رمان جدال پر تمنا6
*
اولین کاری که کرد دستشو گذاشت پشت رون پام و محکم فشار داد ... طوری که جیغم بلند شد و داد زدم:
- ولم کن رامین ... این کارا چیه می کنی؟
پسره بی جنبه با همون یه گیلاس مست مست شده بود ... سرشو فرو کرد تو گردنم ... دستشو پیچید مثل مار دور کمرم و کنار گوشم گفت:
- عزیزم ... برام ادا در نیار ... این چیزا که واسه شما طبیعیه ... حالا فکر کن منم یکی مثل بقیه دوست پسرات ... بیا با هم حال کنیم ... امروز خونه رو واسه تو قرق کردما ...
داشتم حالم به هم می خورد ... خواستم هلش بدم که نشد ... کثافت هم مست بود هم تحریک شده بود دیگه فیل هم نمی تونست از جا تکونش بده قدرتش ده برابر شده بود ... فقط یه مرد از پسش بر می یومد ... جوری منو بین دستاش و پاهاش حبس کرده بود که حتی نمی تونستم از فنون کاراته ام استفاده کنم .... داشت گریه می گرفت ... وقتی زبونشو کشید روی گردنم به قدری چندشم شد که جیغ زدم:
- ولم کن عوضییییی هرزهههههههه ...
رامین انگار از فحش دادن من بیشتر لذت برد ... چون با یه حرکت هلم داد روی کاناپه ای که پشت سرم بود و قبل از اینکه بتونم برای دفاع از خودم کاری بکنم خودش هم افتاد روی من ... دوست داشتم جیغ بزنم ... و همین کارو هم کردم:
- وحشیییییییییییی چی از جونم می خوای ...
انگار واقعا وحشی شده بود چون سیلی محکمی خوابوند توی گوشم و داد زد:
- خفه شو ... منو احمق فرض کردی؟ فکر کردی باورم می شه آفتاب مهتاب ندیده ای؟ بس کن این فیلماتو ... لال شو بذار با هم حال کنیم بعدم گورتو گم کن هر جا می خوای بری برو ...
حرفاش سوزنده تر از سیلی بود که بهم زده بود ... چرا فکر می کرد چون مسلمون نیستم هرزه ام؟ چرا؟!!! و چرا فکر می کرد همه مسلمونا پایبند به اصولن ... خدایا ... خسته شدم ... داد کشیدم:
- یا مریم مقدس خودت نجاتم بده ...
دست رامین اومد سمت صورتم ... خواستم دستشو پس بزنم که چنگ کشید توی صورتم ... ناخن هاش صورتمو زخم کرد و به سوزش انداخت ... اشکم در اومد ... دستش اینبار رفت سمت لباسم ... صورتش هم اومد سمت صورتم ... یا مسیح به پاکی مادرت قسم اگه لبای این پسر به لبام برسه خودمو آتیش می زنم ... پس نجاتم بده ... می دونی که می خوام اولین بوسه ام برای کسی باشه که دوستش دارم ... یقه لباسم رو گرفت تو دستش و با یه حرکت کشید سمت پایین که جر خورد ... و همین که خواست لباشو بچسبونه روی لبام به خاطر اینکه مست بود نتونست تعادلشو حفظ کنه و از روی کاناپه سر خورد پایین ... تنها همین لحظه فرصت داشتم ... از جا پریدم و اولین کاری که کردم با لگد کوبیدم تو شکمش ... همونجا سر جاش گره خورد ... اشک می ریختم و می زدم ... مشت ... لگد ... داد ... ولی دیدم هر آن ممکنه انرژی من از دست بره و اون دوباره انرژی بگیره ... پس باید یه کار دیگه می کردم ... ضربه نهایی رو با کناره دست زدم توی گردنش ... همین براش کافی بود که تا دو سه ساعت لالا کنه ... بیحال شد و چشماش بسته شد ... با هق هق پریدم سمت گوشی ... دکمه دو رو فشار دادم ... شماره وارنا گرفته شد ... اولین بوق ...
