رمان مستی برای شراب گران قیمت
با صدای زنگ گوشیم بلند شدم . نگاهم و از کتاب پیش روم گرفتم و به طرف تلفنم رفتم . روی کابینت اشپزخونه بود .
با دیدن اسم بابا اه بلندی کشیدم . گوشی رو برداشتم . صدای بابا بلند شد : دخترم سلام .
-:سلام .
-:خوبی بابا ؟
-:خوبم .
نپرسیدم اونم خوبه یا نه . خیلی وقت بود برام مهم نبود خوبه یا بده .
-:زنگ زدم بگم این چهار روز تعطیلی رو داریم میریم شمال میای ؟
چهار روز تعطیلی ؟ یادم نبود از فردا تعطیل بود .
چهار روز تعطیلی . بدون مهیار ؟ مهیار ... تعطیلات و با هم می موندیم خونه و خوش می گذروندیم .چه سخت می گذشت بدون اون . یعنی اینقدر به حضورش عادت کرده بودم ؟ مهیار برام مهم بود . بیشتر از اونی که فکرش و می کردم .
فکری به ذهنم زد .
-:نه بابا ... قراره با دوستام برم جایی .
-:کجا دخترم ؟
-:یعنی چی بابا ؟
-:خوب می دونی دخترم ... تو دیگه یه دختر یا زن شوهر دار نیستی ... می دونی که ...
-:بابا ...
-:می دونم دخترم . اما برات حرف در میارن .
-:می دونم بابا . من باید برم . به مامان سلام برسون .
-:حتما ... مامانت و سامیار هم سلام می رسونن .
-:بله . بله . خداحافظ .
سامیار ... برادر خل و چل من . ازش متنفرم . نمی بخشمش ... هیچوقت .
گوشی رو دوباره روی کابینت انداختم و به طرف اتاق خواب دویدم .
از توی کشوی میزم جعبه کوچیک کنده کاری شدم و بیرون کشیدم و بهش خیره شدم .
درش و باز کردم . با دیدن کلید لبخندی روی لبم نشست .
به سرعت از جا کنده شدم .
به طرف کمد رفتم . تمام لباسهایی که اون روز خریده بودیم و از توی کمد بیرون کشیدم و توی ساک ریختم . چند تا لباس دیگه هم برداشتم و توی ساک ریختم .
بعد از برداشتن وسایل و اماده شدن بالاخره بعد از چک کردن همه چیز گوشیم و از روی کابینت برداشتم و توی جیبم گذاشتم .
در و قفل کردم و از وارد اسانسور شدم .
ماشین و از توی پارکینگ بیرون اودرم . به نگهبان خبر دادم چند روزی میرم مسافرت و حواسش به خونه باشه . پیرمرد قابل اعتمادی بود .
پشت فرمان که نشستم شماره سروش و گرفتم : سلام سروش .
-:سلام ابجی خانم . حالت چطوره ؟
-:خوبم . تو خوبی ؟
-:خدا روشکر مثل اینکه بالاخره شما خوب شدین .
-:چرت و پرت نگو . زنگ زدم بگم دارم چند روزی میرم مسافرت . نیای ببینی نیستم دنیا رو بهم بریزی .
-:کجا کجا ؟ تنهایی ؟
-:اره دیگه تنهایی . می خوام یه چند روزی با خودم خلوت کنم .
-:مرسده خوبی ؟
-:اره عزیزم . نگران نباش .
-:کجا میری ؟
-:میرم کردستان ... اون طرفا .
-:مرسده اونجا چرا ؟ دختر خوب اونم تنهایی . دیوونه شدی ؟
-:نگران نباش حواسم هست . یه کاری دارم . زود برمی گردم .
-:کی میای ؟ می خوای باهات بیا م.
-:نه . خودم میرم . اخر تعطیلات برمی گردم .
-:باشه . زود زود باهام در تماس باش نگران میشم .
-:باشه . کاری نداری ؟
-:نه عزیزم .
-:به بهار سلام برسون .
گوشی رو قطع کردم و روی صندلی کناری انداختم . ضبط و روشن کردم .
مثل دیوونه هاست حالم .
هزار فکر و خیال دارم .
همش کارم شده گریه .
همه شبهام و بیدارم .
تو می گفتی خداحافظ .
منم از زندگیت رفتم .
نمی دونم تو اون لحظه .
چرا چیزی نمی گفتم .
من تنها بدون تو دارم از غصه می پوسم .
