رمان اعدام یا انتقام 34
آخرين قطره اشكى كه به خاطر سهيل ريختمو با سر انگشتم گرفتمو با لبخند وارد خونه امون شدم..
ديگه هيچ اشكى به خاطر سهيل نخواهم ريخت..
با حرفهاى امروزش بيشتر از قبل نا اميدم كرد..
هرچى از سهيل نا اميدتر ميشم ، به على اميدوارتر!
ظهر كه على اومد ، با روى باز به استقبالش رفتم...
بد عادتم كرده با اين بوسه هاى روى پيشونيم..
لبخند عميقى رو لبم نشستو به چشمهاى مشتاقش خيره شدم..
- سلام.. خسته نباشى!
- شما هم خسته نباشى و عليك سلام به روى ماهت!
خنده اى كردمو به آشپزخونه رفتم ، در همون حين بهش گفتم
- تا لباساتو عوض كنى ميزو ميچينم!
چشم غليظى گفت و به اتاقش رفت..
هنوز نميتونم بگم اتاقمون..
شايد تا وقتى كه همه جوره مشترك نشده بينمون برام اينطور باشه..
مشترك....
زندگى مشترك...
و بعد اصليش كه تو زندگى ما حذف شده..
دلم ميخواد اون خلا پر بشه..
بايد پر بشه...
ديگه دختر نازك نارنجى يك سالو چند ماه پيش نيستم كه همش فكر و ذكرم به يه نفر خلاصه بشه...
الان فكرو ذكرم يه نفر ديگه ست..
يكى كه شايد دير شناختمش.. ولى خوب شناختمش...
ناهارو تو سكوت خورديم...
على يه چايى بعد از غذا خوردو دوباره آماده شد بره بانك..
امروز عصر كار هم بود.. بايد ميرفت شعبه..
در عوض فردا به خاطر عيد قربان تعطيله!
امشب شب عيد بزرگيه...
برنامه ها دارم براى امشب...
با تكون خوردن دست على جلوى
صورتم از فكر اومدم بيرون..
خم شدو گونه امو بوسيدو گفت
- خانوم من كجا غرق شده بودن ؟!
با شيطنت ابرومو بالا انداختمو گفتم
- جاهاى خوب خوب!
- كجا ؟
- بماند!
لبخند دندون نمايى زدو ازم خداحافظى كرد..
كنار در ايستادم تا وارد آسانسور شدو رفت..
امشب برام يه شب خاص و رويايى خواهد بود..
با عسل رفتيم حمام...
اونكه عادت داشت بعد از حمام بخوابه و تا بيرون اومديم خمار خواب بود..
خوابوندمشو لباس پوشيدمو به آشپزخونه رفتم..
از اونجايى كه امشب ميخوام سنگ تموم بذارم ، دو نوع غذا درست ميكنم و براى پيش غذا هم سوپ مرغ و دسرم كه ژله درست ميكنم..
مواد شيرين پلو رو آماده كردم و دوتا سينه مرغم گذاشتم بيرون از فريزر تا بپزم..
بعد رفتم سراغ رنده كردن گردو ، براى فسنجون..
تا ساعت هشت تو آشپزخونه مشغول بودم..
عسلم كه تازه بيدار شده و اومده كنارم..
خيالم از بابت غذاها راحت شدو به اتاق رفتم..
اول لباس هاى عسل رو عوض كردم..
يه پيراهن عروسكى ليمويى داشت كه آستين هاش پوفيه..
با پوشوندنش به عسل ، يادم اومد خودمم يه لباس ليمويى كوتاه دارم..
فكر كنم جالب بشه..
اونو پوشيدمو به خودم نگاه كردم..
لباس تا بالاى زانومه و فقط دوتا بند داره و كلا مدلش تنگه!
بهم مياد.. لبخندى زدمو به عسل نگاه كردم كه با اشتياق
داشت به منو خودش نگاه ميكرد..
يه بوس از لپش كردمو مشغول آرايش كردن شدم..
خط چشم درشت و با دم كشيده كه چشمهامو درشت تر نشون ميده..
سايه ى پژ و طلايى..
رژ گونه ى طلايى و رژ لب كالباسى..
كار آرايش صورتم تموم شد ، دستمو دراز كردم برس بردارم تا موهامو درست كنم كه عسل جلوم ايستادو گفت
- مامى منم ماتيك..
- وروجك امشب ميخواى رو دست من بلند بشى ؟!
آرايش ميخواى ؟
- آره..
براش رژ زدمو بوسش كردم ، جاى رژم رو صورتش موند ، با دستم پاكش كردمو خواستم به موهام برسم ، كه باز صدام زد
- جانم ؟!