- بردار ...
دومین بوق ...
- جون لیزا بردار ...
سومین بوق ...
- وارنا جواب بده ...
اینقدر ترسیده بودم و انرژیم رو صرف زدن اون سگ کرده بودم که دیگه قدرت ایستادن هم نداشتم و ولو شده بودم روی زمین ... فقط داشتم گریه میکردم ... همین که سکته نکرده بودم خیلی بود ...
پنجمین بوق ...
- الو ...
اگه دنیا رو دو دستی بهم می دادن اینقدر شاد نمی شدم ...
- الو ... وارنا ...
- ویولت ...
هق هق کردم:
- وارنا بیا ...
با ترس و وحشت گفت:
- کجایی ویولت؟ چی شده؟ چرا داری گریه می کنی؟
- فقط بیا ... رامین ... من ... می خواست اذیتم کنه ...
صدای دادش بیشتر از اینکه منو بترسونه بهم آرامش داد:
- کجاییییییی؟
آدرسو شمرده شمرده بهش گفتم و اون گفت:
- الان تو خونه ای؟
- آره ...
- بیا بیرون ... من تا پنج دقیقه دیگه اونجام ...
- باشه ...
قطع کردم ... مانتو و شالم رو برداشتم کیفمو هم گرفتم دستم ... یه لگد دیگه زدم به پای رامین و اومدم از روی بدنش رد بشم که یهو پامو گرفت ... از ته دل جیغ کشیدم ... شده بود عین فیلمای ترسناک که فکر می کردی آدم بده مرده ولی یهو زنده می شد ... پامو محکم گرفته بود ... افتادم روی زمین ... لعنتی جون سگ داشت! زار زدم:
- ولم کن ...
بلند شد نشست ... خودشو کشید سمت من و با لحن مشمئز کننده ای گفت:
- کجا؟!!! وحشی کوچولو ... هنوز کارم با تو تموم نشده ...
محکم کوبیدم توی صورتش و با ناخن افتادم به جون صورتش ... با یکی از دستاش محکم دستمو گرفت و با دست آزادش جواب سیلیمو داد و گفت:
- هیششششش ... حرف نزن ... نه جیغ بزن ... نه التماس کن ... دوست دارم اولین رابطه مون عاشقانه باشه عزیزم
هنوز مست بود ... خوبه یه بطری نخورده بود ... وارنا تو رو مسیح بیا ... زود بیا ... دیگه قدرتی برای مبارزه نداشتم ترس دست و پاهامو فلج کرده بود و اونم با شهوت و حالتی چندش آور داشت دست و پاهامو می بوسید ... جز گریه کاری از دستم بر نمی یومد ... تو یه لحظه چنگ زدم موهاشو کشیدم ... دادش بلند شد ... دیگه از لطافت خبری نبود ... مانتومو توی تنم جر داد و بعد از اون لباسامو ... از خودم بدم اومد ... تا حالا نشده بود بدون لباس حتی جلوی مامی راه برم ... ولی حالا توی بغل رامین بودم ... التماس کردم:
- تو رو به فاطمه زهراتون ... ولم کن ...
زیاد در مورد فاطمه زهرا شنیده بودم ... می دونستم که همه مسلمونا دیوونه اش هستن ... ولی حالا دیگه مطمئن بودم که رامین کافر و بی دینه ! شاید فقط تو شناسنامه اش ثبت شده باشه دین اسلام ... خودش هیچ بویی از انسانیت نبرده بود ... دینداری به کتاب قرآن خوندن یا انجیل عهد عتیق و جدید نیست ... دینداری به انسان بودنه ... که رامین از حیوون هم پست تر بود ... انگار نشنید چی گفتم ... شایدم شنید ولی نفهمید ... شایدم فهمید ولی خودشو زد به نفهمیدن ... مگه می شه کسی عظمت این قسم رو درک نکنه؟ دستش رفت سمت شلوارش ... چشمامو بستم ... از صدای خش خش فهمیدم تا لحظاتی دیگه همه چی تمومه ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... هیچ وقت فکر نمی کردم به این روز بیفتم ... هیچ وقت فکر نمی کرد ترس باعث بشه نتونستم حتی از خودم دفاع کنم ... از خودم متنفر شده بودم ... چشمامو بستم و آرزوی مرگ کردم که یهو صدای در بلند شد ... در به شدت کوبیده شد توی دیوار ... چشمامو باز کردم ...