تو نیستی و شبا تا صبح همه عکسات و می بوسم .
تو تازه رفتی از اینجا .
هنوز عطرت تو این خونه هست .
شب و روزم شده مستی ببین خونه ی میخونه هست .
هنوزم تا که هنوزه ، من باهاتم .
عاشق لحظه دیدار نگاتم .
توی کوچه دنبال یه رد پاتم .
اگه برگردی می بینی من باهاتم .
من تنها بدون تو دارم از غصه می پوسم .
تو نیستی و شبا تا صبح همه عکسات و می بوسم .
تو تازه رفتی از ایننجا .
هنوز عطرت تو این خونه هست .
شب و روزم شده مستی ببین خونه ی میخونه هست .
خیلی وقت بود این اهنگ شده بود جز ثابت زندگیم . درست از وقتی که مهیار رفته بود . مهیار ... حتی باهام تماس هم نگرفت . یعنی اونم بهم فکر می کنه ؟
اونم یادش هست مرسده ای وجود داشته ؟ اصلا من کجا دارم میرم ؟ چرا اونجا ؟ چرا به جای اینکه از خاطرات مهیار فرار کنم دارم میرم سراغشون ؟
____________
ماشین و جلوی ساختمون متوقف کردم . پیاده شدم و در و باز کردم . یکمی سخت باز شد اما بالاخره باز شد . ماشین و بردم توی حیاط ...
پر بود از برگهایی که روی زمین بودن . این همه برگ از کجا اومده بود ؟ خونه خیلی اروم بود .
ساکم و با وسایلی که گرفته بودم و برداشتم و از رفتم توی ساختمون .
در ورودی رو باز کردم و وارد شدم .
یک لحظه احساس کردم مهیار درست رو به رومه . منم دارم با چشمای اشک و الود و تارم بهش نگاه می کنم . اون شب کنارم نشست . درست همین جا ... این گوشه . کاش اون شب یه جور دیگه ای تموم میشد . کاش این زندگی یه جور دیگه ای تموم میشد . اما تموم شد .
وسایل و بردم توی اشپزخونه . ساکمم برداشتم و رفتم توی اتاق خواب .
تخت خواب همونطور دست نخورده بود . بالش و موقع رفتن گذاشته بودم وسط تخت . هنوزم همون جا بود . ساک و گوشه اتاق انداختم و خودم و روی تخت ولو کردم . به سقف خیره شدم .
صدای مهیار تو گوشم پیچید : خوشت اومده ؟
-:خیلی ؟
-:زودتر می گفتی اتاقمون و این شکلی می کردیم .
-:هنوزم دیر نشده .
-:شما امر بفرمایید .
نگاهم از چراغ ها سر می خورد و می رفت سراغ بعدی ...
کم کم خوابم برد .
______________________
با سر و صدایی که می اومد چشم باز کردم . با ترس بلند شدم . سر و صدای چی بود ؟ یعنی دزد اومده بود ؟
به ارومی بلند شدم . چراغ و روشن نکردم . نگاهم افتاد به مجسمه ی بزرگی که گوشه ی اتاق روی میز بود . اروم به طرف میز رفتم و برش داشتم .
از اتاق بیرون زدم . سایه یکی توی سالن بود . بهش نزدیک شدم . درست پشت سرش قرار گرفتم .
مجسمه رو بالای سرم و بردم .
قبل از اینکه مجسمه رو روی سرش فرود بیارم به طرفم برگشت . دستام همون جا خشک شد . این اینجا چیکار می کرد ؟
با تته پته گفتم : مهههــ ... ی.... یا ...ر ..
لبخندی زد . یه درخششی توی چشاش بود . احساسش می کردم : سلام .
هنوزم تو شک بودم .
مهیار دستاش و بالا اورد و مجسمه ای که توی دستم و بود و از دستام بیرون کشید : خوبی ؟
-:تو ... تو ... اینجا ؟ا ؟ آ؟
-:خوب چند روز تعطیل بود اومدم اینجا ...
-:اما تو ....
نفسم و بیرون دادم .سعی کردم به خودم مسلط باشم : مگه اتریش نبودی ؟
-:کارم زود تموم شد .
-:یعنی چی ؟
-:وقتی رسیدم ایران هوس کردم بیام اینجا ... نمی دونستم اینجایی . وقتی ماشینت و دیدم فکر کردم دیوونه شدم .
