رمان دلیار - 12
پروین خانم داشت لیست وسایل مورد نیاز مراسم دو روز دیگه رو می نوشت.. می گفت یه سری خرده ریز یادشون رفته که باید بگیرن !!
کنارش نشستم و هراز گاهی چیزی را یادآوری می کردم..
از صبح از سپهر خبری نداشتم . اس ام اس اومد.. نیشم باز شد. چه حلال زاده ست.. ..
نوشته بود : کی میری برای پرو لباس ؟؟؟
جواب دادم : بعدظهر..! تو ظهر زنگ زدی..؟؟چرا قطع کردی..؟؟
پروین خانم رو به من گفت : اتاق پایین و آماده می کنم که مهمون ها اومدن اونجا حاضر بشن..!!
سری تکن دادم و گفتم : خوبه.. کیانوش کجاست..؟؟ 48 ساعتع اصلا ندیدمش.. !!
پروین خانم سری تکان داد و گفت : مثه اینکه دیشب دیروقت بود اومد..بچم شده پوست و استخون !!! از صبح یکسر پی فرمایش خانواده ی رحیمی ِ.. دیگه آقا کیومرث هم از دستش شاکی شده.. !!
خندیدم و گفتم : حالا اولشه.. !! بزارید اب ها از اسیاب بیفته.. !
پروین خانم سری تکان داد و گفت : ایشاالله که خوشبخت بشه.. خدایی آزیتا هم دختر خوب و خانمیه.. فقط خانوادش یکم زیاد پرخرج اند !! من که خوشبختی همه جوون ها رو می خوام..
اس ام اس اومد . با انگشت ضربه ای به صفحه زدم.. باز نگاهم افتاد به خطی که رو صفحه افتاده بود . چشمم خطوط تایپ شده رو دنبال کرد: کاری نداشتم.. زنگ زدم دیدم اشغالی فکر کردم باز داری با اون پسره حرف می زنی !! شنیدم که گفتی خداحافظ نازیلا.. واسه همین قطع کردم !!
دوست داشتم براش بنویسم : خدا شفات بده.. !! اما خودم و کنترل کردم و بی خیال جواب دادن شدم !! چون می دونستم بعدش باید عواقبش و هم تحمل کنم.. !!
دوباره اس ام اس اومد : منتظر بمون . میام دنبالت که بری پرو لباست !!
- مگه سوارکاری نمی ری..؟؟
- نه.. !!! چی از تو مهمتر..؟؟؟؟
قند تو دلم اب شد.. لبخندم و نمی تونستم جمع و جور کنم..
براش شکلک لبخند گذاشتم و تایپ کردم : mer30 . 0k ! و سند کردم.
———————————————————————————-
روز نامزدی کیانوش بود !! لباسم آماده و کاور زده مقابلم آویزون بود.. به سختی از زیر اصرارهای سپهر که بپوش تا لباس و ببینم فرار کرده بودم.. چون مدام از پوشیدنش طفره می رفتم او بیشتر شک کرده بود و اصرار می کرد.. !!!
از پایین سر و صدا می یومد.. می دونستم که کارگران مشغول جابه جایی میز و صندلی ها هستند.. قرار بود خانمی هم از طرف خانواده ی رحیمی برای تزئین میوه و شیرینی ها بیاد..
دست و صورتم و شستم و اومدم از اتاق خارج بشم که یاد سفارش عمو و مخصوصا سپهر افتادم که 10 بار به من یادآوری کرده ود که وقتی دیگران اینجان نیاز نیست هی بری و بیای !! تو اتاقت بمون..
نفس عمیقی کشیدم و به سمت کمد رفتم . اولین مانتو مشکی ای که به چشمم خورد و از کمد کشیدم بیرون و یه شال طوسی سرم انداختم.. شلوارم برمودای مشکی پام بود !! دیگه حال عوض کردن شلوار و نداشتم..
در اتاق و باز کردم و از پله ها سرازیر شدم.. از دیدن این همه شلوغی سرم گیج رفت.. چند نفری میز و صندلی به دست در حال رفت و امد بودند.. چند نفری هم مبل ها را کشان کشان به سمتی می کشیدند.. دو – سه خانم هم در رفت و امد بودند که انها را پروین خانم برای کمک خبر کرده بود..
عمو و کیانوش بالاسر بقیه ایستاده بودند و این شلوغی و سر و سامون می دادند.. پا به اشپزخانه گذاشتم . پروین خانم همانطور که روسری اش را دور گردنش گره زده بود سبد میوه ها رو بلند کرد و کمی ان طرف تر گذاشت. با دیدنم پرسید : سلام.. بیدار شدی..؟؟ بشین برات صبحونه بیارم..
به اشپزخونه ی درهم برهم نگاه کردم و گفتم : میل ندارم پروین خانم.. الان خودم یه لیوان شیر بر میدارم می خورم.. شما به کارتون برسید.. !
پروین خانم دیگر اصراری نکرد و مشغول سر و سامون دادن به کارها شد.. لیوانی شیر برای خودم ریختم و یه شکلات از یخچال برداشتم تا به اتاق برگردم.. قرار بود نازیلا قبل از ظهر اینجا باشه !! سلانه سلانه همانطور که سالن و هال و از نظر می گذروندم به سمت پله ها رفتم.. پس سپهر کجا بود..؟؟
خودم و به اتاق رسوندم و دوباره لباس خوشگلم و نگاه کردم.. همونطوری شده بود که دوست داشتم !!!
یاد عکس ها افتادم.. این بهترین فرصت بود !! به سمت کیفم رفتم و زیپ مخفیش و باز کردم.. خنده ام گرفت.. مجبور شده بودم عکس هایی رو که سوگند به انتخاب خودش در سایز کوچک برایم سفارش داده بود و مثل یک محموله ی قاچاق در هفت سوراخ قایم کنم .. با خیال راحت پاکت و از کیف خارج کردم و عکس ها رو تماشا کردم..
کیف کردم.. عکس ها همه ژورنالی و با کیفیت بود.. پس از تماشای دوباره و سه باره ی عکس ها دوباره داخل پاکت گذاشتمش و تو کشوی میز ارایشم انداختم تا بعدا جای مناسبی برایش پیدا کنم..