- اوه! یا مریم مقدس ... ممنونم ...
وارنا با قفل فرمونش تو چارچوب در درست عین یه ببر زخمی بود ... جرئت نگاه کردن به رامین رو نداشتم ... می دونستم مثل سگ ترسیده ... ولی نمی خواستم چشمم به هیچ مرد لختی بیفته ... خودمو کشیدم کنار ... رامین دیگه کاری به کارم نداشت ... سریع مانتوی پاره شده ام رو پیچیدم دور خودم ... عضله هام هنوز هم منقبض بودن ... از وارنا خجالت می کشیدم ... وارنا قفل فرمون رو تو دستش چرخوند و اومد جلو ... سرمو گذاشتم روی پام ... نمی خواستم چیزی ببینم ... صدای عربده های وارنا رو می شنیدم ... صدای التماس های رامین رو هم می شنیدم ... نمی دونم چقدر گذشت که صدای هر دو خفه شد ... دستی روی بازوم قرار گرفت ... با ترس خودمو کشیدم کنار و نا خودآگاه گفتم:
- یا مسیح ...
وارنا سریع صورتمو گرفت بین دستاش و گفت:
- منم عزیز دلم ... منم عشق من نترس قربون اون اشکات برم ... نترس ...
گریه ام شدت گرفت و وارنا با تموم محبتش سرم رو چسبوند روی سینه اش ... اشکام داشت لباسشو خیس می کرد ولی مهم این بود که به آرامش رسیده بودم ... برام مهم نبود وارنا رامین رو کشته یا هنوز زنده است ... می دونستم که دیگه نمی تونه بلایی سرم بیاره ... بیشتر از قبل عاشق وارنا شدم ... هر کس دیگه ای جای اون بود اولین کاری که می کرد بهم سیلی می زد ... ولی درک وارنا فراتر از این حرفا بود ... سرزنش اون هم درست وقتی که من اینقدر ترسیده بودم توی نظام اون جایی نداشت ... سرزنشش مال وقتی بود که من حالم خوب باشه ...
**
دو روزی بود که توی خونه بودم ... مامی و پاپا با دیدن من تقریبا هر دو سکته زدن ولی نمی دونم وارنا بهشون چی گفت که نه تنها سرزنشم نکردن بلکه مدام بهم محبت می کردن ... وارنا برگشته بود خونه ... توی اتاق خودش ... و همه اینا به من آرامش می داد و کمک می کرد تا به زندگی عادی خودم برگردم و دوباره همون ویولت بشم ... آرسن هم از قضیه خبر دار شد ولی وارنا بهش اجازه نداد کوچک ترین حرفی به من بزنه ... روزی که آرسن اومد دیدنم رو هیچ وقت فراموش نمی کنم ... وارنا بیرون از اتاق براش قضیه رو تعریف کرده بود ... آرسن یهویی پرید وسط اتاق ... من کنار پنجره اتاقم وایساده بودم ... چرخیدم به طرفش ... حقیقتش از حرکتش ترسیدم ... هنوزم از کوچک ترین محرکی می ترسیدم و واکنش نشون می دادم ... آرسن وسط اتاق وایساد ... زل زدم بهش ... اونم زل زد توی چشمای من ... یهو چشماش بارونی شد ... شاید با دیدن زخمای روی صورتم ... شایدم با تصور بلایی که داشت سرم می یومد ... شاید به خاطر اینکه یه روزی با همین سر نترس ممکن بود باعث بشم بلایی سرم بیاد ... نمی دونم چرا ... ولی مشتشو کوبید به دیوار سرشو گذاشت روی مشتش ... دلم براش کباب شد ... رفتم سمتش ... جرئت نداشتم باهاش تماس پیدا کنم ... از تماس با مردها می ترسیدم ... حتی پاپا و وارنا هم که بغلم می کردن نا خودآگاه جمع می شدم توی خودم ... اگه قبلا بود بدون شک بغلش می کردم ولی الان ... وایسادم کنارش ... آروم صداش کردم:
- آرسن ...
