رمان قلب مشترک مورد نظر خاموش میباشد(جلد دوم رمان لپ های خیس و صورتی)
یه خط عمودی ....... یه گردولی.......یه خط افقی.......حالا قرش بده
دفترچه رو گرفتم دور و با چشمای ریز کرده یه نگاهی بهش کردم......چه خط خطی های خوشگلی .....اگه مشکلی تو مرز نداشته باشه و برسه پاریس حتما جای مونالیزا رو تو موزه لوور میگیره ......مونالیزا حواست باشه که هووت داره میاد پاریس
داشتم تا پای قربونی کردن خودم برای شاهکار هنریم میرفتم که متوجه شدم یکی کنارم روی نیمکت پارک نشست ....
برگشتم نگاهش کردم .....یه پسره بود.......خوب من که پارکو نخریده بودم پس گذاشتم اونم بشینه ....
دوباره مشغول نقاشی کشیدن توی دفترچه ام شدم و همزمان به ساعتم هم نگاه کردم......باز این دیر کرد....!
متوجه شدم داره نزدیکم میشه .....با منگی نگاهش کردم که یعنی چی میخوای ؟ دستشو گذاشت رو نیمکت که سریع برش داشت و رو هوا تکونش داد........عاقبت افتاب مرداد همین میشه دیگه و البته عاقبت چشم چرونی یه لیدی محترم ......
سعی کردم نخندم که سبک نباشم ....از بس که ماه و خانمم ....فدام شید !
صداش دراومد : افتخار اشنایی میدین؟
با انگشت اشاره به خودم اشاره کردم که یعنی با منی ژیگول؟
البته نمیدونم ژیگولشو فهمید یا نه ولی گفت : اره دیگه ..مگه جیگر دیگه ای هم اینجا هست که من بخوام باهاش اشنا بشم
اطرافمو نگاه کردم و با اشاره به یه دختر سبز پوش که تنها یه ذره دور تر نشسته بود اشاره کردم که یعنی اونم جیگره ......
خندید و گفت : چرا حرف نمیزنی؟ نکنه زبونتو جوجه خورده جوجو !
چیزی نگفتم و دوباره با دفترچه ام مشغول شدم ولی یارو ول نمیکرد که ...اخه میدونین....جذابیته و هزار و یک دردسر!
-حداقل یه چیزی بگو صداتو بشنوم عزیزم ....
-بعد ادامه داد : من امیر طغرلم....و شما
امیر طغرل ؟؟
یا خدا .......این دیگه چه اسمیه ......فکر کنم منم باید خودمو ننه غلام معرفی میکردم !
نتونستم جلوی خنده امو بگیرم و سرمو انداختم پایین و دستمو گذاشتم جلو دهنمو یه دل سیر خندیدم البته سایلنت
-به چی میخندی ؟.....نمیخوای اسمتو بگی؟
بابا من لالم نفهم ......نمیتونم حرف بزنم طغرل جون ....
اروم نگاهش کردم که یعنی بفهم اسم قشنگ .....من نمیتونم حرف بزنم ...لالم
وقتی دیدم درکل نمیفهمه براش تو دفترچه ام نوشتم من لالم .....
اونم سریع پاشد و شاکی گفت : مسخره مون کردی خانم ؟
جون من این از جیگرکی پانشده بیاد پارک ....یا شایدم راننده کامیونی چیزیه ........یا مثلا از اخوی های سرزمین مقدس چاله میدون نیست ؟؟
پاشد و رفت سمت همون دختر سبز پوشی که بهش گفته بودم ......خدا رو شکر اون میتونسته حرف بزنه و بالاخره این طغرلی ناکام از این پارک بیرون نرفت
همون موقع ماهیار با دست پر اومد اما نشست رو چمن ها زیر سایه درخت ....مرضشه دیگه ....هروقت میایم پارک خاکی بازی درمیاره خاک بر سر میشینه رو چمن ......نکن برادرم .....اخه چرا عقده جلب توجه داری ؟؟ اخه چرا؟؟
منم نشستم رو چمن ها ....پلاستیکارو گذاشت تو بغلم و با سر به اون پسره اشاره کرد و گفت : کی بود این ؟
درحالی که سعی میکردم جلوی خنده امو بگیرم دفترچه رو برداشتم و روش نوشتم : عخشم طغرل
با چشمایی که هرکدوم اندازه یه دی وی دی شده بود گفت : چی؟؟
سریع براش نوشتم شوخی کردم که اه اسوده ای کشید
دستمو کردم تو پلاستیک و البومو در اوردم بیرون.....یه پاکت هم بود که توش عکسا و نگاتیو ها بود
اومدم درشون بیارم که ماهیار دستمو گرفت ....منظورشو فهمیدم .....نیمخواست عکسا رو ببینم
دستام شل شد و البوم و پاکت دوباره افتاد تو پلاستیک
طغرل اومد از کنارمون رد شد ....ای وای........نازنینم طغرل
البته این بار با همراه سبز پوشش بود و وقتی من و ماهیارو دید با پوزخند به ماهیار گفت :خودتو خسته نکن داداش ...لاله دختره
و رفت .
حیف که کلا صدا نداشتم وگرنه الان جاش بود چهارتا فحش تنوری و داغ تحویل این طغرل بدم که از اون طرف تیمور لنگ بیاد بیرون!
ماهیار همون طور با تعجب طغرلو نگاه میکرد که دور میشد و یهو پرسید : خیلی ناراحتی هانا؟
نگاهش کردم که یعنی از چی؟
ماهیار : از این که لالی.....
