رمان گل عشق من و تو 6

هیچ جا مثل رختخواب گرم و نرم خودم نمیشه...احساس می کنم پاهام داره کنده میشه ای خدا...خوبه دیگه جز جهیزیه کاری نمونده( اخه نیست خرید جهیزیه کار آسونیه!!!) همه خریدای عروسی انجام شد... راستی اصلا یاد سالن برای حنابندون نبودما... با خودمونه...سالن عروسی چی؟ یعنی باز دوباره باغ؟ نه دیگه باغ بسه... عروسیمون تو تالار باشه...آخر شب خونه باباش مثل باغ می مونه دیگه.... راستی یادم باشه به سیامک زنگ بزنم میخوام بگم دوست دخترش یکی از ساقدوشام باشه...خودم ساقدوش آرشام...سیاوش انا م یکی از ساقدوشا... هستی دختر خالم یکی...احساس می کنم پسر عمم دوسش داره...پس جفت هستی هم کیوان پسر عمم باشه...راستی مامان و بابا هنوز لباس نخریدنا...با همین افکار درهم بود که چشمای خمار شده از خستگیم روی هم افتاد...آخرین امتحانمم دادم تموم... حالا همه بچه های اکیپمون ریختن تو ماشینا داریم میریم پارک روز آخری خوش بگذرونیم...قرارمون همین بود......دو تا زیر انداز تقریبا بزرگ کنار هم پهن کردیم و نشستیم... کلا 15 نفر بودیم... چند تا از پسرامون با دو تا از دخترا رفتن خرید....بچه شرا همه نشسته بودیم به هم نگاه می کردیم...داشتم ج اس آرشام و می دادم که گفت کجایی؟من: سلام گلم... من به بچه ها رفتیم پارک...چون روز آخره زود میرم خونه...محمد: بچه ها بیایید شعر بخونیم... پایه اید؟همه می گفتن پایه ایم اما کسی چیزی نمی خوند... آخر سر محمد گفت...محمد: ای بابا یه چیز می گم بهتون بر می خوره ها... باشه پس من می خونم شما بگشد بله؟ باشه؟ما: باشه...محمد صداش و دخترونه کرد و شروع کرد:عمو سبزي فروشبلهسبزي كم فروشبلهسبزي گل دارهبلهدر و دل دارهبلهعمو سبزي فروشبلهخيار چنبر داريبلهتربچه ت گليهبلهته ش قنبليهبلهعمو سبزي فروشبله...بسه بسه آبرومون و بردید... آهنگ دیگه بلد نبودیید؟برگشتیم سمت بچه ها که از خرید برشگته بودن و گفتیم: دلتونم بخواد...اونا هم نشستن و شروع کردیم به گفتن چرت و پرت و... سرم رفت تو گوشی اس آرشام و خوندم و سرم و بالا کردم که یه حرفی بزنم..اما دیدم سیامک و یه دختر دارن با هم قدم میزنن... حتما دوست دخترشه...بلند شدم و بعد از گفتن الن میام به بچه ها رفتم سمتشون...از پشت نزدیکشون شدم و گفتم..:اُ اُ شیطونم که هستی...با خانم چه نسبتی دارین سیامک خان؟؟سیامک و المیرا جفتشون برگشتن سیامک اول کمی متعجب شد اما بعد خندید و بهم دست داد و گفت تو اینجا چه کار می کنی؟من : با دوستا اومدیم روز آخری دور هم باشیم...یه نگاه به المیرا انداختم که بهم اخم کرده بود...اوخی نازی حما حسودیش شده...من: سیامک معرف نمی کنی؟ سیامک: اوه ببخشید...المیرا جان زن آرشام پسر خالمه... ساناز توام که المیرا و میشناسی دیگه...من: دستم و بردم جلو به المیرا دست دادم و گفتم بله که میشناسم...خوشوقتم خانمی...المیرا: ای وای پس شما ساناز خانمی و بعد اومد جلو گونه من و بوسید...بمیرم طفل معصوم فکر کرده من زن دومم!!!با هم نشستیم روی صندلی و گفتم خوب شد دیدمتون... راستی مگه پارکای کرج و ازتون گرفتن که اومدین اینجا...سیامک: نه اما اونجا دیگه تکراری شده بود... و بعد با المیرا زدن زیر خنده...به گفتن ای شیطونا اکتفا کردم و گفتم...:من: راستی خوب شد دیدمتون./..دوست دارم یکی از ساقدوشای من و آرشام تو و المیرا باشین...قبول؟المیرا: مگه منم دعوتم...من: آره عزیزم...سیامک : اما من هنوز المیرا رو به مامان اینا معرفی نکردم...المیرا با ناراحتی سرش و انداخت پایین...منم دست المیرا رو گرفتم و گفتم اما المیرا حتما باید یکی از ساقدوشای من باشه... توام می تونی همون شب به مامانت اینا معرفیش کنی بهترینفرصت... المیرا جان کارن برای خانوادتم هست...اونا هم می تونن تشریف بیارن که آشناییتوت همونجا شروع شه دیگه...المیرا: وااای مرسی تو چقدر مهربونی...سیامک: خوب باز تو احساساتت قلمبه زد بیرون؟ المیرا زد به شونه سیامک و گفت:المیرا: ا سیا من فقط گفتم مهربونه...سیامک خندید و گفت:سیامک: راستی گفتی ساقدوشات؟ یعنی کیا هستن دیگه؟من: حدس بزن از عشاق تابلو فامیل...البته فقط یکی و میشناسی...سیامک کمی فکر کرد و گفت نمی دونم...من: بیچاره المیرا...خدایا این پت کی بود گیر المیرا افتاد...سیامک: نگران نباش ساناز جان المیرا هم خودش متِ... بعد دو تایی باهم زدن زیر خنده و المیرا گفت:خیلی بدی سیا...من: خوب نمی خواد دعوا کنید... یه جفتشون که هستی دختر خالم با کیوان پسر عممه... یه جفتشونم انا و سیاوش...سیامک: ای ول...بابا باهوش...توام فهمیدی این دو تا یه چیزشون هست پس...من: آره بابا تابلواِ...خیلی خوب شد...من: فقظ المیرا جان می دونی که ساقدوشام لباساشون باید ست باشه... واسه آخر هفته می تونی بیای؟ جمعه؟ بریم که خریدای شمام انجام بدیم که من با خیال راحت برم سراغ جهیزیه..المیرا: باشه....منم اونروز بیکارم...من: خانوادت که مشکلی ندارن:المیرا: نه...من: خوب خدا رو شکر...من با بقیه هم هماهنگ می کنم که بریم...و بعد از کلی تعارف که بیان تو جمع ما قبلو نکردن و منم باهاشون خدافظی کردم و رفتم پیش بچه ها...***در کل روز خوبی بود بچه ها که با من بودن و رسوندم خونشون و خودمم سر جهانشهر با آرشام قرار دارم...یه آرایشگاه پیدا کردم کارش عااالی تر از چهره به چهرست... کلا از کاراش که تو گوشی دوستم بود خوشم اومد برم ببینم چه جوریاست دیگه...........................آرشام بهم پول داد و من رفتم بالا... د و تا واحد بود... یکی مخصوص آرایش و مراقبتهای پوستی یکیش هم مو...زنگ قسمت آرایش و زیبایی و زدم و در و برام باز کردن و من رفتم داخل...