هیچی نگفت ... حتی برنگشت ... دوباره صداش کردم:
- آرسن ... باور کن من چیزیم نشده ...
سرشو از دیوار برداشت و داد کشید:
- حتما باید یه چیزیت بشه تا یاد بگیری حرف گوش کنی؟ ویولت اگه وارنا دیر رسیده بود می دونی چی می شد؟ ضرری که به جسمت می خورد به جهنم! می دونی چه بلایی سر روحت می یومد؟!
راست می گفت ... آهی کشیدم و نشستم لب تخت ... در اتاق باز شد ... وارنا اومد تو ... یه لیوان آب میوه دستش بود ... آبمیوه رو گرفت جلوی من ... دستشو پس زدم ... چپ چپ نگاه کرد و گفت:
- می خوریش ...
ناچارا گرفتم ... سمج تر از این حرفا بود ... من مشغول نوشیدن آبمیوه شدم و وارنا رفت سمت آرسن ... دست گذاشت سر شونه اش و گفت:
- کاریه که شده ... با داد و هوار هیچ چیز تغییر نمی کنه ... می خواستیم خودش یه سری چیزا رو تجریه نکنه که حرف گوش نکرد و با سر رفت توی چاه ... این براش شد یه تجربه ... با شناختی که من از ویولت دارم از این به بعد حاضر نیست دیگه از حتی جواب سلام یه پسر رو بده چه برسه که حماقت کنه ...
راست می گفت ... دیگه از پسرا وحشت داشتم ... اما با تمام این اوصاف همه اش توی دلم می گفتم:
- فقط یه بار دیگه .... یه بار دیگه باید حال آراد رو بگیرم ...
نمی دونم چرا اصلا از اون نمی ترسیدم ... انگار بهم آرامش می داد به جای استرس و این حس عجیبی بود که تا حالا جز وارنا و آرسن نسبت به کسی نداشتم ... شاید به خاطر صمیمیتم با آراگل بود که مطمئن بودم نمی ذاره داداشش بلایی سرم بیاره ... شایدم واسه تعریفایی بود که ازش کرده بود ... در هر صورت کل کلم با اون سر جاش بود ... وارنا آرسن رو از اتاق برد بیرون و من تصمیم گرفتم فردا دوباره به دانشگاه برگردم ...
**
- آراگل تو مطمئنی؟
- ای بابا ... از دانشگاه تا حالا فقط داری همینو می گی ... چند بار بگم آره ... یعنی من نمی تونم دوستمو یه بار دعوت کنم خونه مون؟
- آخه ... چیزه ... داداشت ....
خندید و گفت:
- نترس ... دیدی که از دانشگاه رفت ... یه تعارفم به ما نزد برسونتمون ... رفت گالری ... خونه هم نمی یاد تا عصر ...
- من ؟ ترس؟ بیخیال بابا ...
در خونه شون رو با کلید باز کرد و گفت:
- آره می دونم ... جفتتون از هم می ترسین ... ولی از بس غدین به روی خودتون نمی یارین ...