بابا من به این کلمه لال حساسیت دارم بگید ناتوانی در صحبت کردن ....اینجوری با کلاس تره
براش نوشتم : اتفاقا خوشحالم که دیگه لازم نیست اسم نحس مسخره اتو صدا بزنم
ماهیار نیششو بست و رو چمن ها دراز کشید
بیا ......... حالشو دگرگون کردم !
رو دفترچه ام نوشتم : ماهیار
و گرفتم جلو صورتش
-چیه؟
دوباره دفترچه رو گرفتم جلو صورتش: ماهیار
-هان؟
دوباره گرفتم جلو صورتش : ماهیار
با کلافگی نیم خیز شد و گفت :چته ؟؟ مرض داری؟
نیشم همچین کش اومد و براش نوشتم : ببخشید میخواستم ببینم وقتی میگن با زبون بی زبونی کرم میریزن یعنی چی
فوتی کرد و دوباره خوابید سر جاش و منم پاهامو دراز کردم و رو دستام تکیه دادم
یهو ماهیار زد تو پیشونیش
با ترس برگشتم سمتش ......
-وای.......پن کیکت تموم شده ........یادمون رفت بخریم
دستمو تکون دادم که یعنی فدای سر کچل تو و موهای خوشگل خودم !
توروخدا پسرخاله ما رو .....چند روز پیش یه سال بزرگتر شد ولی دریغ از شعور بیشتر.... فقط سلول میذاره رو سلول !
اون موقع که مدرسه بود همه لوازم ارایشی من تو داشبرد راننده سرویس عزیزم بود ....حالا تو جیب و کیف و وسایل ماهیار!
در هر حال پسرخاله بزرگ کردم که عصای دستم بشه دیگه ......
یهو یه دل هره ای تزریق شد تو قلبم ....وویی
سریع تو دفترچه نوشتم : وای ماهی ! کنکور!
حالا اون دستشو تو هوا تکون داد که یعنی بیخیال ........فوقش درنمیایم
اره دیگه .......نه اینکه میلیونریم ...درس نشد میریم بیزینس راه میندازیم .......ماهیار به شغل شریف دستشویی شوری مشغول میشه منم بساط میکنم گوشه خیابون اسپند دود میکنم و فال میبینم !
تو حال و هوای خودمون بودیم که گوشی ماهیار زنگ خورد
-هیش...مامانته
خنده ام گرفت ....چه اون هیش میگفت چه نمیگفت من که نمیتونستم صدام در بیاد.
و دکمه اتصال رو زد : الو.....سلام خاله ....
- ماهدخت ؟؟ نه با ما نیست .
- گم شده ؟؟......خاله یه چیزی بگو بگنجه ...دختر 17 ساله کجا گم شده اخه ؟
وا ؟
چند بار پیراهنه ماهیار رو کشیدم که یعنی مامانم چی میگه ........اخه مگه میشه دختر دایی به اون گندگی ماشالله هزار ماشالله گم بشه ؟
ماهیار : باشه خاله....شمادایی و زن دایی رو اروم کنین . ما الان میایم
و گوشی رو سریع قطع کرد و گفت : پاشو ......باید بریم دنبال ماهدخت
سریع پاشدیم و رفتیم سر خیابون اژانس بگیریم ....
ماهیار هیجانی شده بود ...نه این که عشقش گم شده بود ...واسه همون
....یعنی باید این خبر رو میذاشتن جز اهم اخبار بی بی سی ..........خدایا مگه من باهات شوخی دارم قربونت برم ....ماهدختم ادم بود گمش کردی ؟
دستمو محکم گرفته بود و دنبال خودش میکشید ......بعضی وقتا از این که حتی توان اخ و وای گفتن و فحش دادن نداشتم افسردگی مزمن میگرفتم ........
اما خوب ناخن دراز کردم برا چی ؟؟
ناخنام رو فرو کردم تو دستش که سریع دستشو کشید
اری...و این است جزای ظالمان !
خیلی سریع رسیدیم خونه ما
سیامک شوهر مامانم درو برامون باز کرد ......با سر سلام کردم ......
ماهیار دیگه منو ول کرد و رفت تو خونه .....
صدای گریه های زن دایی -مامان ماهدخت- میومد ......
خاک عالم ....حالا خوبه دختر اژدها صفتشون نمرده ....اصلا کی گفته که گم شده ....ساعت هنوز 4 ظهره
رفتم تو مامان نازی سریع اومد سمتم و کیفمو پلاستیکای دستمو گرفت و باعجله یکی از قرصامو داد دستم و گفت : باز داشت دیر میشد ها ......
حالا نه اینکه خیلی هم اثر دارن......دادم بالا قرصو و با لبخند از مامان تشکر کردم
لباسامو عوض کردم و یه اب دست و صورتمو زدم و رفتم جلو باد کولر یه ذره حال بیام
اخیش........اخیش.....
صدای اشنایی گفت : باد نبردتت دختر خاله
به شدت متوجه بالا و پایین رفتن قفسه سینم شده بودم که تند تند نفس میکشید
وویی
برگشتم سمتش ...عه...عه....خودشه ها ......ماکانه
پارو پا انداخته بود و لم داده بود رو مبل یه طرفه گوشه سالن .......
باورم نمیشه ........من از اردیبهشت که این بلا رو سر زبونم اورد دیگه ندیدمش ......حالا حتما ماهدخت خیلی واسه اش مهمه که حاضر شده پاشه بیاد منو ببینه......
نفرت بار نگاهش انداختم و رومو برگردوندم سمت کولر که داد مامان بلند شد : نکن کیشکا ! سرما میخوری . برو بشین دیگه !