بعد از دیدن نمونه کاراش و صحبت... کردن راجع به همه چی گفتم:من: من سه تا ساقدوش دارم که می خوام مثل هم درست شن...یعنی با گریم خیلی به هم نزدیک دست شن و شبیه هم...آرایشگر که حالا فهمیدم اسمش رویاست: هیچ مشکلی نیست... کار آرایشت با منه... آرایش دوستات و میسپرم به ستاره و مهسا... اونا هم کارشون عااالیه... ولی من عروسام و خودم درست می کنم...کار موهاتم که گفتم با خانم شِیوانیه... خیالت راحت باشه... پس ساقدوش داری؟ اولین عروسم هستی که می خوای ساقدوشات ست هم باشن و کلا سه تا ساقدوش داره...من: آره کلی برنامه براشون دارم... ساقدوشام جفتای عاشق هستن...رویا: اُه پس عاللیه... خیالت راحت باشه...بسپار به من...من : خیالم راحته... راستی می خوام سبک آرایشم باهاشون فرق داشته باشه...رویا: لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:خیالت راحت...تو فرشته مجلسی و سبک مهسا و ستاره با من خیلی فرق داره...من: خوبه...فقط من حنابندونم یک روز با عروسیم فاصله داره...رویا: باشه روز دقیق و به من می گی می خوام یادداشت کنم عزیزم...بله 28 تیر یعنی 28 همین ماه حنابندونمه و سی ام هم عروسیم...سی و یکم هم پاتختی...رویا : خوب پس بیست و پنجم همین ماه اینجا باش برای یه سری ماساژ و کراتینه کردن... و 27 بیا برای اپیلاسون... 29 هم یه روز قبل از عروسیت بیا برای پاکسازی پوست و یه چک کلی... راستی نظرم اینه که موت و رنگ کنی...و همینجور که حرف میزد تند تند یادداشتم می کرد...من: رنگ؟ باشه ببینید من خودم و میسپارم به شما از کارتون خوشم اومده امیدوارم جوری باشه که بازم اینوری بیام...رویا: خیالت راحت تو خودت نازی من نازترت می کنم... جوری که عورستم بیاری اینجا...یکی از کار کنا که بعد فهمیدم مهساست خنده ای کرد و گفت تازه خرش و سوار شده اوووووو کو تا کره خرش....حرفش خنده دار بودا اما یعنی آرشام خره منم سوارش شدم؟رویا خنده ای کرد اما زود جمع و جورش کرد و گفت: مهسا هزار بار !!! گفتم با این شوخیات شاید یکی ناراحت شه... و بعد رو به من گفت خیلی شوخ طبعِ...من: بزارید راحت باشه... و بعد از دادن کمی پول خداحافظی کردم و رفتم بیرون و تقویمی کوچیکی که رویا توش وقتام و نوشته بود گذاشتم تو کیفم... کاراش عااالی بود اما کی باورش میشه من با اونسه روزی که میرم و سه تا ساقدوشم 3 ملیون بدم؟؟!!!! خوب باید خوشگل شم... شوهرم مثلا پولداره ها...آتلیه هم شد آتلیه کلاسیک که هم تو خود رایشگاه کاراش بود هم با آرشام رفتیم دیدیم...خوشم اومد.......دوباره مثل همیشه هیچ جا رخت خواب خود آدم نمیشه... اما نمی دونم چرا خوابم نمیبرد...راستی با آنا و هستی و همینطور سیاوش و کیوان هماهنگ کردم همشون خیلی خوشحال شدن و با کله قبول کردن جمعه 10 صبح همشون و سر جهانشهر ببینیم که هر کی با جفتی که من انتخاب کردم مثل جوجه اردک زشت دنبال ماشین ما راه بیفتن بریم تهران براشون لباس بخریم.... وای راستی باید چند دست لباس اسپرت بخرم چند روز قبل عروسی با آرشام بریم آتلیه گفته باید با لباسای اسپرت ازمون عکس بگیره... دیدم نه مثل اینکه با افکار درهمم خوابم نمیبره پس هندزفریم و گذاشتم تو گوشم ورفتم تو پلی لیستم و همینجوری پلی کردم...از شانسم آهنگ مورد علاقم درومد.:زندگی راستی چه زود میگذره آدم از فردای خود بی خبرهزندگی راستی چه زود میگذره آدم از فردای خود بی خبرهگاهی از مدرسه و کیف و کتاب گفتی برامگاهی از شیطونی های بی حساب گفتی برامگاهی از مردم بی عاطفه نالیدی واسمگاهی از عاشقی و رنج و عذاب گفتی برامزندگی راستی چه زود میگذره آدم از فردای خود بی خبرهزندگی راستی چه زود میگذره آدم از فردای خود بی خبرهکاشکی میشد که بخندم همیشهچه کنم دست خودم نیست نمیشهدیگه اون روزهای زیبا نمیاددیگه اون خنده به لبها نمیادزندگی راستی چه زود میگذره آدم از فردای خود بی خبرهزندگی راستی چه زود میگذره آدم از فردای خود بی خبرهگاهی از مدرسه و کیف و کتاب گفتی برامگاهی از شیطونی های بی حساب گفتی برامگاهی از مردم بی عاطفه نالیدی واسمگاهی از عاشقی و رنج و عذاب گفتی برامزندگی راستی چه زود میگذره آدم از فردای خود بی خبرهزندگی راستی چه زود میگذره آدم از فردای خود بی خبرهزندگی راستی چه زود میگذره آدم از فردای خود بی خبرهپس یعنی ما نمی تونیم از لباسای مارک چیزی براتون پیدا کنیم...چون یا سایزتون نیست یا کلا تکِ... یا خوشتون نمیاد...اشکال نداره ..آرشام ببرمون کوچه برلند اونجا شک ندارم پیدا می کنن...آرشام چیزی نگفت و همه سوار ماشیناشون شدن...حالا اگه من بودم نمی رفتا... دیووونه...*****من: من که می گم همین... و بعد با صدای یکمی بلند تر گفتم : هستی، آنا اون تو چکار می کنید بیایید دیگه... المیرا پوشید...آنا در اتاق پرو و باز کرد گفت:آنا: کولی بازی در نیار اومدم... چطوره؟من: وااای خیلی بهت میاد... کلا رنگ آبی به همه میاد... به المیرا هم میومد...انا: مگه اونا هم پوشیدن؟ پیراهن که یکی نداشت...من: چرا از مغازه بغلی که مدلش و داشت گرفت...آنا... آها...بگو سیاوش بیادببینه...من: منتظر بودی من رسمیش کنم...خجالت بکش...آنا: خجالت واسه چی بکشم؟ خجالت باید من و بکشه!!!!بگو بیاد دیگه...من: پوووف حالا اگه ما بودیم هزار جور رنگ عوض می کردیما.... حداقل قرمز شو یکم!!!! و بعد رفتم و سیاوش و صدا کردم...سیامکم که از دراتاق پرو المیرا تکون نمی خورد... اما کیوان و هستی...کیوان اصلا نیومد نگاه کنه...خوب این دو تا اولین بارشون بود که اصلا با هم میومدن بیرون... باید یکار می کردم یخشون باز شه...نگاه به اتاق پرو هستی که بسته بود کردم..معلوم نیست داره اون تو چکار می کنه...رفتم سمت کیوان...من: بهتر نیست از احساست بگی... دیگه وقتشه ها شایدم کمی دیر شده باشه...