اینبار منم خنده ام گرفت و دنبالش رفتم تو ... امروز توی دانشگاه با دیدن ظاهرم تقریبا همه هنگ کردن ... حتی آراد هم چند ثانیه خیره خیره نگام کرد ... با ترس به جای خالی رامین نگاه کردم ... نیومده بود خدا رو شکر ... با کتکی که از وارنا خورد حالا حالا ها نباید هم پیداش بشه ... یکی از دوستاش به یکی دیگه شون گفت رامین یک ترم مرخصی پزشکی رد کرده ... خیالم راحت شد که فعلا شرش کم شده ... اگه از دستش شکایت می کردم پدرش رو در می آوردن ... فقط به خاطر اینکه وارنا حالشو گرفت بیخیالش شدم ... نگار خیلی پیله کرد تا بفهمه چی شده و چه بلایی سرم اومده منم فقط گفتم تصادف کردم ... با نداشتن ماشین قضیه توجیح شد و همه باور کردن ... بین کلاس ها وقتی آراگل رو دیدم همین رو تحویلش دادم ولی فهمید دروغ می گم ... حداقل اون دیگه می دونست ماشین من رو داغون کردن ... من تصادف نکردم ... ناچارا همه چیز رو براش گفتم ... بیچاره آراگل رنگش شده بود مثل گچ چند بار منو بغل کرد و گفت:
- چرا اینجور می کنی دختر؟ چرا فکر می کنی همه مثل خودت خوبن؟ اگه بلایی سرت آورده بود چی؟
بازم یه دنیا موعظه تحویلم داد و عجیب بود که من موعظه هاشو دوست داشتم ... نقل قول از پیامبرشون و اماماشون برام می گفت راجع به حدود رابطه با نامحرم ... و من با اشتیاق گوش می کردم ... این بحث ها رو دوست داشتم ... وقتی کلاسمون تموم شد هم اصرار کرد که برم خونه شون ... اول قبول نکردم ولی اینقدر که اصرار کرد ناچار شدم همراهش برم ... آراد بی توجه به ما سوار ماشینش شد و رفت و طبق معمول لج منو در آورد ... من که عمرا پامو توی ماشینش نمی ذاشتم ولی حداقل یه تعارف که می تونست بکنه ... پسره پرو! باید یه حال اساسی ازش می گرفتم کاش موقعیتش تو خونه شون جور بشه ... دور تا دور حیاط بزرگشون باغچه بود ... باغچه هایی پر از درخت میوه و گل ... آدم فکر می کرد پا گذاشته توی بهشت ... خونه ما اصلا باغچه نداشت ... از حیاط عریض و طویل خونه گذشتیم و از پله های جلوی در رفتیم بالا ... یه در شیشه ای بزرگ سرتاسری که پذیرایی خونه شون از اینطرفش کامل مشخص بود ... در کشویی رو باز کرد کفشاشو در آورد و به من گفت:
- بفرما تو ... خونه خودته ... خیلی خوش اومدی ...
اصولا توی خونه خودمون با کفش می رفتم تو ... ولی وقتی آراگل در آورد یعنی منم باید در بیارم دیگه ... کفشامو در آوردم و رفتم تو ... ااااا چه دکوراسیون خوشگلی ... کف خونه پارکت قهوه ای سوخته بود ... مبل ها دو دست سلطنتی با پارچه های آبی و سورمه ای رنگ ... فرش ها همه دست باف با گل های ریز آبی .... چند تا تابلو فرش با قابای خوشگل که روش جملات عربی نوشته شده بود ... گفتم شاید قرآن باشه ... آراگل که نگاه خیره منو دید گفت:
- اونو می بینی؟
و با دست به اولین تابلو اشاره کرد ... زمیینه مشکی بود و نوشته هاش با طلاییی براق بافته شده بودن ... سرمو تکون دادم و گفتم:
- اوهوم ...
- اون وان یکاده ... آراد برای روز مادر هدیه داد به مامانم ... برای مامان خیلی عزیزه ...
- قرآنه؟
- آره ... برای چشم زخم موثره ...
- چه قشنگ بافته شده ...