دستمو کشیدم تو موهامو به صورت سایلنت ایشی گفتم و رفتم نشستم کنار ماکان
نه اینکه خیلی خوشم میاد ازش ....ولی ترجیه دادم برم اونجا بشینم .....
دو تا بشکن زدم که توجه مامان جلب شد و بعد با حرکت لب پرسیدم دایی کوش ؟
گفت رفته دنبال ماهدخت بگرده
زن دایی همچنان ناله میکرد
صدای ماکان باعث شد نگاش کنم : کنکورو چیکار کردی ؟
نگاه فوق العاده تندی بهش کردم که گمون از زیادی تندیش سوخید !
بر عکس همیشه که جبهه میگرفت دستاشو برد بالا و گفت : با ما به از این باش کیشکا جون
جونشو همچین کشید
اروم پلکی زدم که دستی روی شونه ام نشست ......ماهیار بود
ماکان :شما خسته نمیشید از صبح تا شب باهمید ؟
خندید و گفت : و البته از شب تا صبح
چه قدر ادم میتونه بیشعور باشه ؟؟ و البته پرو؟
خندید و گفت : و البته از شب تا صبح
چه قدر ادم میتونه بیشعور باشه ؟؟ و البته پرو؟
ترجیه دادم جواب ندم چون تا من میخواستم دفترچه امو پیدا کنم و توش بنویسم قرنی گذشته بود
اصلا ولش کن کی این پسرخاله و ادم حساب کرده ؟......
دستمو انداختم دور گردن جیگرم ماهیار و یه لبخند گل و گشاد تحویل برادرش ماکان دادم که انگار اب یخ ریخته بودن روش...!
اصلا به اون چه که من اینقدر با داداش کوچولوش رفیقم .....اصلا به اون چه ؟
مامان و زن دایی و سیامک هم تصمیم گرفتن برن برای پیدا کردن گم شده امون .... انگار بچه دو ساله اس ! تمامی عناصر خاکی دنیا تو سرش !
در رو پشت سرشون بستم .....و دوباره برگشتم تو حال
ماهیار تو اشپزخونه بود ..... ماکان کوش پس؟
یه دور دور خونه رو نگاه کردم که دیدم رفته تو بالکن داره با گوشی حرف میزنه
اینم که کلا خاک تو سره !
ولش کن ...داشتم میرفتم سمت اشپزخونه که گوشیشو قطع کرد و با صدای بلندی گفت : ماهی....نگران ماهدختی؟؟
ماهی : بگو اندازه زانوی زنبور؟
تشبیهت تو کفم
ماکان : پس بریم پارتی ؟
تا به خودم اومدم دیدم توی یه جای شلوغ فلوغ ...زیر رقص نور جو گیرانه دارم خودمو میکشم !
صدای اهنگ کر کننده بود و عجیب رقص اور!
طوری که فکر میکردم درخت های حیاط هم دارن قر میدن.....
یهو اهنگ قطع شد .......دی جی پشت میکروفون گفت : اماده اید؟؟
برا چی؟؟
همه باهم : بعله
با تعجب به ماهیار و ماکان نگاه کردم .......بی وجودا دو تاشونم میدونستن چه خبره!و فقط میخندیدن !
منم که بی زبون تصمیم گرفتم منتظر شم تا ببینم چیه
دی جی پشت میکروفون گفت : نفر اول ... حریف میطلبیم !
یکی از دخترا با عشوه دستشو برد بالا.........دورش خالی شد
صدای تپش قلب رو دی جی پخش کرد.........از همه باند های دور و ور صدا میومد .......بوم بوم ....بوم بوم....بوم بوم !
استرس از سر و صورت و دست و پا و ریخت و قیافه میبارید
معلوم هست چه خبره؟
دختره بلند بلند به سوالای دی جی جواب میداد
سوالا مثل .......مثل .......مثل سوالای ورودی سایت سنجش بود........مثل همون موقعی که میخوای نتایجو ببینی
به ساعتم نگاه کردم ......ساعت یکه !
نه .......
پلکامو محکم رو هم فشار دادم ............از هیجان و استرس رو پا بند نبودم
صدای بوم بوم هم که تو فضا پیچیده بود .........دختره انسانی بود رتبه 2000
دی جی : دو هزار یک دوهزار دو
یه دختره دیگه اومد جلو و مشخصاتو گفت سریع دی جی وارد کرد و بلند داد زد : 1400 یک ...هزار و چهار صد دو
اینا با رتبه هاشون بازی میکردن ........اونم تو یه همچین شبی؟؟
اینا دیگه کی ان یا حضرت بوعلی !
پسری اومد جلو ......رتبه 2100
باخت..........
چشمام داشت از حدقه در میومد .............اینا داشتن بازی میکردن ؟
همه گفتن .......... یه سری ها سوختن و حالا نوبت ما بود ...........مثل این که این جشن فقط برای کسایی بود که منتظر جواب کنکورن
البته منتظران کنکور هم منتظران قدیم
چه جوری من یادم نبود امشب اعلام نتایجه
از بس اشکول شدم جدیدم .........
ماهیار رفت جلو .......رتبه ها تازه رسیده بود به 1000 یعنی کسی زیر هزار نداشت
حدس میزدم خیلی هیجانی شده باشه ......برادر بیخیالش که گوشه سالن داشت با یه دختره لاس میزد !
رفتم کنارش و دستشو گرفت .......حرفم نمیتونیم بزنیم یه ذره دلداری بدیم
صدای تپش قلب بالا بود .......قلبم تند تند میزد .......ای بر پدر این مریضی ارثی ما ....اخه مریضی هیجانی هم شد مریضی !
