عروسی

سلام عزيزاي دلم .... سلام وبلاگ خوشگلم<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />

رویا هستم 24 سالمه و از قزوین .

8/8/88 با عسلکم پیمان بستیم و زندگی مشترک رو شروع کردیم .

عسلکم عباس 33 ساله  ؛ از 8/12/82 با هم اشنا شدیم شروع آشناییمون با عشق نبود ولی وقتی هم رو انتخاب کردیم عاشق بودیم . البته بعد از گذشت روزها این عشق بالا و پایین داشت کمرنگ و پررنگ شد ولی هیچ وقت از بین نرفت.

خیلی وقت بود که می نوشتم از خوبیهای و بدیها از خاطرات تلخ و شیرین نوشتن رو دوست داشتم ولی چند وقت بود که ننوشتم هم ننوشتم و هم وبلاگ دوستام رو نخوندم .

 

به به به عجب عروس خانم جيگري هستم من ، اومدم گفتم 2 روز مونده تا عروسي و رفتم تا 7 ماه بعد ....

دلم مي خوادتموم روزاي از دست رفتم رو بنويسم البته مي دونم خوندنش چه قدر سخت مي شه يه طورايي واسه ثبت خاطرات مي نويسم پس اگه طولاني و خسته كننده اس شرمنده ام ....

اول اول ( البته دوم شدا ) از تيلاي عزيز و مهربونم و گلهاي نازنينش و مريم پاييزي گل دوست خوبم كه تا حالا چندين بار من رو با لطفش شرمنده كرده كلي تشكر مي كنم و عذرخواهي بابت اينكه بايد زودتر از محبتشون تشكر مي كردم چون اون شب با اومدنشون يكي از خاطرات خوشش رو برام ساختند .

حالا هم ادامه ماجرا رو مي گم تا برسيم به اين روزا ... دلم گاهي خيلي مي گيره از كم محلي خودم به اين دنيا كه يه روزايي شده بود همه زندگيم .

تا اونجايي كه تهران رفتيم براي خريد مبلمان كه او چه مي خواستم رو سفارش دادم ولي تا تحويلمون بده .... امون از دست بدقولي اين صنف ... يعني من شب قبل از اينكه مراسم جهيزيه بينيم باشه صندليهاي ناهارخوري رو تحويل گرفتم ... اون هم با كيفيت بسيار پايين تر از مبلمان ، اصل قضيه اين بود كه پارچه اي كه سفارش داده بودم تو بازار نبوده و تا از تركيه بفرستن زمان برد كه باعث شد ما مبلماني كه داخل نمايشگاه چيده شده بود رو تحويل بگيريم كه كيفيت كارش فوق العاده بود ولي صندليهاي ناهارخوري و ميزبان رو قرار بود بسازند . كاناپه اي هم كه عسلك سفارش داده بود رو كنسل كرديم چون سالن خونه كوچيك هست و جايي براش نداشتيم . يه روز هم من و مامان جون جونيم دوتايي رفتيم سمت شوش و امين حضور كه البته نتونستيم خريد زيادي انجام بديم فقط بلورهاي دستي و سرويس غذاخوري دستي و مهمون و ست قاشق و چنگال مهمون و كريستالهاي بوفه رو خريديم و كمي خرده ريز .

يه روز هم براي خريد لباس من و عسلك رفتيم تهران و بيشتر عسلك تونست خريد كنه من به شدت دوست داشتم كه عسلك كت و شلوار مارك برداره ولي از همون مغازه هاي معمولي خيابون وليعصر خريد و ولي هم خوش دوخت هست و هم به تنش قشنگ مي نشست و باز هم به خواست خودش مشكي همراه با بلوز صورتي خيلي كمرنگ و كراوات و دكمه سردست ... همه رو از يه مغازه خزيديم و كلي تخفيف هم گرفتيم . چند روز بعدش هم با احمد و مامان و عسلك رفتيم و واسه احمد هم خريد كرديم .

