شیدای من11
از دور ماشین افشینو دیدم که به سمتم میومد..پیاده شدم و براش دست تکون دادم...اومد نزدیک تر و پیاده شد..
-سلام -سلام چی شد؟ سرمو انداختم بالا و نفس پرصدامو دادم بیرون..همه ی ماجرا رو براش تعریف کردم و در اخر اضافه کردم: -حالا نوبت توئه..برو ببینم چی کار میکنی راه افتاد سمت خونه ی همون خانمه و کمی بعد در باز شد و پسر بچه اومد بیرون..از دور دیدم که افشین روی دوتا پاهاش نشست و شروع کرد با پسره حرف زدن....از استرس زیاد مدام با پاهام میزدم به قالپاق های ماشین...دیدم که افشین دستشو کشید روی دست پسره و بهش یک چیزی داد و اومد.. -خوب چی شد؟ -حله..بریم که شانس بدجور باهاته -ادرسو بلد بود؟ -اوهوم -کجاست؟ -اینجور که پیداست یک منطقه ی پرت باید باشه..میریم پیداش میکنیم از خوشحالی دستامو کوبیدم به هم و گفتم: -وای افشین عاشقتم..دمت گرم داداش -اوووو اشتباه گرفتی..من شیدا نیستم ها -لوس نشو دیگه عقب گرد کردم که بره ولی پشیمون شد و گفت: -شاهرخ؟ دستم روی دستگیره ی در خشک شد -بله؟ -میگم نمیخوای به پلیس خبر بدی؟ -نه نمیخواد,خودم کارو تموم میکنم -شر میشه ها..بزار زنگ بزنم -پوفففف..باشه زود باش بعد از قطع سوار شدیم و به سمت خونه ی مورد نظر حرکت کردیم...هرچقدر جلوتر میرفتیم استرسم بیشتر میشد...با خودم گفتم خداکنه بلایی سر شیدا نیاورده باشن وگرنه زنده شون نمیزارم...افشین از توی شیشه بهم اشاره کرد همین جاست..هردو همزمان پیاده شدیم..یک نگاه به هم کردیم و من گفتم: -درست اومدیم؟ -یک نگاه به ادرس کرد و گفت: -اره دیگه...اینم همون صندوق پستیه که پسر بچه میگفت -وای وای...یعنی الان شیدا اون توئه؟ با تکون دادن سرش حرفمو تایید کرد -افشین من میخوام برم داخل -دیوونه شدی؟شاید مسلح باشن..بزار الان پلیس ها میرسن -تا همین جاش هم زیادی صبر کردم..من میرم تو همین جا بمون با قدم هایی بلند به سمت خونه راه افتادم که افشین از پشت دستمو گرفت و منو برگردوند سمت خودش -خریت نکن شاهرخ..خطرناکه -شیدا اون توئه...میفهمی؟الان به کمک من احتیاج داره -میدونم ولی چند دقیقه دیگه صبر کن..این کار تو نیست دستمو از توی دستش کشیدم و بی توجه بهش سعی کردم از دیوار برم بالا -شاهرخ؟با تو ام دیوونه..الان میفتی سرمو چرخوندم و به پایین نگاه کردم -خفه افشین..ببین من میرم فقط هوامو داشته باش -تو اخر منو سکته میدی با این کارهات به لبه ی دیوار که رسیدم که نگاه به داخل خونه کردم....از دور چند نفر رو دیدم که نگهبانی میدادن...ارتفاع زیاد نبود بنابراین از همون جا خودمو پرت کردم پایین و پشت درخت ها پنهان شدم .............................. -شاهرخ؟کمک..ترخدا..شاهرخ؟یکی منو از اینجا نجات بده هق هق گریه ام همراه با صدای جیغم مخلوط شده بود جوری که حس کردم الان دیوار ها میریزه پایین..یهو در به شدت باز شد و سعید اومد داخل -خفه خون میگیری یا یک تیر حرومت کنم؟ -کثافت عوضی..اشغال...حالم ازت بهم میخوره اومد نزدیک صندلی و موهامو گرفت توی دستش و کشیدشون که باعث شد جیغم بره هوا -ببین دختر..من اعصاب انچنانی ندارم..