چشم غره ی بدی بهم رفت و بعد از اینکه با کلی سفارش و تهدید برای این که ریخت و پاش نکنم خیالش راحت شد، از خونه زد بیرون.منم دوباره نشستم ادامه ی فیلممو دیدم...
یارو به دختره خیانت کرده بود دختره هم از شدت عصبانیت با ماشینش زد به جاده و تصادف کرد...حالا هم حافظه اش رو از دست داده بود! پسره هم نادم و پشیمون سعی داشت دوباره دلش رو بدست بیاره! یعنی اگه من جای دختر بودم جفت پا می پریدم تو شکم یارو...آدم هرچیو تحمل کنه خیانتو دیگه نمی تونه تحمل کنه! حالا میخواد پسره پشیمون با شه یا نه!
اَه اَه اعصابم خورد شد... با حرص مشت دیگه ام رو پشت چیپس کردم و یه جا فرستادمشون توی حلقم...
عین چی توی فیلم فرو رفته بودم که صدای آیفون بلند شد...حرصی پووفی کشیدم و با خودم غر زدم نمی شد چند ثانیه دیر تر زنگ می زدی؟ نگاهم رو از توی آیفون به بیرون دوختم...کسی نبود گوشی رو نزدیک گوشم بردم و گفتم:
- کیه؟
- اومدم کنتور برقو چک کنم خانوم!
خب چرا نمیای جلوی آیفون درست ببینمت! ای بابا... دکمه رو فشردم و سرجام برگشتم...تلویزیون رو خاموش کردم و تمام پوست ها و آشغال هایی که روی زمین ریخته بودم جمع کردم و به آشپزخونه بردم...با صدای زنگ در کاسه ها و پیاله ها روتوی ظرف شویی انداختم و به طرف سالن رفتم...چادر رو از جالباسی دیواری کنار در برداشتم و درحالی که سرم می کردمش در رو باز کردم...
با دیدن کسی که پشت در بود شوکه شدم! این اینجا چی می خواست؟ قبل از این که چیزی بگه خواستم در رو ببندم که با یه حرکت پاش رو لای در گذاشت و در رو به سمت جلو هل داد.. با صدایی که دست کم از جیغ نداشت گفتم:
- تو اینجا چه غلطی می کنی؟!
بیخیال و آروم نگاهش رو از خونه گذروند و توی چشمام خیره شد:
- حرف دارم باهات
عصبی شدم و با صدای بلندی گفتم:
- نه بابا؟! آخه با چه رویی؟؟ اون دفعه آدم نشدی؟
با صدای محکمی گفتم:
- من با شما حرفی ندارم آقای محترم بهتره از همونجایی که اومدی تشریفت رو ببری!
حرصی شده بود...نگاهش رو از روی چادر به شکم برامده ام انداخت و گفت:
- من برای این حرفا نیومدم...کاری هم به اون روز ندارم فقط...یه سری حرف ناگفته باهات دارم که فکر نکنم بدت بیاد بدونی؟!
با این حرفش ناخوداگاه چشمام ریز شد...نگاهم رو به ابروهای بالارفته و چشمای منتظرش دوختم و با صدایی که شک و عصبانیت توش مشهود بود گفتم:
- بهتره از این جا بری تا به ارسلان زنگ نزدم شایان!
پوزخندی زد و با لحن مرموزی گفت:
- ارسلان جونت فعلا در دسترس نیست
- منظورت چیه؟
- چند دقیقه بیش تر وقتت رو نمی گیرم..بهتر نیست یه جا بشینیم؟
کلافه نگاهم رو به اون لبخند مرموز گوشه ی لبش دوختم و خودم رو بابت این کنجکاوی که عین خوره به جونم افتاده بود لعنت فرستادم! با تردید نگاهم رو بهش که به سمت مبل ها می رفت انداختم و آروم روی دورترین مبل نشستم.. بی توجه به پوزخندش اخمی کردم و گفتم:
- سریع حرفت رو بزن کار دارم!
- صبر کن دختر عمو به اونجاش هم می رسیم
منتظر نگاهش کردم که گفت:
- ببین من نیومدم زندگیت رو خراب کنم فقط میخوام حقیقت ها رو برات روشن کنم...توی این چند ماه اونقدر مثل کبک سرتو کرده بودی تو برف که حتی حالیت نشد اون...
پووفی کشید و حرصی به قیافه ی عصبیم نگاه کرد:
- شوهرت کجاست؟
شوک زده از این سوال ناگهانیش گفتم:
- ها؟
- می دونی الان شوهرت کجاست؟چیکار می کنه؟با کیه؟ اینا رو میدونی؟؟
- این مسخره بازیا چیه؟ ارسلان الان دانشگاهه...کجا می خواست باشه؟!
پوزخند حرص دراری زد و گفت"
- دِ نه دِ وقتی می گم سرتو کردی تو برف و حالیت نیست دور و برت چه خبره، همینه دیگه!
نگاه عمیقی بهم انداخت... نمی دونم چی توی نگاهش بود..دلسوزی یا تحقیر؟ هر چی که بود باعث شد لحنش آروم تر بشه:
- عسل رو دوست داشتم...همه چیزم بود ولی وقتی که...
سکوت کرد و بعد از چند ثانیه در حالی که دست هاش رو مشت کرده بود عصبی گفت:
- نه تا وقتی که فهمیدم یه ه.ر.ز.ه.ا.س!