چشمشو بستو دستشو روش گذاشتو گفت
- از اين هام ميخوام!
- اينها بده!
- خوبه.. خودت دالى!
وروجك!
حريفش نميشم كه..
براش خط چشمم كشيدم كه ديگه خيلى خيلى خوردنى شد..
با لبخند بهش گفتم
- برو عروسكتو آماده كن تا من نخوردمت!
چند لحظه با تعجب نگاهم كردو بعدش رفت سمت عروسكش..
منم بالاخره موفق شدم موهامو درست كنم..
كار خاصى نداشت ، چون على موهاى بازمو دوست داره و موهام حالت دارن..
كمى ژل به موهام زدمو به حالت فر و آزاد رو شونه ام ريختمشون..
از قسمت چپ موهام كمى باز پشت سرم به سمت راست ريختم تا بيشتر موهام سمت راستم باشنو قشنگتر بشه..
با رضايت نگاهمو از آينه گرفتمو به ساعت دوختم..
ساعت نه شده..
ديگه الانه ست كه على
بياد..
از جام بلند شدم تا همه چيزو چك كنم..
يه دور كامل به خونه نگاه كردم..
همه چيز كامله..
ميزو چيدم با دوتا شمعدان حاوى شمع و گلدون پر از گل سرخ مصنوعى..
دوست داشتم طبيعى بگيرم ، ولى فرصت نشد و فكر كردم همينم غنيمته!
يه موزيك لايت رو سيستم صوتى ، تنظيم كردم تا وقتى على اومد بذارم..
به غذاها سر زدم..
خوب و آماده بودن..
سالادو كه از قبل درست كرده بودم رو ميز گذاشتمو براى بار دهم به ساعت نگاه كردم..
نه و نيم شده..
عسل خوابش گرفته و مدام خميازه ميكشه..
غذاشو بهش دادم خورد..
با چشمهاى خواب آلود پرسيد
- مامى ، بابا كى بياد بريم ناناى ؟!
- الان مياد عزيزم.
مامى فداى حرف زدن چپولت بشه!
ناناى ميخواى ؟
- اوهوم...
بخوابم بعد ناناى كنم ؟!
- بيا بريم بخواب قربونت برم..
عسلو بردم خوابوندم...
ساعت ده شده..
تلفنو برداشتمو شماره ى على رو گرفتم..
با خوردن سومين بوق آزاد دلم ريش شد كه با شنيدن صداش دل گرم شدم..
- سلام عرض شد..
- سلام!
چه لفظ قلم!
- بده ؟
- چقدر دير كردى ؟!
نگرانت شدم..
- يكى از همكارا رو دارم ميرسونم ، بعد ميام ،نگران نشو ، خيلى ترافيكه !
خواستم جوابشو بدم كه صداى بلند مردى گفت
- على مواظب باش!
يا حضرت زهرا!
على!
اگه بگم حس مرگ دارم دروغ نگفتم..
اگه بگم خون تو تنم يخ بست ، دروغ نگفتم..
احساس ميكنم هر آن ممكنه سقوط كنم..
گوشيو بيشتر به گوشم چسبوندمو سعى كردم بشنوم..
- على.. خدايا خودت رحم كن!
باز هم فقط صداى دعاى اون مرد ناشناس رو شنيدم..
با هر حرفش بيشتر احساس كرختى ميكنم..
پاهام سر شدنو زبونم بند اومده..
خواستم لب از هم باز كنم..
انگار با چسب يا نخ دوختنشون به هم!
حتى حنجره ام يارى نميكنه صدام آزاد بشه..
صداهاى همهمه شنيدم..
با آخرين توانم صداش زدم
- على!
على اونجايى ؟!
تو رو خدا جوابمو بده..
چرا صداتو نميشنوم..
على چى شده ؟!
بجز يه سروصداى نامعلوم كه نشونه ى يك تصادف بود ، چيزى شنيده نميشه..
ذهنم به عقب برگشت..
لحظه ى آخر تنها جواب على به من صداى ترمز وحشتناك ماشين و صداى وحشتناكتر مردى بود كه على رو صدا كرد..
چه اتفاقى افتاده ؟!
خدايا!
بازم يه تصاذف ديگه ؟!
اين چه تقديريه كه تا دل ببندم بايد با تصادف بند دلم پاره بشه ؟!
نكنه ناف منو با تصادف بريدن ؟!
منكه امشب رو راست شدم با خودم..
رو راست شدم با تويى كه خداييمو خواستم زن باشمو همسر..
خواستم تمكين كنم ، همون طور كه تو فرمان دادى!
خواستم رضايت شوهرو بدست بيارم ، همون طور كه خودت دستور دادى بر بدست آوردن دل شوهر!