- خیلی ... کار بهترین بافنده های بختیاریه ... ابریشم خالص ... خدا می دونه آراد چه وسواسی براش به خرج داد ...
محو نوشته ها شدم و سعی کردم بخونمش ... آراگل بلند بلند خوندش و گفت:
- عربیت خوبه؟
- ای بد نیست ...
جلوی تابلوی بعدی که نوشته هاش خیلی ریز بود و اصلا نمی شد بخونمش ایستادم و گفتم:
- این یکی چیه؟
- این زیارت عاشوراست ... دعای امام حسین روز عاشورا ... صحرای کربلا ...
یه لحظه حس کردم بدنم از درون لرزید ... خدایا چرا اسم این مرد همیشه مو رو به تن من راست می کرد؟ زمزمه کردم:
- امام حسین رو خوب می شناسم ...
- چقدر می شناسی؟
- می دونم که به خاطر اسلام جون خودش و خونواده اش و یارانشو گرفت کف دستش و جنگید ...
آراگل چونه اش لرزید و گفت:
- امام حسین یه اسطوره است ...
نشستم روی یکی از مبل ها ... سعی کردم اون افکار رو از خودم دور کنم ... اسم امام حسین بدجور توی ذهنم زنگ می زد و داشت عصبیم می کرد ... انگار میخواستم فرار کنم ...
پس گفتم:
- آراگل مامانت نیستن؟
- چرا ... داره نماز می خونه ... می یادش الان ....
- آراگل یه چیزی بگم نه نمی گی؟
- تا چی باشه ...
با التماس نگاش کردم و گفتم:
- می شه اتاق داداشتو ببینم؟
- هی هی هی ... می خوای شیطونی کنی؟
- جووووون من!
خندید و گفت:
- نشونت می دم ولی جون آراگل دست به چیزی نزنی که بعد بیاد منو بکشه ها ...
- باشه قول می دم ...
ولی خودم هم چندان مطمئن نبودم ... دوتایی رفتیم سمت اتاق آراد ... خیلی کنجکاو بودم ببینم اتاقشو ... در اتاقو باز کرد و کنار ایستاد ... با سر رفتم توی اتاق ... آراگل هم دنبالم اومد و با لحنی که توش خنده موج می زد گفت:
- وای که اگه آراد بفهمه اتاقشو به کسی نشون دادم منو می کشه! اونم نه هر کسی! دشمنشو ...
دوتایی خندیدم و من محو دید زدن اتاقش شدم ... یه تخت یه نفره چوبی از چوب قهوه ای تیره که تاج بلندی داشت ... نمی شد گفت یه نفره است ... ولی دو نفره هم نبود ... ست اتاقش طوسی و قرمز و مشکی بود ... پرده ... فرش ... رو تختی ... چیز خاصی نبود ... به دیوار بالای تختش یه عکس بود ... البته پوستر شکل ... عکس یه مرد بود ... رفتم جلو و گفتم:
- این کیه آراگل؟
آهی کشید و گفت:
- این شمایل مردترین مردیه که دنیا به خودش دید و بعد از اون دیگه نخواهد دید ...
- کی؟!!!
- امام علی ...
امام علی! امام علی! ... آراگل ادامه داد:
- آراد ارادت خاص و عمیقی به امام علی داره ... همه اماما رو دوست داره ولی امام علی براش یه چیز دیگه است ... دیوونه این پوستره ... خدا می دونه وقتی پیداش کرد چقدر بابتش ذوق کرد ... اونموقع فقط هجده سالش بود ...
فکری شیطانی اومد تو ذهنم ... آره همینه! نا خودآگاه دستم رفت بالا ... گوشه پوسترو گرفتم تو دستم اگه می کشیدم پاره می شد ... و خلاص! راحت می شدم که کارشو تلافی کردم ... خواستم بکشم که آراگل مچ دستمو از پشت گرفت ... برگشتم و گفتم:
- آراگل ... خواهش!