با صدای بلندی که نشون از عصبانیتش بود غرید:
- اون عوضی یه فـ.ا.حـ.ش.ه ی به تمام معنا بود و من فکر می کردم پاک ترین دختر روی زمینه! وقتی غرور یه مرد بشکنه دیگه حتی اگه همه ی عالم و آدم هو جمع شن نمی تونن تیکه هاشو به هم وصل کنن...غرورم خورد شد...شکستم وقتی فهمیدم تمام عمرم الکی پای یه..یه...
پووفی کشید و با چشمای به خون نشسته اش خیره شد بهم:
- نمی خوام تو هم مثل من پای اون شوهر خیانت کارت بمونی! اون لیاقتش کمتر از ایناست
صدای ضربان قلبم رو می شنیدم...دلشوره داشتم...نمی دونستم چی می خواد بگه ولی ترس ناخوداگاه تمام وجودمو گرفته بود:
- چـ...چی داری می گی؟ این حرفا چه ربطی به من داره؟
اخم هاش توی هم رفت...دستش رو توی جیبش فرو برد و برگه ای رو بیرون آورد...تکیه اش رو از مبل برداشت و از جاش بلند شد..درحالی که به طرفم میومد برگه رو توی دستش تکون داد و با پوزخند و نفرت گفت:
- ربطش اینه دختر عمو...سند خیانت اون شوهر عوضیت با عسل خانوم! توله پس انداختن انگار...
برگه رو توی دست هاش مچاله کرد و با داد گفت:
- دختره ی آشغال اومده تو روی من میگه از شوهر عزیز تر از جونت حامله اس! می فهمی یعنی چی دختره ی دست و پا چلفتی؟تو حواست به زندگیت هست؟؟
نگاهش به صورت رنگ پریده ام افتاد آروم تر و دلسوزانه گفت:
-تقصیر تو نیست... تقصیر اون شوهر بی همه چیزته که حتی وقتی زن داره هم هوای عشق قدیمیش رو می کنه! سارینا تو پاکی! نزار یکی مثل اون ازت سواستفاده کنه
روی پاهای لرزونم وایستادم و با بغضی که نمی دونم از کجا اومده بود داد زدم:
- به تو چه؟ زندگی من به تو ربطی نداره..من..من به شوهرم اعتماد دارم و اونقدر هم احمق نیستم بخاطر حرف یه غریبه خودمو زندگیمو خراب کنم! حالا هم برو بیرون از این خونه تا حرمتارو نشکوندم!!
با بهت و عصبانیت توی چشمام خیره شد...بلند تر داد زدم:
- نشنیدی؟ گفتم گمشو از خونم بیرون.. گمشوو بیرون!
عصبی بودم...حالم دست خودم نبود.. با قدم های تندم به طرف در رفتم و در رو باز کردم:
- برو گمشو از خونه ی من بیرون...گمشووو بیروون
با اخم های درهمش بهم نزدیک شد و کاغز رو کنار پام انداخت:
- اونقدر مثل احمق ها خودتو به خریت بزن تا زندگیت از همینی که هست گوه تر شه!
و با حرص از خونه زد بیرون...در رو بستم و تکیه دادم بهش.. با عجز به اون کاغز مچاله شده خیره شدم...اگه همه ی حرف هاش راس بود چی؟ اگه همین برگه حرفای شایان رو صدق کنه چی؟؟ ارسلان اگه کاری کرده باشی نمی بخشتم...نمی بخشمت بخدا که داغمو به دلت میزارم
اشک هام راه خودشون رو گرفتن و روی گونه ام راه افتادن... کاغز رو با دست های عرق کرده ام باز کردم و با تردید خیره شدم و نوشته هایی که دعا می کردم رد کنه خیانتی رو که انگار دروغ نبود...تهمت نبود! کاغز از دستم افتاد... پاهام تحمل وزنم رو نداشت. زیر لب زمزمه کردم:
- بد کردی...نمیبخشمت!
با احساس لرزش پاهام روی زانوهام افتادم و قبل از این که بفهمم درد عجیبی که زیر دلم حس کردم،چیه چشمام سیاهی رفت و توی بی خبری فرو رفتم...
مطالب مشابه :
رمان عشقم را نادیده نگیر(20)
رمان عشقم را نادیده نگیر(20)
رمان عشقم را نادیده نگیر(12)
رمان عشقم را نادیده نگیر(12) با احساس نور شدیدی که به چشم هام می خورد,آروم چشمام رو باز کردم.
رمان عشقم را نادیده نگیر(21)
رمان عشقم را نادیده نگیر(21) وارد خونه شد و یه لحظه مکث کرد. با صدایی که تعجب توش مشهود بود گفت
رمان عشقم را نادیده نگیر(18)
رمان عشقم را نادیده نگیر(18) ♥ 96 - رمان عشـــقم رو نادیـــده نگیــر ♥ 97 - رمان عملیات
رمان عشقم را نادیده نگیر(24)
رمان عشقم را نادیده نگیر(24) کامل از بابا جدا شد و بهم خیره شد
رمان عشقم را نادیده نگیر(25)
رمان عشقم را نادیده نگیر(25) هن هن کنان خودم رو به سالن رسوندم و روی مبل ولو شدم
رمان عشقم را نادیده نگیر 16
رمان عشقم را نادیده نگیر 16
رمان عشقم را نادیده نگیر(14)
رمان عشقم را نادیده نگیر(14) یک هفته میگذره و من به مراتب حالم بهتر شده! توی این چند روز
برچسب :
عشقم را نادیده نگیر