به كامل بون نيمه ى ديگه ى دين..
به اينكه دل مردم فقط براى خونه اش و زن خونه اش بتپه!
كجاى كارم غلط بود ؟!
تاوان چيو دارم پس ميدم ؟!
تاوان عذاب يك ساله ى على ؟
يا نگاه آخر سهيل!
كدوم خدا ؟!
صد بار زنگ زدم به موبايلش.. ولى فقط بوق آزاد ميخورد..
کسى جواب نميداد..
داشتم ميمردم..
اشک همه ى صورتمو پوشونده..
دو زانو رو زمين نشستمو به در خيره شدم
شايد بياد..
ساعت يازده شده..
نميدونم بايد چکار کنم..
به کى زنگ بزنمو خبر بگيرم..
حتى نميدونم اسم دوستش چيه که بگردم از دفتر تلفن شماره اشو پيدا کنم..
تازه اگه شماره اش نوشتته شده باشه..
خونه ى مادرش هم که نميشه زنگ زد..
اين وقت شب فقط ميترسونمش..
به حسين هم اين موقع زنگ بزنم چى بگم ؟!
بگم چى شده ؟
اصلا چيزى نميدونم..
فقط صداى فرياد دوستشو شنيدم..
شايد.. شايد دوستش به حسين خبر داده باشه..
اگه اتفاقى افتاده باشه ، حتما خبر ميده..
با اين فکر تلفنو برداشتم..
بوق اول.. دوم.. سوم... واى خدا ششم..
جواب نميده!
نکنه اونم خبر دار شده رفته دنبالش ؟!
نکنه اتفاق خيلى بدى افتاده..
نکنه بيشتر از يه تصادف بوده..
اگه على بلايى سرش بياد من ميميرم..
من نميتونم..
عسل چى..
اون از مادرش ، اونم از باباش..
لال شى بهار.. باباش سالمه..
بايد سالم باشه..
من منتظرشم..
ميخوام امشب براش فراموش نشدنى بشه..
حتى ميخوام خودم بهش بگم که چقدر دوستش دارمو اين بار سلول سلول تن من اونو ميخواد..
بايد بهش بگم..
خيلى حرفها دارم که بهش نگفتمو بايد بگم..
على به من قول داده باهام بمونه..
اون حرفش حرفه..
قولش قوله..
زير حرفش نميزنه..
دستى به صورت خيسم کشيدمو شروع کردم به راه رفتن..
هر قدمى که برميدارم ، سرمو بلند ميکنمو به ساعت نگاه ميکنم..
همش تقصير منه..
نبايد بهش زنگ ميزدم..
اون پشت فرمون بود..
من حواسشو پرت کردم.. من!
از خودم بدم مياد..
هميشه باعث درد سر شدم براى على..
اون فقط يه زندگى آروم ميخواست در کنار زنى که کامل براى اون باشه.. نه نصفه نيمه.. نه در حد يه پرستار..
ولى من اينم ازش دريغ کردم..
از خودم متنفرم..
اگه بلايى سر على بياد خودمو نميبخشم..
حقته بهار خانوم.. بکش..
چقدر اذيتش کردى..
چقدر حرصش دادى.. حالا تو حرص بخور..
فکر کردى دنيا به کام توئه که تا بهش علاقه مند بشى ، همه چيز به خير و خوشى پيش بره..
مگه زندگى قصه ست ؟!
دنيا دار مکافاته..
ميخواستى اون موقع که وقت داشتى به زندگيت برسى..
حالا فهميدى چکار کردى.. ؟!
اگه دير شده باشه..
اگه راه جبرانى نباشه..
تو تاريكى خونه نشسته امو نگاهمو به در دوختم...
تنها روشنايى خونه شمعهايى بودن كه در حال آب شدن بودنو چيزى به پايان عمرشون نمونده بود..
مثل عمر من كه عمرم رو به اتمامه..
ساعتو نميبينم ولى بايد دو شده باشه..
يك ساعتى ميشه كه عقربه يك نيمه شبو نشون ميدادو دل منو خالى تر ميكرد..
شده تا صبح منتظرش ميشينمو با روشن شدن هوا ، عسلو به مامانم ميسپرمو ميرم دنبالش ميگردم..
آونقدر اشك ريختم كه ديگه اشكى برام باقى نمونده...
كاسه ى اشكم خشك شده و چشمهام ميسوزن..
حس ميكنم صداى پا شنيدم.. شايدم خيالاتى شدم..
ولى نه... صداى چرخيدن كليد تو قفل مياد..
نكنه دزده!