یهو دیدی زد به سرم و یک بلایی سرت اوردم -ولم کن عوضی..ولم کن یکم دیگه موهامو کشید و بعد ولشون کرد...قلبم از این همه بیچارگی گرفت و زیر لب گفتم: -شاهرخ کجایی پس؟من دیگه نمیتونم تحمل کنم..طاقتم طاق شده یهو یک روزنه توی قلبم به وجود اومد...یک حسی بهم میگفت نزدیکه.همین جاست.نجاتت میده.هیچ وقت حسم بهم دروغ نمیگفت.کاملا حضورشو احساس میکردم.لبخند محوی روی لبم نشست. سعید هنوز توی اتاق بود و پشت سر هم سیگار میکشیدو چیزهایی زیر لب زمزمه میکرد که من متوجه نمیشدم..صداهایی از توی حیاط میومد..سعید از اتاق رفت بیرون بدون اینکه درو ببنده..کمی بعد دوباره اومد داخل
-لعنتی..میکشمت وحشت کردم..این چی میگفت؟اومد نزدیکم و دست و پاهامو باز کرد و از روی صندلی بلندم کرد -کجا میریم؟ -خفه شو -ولم کن -میگم خفه شو..شاهرخ خان ردمونو زده و پلیس خبر کرده از خوشحالی میخواستم گریه کنم..همین طور که دستامو از پشت بسته بود به طرف یک راهروی باریک رفتیم..به چند نفر اشاره ای کرد و اونا هم دری رو باز کردن...الان وقتش بود...جیغ کشیدم...سعید دستشو گذاشت روی دهنم ولی دستشو گاز گرفتم و توی یک حرکت ناگهانی از زیر دستش فرار کردم..با تمام جونی که برام مونده بود..به سمت در خروجی دویدم و اونم دنبالم میومد...برگشتم عقب و دیدم فاصله ی زیادی باهام نداره..فریاد زدم: -شاهرخ..شاهرخ دیدمش..اره خودش بود..اشتباه نمیکردم..تا منو دید از پشت درخت ها اومد بیرون و دوید به طرفم..داشتم بهش نزدیک میشدم که یکی از پشت پاهامو گرفت و با مخ خوردم زمین..برگشتم دیدم سعیده..با اون یکی پام که ازاد بود یکی زدم توی صورتش..اخی گفت و صورتش از درد جمع شد..سعی کردم بلند بشم ولی لامذهب با دستش پاهامو سفت گرفته بود شاهرخ بهمون رسید و رفت به طرف سعید و یک مشت حواله اش کرد...با پاهاش هم چند تا ضربه به پهلوش زد..حالا که ازاد شده بود بلند شدم ایستادم و رفتم پشت یکی از درخت ها پناه گرفتم...خدا خدا میکردم یکی از اقایون پلیس زودتر از راه برسه و مارو از این وضعیت نجات بده...دوباره نگاه کردم به شاهرخ..داشت میکشتش..داد زدم: -شاهرخ بسه کشتیش نه تنها صدامو نشنید بلکه با قدرت بیشتری زدش...فایده نداشت..رفتم کمرشو گرفتم و یکم از سعید دورش کردم -شاهرخ؟بسه..ترخدا صدای نفس زدنشو میشنیدم...پشت دستشو گذاشت روی دهنشو زیر لب گفت: -اشغال..عوضی..کثافت همین جور داشت فحش میداد..دستامو از کمرش جدا کردم و صداش کردم: -شاهرخ؟ با صدای من برگشت به طرفم...خون جلوی چشمشو گرفته بود ولی کم کم رنگ نگاهش عوض شد و جاشو به مهربونی داد -شیدا هردومون همزمان رفتیم توی بغل هم...سرمو گذاشته بودم روی سینه اش و فقط گریه میکردم...اونم حالش بهتر از من نبود ولی با حرفاش سعی میکرد ارومم کنه -عزیزم...گلم...هیس..اروم باش..من اینجام...عزیزم اروم چقدر بهش احتیاج داشتم..چقدر دلتنگش بودم...سرمو از روی سینه اش بلند کردم تا ببینمش که از پشت سر دیدم سعید چاقو به دست داره میاد به طرفش..جیغی کشیدم و شاهرخ زودتر از من عکس العمل نشون داد و بغلم کرد و پرت شدیم روی زمین....