رمان بیزار(2)

رفتم و يه گوشه وايسادم منتظرِ آقا. يه نگاهي هم به اطراف کردم... خدايي اينجا هم بد نبودا.. واسه دزدي مخصوصا از اين جوون سوسولا پر بود... همن جوجه تيغايي پرافاده.. ميشد با يه حرکت زد و اسکلشون کرد و جيبشون و زد...
غلط نکن الي باز مي خواي گير بيفتي؟ صداي يه مرد منو از عالمِ هپروت کشيد بيرون: ببخشيد...
يه نگاه بهش کردم خودش بود تازه فهميدم چه غلطي کردم زرد کردم خفن و حس کردم الانِ که سکته کنم.
بازم يه نگاه ديگه کرد و وقتي ديد ساکتم گفت: من فرهودِ متينم شما بايد هموني باشين که من زنگ زدين؟!؟
با صدايي ضايع بود الان در حال سکته م گفتم: بله شما از کجا فهميدين من همونم؟
يه نگاه عاقل اندر سفيه به من انداخت و گفت: از اونجايي که گفته بودين اينجا وايميسين!
آهان خوب شد ضايع شدي؟ خاک تو سرِت الي با اين سوالاي تخيلي که ميپرسي! خواستم کيفشو از تو کيفم در بيارم که گفت: اگه ميشه اينجا ندين...
منتظر نگاش کردم که ادامه داد: واسه خودتون خوب نيست!
خاک تو سرت الي اين فهميدِ! بدبخت شدي.. احمق اي خاک تو سرِت که عذاب وجدانت موقع خطر بايد آلارم بده!
آروم سرم و تکون دادم و پشتِ سرش رفتم دمِ يه ماشينِ خوشکل وايساد و درشو باز کرد و منو دعوت به نشستن کرد... خاک تو سرش مي دونه من دزدم و انقدر با پرستيژِ؟ واي الي يه ديقه خفه شو بذار فکر کنم چه غلطي ميتونم بکنم..! فرار کنم مثلِ اون دفعه؟ نــــــه ديوونه اينجا که فرار کني حسابت با کرام والکاتبينِ تو تجريش از هر ده نفر يکيشون ميفته دنبالت بقيه نگاه ميکنن اينجا 9 نفر ميفتن دنبالت يه نفر نگاه مي کنه!
آخر سر تصميم گرفتم عينِ بچه آدم بتمرگم تو ماشين تا من باشم که ديگه خبر مرگم بي موقع عذاب وجدان نگيرم...! اي تف تو ذاتت بياد مرد حالا که من جوان مردي کردم آوردم تحويل بدم اينا رو اينقدر آدم دله؟
دله؟ الي به خدا گيريپاج کردي تا نشستم در و محکم کوبيد به هم نه به اون در وا کردنش نه به اين در کوبيدنش! بدبخت تعادلِ روحي رواني نداره.
خودشم اومد و رو صندلي کناري نشست يه کم که گذشت ماشين و راه انداخت کجا مي رفت رو نميدونم فقط ميدونم که داره ميره! همينجوريم ساکت بود و منم داشتم تو دلم به خودم فحش ميدادم: الي بدبخت اگه اين از اوناش باشه چي؟ اگه بدبختت کنه. آخه بدبخت کي تا حالا اومده تو ماشينِ يه غريبه که تو دوميش باشي؟ اگه دستم بهت مي رسيد الي يه بلايي سرت مي آوردم که مرغاي آسمونم برات بيان عذاداري بدبخت بيچاره...
ديگه فحشام ته کشيده بود اما هنوزم خالي نشده بودم مي خواستم سرِ کي خالي کنم. به خاطرِ همين تمامِ تلاشم و کردم اين صداي لا مصبم ظريف شه: ببخشيد آقاي متين ميشه بپرسم قرارِ کجا بريم؟
يه پوزخند زد و گفت: به شما نگفتن کسايي که جيب برن و کجا مي برن؟
اوه اوه ديدي گفتم الي خاک تو سر؟ خاک تو سرِ خودتو وجدانت کنم: ببخشيد متوجه نمي شم من اين کيف و پيدا کردم دزد ديگه کيه؟ من بهتون اجازه نميدم به من توهين کنيد!
تمامِ کلمه هايي که تو اين سريالا ياد گرفته بودم و پياده کردم.
بازم اون پوزخنده زشتشو زد! شيطونه مي گه بزنم صورتشو بيارم پايين نفهمه از کجا خورده هاااا : شغلِ من ايجاب مي کنه که آدمارو خوب يادم بياد!
بدونِ اينکه بخوام زبونِ لامصبم شروع کرد به کار کردن: اين کارا رو کردي بگي شغل داري؟ خوب کردي من فکر مي کردم از اين بيکاراي بيعاري!
با حرص دندوناشو رو هم فشار داد: تو کلانتري مشخص ميشه که کيو بايد مسخره کرد!
يا قمر بني هاشم... درد بگيري! اگه زر نميزدي شايد مي شد باهاش کنار اومدا با اينکارت گند زدي الي خاک به سر!
_آره اصلا من دزد تو و امثلِ تو فکر کردين واسه چي دزدي مي کنم؟
فرهود: مگه فرقيم مي کنه؟
_دِ آره فرق مي کنه وقتي دو تا راه پيشِ رومه... يکي اين که برم و هرزه شم يکي هم همين دزديِ! دِ واسه امثالِ ما سرنوشتي بالاتر از اين دو تا نيست که حالا که من نمي خوام به راهِ اول برسم بايد دستگير شم؟ همش تقصيرِ خودِ خرمه که دلم برات سوخت گفتم حتما کارت ضروريه که بري مسافرت!
مشخص بود که گير افتاده ميونِ اين که بذاره برم يا منو تحويل بده منم گذاشتم که به تصميم گيريش برسه آخرش زندانِ ديگه چي کار کنم؟!؟ بازم حسِ زيباي فضولي گريبانم گرفت آروم داشبورد و باز کردم که اونم متوجه نشه تا باز کردم چشمم خورد به يه تفنگ زکي اين يارو که از خودمون بود تازه باز به من اين که خلافشم بالاتر بود وگرنه چه نيازي داشت که تفنگ با خودش حمل کنه؟ زرت درِ داشبوردو بستم.
_نگه دار...
فرهود: چيه فکر کردي راضي شدم که بذارم بري؟
_ نه فقط به اين نتيجه رسيدم که شما نمي توني من و لو بدي چون پاي خودتم گير ميفته!
يه پوزخند زد: واسه چي بايد پاي خودم گير بيفته؟
_ببين حاجي من دزدم قبول اما بدون تو مرامِ ماها اسلحه نيست. اگه من خلاف کارم پس تو چي اي؟ قاتل؟!؟
يه ترمزي زد که درست از شيشه رد شدم کم مونده بود برم تو خيابون: هــــــــــــــــو مرتيکه چته؟ ناقص شدم!
