رمان پرتو18
اولین بوسه ی عماد روی گونم زمانی بود که از عروسی مریم برگشتیم ... نمیدونم چی شد ... ولی .. تاریکی شب و برق نگاش باعث شدد کمتر از چند ثانیه خودمو تو بغلش پیدا کنم .. زن بودنم رو ... نیازم رو .. و در آخر عشقم رو ....
نمیدونم چرا با اولین بوسش بغض کردم با دومی گریه و بعدش فقط عشق بود و عشق ...
اینکه تک تک دونه های اشک رو از روی صورتت پاک کنن و ببوسن حس خوبیه ... اینکه توی یه شب سرد زمستون توی بغل کسی که دوستش داری آروم بگیری از اونم بهتره و از همشون شیرین تر .. اینه که ببینی ... یه مرد تو اوج نیازش به یه بوسه از گونه کفایت میکنه و با بغض رو از چشم ها ی خیست می گیره ..و میدونی دقیقا زمانی که صورتش بر میگرده سمت شیشه ... یه قطره اشک از چشماش میچکه ....
حال و هوای اونشب غیر قابل وصف بود ...
از یه طرف زیر پا گذاشتن خیلی از ارزش ها و از طرفی ...
عشقی سراسر وجودتو تسخیر میکنه و ذره ذره به عمقش نفوذ...عماد بعد از اون چند ثانیه تا نزدیک خونه دیگه تو چشمام نگاه نکرد ...
منم!! گونه های تب دارم رو چسبونده بودم به شیشه سر ماشین و وی خلسه ی خودم دست و پا می زدم ....
نمیدوم زمان چجوری گذشت ولی با ایستادنه ماشین به خودم اومدم و بیرون رو نگاه کردم ... رسیده بودیم ....
با صدایی که از ته چاه در میمود گفتم :
- خدافظ...
توی کسری از ثانیه دستم رو گرفت و گفت :
- چند لحظه فقط ..
نگاش کردم ... از همیشه دوست داشتنی تر بود ...
- از امشب ... مسئولیتمون خیلی سنگینه پرتو ... خیلی ...
تو چشماش خیره شدم ...
- اونجوری نگام نکن ... داغونم نکن .... پرتو ... من طاقتم کم شده ....
خیره تر شدم ...
آروم زد رو فرمون و گفت :
- از امشب تو مال من شدی ... روحت ... وجود نازنینت ...
بعدم با بغض نگاشو بهم دوخت و ادمه داد :
- میدونی چقدر مسئولیتم سنگینه ...؟؟!!
حرفاشو نمیفهمیدم ... لااقل اون موقع ...ولی سرمو تکون دادم ...
اومدم برم که باز دستمو گرفت :
- منم مال توام ... پس توام مسئولی ... تنهام نذاریا دختر ...
بعدم با صدایی که میلرزید انگشتشو برد سمت سینش ...
- اینجا فقط جای یکیه و بی اون ویرونست !!!! یادت نره ها ... بی تو ویرونم پرتو !!!
بغض کردم ...
ترسیدم ...
بی اختیار خزیدم تو آغوشش ...
محکم بغلم کرد ... سرمو فشار داد رو سینش ....
نمیدونم چقدر گذشت ... سرمو از روی سینه ی خیسش برداشتم ...
خندیدد و صورتش رو پاک کرد ...لبشو به دندون گرفت ...
- چیه ؟؟!
بیشتر خندید ...
- ا؟!! عماد ؟؟!!
آروم انگشتشو کشید زیر چشمام ..
- شبیه لولو شدی ...
یاد ریملام افتادم ....
تقریبا میشد حدس زد چه شکلی شدم ...
خندیدم ... ازون از ته دلا ...
- قربون خندت برم م م من !!!
دوباره خندیدم ...
- برم ؟؟!!
- به یه شرط ...
- چی؟
- مواظب خودت باشی ... باشه ؟!!
- باشه ؟!
پیاده شدم هنوز دو قدم نرفته بودم که صدام زد ...
- جانم؟!
برق زد چشماش ...
- دوست دارم ...
نگاش کردم ...
یه قدم غقب گرد کردم ...
- منم عماد !!!
سینه ی از نفس ایستادش یهو بالا رفت و بعد محکم پایین ... چشماش آروم شد ..
*****
از در اصلی دانشگاه که اومدم بیرون با شنیدن اسمم یک لحظه متوقف شدم :
- پرتو ...
برگشتم سمت صدا و با دیدن یه خانوم چادری ا طمانینه گفتم :
- با من بودید خانوم ؟!
زن چادرش رو جمع کرد و چند قدم اومد نزدیک تر .. حالا میتونستم چهرش رو به وضوح ببینم ..
- شما پرتو کامیابی ؟!
- بله خانوم .. امرتون ..؟!