صدای دی جی تو سالن پیچید : دمت گرم داداش........رتبه 500
Wow
کف و جیغ و سوت رفت بالا که یهو ماکان کشید جلو
چشم نداره دیگه......چشم نداره دو دقیقه خوشی داداششو ببینه.......افرین ماهیار........حتما یه چیز خوب قبول شده ! ولی من چی؟
دی جی سریع انگشتاشو رو کیبرد لب تاب تکون میداد و یهو به صفحه مانیتور خیره میشد .........
که یهو با چشمای ور قلمبیده گفت : رتبه .........2
دهان من باز باز مونده بود ......
البته دهان همه ..........با تعجب به ماکان نگاه میکردن و بعد از اینکه به خودشون اومدن دخترا کم کم دورش جمع شدن
اونوقت میگن درس خوندن به چه درد میخوره !
من رفتم جلو اما نه یه قدم ....بلکه تا خود لب تاب رفتم و مشخصاتمو خودم زدم
همه با تعجب نگام میکردن
خوب قطعا من نمیتونستم الان از ماکان ببرم........چون من که رتبه 1 نبودم .......
میخواستم اینتر کنم که ماهیار دستمو یه لحظه گرفت و فشار داد
من حتی اگه رتبه 100 هم بودم کلامو مینداختم فضا ......مثل اینکه من لالم ها.......باید یه فرقی بین من باشه با بقیه یا نه؟
اینترو زدم ....
همه داشتن برا ماکان جشن میگرفتن .......چشمام بین جدول ها می چرخید تا رتبه رو ............
رتبه ..........رتبه ی چند ؟
رتبه ..........رتبه ی چند ؟
ماهیار منو کنار زد و تا کمر رفت تو لب تاب : هانا !!!؟؟؟
دهانم خشک شده بود ...........چرا پس اینجوری شد ؟
یعنی من .........نه؟؟
ماکان ماهیارو کنار زد و نگاه کرد و با چشمای گله گشاد بهم نگاه کرد و گفت :تو........تو ......
وا ؟
من که رشته ام ریاضی بود ....... همین طوری کنکور تجربی داده بودم .........حالا ....حالا رتبه منم دقیقا دو شده بود !اما تو کنکور تجربی !
خدای من !دنیا رو چیجوری میچرخونی فدات شم ؟ هسته زمین بوپوکه از درون هم من باید با این پسرخاله هم سطح باشم؟
نمیشه نزنی تو ذوقمون ؟
نمیشه دیگه....حتما نمیشه
دی جی بلند تو میکروفوت گفت : باید جشن بگیریم
هه هه
پس تا الان داشتن چیکار میکردن ؟
ماکان : یعنی اون یه نفر کی بوده ؟
و منم بی صدا با خودم همین فکرو میکردم
ماهیار : خوش به حال خودم رتبه ام 500 شد ....به این هم فکر نمیکنم پونصد تای قبلی کی ها بودن !
ماکان یهو از جاش بلند شد: راستی ماهدخت پیدا شد ؟
ماهیار سرشو فشار داد و مجبورش کرد سر جاش دراز بکشه : د....اگه پیدا کرده بودن الان خونه بودن اخوی اشکولم !
یه ذره تو جام جابه جا شدم و وقتی دیدم راحت نیستم بلند شدم و چراغو روشن کردم
ماکان با چشمایی که به خاطر نور اذیت و جمع شده بود پرسید : مرض داری مگه ؟
با انگشتم به دستشویی اشاره کردم که یعنی چیه جای منو انداختید دم در دستشویی
ماهیار : همینه ...جای کسایی که به ریاضی ها خیانت میکنن ....رتبه دو تجربی میشن دقیقا همین جاس
با پا زدم تو کلیه اش که اخش رفت هوا
ماکان : خاموش کن اون چراغو
پریدم رو مبلی که کلید برق بالاش بود و هی چراغو به نشانه اعتصاب و به جهت اعصاب خوردی روشن و خاموش کردم........
یه رقص نوری شده بود ساعت 3 نصفه شب!
ماکان پامو کشید : د بیا بتمرگ ....ساعت سه یاد عروسی گرفتن افتادی
پامو که کشید چپکی افتادم رو زمین
تشک هامون پهن کرده بودیم رو زمین و دو تا هم اضافه برای وول خوردن .......ماهیار و ماکان طرف مبل ها ....یه دیوار بالشتی و بعدش هم من طرف در دستشویی
سگ تو روح معمار اینجا !
همون طور که افتاده بودم وسط برادرا ماکان بالشتمو کوبوند تو سرم و پتو رو تا حلقم کشید و گفت بخوابم و بعد خودش رفت برقا رو خاموش کرد
اوخیش.........یه باد خنک ....داره میاد ........اوجنرال 23 هزاره دیگه! ........
ماهیار اهی شید و گفت : یعنی حتی اگه من و ماکان یه رشته هماهنگ برداریم تو نمیتونی با ما بیای؟
صدا که نداشتم نفسمو با حرص از بینی دادم بیرون که یعنی منم متاسفم
اصلا کی به ماهیار گفت یه سال جهشی بخونه که با برادرش هم دانشگاهی بشه ؟
کی به من گفت دو سال جهشی بخونم ؟
کدوم خر صفتی گفت ؟
ماهیار همچنان زیر لب داشت خودشو اروم میکرد که یه جوری دوباره من و اون باهم میمونیم
داشتم با خودم و خنکی پتو و بالشتو و هوا و فضا حال میکردم که ماکان با ارنجش زد تو پهلوم : تو چرا صدات در نمیاد . راستی؟
تو تاریکی که نمیتونستم با لبخونی بهش یاداوری کنم من ناتوانم در صحبت کردن به خاطر همین یهویی و بدون فکر نیم خیز شدم و روی لباش ضربدر کشیدم که یعنی من نمیتونم حرف بزنم
بعد هم دستمو با غیض کشیدم رو لباس خودش که بفهمه از تماس انگشتام با لباش اصلا خوشحال نیستم
صدای پوزخندش بدون تصویر تو تاریکی میومد....