يه نگاه بهم کرد با اون چشماي ورقلمبيدش بازم ماشين و راه انداخت چشم نبود که صد رحمت به چشا گاو.
در حالي که سرم و ماساژ ميدادم گفتم: واسه چي اينجوري زدي رو ترمز؟
فرهود: هوم؟ چيز ِ...
_دِ جون بکن مرد.. ميخواد يه حرف بزنه.
فرهود:راستش... راستش فکرشم نمي کردم انقدر زود بفهمي من کيم!
_اون که حدسش سخت نبود... فقط حاجي در چه حد ِ؟ خلافت؟
فرهود: زياد نيست..
_يارو خر گير آوردي؟ اين ماشين و تشکيلات عمرا واسه خورده دزدي باشه اگه هم اينا ارثِ و تو همين جوري دزدي مي کني پس ديوونه اي!
کلافه يه دستشو کرد تو موهاش: آره همون که تو مي گي يه دزدِ حرفه ايم حالا خوب شد؟
يه نفس راحت کشيدم.. الي خانوم انگار اين دفعه رو جستي اما يه بار ديگه از اين غلطا و محبتاي اضافه کني با پشت دست مي کوبم تو دهنت که نفهمي از کجا خوردي! بدبخت محبتتم به آدميزاد نرفته که.. حتما بايد خودتو گير بندازي احمق اصلا هر چي بهت بگم کم گفتم والا با اين کارات.
تازه متوجه شدم هنوز داره مسير و ادامه ميده: حاجي مي شه بپرسم الان ديگه داري کجا ميري؟
فرهود: خونم کار دارم.
غلط کردي که کار داري خاک تو سرت الي با اين کارات: واسه چي داريم مي ريم خونه شما؟
فرهود: لطفا خودتو دعوت کن شما؟ من کي گفتم ميريم گفتم ميرم شما ميموني دمِ در من ميرم تو.
اوهوکي اين يارو چه قدر پروئه؟! بزنم با جفت پا تو صورتش که ديگه هوس نکنه من و مسخره کنه. اما فعلا ريشم دستش گرو بود ترجيح دادم يه بار تو زندگيم زر نزنم که دوباره گرفتار نشم!
يه نيم ساعت تو راه بوديم بالاخره جلوي يه قصر نگه داشت مي گم قصر آخه خونه کمشه. من که هميشه واسه دزدي مناطقِ بالا مي رفتم اين محل به فکرمم خطور نکرده بود! خدايي يارو اي ول داشت که با دزدي به اينجا رسيده بود بعد ببين الي تويِ خاک تو سر نتونستي يه شلوار واسه خودت بگيري بابا دزدي هم مهارت مي خواد که انگار تو نداري!
صداي فرهود من و به خودم آورد: وايسا اينجا تا من برگردم.
بهش نگاه کردم که به سمتِ اون قصر مي رفت عقب عقب رفتم و پريدم رو کاپوت آخي عقده هاي دلم و رو ماشين خالي کردم... اصلا اين چه ماشينيه؟ فقط مي دونم ماشينِ همين. الي بهت گفتم پاشو برو يه تحقيق راجع به اين ماشينا کنا گوش نکردي! اگه مدلو مي دونستيم الان خودمون و بندِ اين يارو کرده بوديم الان که نمي دونيم بايد وايسيم تا کشفش کنيم. اِ اِ ديدي الي آدمم انقدر بي چشم و رو؟ يه تعارف نکرد که بري خونه آبي ميوه اي چيزي کوفت کني انگار نه انگار به خاطرِ اون حاضر شدي نري سرِ کار! انگار نه انگار راضي شدي به پليس لوش ندي...
يعني به خدا من تو کارِ بعضيا مي مونم... يه کم آداب معاشرت بلد نيستن. درِ حياط وا شد و من به سرعتِ نور از رو ماشين پريدم پايين يه نگاه بهم کرد که يعني خر خودمم و رفت سمتِ راننده منم بدونِ اينکه به روي مبارک بيارم نشستم سمتِ شاگرد.
در و بستم عينهو گاو گازشو گرفت و دِ برو که رفتيم... نکرد يه کم آروم بره حالا... منم با تمامِ تلاشم خونسرد نشستم و عينِ ماست زل زدم بهش...
_تو کارِ چي هستي؟
فرهود: منظور؟
_يعني که چي مي دزدي؟
فرهود: گاهي به گاو صندوقا دست برد ميزنيم همين.
_مي زنين؟ يعني يه باندين؟
فرهود: يه چيزي تو اين مايه ها. راستي کلِ خانواده ات دزدن؟
_نه فقط بنده تو کارِ شريفِ دزدي ام.
فرهود: مي شه دليلشو بدونم؟
_البته چرا که نه؟ چون فقط من بچه سرِ راهيم و فقط منم که خرجم اضافه است.
فرهود: تو مطمئني؟
_چيو؟... داري مشکوک مي زنيا حرفتو درست بگو خب.
فرهود: من کلا حرفام بي منظورِ به دل نگير مي گم من اگه بخوام باهات در ارتباط باشم بايد چي کار کنم؟
_اوهوکي آقارو باش شما تا همين نيم ساعت پيش مي خواستي من و تحويلِ پليس بدي الان به من ميگي با من در ارتباط باشي؟
فرهود: حتما دليل دارم که مي گم ديگه... نترس ديگه قصد ندارم تحويلت بدم مخصوصا حالا که فهميدي چي کارم!
اي تو روحت الي با اين کار کردنت: خب اما بازم نميشه چون من تلفن ندارم درِ داشبورد و باز کرد و يه گوشي يازده دو صفر از توش در آورد چطور نديده بودم خدا ميدونه احتمالا اون اسلحه صاف رفته بود تو چشمم بقيه رو نديدم.
با تعجب به گوشي که گذاشته بود تو دستم خيره شدم، خاک تو سرت فرهود يعني تو انقدر خري که به من اعتماد مي کني؟
خاک تو سرت پسر خوبه ديروز کيفت و زدما آخه آدم انقدر خر؟ همين جور خيره به دستم نگاه مي کردم که صداي فرهود در اومد: قرار نيست اين و بذاري تو کيفت؟
-هان؟ آهان... الان... الان.
بدبخت الان ميگه نديد بديدي درسته هستي آخه مگه هر خري بايد بفهمه؟ اليِ بيچاره خوبه يه نوکيا داغون انداخته تو دستت اگه گرون بود مي خواستي چي کار کني؟
حتما همين جا مي پريدي... اي الي دهنتو ببند الي اونو بکن تو کيفتو فقط خفه شو آدم نيستي که نديد بديد بدبخت! زيپِ کيفمو باز کردم و گوشي و انداختم توش.
بازم يه نگاه ديگه به فرهود کردم و گفتم: تو عقلتو دادي اجاره؟
فرهود: منظور؟