کیوان با نگرانی گفت: دیر؟ چرا دیر؟من: پس دوسش داری....؟ خوب هر دختری خاستگار داره دیگه... یکیشون سمج باشه و با موقعیت و اخلاق عااالی جواب دختر میشه بله... پس امروز وقتشه تو ماشینم که تنهایین...کیوان سری تکون داد ورفت سمت اتاق پرو هستی...پوففف ای بابا اینا چرا هیچ کدوم قرمز نمیشن؟!!! حسرت به دل موندما...کیوان: هستی خانم میشه در و باز کنید..منم ببینم.؟با این حرفش آرشام پقی زد زیر خنده...آرشام: چی و ببینی پسر؟ مگه اون تو دلقک هست؟کیوانم خندید و گفت: یه لحظه هول شدم ببخشید... بعد دوباره گفت هستی خانم سالمید؟هستی: بله این زیپ بالا نمیره...آنا از تو اتاق پرو داد زد: فیلمشه بابا واسه ما که بالا رفت...با دستای خودمونم بالا رفت.... هستی در و باز کرد ...اوخییی نازی بمیرم انگار سونا بود انقدر قرمز شده بود...خوب هم به خاطر هوای اون تو بود هم معلوم بود خجالت کشیده...من: نَمیری آنا...هستی: ساناز این و میبندی...کیوان: نه من میبیندم...چقدر بهتون میاد...ای خدا این تاحالا رو نداشتا...خوبه یه جرقه زدم...حالا سه تاشون پوشیده بودن... چقدرم ناز بود...اونروز آرشام سه تاشون و می دید... پس یعنی الان می تونن بیان بیرون تو آینه قدی خودشون و ببینن... آنا و المیرا مشکلی نداشتن هستی هم نه خیلی ولی یکم خجالتی بود... دیگه بلاخره اومدن بیرون...عااااااالی بود...رنگ پوست سه تاشون سفید بود و آب کاربنی خیلی بهشون میومد... ناز شده بودن...خودشونم که خوششون اومده بود... خدا رو شکر خدا باهامون یار بود که همون فروشگاه کفش و کیف هم داشت و ما ستشون و پیدا کردیم..و بعد از خریدشون زدیم بیرون که واسه آقایون هم خرید کنیم...اونا هم باید ست شن دیگه...****موقع ناهار همه حسابی خسته بودیم...کیوان: بابا این ساقدوش چی بود تو بنا کردی؟ خسته شدم...من: واسه شما که بد نشد و بعد به هستی اشاره کردم...همه خندیدن و هستی سرش و انداخت پایین... خدا رو شکر این یکی رنگ عوض می کنه...عقده ای نشدم حداقل!!!من: اما هنوز همه چی تموم نشده...آنا: واای نه جان من...من: اون دو تا دیگه با شما کار نداره... یه آرایشگاه آقایونه که من آرایشگاه پارسیان و انتخاب کردم چون گریمورش هم دانشکده ایمه و کاراش و دیدم حرف نداره...باهاش صحبت کردم کهک شما سه تا رو شبیه به هم درست کنه...اونم گفته نگران نباشم...آرشامم که با شماست...آرشام: نگفته بودی؟ کی صحبت کردی؟ کی رفتی بیرون...اوه اوه این از چشماش معلومه اگه چاره داشت من و تو همین جمع ناک اوت می کرد.. من بعد از آخرین امتحانمون باهاش صحبت کردم...سیامک: کی همون که اونروز تو پارک دخترونه می خوند؟آرشام: کدوم پارک؟سیامک که فکر کرد من به آرشام نگفتم با یه قیافه شرمنده سرش و انداخت پایین...من: ا آرشام حواست کجاست...گفته بودم بعد از اخرین امتحان با اکیپمون می رم بیرون که ...رفتیم پارک و من سیامک و اونجا دیدم...آرشام به یه آها اکتفا کرد و ولی در گوشم گفت: آرشام: نگفته بودی اکیپتون پسرم داره...من: تو هم نپرسیدی...چیز خیلی مهمی هم نبود...دیگه حرفی زده نشد تا دوباره من شروع کردم...من: بچه ها اون یکی و نگفتم...ماشیناتون...همه به هم گفتن: ماشینامون؟من: آره دیگه مگه چیه...ماشیناتون باید ست باشه...ماشین ما همون پُرشه میشه اما نه زرد...آرشام پرشه قرمز می خوام باشه..؟آرشام خیلی جدی به گفتن یه باشه اکتفا کرد...پوف حداقل جلو اینا حفظ آبرو کن اا کسی متوجه نبود...سیاوش: ببین من ماشینم سفیدِ...حداقل من دیگه ماشین کرایه نکن... سیامک و کیوان کرایه کنن...سیامک: خوب منم ماشینم سفیدِ...سیاوش: خو من ماشینم مدل بالاتره...کیوان: منم ماشینم سفیده!!!!بعد همه با هم زدیم زیر خنده...من: باشه بابا همتون ماشین دارین ...همتونم ماشیناتون سفیده... بچه من با نظر سیاوش موافقم... کمِری خوبه...سیامک: پس کرایه دو تا کمری سفید دستای ورشکست آرشام و میبوسه...آرشام: اگه می دونستم یه عروس بردن انقدر استرس ودنگ و فنگ داره به جان خودم ازن غلطا نمی کردم...آنا: از قدیم گفتن ادم هر چی ولدارتر کِنِس تر...خجالت داره آرشام...دیگه حرفی زده نشد و غذاهامون و خوردیم... بعد از رسیدن به میدون کرج... بچه ها همه از هم جدا شدیم...آرشامم که از وقتی فهمید تو اکیپمون پسرم بوده و من فقط با دخترا تو پارک نبودم اخماش رفته تو هم...شایدم برای اینکه من خودم با ارایشگرمون حرف زدم ناراحت شده.... ای بابا...چه گیری کردیما...آرشام: خوب...بیا شروع شد...من: خوب...آرشام: چند نفر بودین؟ جفت جفت؟من: کجا چند نفر بودیم؟آرشام: کوچه علی چپ بن بستِ برگرد!!!!!زرشک !!!! فهمید خودم و زدم به اون راه....من : آها پارک و می گی؟برگشت یه نگاه عاقل اندر احمق بهم انداخت... ای خددا مثلا خواستم دعوا نشه ها...من: هیچی یه 15 نفری میشدیم... نه بابا جفت کجا بود... بیشتر دختر بودیم...آرشام: چرا نگفتی پسرا هم هستن...من: همچین می گی پسرا که انگار کل دانشگاه باهامون بودنا... من که گفتم با اکیپمون میریم...کلا از تر م اول با هم بودیم ... تحقیقاتمون بحثامون... کلا دیگه...آرشام: حسابی هم خوش گذشته نه؟ کی صداش و دخترونه می کرد؟ آرایشگره؟پیش خودم فکر کردم اگه بگم آره...ممکنه این فکر کنه خبریه و نره آرایشگاه ...من: نه بابا...یه پسره هست انقدرم شفتِ که نگو... ( خدایا من و عفو کن )آرشام: می دونستی جلفِ باهاشونِ اونوقت تو هم رفتی؟ای بابا بدتر شد که... دیگه صبرم تمومشد.... من: تو چرا انقدر گیر میدی؟ من الان چند ساله میشناسمشون...خودمم بد و خوبم و تشخیص میدم...تو تازه اومدی تو زندگی من راجع به کسی قضاوت نکن...