از بیکاری و تنهایی خسته شده بودم.. پس نازیلا چرا نمی یومد ؟؟ این سپهر هم که پیداش نبود تا یکم برم پایین جلو چشمش رژه برم و حرصش بدم و سرم گرم شه.. !
با ناامیدی گوشی و برداشتم و برای نازیلا نوشتم : زودتر بیا نازی !! من دارم میرم حموم.. تا یه ساعت دیگه اینجا باش ! منتظرم.. !!
حوله ام و برداشتم و به حموم رفتم.. امروز قطعا روز زیبایی بود !!!
——————————————————————————
موهام و تو حوله پچیدم تا رطوبش گرفته شه.. !! سر و صدا و همهمه از پایین به گوش می رسید..
وسایلی و که فکر می کردم نیاز هست و مثل : تافت ؛ کرم مو ؛ سنجاق سر ؛ بابلیس.. و.. از گوشه کنار اتاق جمع کردم و رو میز چیدم تا دم دست باش !
لاک قرمز و از رو میز برداشتم و رو زمین نشستم تا ناخن پام و لاک بزنم.. همیشه عاشق لاک قرمز برای ناخن پا بود !!
پاهام و دراز کرده و بی حرکت نشسته بودم تا لاک ناخنم خشک بشه و به در و دیوار نگاه می کردم که یهو در باز شد و نازیلا خندان پرید داخل اتاق.. !!! از دیدنش واقعا خوشحال شدم..
نازیلا ساک وسایلی که دستش بود و کنار در رو زمین گذاشت و رو به من گفت : به به.. خواهر داماد !! چرا بیکار نشستی..؟؟
بی خیال گفتم : چی کار کنم..؟؟ من نه عروسم نه خواهر عروس.. کاری ندارم انجام بدم !!
نازیلا مانتو و شالش و رو تختم پرت کرد و گفت : یعنی چی..؟؟ امشب باید تک باشی.. خواهر داماد همیشه باید تو چشم باشه ! باید ابهتش مجلس و بگیره.. تو چه بی خیالی !! بشین ببین من واسه عروسی نریمان چه می کنم.. خواهر شوهر اینقدر بی بخار..؟؟؟
و مقابلم رو زمین نشست.. خندیدم و گفتم : خدا به داد زن نریمان برسه ! چی می خواد بکشه از دست تو..!!!
نازیلا چشم غره ای رفت و یهو گفت : اهان..راستی ! داشتم می یومدم داخل آقا کیومرث و دیدم ! داشت می رفت بیرون.. گفت بهت بگم زودتر از بقیه آماده باشی !!
- چرا..؟؟
- خب مهمون ها اومدن خلاصه یه خانم باید باشه تا راهنماییشون کنه.. مثه اینکه صاحبخونه شما هستیناا..
راست می گفت . برای همین سری تکان دادم وچیزی نگفتم . نازی پرسید : عکس ها رو دیدی..؟؟
- آره.. واااای نازیلااا.. ! فکر نمی کردم اینقدر قشنگ بشه.. ! خیلی عالی شده.. ! کیف کردم..
نازیلا ضربه ای آروم تو سرم زد و گفت : دیوانه.. چقدر بهت گفتم بیا برو مدل بشو.. تو که حرف ادم و گوش نمی کنی.. !!
سرم و عقب کشیدم و گفتم : نازی جان.. مثه اینکه تو نمی دونی ما کجا داریم زندگی می کنیم.. ؟؟ اینجا کارهایی مثل مادلینگ و این برنامه ها جایی نداره.. آینده ای هم نداره !! تازه اگه کلی حرف هم پشت سرت در نیارن خیلی ِ !!
نازیلا موهاش و دورش پخش کرد و صورتش و چین داد و گفت : دهن مردم همیشه بازه.. پس بهتر ادم هر طور که دوست داره زندگی کنه.. !!
برای اینکه این بحث و تموم کنم گفتم : عکس ها تو کشوست.. می خوای بردار ببین !!
نازیل خودش و خم کرد و کشو رو باز کرد و پاکت و بیرون کشید.. عکس ها رو یک یه یک از نظر گذروندیم و تجزیه تحلیل کردیم.. اینقدر سرگرم بگو بخند و حرف زدن بودیم که اصلا متوجه ی زمان نبودیم.. زمانی به خودمون اومدیم که پروین خانم در اتاق زد و دو پرس غذا دستمون داد !!
نازیلا با هول دو دستی آروم به سرش زد و گفت : خاک به سرم.. اصلا حواسم به ساعت نبود.. !! دیر شد..
دستش و گرفتم و گفتم : دیر نشده.. نگران نباش ! کلی وقت داریم.. !! بیا فعلا ناهار و بزنیم به بدن..
و دوتایی مشغول غذا خوردن شدیم.
نزدیک به ساعت 3 بود که کارمون و شروع کردیم..
——————————————————————————
لباس و تو تنم مرتب کردم و مقابل اینه ایستادم..
خودم از دیدن خودم خوشم اومد.. موهایم را سشوار کشیده بودم و نازیلا برایم یه مدل باز و بسته ی شلوغ درست کرده بود ! چقدر رو مخ نازیلا رفته بودم که پشت موها ی من و تافتی و سیخ سیخ نکنه..
دستی به موهام کشیدم .. موهام حالت دار و شلوغ بود و رو شونه هام ریخته بود.. چشمام با اون سایه ی ملایم دودی و خط چشم کلاسیکی که نازیلا برایم کشیده بود " گیرایی خاصی پیدا کرده بود..
دوست داشتم خودم و بغل کنم و ببوسم !!
نازیلا لباس سبز رنگش و به تن کرد و به سمت من چرخید و گفت : چی شدی جیگر !!! عـــــالـی.. !! ببینم امشب می تونی یه خوشگل خوشتیپ و تور کنی یا نه..؟؟؟!! امشب شب شانسته ها..بجنب !
از این حرفش خنده ام گرفت.. !
نازیلا موشکفانه نگاهم کرد و گفت : رژ گونت کمرنگ شده.. از رو میز بردار بزن !!
رژگونه رو به گونه هام مالیدم و رژلبم و تجدید کردم.. دست به شیشه ی عطر بردم و با عطر دوش گرفتم .
کفش های پاشنه بلندم و به پا کردم و دوباره خودم و از نظر گذروندم..