-آخه مرتيکه تو حتي اسمِ منم نميدوني بعد گوشي ميدي دستِ من؟ آخه آدم به عقلت شک ميکنه ديگه...
فرهود: خب اين دفعه رو راست گفتي بگو!
-چيو بگم؟
فرهود يه نگاه بهم کرد که يعني من الان دارم به عقلت شک ميکنم: اسمتو.
-آهان... آهان اسمم اليِ...
فرهود: الي؟ الي چي؟ الهام؟ الهه؟ الميرا؟ الناز؟ الـ...
-وايسا بابا الان تمامِ الي هارو جمع ميکنه برا من. اسمم اليکاس!
فرهود يه پوزخند زد که نزديک بود برم صورتشو براش عوض کنم: نه بابا بهت نمياد... اسمت برعکسِ خودت خيلي با کلاسِ...
با چشمام براش خط و نشون کشيدم مرتيکه خرفت! هر چي دوست داشت مي گفت. همونجايي که سوارِ ماشينش شده بودم نگه داشت اين دفعه چه زود رسيديمــــا.
در حالي که پياده مي شدم صداي فرهود به گوشم رسيد که مي گفت: منتظرِ زنگم باش.
با سر حرفش و تاکيد کردم و در و بستم اونم پاشو فشار داد رو گازو رفت مرتيکه يه خدافظي هم نکرد اصلا همينه شعور که نباشه جون در عذابه! رفتم سمتِ بي آرتي هاي برگشت و منتظرِ اتوبوس شدم اولين اتوبوس و با اين شلوغ بود اما انتخاب کردم واسه سوار شدن تا زودتر برسم خونه و صداي شهربانو و شوهرش در نياد!
*****
به خونه که رسيدم اولين کاري که کردم قايم کردنِ گوشي بود، که کسي نبيندش. همين مونده بود که اينا ببينن که ديگه برگشتي واسه گوشي نباشه از همين زپرتي هم نمي گذشتن لامصبا.
نشستم کنارِ فري که داشت از اين سريال آبکي ها رو نگاه ميکرد.. منم مجبور شدم بشينم پا به پاش مي ديدم! کافي بود که برگردم بگم ميخوام فوتبال ببينم چه علم شنگه اي راه مينداخت والا من بيشتر از اون پسر بودم. اه تو روحت فري ببينا امشب رئال و بارسا بود الان من نبينم که اين بارساييها سوراخ سوراخ ميشن که فايده نداره اي تو روحت پسر که هيچيت عينِ پسرا نيست.
يعني عينِ پسرا هستا اما چون ميدونه من فوتبال دوست دارم ميخواد حرصِ من و در آره.
با خودم گفتم مرگ يه بار شيونم يه بار: فري بزن سه فوتبال داره.
فري: نميشه دارم سريال ميبينم.
-خاک تو سرت که هيچيت عينِ پسرا نيست.
فري: خاک تو سرِ تو که يه ذره ظرافتِ دخترونه نداري.
-اگه من ظرافت نداشته باشم خيلي بهتر از توئه که به خواجه حرمسرا گفتي زکي.
بلند شد و موهامو گرفت تو چنگش: چي زر زر کردي؟
-من حرف زدم اون زر زر و تو کردي و ننه بابات مرتيکه کثافت!
سعي کردم موهامو از تو دستش بکشم بيرون اما برعکسِ جستش زورش زياد بود لامصب. تو اون حالت هي فحشش ميدادم اما مگه بيخيال ميشد؟.. آخرم مجبور شدم از سلاحهاي دخترونه استفاده کنم و دستش و يه گازِ محکم گرفتم.
فري: هوي چته وحشي؟
دستشو از موهام کشيد و شروع کرد به ماليدن دستش: دندونِ دراکولاس وحشي؟
-وحشي منم يا تو که موهامو ول نمي کني؟
فري: خفه بابا.
-بابات اونورِ به سمتِ خودش بگو مرتيکه...
بلند شد که بازم بياد و موهامو چنگ بگيره در حالي که به سمتِ حياط ميرفتم گفتم: خاک تو سرت که دعواهاتم عينِ اين سوسولاس. سوسولِ بدبخت.
خدا رو شکر ديگه تو حياط نيومد دنبالم. يعني ميگن از هرچي که بدت مياد سرت مياد همينه ها. ما که از سوسول بودن بدمون مياد کلِ اهاليِ منزل پتانسيلشو گرفتن. از جمله خودم!
اي واي من چرا همچين ميشم چرا ميلرزم؟ يه کم که به مغزِ واموندم فشار آوردم يادم افتاد گوشي و گذاشتم تو پيرهنم! يواش رفتم يه گوشه ي حياط که تو ديد نباشه و درش آوردم.
معلوم نبود فرهودِ يا نه چون شماره سيو نبود... يه نگاه به اطراف کردم که يه وقت سر و کله ي اين شهربانو و اون شوهرش پيدا نشه بعد دکمه ي جواب دادن و زدم با صدايي آهسته شروع کردم به حرف زدن: الو؟
يه کم مکث شد اونورِ خط به جانِ خودم اين فرهودم عينِ خودم نديد بديده هرچي ميگم ميخواد ببين صدا از کجا اين در اومده.
بالاخره صداش در اومد: سلام الي فرهودم.
_ميدونم! جز تو کي به اين زنگ ميزنه؟
فرهود: آره ميدونم.
_بنال.
فرهود: نالم نمياد.
_خبرِ مرگت زنگ زدي به من که چي بشه؟
فرهود: صبح که مي خواستم تحويلت بدم با ادب تر بوديا.
_اون موقع نمي دونستم با کي طرفم؟
فرهود: يعني الان ميدوني؟
_حداقل اينو مطمئنم که هيچ غلطي نميتوني بکني!
فرهود: واقعا دلت ميخواد ثابت کنم؟
الي دوباره داره زر زرات زياد ميشه پس ببند اين دهنتو.
_احتياج نيست ثابت کني.
فرهود: ميبينم که ترسيدي!
نه ديگه الان وقته خفه شدن نيس الي وقته اينه که از خودتو شجاعتت دفاع کن: زر نزن بابا تو اگه عرضه داشتي واسه حفظِ جونت اسلحه حمل نميکردي.
فرهود: تو آدم نميشي نه؟
_نه دکترا هم موندن تو اين زمينه... فرهود زنگ زدي راجع به آدم شدن يا نشدنِ من بپرسي؟
فرهود: نه فقط خواستم ببينم گوشي هنوز دستته يا نه.
_منظور؟
فرهود: يعني اينکه ازت پيچ نزده باشن!
_آهان نه خيالت راحت جاش امنه امنه.
فرهود: آفرين دخترِ خوب من ديگه بايد برم.
_برو شرِت کم.
فرهود: الي يه چي بهت ميگما.
تلفن و قطع کردم لامصب از هر حرفِ من يه چيزي بيرون مي کشيد اگه مي خواستم باهاش حرف بزنم تا صبح ادامه مي داد! گوشي رو جاسازي کردم و از مخفيگاهم اومدم بيرون: اونجا چي کار مي کردي؟