-بعله ....یادم رفته بود لالی
خودش مارو لال کرده حالا یه چی هم باید دستی از جیب بذاریم تقدیم اقا کنیم
به نشانه اعتراض پتومو با پا پرت کردم کنار
ماکان : بکش روت سرما میخوری
ماهیار : هنوز نمیدونی هانا پتو نمیکشه ؟
-چرا؟ مژه هاشون شل میشه خانم ؟
متاسفم برات رتبه دویی ریاضی .... همون بی لیاقته دیگه !
ماهیار : نه خیر....پتو بیاد روش خفه میشه میمیره ....یادت رفته بیماری سمپاتیک داریم ....هیجانی میشم ........تو خواب خفه میشیم ......هانا به پتو حساسه
ماکان پتو رو از حرص من دوباره کشید روم و یه اهانی دم گوشم گفت و همونجا دم گوشم ادامه داد :ولی به هر حال سرما میخوری عزیزم
که حالمو دگرگون کرد
همچین با ارنج زدم تو فکش که دیگه دگرگونی یادش بره !
همچین با ارنج زدم تو فکش که دیگه دگرگونی یادش بره !
که همون موقع صدای اف اف در اومد ......
وا.......ساعت سه ها ! فردا هم میتونستید بیاید تبریک بگید
بیا ......دیگه مشهور شدیم !
ایفون که خراب بود و باید میرفتم دم در .......ولی بی شوخی ته دلم ترسیده بودم که این ساعت کی اومده دم در
از یه طرف هم میدونستم مامان اینا که عجله کردن یادشون رفته کلید ببرن ....شاید اونا باشن
پاشدم و از چوب لباسی کنار در یه شال برداشتم و سر کردم و به اون دو تا لندهور نگاه کردم......
انگار نه انگار ساعت سه نصفه شبه و من....یه دختر تنها دارم میرم درو باز کنم !
ای خاک بر سرای بی غیرت .......کلاه قرمزی هم پسرخاله داشت منم دارم!
میخواستم دوباره به روسن و خاموش کردن لامپ متصل بشم که ماکان گفت : نکن اینکارو عقده ای ....میسوزه !
ماهیار اول بلند شد و ماکان هم یه ذره به خودش زحمت داد و با غر غر بلند شد ....رفتیم دم در ....اونم با چی ...یا لباس خواب های راه راهی ! عین این سه تا دزد ها توی لوک خوش شانس شده بودیم .....
مال من راه راهی صورتی بود ...مال ماکان راه راهی نارنجی......مال ماهیار .....راه راهی قرمز
اینا رو خاله نسترن (مامان ماهیار اینا ) برامون از اخرین سفرشون به کیش اورده بود .........زورمون هم میکرد بپوشیم شبا....یعنی عین دلقک ها میشدیم
دیگه رسیده بودیم به در
ماهیار : کیه ؟!
صدایی نیومد
با ترس همدیگه رو نگاه کردیم
ماکان: کیه ؟
رفتم سمت در رو و زنجیرشو کشیدم پایین ....هوا نسبت به روز خنک تر بود ولی بازم یه نم شرجی مانندی داشت !
هیچ کی نبود ....ترسیده بودم
پیش خودم فکر کردم که شاید توهم بوده اما توهم سه نفری که دیگه نمیشه
ادم که دسته جمعی توهم نمی زنه !
در رو بستم و اومدیم برگردیم تو که یهو یه چیزی به چشمم خورد
فکر کردم خطای چشمه اما برگشتم و رو زمین نزدیک در رو نگاه کردم ......حالا ترسناک تر از چیزی که میدیدم این بود که نمیتونستم جیغ بزنم
بی صدا به خونی که از زیر در جاری می شد و میومد داخل خیره شده بودم....
رنگ قرمزش رو زمین وول میخورد و لای موزاییک های حیاط رو پر میکرد
استین ماهیار رو کشیدم که توجهش جلب بشه با چیه چیه گفتن نگاه کرد که دهانش باز موند
اما ماکان سریع تر از ما به خودش اومد و رفتو در رو باز کرد
صدای ناله مانندی توجهمونو جلب کرد !
ماهدخت بود ......باورم نمی شد !
****************
زن دایی اروم در اتاق رو باز کرد و تو رو نگاه کرد ....بیچاره چقدر نگران شده بود !
ماهدخت اروم خوابیده بود تو تخت من و گه گاهی صدای ناله اش بلند می شد
اونم بخت من بود که میگرفتش....دختره ی چندش رفته بود رو تخت نازنینم لونه کرده بود !
مامان زن دایی رو کشید و وردش سر میز ناهار
خاله نسترن : دیشب که به هوش بود بهتون چی گفت ؟
ماکان : بار دهمه می پرسی ها مامان !
ماهیار : فقط گفت خوبم و بیهوش شد
مامان : دکترم که گفت هیچیش نیست ....تنها چیزی که میمونه اینه که بفهمیم چه اتفاقی افتاده ؟ کجا بوده ؟
زن دایی دوباره زد زیر گریه
دایی نریمان (بابای ماهدخت ) : بسه دیگه ... حالا دیگه پیدا شده و باید خوشحال باشیم ...جهان اینا هم امروز میرسن باید بریم استقبالشون !