وسايل آشپزخونه رو هم اكثرش رو از همون مغازه بزرگي كه ابتداي خيابونمون باز شده گرفتيم البته يك آشنايي هم با مامانم داشت با وجود اينكه خيلي خوش اخلاق تشريف نداشتند ولي تو خريد كردم خيلي كمكمون كرد و هر جنس رو بهترين ماركش رو معرفي مي كرد حتي اگه خودش نداشت ما رو فرستاد يه مغازه ديگه كه اون برند رو داشت و از اون خريد كرديم . وسايل اصليم اكثرا LG هست ( سايدم ، ظرفشويي ، لباسشويي و مايكروفر و حتي TV و سينماي خانگي هم كه عسلك از بانه گرفته همين ماركه ) وسايل كوچولوي آشپزخونه هم دلونگي و فلر و بلك اندكر و بران هست .

كل خونه رو تو يه هفته قبل از عروسي چيديم يعني 25 الي 30 مهر ماه يكشنبه 3 آبان هم روز جهيزيه بينيم بود كه مادربزرگم اصرار داشت همه بزرگهاي فاميل رو دعوت كنيم ولي من موافق نبودم چون واسه چيدن خونه خاله هام خيلي زحمت كشيده بودند و خونمون فقط 90 متر هستش اصلا مهمون زياد جا نمي شد . فقط خاله هام و زنداييم بودن و مادر شوهر و خواهر شورام و جاريم و بچه هاشون كه عصرونه دست كرده بوند و اومدن خونه عروس خانم و كلي كلي تعريف كردند از خونه جينگيلي مستون من و عسلكم . فرداي اونروز رفتم واسه اپيلاسيون كه البته چون خاله پري پيشم بود 5 شنبه هم براي ادامه كار در آخرين لحظات رهسپار آرايشگاه شدم .

چهارشنبه هم مراسم حنابندون بود كه خيلي خيلي خيلي خوش گذشت . رسم حنابندون قزوين اينطور كه خونواده دوماد و عروس جدا از هم جشن مي گيرند و آخر شب خونواده دوماد حنا و خريدهاي عروس رو مارن خونه مادر زن و باقي مراسم اجرا مي شه ولي چون عسلك من اكثر خونوادشون خوي و تهران هستند كلا زياد رفت و آمدي با فاميل ندارند و بر عكس ما خونوادشون كم جمعيت هست واسه همين از همون ابتداي مجلس اونها هم حضور داشتند و اركستر هم از اول مجلس مي كوبوند . من ساعت 2 رفتم آرايشگاه و ساعت 6 عسلك اومد دنبال و رفتيم آتليه و عكسهامون رو گرفتيم و فيلم بردار اومد دنبالمون و رفتيم خونه و كلي من رقصيدم و شيطوني كردم اون شب ، مجلس مردونه هم حياط خونه خودمون بود كه اونجا هم دوستاي داداشي و عسلك تركونده بودن آخر شب هم همه خانوما رفتيم تو حياط و هركسي هم رقص خودشو پيدا كرد و دور من و عسلك رو شلوغ كردند و اونجا هم كلي انرژي خالي كرديم آخر مجلس هم آقايون جمع شدن و ساندويچ و انار دون شده و مخلفاتي كه مامانيم آ«اده كرده بود رو برداشتند و رفتند حموم.

چند تا از خانوما هم موندن و رفتيم خونه كلي حرف زديم و خنديديم و انار خورديم .

پنج شنبه سخت ترين روز قبل از عروسيمون بود . خيلي پركار بود و همه كاراي عقب مونده داشتيم و به كارهامون رسيديم شبهم همه فاملي اومدن خونه ما كه پيش من و ماماني و رومينا جونم باشن .

بالاخره جمعه شد 8/8/88 اونروز با اون چيزي كه هميشه فكر مي كردم فرق داشت ولي خوب بود خوب و عزيز و ارزشمند .

صبح ساعت 6 بيدار باش بود تو خونه همه بيدار شديم و براي آماده كردن وسايل صبحونه . مادرجونم عدس درست كرده بود شوهر خالم حليم گرفت و چند جور مربا و عسل و پنير و گردو و تخم مرغ و .... ساعت 7.30 عسلك همراه 2 تا ساقدوشش و مرداي فاميل اومدن خونمون . گوسفند رو كشتند و اومدن داخل و من واسه همه چايي بردم و واسه عسلكم چاي دورنگ درست كردم و بعد از صرف صبحانه چمدون دوماد و كادوهاي ساقدوشا رو داديم و من  بعد از رد شدن از زير قرآن و خداحافظي از مامانم و خونواده راهي آرايشگاه شدم .