يا خدا سکته زدم شهربانو اينجا چه غلطي ميکنه؟
برگشتم سمتش: داشتم سيگار مي کشيدم.
شهربانو: از کي تا حالا آدم شدي؟
_مدت دار نيس همين دو سه ديقس که آدم شدم بعد احتمالش هست برگردم به اصلِ شما.
شهربانو: هو ورپريده حواست به حرف زدنت باشه ها.
_خيلي دلم مي خواد بدونم حواسم نباشه چي ميشه!
شهربانو شروع کرد به جيغ جيغ کردن: منوچهـــــر ببين اين سليطه رو هي بهت نگفتم نيارش دختر سرِ راهي بهتر از اين نميشه.
رفتم تو صورتش: دخترِ سرِ راهي سگش شرف داره به توي عوضي و شوهرِ عوضي تر از خودت.
به سرعت به سمتِ اتاق رفتم... تا کي قرار بود حرفاي مفتِ اينا رو بشنوم؟ يعني من از اون شوهرِ معتادِ تنه لشش يا اون پسرِ سوسولش بدتر بودم؟
هميشه همين بود! موندم اينا که مي خواستن آخر سر من و بيرون کنن چرا آوردنم تو اين خونه؟ يعني به خدا من تو کارِ اين مردم موندم به کسي که احتياج داره ميگن دزد به کسي که خودشون ميارن تو خونه ميگن ميگن سرِ راهي...
به خدا الي تو هيچي شانس نداري... چرا بايد اينجوري باشه زندگيت؟ اگه اون ننه بابات ولت نميکردن به امونِ خدا شايد تو هم مثلِ همه ميرفتي مثلِ آدم درساتو ميخوندي از کجا معلوم شايد ديپلمتم ميگرفتي! نه اينکه عينِ يه موجودِ اضافه پرتت کنن گوشه ي خيابون يه کاغذم بندازن بيخِ گردنت که اسمت و توش نوشته باشن. اي خدا کجان اين کارگرداناي هندي که زندگي من از صد تا فيلم هنديم هندي تر ِ.
موشي اومد نشست کنارم ساکت انگار فهميده بود حالم زياد خوش نيست واسه همين چيزا بود تو اين خانواده فقط اين و قبول داشتم ديگه... ديگه نمک رو زخمم نبود درسته مرحم نميشد اما دردم نميشد.
فري قيافه ي معمولي داشت درست عينِ من فقط چشماي من شکلاتي بود چشماي اون مشکي موهاشم لخت بود که هميشه به موهاي فرِ من حسوديش ميشد... يکي نبود بهش بگه من خيلي هم از داشتنِ اين موها لذت نمي برم! مخصوصا وقتي مي دونم که واسه چي ميگن نگهش دارم... واسه اين که تنها چيزي که من و به دنياي زن بودن وصل کرده همين خرمنِ موهاس که ريخته دورم وگرنه رفتارم که عينِ دخترا نيست که.
از جام بلند شدم جام و انداختم خدا رو شکر که اين خواب بود که بخوابيم و گرنه که مرگم تو اين دوره زمونه خرج داره!
ميترسم اگه هم بميرم اينا از ترسِ خرجش بندازنمون تو جوب که ديگه نفسمون بالا نياد...!
لامصبا چراغم خاموش نمي کنن که کپه مرگمونو بذاريم که هي از اين دنده به اون دنده شديم تا بالاخره خوابمون برد اونم چه خوابي خدايا اين خوابم بهمون نيومده؟ پر از کابوس... پر از فرار... خواب مي ديدم که فرهود دروغ گفته اما دليلشو نمي فهميدم. خواب مي ديدم که دارم جون ميدم از يه طرف واسه تموم شدنِ اين زندگي خوشحال بودم از يه طرفم ميترسيدم اما علتِ ترسم و نمي فهميدم.
با حالتِ ويبره از خواب پريدم هوا گرگ و ميش بود... تا ديدم همه خوابن آروم رفتم به سمتِ حياط شماره خودِ پدر سوختش بود کلا اين يارو فقط دردِ سر داشت گوشي رو برداشتم: بنال.
فرهود: باز تو سلامتو قورت دادي؟
_زدي از خواب بيدارم کردي بعد انتظار داريا؟
فرهود: بايد پاشي با من بياي جايي...
زکي اين يارو کلا سر خوشِ: تو ساعت 5 صبح به من زنگ زدي که با تو کدوم گوري بيام؟
فرهود: دختر حتما مهمه که بهت ميگم ديگه! تا نيم ساعت ديگه بيا تا خراسون تا بهت بگم کجا ميخوايم بريم.
فکم و سفت کردم: باشه من ميام.
فرهود: آفرين منتظرم.
آروم به سمتِ اتاق رفتم خيلي آهسته از بينِ جمعيتِ به خواب رفته رد شدم و درِ کمد و وا کردم. لباسام و در آوردم و اومدم بيرون تا بپوشمش توي حياط فرز همه رو کردم تو تنم و آروم درِ حياط و وا کردم و دِ در رو.
تند مي دويدم راستش اين اولين بار بود که تو اين موقع از تو خونه زده بودم بيرون عينِ چي گرخيده بودم.
مخصوصا صدا اين معتادا رو که مي شنيدم با هم حرف ميزدن. تازه وقتي واردِ خيابون اصلي شدم يه نفسِ راحت کشيدم. و تازه شروع کردم به فحش دادن به فرهود آخه من الان چه جوري تا خراسون بيام؟ بي آر تي ها که الان کار نمي کنن. اي درد بگير الي که بازم به حرفِ اون توله سگ گوش دادي. به هزار بدبختي تا بلوار قيام و پياده رفتم. سرِ اونجا گوشي و در آوردم و يه زنگ بهش زدم با سومين بوق برداشت: الو بگو.
_پا ميشي مياي قيام دنبالم!
فرهود: الان واسه چي بايد به حرفت گوش بدم؟
_چون من به خاطرِ جنابعالي اومدم بيرون.
فرهود: باشه بابا اومدم.
رفتم يه گوشه مثلِ بچه آدم منتظرِ اين فرهود شدم. به خدا خودمم تو کارم موندم يارو رو فقط يه روزه ميشناسم رو چه اعتمادي اين وقتِ صبح حاضر شدم باهاش برم بيرون. اليِ خاک تو سر نميگي يه نقشه اي برات داشته باشه؟
به خدا ديگه خودمم خسته شدم هي يه غلطي مي کنم زرتي هم پشيمون ميشم ثبات اخلاقي ندارم که!!
ماشينشو از دور تشخيص دادم که مياد از پياده رو به سمتِ ماشينش رفتم دقيق کنار پام وايساد در و باز کردم و خودم و انداختم توش يه نگاه بهش انداختم: کجا ميخوايم بريم؟