نگاهم به پاهام کشیده شد . قد پیراهن تا یه وجب بالای زانو بود.. خدا خدا می کردم که امروز سپهر رو مود گیر دادن نباشه.. !! باید از چشمش دور می موندم.. اگه میان جمع یهو من و می دید دیگه کار از کار گذشته بود و نمی تونست چیزی بگه..
از این فکر موذیانه لبخندی رو لبم نشست.. با این پاشنه باید احتیاط می کردم تا زمین نخورم..
نازیلا داشت غر می زد..: دلیار نگاه کن.. فر موهام داره باز میشه.. نمی دونم چرا نمی مونه !!
به سمتش برگشتم و گفتم : چون آخرش و تند تندی کشیدی.. بابلیس و روشن کنم تا من بیام برات درست کنم !!
نازیلا بابلیس و برداشت و من به سمت در رفتم تا سری به پایین بزنم .. از ظهر ازپایین خبر نداشتم .
در اتاق و که باز کردم " طبق بدشانسی معمول در اتاق سپهر هم باز شد..
زود به خودم اومدم و در و بستم . خدا رو شکر سرش پاین بود و متوجه ی من نشد.. !
نازیلا که صدای در و شنید به سمتم برگشت و گفت : عه..؟؟ چرا نرفتی..؟؟
من من کردم و گفتم : اِاِِِِاممم… بزار اول موهای تو رو درست کنم خیالمون جمع شه.. بشین .. بشین پایین موهات و درست کنم !
نازیلا نشست و من با دقت سعی کردم قسمتی که ایراد داشت و درست کردم..
نازیلا مقابل اینه دستی به موهاش کشید و گفت : دستت درد نکنه.. خوب شد !! و کفش هاش و به پا کرد..
نازیلا به سمتم برگشت و گفت : بریم پایین..؟؟ فکر کنم مهمون هاتون دیگه باید بیان..
سری به تایید تکان دادم و تو دلم بسم اللهی گفتم و به اتفاق هم از اتاق خارج شدیم..
خدا رو شکر همه جا امن و امان بود !! پا رو اولین پله گذاشتیم که سپهر سر و کله اش رو پله ها پیدا شد..سرش پایین بود و پله ها را بالا می یومد !! با دقت نگاهش کردم.. پس چرا آماده نبود..؟؟ بلوز چهارخونه طوسی و ابی به همراه شلوار لی به تن داشت..سرش را بالا گرفت و ما رو نگاه کرد.. از چشماش خستگی می بارید.. نگاهش رنگ تعجب به خودش گرفت.. نازیلا تند تند داشت سلام و احوالپرسی می کرد.. منم داشتم به شانس گندم لعنت می فرستادم !!
در حالی که با نازیلا خوش و بش می کرد من و از نظر گذروند..چشمای خستش برق می زد.. ! نازیلا یهو سکوت کرد و گفت : وااای !!
هر دو نگاهش کردیم . پرسیدم : چی شد..؟؟
- گوشیم و تو اتاق جا گذاشتم.. الان بابا زنگ می زنه..!!! و دوان دوان پله ها و بالا برگشت..
به رفتن نازیلا نگاه می کردم که سنگینی نگاهش و حس کردم.. نگاهش کردم. سر تا پایم را نگاه می کرد.. از کفش شروع کرد اومد تا موهام و دوباره نگاهش برگشت پایین و رو پاهام موند.. اینطوری که این آدم و نگاه می کرد آدم دوست داشت بره چادر بندازه سرش !!
اَبروهاش و بالا برد و رو به من گفت : خوشگل کردی..!!
لبخندی ملیحی زدم و گفتم : خوشگل بودم..
همانطور که اَبروهاش بالا بود سری تکان داد و همراه با یه لبخند کج گفت : البته.. !!
- خب من برم پایین ببینم چه خبره..
اومدم زود از مهلکه در برم که بازوم و گرفت و گفت : صبر کن.. یه چیزی یادت رفته !!
گنگ نگهش کردم و گفتم : چـــی ..؟؟؟
با چشم و ابرو به پام اشاره کرد و گفت : جوراب شلواریت و یادت رفت بپوشی..
و خصمانه به من نگاه کرد !!
لبخندی زدم و گفت : وااااای ! راست میگی ها.. اصلا یادم رفت بخرم ! خب اشکال نداره.. ایشاالله دفعه ی دیگه.. !!
سرش را کمی کج کرده بود و موشکافانه نگاهم می کرد .
رو بهش با اجازه ای گفتم و اومدم برم پایین که چون بازوم و چسبیده بود با من یه پله پایین تر اومد و همانطور که من و چسبیده بود مظلوم گفت : می دونی که اجازه نمیدم !! اذیت نکن دیگه.. به خدا اینقدر خسته ام که دارم می میرم !!
زود گفتم : خدا نکنه.. !!
لبخند کمرنگ و خسته ای زد و گفت : پس برو جوراب شلواری بپوش.. !
خودم و زدم به اون راه و جواب دادم : گفتم که.. ! یادم رفت بخرم.. !!
چشماش و تنگ کرده بود و نگاهم می کرد.. یهو گفت : باشه.. !! الان میرم برات می خرم.. !!
دستم و ول کرد و چند پله پایین رفت.. به خودم اومدم . دنبالش دوییدم و گفت : سپهر.. نمی خواد !!
محل نداد و به راهش ادامه داد..
بلند تر گفتم : سپهر.. صبر کن.. یه لحظه بمون ! سپهر… !!
دست به کمر به سمتم برگشت..
گفتم : کجا داری میری..؟ تا یه ساعت دیگه مهمون ها میان.. !!
- جوراب شلواری جناب عالی مهمتره.. !!
- چرا اینقدر سخت میگری..؟؟ یه شبه دیگه..!!
یکی ؛ دو قدم جلو اومد و غرید : یکی دو شب نداره که !! من دوست ندارم چشم هیز دنبالت باشه.. !!
و با پوزخند ادامه داد : پس بگو چرا لباس و نمی پوشیدی ببینم.. !!
لب و لوچه ام و جمع کردم و خودم و زدم به مظلومیت !
نگاهم کرد و گفت : چی کار می کنی..؟ میری اتاقت می پوشی یا برم بخرم ؛ بیارم ؛ تنت کنم..؟؟
این یعنی اینکه می دونم جوراب شلواری داری.