شايدم از بس تو اين سكوت و تاريكى به در نگاه كردم خيالا برم داشته..
خودمم در عجبم كه چرا هنوز زنده ام يا ديوونه نشدم...
واقعا كه پوست كلفتم..
هييى!
اين سايه....
سايه ى يه مرد جلوى دره..
يه مرد هيكلى و قد بلند...
يعنى اينم خيالاته ؟!
صداى تق بسته شدن در هم خيالاته ؟!
چرخيدن سرش به اطرافو ميبينم..
من نزديك آشپزخونه نشستمو تو اون نور كم كه نزديك منه صورت من پيداست.. ولى صورت اون مرد.... صورتش مشخص نيست.. اما هيكلش...
عين على هستش!
صورتش به سمت من چرخيدو نگاهش به من خيره شد..
كمى خم شدن سرشو هم ميبينم...
دستامو مشت كردم تا بتونم از جام بلند بشمو نزديكتر برم..
شايد از نزديك مطمئن بشم خودشه..
قبل از اينكه به زانوم فشارى وارد كنم براى بلند شدن ، صداى آشناش ترانه ى شب ساكتو تاريكم شد
- بهار!
خدايا... باور كنم يا خياله ؟!
اين مرد...
اين هيكل درشت كه تو تاريكو روشن خونه پيداست...
اين آهنگ آشناى صداش...
اينهارو واقعيت بدونم يا وهم ؟!
خيال به اين حد واقعى هم مگه ميشه ؟!
چشمهامو ريز كردم تا بهتر ببينمش..
صداى قدمش رو كف پوش خونه بلند شد..
با اولين قدمش ، منم بلند شدم...
هرچند كه پاهام ميلرزنو دنيا دور سرم ميچرخه...
اما بايد محكم باشمو جلو برم...
بايد
بفهمم واقعيته يا وهم يا يه خواب شيرين!
قدم ديگه اى جلو رفتم که باز صداش که از هر ملودى برام دلنشين تره بلند شد..
- هنوز نخوابيدى ؟!
نخوابيدم ؟!
اگه نخوابيدم اين روياى شيرين چيه جلوم ؟!
نفهميدم چطورى قدمهامو تند کردمو چطور تو ءغوشش جا گرفتمو دستهام به دور گردنش آويخته شد..
نفهميدم از سر دلتنگى بود يا باور بيدار بودنم که صورتشو غرق بوسه کردم..
نفهميدم چشمه ى اشکم دوباره کى جوشيد...
کى صورتم خيس شدو کى از خيسى اشکم صورت على هم خيس شد..
فقط زمزمه ى خدا رو شکر که زنده اى ، بين اشکهامو بوسه هام شنيده ميشد..
و على که مات و مبهوت به من خيره بود..
وقتى به خودم اومدم که با دستش دو طرف سرمو گرفتو منو از خودش جدا کرد..
وقتى با هر دو دستش صورتمو قاب گرفتو انگشتهاى شصتش برف پاک کن اشکهام شدن..
وقتى سرشو به موازات صورتم خم کردو گفت
- آروم باش عزيز دل على... آروووم!
با نجواى آرامبخشش چشمهام بسته شدو آرامش تو خونم جارى شد..
نفس عميقى کشيدمو چشممو باز کردم..
تو تيله هاى سياه رنگش خيره شدمو گفتم
- تو سالمى ؟!
لبخندى زدو گفت
- ميبينى که... سر و مر و گنده!
- پس چرا بى خداحافظ تماس قطع شد..
چرا دوستت اسمتو گفتو داد زد ؟
چرا اين همه زنگ زدم جوابمو ندادى ؟!
- الان بگم ؟!
با اين حرفش عصبانى شدمو گفتم
- من مردمو زنده شدم .. هنوز باورم نميشه بيدارم.. اون وقت تو شوخيت گرفته ؟!
لبخندش دندون نما شدو گفت
- منظورم اينه که اينجا.. تو تاريکى... جلوى در ... نميخواى من بيام رو مبل بشينم.. کتمو در بيارم.. لامپو روشن کنيم... باشه ؟!
- باشه.. ولى سريع باش!
خنديدو گفت
- اى به چشم!
لوسترو روشن کردمو منتظر شدم بشينه..
ولى حرکتى نکردو با تعجب به سرتا پام نگاه کرد.. بعد نگاهش رو صورتم خيره شد...
عجب نگاهشو که ديدم ، يادم اومد چه تيپى زدم و خوشحال شدم که حتما از تيپم نوشش اومده..
يه لحظه يادم رفت که ميخواستم باز خواستش کنم که چرا انقدر نگرانم کرده..
لبخندى زدمو نگاهمو به زمين دوختم...