در حالي که دوباره به رو به روش نگاه مي کرد گفت: ميفهمي.
با بسته شدنِ درِ سمتِ من ماشين رو به راه انداخت ... به سمتش برگشتم و در حالي که از فضولي ميمردم گفتم: جدي نميخواي بگي کدوم گوري قرارِ بريم؟
فرهود: مگه مهمه؟
حالتِ تهديد آميز به خودم گرفتم: ببين آقا پسر من تورو سر جمع بيست و چهار ساعت نيست که ميشناسم بايد بدونم چرا بهت اعتماد کردم يا نه؟
فرهود: اون از بيشعوريته به من ربط پيدا نميکنه.
_دِ ترمز بزن با هم بريم هر چي دلت ميخواد داري ميگيا! الان که ديگه کارِ من به تو گير نيست، خدا رو شکر زود برعکس شد.
فرهود: ميشه دوباره برعکسش کرد.
_ببين فرهود ميشه من و تو عينِ دو تا آدمِ بالغ با هم حرف بزنيم؟
فرهود: فکر کنم ميشه.
_پس بگو داريم کدوم گوري ميريم؟
فرهود: کرج.
_هان؟ کرج ميريم چه غلطي بکنيم من بايد بيام چي کار؟
فرهود: تو مياي پشتيباني.
_باديگار که نيستم بيام پشتيباني.
فرهود: همين که گفتم.
_ببين خيلي داري زور ميگيا.
فرهود در حالي که ميگفت هر جور دوست داري فکر کن کنارِ خيابون نگه داشت.
_چي شد چرا وايسادي؟
فرهود: ساعت چنده؟
_شيش و نيم.
فرهود: خب بيا پايين که قرارِ با مترو بريم.
با تعجب زل زدم بهش: تو ديوونه اي؟ ماشين داري بعد ميخواي با مترو بري؟
فرهود: تا حالا چيزي از استتار شنيدي؟
_تو هم تا حالا چيزي از محافظه کار شنيدي؟
در حالي که از ماشين پياده ميشديم گفت: اين محافظه کار بودن نيست، احتياط کردنِ.
_آهان الان اين دو تا خيلي تفاوت داشت؟
درِ ماشين و قفل کرد و به سمتِ مترو راه افتاد: بيا ديگه حرفم نزن.
اي خدا الي ببين گيرِ کي افتادي؟ سرِ هر کي هر چي آوردي اين داره دو برابر تلافي ميکنه به خدا.
با حرص دندونام و به هم فشار آوردم، انقدر اين فرهود حرصم داده بود نميتونستم به خودمم گير بدم! پشت سرش به سمتِ مترو راه افتادم. بهارستان بوديم! تو عمرم اينجا نيومده بودم، ما رو چه به مترو؟!
هميشه از محيطش ميترسيدم! شايد خيليا واسه دزدي اينجا رو انتخاب ميکردن، اما من نميتونستم. همون شلوغيش واسم ترسناک بود! حتي فکرِ اينکه بخوام تو اين شلوغي از يکي دزدي کنم ديوونم ميکرد؛ چه برسه به انجامش بدم.
بالاخره با رسيدنِ مترو هر دومون سوار شديم. کنارِ در وايسادم و به تاريکيه تونل خيره شدم. سرگيجش واسم مهم نبود، خيلي دوست داشتم وقتي اينجوري سياهي ها رد ميشدن از جلو چشمم. داشتم به اين فکر ميکردم که کاش تو دنياي واقعي هم همينجوري سياهي ها از جلو چشمام رد شن.
فرهود دوباره خلوتمو به هم ريخت: واسه چي زل زدي اونجا؟
_به خودم مربوطه.
فرهود: الي يه چي بهت ميگما. هر چي من ميگم بايد يه چي تحويل بدي؟
_ميدوني دارم به چي فکر ميکنم؟
فرهود: چي؟
_اين که چرا همش ميگم چرا اعتماد کردم بازم اعتماد ميکنم.
فرهود يه نگاه به دور و ورش کرد و گفت: يه بار گفتم ديگه اون از بيشعوريته.
با حرص بهش نگاه کردم! اين يارو کلا نميخواست آدم شه. با حرص به ميله ي کنارِ در تکيه زدم و دوباره شروع کردم با خودم کلنجار رفتن که چرا انقدر زود باور و سوسول شدم جديدا!!! آخه من و چه به حرف شنوي؟!
فرهود: خيلي خب بابا اگه تو بيشعوري منم بيشعورم که به تو اطمينان کردم خوبه.
با غيض بهش نگاه کردم، کلا زده تو تو کار شعور! فرهود کلافه دستشو برد تو موهاش: اي بابا، يه عمر زير بارِ زن گرفتن نرفتيم که نخوايم منت هيچکدوم از نسوان و نکشيم ببين آخر عمري سرِ يه کار به چه روزي افتاديما.
هي خدا ما هم يه عمر زيرِ بار همکاري کردن نرفتيم که گيرِ عجوبه اي عينِ اين نيفتيم! اما الان و ببين، آخه اين رسمشِ؟ کلافه با پام شروع کردم به ضرب گرفتن رو سنگ فرش مترو. کارم خودمم عصبي ميکرد چه برسه به بقيه! اما من بيخيالِ خشمِ دنيا به کارِ خودم ادامه ميدادم ... واي تازه آزادي بود، کو تا برسيم صادقيه بعدم بره کرج. اه خاک تو سرِ خودتو اين فرهود کنن. آخه واسه چي هلک پلک پا شدي اومدي تو مترو؟ تو اصلا ميدوني کجا ميخواد بره؟
اي خاک تو سرت فرهود. آخه اينم جاس تو انتخاب کردي واسه دزدي؟ دزدا هم دزدا قديم حداقل وايميسادي بغل دستِ بابات يه دو سه تا شگرد ياد ميگرفتي. آخه جوجه اصلا تو رو چه به دزدي؟ اصلا اين فرهود چند سالشه؟ کجاييِ؟ ننه باباش کجايين؟ از اونجا که فضولي يارِ غارِ بنده س برگشتم سمتشو هر چي تو ذهنم بود و بلند پرسيدم: فرهود؟
فرهود: بله؟
_ميگما چند سالته؟
فرهود:بيست و هشت فيکس چطور؟
_همينطوري. کجايي هستي؟
فرهود: يه چيزيت ميشه الي ها.
_اِ خب دوست دارم بدونم.
فرهود: خب من تهرانيم.تهران به دنيا اومدم اما اصالتا مالِ جنوبم.
_آهان.
فرهود: سوال ديگه نمونده؟
_چرا. ميگما مامان بابات باهات زندگي نميکنن؟
فرهود:تو چقدر ميکيا! نه اونا اهوازن منم به خاطرِ...
چپ چپ نگاهش کردم:
_به من چه به خاطرِ چي اومدي اينجا فقط خواستم بدونم تنهايي يا نه؟
فرهود: چيه ميخواي بياي خواستگاري؟
_جهيزت کامله چرا که نه.
فرهود: کاملش ميکنيم.