ببین من 26 سالمه من و نمی تونی تغییر بدی... روزیم که من ودید برات نقش بازی نکردم که بگب من و نمیشناسی از اولم همین بودم... می تونستی تحقیق کنی... این فرصت و داشتی... حقته که بدونی چکار می کنم...اما این حق و نداری که حتی فکر کنی کارام اشتباهه...چون من خودم درست و غلط و تشخیص میدم... یه بار گفتم الانم می گم پشیمونی یک کلم بگو...خلاص... نه من و اذیت کن نه خودت و.... این بحثم ادامه پیدا نکنه به نفع جفتمونه... نگاه نکن با کلی ذوق دارم برنامه عروسی رویاهام و میچینم و مدیریت می کنم...همه چی درسته اما یه چیز درست نیست...اونم تویی... دیگه گریم درومد... من:فهمیدی آرشام: ؟ نگاه به خندم نکن که ظاهرمه...باطنم داره داغون میشه...باطنم هنوز نمیدونه شریکش کیه...من هنوز نشناختمت...نگه دار پیاده میشم...آرشام سرعتش تند تر شده بود و نگه نمی داشت...من با داد: مگه با تو نیستم می خوام تنها باشم نگه دار...یهو زد رو ترمز که نزدیک بود برم مثل مگس له شده بچسبم به شیشه... پیاده شدم و جهت مخالف ماشین حرکت...با جیغ لاستیکا برگشتم...رفته بود... خوبه انچنانی دعوامون نشده بودا!!!!! گفتم الان مثل فیلما دنده عقب می گیره میاد دنبالم...بعد من می گم خیلی بدی ؛ بد بد بد... بعد اون می گه حالا سوار شو من می گم نوموخوام.... بعد یهو ملت میریزن سر آرشام... بعد من می گم ولش کنید...ولی کسی صدام و نمیشنوه ...بعد که کتکش زدن من سوار ماشین میشم میبینم خیلی خونی شده... میریم باند و بتادین می خریم تو پارک همه رو براش میبندم!!!!! (یه اه جانسوز کشیدم و گفتم: همش رویا بود...کلا من همش تو رویا زندگی می کنم...)و بعد ایستادم تا تاکسی بیاد... اولین تاکسی که رد میشد تا درِ دربست و شنید زودی وایساد و دنده عقب گرفت...منم نشستم و گفتم:من: امامزاده حسن!!!!راننده: خانم 50000 تومن میشه ها...من: با اینکه حالم خراب بود اما این دیگه داشت سوء استفاده میکرد.گفتم:من: آقا الان آژانس می گرفتم منو با 2500 میبرد اصلا نمی خوام پیاده میشم... راننده های دیگه 2000 می گیرن....راننده: باشه خانم 2500 بشین...!!!!نگاه کن تروخدا از 5000 تومن یهویی اومد چقدر... نشستم و چیزی نگفتم اونم راه افتاد....*****از کوچه امامزاده اومدم بیرون و به سمت شاه عباسی حرکت کردم... بازم مثل همیشه داشتم تو آرامش زیادی غرق میشدم که خوردم به یه دختره...من: ببخشید خانم ...تقصیر من بود... متاسفم...دختره: بله که تقیر تو بود...مگه کوری خانم؟از کنارش رد شدم...وا مردم اعصاب ندارنا... دو دقیقه دیگه وایمیستادم میگفت باید وایسی افسر بیاد کروکی بکشه...گواهینامم می گیرفت×!!!به گوشیم نگاه کردم نه مامان اینا زنگ زده بودن نه آرشام... نمی دونم چرا انتظار داشتم آرشام بهم زنگ بزنه... داشتم میزاشتمش تو کیفم که زنگ خورد...آنا بود...من: جونم عزیزم...آنا: فکر کردی آرشامم اونجوری جون میدی؟من: نه دیوونه شمارت سیو بود با خودت بودم...آنا: وااای الان نمیشه وگرنه همینجا از خوشحالی ولو میشدم...اخه سیاوشم هست.. ببین کجایی؟ می خواییم استارت خرید جهیزیه بزنیم...من:وای نه انا من امروز خیلی خسته ام...آنا: نگران نباش کار خاصی نمی کنیم... فعلا فقط برای اتاق خوابا میریم... نترس یه فروشگاه خیلی بزرگ تو مهرشهر هست ...اگه بگم هزاران طرح و مدل توش پیدا می کنی کم گفتم... همونجا می تونی سه تا اتاق خوابت و دکور کنی...من: باشه...من ماشین ندارما...آنا: نترس من دارم عزیزم... کجا ببینمت؟ من الان سر شرافتم بیام اونور خیابون میشم سر جهانشهر...همونجا ببینمت...؟انا: آره بشین تو پارک شرافت تا 10 مین دیگه اونجام...من: باشه...فقط انا؟انا: جانم: هیچی زود بیا و بعد قطع کردم...می خواستم بپرسم آرشاامم میاد اما نپرسیدم...می دونستم ایده آرشامه که بریم برای جهیزیه...اما انگار که انا تنها می خواد بیاد... دختر 18 ساله جای اینکه بشینه درس بخونه... همش در حال گردشه...*****من: قبل از اینکه بریم...من باید اول خونه و ببینم... انا: چه عجب یادت افتاد کلید آوردم و بعدم به سیاوش گفت: بپیچ سمت خونه آرشام......خونه قشنگی بود...لوکس و شیک... همینکه وارد میشدی یه حال کوچیک بود شاید حدودا 25 متر بود... اینجا یه دست مبل شش نفره میخواست... کنارشم یه آشپزخونه اپن که خیلی شیک و ناز بود ...یعنی فقط دلم می خواست نگاش کنم خیلی مامان بود...اکازیون!!!!بعد کنار آشپزخونه یه راهرو می خورد که انا گفت میره سمت اتاق خوابا و کنار راهرو هم یه در بود که آنا گفت سرویس بهداشتیه...اول رفتم سمت چپم که پذیرایی بود...اونجا هم همه چی عاااالی بود...اگه دکور شه فوق العاده میشه...حدودا شاید 40 متر بود...خوبه واسه من و آرشام بزرگم هست... اتاق خوابا هم عالی بودن...همه چی بیستِ بیست منتظر وسیله ها بود....انا: فقط عزیزم اگه می خوای می تونی از کسی کمک بگیری یکی از دوستای آرشامم هست...من: نه گلم...می خوام همه چیز با سلیقه خود خریده و شه و با سلیقه خودم چیده شه...سیاوش: از انتخاباتونم میشه فهمید خوش سلیقه اید پس جای نگرانی نیست...خوب بریم؟ تا مهر شهر برسیم یک ساعت راهه...تو این ترافیک ممکنه دیر ترم برسیم...تو ماشین کسی حرفی نمیزد و منم از انا خواستم سیستم و روشن کنه... حداقل اون قار قار کنه...آنا: سیاوش سیدیت چند تا اهنگه؟سیاوش : می خوای چکار؟آنا: تو بگو؟سیاوش: 15 تا آلبومه... هر آلبوم حدودا 6 یا 7 تا آهنگ...آنا برگشت سمت من و گفت خوب از 1 تا 15 یه عدد انتخاب کن.من با گیجی گفتم 9... آنا: خوب حالا از 1 تا 6من: می خوای چه کار ...خوب 3...آنا: خوب ببین من میزنم آلبوم 9 اهنگ 3 ...هر چی که بود یعنی آرشام خونده واسه تو...من: واااا دیوونه...بیچاره سیاوش از دست تو چی می کشه...سیاوش قاه قاه خندید...انا: زهر مار سیاوش به چی میخندی؟؟//؟