قیافه ی ناراحتی به خودم گرفتم و گفتم : آخه سپهر..
بلند گفت : اخه و اوخه نداریم.. شونه هات که همه مشخصه اینم از وضع پاهات !! مگه من مرده باشم که تو اینطوری بیای ..!
بی حرکت نگاهش کردم..
ادامه داد : شانس آوردی یقه ت بسته ست و سینت مشخص نیست. و گرنه مطمئن باش لباس و پاره می کردم.. !!
از اشاره ی صریحش و رک حرف زدنش گر گرفتم و گونه هام رنگ گرفت.. چه بی حیا بود !!!
جدی و عصبانی نگاهم کرد و گفت : برو جوراب شلواری بپوش.. !
چاره ای نبود.. بیشتر از این هم نمی خواستم عصبانیش کنم. عقب گرد " کردم و به سمت پله ها رفتم.. چند نفری تو رفت و امد بودند و کنجکاوانه نگاهمون می کردند. این سپهر آبرو برایم نگذاشته بود.. حتما به گوش پروین خانم می رسونند.. !
پشت سرم راه افتاد !!! اواسط پله ها بودم که نازیلا پایین اومد و با دیدنم گفت : کجا میری..؟؟ کسی نیومده..؟؟
بی حال سری تکان دادم و گفتم : نه..
نازیلا مشکوکانه به من و سپهر که پشت سرم بود نگاه کرد و گفت : من برم آب بخورم الان می یام.. !!
پله ها رو بالا رفتیم.. دم در اتاق ایستادم.. او هم در اتاقش و گشود و داخل شد !
داخل رفتم و دوباره مقابل اینه ایستادم.. لباسم رومی و یه طرفه بود !! رو شونش یه تیکه حریر گره خورده بود و پایین لباس هم سمت مخالف حلقه ی لباس " از درز لباس حریر مشکی رو پارچه کار شده بود و گره خورده و ادامش اویزون بود ! لباسم باز و کوتاه بود ! اما نه انقدر که سپهر اخم و تخم کند..
نگاهم پی ِ کشویی که جوراب شلواری هام درونش بود رفت.. نه ! نمی تونستم..
از اتاق خارج شدم و خودم و به اتاق سپهر رسوندم.. تقه ای به در زدم و بلافاصله در و باز کردم..
پشت به در بود . به سمتم برگشت و اول از همه به پام نگاه کرد.. وقتی دید نپوشیدم نگاهش و جدی به من دوخت.. !!
دکمه های پیراهنش باز بود و حوله ی حمومش دستش بود.. چشم از سینه ی ستبرش و شکم صافش گرفتم و نگاهم و به چشماش دوختم..
منتظر نگاهم می کرد . .. دستم و تو هم قلاب کردم و آروم گفتم : من نمی خوام جوراب شلواری بپوشم.. یعنی اصلا با جوراب شلواری لباسم خراب میشه ! دیگه نما نداره..
پوزخندی زد و تکرار کرد : نما.. !
یکی دو قدم جلو رفتم و گفتم : سخت نگیر دیگه ! اخم نکن.. دیگه اینجور لباس نمی پوشم.. باشه؟؟
با اخم نگاهم کرد و گفت : می دونی وقتی خم میشی لباست تا کجا میره..؟؟
لبم و به دندون گرفتم.. از خجالت گر گرفتم.. !
دست جلو اورد و بازوم و گرفت و من و مقابل خودش کشید و گفت : دارم بهت میگم !! تو سالن راه نمی یوفتی دوره !! خم نمیشی.. رو به روی پسرها نمی شینی.. می خوای بشینی درست میشی.. باید رعایت کنی . فهمیدی..؟؟
با غیض گقتم : خودم همه اینا رو می دونم..
سری تکان داد و گفت : خواستم بهت گفته باشم . که بعد اگه مهمونی و بهم ریختم نگی چرا..!
با ترس و تعجب نگاهش کردم.. یعنی واقعا همچین آدمی بود..؟؟؟
وقتی ترس و تو چشمام دید کنار گوشم زمزمه کرد : لازم نیست بترسی کوچولو.. همین که حرفم و گوش کنی و حرصم ندی کافیه !!! و سریع گونه ام و بوسید و از من فاصله گرفت و گفت : من برم دوش بگیرم..
دستم و رو گونه ام گذاشتم .. پاهام می لرزید.. بوسه اش حس خوبی داشت !!
اولین گروه مهمان ها عمه نسرین و ناهید و آقای دکتر بودند.. عمه نسرین پیراهنی میدی به رنگ روشن پوشیده بود و موهایش را باز گذاشته بود.. عمه ناهید هم کت شلوار خوش دوخت صدری رنگی به تن داشت .. با هر دوی انها روبوسی کردم و با احمد اقا دست دادم .
پرسیدم : بچه ها کجان..؟ سحر .. یاسمن..؟؟
عمه ناهید به سمتم برگشت و گفت : آرایشگاه هستن.. هنوز اماده نیستن !! قرار شد پژمان بره دنبالشون.. !
عمه نسرین با لبخند نگاهم کرد و گفت : ماشاالله.. چه ناز شدی عمه ! نه ناهید..؟؟
عمه ناهید هم خندید و گفت : دخترم خوشگل بود.. !!
ادامه داد : آرایشت خیلی ملیح و دخترونه شده.. بهت میاد ! کلی به سحر و ساناز سفارش کردم که ارایشتون زیاد نشه.. حالا خدا می دونه که دارن چی کار می کنن !!
سری تکان دادم و پشت سر انها به سالن رفتم.. میزو صندلی ها به طور مرتب و دایره وار چیده شده بود.. سمت دیگر هم مبل ها را چیده بودند.. میز بزرگی هم گوشه ی سالن گذاشته بودند و رویش را با میوه پر کرده بودند.. تمام سالن پراز گل طبیعی بود !! واقعا که گل آرایی زیبایی انجام شده بود..
رو به پروین خانم که لباس مرتب و قشنگی به تن داشت و با عمه ناهید احوالپرسی می کرد " پرسیدم : عمو کیومرث کجاست..؟؟
پروین خانم فکری کرد و گفت : اقا کیومرث..؟؟ فکر کنم اتاقشون باشند.. آره ! رفتند اتاقشون !!