همه ی این اتفاقات ده ثانیه هم طول نکشید...سرمو از بین دستای شاهرخ جدا کردم که ببینم زنده ایم یا به دیار باقی شتافتیم که چند تا از پلیس ها رو دیدم دارن به سعید دست بند میزنن..ظاهرا قبل از از اینکه به شاهرخ ضربه بزنه دستگیرش کرده بودن....من و شاهرخ بلند شدیم ولی من نایی نداشتم که راه برم..مثل این بود که پاهام فلج شده باشه.. -شیدا عزیزم..بشین همین جا الان میبرمت توی ماشین اینو گفت و رفت پیش جناب سرگرد...مثل بید میلرزیدم و دندونام میخورد به هم...سردم نبود..هروقت میترسیدم یا استرس بهم وارد میشد این حالت بهم دست میداد..شاهرخ بعد از اینکه کمی با جناب سرگرد حرف زد اومد پیشم و با نگرانی گفت: -شیدا حالت خوبه؟چرا داری میلرزی؟ فقط نگاهش کردم و هیچی نگفتم...حالمو فهمید و توی یک حرکت ناگهانی از روی زمین کنده شدم -الان میبرمت بیمارستان گلم..نترس من اینجام -صداش و حرفاش بهم ارامش داد..یکم از لرزشم کم شد...سرمو فرو کردم توی سینه اش و اونم منو یکم جا به جا کرد تا راحت توی بغلش جا بشم..چشمامو بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم..شاهرخ در ماشینو باز کرد و منو نشوند صندلی عقب و خودشم اومد نشست..توی همون حالت هم بغلم کرد -افشین اون پتو رو از صندوق عقب بده -حالش خوبه؟ -نه داره میلرزه..باید بریم بیمارستان..زود باش حلقه شدن دستای شاهرخ روی شونه هام و بعدش حرکت ماشین..دیگه چیزی نفهمیدم و تقریبا بیهوش شدم...... لای چشمامو باز کردم و چند بار پلک زدم...سرمو چرخوندم سمت راست و شاهرخ رو دیدم...دستامو گرفته بود و سرش روی تخت بود..اروم دستشو لمس کردم که فورا سرشو بلند کرد -بیدار شدی؟ -از کی اینجا هستیم؟ -چند ساعتی میشه..بهتری؟ -اره از روی صندلی بلند شد و کنارم روی تخت نشست..صورتشو اورد نزدیک تر و پیشونیمو بوسید...ازم فاصله گرفت و گفت: -شیدا..نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود لبخندی زدم و گفتم: -منم همینطور دستمو گرفت توی دستش و شروع کرد به نوازش کردن..توی حال خودمون بودیم که در باز شد و دکتر به همراه یک پرستار وارد شد..شاهرخ هم سریع خودشو جمع و جور کرد بعد از معایناتی که پزشک انجام داد بهم گفت که میتونم برم خونه..به کمک شاهرخ لباس پوشیدم..از تخت اومدم پایین.یک لحظه سرم گیج رفت و شاهرخ اومد و منو به سمت خودش کشید...اهسته رفتیم بیرون و در ماشینو باز کرد و اول من نشستم بعد خودش...هنوز فرصت نشده بود ازش بپرسم که سعید و بقیه ی افرادش چی شدن....طول مسیرو هیچ کدوم حرف نزدیم..رسیدیم و شاهرخ اومد درو باز کرد و بعدش کمکم کرد بریم بالا...کلیدو در اورد و درو باز کرد و رفت عقب تا من برم تو...اولین قدمو که گذاشتم تازه فهمیدم چقدر دلم برای این خونه تنگ شده..انگار سالها سفر بودم و تازه برگشتم اینجا...بازم اون بغض لعنتی اومد سراغم و بلاتکلیف وسط ایستادم -نمیخوای بشینی؟ دقیقا ایستاده بود پشت سرم و این جمله رو توی گوشم گفت..بدون اینکه برگردم گفتم: -چرا پالتومو دراوردم و نشستم روی مبل..شاهرخ هم رفت توی اشپزخونه و منم سرمو تکیه دادم به پشت مبل و چشمامو بستم.....