/// سیاوش خندش و جمع کرد اما ته چهرش هنز می خندید...انا: واقعا که سانی...بعد با حالت قهر ازم رو برگردوند...من: خیلی خوب بابا قهر نکن...شوخی کردم بزن ببینم اهنگش چیه...دوباره با ذوق لبخندی زد و آهنگ و پلی کرد...واااااااااااای این آهن خوشملِ... دوسش می دارم...آخ جووون....یعنی آرشام داره به من می گه؟احساساین احساسی که من دارمشبیهِ بغضِ چشماتهکه هر موقع که نیستی توشبیهِ سایه همراته...این احساسی که من دارماگرچه خیلی غمگینهولی وقتی تو رویامیبه قلبم خیلی می شینه...این احساسی که من دارمفقط دوست داشتن محضهدل عاشق به یادت هستتوی هر جا و هر لحظه....این احساسی که من دارممرور عشق دیروزهکه بعد از رفتنت بازمبرام انگار مرموزه....این احساسی که من دارماز احساس تو لبریزهکه این روزای عمر منبرام شبهای پاییزه....این احساسی که من دارمفقط شوق تورو دارهاز اون وقتی که تو رفتیدو چشمم اشک میباره............خرید جهیزیه خیلی زودتر از اون چیزی که فکر می کردم تموم شد...اصلا این روزای باقیمونده به عروسیم زود گذشت...البته هنوز چند رروزی مونده...آرشام برای خرید جهیزیه باهام نیومد ...فقط نمی دونم چی شد که برای خرید مبلمانم اومد...اصلاا مهم نیست بره به جهنم...تصمیم دارم یکم ادبش کنم...یهنی که چه؟مردم انقدر لجباز و مغرور ؟ نوبره والا... اینا رو بیخیال... از جهیزیم بگم؟ تما وسایل برقیم کلا رنگ مشکی شد از یخچالم و ماشین لباسشوویی گرفته تا سولاردم و ماشین ظرفشویی...خدایی اثاثام تکن مطمئنا اگه خودم جهیزیه می بردم همچین چیزایی نمی خریدم... داشتم می گفتم همه مشکین و با دکوریای لیمویی رنگ تزعین شدن...کلا همیشه مشکی با لیمویی و زرد رنگ قشنگی در میاد و خیلی شیکِ... تو حال یه دست مبل راحتی ال مانند به رنگ مشکی انتحاب کردم که با فرش ماکارونی مشکی سفید که وسطشون اندا ختم خیلی خوشگل شده.... میز ناهار خوری ده نفرم که جدا از همه گذاشته شده بود و خیلی به پذیراییم نما میداد...حالا پذیرایی از پرده های حریر و کتان حریر که خیلی هنر مندانه دوخته شده بودن بگم... زیرشون حریر سفید بود و روشون یه کتان حریر قهوه ای میومد که یه طرفه بود و تا روی زمین میومد و اونجا جمع میشد و روی این حریر قهوهای یه مخمل کرم میوم که تا نصفه ادامه داشت و از نصفه جمع میشد... خیلی قشنگ بودن... مدلش و از یه ژورنال برای کشور لبنان انتخاب کردم... ...من عاشق گل بنجامینم خیلی دوست دارم... کناره مبل که حالت باز داره گوشه و کنج دیوار یه گلدونبنجامین گذاشتم... همیشه گلای طبیعی رو به مصنوعی ترجیح میدم... و کنج همه این وسائل یه آباژور خیلی شیک گذاشته بودم... اوه راستی یادم رفت بگم یه گوشه پذیراییم جایی که تقریبا خالیه یه میز بار گذاشتم...خیلی خوشگله و منم عاشق وسایل لوکسم... وبرای روش چند تا گلَس گذاشتم و سیامک هم دید بی مشروب و الکل میزم بی صقاست به سفارش خودم برام بلک & وایت، وُدکا، و تیچرز آورد...و من گذاشتم رو میز بارم...مبلای پذیراییم مدل سلطنتی و به رنگ کرم و قهوه ای بودن که خیلی شیک چیده شده بودن...البته تو چیدن آنا و المیرا و هستی بهم کمک کردن و ازشون ممنونم و فرشمم به رنگ کرم قهوه ای و مشکیه که اونم خیلی قشنگه... گوشه پذیراییم جایی که حالی بود یه لوستر آویز گذاشتیم که با الماسیاش که تا نزدیکای زمین اومده و رنگای آبی و صورتی و قرمزی که داره به خونه زیبایی میده...راستی یادم رفت از محل برگزاری عروسیم بگم...حنابندونم که شد تالار قصر تارا که جای شیکی بود و برای ما و مهمونام خوب بود... میموند عروسی و پا تختیم ...پاتختی خونه بود که اینم دیگه حرفی توش... نبود و عروسیمم تو یه سالن خیلی شیک و مدرن بود...وای انقدر باحال بود اولش که وارد میشدی یه حیاط بزگ داشت که دو طرفش آبنماهای خیلی بزگ بود و وسط یه فرش قرمز پهن بود تا جایی که این میرسیدی به در سالن و کناره های این فرش قرمز شمع روشن میشد البته اونروز فقط نمایشی چند تاش و برای ما با کامپیوتر روشن کرد در اصل شمع های واقعی نبودن...خیلی قشنگ بود و توی خو سالن هم هر مزی با رنگ خاصی تزئین شده بود... یه همچین سالنی کنار دری کع وارد میشدی بود که اون قسمت مردونه بود... آخر شبم که قرار بود بریم خونه آرشام اینا که اونجا هم میز و صندلی تو باغ چیده بودن . مختلط بود...*******فردا حنابندونمه... وای الکی استرس می گیرم...یعنی طبیعیه>؟ زیاد دور و ورم نمیاد.... شاید اونم استرس داره نمی دونم ولی انقدر از دستش ناراحتم که اصلا دلم نمیخواد محلش کنم...پسره نکبت .....................دارم با آرشام میرم آرایشگاه اصلا حرف نمیزنه... نمی دونم چی بگم این چند روز خیلی حرص خوردم به خدا...بلاخره سکوت و شکست و گفت:آرشام: ببین میشه مثلا وسطای آرایش بیای پاینن من ببینم اگه خوشم نیومد بگم بشوری...ای خدا؟ االان این حرف نزنه نمی گن لالِ که...من: واقعا چی فکر کردی این حرف و زدی؟مگه تو میخوای بشینی پایین منتظر من.؟آرشام: نشینم؟من: نه دلیلی نداره که...توام برو به آرایشگاهت اینا برس...بعدم اینجا از چهره به چهره مطمئن تره خیالت راحت...نفسش و صدا دار داد بیرون و چیزی نگفت...کنار آرایشگاه پارک کرد و بعد از اینکه لباسم و برام آورد بالا رفت...بعضی از کاراش و دوست داشتم اما گاهی اوقا موافق صد در صد بودم که بزنم تو کلش...******قبل از اینکه شروع کنه بهش گفتم:من: رویا جون من امشب رقص عربی و هیپاپ دارم یه جوری درستم کن یه وقت خدایی نکرده موهام باز نشه یا مثلا آرایشم به خاطر تحرک زیادم نریزه... موهامم کامل نبند... شینیونم باز و بسته باشه بهتره و اینکه من لباسم یکیش زیتونیه یکیش مشکی لیمویی...