راهم را به سمت پله ها کج کردم.. از قبل ظهر عمو کیومرث را ندیده بودم !! خودم را به اتاقش رساندم و در زدم و منتظر ماندم.. لحظه ای نشد که صدای عمو کیومرث بلند شد: بفرمایید..
لای در رو گشودم.. عمو کیومرث مقابل اینه ایستاده بود و کراواتش و درست می کرد..
با دیدنم به سمتم برگشت و بلافاصله سوتی زد و گفت : بــه.. ببین دخترم چه کرده !! بیا یه بوس به من بده خستگی از تنم بره خوشگل خانم !!
زود با قدم های بلند خودم و بهش رسوندم و تند تند چند بار بوسیدمش.. عمو خندید و دستش و دورم حلقه کرد و گفت : دستت درد نکنه عمو.. همه خستگیم دود شد رفت هوا.. !
سرم و رو شانه اش گذاشتم.. دلم گریه می خواست.. عمو موهایم را بوسید.. آیاغیر از این بود که عمو همه زندگیش را برای ما گذاشته بود..؟؟
عمو من و کمی از خودش فاصله داد.. چشمانش براق شده بود و نگاهش را از من می دزدید !! رو به من گفت : ببین کروات و خوب بستم..؟؟
نگاه از چشمانش گرفتم و دست بردم تا کراواتش و مرتب کنم.. کت شلوار سرمعه ای همراه با پیراهن ابی رنگ به تن داشت ! کروات طوسی " سرمه ایش و مرتب کردم و گفتم : مطمئنم از داماد هم خوشتیپ تر شدید..
عمو خندید و من و به سمت خودش کشید . یادم اومد.. سرم و بالا اوردم و گفتم : اوه ! راستی.. اومدم بگم عمه اینا اومدن.. !!
- واقعا..؟ پس بریم پایین.. بقیه مهمون ها کم کم می رسن.. ! بریم عمو..
و دستش و پشتم گذاشتم و به اتفاق هم از اتاق خارج شدیم..
نزدیک پله ها بودیم که گفت : راستی.. حواست به بچه ها باشه.. نمی خوام دلخوری یا حرفی پیش بیاد..
با تعجب نگاهش کردم .
پرسیدم : بچه ها.. ؟ چی شده مگه..؟؟
عمو لبخندی زد و گفت : چیزی نشده.. در کل گفتم که حواست باشه !! دوست ندارم امشب حرف و حدیثی پیش بیاد.. حواست به یاسمن و اذین باشه.. !!
گیج سری تکان دادم و از پله ها سرازیر شدیم..
نازیلا تنها رو مبل نشسته بود.. به سمتش رفتم تا تنها نباشد !!
————————————————————————-
تو اون شلوغی و سر و صدا نازیلا سرش را به گوشم نزدیک کرد و بلند گفت : با بیـــ.کیـــنی می یومد بهتر نبود.. ؟؟؟
نگاهم رو آذین می چرخید.. صد رحمت به بیـــ. کیــــ. نی !!! پیراهنی کوتاه و پشت باز به رنگ یشمی پوشیده بود.. از جلو هم تمام سینش مشخص بود.. ! موهای بلوندش و فر کرده بود و دورش ریخته بود.. چشمش هم از سنگینی سایه ی سبز رنگی که زده بود داشت رو هم می افتاد.. !!
یاسمن با ان پیراهن حلقه ای " قهوه ای رنگ و موهای شینیون شده " نگاهش و نفرت بار به آذین دوخته بود.. سحر و ساناز هم هر دو پیراهنی بالای زانو به تن داشتند و موهایشان را شینیون کرده بودند.. اینجا چه خبر بود..؟؟ اینا برای نامزدی اینطور به خودشون رسیده بودند برای عروسی می خواستند چه کنند..؟؟
آذین خنده کنان تو سالن می چرخید و با مهمون ها خوش و بش می کرد..
نگاهم به آزیتا و کیانوش افتاد.. از دیدنشون کنار هم لبخندی رو لبم نشست !! واقعا که برازنده ی هم بودند..
آزیتا پیراهنی بلند و نباتی رنگ پوشیده بود.. موهایش رو شونه هاش ریخته بود و یک ردیف گل مریم رو موهاش کار شده بود.. آزیتا لبخندش.. برخوردش.. نگاهش همه و همه نشان از محجوبیت و سنگینی اش داشت.. !!
مدام دست کیانوش و گرفته بود و داشت کنار گوشش پچ پچ می کرد..
نازیلا که نگاهم و رو انها دید گفت : حالا چرا محکم داماد و چسبیده..؟؟ می ترسه کیانوش فرار کنه..؟؟ عروس هم عروس های قدیم..
با خنده چشم غره ای به نازیلا رفتم..
موزیک با صدای بلند داشت پخش می شد اما کسی وسط نمی رقصید..
نگاهم به اطراف چرخید.. خبری از سپهر نبود ! نازیلا دستم و گرفت و گفت : مگه اومدیم روضه..؟چیه یه گوشه نشستیم..؟؟ پاشو خواهر داماد.. پاشو یه تکونی به خودمون بدیم و مجلس و گرم کنیم.. !
نازیلا موزیک و عوض کرد و ولوم داد.. حس می کردم پنجره ها دارن میریزن پایین..
نازیلا دستم و کشید و من و با خودش وسط برد.. .
خوب ِ من.. می خوامــِــت..
آرزومه بیام تو خوابت..
عزیــــــــزم..
بـــخندیــــــم..
بشم محو صورت ِ ماهت..
دوســـت دارم بمیــــرم ؛ اما اون اشک هات و نبینـــم..
بـُـردی تو ؛ دیگه قلب من..
می خــوام اون دستــات و بگیــــــرم..
عشق ِ من باش.. جون ِ من باش.. !
نزاری یه روزی این دل و تنهاش..
ای دیوونــــه … دوسـِــت دارم.. نمی تونم از تو چـِـــشم بــردارم !!
(عشق من باش – خواننده : بهنام صفوی )
صدای دست و جیغ به گوش می رسید..
آذین ردیف اول ایستاده بود و با ریتم خودش و تکون می داد و برامون دست می زد..