صدای پاهاشو که شنیدم چشمامو باز کردم..اومد و درست کنارم نشست...خم شدم به طرف جلو و دستامو توی هم قلاب کردم -شاهرخ من یک معذرت خواهی بهت بدهکارم -پاهاشو انداخت روی هم و گفت: -میشنوم -من..نباید..نباید اون روز میرفتم بیرون..باید به حرفت گوش میکردم و صبر میکردم تا بیای..ببخشید بهش نگاه کردم..ظاهرا اروم بود ولی از عمق چشماش غم میبارید -بهم یک قولی بده -چی؟ -هیچ وقت بدون من جایی نرو میفهمیدمش..حق داشت...تقصیر خودم بود که این اتفاق پیش اومد..چشمامو به علامت تایید باز و بسته کردم..خیالش راحت شد..اینو از نفسی که از سر اسودگی کشید فهمیدم...سرم پایین بود که حس کردم نزدیکم شد..سر برگردوندم و دیدم بله توی فاصله ی یک سانتی ام نشسته...اول دستاشو خیلی اروم روی گونه ام کشید..رفت سراغ چونه ام..انگشتشو کشید روی لبهام...بیقرار بود..ولی من نمیخواستم...الان وقتش نبود..سرشو اورد نزدیک و خواست منو ببوسه ولی سرمو بردم عقب..تعجب کرد و دستش توی هوا موند.. -من...نمیتونم..الان نه ناراحت شد ولی لبخند مهربونی زد و دوباره اومد جلو..خواستم بکشم کنار که نذاشت -نترس..فقط میخوام بغلت کنم و منو کشید توی بغلش...توی اون شرایط فقط به اغوشش احتیاج داشتم نه چیز دیگه ای..اونم انگاری فهمیده بود چی میخوام...کمی بعد ازم جدا شد و توی چشمام زل زد -برو بخواب قشنگم باشه ای گفتم و رفتم توی اتاقم..روی تخت دراز کشیدم ولی خوابم نمیبرد...هنوز یک ترس مبهم توی وجودم بود...بلاخره بعد از کلی این دنده اون دنده شدن چشمام گرم شد حوله ام رو برداشتم و رفتم تا یک دوش بگیرم...بعد از نیم ساعت اومدم بیرون و لباس پوشیدم..موهامو خشک کردم و با کش بالای سرم بستم...خیلی گرسنه ام بود..اومدم بیرون و تا خواستم وارد اشپزخونه بشم شاهرخ از پشت سر صدام کرد: -شیدا؟ برگشتم و دیدمش..اووو چه تیپی هم زده بود -بله؟ -حاضر شو باید بریم کلانتری ناخداگاه استرس گرفتم -برای چی؟ -نترس عزیزم.فقط میخوان ازت چند تا سوال بپرسن.همین -باشه.صبر کن الان اماده میشم اومدم از کنارش رد بشم که بازومو گرفت.بدون حرف بهش نگاه کردم -راستی زیادی خوش تیپ نکن سرمو یک طرفی کردم و گیج بهش زل زدم -مگه گرسنه ات نیست؟ -خوب این چه ربطی به تیپ زدن من داره؟ -اخه بعدش میخوام ببرمت یک شام خوشمزه بهت بدم دلم برای اذیت کردنش تنگ شده بود..هوس کرده بودم یکم شیطنت به خرج بدم -باشه..حالا برم؟ دستمو ازاد کرد -برو دویدم و تو اتاق و درو بستم..خوب صبر کن ببینم..اهان..کمد لباس هامو باز کردم و یک مانتوی سفید برداشتم..شلوار جین مشکی و روسری سفید صورتیمو هم برداشتم و مشغول پوشیدن لباس هام شدم..خوی اینم از این..حالا میمونه یکم ارایش.بعد از اینکه کارم تموم شد یک نگاه به خودم کردم.راضی بودم.کیفمو برداشتم و اومدم بیرون..هرچی چشم چرخوندم ندیدمش.صدای زنگ گوشیم بلند شد و از توی کیفم خارجش کردم -الو؟ -بیا پایین منتظرم -باشه کفشامو پوشیدم و بدو بدو رفتم پایین و نشستم توی ماشین.منتظر بودم بگه چرا اینطوری لباس پوشیدی ولی در کمال تعجب لبخند به لب داشت -الان عصبانی نیستی؟ -نه.چرا عصبانی باشم؟ دست راستمو اوردم بالا و چرخوندمش -اخه..اخه.. -مثل فرشته ها شدی ذوق مرگ شدم از تعریفش و یک لبخند گشاد زدم و براش عشوه اومدم -بودم قهقهه ای زد و گفت: -کار خودتو سخت تر کردی -منظور؟ -اگه کسی امشب چپ بهت نگاه کنه من میدونم و اون سرخوش خندیدم و شاهرخ هم لبخند به لب راه افتاد. داشتم برای جناب سرگرد توضیحات لازمه رو میدادم که در اتاق باز شد و یکی از نگهبان ها اومد تو و پاهاشو کوبید به هم -جناب سرگرد بیارمش تو؟ -اره سعید به همراه یکی از نگهبان ها اومد و من از روی صندلی بلند شدم و کیفمو سفت گرفتم توی دستم -خودشه..جناب سرگرد خودشه -اروم باشید خانم..بنشینید سعید خیلی خونسرد نشست ولی من همچنان سرپا بودم -خانم؟ برگشتم و به چهره ی سرگرد نگاه کردم..تا حدودی سعی کردم به خودم مسلط بشم و نشستم -اقای سعید رضایی..اینطور که توی پرونده ات نوشته شده یک بار به علت حمل مواد مخدر به زندان افتادی.برات درس عبرت نشد که این دفعه دست به ادم ربایی زدی؟ سعید ساکت بود و هیچی نمیگفت..بعد از دقایقی هرچیزی رو که به من گفته بود برای سرگرد هم تعریف کرد.گلوم خشک شده بود و میلرزیدم.یکم اب خوردم ولی بازم دستام داشت میلرزید.سرگرد حالمو فهمید و گفت میتونم برم.تا درو باز کردم شاهرخ خودشو بهم رسوند و گفت: -چی شد؟چی ازت پرسیدن؟ -هیچی..براشون تعریف کردم چی -چرا داری میلرزی؟دستات چرا سرده؟ -میشه منو از اینجا ببری؟ -بیا بریم عزیزم دستمو گرفت و رفتیم بیرون.با استنشاق هوای تازه یکم حالم بهتر شد -خوبی؟ -اره.داشتم خفه میشدم اون تو در ماشینو باز کرد و اشاره کرد سوار بشم..خودشم اومد نشست -من خیلی گشنمه ها -فدات شم.الان میریم یک جای توپ با کلی غذای خوشمزه خندیدم.یک اهنگ ملایم گذاشت و رفتیم به سمت رستوران مورد نظر
دو هفته از اون قضیه گذشت و سعید طی حکمی که دادگاه صادر کرد به چند سال زندان محکوم شد...حال منم به مراتب بهتر شده بود و برگشته بودم به زندگی عادی..ولی چیزی که این وسط برام سوال شده بود این بود که شاهرخ این اواخر خیلی ناراحت بود..کمتر حرف میزد و بیشتر توی اتاقش بود..چند دفعه ای هم ازش سوال کردم که مشکلی داری؟ولی با سکوتش مواجه شدم... شب بود و داشتم تست میزدم ولی همه ی حواسم پیش شاهرخ بود..این که امشب سر میز شام یک جوری به حرف بیارمش..با این تصمیم بلند شدم.میخواستم تا حد امکان به خودم برسم.تاپ و دامنی فیروزه ای پوشیدم و موهامو صاف کردم و ریختم روی شونه ام.یک برق لب هم زدم و با رضایت رفتم تا شامو گرم کنم.مشغول چیدن میز بودم که صدای چرخش کلیدو شنیدم.دستی به لباسم کشیدم و رفتم جلوی در.در باز شد و اومد تو. -سلام.خسته نباشی متعجب از نوک پا تا نوک سر نگاهم کرد و گفت: -سلام خانم.ممنون تو هم خسته نباشی رفتم جلو و گونه اش رو بوسیدم.وقتی ازش فاصله گرفتم چشماش چهار تا شده بود.حقم داشت.اولین بار بود که خودم پیش قدم میشدم -تا دستاتو بشوری و لباستو عوض کنی شامو میکشم بدون اینکه چشم ازم برداره باشه ای گفت و رفت.خنده ام گرفته بود از قیافه اش.همه چیزو اماده گذاشتم روی میز و منتظر شدم.کمی بعد اراسته و مرتب اومد نشست و منم نشستم. -به به چه بویی.دستت درد نکنه -بخور ببین دوست داری -مگه میشه دوست نداشته باشم؟ لبخندی زدم و مشغول خوردن غذا شد.خیلی اروم و ریلکس.همینجور داشتم نگاهش میکردم که سرشو بلند کرد: -اینجوری نگاه نکن شیطون بزار غذامو بخورم هول و دست پاچه قاشقو برداشتم و کمی سوپ کشیدم -باشه.بخور بازم ناراحتی از صورتش پیدا بود ولی جلوی من سعی میکرد خوشحال باشه.بعد از جمع کردن میز دوتا نسکافه ریختم و رفتم پیشش.مشغول فیلم دیدن بود که با دیدن من سرشو بلند کرد و لبخند زد -خسته میشی.بیا بشین دیگه -یک شام درست کردن که این حرفارو نداشت.ولی دیگه اینارو خودت میشوری به استکان ها اشاره کردم -ای به چشم. نسکافشو برداشت و شروع کرد به خوردن.