رویا همینجوری که صندلی و تنظیم کرد و به من اشاره کرد که بخوابم روش گفت:روی: خیالت راحت تما وسیله هام ضد آب...می تونی تو استخر بری و چند ساعت شنا کنی هیچ بلایی سرشون نمیاد...واسه لباستم نگرا نباش کلا رنگ زیتونی و زرد به هم میان و منم نزدیک به هم آرایشت می کنم...و بعد یه چیزی بست دور سرم و شروع کرد... به هیچ عنوان اجازه نداد وسط کارش به صورتم نگاه کنم چون می گفت..آرایش نیمه کار هیچ قشنگی نداره که توام بخوای نگاش کنی... همینجور که کارش و میکرد یه خانم با یه میز چرخ دار اومد سمتم و یه صندلی هم برای خودش آورد و دستم و گرفت و اونم مشغول شد....نمی دونم چکار می کرد و لی با قلم مویی که تند تند رو دستم انگشتام و روی دستم و مچم مییومد قلقلکم کرفته بود.... بلاخره بعد از نیم ساعت کارش با دستم تموم شد و جاش وعوض کرد و وقتی رویا اود این سمتم اون خانم که اسمشمم نمیدونسشتم اومد سمت دیگم...یه ربع بعد کارش با دستم تموم شد این دستم هیچ قلقکی یا چیزی نداشت...فکر کنم بعد از سه ساعت بود که کار آرایشم تموم شد... سرم و بالا کردم و خودم و تو آینه نگاه کردم... اما قبل از اینکه ببینم رویا گفت من میرم اون سالن الان میام...من: باشه و بعد به خودم نگاه کردم...باور کنید بدون هیچ اغراقی می تونم بگم معرکه شده بودم... مژه هایی که دونه ای کار شده بود و انگار مژه خودم بود سایه خیلی نازی که واقعا فوق العاده بود...لبام که به حالت قلوه ای و عروسکی درومده بود...کلا من اون ساناز نبودم... انقدر شوک بودم که صدای مهسارو نشنیدم تا اینکه زد به شونم و گفت:مهسا: دختر تو کجایی؟ بیا بیرون...وای چقدر ناز شدی...می گم خودت اینجوری شدی بیچاره دوماد...حنابندونتون باید تو بخش مراقبتهای ویژه انجام شه... پاشو پاشو برو اون سالن... من مات و مبهوت بلند شدم و رفتم سمت در...دستم و گذاشتم رو در که باز کنم...وای بازم باورم نمیشد به طرح حهای ریزی که با قلم مشکی به دست سمت راستم داده بودن نگاه کردم واقعا فوق العدع بود...مثل دست هندیا شده بود با این تفاوت که من فقط رو یه دستم بود و تا کمی بالاتر از مچم ادامه داشت!!!!رفتم اون سالن برای درست کردن موهام...******شالم انداختم سرم و گرفتمش دور شونه هام واز آرایشگاه اومدم بیرون...دقیقا همون فکری که می کردم آرشامم همونقدر شکه شده بود...اما خیلی زود روش و ازم برگردوند و بهم چشم غره رفت...که همین باعث شد فیلمبردار با تشر بگه؟فیلمبردار: باور کن من دوماد به بد عنقی تو ندید...بعد نیای بگی فیلمم خراب شدا... جای اینکه به عروست بگی چه خوشگل شدی بهش اخم می کنی و چشم غره میری؟ که چی بشه.؟آرشام اومد چیزی بگه که دستش و فشار دادم...می دونستم الان می خواد بگه به شما چه مربوط... با فشار دستم آرشام چیزی نگفتم و یه لبخند بهم زدووونگاه کن ترخدا ببین چقدر ناز میشه... نمی دونم تاحال کسی بهش گفته با این لبخند بی خرج چقدر ناز میشه؟یادم باشه بهش بگم...باهم رفتیم تو آسانسور و رفتیم پاینن از فیلمبردار خواستیم زیاد فیلم نگیره...نمی دونم چرا تموم ذوقم کور شده بود...به جاش یه بغض خیلی سنگین تو گلو بود...رفتیم بیرون...اولین چیزی که رو به روم بود یه پُرشه به رنگ زیتونی بود لبخندی زدم و تو دلم گفتم چی میشه این ماشین ما بود... خیلی باحال میشد...اما همون موقع آرشام دست من و گرفت و برد سمت همون ماشین...با تعجب بهش نگاه کردم و منتظر توضیح بودم...خنده ای کرد و گفت دیدم رنگ زیتونی خیلی بهت میاد وقتیم که ایم=ن ماشین و دیدم دلم نیومد از بگذرم... حالا میبینم که کارم درست بود کنارش که وایسادی قیمت ماشین صد برابر شد...با توام ست شده ها... و بعد در ماشین وبرام باز کرد و من و نشون تو ماشین و دولا شد پایین...داشتم به رو بهروم نگاه می کردم...به فیلمبردار که بهم با دستاش گفت: هیس...هیچی نگو انگار داشت مچ گیری میکرد...وا ما که کاری نمی کردیم!!!آرشام: من و نگاه کن نانا...برگشتم...من: بله...لبش و گذاشت رو لبم و یه بوسه خلی کوتاه از لبام کرد...آرشام: باور کن همین الانم تو شکم... واسه همین نتونستم بالا بهت بگم تو واقعا خیلی ناز بودی و الان خیلی ناز تر شدی...خواستنی تر و بعد دستم و گرفت و بوسید.... و در و بست و اومد که بشینه...وای خدا چقدر شیرین بود... چقدر این چند لحظه رو دوست داشتم...نشست تو ماشین و راه افتادیم...آهنگ و روشن کرد و داشت می خوند...اما حواسم به اهنگ نبود...من: قضیه ماشین چیه؟ ماشین خودت چی؟ من که قرمز خواستم چه جوری تند تند ماشین عوض می کنی؟آرشام: دوستم نمایشگاه داره امروز اونجا بودم می خواستم یه ماشین دیگه بردارم...این و دیدم دیگه نتونستم به ماشین دیگه ای نگاه کنم...من: کاش یه مورانو مشکی بر میداشتی...آرشام: خوشم میاد تو انتخاب ماشین هم سلیقه ایم...می خوای برم ور دارم هستش؟من: نه دیگه همین واسه حنابندون قشنگتره...من: راستی آرشام نظرم واسه عروسی عوض شد ماشینمون همون بنفش باشه بهتره...من بنفش خیلی دوست دارم...اما نه تیره ها...آرشام: منم می خواستم بهت بگم آنا گفته بود بنفش دوست داری...آره اونم قشنگه...اما ممکنه تا اون موقع جور نشه...چون سفارشیه...دیگه چیزی نگفتیم و رفتیم سمت آتلیه... اصلا تحمل نداشتم نمی دونم چرا انقدر انرژیم زیاد بود...... تو آتلیه...این عکاس یه ژستایی میداد..آرشامم دق میخورد...یکی از عکسامون آرشم پشت من وایساده بود...منم یه حالتی که مثلا کرواتش و گرفتم و کشیدم داره میاد سمت من...!!!یه ژستمون آرشام لم داده داده بود و به آرنج دستش تکیه داده بود و منم پشتش نشسته بودم...یه دستم انداختم جلوش و گذاشتم رو زیمن یه دستمم پشتش بود و باید خم می شدم و میبوسیدمش... وااااای خیلی خوشم اومد ژشت قشنگی بود... این اخرین عکسی بود که گرفتیم کلا خیلی عکس بود حالا من همش و نگفتم...