نگاهی به در دانشگاه و آدمایی که میرفتن و میومدن انداخت و گفت :
- اینجا نمیشه ... بریم همین پارک بغل ...
دیگه کم کم داشت حوصلم سر میرفت ...
اخمی کردم و گفتم :
- ببخشید خانوم من شمارو نمیشناسم .. فکر نکنم درست باشه ...
نفسمو به شدت داد بیرون و چادرش رو یکم کشید جلو و با لحن سردی گفت :
- من مادر عمادم !!
خون تو بدنم یخ بست ... میدونستم یه وضوح رنگم پریده ..
- چیه ؟!! چرا ترسیدی ؟!
لحنش نه تنها دوستانه نبود خصمانه ام بود .. سریع خودمو جمع و جور کردم و گفتم :
- خوب هستید خانوم صفایی ؟!
- نه خوب نیستم !!!
- با من کاری داشتید ؟! برای آقا عماد اتفاقی افتاده ..
صدام به وضوح میلرزید ... راستش ترسیده بودم نکنه عماد طوریش شده باشه .. روز قبلش بهم گفته بود دوروز برایسفر کاری با پدرش میره اصفهان و حالا .. مادرش؟؟؟ ...اینجا ؟؟؟...
با صدای خانم صفایی به خودم اومدم ...
- با پسر من چیکار داری ؟؟!!
درست نشنیدم واسه ی همین گفتم :
- چی؟!
دوباره ه آدمایی که در رفت و آمد بودند نگاهی انداخت و این بار آروم بازومو گرفت و بردتم گوشه ی دیوار ...
- بهت گفتم با عماد چی کار داری؟!1 چی از حونش میخوای ؟!
با تعجب نگاش کردم ...
- منظورتون چیه ؟!!
- واقعا منظورمو نمیفهمی ؟؟؟!!
اخم غلیظی کرد ...
- اومدی دانشگاه برای این کارا ؟؟؟!! آره ؟!
لرزشم متوقف شد .. انگار تازه تازه داشتم میفهمیدم دورم چه خبره .. عصبی شدم ..
- برای کدوم کارا ؟؟!
- همین که .. بیای و برای آیندت یه پسر خوب ...
خیلی زور داشت .... خیلی ....یهو صدام رفت بالا ..
- من ؟؟؟!!! ... شما میدونید با کی دارین حرف میزنید ؟؟؟! آره ؟! من شاگرد اول این خراب شدم !!! خوبه تحصیلکرده اید .. خوبه میدونید ... همینجوری نمیشه رشته ی به این سختی رو نمره آورد !!!!
- باریکلا .. خوب بلدی داد بزنی .. خوشم میاد از اولم فهمیدم .. چی کاره ای .. پسر خره منو بگو عاشق ...
- ساکت شو خانوم !!!! لااقل حرمت اون چادر روی سرتو نگه دار بهم تهمت نزن ... فهمیدی ؟؟؟!! راه افتادی یه کاره انجا که چی ؟ بگی من ؟!!! دست از سر پسرت بردارم .. من ؟؟؟!!!! چرا نمیری اول سراغ پسرت !! چرا نمیشینی دو کلمه باهاش حرف بزنی ...
نمیدونم تو لحنم چی بود که خیره شد بهم ... دوباره چادرش رو روی سرش صاف کرد و گفت :
- از دانشگاه زنگ زدن خونه خیلی چیزا گفتن ...
ببین دختر جون من همین یه پسرو دارم .. پاره ی تنمه ... گل سر سید فامیله ... تمام آرزوم اینه که عروسیشو ببینم بعد برم .. اونم با کسی که دلم رضا باشه ... عماد .. عماد ... دختر خواهرم عماد رو دوست داره و منم عین دخترم دوستش دارم .. بذار خانوادم شادبمونه ..
قلبم تند تر از هر وقت دیگه ای میزد ... بغض بدی داشت خفم میکرد ..
- کی زنگ زده ؟؟!! شما جوری حرف میزنی انگار من بدم ؟؟؟!! آره ؟؟!! شما نشناخته بریدی دوختی ؟؟؟!! آره ؟؟؟!!! این رسم مسلمونیه ؟؟!! آره ؟؟؟!!!
غرورم بد جور جریحه دار شه بود ... نیمدونم توی حن کلامش چی بود اینجوری آتیشم زده بود .. از همه دلخور بودم حتی عماد ... دلم میخواست برم گم و گورشم ... برم تا این حرفارو نزنن بهم .. منی که سعی کرده بودم 4 سال به پسرش وفادار بمونم و یه عمر خوب باشم .. سرم تو درس و کتابم باشه ...