بعد از حدود ده دقیقه طاقتم تموم شد و رفتم کنارش نشستم.استکانو ازش گرفتم و گذاشتم روی میز.با تعجب برگشت بهم نگاه کرد -شاهرخ؟ -جانم یک سوالی بپرسم راستشو میگی؟ -معلومه -از چیزی ناراحتی؟ با انگشتش پیشونیشو خاروند و گفت: -نه عزیزم -داری دروغ میگی -چرا باید بهت دروغ بگم؟ سرشو برگردوند سمت تی وی.ا دستم چونه اش رو گرفتم و دوباره برگردوندم سمت خودم -تو چشمام نگا کن و بگو چیزی نیست توی چشمام نگاه کرد ولی چیزی نگفت.پس حدسم درست بود.یک چیزی هست ولی نمیخواد بگه -شیدا پاشو برو سرجات بشین شیطونی نکن -چی؟دارم ازت سوال میپرسم اون وقت ت.. -میگم برو سرجات -نمیرم و خودمو بیشتر بهش چسبوندم غافل از اینکه بدونم این کارم چه عواقبی برام داره -شیدا؟ -بله؟چیه؟دوست دارم همین جا بشینم.حرفیه؟ برای اینکه بیشتر حرصشو در بیارم دستامو گذاشتم توی دستش.سرشو گرفت بالا و در یک حرکت ناگهانی بلند شد ایستاد.وحشت زده بهش نگاه کردم -چته تو؟ -شیدا ببین شیطونی نکن اون وقت ممکنه..ممکنه -ممکنه چی؟هان؟اصلا تو معلوم هست چته؟دو هفته ست یک کلمه باهام حرف نزدی.از سرکار که میای میری تو اتاقت بیرون هم نمیای.خوب منم ادمم.خسته شدم.همش فکر میکنم از دست من ناراحتی ولی هرچی فکر میکنم به نتیجه ای نمیرسم.باشه.اصلا دیگه کاری بهت ندارم بلند شدم و هنوز قدمی برنداشته بودم که از پشت منو گرفت -نه دیگه.حالا که تا اینجا اومدی راه فرار نداری برگشتم و به چشماش زل زدم.بیقرار بود و چشماش خمار.دستمو سفت گرفت و برد توی اتاقش و درو بست.چسبوندم به دیوار.تک تم اجزای صورتمو نگاه کرد و چشمامو بوسید. -شیدا؟ -ب..بله -تو زن منی مگه نه؟ سرمو به معنای اره تکون دادم -خودتم تایید کردی پس مشکلی نیست. -منظورت چیه؟ -واضحه رفت به طرف گردنم و شروع کرد به بوسیدن -شاهرخ؟بسه.با توام سرشو بلند کرد و گفت: -به من اعتماد داری؟ بدون تردید گفتم اره.چشماش خندید.لبخندی زد و گفت: -پس ازم نترس. اب دهنمو قورت دادم.اومد جلو و داغی لبهاشو حس کردم.با خشونت داشت لبهامو میخورد.خودمم داشتم همراهیش میکردم.ازم جدا شد و رفت سراغ گردنم.از روی زمین بلندم کرد و انداختم روی تخت. -شیدا نترس.اروم باش هردو نفس نفس میزدیم.توی چشماش هزار تا حرف بود و از همه بیشتر بیقراریش.به خودم کمی مسلط شدم و چشم ازش گرفتم و دگمه های پیراهنشو باز کردم و ...
وقتی چشم باز کردم همه چیز یادم اودم..خجالت زده سرجام نیم خیز شدم.شاهرخ توی اتاق نبود.لباس هام کف اتاق ریخته بود.گوشه ی لبمو به دندون گرفتم و بلند شدم.بعد از گرفتم دوش اب گرم اومدم بیرون که گوشیم زنگ خورد.با دیدن شماره ی شاهرخ لبخندی زدم و شرمگین جواب دادم: -سلام صدای خوشحالش از پشت تلفن به گوش رسید -به به سلام خانم خانما.بیدارت کردم؟ -نه بیدار بودم -خوبی عزیزم؟ -اوهوم.تو خوبی؟ -عالی.بهتر از این نمیشه.ببینم صبحانه خوردی؟ -نه هنوز.الان میرم میخورم -شیدا؟ -بله؟ -بابت دیشب.مممم.. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: -ببخشید.دست خودم نبود مطمئن بودم گونه هام از خجالت سرخ شده -امممم.نهار چی دوست داری درست کنم؟ خندید -خوب بلدی بحثو عوض کنی ها.نمیخواد زحمت بکشی عزیزم. -نه زحمت کجا بود؟بگو چی دوست داری -هرچی درست کنی خوبه -باشه. -ظهر میبینمت پس -باشه.فعلا -ممنون خانمی.خداحافظ -خداحافظ این قدر انرژی داشتم که نمیدونستم چطوری تخلیه اش کنم.برای نهار میخواستم سنگ تموم بزارم.وقتی سر بلند کردم و ساعتو دیدم کارامو با عجله ی بیشتری انجام دادم چون به اومدنش چیزی نمونده بود. شب بود و داشتم با لپ تاپم وب گردی میکردم که شاهرخ اهسته وارد شد.