همین که عکاس گفت چند لحظه استراحت عکسای دو تایی تمومه... خواستم بلند شم که آرشام گفت:آرشام: نه صبر کن...من: دستم درد گرفتا...راحت لم دادی...آرشام: نانا من بوس می خوام...تعجب کردم خدایا همین الان ماچه بارونش کردما...من: پاشو زشته...اومدم بلند شم که دستم و گرفت و گفت من جدی گفتما...دوباره دولا شدم بوسیدمش...حواسم به عکاس بود که سرش و بالا کرد و خندید...بکم خجالت کشیدم...گفتم زشته بلند شو...چیزی نگفت وبلند شد... بعد از گرفتن عکسای تکی و رفتن تو استودیوی دیگش برای درست کردن یه کلیپ حدودا 20 دقیقه ای .حرکت کردی به سمت تالار...وای وای این یه فیلمبردار بود پدرومون و دراورد از این به بعد میشن 3 تا فیلمبردار...دو تا تو زنونه ، یکی تو مردونه...تو تالار...ما باید میرفتیم طبقه بالا پله های مار پیچ نازی داشت... طبق گفته فیلمبردار اول آرشام چند پله میومد بالا و بعد دست من و می گرفت و کمکم می کرد برم بالا... تا اخر اینجوری رفتیم و بعد هم به فامیل تک تک سلام دادیم و نشستیم...بعد از اینکه همه کمی رقصیدن ...اعلام کرد که نوبت عروس و دوماد هستش و بعدم دوماد بره پایین... با چند تا اهنگ رقصیدیم و آرشام بعد از اینکه من ونشوند رفت...المیرا رو صدا کردم...من: المیرا جان ببین این سی دی و بده به سیامک بگو وقتی بهش زنگ زدم آهن یک و بعدش آهنگ دو رو برام بزارن اگه قبول نکردن...بگو درخواست عروسه...المیرا باشه...کمی نشستم و بعد از خوردن شربتم...لباسام واز آنا گرفتم ورفتیم رختکن با کمک آنا همه چیم و عوض کردم...آنا: واااای سانی وقتی اومدی داخل اصلا نشناختمت واقعا کارش عااالیه...منم عروسیم میرم پیش رویا...من: آره خودمم خودم و نشناختم... دختر تو قرمز شدن رسمت نیست؟آنا : نه بابا...دیگه گذشت اون دوران...سانی چه هیکلی دای...خیلی س ک س یه...من:زشته دختر...مرسی...بریم...رفتم بیرون همه با تعجب نگاه می کردن...حتما می گن نه به اون پیراهنش و کفش پاشنه 11 سانتیش نه به این کفش تختش و لباس عربیش...زنگ زدم به سیامک و گفتم:من: سیامک جان می تونی بگی آهنگ و پلی کنه...؟سیامک: آره صبر کن ...فعلا...چند دقیقه بعد از تو میکروفون اعلام شد که خوب مثل اینکه عروس خانم می خوان هنر نمایی کنن...من:چه پررواما بی اقا دوماد صفا نداره...آقا دوماد شما برو بالا...منم این آهنگ و بزارم...وای خدا من فقط میخواستم تو فیلم بیفته داشته باشیم... بیخیال من که خجالت نمی کشم...آهنگ و گذاشت: اول آهنگ آروم بود که تو طراحی من با موج دستام و انگشتام و بعدم موج بدنم از سینه هام به باسنم و برعکس بود...عادت داشتم رو رقصم جای خنده کامل یا نیش باز فقط یه لبخند بدون اینکه دندونام معلوم شه بزنم کل به مدل رقص عربیم همین میومد...حالا باید یه دور میچرخیدم و آروم سرم و میاوردم پایین و موم میریخت پایین بعد یهو اهنگ تند میشد که من با یه ضرب محکم سرم و میاوردم بالا و سینم و میدادم جلو و دوباره عقب...همینکارم کردم که دیدم آرشام جلو در ورودی وایساده و دهنش کلی باز مونده... ویکی از فیلمبردا را هم داره خفن ازش فیلم می گیره...به رقصم ادامه دادم و تمومش کردم.... خیلی خسته شدم...اون ضربا...لرزشا...رقص سینه حسابی خستم کرده بود...تموم که شد در حالی که نفس میزدم و همه داشتن با دست زدن تشویقم می کردن رفتم سمت آؤشام و دستش و گرفتم ...من: تو چرا چشمات و اینجوری کردی؟آرشام: تا حالا کسی بهت گفته خیلی قشنگ میرقصی...من آره... و بعد نشستیم...آخه این ارکستر دیوونه گفت عروس خانم باید کمی استراحت کنه بعد ادامه بده...آرشام: تو تا دیوونم نکنی بیخیال نمیشی... همه چیت و امشب رو نکن مردا دوست دارن زنشون و کشف کنن...من: نترس تا آخر عمرتم نمی تونی کشفم کنی...سوپرایز زیادهآرشام : اومد در گوشم و گفت قربون خانم کشف نشدنیممم....خندیدم و سرم وانداختم پایین و تکه موزی که آرشام داد بهم و خوردم...5 دقیقه بعد بود که آمادگی دادو منم بعد از درآوردن جینگیل مینگیلای عربی رفتم وسط...می خواستم با آهنگ آن دِ فلور جنیفر برقصم... نمی دونم چه جوری بگم و از حکاتم بگم...رقص پام و حرکتای خاصش...انداختن سرم به چپ و راست .... لرزش باسنم که مخصوص جنیفر و در اخر یه بوس برای آرشام فرستادم و رو دو تا پام نشستم وسرم وانداختم پایین...با دسته 5000 تومنی که آرشام ریخت رو سرم بلند شدم...خواستم بگم دیوونه من از این کار بدم میاد...نباید اینکار و می کردی معنی خوبی نمی ده اما گذاشتم رو حساب اینکه بلد نیست و جو زده شده...بچه های فامیلم که پخش زمبین بودن و داشتن پول جمع می کرد...شاید منم بچه بودم اینکار و می کردم!!!وقتی نشستی از بلند گو به من خسته نباشید گفت و از آرشام خواست بره پایین...آرشام قبل از اینکه بره پایین گفت:آرشام: ببینم رقص مبارزه خاموش بلدی؟من: آره بلدی؟آرشام یه تای ابروش و داد بالا و گفت استادم...من: بابا اعتماد به سقف...منم بلدم...اما امشب دیگه جون ندارم...آرشام: نه عزیزم سوپرایزه یه شب دیگست... و بعد از اینکه دستم و بوسید رفت...وای فکر کنم شب عروسی می خواد تلافی کنه ولی من که دیگه نمی تونم لباس عروس عوض کنم!!!!رقص مبارزه خاموشم یه جور رقص خیابونی هیپاپ به اینصورت که یه دختر و یه پسر مقابل هم قرار می گیرن و اول دختره شروع می کنه به رقصیدن که یه جور مبارزه سایست دختره هر کار که می کنه پسره نباید بترسه و. بعد هم که نوبت پسره میشه برقصه به همین صورته . دختره هم نباد بترسه...در آخر که یکی کم آورد( کسی که از حرکت سایه طرف مقابلش بترسه و واکنش نشون بده کم آورده و بازندست) دختر و پسر باید با هم شروع کنن به رقصیدن با هم و رقص و تموم کنن...