به لب های مادرش که تند تند بازو بسته میشد خیره شده بودم ... آخرش چی ؟ باید میجنگیدم برای عماد ؟؟!! برای اینکه اونو از مادرش بگیرم ؟؟!! آره ؟!!! جنگ بر سر چی باید میکردم ...؟؟!! باید ... چی کار میکردم ... بغض تو گلوم ... از یه پرتگاه پرت شده بود پایین و هی نزدیک و نزدیک تر میشد به شکستن .. فروپاشی ... از بین رفتن ...
آروم دستم آردم بالا ...
- بسه خانوم ... چی باید بگم ؟! هان ؟؟!!! از خود عماد پرسیدی دختر خالشو دوست داره ؟؟؟!! از خودش پرسیدی ....؟؟!! من برم ... فکر نمیکنی اون بمونه و یه دل شکسته ؟؟!!
نگاهش تو چشمام رک شد ...
- تو خانومی کن و ...
طاقت نداشتم ...
- باشه ... من پر!!!! ولی ...جواب خدارو چجوری میدی..
پوزخند زد !!! به همه ی اعتقاداتم پوزخند زد ... به 22 سال زندگیم پوزخند زد ...
سری تکون دادم ...
و زدمش کنار و دوییدم یه سمتی ...بغضم ترکیده بود .. خیسی اشک رو روی گونم حس میکردم ...
نمیتونستم برم خونه ... شاید .. شاید نمازخونه ی دانشگاه میتونست کمکم کنه ...
اشکامو با ادست کنار زدم و همینجور که سرم پایین بود وارد دانشکده شدم ... حرفای مادر عماد عین ناقوس کلیسا تو سرم دنگ دنگ میکرد !!!!...
نمیدونم چقدر گذشته بود که محکم خوردم به یه نفر ... سرمو بالا گرفتم ...
البرز ... این اینجا چی کار میکرد ؟؟!!!
و شاید .. یه آدم اشتباهی .. توی یه موقعیت اشتباهی .. تونست مسیر زندگیم رو عوض کنه ...
با تکون آسانسور به خودم اومدم ... قیافه ی عماد گرفته بود عصبی دستی تو موهاش کشید و با فاصله کنارم ایستاد ... با باز شدن در آسانسور 10 -12 نفر با نگاه هایی که از عصبیت و تعجب موج میزد بهمون خیره شدن ....
عماد دستش رو گرفت و گفت :
- به خاطر اشکالی که توی آسانسور پیش اومد معذرت میخوام خانوم مهندس ..
لبی تر کردم و به چهره ی جدیش خیره شدم ..
سری تکون دادم و با گفتم خواهش میکنم سردی از آسانسور بیرون اومدم ..
صدای قدم های محکمش رو پشت سرم میشنیدم ... ولی بی تفاوت رفتم سمت در بلافاصله از ساختمون اومدم بیرون ..هوای داخل آسانسور اونقدر گرفته بود که ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت ماشین ...
هنوز استارت نزده بودم که در باز شد و طی کسری از ثانیه عماد کنارم نشست ...
با تعجب همراه با اخمی خیره شدم بهش ...
- بریم ...
بی تفاوت روشو کرد سمت پنجره ...سوئیچ رو ول کردم و چپ چپی نگاش کردم ..
- دقیقا کجا ؟؟
نفس عمیقی کشید و این بار زل زد تو چشمام ..
- ماشین نیاوردم !! میرسونیم ؟؟!!
تکیه دادم به در ...
- اونوقت چرا دقیقا ؟؟!!
سرشو کمی خم کرد و گفت :
- چون ... ولش کن ...
دستش رفت سمت دستگیره ی در تا پیاده شد ... نمیدونم چرا ولی یهو گوشه ی پالتوش رو گرفتم ..
- باشه .. میرسونمت ...فقط..
خنده ی موذیانه ای کرد ...
- فقط چی ؟
چشمامو ریز کردم ...
- فقط به شرطی که ... واقعا ماشینت یادت رفته باشه ...
خندید...
- دروغگو ...
بلند تر خندید ...
منم خندیدم ... نیاز داشتم که بخندم ...
استارت زدم راه افتادم ...
چند دقیقه ای نگذشته بود که با صداش سکوت ماشین شکست ...
- آروم تر برو پرتو ...
بی خیال پام رو روی گاز فشار دادم .... شاید میخواستم تلافی کنم ..
زیر چشمی دیدم دستش رفت سمت دستی بالا سرش و محکم گرفتتش ... برای اینکه نخندم لبمو گاز گرفتم... و سرعتم رو بیشتر کردم ... هر چند شتاب لگن من کجا شتاب ماشین اون کجا ...
نمیدونم چقدر گذشت که دستش آروم اومد روی دستم که روی دنده بود و با لحن عجیبی گفت :
- پرتو جان ... یواش تر ...
برای یه لحظه پام از روی پدال گاز جدا شد و خیره شدم بهش ...
چشماش میخندید ... مهربون بود ... مثل ...مثل ...
دستام به وضوح میلرزید ..
نه !!!! نباید ...