منی که نیم خیز بودم صاف نشستم -چی کار میکنی؟ -هیچی.یکم دارم گشت میزنم توی نت اومد نشست کنارم و دستشو حلقه کرد دور کمرم. -شاهرخ راستی از عمو اینا چه خبر؟ -هردوتاشون؟ -اره -خانوادگی رفتن دبی -واقعا؟چرا بی خبر؟ -بی خبر هم نبود.وقتی اون اتفاق برات افتاد چند دفعه سراغتو گرفتن که من گفتم رفتی پیش دوستت چون حالش خوب نیست -اونا هم باور کردن -به سختی اره.وقتی هم مهسا زنگ میزنه بهت و میبینه گوشیت خاموشه کلا بیخیال میشه ولی برات خط و نشون کشید اهسته خندیدم -مطمئنم وقتی برگرده سر به تنم نمیزاره -جرات داره چیزی بهت بگه اون وقت با من طرفه یکم دیگه هم حرف زدیم و شاهرخ پیشنهاد داد برای شام بریم بیرون. مقابل نشسته بودیم و داشتم با اشتها غذامو میخوردم.همیشه عاشق کباب کوبیده بودم. -شیدا یواش تر -خیلی خوشمزه ست خوب اخمی کرد و گفت: -اروم تر بخور -چشم اخماش باز شد ولی همچنان جدی بود.بعد از خوردن غذا پیشنهاد کرد بریم قدم بزنیم.از خدا خواسته قبول کردم.دست در دست هم داشتیم راه میرفتیم. -شیدا برگشتم بهش نگاه کردم.بدجور توی فکر بود -بله -من..من..باید یک سفر برم سوئد دستمو از دستش ازاد کردم و از حرکت ایستادم و بهش زل زدم.دوباره دستامو گرفت و گفت: -بیا دوباره راه افتادیم -یعنی چی؟ -ضروریه.حتما باید برم -پس من چی؟ دستمو محکم تر گرفت -نمیرم تا عمو اینا برگردن بعد چند روزی باید بری پیششون حدسم داشت به یقین تبدیل میشد.پس علت ناراحتی های اخیرش هم بخاطر اینه. -میشه بگی ماجرا چیه؟ -فعلا نه -بخدا شاهرخ بخوای مثل دفعه ی پیش پنهون کاری کنی م انشگت اشاره اش رو گذاشت روی لبم و وادار به سکوتم کرد -به موقع اش میگم برات.صبر داشته باش
وقتی رسیدیم خونه بدون هیچ حرفی پیاده شدم...لباس هامو عوض کردم و خزیدم زیر پتو...فعلا از دستش دلگیر بودم و نمیخواستم باهاش حرف بزنم..چند دقیقه بعد حضورشو کنار تخت حس کردم..چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم -میدونم بیداری.در ضمن کسی با این سرعت خوابش نمیبره بازم تکون نخوردم که پتو از روم کنار زده شد..مجبوری بلند شدم و چشمامو باز کردم -اصلا خوشم نمیاد قهر میکنی -من قهر نیستم -پس این لوس بازی ها چیه؟ -کو لوس بازی؟فقط خوابم میاد.همین -چرا اومدی اینجا؟ -پس کجا برم؟ با دست به اتاق خودش اشاره کرد -فعلا که خیلی خوابم میاد.شب به خیر این و گفتم و خواستم دراز بکشم ولی دستمو کشید و بلندم کرد -ااا شاهرخ ولم کن -ساکت -چرا همچین میکنی تو؟زده به سرت رسیدیم توی اتاقش و منو برد کنار تختش -همینجا میخوابی اخمی کردم و دستمو از دستش ازاد کردم -خودخواه -باشه من خودخواه.حالا هم بگیر بخواب رفت سمت کمدش و منم بدون اینکه بهش نگاه کنم دراز کشیدم و پشتمو بهش کردم..کمی بعد اونم اومد و کنارم دراز کشید..یکم توی سکوت گذشت.با صدای ارومی ازش پرسیدم: -حالا دقیقا کی میری؟ -فردا میرم برای تهیه بلیط اهی کشیدم -هنوزم نمیگی چی شده که میخوای بری؟ -چرا میگم ولی حالا نه.توی یک موقعیت مناسب تر چرخیدم سمتش و دستمو گذاشتم زیر سرم -مثلا الان موقعیت مناسب نیست؟ همینطور که طاق باز خوابیده بود جواب داد: -نه منم مثل خودش خوابیدم و دیگه چیزی نگفتم... شاهرخ با کارها و رفتارش همش سعی میکرد منو بخندونه ولی من ته دلم دل شوره داشتم و ازش ناراحت بودم.ولی با این اوصاف به خاطر حفظ ظاهر هم که شده میخندیدم.