چرا هیچکی از من تشکر نکرد که ماهدختو پیدا کردم ؟؟ به اون دو تا تن لش بود که باید الان تو سالن انتظار سرد خونه منتظر ماهدخت میبودیم
عه راستی راستی دایی جهان اینا امروز میان ؟
دلم براشون تنگ شده بود ...رفته بودن کربلا اخه !
دلم واسه زن دایی لادن و دخترشون شهرزاد هم تنگ شده بود
گرچه پرورشگاهی بود و دختر خودشون نبود اما هر چی بودن از این ماهدخت افریطه که بهتر بودن با این مامانش !
زن دایی : ماکان جان غذات تموم شد ...برو بالا سرش بشین اگه چشم باز کرد تورو ببینه ....بگه دیشب کجا بوده ...اخه با تو خیلی راحته
مثل این که این مسئله رو نمیخوان تموم کنن ها !
غذا پرید تو گلو ماهیار ......براش یه لیوان اب ریختم
اینم هنوز ماهدختو دوست داشت ....ظاهرا دوباره مسخره بازی های این خانواده مادری شروع شده !
حالا شب ها باید غر غر و فحش های به ردیف ماکان تحمل کنم و درد عشق ماهیارو ....دیوونه ان این دو تا برادر !
یه لقمه زدم تو رگ که سیامک اومد تو ....سلام بلندی کرد و گفت اوردمش ..بیا تو بابا
و دنبالش صدای نق و نوق یه دختره بلند شد : چقدر گرمه ....کلافه شدم ...... چیه این ماشینی که داری بابا عوضش کن !
همه بلند شدن به روبوسی و من همچنان گیج مونده بودم
سیامک بابای من نبود و میدونستم از ازدواج قبلیش یه پسر داره ....پس این کیه ؟
زدم به شونه ماهیار و با اشاره پرسیدم این کیه که خود سیامک گفت : دخترمه کیشکا جان !
دختره دستشو اورد جلو و گفت : بهارم و توهم..........همون دختر لاله ای..... کیشکا دیگه ؟........این دیگه چه اسمیه
من که مبهوت مونده بودم دستمو بردم جلو و دست دادم باهاش و سرمو هم اروم تکون دادم!
پس سیامک دختر داره نه پسر .......احتمالا قبلا اشتباه فهمیده بودم
دختره نشست به غذا خوردن و هر یه لقمه درمیون چهار تا بار تیر و تایفه ما میکرد و غذاشو میداد پایین
عجب فتنه ای بود این !
سیامک : بهار امسال کنکور داد و رتبه اش هم مثل اینکه 700 تجربی شده
مامان مثل اینکه تازه یادش اومده بود رتبه های ما رو بپرسه : راستی شما ها چیکار کردین
ماهیار : 500
ماکان دو تا انگشتشو اورد بالا که یعنی دو
منم که صدا نداشتم از تصویر استفاده کردم و دو رو نشون دادم
خاله : یعنی چی؟ دو تاتونم یه رتبه شدید؟ مگه میشه؟
ماکان در حالی که پیش دستیشو بلند میکرد و از رو میز پا میشد گفت : من تو ریاضی ...کیشکا تو تجربی
بهار : از قیافه های پوکیده اتون فهمیدم از اون خر خونایید
ماهیار ریز ریز می خندید و منم که فکر کنم قیرمز شده بودم از خشم
کیشکا خانم باش...هیچکاری نکن خانم باش...خانم...خانم
مامان پاشد و منو بوسید و گفت که افتخار میکنه همچین دختری داره ........
سیامک هم تقریبا همینو گفت ...
خاله هم به پسراش دلگرمی داد ...شوهر خاله هم که کلا چغندره !
تلفن زنگ خورد بهار نیم خیز شد ...فکر کردم میخواد تلفنو جواب بده اما کنترل تلویزیون رو برداشت و باهاش ور رفت
سیامک گوشی رو برداشت ....داشت سفارش پارچه های سیاهی که برای خیر مقدم دایی جهان اینا بودو تلفنی کامل میکرد
گرچه شب همه تالار بودیم برای ولیمه ....اما خودمونی ها هم تو خونه دایی اینا جمع بودیم و باید تمام دیوار خونه اشونو باید خیلی تشریفاتی برخورد میکردیم
برای سیامک دلم میسوخت
شده بود پادو خانواده ما ...
بهار تلویزیونو گذاشت رو خبر کر و لالان و با طعنه از من پرسید : خوبه کیشا جون ؟ سفارشی برای تو گذاشتم
صدای جدی مامان بلند شد : کیشکا نه کیشا
بهار با غیض : اهان !
فردا ( ولیمه خانوادگی )
شهرزاد : اینم سوغاتی های کیشکا خانم
دستمو دراز کردم که بگیرم که بهار زودتر قاپیدشون
من بی توجه رفتم سمت شهرازد و زن دایی و به نشانه تشکر بوسیدمشون
کادوی من یه عروسک بود که خیلی هم بامزه و با نمک بود .....و یه عبا ( چادر عربی)...
بهار پرت کرد تو بغلم و گفت : امتحانش نمیکنی
سریع بلند شدم و سر کردم ........اه اه ...اصلا بهم نمیاد ....بابا من چادر نماز از رو سرم لیز میخوره چه برسه به این !
زن دایی تعریف کنون از سوغاتی خودش گفت :حیف که من پسر ندارم ....