با سوالش سرمو بلند كردمو نگاهش كردم
- خبرى بوده ؟!
- نه ، خبر خاصى که نبوده...
يه کم قند تو دلم آب شد...
منتظر ادامه ى حرفش و در نهايت تعريفش شدم..
از بعد از ظهر منتظر بودم بيادو ازم تعريف کنه...
حالا هم يادم رفت که چقدر گريه کردمو چه اتفاقى افتاد...انگار همين که سالم ديدمش برام بس بود..
همين که اومده بود خونه و مقابلم بود ، برام غنيمت بود...
- جشن هالووين بوده احيانا يا بالماسکه اى چيزى ؟!
چه ربطى داشت...
چرا چرت و پرت ميگه..
با تعجب نگاهش کردمو گفتم
- چه ربطى داره ؟
- آخه مثل اونهايى که براى اين جشن خودشونو شکل جن ميکنن شدى...
با اين حرفش وا رفتم...
مثل شير برنج ، نزديک بود رو زمين پخش بشم...
جن!
شکل جن شدم ؟!
منکه به اين خوبى شدم... از هميشه هم بهتر شدم..
شاکى نگاهش کردمو گفتم
- تو شايد جن باشى ، اونم از نوع بو داده اش ، ولى من پرى هستم...
به اين خوشگلى شدم.. خيلى هم دلت بخواد...
لبخند خسته اى زدو گفت
- دل ما که همه جوره شما رو ميخواد ولى مطمئنى خوشگل شدى ؟
به نظرت زير چشمات و حتى صورتت رو زياد سياه نکردى ؟!
- نه عاليم... خيلى..... هم......
تازه داشتم ميفهميدم اين حرفها و اين نگاه شيطون چى معنى ميده...
نکنه به خاطر گريه....
واى بلندى گفتمو به سمت اتاق على دويدم...
با ديدن خودم تو آينه شير برنج که خوبه ، سوپ شدم....
خيلى سريع با شير پاك كن صورتمو پاك كردم...
خوب كه تمييز شد به خودم نگاه كردمو گفتم ( اينهمه به خودم رسيدم ، همه اش پاك شد... تازه شكل جنم شدم.. )
بعدشم براى خالى نبودن عريضه ، اولين رژ لبى كه به دستم اومدو زدم به لبم..
رنگ سرخش بى حالى صورتمو پوشونده..
خوبه ، بهتر از هيچيه..
بقيه ى آرايشو هم بى خقال شدمو از اتاق بيرون رفتم..
على نشسته بودو سرشو با دستش گرفته بود..
مطمئنم يه اتفاق افتاده...
اما نميدونم چرا حرف نميزنه..
رفتم جلوش ايستادم ، سرشو بلند كردو تو صورتم خيره شد..
لبخندى زدو دستهامو گربتو به سمت خودش كشيد...
ميخواست كنارش بشينم..
منم طبق خواسته اش نشستم..
كمى نگاهم كردو شروع كرد
- وقتى زنگ زديو داشتم باهات حرف ميزدم ، تو راه خونه ى دوستم بودم
وقتئ گفتى كى ميايى و انتظارو تو صدات ديدم ، يه حس خوىب بهم دست داد..
يه لحظه انگار از اين هالم فارغ شدم كه نميدونم كى و چطور يه موتورى پيچيد جلوم... منم كه حواسم نبودو فقط وقتى دوستم داد زد فهميدم..و ترمز كردم..
پسره با شيشه ى ماشين برخورد كردو افتاد كف خيابون..
اونقدر ترسيدمو هول شدم كه يادم رفت تو اون طرف خط منتظرمى و ممكنه بترسى..
گوشى از دستم افتادو از ماشين پياده شدم..
بعدم پسره رو رسونديم بيمارستان..
خدا رو شكر كلاه ايمنى سرش بودو به جز پاش ، جاى ديگه اش آسيب نديد..
تا بسترى شدو مامور از كلانترى اومدو. يكى از اقورمش اومدن پيشش.... شد الان كه در خدمتتم..
انقدر درگير شدم... انقدر فكرم مشغول بود كه اگه رضايت نده و پام گير باشه چكار كنم ،كه يادم رفت زنگ بزنمو خبر بدم بهت..
گوشيمم افتاده بود كف ماشينو الان كه برگشتم ، ديدمش..
شرمنده كه ترسوندمت..
تمام صحنه هاى تصادف سهيل جلوى نظرم اومد...
تمام گريه هامو التماس هام..
ترس تو دلم نشست..
دستهام شروع به لرزيدن كردن...
تحمل تكرار دوباره رو نداشتم..
دستشو كمى فشار دادم تا يه كم آرومتر بشم..