-:این وقت صبح ؟
-:هوا داره کم کم روشن میشه . خوب من تا رسیدم حرکت کردم .
هوا داشت کم کم روشن می شد .
مهیار دستم و گرفت : بریم طلوع خورشید و ببینیم ؟
قبل از اینکه چیزی بگم از ساختمان خارج شدیم .
مهیار به طرف تابی که توی حیاط بود رفت و نشست . منم کنارش نشستم .
همونطور که نگاهش به اسمون بود گفت : خوبی ؟
-:بد نیستم .
نگاهم و به اسمون دوختم . اما زیر چشمی بهش نگاه می کردم :تو خوبی ؟
مهیار اینجا بود . اومده بود اینجا ! چرا ؟ مستقیم ؟ چرا الان ؟ الان که من اینجا بودم ؟
-:خوبم . بالاخره تونستم به اون چیزی که می خوام برسم . از بابا جدا میشم .
-:خوشحالم برات ... دیگه باهاش دعوا نمی کنی .
-:درسته .
دیگه حرفی نزدیم . هر دوتا طلوع خورشید و تماشا کردیم .
بالاخره گفت : این مدت چطور بود ؟
-:قابل تحمل ...
-:برای منم همینطور ...
یکدفعه به طرفم برگشت : مرسده ؟ نظرت در مورد صبحونه با نون تازه چیه ؟
لبخندی به روش زدم . تو چشماش خیره شدم . بدنم داغ شده بود . داشتم اتیش می گرفتم . بازم اروم بودم . حالا که کنار مهیار بودم اروم بودم . نمی تونستم به چیزی فکر کنم . به اینکه مهیار اینجاست کنار من : عالیه .
بلند شد : من میرم نون بگیرم .
قبل از اینکه چیزی بگم به طرف در خروجی دوید .
به جای خالیش خیره شدم .
با دیدن کیف پولش که جای خالیش و پر کرده بود وسوسه شدم توش سرکی بکشم .
تا بازش کردم نگاهم به عکس سالگرد ازدواجمون افتاد . همون عکسی که وقتی می خواستم کیک و ببرم مهیار صورتم و بوسید . اما مگه این فیلم نبود ؟ حالا عکس شده بود ؟
مهیار این و گذاشته بود تو کیف پولش ؟
-:از دیدنش سیر شدی ؟
سر بلند کردم . مهیار پشت سرم ایستاده بود .
لبخندی به روش زدم .
اونم لبخند زد .
-:خیلی دلم می خواد اون صبحونه ای که خونه مامانت اینا برام اماده کردی رو دوباره بخورم .
کیف و به طرفش گرفتم : تا نون بگیری اماده هست .
سرانجام مستی زندگی من این شد ....
من مثل یه ادم مست که برای ارضای نیازش به شراب ، چشم بسته دست به هر کاری می زنه خودم و انداختم توی هچل زندگی با مهیار ...
بعد که مستی از سرم پرید فهمیدم چیکار کردم . ولی دیگه دیر شده بود . همونطور که ترک شراب برای یه دائم و الخمر سخته ترک مهیار هم برای من نه تنها سخت بلکه غیر ممکن بود . مهیار مثل یه شراب بود . شرابی که هر کسی می خواست داشته باشدش ... و من ناخواسته و فقط بخاطر قیمتش صاحبش شدم .
تموممممممممممم
مطالب مشابه :
رمان عاشقانه
رمان عاشقانه - نیست با الفاظ عاشقانه صداشون تواین چندینو چند سالی که با هم
معرفی رمان نمیتوانی و قسمت اول
معرفی رمان رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها _چند کیلو
رمان مستی برای شراب گران قیمت
رمان عاشقانه معرفی رمان ترنم چند تا لباس دیگه هم برداشتم و توی ساک ریختم .
رمان وسوسه
رمان عاشقانه معرفی رمان ترنم مي خوام چند روز قبل از عيد راه بيفتيم بريم
رمان قرار نبود
رمان عاشقانه معرفی رمان ترنم بعد از چند لحظه سکوت گفت:
رمان وسوسه
رمان عاشقانه معرفی رمان ترنم چشممو بستم كه كمي اروم بشم تو اين چند ماهه
رمان دنيا پس از دنيا
رمان عاشقانه معرفی رمان ترنم چند دقيقه گذشت نميدونم ولي سنگيني نگاهشو نفسهاي عميقشو
برچسب :
معرفی چند رمان عاشقانه