توی چند صدم ثانیه گوشه بزرگراه زدم رو ترمز ....
- برو پایین !!!
- چی میگی پرتو ؟! چرا ...
با صدای بلند تری داد زدم :
- بهت میگم برو پایین ...
دستاش رو به حالت تسلیم برد بالا ...
- بخدا منظوری نداشتم نگران خودت بودم ...
- نگران من ؟؟؟! تو ؟؟؟ ... از کارهای اخیرت کاملا معلومه چقدر من برات اهمیت دارم ... دلم برای زنت میسوزه ...دلم برای کسی که با توی ...
اخم کرد ... محکم بازومو گرفت ...
- من چی ؟؟؟!
- تویه ... تویه ...
زیر لب غرید ...
- بگو ... پس چرا ساکت شدی ؟؟ من چی ؟؟؟!!!!!! هااان ؟؟؟!! من آشغال ؟ من کثافت ؟؟!! آره ؟؟؟!! یه شب بهت گفتم مسئولیتت سنگین شده ... یه شب بهت گفتم تو مال منی ... یه شب بهت گفتم .... حالا اومدم دنبال چیزی که حقمه .. دنبال کسی که حقه من ... از اول حقم بوده .... میفهمی ؟؟؟!
کشیدتم سمت خودش ... تو چشمام خیره شد ....نفس بند اومد ... چرا اینقدر این سوسوی چشم ها آشنا بود .. چرا منو یاد همون شب مینداخت .. چرا دوست داشتم تو آغوشش آروم بگیرم ...
پرتو چش بود ....؟؟!چرا همون پرتوی همیشه نبودم .. چرا ...
با صدای زنگ تلفن .. هردو به خودمون اومدیم ... هردو از یه بلندی سقوط کردیم ...
دست پاچه بودیم ...اون توی جیبشو میگشت و منم توی کیفم رو ...
- مال منه ...
دست از گشتن برداشتم و کیفمو انداختم روی صندلی عقب و برای اینکه از سنگینی جو کم شه بلافاصله راه افتادم ...
- بله ؟
- .......
- سلام خانوم خوشگل خوبی؟!1
- ....
نیم نگاهی بهش کردم ... نگاه خیرش مچمو گرفت ...
بی اختیار تمام حرصم رو رو نده خالی کردم و گاز دادم ...
- خوبم منم ... هوا چطوره ؟؟؟!!
- .....
- میدونم ... منم دلم تنگه .. برای دیدنت روز شماری میکنم ...
انگار وزنه ی سنگینی ر به قلبم آویزون کردن ... بی اختیار .. شیشه رو دادم پایین ...
نفس های عمیق تهی ...
- .....
- نه کار که نه ....
- .....
- نه قربونت برم ... ممنون که درکم میکنی ... شب باهات تماس میگیرم ..
- ....
- جانم ؟؟
- .....
- منم خانوم ...
- ...
- خدافظ...
همزمان نفسامونو با شدت دادیم بیرون ..
- من ............... – کجا ....
عماد تک خنده ی سردی کرد ...
- بگو ...
خیلی جدی گفتم :
- نه تو بگو ...
سری تکون داد و گفت :
- من رو اگه مقدوره میرسونی خونه ....
بدون اینکه حرفی بزنم اولین دور برگردون پیچیدم و به سمت خونش حرکت کردم .... کنر از ده دقیقه ی بعد جلوی در خونش ترمز زدم ...
- مرسی ..
- خواهش میکنم !
انتظار برای پیاده شدنش بیش از حد طول کشید برای همین بی اختیار به سمتش چرخیدم ...
چشمم تو چشماش افتاد ...
خیلی سریع نگاشو دزدید و گفت :
- از من ناراحتی ؟
خندیدم .. ازونا که بوی تلخیش همه جا میپیچه ..
- ناراحت ؟ نه بابا!! مگه نمیدونی ؟ توی این دورو زمونه دستای کسی که میخواد بندازتت زندان رو باید بوسید !
اونقدر صدام با حرص بود که گلومو خراشید ...
- پرتو ..
دستش اومد سمتم ...
- بسه عماد !!!!
به دسته خشک شده روی هواش خیره شد و گفت :
- هنوزم دیر نیست برای اینکه خوشبختی دو نفر رو تکمیل کنی ....
*
مطالب مشابه :
رمان پرتو22
رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمان ♥ رمان پرتو .کجایی
رمان پرتو22
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی ♥ رمان پرتو .کجایی
رمان پرتو3
رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان
رمان پرتو18
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی ♥ رمان پرتو چش بود
رمان پرتو21
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی راجع پرتو جان همه چیز رو گویا
رمان پرتو3
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی رمان ایرانی, رمان پرتو شایسته
رمان پرتو36
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص
برچسب :
دانلود رمان ایرانی پرتو