آرايشگرم مي خواست موهام رو رنگ كنه كه مخالفت كردم و گفتم واسه پاتختي روشن مي كنم موهام رو ... شروع كرد به آرايش ركدن من و واسه ساعت 2 آماده بودم لباسم رو خيلي دوست داشتم ... عسلك هم حسابي پسنديده بود لباس رو اين برام ارزش داشت ... آرايشم رو هم دوست داشتم ساده و شيك و برازنده شده بودم و اگه اين همه توپولي نبودم خوشگلترين عروس دنيا مي شدم ( ووووي مواظب درهاي نوشابه باشيد همين الان باز كردم واسه خودم ) عسلك كه اومد دنبال بعد از كلي قربون صدقه رفتم رفتيم آتليه اونجا حين عكس گرفتن متوجه شديم كه آقا كه قرار بود خطبه عقدمون رو بخونه و ما اين رو سپرده بوديم به خونواده عسلك كه برامون پيدا كنه پافت مي نشده است و همين باعث كلي استرس تو من و عسلك شد و موقع عكسبرداري مدام بايد كلمه بخند رو مي شنديم و بعد از آتليه هم راهي باغ شديم كه به خاطر باد شديدي مه ميوزيد فيلم برداريمون اونجا خيلي كوتاه بود بعد از باغ هم اومديم خونه من و عسلك تا از وسايل جينگيلي مستونمون فيلم بگيره و كلي اداهاي گيگيلي هم به من و عسلك گفت انجام بديم كه ما اصلا رو مودش نبوديم واسه همون قضيه خطبه عقد استرس داشتيم ... تو خونه كه بوديم بارون وحشتنكي شروع ب باريدن كرد و همون بارون تبديل به تگرگ شده بود وقتي رفتيم پايين كه راهي تالار بشيم هيچي ازر گلهاي ماشينمون نمونده بود و همه توسط دونه هاي بي رحم تگرگ سوراخ سوراخ شده بود( اين عاقبت دوماديه كه ته ديگ زياد بخوره ) ماشين رو كه از پاركينگ درآورديم تازه متوجه عمق حادثه شده بوديم بارون رودخونه درست كرده بود تو كوچمون و ذوق هنري آقاي فيلمبردار باعث شد كلي فيلم بگيره از اون صحنه ها .

حدود ساع 6 وارد سالن شديم و مامان نازم اومد جلو و كلي همه از عروس خوشگل اون شب تعريف كردن و مراسم بوس و بغل راه افتاد و بعد هم كم كم مهموناي عقد اومدن و قرار شده بود دوماد عسلك اينا خطبه عقد رو بخونه و من كلي استرس داشتم و بالاخره لحظه اي كه ساعتها بود و من و عسلك به خاطرش استرس داشتيم رسيد و به دليل قانون جذب و اين همه استرسي كه ما داشتيم اون چيزي نشد كه انتظارمون بود و اين باعث به وجود اومدن دلخوري بين من و عسلكم تو اون شب شد كه البته بعد از كمي صحبت حل شد و بعد از خطبه هم كادوهامون رو گرفتيم و بعد هم همه رفتن و عروس و دوماد رو تو اتاق عقد تنها گذاشتند تا راحت دعواهاشون رو بكنند و واسه ساعت 8 هم ما وارد تالار شديم و ديگه تا شب اينقدر زمان زود گذشت و خوش  گذشت كه حد نداشت ...

بعد از مراسم تالار هم قرار بود كه باغ بريم براي بزن و بكوب كه البته به خاطر بارندگي گل و شل بودن اونجا منصرف شديم و تو پاركينگ خونمون كلي نيناي ناي كرديم و بعد هم همه اومدن خونه عروس رو نيگا كردن و من و عسلك رو تنها گذاشتند ....

قرار من و عشقم اين بود كه اون شب رو نخوابيم و بعد از تعويض لباسا  و حموم كردن بريم ددر و كلي تو خيابونا چرخ بزنيم ولي اينقدر كه خسته بوديم هر دومون قشيديم و خوابمون برد ...