با صداى لرزونى پرسيدم
- رضايت داد ؟
- چرا ميلرزى قربونت بشم..؟
آره عزيزم.. اصلا تقصير من نبود.. خودشم قبول كرد كه مقصر خودش بوده..
اين بود كه تو همون بيمارستان كارا انجام شدو امضا دادو منم وقتى خيالم از بهبودى حالش راحت شد اومدم خونه!
چونه امو تو دستش گرفتو تو چشمهاى هميشه پر آبم نگاه كردو گفت
- ميدونى وقتى پليس اومد چه حالى داشتم ؟
وقتى دكتر داشت اون پسرو ويزيت ميكردو هنوز معلوم نبود وضعيتش چى ميشه!
سرشو پايين انداختو ادامه داد
- حال اون شب تو رو داشتم... شايدم حال اون شب سهيلو...
اينكه نميفهميدم چى شده..
همش نگاه پر التماس تو جلو چشمم بود...
وقتى مصدوم گفت مقصر خودش بوده و شكايتى نداره ، يه نفس راحت كشيدم..
بهش گفتم خير ببينى تو زندگيت...
لبخندى زدو گفت
(با شكايت و اين مسايل كه زمان به عقب برنميگرده و منم سالم نميشم...
در هر دو صورت يك ماه بايد پام تو گچ بمونه...
بريد به سلامت...)
از اون موقع ، از وقتى نگاه خودم منتظر خوب شدن اون پسر بود... نگاه دلواپس تو جلوى چشمم بود..
نگاه پر خواهشت كه ميگفت ببخش... بگذر... ولى من...
فقط به خودم فكر كردم...
فقط به درد خودم فكر كردم..
يه بار نشد خودمو بذارم جاى تو..
يه بار نشد به لذت بخشش فكر كنم..
فقط شيرينى انتقام زير دندونم بود..
امشب فهميدم كه اون تصادف ممكنه براى همه پيش بياد و من چقدر در حق توى بى گناه ظلم كردم...
كاش پرو بالتو نبسته بودم..
از روت شرمنده ام بهار...
منو ببخش!
- اين حرفها چيه كه ميزنى ؟
تو عصبانيت ، هركس هر كارى ممكنه ازش سر بزنه..
تازه تو اصلا منو اذيت نكردى..
ميتونستى بد تر از اين باشى
ميتونستى شوهر بدى باشى...يا.. يا هر كارى كه دلت مخواست باهام بكنى...
تو حتى به خاطر من حاضر شدى از خواسته ى خودت بگذرى.. حاضر شدى از منم بگذرى..
من از زندگيم راضيم على!
خوشحالم از اينكه زن توام..
كمى آرامش به چشمهاش برگشت..
لبخند كم جونى زدو گفت
- اين حرفهارو براى دل خوش كنك من كه نميگى ؟!
- معلومه كه نه...
من از زندگيم راضيم... يه زندگى آروم...
يه شوهر خوب.. يه دختر دوست داشتنى..
ديگه چى ميخوام؟
- عشق...
- .....
- تو دوست داشتى با عشق زندگى كنى...ولى با ازدواج با من...
نذاشتم حرفشو ادامه بده..
دستمو رو لباش گذاشتم تا ساكت بشه تو چشمهاش خيره شدمو گفتم
- من دوستت دارم...
ناباور نگاهم کردو گفت
- به قول خودت آدما دوستاشونو دوست دارن ....
نگاهش غمگین بود..
دلم سوخت... ولی این دلیل نمیشه که اذیتش نکنم ..
سعی کردم طبیعی رفتار کنمو سوتی ندم..
سرمو پایین انداختمو گفتم
- مگه بده ؟
اینکه خیلی خوبه دوستمی !
- دلم میخواست بیشتر از یه دوست باشم ..
- مثلا چی باشی ؟ !
- از تکرار بدم میاد ...
خوشم نمیاد یه چیزیو صد بار بگم ...
راستی ....
نگاهش کردم که با شک نگاهی به لباسم کردو گفت
- این چیه تو پوشیدی ؟
از این نا پرهیزیا نمیکردی ؟ !
خنده ای کردمو با لحن بچگانه ای گفتم
- دیدم آقامون کبریت بی خطره ، گفتم یه کم ناپرهیزی کنم !
- کاری نکن بی خطری کبریتو بهت نشون بدم !
بعدشم ، این لباس و اون آرایش ریخته که معلوم بود یه خروار بوده یه کمه ؟ !
- اوووو !
حالا یه کم بیشتر از یه کم !
چیه مگه ؟ !
دلم خواست آرایش کنم که آخرش به چیز رفت !
- چیز !