با گفتنِ اين حرف خودش خنده اي کرد، منم خنديدم ديدم. اين پا اون پا کردنِ اون شروع شد:تو چند سالته؟
_من نوزده سالمه.
فرهود: هيچ وقت مادر پدر واقعيت و ديدي اصلا رفتي دنبالشون؟ چند وقته ميدوني بچه ي اون خانواده نيستي؟
_هـــــــــــو سوالا رو قطار کرديا. نه نديدم نميخوامم ببينم از هفت هشت سالگي ميدونم.
فرهود: چه قدر زود فهميدي.
_زود نفهميدم زود گفتن.
مترو تو ايستگاه نگاه داشت، و من و فرهود ازش زديم بيرون. يا قمر مردم عينِ گلوله خودشونو پرت کرده بودن سمتِ متروي بعد. فرهود در حالي که من و دنبالِ خودش ميکشيد گفت: بيا بريم بايد تا 45 ديقه ديگه برسيم گلشهر.
_خيلي خب بابا تو از همه اينا هول تري ها! حلوا که خيرات نميکنن.
من و کشيد تو مترو درا بسته شد، و دو ديقه بعدم مترو راه افتاد. يه نگاه عاقل اندر سفيه به من انداخت و گفت: من الان کاملا احساس ميکنم که خيرات ميکردن اما انگار زمان بنديِ خوبي نداشتم اگه يه ديقه ديرتر رسيده بوديم تو الان لا در مونده بودي.
با حرص دستم و از دستش کشيدم بيرون و نشستم رو پله هايي که به طبقه بالا ميخورد.
خنده اي کرد و اومد کنارم نشست: کلا جنبه نداري نه؟
_فرهود يه دونه مي کوبم تو صورتت که بفهمي کي جنبه نداره ها!
فرهود: من به اين نتيجه رسيدم که من جنبه ندارم.
دوباره جفتمون ساکت شديم. چه قدر جالب بود برام هيچ وقت تو عمرم شريکي نرفته بودم دزدي... دزدي؟ اصلا ما کجا ميخوايم بريم؟
_فرهود؟
فرهود: هوم؟ بس که اين دو روز فرهود فرهود کردي به اسمم آلرژي پيدا کردم.
_ دلتم بخواد من اسمتو صدا کنم!
فرهود: فعلا که نمي خواد. چه مرگته الي بگو ديگه.
خدايا مصببت و شکر عمري گفتيم رو دستمون ديگه نمياد اما اين يکي روي مارم تو فحش دادن سفيد کرده هرچي ميگه دو تا فحشو شيرين تو جملش داره.
_ما قرارِ بريم اينجا چه غلطي کنيم فرهود هيچ معلوم هست؟ اصلا خودت مي دوني؟
فرهود: از مترو رفتيم بيرون بهت ميگم.
_دِ برادرِ من نمي شه خب از دمِ مترو هي گفتي ميگم ميگم.
از جاش پا شد و در حالي که خاکِ لباسشو مي تکوند گفت: پاشو بريم يه جا بشينيم تا بهت بگم.
منم از جام پا شدم و به دنبالِ پيدا کردنِ جا به سمتِ بالا رفتيم رو اولين صندليِ دو نفره ي خالي که بود نشستيم و کمي سرامون و به هم نزديک کرديم: يه باند هستن که سرِ پدرِ من و سالها پيش کلاه گذاشتن. حالا من بعد از يه عمر گشتن پيداشون کردم ميخوام برم و اون چيزي که از ما توي اون خونه اس پس بگيرم.
_آهان يعني الان ما داريم مي ريم دزدي؟
فرهود: اوهوم اونم ميشه گفت!
-خب اين و از اول مي گفتي اين همه گفتن داشت؟
فرهود: گفتم شايد آدم باشي بهت گفتم.
_تو که مي دوني من آدم نيستم من فرشته ام.
فرهود: آره اونم از نوع شيطانش.
_فرهود من هر چي مي گم يه چي تحويل ميدي؟
يه چشم غره رفت و سرشو تکيه داد به صندلي که کپه مرگشو بذاره. اه بميره مگه من خوابم مي بره؟ من به بالشتِ خودم عادت کردم آخ نه که زندگيم شاهانس اين سوسول بازيا هم داره.
********
...
: الي الي پا شو رسيديم کرج.
چشمام و نيمه باز کردم: هوم؟
فرهود: ميگم پا شو مي خوايم پياده شيم.
_اوهوم.
دوباره خواستم بخوابم که اين دفعه به شدت تکونم داد که 6 متر از جا پريدم. اخمو دنبالش راه افتادم که بريم همونجايي که اون مي خواست. رفتيم و با هم سوارِ ون هايي شديم که وايساده بودن. با هم ديگه سوار شديم سرجاهامون که نشستيم دوباره پرسيدنم گرفت: فرهود؟
فرهود: اي خدا باز اين شروع کرد... درد فرهود جزِ جيگر بگيره اين فرهود بگو چي ميخواي؟
_چه قدر طول مي کشه برسيم؟
فرهود: با يه بچه دو ساله مي اومدم طاقتش از تو بيشتر بود خب يه ديقه وايسا رسيديم ميگم بهت.
_آهان.
اما بازم اين پا اون پا مي کردم که ازش سوالاي بيشتر کنم. نه که فضول باشمــا. خدا شاهده نه فقط مي خوام بدونم وگرنه اصلا مهم نيست صد سال سيا مي خوام ندونم.
با صداي راننده که گفت فلکه، فرهود اشاره کرد پياده شم. وايسادم کنار تا فرهودم بياد تا اومد تندي پرسيدم: رسيديم؟ اينجاست؟
فرهود: دِ ببند الي بهت مي گم پدرمو در آوردي از دمِ خونه!
مثلِ بچه ها سرمو انداختم پايين کم مونده بود لبامم ور بچينم: خب حالا ناراحت نشو يه تاکسي ديگه سوار شيم رسيديم.
ناخودآگاه لبخند زدم غلط کردم ميگم سوسول نيستم سوسول شدم رفت! انگار آب نديده بودم و گرنه شنا گر ماهريم.
با هم ديگه رفتيم اون سمتِ خيابون... يا عـــــــــلي اينجا کجاس دخترا همه لباسا بچگياشونو پوشيده بودن.
آروم دنبالش راه افتادم من تو تمامِ زندگيم اين همه جا ديدم اما اينجا ديگه نوبر بود! تازه رسيديم به صفِ طويل رو تابلو رو خوندم ميرفت رستاخيز حالا رستاخيز کجاس ديگه اونو من نمي دونم والا.
بالاخره نوبت رسيد بهمون که سوارِ ماشينا شيم فرهود نشست جلو و منم عقب نشستم اه حيف شد ديگه نمي تونستم سوال پيچش کنم يه پنج ديقه تو راه بوديم که ماشين وايساد و فرهود در حالي که من مي گفت پياده شو پياده شد.