 

 


مطالب مشابه :


رمان پنجمین نفر ۲۸

این مدل مو خیلی بهش میومد . کت و شلوار خوش دوختی که تو عروسی چند دست از لباسای خودته . برای




شرح عروسی خواهری 264

و واسه خواهر کوچیکه یک مدل از یعنی مثل لباسای مارک تو عروسی و 6 نفر ادم تو ماشین




رمان من .تو.سرنوشت تمومممممممم

بجنب برو حموم و لباسای شب عروسی که قبلا مدل مو و آرایشمو برم تو . درو باز




پست سوم رمان تو رو نمیخوام

پست سوم رمان تو رو نمیخوام - همه مدل رمان را باز کرد و رفتم تو بگیریم برای عروسی




رمان گل عشق من و تو 6

سالن عروسی چی؟ یعنی باز یکیش هم مو اخماش رفته تو هم شایدم برای اینکه من




ایده جالب عشقولانه وجذاب برا متفاوت شدن زندگی

از عکسامون از دوره نامزدی تا عقد و عروسی برای ناهار ژله در مدل لباسای فاخر تا حدی باز




رمان ازدواج به سبک اجباری (قسمت اول)

رمان برای همه با صدای خانم بزرگ مو به تنم راست شد: موهامو مدل جمع باز خیلی شیکی درست کرده




برچسب :