فردا صبح هم بيدار شديم و با هم صبونه خورديم و كلي حرف زديم و رفتيم تو خيابون دور زديم بعد رفتيم پيش مامانيامون و بعد هم ناهار خورديم و بعد هم من رفتم آرايشگاه كه قرار بود موهام رو روشن كنم ( عسلي دوست داشتم ) ولي واسه خانم آرايشگرم مشكل پيش اومده بود و رفته بود تهران واسه همين يه آرايش ساده و يه سشوار معمولي كشيدم و اومدم خونه مادرجون و حاضر شدم و مهمونهاي پاتختي اومدن .... واي واي واي رسم پاتختي زياد خوب نيست البته بزن و بكوبش خوبه ولي اون نگاه خانم پيرا و اون شيطنت خانم جوونا كه فكر مي كنند شب قبل چه خبر بوده آدم رو دق ميده .... خبر نداشتند كه ما فقط خوابيديم ...

اون روز هم كلي زديم و رقصيديم و كادو گرفتيم و هديه هاي خونواده هامون رو كه من و عسلك تهيه كرده بوديم تحويل داديم و مامان عسلك كلي سفارش كرد . رفت آخر شب هم يكي از خاله هام نماينده جمع شده بود كه به من آموزشاي لازم براي .... بده كه من هم حسابي كلافه شدم تا حدي كه حتي گريه ام گرفته بود كه چرا وقتي عسلك ناز من به من فرصت مي ده اينها اين قدر اذيتم مي كنن البته فهميدم كه چون ما قرار بود كه فرداي پاتختي 10 روز بريم سفر مامانم نگران بود كه يه موقع مشكلي برام پيش نياداونجا .... شب هم و من و عسلك اومديم خونه و عسلكم كلي من رو لوس كرد و نازم رو خريد و تصميم كبري گرفتيم كه همه رو قول بزنيم و كلي حرفهاي عشقولانه زديم و خوابيديم ...

باورم نمي شد صبح ساعت 9 ( كه صد البته من و عسلك خواب بوديم ) زنگ زدن و برامون صبحانه آورده بودن كه مثلا عروس و دوماد جون بگيرن ( كاچي و جگر و گوشت كباب شده و هر چيزي كه فكرشو بكنيم اون تو بود ) و بعدهم الم اومد و حرفاي يواشكي به من زد و رفت و من و عسلك هم كلي بهشون خنديديم كه گولشون زديم ...

البته اين پروسه گول زدن تقريبا 1 ماه طول كشيد .

اون روز بعد از خوردن صبحانه دوتايي مشغول جمع كردن چمدونمون شديم و راهي شديم خونه مامانم براي خداحافظي و از اونجا رهسپار كلاردشت شديم جايي كه رويايي ترين روزاي عمرم رو گذروندم ... ماه عسلمون خيلي شيرين بود و بهترين روزا بود براي رفع خستگي اون چند وقت كه واقعا به عسلك من فشار اومده بود چون تنهاي تنها همه كار رو كرد و و تجديد پيمان و رابطه بين من و عزيزم ...

پست بعدي ميام و از ماه عسلمون مي نويسم ...

كلي دوستتون دارم

بازم ميام

 

پ . ن : نمي دونم چرا نظرسنجيم خرابه ... پس براي نظرسنجي از اينجا استفاده كنيم ؟؟؟ خوبه ؟؟؟

 

 


مطالب مشابه :


عروسی

سلام عزيزاي دلم . سلام وبلاگ خوشگلم. رویا هستم 24 سالمه و از قزوین . 8/8/88 با عسلکم پیمان بستیم




آداب شب اول عروسی (شب زفاف)

شب اول عروسی (شب زفاف) شب اول عروسی یا شب زفاف اوّلین شبی است که یک دختر و پسر، تغییر کیفیتی و




شب عروسی

شب عروسی و حجله عروس یکی از رسومی که در ایران همچنان رایج است مربوط به شب ازدواج و حجله عروس




شب عروسی...

شعر - شب عروسی - چه بی صبرانه فریاد غرق در سكوت را به انتظار می نشینم




شب عروسی

شـب عروسـی بـه نظر بسیاری از افراد موضوعی است که صحبت کردن در مورد آن ممنوع می باشد؛ به ویژه




شب اول عروسی (شب زفاف)

شب اول عروسی (شب زفاف) شب اول عروسی یا شب زفاف اوّلین شبی است که یک دختر و پسر، تغییر کیفیتی و




شـب عروسـی (شب زفاف)

شـب عروسـی بـه نظر بسیاری از افراد موضوعی است که صحبت کردن در مورد آن ممنوع می باشد؛ به ویژه




شب عروسی

داستان های عاشقونه - شب عروسی - داستان های خفن و توپ




برچسب :