اي خدا باز اينجا بهتر بود. ديگه خبري از اون دختراي رنگ و وارنگ نبود اما اينجا هم نو بود. با هم رفتيم داخلِ يه کوچه بعدشم واردِ يه بن بست شديم.
فرهود در حالي که صداشو آورده بود پايين گفت:الي اين خونه روبه رويي اس. من ميرم تو اگه بهت گفتم در رو واينستا ببين چه بلايي سرِ من اومده خب؟
_واسه ام مهم نيست.
فرهود: کسي هم اومد يه زنگ به من بزن بگو که فرار کنم باشه؟
آروم سرمو تکون دادم رفت سمتِ خونه و دستاشو گرفت که از ديوار بره بالا: چرا داري از ديوار ميري؟
دستشو انداخت و سرشو به علامتِ تاسف تکون داد: من واسه خودم متاسفم با اين پشتيبانم.
بعد برگشت سمتم و با حرص گفت: من دارم ميرم دزدي نمي تونم که در بزنم برم تو؟
_آهان اين و مدِ نظر نگرفته بودم.
بازم دست به کار شد که بره بالا اين بار ديگه خفه خون گرفتم که راحت بره رفتم و به ديوارِ روبه روي خونه تکيه زدم. صداي تاپ افتادنِ فرهود از اونور اومد.
گوشيمو گرفتم دستم که اگه کسي اومد بهش بگم. يه ديقه دو ديقه سه ديقه... نه خير اين آقا قصد نداشت بياد حدودا يه ربع بود که وايساده بودم و سردرگم حوصلمم کم کم داشت سر ميرفت. اما چه فايده که اون نميومد! شيطونه ميگه الکي زنگ بزنم بگم يکي اومداااااااا. صداي پارس سگ اومد متعاقبش فرهود عينِ جت از خونه زد بيرون و من و دنبالِ خودش کشيد: بدو الي بدو که بدبخت شديم.
_ولم کن خودم ميدوَم .
دستمو از دستش کشيدم بيرون وتند تند با هم مي دويديم پشتمونم صداي سگا ميومد بالاخره رسيديم به خيابونو و هر دو نفس نفس زنان وايساديم: اون... چيزي ... که ميخواستي و ... برداشتي؟
فرهود: نه... اونجا نبود.
_بـِ... ميــ...ر.
فرهود: ممنون.
صاف وايسادم تا نفسم بياد سر جاش: نمي خواي بگي اون چيه که ميخواي به دستش بياري؟
فرهود: يه ارثيه ي خانوادگيه.
_يعني يه ارثيه انقدر مهمه؟
فرهود: براي بابام آره.
_باباتم مثلِ خودته؟
فرهود: يعني چي؟
_يعني اونم دزدِ.
_آره اونم مثلِ منه اما اون از من بهترِ تو اين کار.
سرم و به نشونه ي اينکه فهميدم حرفشو تکون دادم ولي عمرا اگه يه کلوم فهميده باشم. دوباره از اين وايسادنا بي طاقت شدم: الان قرارِ چي کار کنيم؟
فرهود: هيچي ديگه ميريم تهران تا تو يه فرصتِ مناسبِ ديگه بتونم ازشون پس بگيرم. آخه بدبختيم اينجاست که حالا که تو اين خونه نبود ِ پس کدوم گوريه؟
_مي گردي...
با سر تاييد کرد: ميگرديم.
نه اين از رو نميرفت: چرا من بايد با تو بگردم؟
فرهود به راه افتاد در همون حال گفت: من خودمم نمي دونم بعد به تو توضيح بدم؟
تند تند پشتش راه افتادم: خب بايد توضيح بدي ديگه. بايد بفهمم چرا همش من و مي کشوني دنبالِ خودت يا نه؟
برگشت سمتم: مي دوني چرا؟ چون دزدي با معرفت تر از تو پيدا نکردم تويي که جونت و ميذاري واسه کسي که نمي شناسيش واسه کسي که مي شناسي حاضري چي کار کني؟
نفسم و حبس کردم: من واسه کسي که واسم ارزش قائل باشه همه کاري مي کنم اما تو حتي به من نمي گي دنبالِ کي مي گردي يا دنبالِ چي مي گردي!؟!
فرهود: من خودمم درست نمي دونم الي مي فهمي؟
سرم و تکون دادم تو اين دو روز عادت کرده بودم که فقط بفهمم همين. دوباره همون مسير اما اين بار برگشت... هر دومون ساکت بوديم منم داشتم به اين فکر مي کردم که بايد ادامه بدم؟ به اين اعتمادِ بيجا و کور کورانه؟
مني که حتي فرهود و درست نمي شناختم بايد اين کار و مي کردم؟ اما از يه طرف ديگه يه اعتماد و حسِ اطميناني بود که پيدا کرده بودم اما دليلش و نمي دونستم!
خودمم تو کارِ خودم مونده بودم در عرضِ يه روز انگار کسي و پيدا کرده بودم که اين همه سال بايد پيدا مي کردم يکي که برام مثلِ يه برادرِ بزرگ بود برادري که تو اين سالها تو زندگيم جاش و گم کرده بود.
مترو که به بهارستان رسيد هر دو پياده شديم فرهود رو به من گفت: الي مي رسونمت بعد خودم مي رم.
بدونِ هيچ حرفي سوارِ ماشين شدم: الي فکراتو کردي؟
_نمي دونم چي بگم! اما باشه من کمکت مي کنم تا جايي که به خودم ضرر نرسونه اين کمک کردن.
لبخندي زد و ماشين و روشن کرد.
******
بازم درِ حياط باز بود مثلِ هميشه همينه ديگه چيزي ندارن که بخوان ازشون بدزدن که ببندن.
رفتم و در و بستم يه سلام بلند کردم اما جوابي نيومد چه عجب کسي نيومد که غر غر کنه سرم...
دست و صورتم و با آبِ شير شستم اومدم برم تازه فهميدم چرا هيشکي نيومد استقبالم بله صداي مهموناش ميومد مهموناي شيره ايشون که اومده بودن دورِ همي يه بست بزنن اي تف تو ذاتت منوچهر من به درک من که راحت مي رم و ميام نمي گي موشي تو اين خونس؟
اومدم يواشکي خارج شم که صداي شهربانو مانعم شد: کجا؟ معلوم هست تا الان کدوم گوري بودي؟ الانم که مي خواي بري؟
يه پوفي کشيدم و گفتم: من کجا بودم به خودم مربوطه آره دارم ميرم پرورشگاه...
شهربانو: تو شيکر مي خوري سليطه خانوم زود مياي از مهمونا منوچهر پذيرايي مي کني شايد اينجوري از شرت راحت شدم!
اي خدا من و بکش که من از دستِ اينا راحت شم.
يه اخمي کردم و با غيض رفتم سمتِ آشپزخونه که توي زير زمين بود.