- بی خیال ... شام که نخوردی ، بریم شام بدم بخور !
- من میل ندارم ، مرسی !
- حداقل یه کم بخور ، کلی زحمت کشیدم !
- اگه زحمتتم مثل آرایشو کارای دیگه ات به خاطر دل خودت بوده ، پس خوردن و نخوردن من اهمیت نداره !
بلند شد بره به اتاق که منم از جام بلند شدم ..
مرد لوس از خود راضی بی احساس !
نمیذاره یه ذره سر به سرش بذارم کیف کنم !
انقدر عصبانی شدم که بهم بی محلی کردو داشت میرفت تو اتاق که با صدای بلند بهش گفتم
- یعنی بعضی وقتها انقدر از دستت حرصم میگیره که دلم میخواد خفه ات کنم.....
از عصر خودمو برات درست کردم ...
غذا پختم....
میز چیدم ....
تا این وقت شب منتظرت شدم ...
اون وقت تو عین یه موجود چشم درشت که کاری به چیزی نداره و سرش به آخور خودش گرمه ، سرتو زیر میندازیو میری !
به تو هم میگن مرد !
مردو چنان غلیظ گفتم که خودمم از لحنم شوکه شدم ...
این مزخرفات چی بود من گفتم ؟ !
درسته که از بی محلی ، اونم بی محلی شوهر بدم میاد ... ولی نباید این حرفها رو میزدم
یه سال ناز کردمو ادا اومدمو غرورمو حفظ کردم...
اونوقت حالا .....
گوشه ی لبمو گاز گرفتمو به علی نگاه کردم ..
ابروهاش تا آخرین حد ممکن بالا رفته و با بهت نگاهم میکنه ..
2
حقم داره ...
تا حالا از این حرفها نزده بودم !
خیلی خجالت کشیدم ...
خجالتم وقتی اوج گرفت که نیش علی تا بناگوشش باز شد !
خیر سرم میخواستم اونو اذیت کنم ...
خودم که بیشتر اذیت شدم ...
از بس که خنگم !
سرمو زیر انداختمو چرخیدم به سمت آشزخونه ..
وارد آشپزخونه شدمو خواستم شمع ها رو که دیگه خودشون داشتن جون میدادنو تموم میشدو خاموش کنم که صدای شاد و سر حال علی بلند شد..
- به به !
چه میزی هم چیده خانومم !
چه مجلل !
چه شیک !
شمع هم که بوده !
شمع و گل و پروانه همه جمع اند !
به دنبال این حرفش خنده ی سرخوشی کردو نزدیکم شد...
از این خوشحالی بی موقع اش بیشتر حرص میخورم..
لبمو کج کردمو سعی کردم به حرفهاش محل نذارم !
شمع رو فوت کردمو دستمو دراز کردم تا بشقاب های دست نخورده و تمییزو که برای دونفر چیده بودمو جمع کنم..
دستش رو دستم نشستو صداش آرومتر از قبل به گوشم خورد
- تو شام نخوردی ؟
این میز که دست نخورده ست !
چرا شام نخوردی ؟ !
دستشو پس زدمو بشقاب هارو تو هم گذاشتمو تو کابینت گذاشتمو گفتم
- خیر سرم نگران شوهرم بودم !
از پشت دستشو به دور شکمم حلقه کردو گفت
- الهی شوهرت برات بمیره که تا این وقت شب گرسنه موندی !
کمی خودمو منقبض کردمو سعی کردم دستشو کنار بزنم
- برو علی ، حوصله ندارم !
گره ی دستش سفتر شدو سرو چسبوند به گوشمو گفت
- ولی من تازه حوصله ام اومده سر ِ جاش !
از خوردن نفس هاش به گوشم مور مورم شد..
سرمو به سمت سرش خم کردم تا از مور مورم کم بشه !
دستمو رو دستش گذاشتمو گفتم
- مگه بی حال نبودی ؟
مگه خوابت نمیومد ؟
برو بخواب دیگه !
- کی ؟
من ؟ !
من کی خوابم میومد ؟
اصلا مگه من بی خانومم خوابم میبره ؟ !
- خانومت کار داره !
- خودم کمکش میکنم کارش تموم بشه !
- لازم نکرده ! برو بذار به کارم برسم !
- میگم دستم نمک نداره ها !
خودم میزو جمع میکنم .... شما برو یه لیوان آب یخ بخور که اعصابت آروم بشه !
بیشتر عصبانی شدم ...
میخواست به روم بیاره !
انقدر بدم میاد این مردا بد جنس میشنو میخوان سر به سر ما بذارنو از این کار کیف میکنن !
برگشتم به سمتش ...
دستاشو برنداشت..