- هی دختر چی می گی؟ این عکس امام ماست ... اینجا دیگه اگه کاری بکنی منم ناراحت می شم ... این لجبازی نیست ...
راست می گفت ... من چقدر ابله بودم! تصور کردم کسی شمایل حضرت مریم رو جلوی من پاره کنه ... یه لحظه خونم به جوش اومد و گفتم:
- وای ببخشید آراگل ... باور کن یاد ماشینم که می افتم خونم به جوش می یاد ...
نشست لب تخت آراد و گفت:
- من مطمئنم ماشینت کار آراد نیست ... حتی قسم می خورم لاستیکات هم کار آراد نیست ...
- هان؟!!! مگه ممکنه ... خودت که دیدی من و آراد گیر دادیم به ماشینای هم ...
- تو گیر دادی به ماشین اون ... ولی آراد جز قهوه کاری با تو نکرد ... من ازش پرسیدم ... اگه کاری کرده بود می خندید ... اما خیلی جدی گفت کار من نیست ... من باور کردم ... چون می شناسمش ...
- ولی من باور نمی کنم ... کار خودشه ...
- ا دختر دارم می گم کار اون نیست ...
- منم می گم کار خودشه ...
من و آراگل داشتیم دعوا می کردیم و اصلا متوجه حضور مامانش داخل اتاق نشدیم ... وقتی سلام کرد تازه فهمیدیم:
- سلام عرض شد دخترا ...
از جا پریدم ... یه خانوم مسن و به قول من نیمه چروکیده ... که یه مقنعه سفید سرش بود با یه چادر گلدار سفید ... پوستش سفید بود و چشماش سبز سبز ... پس بگو چشمای آراد و آراگل به کی رفته ... چه چهره مهربونی داره ... سریع گفتم:
- سلام ... ببخشید من مزاحم شدم ...
- سلام به روی ماهت دخترم ... این چه حرفیه؟ تو مهمون منی و مهمون هم حبیب خداست ... خیلی خوش اومدی ...
آراگل قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم گفت:
- قبول باشه مامان ...
- قبول حق باشه دخترم ... از مهمونت پذیرایی کردی؟!
آراگل زد توی صورتش و گفت:
- وای ببخشید ... یادم رفت ... آوردمش شمایل امام علی آراد رو نشونش بدم ... بیا بریم ویولت ... بیا بریم که حسابی آبروم جلوی تو رفت ...
اینجوری اومدنمون رو توی اتاق برادرش توجیح کرد ... نمی دونم چرا ولی حس کردم مامانش از قدرت زیادی برخورداره و یه جورایی آراگل ازش حساب می بره ... همه با هم رفتیم بیرون و آراگل پذیرایی مفصلی از من کرد ... نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم:
- وای دیر شد ... مامی نگرانم می شه ... من باید برم ...
اینو گفتم و از جا بلند شدم ... آراگل هم بلند شد و گفت:
- صبر کن می رسونیمت ...
با خنده گفتم:
- با چی؟
- آقا اردشیر اومده که من و مامان رو ببره امازاده صالح ... اول تو رو می رسونیم و بعد می ریم ...
با تعجب نگاش کردم ... آقا اردشیر دیگه کی بود؟ ولی خجالت کشیدم بپرسم ...
*
مطالب مشابه :
رمان جدال پر تمنا24
رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا24 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان تمنا برای نفس
رمان جدال پر تمنا17
رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا17 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان تمنا برای نفس
رمان جدال پر تمنا6
رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا6 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان تمنا برای نفس
رمان جدال پر تمنا25
رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا25 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان تمنا برای نفس
رمان جدال پر تمنا3
رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا3 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان تمنا برای نفس
رمان جدال پر تمنا11
رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا11 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان تمنا برای نفس
رمان جدال پر تمنا9
رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا9 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان تمنا برای نفس
برچسب :
دانلود رمان جدال پر تمنا برای جاوا