عمو اینا برگشتن و وقتی از ماجرای رفتنش مطلع شدن کلی تعجب کردن و مدام ازش میپرسیدن:چرا میخوای بری؟چیزی شده؟کسی طوریش شده؟..شاهرخ هم میخندید و میگفت کار دارم اونجا..حالا من موندم این چه کاریه که به من نمیگه... مشغول تمیز کردن خونه بودم..از صبح خیلی خسته شدم و حالا هم نوبت اتاق ها بود..بعد از تمیز کردن اتاق خودم رفتم سراغ اتاق شاهرخ..وقتی داشتم وسایل روی عسلی تختشو برمیداشتم لای یک پاکت دیدم.از ظاهرش چیزی متوجه نشدم.. حس کنجکاویم بدجور تحریک شد و درشو باز کردم و کاغذ رو کشیدم بیرون..معلوم بود جواب یک ازمایشه چون همش گروه خونی و اینا توش نوشته بود همش هم انگلیسی....هرچی دقت کردم چیزی نفهمیدم.با خودم گفتم:یعنی این برگه مال شاهرخه؟نه نه امکان نداره.اون که چیزیش نیست.خدایا پس این چیه؟ -چی کار میکنی؟ پاکت از دستم افتاد روی زمین.دستمو گذاشتم روی قلبم و برگشتم عقب -ترسیدم -این چی بود دستت؟ -هیچی..دا..داشتم..اتاقتو بقیه ی حرفام توی دهنم نمی چرخید خم شد و پاکتو برداشت.یک نگاه بهش کرد و دوباره گذاشتش روی عسلی.با چشمای غمگین بهم نگاه کرد -چیزی هم ازش فهمیدی؟ -نه نفس ارومی کشید. -شاهرخ؟ -جونم -این چی بود؟ -هیچی عزیزم.دستت درد نکنه خیلی تمیز شده اینجا -بحثو عوض نکن میگم چی بود -منم گفتم هیچی.برگه ازمایش یکی از دوستامه که گفت رفتم سوئد نشون دکترا بدم -داری دروغ میگی -شیدا اشک توی چشمم جمع شد..خواستم از کنارش رد بشم که نذاشت -کجا؟ -میرم درس بخونم درست مقابلم ایستاد و دوتا دستاشو گذاشت روی صورتم -بخوای اینجوری کنی که من یم دقیقه هم دوام نمیارم اونجا -من..دلم برات تنگ میشه یکم سکوت کرد و منو کشید توی بغلش -فکر میکنی من دلم تنگ نمیشه؟میدونی چقدر دارم عذاب میکشم؟نمیتونم ازت دور باشم ولی مجبورم برم -چرا مجبوری؟خوب نرو -نمیشه عزیزم.برم بهتره. منو جدا کرد از خودش و صاف زل زد به چشمام -ولی زودی برمیگردم.خوب؟دیگه گریه نکن زورکی لبخند زدم -باشه. پیشونیمو بوسید و گفت: -افرین.حالا هم برو دستاتو بشور مهمون داریم -مهمون؟کی؟ -میشناسیش.طبق معمول افشین -اوففف..همچین گفتی مهمون گفتم کیه حالا؟باشه.پس من میرم لباسامو عوض کنم -برو گلم
مطالب مشابه :
رمان پسر ادم دختر حوا1
بـــاغ رمــــــان - رمان پسر ادم دختر حوا1 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید
رمان روز نود و سوم قسمت 30
بـــاغ رمــــــان - رمان روز نود و سوم قسمت 30 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید
دالیت قسمت 12
بـــاغ رمــــــان - دالیت قسمت 12 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید
باغ ملک
دانستنیها ی تاریخ وجغرافیایی ایران وجهان - باغ ملک - اشنایی کامل با شهرهای ایران وجهان
رمان دالیت 20
بـــاغ رمــــــان هستی-آشغال توئی نه من از چی داری می سوزی از اینکه الأن درباره باغ
رمان هزارویک شب عشق 2
بـــاغ رمــــــان - رمان هزارویک شب عشق 2 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید
پست هشتم رمان شماره تلفنت رو دارم
بـــاغ از من متنفری و کینه رو به دل داری."رکسان پدرش را به سمت خودش درباره باغ
شیدای من قسمت آخر13
بـــاغ رمــــــان - شیدای من قسمت آخر13 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید
آسمون ابری 14
بـــاغ رمــــــان -پس چی بود؟!تو داری چی کار میکنی؟!چیو میخوای مخفی کنی؟! درباره باغ
شیدای من11
بـــاغ رمــــــان -نه زحمت کجا بود؟بگو چی دوست داری -هرچی درست کنی خوبه درباره باغ
برچسب :
درباره باغ داری