با لبخند به سمتش رفتم و دستش و گرفتم و با خودم به وسط آوردم..
صدای سوت و جیغ بلند شد.. نزدیک به یه دقیقه ای روبه روی همدیگه رقصیدیم..
نازیلا هم بی خیال کنارمون می رقصید..
به سمت یاسمن که پا رو به پا انداخته بود و نگاهمون می کرد رفتم و به اصرار به پیست رقص آوردمش..
موزیک عوض شد..
چند نفری خودشون برای رقص اومدن..
حالا اکثرا دور نشسته بودند و دست می زدند..: چشمم به سپهر افتاد که داشت از پله ها پاین می یومد.. دست و پام بی حس شد !! بی شعور چقدر جذاب شده بود.. از همون رو پله داشت بری یکسری از اقایون سر تکان میداد و سلام علیک می کرد..پله ها رو پایین اومد و از همون اولین نفرات شروع به دست دادن و خوش و بش کرد.. !
چشماتـــو.. ؛ واکن ببین جون میگیرم با تــو..
که می کوبه قلــب ِ مــن .. اینقدر تـــنـــد.. !
که نمی دونم " می تونم " بمونم تا کـِـی تو دنیاتــــو..
مـــــــن با تـــــــــو هســتـــــــــــم !!
دستات تو دستم..
می گیرم ؛ می مونم
رو عهدی که بستم
تو قلبم می مونی..
تو فقط می دونی ! که با چه حرفایــــی قلبم و بلرزونی.. !!!
(من با تو هستم – خواننده : امیر یگانه )
سحر خودش به وسط اومد و با جمع همراه شد..
آخر های اهنگ بود که خودم و از جمع کنار کشیدم و رو صندلی نشستم.. عرق کرده بودم.. با دست خودم و باد می زدم که نگاهم تو نگاه عمو کیومرث نشست.. همانطور که به صحبت طرف مقابلش گوش میداد لبخند مهربونی به من زد .. در جواب لبخندی بهش زدم !!
خانم رحیمی به اصرار فامیل هاش و بلند می کرد تا برقصند..
تو جمعیت و بین اقایونی که انطرف سالن ایستاده بودند دنبال سپهر گشتم..
دیدمش !! کت شلوار مشکی همراه با پیراهن مشکی پوشیده بود و کراوات طلایی رنگ زده بود که تضاد جالبی درست کرده بود.. واقعا خوشتیپ شده بود !!
نمی تونستم چشم ازش بگیرم.. رنگ مشکی فوق العاده بهش می یومد.. !!! از اینکه این پسر خوشتیپ و آقا عشق من بود به خودم می بالیدم.. اینکه من تنها دختری هستم که تو دلش جا دارم حس خوشایندی همراه با غرور به من می داد.. ! اون بی توجه به اطراف مشغول صحبت و بگو بخند بود..
نگاهم و به سختی ازش جدا کردم..
نازیلا داشت با سحر می رقصید.. آذین پا به زمین می کوبوند و همراه شعر می خواند.. یاسمن برگشته و سرجایش نشسته بود..
عمه ناهید داشت مهمون ها رو راهنمایی می کرد.. به صندلی ام تکیه دادم و پام و رو پا انداختم.. بغضم را قورت دادم.. دستم و ستون چانه ام کردم.. جای خانواده ام واقعا خالی بود.. !!! لبخند تلخی رو لبم نشست.. نگاهم و به رقصنده ها دوختم..
هــر لحظـــه..
که قلبم از عشق تو می لــرزه..
اون لحظــه به یـــه دنیـــا می ارزه..
بهت وابسـتــــم " می ترســـم.. " از دستم آخر بشــی خســته.. !
از اشپرخونه خارج می شدم که با پژمان چشم تو چشم شدم.. با دقت نگاهم می کرد !! پوزخندی زد..
بی توجه به او نگاهم و ازش گرفتم و به طرف بچه ها رفتم.. نازیلا عرق ریزان از جمع جدا شد و رو به من گفت : بابام اومد..
و به سمت در ورودی رفت.. به پشت سرم نگاه کردم .. آقای سرمدی به همراه نریمان داخل شده بودند و داشتند با عمو و کیانوش روبوسی می کردند..
پشت سر نازیلا حرکت کردم !
نریمان داشت با کیانوش حرف می زد و می خندید .. سر تا پاش و از نظر گذروندم ! کت شلوار طوسی ِ تیره به همراه پیراهن سفیدبه تن داشت و و کراوات باریک مشکی به یقه بسته بود !
رو به هر دوی انها سلام گفتم و باهاشون دست دادم.. نریمان با خوشحالی و تحسین نگاهم می کرد..
سرمدی رو به من با محبت پرسید: خوبی عزیزم..؟؟ انشاالله عروسی شما..
لبخند ملیحی زدم و ازش تشکر کردم.. !
نازیلا از بازوی پدرش آویزان بود و به صحبت پدرش و عمو گوش می داد !! من هم بین نریمان و کیانوش ایستاده بودم و به انها که سر به سر هم می گذاشتند و برای هم کری می خواندند نگاه می کردم و می خندیدم..
به ناگاه دستی پشتم قرار گرفت و من و به سمت کیانوش هل داد و بین من و نریمان ایستاد..
با تعجب به فرد کناری ام نگاه کردم.. سپهر بود ! نگاهش و از چشمام گرفت و کمی خودش و به جلو خم کرد و گفت : خوب هستین آقای سرمدی..؟؟ خوش اومدین..!!!
سرمدی با دیدن سپهر یهو خوشحال شد و قدمی جلو اومد و سپهر و درآغوش کشید.. به کتفش زد و گفت : خوبی سپهر جان..؟؟ انشاالله عروسی شما.. دیگه باید دست بجنبونی ها.. !!
سپهر خندید.. دوباره خودش و عقب کشید و بین من و نریمان ایستاد !
کسی کیانوش و صدا کرد و او چند قدمی از ما فاصله گرفت..
سپهر داشت با نریمان صحبت می کرد.. نازیلا برایم چشم و ابرو امد.. ! می دانستم که هر چه باشد منظورش آذین است..
به سمت رقصنده ها نگاه کردم.. آذین دستش و رو شونه ی پسری گذاشته بود و با ناز و عشوه خودش و تکان می داد..