حالا کاملا تو آغوشش جا گرفتم ...
انگشت اشره امو تهدید وار جلوش گرفتم و گفتم
- بهت اجازه نمیدم منو به سخره بگیری !
نگاهش تو صورتم چرخیدو با لحنی آرومتر از همیشه گفت
- حرص میخوری خوشگل تر میشی !
با این حرفش لال شدم ...
نگاهم تو چشمهای سیاهش نشست !
چشمهایی که سیاهیش رنگ خواهش گرفته بود ...
چشمهایی که سفیدیش به خاطر خستگی سرخ رنگ شده بود ...
چشمهایی که با برق خاصی همراه بود ...
مسخ چشمهاش شدم ...
از وقتی نو جوون بودمو فهمیدم احساسات یعنی چی از مرد چشم و ابرو مشکی خوشم اومد ..
فقط به مردای چشم مشکی توجه میکردم ..
تا اینکه سهیل سر راهم قرار گرفت ...
اونقدر بهم خوبی و محبت کرد که نفهمیدم کی معیارام عوض شد و به جای رنگ شب ، از رنگ عسل خوشم اومد !
4
اما الان ...
تو این خونه ..
با این مرد ...
مردی که شوهرمه و ریز ریز منو شیفته ی خودش کرد...
مردی که اول وابسته ام کرد و بعد دلبسته !
مردی که با صبرش خیلی برام ارزش و احترام پیدا کرد ..
مردی که زنو فقط به عنوان یه هم خواب ندید !
مردی که ارزش برام قائل شد...
مردی از جنس علی !
پاک ...
نجیب ...
مهربون ...
وفا دار....
مقید ....
معتقد ...
و ...
و دوست داشتنی !
نمیدونم من اشتباه میکنم یا واقعا چشمهاش دارن بهم نزدیک میشن ...
فاصله اش کم و کمتر میشه...
و من چشم هامو میبندم تا با همه ی حواس پنج گانه ، بجز بینایی ... لمسش کنم !
بوش کنم ...
بشنوم صدای پر خواهش نفس کشیدنشو...
سرشو عقب کشید ....
چشمهامو باز کردم... ولی نگاهم به زمین بود ...
پیشونیش به پیشونیم چسبید...
صدای روح نوازش شنیده شد
- خیلی خیلی میخوامت !
با همون نگاه خیره به زمین ...
زیر لب ....
زمزمه کردم..
- منم !
لبخند عریضشو میتونستم ندیده هم حس کنم..
دستش محکم تر به دورم حلقه شدو خواست از روی زمین بلندم کنه !
نگاهم به بالاتر کشیده شد..
به پشت سرش...
به میزی که هنوز غذا ها دست نخورده روش چیده شده بودن خیره شد ...
دستمو روی سینه اش گذاشتم و فشاری بهش ئارد کردم تا زمین بذارتم ...
سرشو پایین تر آوردو تو چشمهام نگاه کرد
- باز چی شده ؟
- غذاها !
- غذاها چی ؟
گرسنه اته ؟ !
- نه ... باید میزو جمع کنم !
مطالب مشابه :
جدیدترین و زیباترین مدل های پالتو زنانه
داستان های کوتاه جدیدترین و زیباترین مدل های پالتو زنانه عکس ها در حال لود
رمان اعدام یا انتقام 34
بـــاغ رمــــــان - رمان اعدام یا انتقام 34 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید
عشق توت فرنگی نیست4
داستان کوتاه حالا چرا پا تند میکنی؟ماشینم خوبه یه ماشین مدل وضعیت این همه پر و بالتو
آوای عشق
من یه سر می رم خونه ي سلطنت و زود بر می گردم مواظب باش دست و بالتو نسوزونی! مدل موی کوتاه
رمان عملیات عاشقانه 3
شایدم هر کدوم داریم کوتاه میایم یه لبخند مدل خودش حالتو میگیرم شاهین خان پرو بالتو
بگذار آمین دعایت باشم 6
داستان کوتاه همه غيرت خركيش دست و بالتو و چقدر اين مدل پا تو سينه جمع كردن
رمان عملیات عاشقانه - 3
جمله عربی اینقدر باعث راحتی و صمیمیتمون شده شایدم هر کدوم داریم کوتاه مدل خودش زدم
قسمت ...
با یه پالتوی کوتاه قرمز و جین مشکی برگشت موهاش رو هم مدل دار درست بالتو رو ازش گرفتم
رمان طلاهای این شهر ارزانند 10
داستان کوتاه یک خفت مثلا حسادت و این مدل کارای دخترونه.مات نگاهش محمد دست و بالتو می
برچسب :
مدل بالتو کوتاه