بهار : زن دایی یعنی اگه پسر داشتین کیشکا عروستون بود ؟
و با دست به سر تا پای من اشاره کرد...
ظاهرا به ماهیار و ماکان و شهرزاد و در کل همه برخورده بود که اینطوری با من حرف میزنه
به غیر از بابا و مامان ماهدخت و سیامک .....
البته اونا سعی میکردن عادی برخورد کنن و بذارن به حساب تازه بودن بهار تو اون خانواده !
خوشم میاد خیلی هم نگران ماهدخت بودن براش پرستار ساعتی گرفتن تو خونه ما نگه اش داره !
یه نگاه دوباره تو اینه به خودم کردم با این که به نظرم اصلا بهم نمیومد بازم از زن دایی تشکر کردم و رفتم نشستم کنار شهرزاد ...
اروم کنار گوشم گفت : حالت بهتر نشده ؟
اروم و با تاسف سر تکون دادم و نفی کردم !
با یه دست سرمو بغل کرد و سعی کرد ارومم کنه
مامان به نظر دلخور میومد...اومدن بهار تقریبا براش گرون تموم شده بود
و من دوست داشتم باهاش هم دردی کنم ....البته بهار هیچوقت نمیتونست به من اسیبی بزنه و دلخورم کنه ...من اونقدر اب دیده بودم که این یه الف بچه برام هیچ باشه
بی اعتنایی تو این موارد بهترین کاره ! نه؟
به خودمون اومدیم دیدیم شب شده
من و شهرزاد و ماهیار و ماکان رفتیم تو اتاق شهرزاد ...برامون سوغاتی های اختصاصی اورده بود اخه
تا رفتیم تو.... یه پلاستیک گنده پرت کرد تو بغل هر کدوممون
اوف مال من پر لوازم ارایش و عروسک های کوچیک و لوازم زینتی و اینا بود ..... مال ماهیار یه دست ورق توپ بود و یه عطربا کلاس خوشبو یه چند تا تی شرت ناز ......مال ماکان هم به سفارش خودش یه گوشی بود و یه چند تا چیز دیگه که نفهمیدیم چی بود !
داشتیم با سوغاتی ها کیف میکردیم و میخندیدیم الکی که یهو یکی امد تو
بهار : عه ....سفارش های خاص داشتین که بقیه نمیتونستن ببینن
شهرزاد سریع پلاستیکا رو از جلو دست برداشت و قایم کرد
دستش درد نکنه با این دختره باید همین طور بود ...
بهار : دو تا پسر ...دو تا دختر ....ولی شهرزاد جان فکر نمیکنی یه ذره نسبت به این جمع بزرگتری...فقط یه کم
و روشو کرد طرف من و گفت : و تو کیشکا خانم ...یه ذره ....معلول نیستی
ماهیار کنترلشو از دست داد و خواست بلند شه که دستشو گرفتم
سریع دفترچه امو برداشتم و با سرعت تمام نوشتم و دادم شهرزاد که از قول من بخونه براش : ببین عید نوروز ( بهار ) این جمع چهار نفره ای که میبینی از تی ان تی هم خطری تره ...این ادامسی که تو تازه تو ویترین دیدی رو من چند سال پیش جوییدم و عکس برگردونشو چسبوندم رو دستم ... من خیلی وقته دیگه بازی نمیکنم ....ولی اگه دست و بالتو از زندگی ما جمع نکنی یه معلولیتی بهت نشون میدم که معلولیت من پیشش هیچ باشه جیگرم !
بهار حرصی نفس کشید و رفت بیرون و در رو با صدای بلندی بست و بچه ها جیغ و سوت و بوس که کارت حرف نداشت هانا
گرچه مطمئن بودم بهار به این زودی ها نمیکشه کنار و ظاهرا یه بازی جدید داریم که باید ببریمش ... مثل اب خوردن !
گرچه مطمئن بودم بهار به این زودی ها نمیکشه کنار و ظاهرا یه بازی جدید داریم که باید ببریمش ... مثل اب خوردن !
تو فضای خودمون بودیم که یهو در باز شد
بازم بهار بود : پاشید دیگه مهمونی تمومه .... باید بریم خونه
به هم دیگه نگاه کردیم یعنی به این زودی؟
شهرزاد سریع اتاقو جمع و جور کرد و ماکان دفترچه منو قاپید و اون حرفای منو در باره بهار پاک کرد ......ماهیار هم منو بلند کرد تا زودتر بریم و ببینیم قضیه از چه قراره
مامان : کیشمکا یالا سریع تر باید بریم خونه ...
شهرزاد : عمه میشه ما هم بیایم؟ امشبو باهم باشیم ؟
سیامک پیش دستی کرد : بهتره ماکان و ماهیارم باشن ... باهاشون حرف دارم
زن دایی خیلی بی قراری میکرد ...کل ماجرا این بود که با این که حال ماهدخت خانم بد بود اما در حالت بیهوشی هم دست از سر ما بر نمیداشت و حالش بد شده بود و ما باید بر میگشتیم
خونه ما هم که اون سر شهره و یه یه ساعتی تو راهیم ....