یاسمن برایم دست تکان داد.. سرم رو به عنوان چیه برایش تکان دادم. دوباره اشاره کرد تا پیشش برم..
با پاشنه ی بلند " به سختی راهی بین بقیه باز کدم و پیش یاسمن رفتم و گفتم : چی شده..؟؟
- می خوام برم اتاقت..دیدم درش قفله !
- کلید بالای در ه.. چی کار داری..؟؟
دستی به موهایش کشید و گفت : جلوی موهام خراب شده.. می خوام اتو بکشم.. !!
نگاهی به موهاش انداختم و گفتم: خوبه بابا.. سخت نگیر !! بهم نخورده که.. ولی اگه خواستی بری کلید بالای در !
یاسمن نگاهم کرد و من من کنان گفت : تو.. خودت موهات و درست کردی..؟؟
- دستی به زیر موهام کشیدم و گفتم : آره.. خوب شده.؟؟ به کمک نازیلا درست کردم..
پکر نگاهم کرد و گفت : خیلی خوب شده.. بهت میاد !! کاش من هم نمی رفتم آرایشگاه..
- چرا…؟؟ آرایش و موهات خوب شده که.. ! سخت نگیر.. !
سری تکان داد و مرسی ای گفت و به سمت پله ها رفت تا به اتاق بره.. !
خانواده ی بابایی به اتفاق هم داخل شدند..
عمو و عمه ناهید داشتند باهاشون خوش و بش می کردند.. آزیتا داشت همراه خواهرش وسط می رقصید و بقیه دورش حلقه زده بودند و شخصی کیانوش و به پیست رقص کشید و مقابل آزیتا قرار داد.. صدای صوت و جیغ و موزیک کر کننده بود..
عمو با دست به من اشاره می کد که نزدش برم.. بلند شدم و به سمتش رفتم . .. از میان افرادی که دور آزیتا و کیانوش ایستاده بودند به سختی و ببخشیدگویان راه باز کردم تا نزد عمو برم.. !
عمو در گوشم گفت : ایدا کارت داشت.. رفت بالا !!
سری تکان دادم و به سمت پله ها رفتم . اتاق پاین و اماده کرده بودیم که همه اونجا اماده بشن.. اما اکثرا به اتاق من هجوم می آوردند.. خودم و به اتاق رسوندم.
یاسمن داشت رژ لبش و تجدید می کرد و ایدا می خواست که از اتاق خارج بشه..
با دیدنم خندید و گفت : اومدی.. ؟؟ راستش وارد شدم یهو جو من و گرفت و احساس تنهایی کردم.. ! اومدم دیدم یاسی هم اینجاست..
لبخندی زدم و گفتم : خوش اومدی.. !! من دیدمتون اومدین.. بیا بریم پایین !!
ایدا کنار من قرار گرفت و به اتفاق هم پایین رفتیم .. از پشت سر نگاهش کردم ! پیراهن نقره ای براقی پوشیده بود " که تا بالای زانواش بود به همراه ساپورت مشکی ! با ان کفش پاشنه بلند مشکی تق و توق کنان داشت پا به سالن می گذاشت..
ناگهان سر جایم خشک شدم.. هر کاری می کردم پام حرکت نمی کرد . آیدا بی توجه به من پله ها را پایین رفت..
آذین خندان و پر عشوه چسبیده به سپهر ایستاده بود و مشغول طنازی بود.. سپهر چرا داشت می خندید..؟؟ اعصابم خرد شد…
به هر زحمتی بود پاهام و به حرکت درآودم و از پله ها پایین اومدم.. اما نگاهم ازشون جدا نمی شد !! آذین داشت صحبت می کرد و سپهر با لبخند خیره نگاهش می کرد..
واااای خدایا ! دوست داشتم هردوتاشون و زیر مشت و لگد بگیرم..
لبم و به دندون گرفتم.. اینطوری نمی شد !!
راهم و کج کردم به سمت نریمان که تنها نشسته بود و رقصنده ها رو نگاه می کرد.. کنارش نشستم و سر صحبت و باهاش باز کردم.. خدا خدا می کردم که هر چه زودتر سپهر برگرده و من و ببینه !! برنامه ها براش داشتم.. رفته با آذین گرم گرفته..؟حالیش می کنم.. فقط بلده الکی به من گیر بده… !
نریمان با تعجب و لبخند نگاهم کرد . رو بهش گفتم : چرا تنها نشستی..؟؟
سری تکان داد و گفت : تا حالا نازیلا و سپهر اینجا بودن.. نازیلا که رفت برقصه سپهر هم رفت اونور.. !!
بدون اینکه به سمتی که نریمان اشاره کرده بود " نگاهی بندازم لبخندی بهش زدم .
کمی فکر کردم تا حرفی به ذهنم برسه و سر صحبت و باهاش باز کنم.. ناچار گفتم : کم پیدایی..؟؟ نمی بینمت..؟؟
به وضوح تعجب و تو چشماش می دیدم.. لبخندی زد و گفت : هستم.. شما کم پیدایی ؟؟!!
ناچارا دوباره لبخندی زدم .. خودش ادامه داد : دنبال کارهام هستم تا درستشون کنم و برم..
با تعجب نگاهش کردم : بری..؟؟کجا..؟؟
خندید و گفت : آره می خوام برم.. از ایران می خوام برم .
- آخه چرا..؟؟
سری تکان داد و گفت : اینجا کاری ندارم.. انگیزه ای هم ندارم.. !! می خوام برم درسم و ادامه بدم..
- پس نازیلا و بابات چی..؟؟
- هیچی.. نازیلا که پیش بابا می مونه !! هر وقت هم دلشون تنگ بشه میان دیدنم دیگه..
- کدوم کشور می خوای بری..؟؟
- فعلا هم برای کانادا دارم اقدام می کنم هم انگلیس ! بیشتر دوستام انگلیسهستن.. باید ببینم چه طور میشه !!
وقتی دید گنگ و با تعجب نگاهش می کنم خندید و گفت : چرا اونطوری نگام می کنی..؟؟؟ حالا که نرفتم.. مدت ها وقت میبره تا کارهام اوکی بشه !!
برای اینکه سوء تفاهمی براش پیش نیاد لبخندی زدم و گفتم : امیدوارم هر جا که هستی موفق باشی..