مطالب مشابه :


گرگ و میش (4)

قهرمان این ماجرا است و در حالی که نزدیک بود خودش هم رمان گرگ و نگاه دانلود. تالار




رمان نت موسیقی عشق 5

در باز شد و همه ي نگاه ها به طرفم برگشت گرگ و ميش ابر ها و رنگ دانلود رمان




(( مــاه نــو ( گرگ و میش 2 ) New Moon)) فرمت({.آیفون،آیپاد،آیپد،آندروید= pdf- Android - java-{

ماه نو قسمت دوم کتاب گرگ و ميش است که آموزش نحوه دانلود کتابهای رمان از عشق با تو در




زندگي نامه و دانلود كتاب هاي استنفي مير

60 اثر برتر داستانی از نگاه تایمز در 60 سال دانلود كتابهاي شفق (گرگ و گرگ و ميش




دانلود کتاب های استفانی مایر

دانلود کتاب های 60 اثر برتر داستانی از نگاه تایمز در مایر گفته است که ایده ی گرگ و ميش




رمان بیزار(2)

با حالتِ ويبره از خواب پريدم هوا گرگ و ميش نگاه به دور و و عشق رمان بی تو یک روز در




رمان پناهم باش1

کم هوا داشت گرگ و ميش رو بيارم تو در رو باز کردم و به سمت رمان نگاه مبهم تو




رمان هیچ کسان(4)

هوا گرگ و ميش بود اميرمحمد همش به در و ديوار خونه نگاه مي کرد رمان در حسرت اغوش تو




چراغونی2

رمان در مسير آب و مي شد تو اون گرگ و ميش، حياط پر اطراف و نگاه كردم. تو يه اتاق حدوداً




رمان در آغوش باد قسمت 9

رمــــان ♥ - رمان در آغوش ولي اون با ارامش فقط تو چشمام نگاه مي كرد و مي رقصيد رمان گرگ و




برچسب :