من و بهار و شهرزاد با ماشین سیامک ... ماکان و ماهیار هم با دایی و زن دایی ( بابا و مامان ماهدخت ) رفتن
مامان و بابای ماهیار اینا هم جایی دعوت داشتن و از همون جا یه سر رفتن
و زائران تازه رسیده از کربلا هم موندن برای استراحت البته به غیر از شهرزاد
تا پامونو گذاشتیم تو خونه پرستار سراسیمه رسید : خانم دارن هزیون میگن
بزرگترا سریع خودشونو رسوندن داخل و ما هم ترجیه دادیم بیرون بمونیم ....هیچ کس حرفی نمیزد
توی باغ کوچولو خونمون نشسته بودیم و با حالت مضطربی به هزیون های ماهدخت و شیون های زن دایی گوش میدادیم
ماهیار که کل حیاطو متر کرده بود ....فهمیدنش اسون بود که نگرانه
ماکان بیخیال اس ام اس بازی میکرد .... شهرزاد دستشو گذاشته بود زیر سرش و تو فکر بود و من مشغول جاسوسی بقیه بودم
بازم تقریبا یه ساعت گذشت و هوا تاریک شده بود که سیامک اومد و از ما خواست که برگردیم تو
من و شهرزاد موقتی لباسامونو گذاشتیم تو اتاق مامان اینا تا ماهدخت خانوم اتاق منو تخلیه کنن
دایی نریمان به زن دایی اشاره کرد و گفت : معلوم نیست داره با خودش چیکار میکنه ...نمیتونیم اینطوری ماهدختو ببینیم .... ببخش سیامک جان ولی ما میریم خونه ...پرستار میمونه ...
و همون طور که زن دایی رو تا خروجی میبرد گفت که مراقب دخترش باشن
به چشم به هم زدن رفتن و ما موندیم و جوی که تازه از التهابش کم شده بود
چهار تایی نشستیم روی کاناپه جلوی تلویزیون و مشغول فیلم دیدن شدیم .....مامان هم کم نمیذاشت و یه مغازه تنقلات گذاشته بود جلو دستمون ...سمت راستم شهرزاد بود و سمت چپم ماهیار و سمت چپ اون هم ماکان که همچنان در حال اس ام اس بازی بود ...بدجور مشکوک میزد
فیلم به جای حساس رسیده بود ....بهار و بابا ش داشتن تو اتاق باهم حرف میزدن ...احتمالا داشت چقولی منو میکرد !
کی اهمیت میده ؟.........پرستار هم با ماهدخت داخل اتاق بود !
صدای جیغ خانم داخل فیلم حواسمو بیشتر جمع فیلم کرد ...ماهیار مدام می پرسید اگه هیجان داره پتشیم بریم اما من هی رد میکردم
همه از ترسمون چسبیده بودیم به مبل ...شهرزاد که تموم بازومو از ترس چنگ انداخته بود وحشی....تو لحظه حساس بود و همه ساکت بودیم ببینیم چی میشه که یهو یه صدایی اومد و همه جیغ کشیدیم .......
پرستار سراسیمه اومد بیرون : چیزی نشده ...خانم دارن هزیون میگن
نفس اسوده ای کشیدیم و دوباره رفتیم تو بهر فیلم که یهو تلویزیون خاموش شد و به دنبالش سیامک کنترلو پرت کرد رو مبل کنار ما
نگاهش کردیم ...اخم غلیظی داشت ....یهو اومد و بازوی منو کشید و از مبل بلندم کرد ..... با تعجب نگاهش کردم
خواستم چیزی بگم که فقط سوزش طرف راست صورتم رو حس کردم .....
سیامک : درسته تو دخترم نیستی اما نمیذارم تا وقتی تو خونه منی دیگه از این غلطا بکنی
و عکسی رو پرت کرد تو صورتم
با یه دستم جای سیلی اش رو گرفته بودم و با یه دست به عکس نگاه میکردم
از همون عکسایی بود که ماهیار نذاشته بود فعلا دستشون بزنم
و این عکس عکس یکی از جشنایی بود که برای یه قمار دوستانه با ماهیار رفته بودیم .....مهمونی خیلی پاستوریزه و خودمونی بود اما ما مثلا میخواستیم جو بدیم و مسخره بازی در بیاریم قیافه هامو شبیه ادمای معتاد کرده بودیم و همه دور میز قمار بودیم و منم خودمو بامزه ول کرده بودم تو بغل ماهیار و هر کدوم از بچه ها به غیر از ما یه بطری خالی ابجو دستشون بود ...
ولی اون مهمونی فقط یه مسخره بازی بود ....
مامان سریع منو کشید کنار و با عصبانیت پرید به سیامک : این چه کاری بود سیامک .... تو حق نداری دختر منو بزنی؟
سیامک: حق دارم ...خیلی هم حق دارم .....مثل این که یادتون رفته فعلا کی خرجتون رو میده و این دختر خیابونیتو که معلوم نیست یهو از کجا پیداش شدو نگه داری میکنه
داغ کرده بودم اما سعی میکردم اروم باشم ....
بهار با لذت دست به سینه گوشه ای ایستاده
مطالب مشابه :
رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 33
رمان بمون کنارم (جلد اول)(گیسوی شب) رمان برايم بمان رمان راند دوم(جلد دوم رمان رییس کیه؟)
رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 55
مثبت alef.satari رمان بمون کنارم Gisoyeshab رمان دو نیمه سیب جلد دوم رمان دالان بهشتnazi
رمان قلب مشترک مورد نظر خاموش میباشد(جلد دوم رمان لپ های خیس و صورتی)
رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان تمنا برای نفس
پست دوم رمان دختر ارباب
رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان تمنا برای نفس
رمان ببار بارون49
رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان تمنا برای نفس
رمان حسش کن قسمت دوم
رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان تمنا برای نفس
روزای بارونی58
رمان بمون کنارم. رمان اگه گفتی من رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان تمنا برای نفس
برچسب :
جلد دوم رمان بمون کنارم