خندید و گفت : مرسی عزیزم.. تو چطور..؟؟ تصمیم رفتن نداری..؟؟ شنیدم داری زبانت و ادامه میدی..؟؟
- آره.. ولی فعلا تصمیمی ندارم ! فعلا می خوام دوباره کنکور بدم.. تا ببینم چی میشه !!
- لبخند مهربونی زد و گفت : عالی ِ.. بهترین کار و می کنی ! امیدوارم موفق بشی.. ..
سرش و پایین انداخت و گفت : مسلما انگیزه و دلبستگی های زیادی اینجا داری.. حتما موفق میشی !!!
نگاهش و به نگام دوخت و گفت : ولی واسه من هیچی دیگه نمونده..
نگاهم به بالا سر نریمان افتاد.. سپهر شاکی ایستاده بود !
سپهر کمی خم شد و با غیض گفت : مزاحم صحبتتون که نیستم..؟؟
نریمان با تعجب نگاهش کرد و گفت : این چه حرفیه..حرفی نبود ! در مورد رفتن ِ..
برای اینکه بیشتر بیشتر بچزونمش با لبخند دلبرانه ای گفتم : نه.. حرفی نبود !!حرفمون تموم شد.. اتفاقا الان می خواستیم برقصیم..
و دست نریمان و گرفتم و گفتم : چیه همش نشستی.. ؟ بیا بریم برقصیم.. و پشت سر خودم کشیدمش..
نریمان متعجب و گیج پشت سرم حرکت می کرد..
جوون ها لحظه ای صحنه ی رقص و خالی نمی گذاشتند.. گروه گروه مشغول رقص و شادی بودند.
نازیلا داشت با آیدا می رقصید ..
رو به نریمان لبخند زدم و شروع کردم به رقصیدن..
نریمان آروم و مردونه میرقصید.. خدا رو شکر کردم ! رقص با پسری که دخترونه می رقصید بریام عذاب بود..
با شروع اهنگ " صوت و جیغ کرکننده ی جمع بالا رفت. .. یه اهنگ قدیمی شاد و ریتمیک در حال پخش بود.. :
حرف های تـــــو ؛ راز زمونه..
عشق ما.. عشق ما هر دو جــوونه..
مثل نــــــوری.. مثل خورشــــــید .. مثل بارون تو پاکــــی.. !
کـــوه غـــم هـــا از تــو دوره..
ریشه ی یه عشق پاکی.. !!
همه با هم یکصدا می خوندند :
حرفت حرف من.. اسمت اسم من ! قلبت قلب من اگه بمونی..
حرفت حرف من.. اسمت اسم من.. قلبت قلب من اگه بمونی ..!!
نریمان با لبخند به چشمام نگاه می کرد.. :
دیدن تــــــو لحظه ی خوب ِ..
مثل اسمون ِ داغ ِ جنــــــوب ِ
نفس های گـــرم تنت.. مثل رنگ های شاد ِ ..
سکوت ِ تــو ؛ حرف هستی.. صدای یک فریاده !!
حرفت حرف من.. اسمت اسم من ! قلبت قلب من اگه بمونی..
حرفت حرف من.. اسمت اسم من.. قلبت قلب من اگه بمونی ..!!
(حرفت حرف من – خواننده : امیر رسایی )
با نیم نگاهی به سپهر متوجه شدم که مثل میر غضب مقابلم ایستاده و به من زل زده.. می دونستم که زیاد دارم دلبری می کنم.. اما حقش بود !! وقتی این همه من و چک می کرد و برایم شرط و شروط می گذاشت " به چه حقی تو روی این اون دختره ی جلف داشت می خندید و چسبیده به او ایستاده بود.. ؟؟ قلبم آتیش گرفته بود..
نگاهم و به نگاه سپهر دوختم.. پوزخندی زد و سرش و به تهدید برایم اروم به چپ و راست تکون داد..
نگاه مو ازش گرفتم . هیچ کاری نمی تونست بکنه..
دوباره به سمتش نگاه کردم.. نبود !! چشم به اطراف چرخوندم.. اما نتونستم پیداش کنم..
دوباره با لبخند به نریمان نگاه کردم.. نازیلا کنارمون داشت می رقصید " یهو جلو اومد و به شوخی تنه ای به من زد و گفت : داداشم و پس بده..
خندیدم و از خدا خواسته جام و با نازیلا عوض کردم و مقابل آیدا شروع به رقص کردم..
دنبال سپهر چشم به اطراف دوختم.. داشت با یاسمن حرف می زدو می خندید. خدای من.. چه نیششونم باز بود..
نمی دونستم چرا اینقدر حسود و حساس شده بودم..؟؟ از دست خودم کلافه بودم.. اما دست خودم نبود ! عادت داشتم همون سپهر جدی ببینمش که محل هیچ کس نمی داد.. !!
آذین داشت با اون فامیلشون می رقصید.. رو به آیدا ببخشیدی گفتم و خودم و کنار کشیدم و گوشه ای نشستم..
باز پژمان مقابلم ایستاده بود و نگاه سنگینش و از من جدا نمی کرد.. دوست داشتم برم سرش داد بزنم و بگم به جای پاییدن من برو جلو خواهرت و بگیر تا گول نخوره !!
با غیض نگاه از اونا گرفتم.. لعنتی ها..
مطالب مشابه :
اثرات مضر رنگ مو
جدیدترین مدل مانتو و پالتوهای شیک مشکی ، قهوهای درصد از دختران دبیرستانی، 85 درصد زنان
رمان عشق فلفلی 1
یک حلقه تقریبا ساده و شیک.یعنی 50 تومنی برای یک مانتو میخوام سوم دبیرستانی
عشق فلفلی 1
یک حلقه تقریبا ساده و شیک.یعنی 50 تومنی برای یک مانتو میخوام سوم دبیرستانی
رمان دلیار - 12
اولین مانتو مشکی ای که به چشمم خورد قول یک ماشین شیک و اسپرت را هم ی دبیرستانی
رمان زندگي غير مشترك(2)
یک بوتیک شیک و کوچک ارایش با مانتو ی مشکی ساده ای به شبیه دختر بچه های دبیرستانی
برچسب :
مدل مانتو مشکی دبیرستانی شیک