شهادت منیره ولی زاده- قسمت چهارم
ماه های پایانی سال 1376 بود. منیره به علت جراحات پاهایش به تهران اعزام شدمادر منیره دوباره منیره را به یکی از مراکز تخصصی درمانی تهران رسانید « خانم تو چطور این همه سال با دقت در نگهداری این خانم کوشا بوده ای!؟ چطور توانسته ای همه ی مشکلات جسمی این دختر را به حداقل برسانی، با این همه برخلاف تلاش ها و زحماتی که در این راستا متحمل شده ای دخترت متأسفانه تا شش ماه دیگه نمی تواند زنده بماند!!»
شادی چند لحظه پیش ملکه که ناشی از تشویق و ترغیب پزشکان و تحسین از زحمات وی بود یک باره به ترس و تشویش خاطر مبدل گشت، رنگ از صورت ملکه پرید.
دکتر! « مگر چی شده؟ این حرف ها را جدی زدی؟!»
" خانم ! من با کسی تعارف ندارم، واقعیت این است که پارگی شریان ها و رگ های خونی پاهای منیره دیگر قابل ترمیم نیستند متأسفانه کاری از کسی هم ساخته نیست"
دکتر! اگر او را به خارج از کشور ببرم، چی؟!
نه بی فایده است هر کاری که قرار است در آن جا صورت بگیرد این جا ما هم می توانیم انجام بدهیم.
پزشک متخصص، این ها را گفت و ملکه را تنها گذاشت. ملکه کنار تخت منیره رفت، بغض گلویش را می فشرد. شیرزن تنهای ایل، کلافه شده بود، افکارش کاملاً پریشان شده بود او در حالی که به حرف های پزشکان فکر می کرد منیره رشته افکارش را برید:
مامان! دکترها چی گفتن؟
هیچی عزیزم در مورد سابقه ی بیماریت پرسیدند. این که کی مجروح شدی و دردت از کی زیاد شده!
منیره هم فکر کرد که مادرش واقعاً راست می گوید. ملکه دوباره غرق در افکارش شد، غرق در این افکار که چه کسی می تواند به او کمک کند و آخر این که چگونه می تواند بهبودی منیره را به دست آورد.
ملکه بعد از گذشت چند روز از تهران به ایلام برگشت و همان روز هم روانه ی مهران شد، او هر بار که برای معالجه ی منیره از تهران بر می گشت، امیدوار بود، اما این بار بر خلاف دفعات قبل، ملکه دیگر نمی توانست اندوه بزرگش را از نگاه دیگران پنهان بدارد.
به محض برگشتن ملکه از تهران، کبری هم متوّجه اندوه بزرگی در وجود مادرش شده بود، تا این که شب هنگام ملکه کبری را صدا زد و در حالی که اشک از گونه هایش می ریخت گفت: « کبری! دکترها ناامیدم کردن! میگن منیره شش ماه دیگه بیشتر نمیتونه زنده بمونه!»
مامان! « این حرفا چیه می زنی تو که همیشه امیدوار بودی، پس باز هم امیدوار باش، مرگ و زندگی دست خداست، دکتر یه وسیله ست. اصل خداست، پناه بر خدا.
حدود چهار ماه از آن روزهای سخت و جانگزا که هر دقیقه شان مثل یک سال می گذشت با سنگینی تمام سپری شد، یک روز صبح منیره به مادرش گفت: « مامان دیشب خواب عجیبی دیدم»
"چه خوابی دیدی عزیزم!"
خواب دیدم که دو نفر از سادات پای تخت خوابم ایستاده بودند، بابا هم بالای سرم بود آن دو سیّد از من خواستن که از جایم بلند شوم، ولی من گفتم که نمی توانم بلند شوم! اونها باز اصرار کردن که ما بهت میگیم پاشو دوباره گفتم من نمی توانم از جایم بلند شوم! شما از بابام بپرسید او هم میدونه که من نمیتونم رو پاهام بایستم که در این لحظه بابام گفت منیره، دخترم! به حرفاشون گوش بده. بنابراین سعی کردم که از جایم بلند شوم وقتی داشتم قدم بر می داشتم انگار زمین زیر پام مثل اسفنج نرم بود آن دو سید دوباره به من گفتند حالا دنبالمون راه بیفت من هم دنبالشون راه افتادم! خیلی راه رفتیم از شادی این که داشتم برای اولیّن بار راه می رفتم در پوستم نمی گنجیدم، همه چیز توی آن خواب برام تازگی داشت تا این که به یک خونه ی قشنگ رسیدیم، خونه ای که مثل یک کاخ بود، روشن و زیبا، پر از پنجره های بزرگ و دیدنی، من پرسیدم: این خونه ی کیست که اینقدر قشنگه؟ که اون دو تا سیّد در جوابم گفتن منیره! این خونه مال توست! من هم گفتم پس بذارید همین جا بمونم، این جا خیلی خوبه! ولی سادات همراهم گفتند نه! منیره. تو باید دوباره با ما به همون جای اولی برگردی. از بابت این خونه هم خیالت راحت باشه، این خونه مال توست؛ حالا بیا برگردیم قول میدیم، یک هفته ی دیگه، دوباره تو را به خونه ت برگردونیم!!...
ملکه بعد از اینکه به حرف های منیره گوش داد، گفت:«عزیزم! خیر باشه ان شاءالله. خواب خوبی دیدی، پناه بر خدا؛ این خواب ثمره ی نیک نمازها و روزه هاته.»
منیره نمی دانست مادرش قبل از او خوابش را برایش تعبیر کرده اند! او باز ادامه داد
مامان! من میدونم می میرم
خدا نکنه عزیزم، دشمنت بمیره این حرف ها چیه میزنی تو که خواب خوبی دیدی، چرا بد به دلت راه میدی.
منیره کبری را صدا زد وگفت کبری بیا کارت دارم، کبری نزد منیره رفت و پرسید منیره چی شده چکار داری؟ منیره گفت: «کبری بیا دست هاتو به شکمم بگیر، احساس می کنم یه چیز سفتی تو شکممه!»
کبری متعجب، دستش را به شکم منیره گرفت و با خنده گفت راست میگی احساس می کنم یه چیز سفتی تو دستممه احتمالاً قارچ باشه!! و هر دو با هم خندیدند منیره گفت:« کبری! فعلاً به مامان چیزی نگو چون که واقعاً من مامان را خسته کردم از بس که منو این دکتر و اون دکتر برده، دیگه کلافه شده، نفسش در آمده، اصلاً در این رابطه چیزی بهش نگو.»
" فردا همسایه ها برامون حرف در می آرن میگن اینها چقد بی تفاوت و بی خیالن، از بس به دختره کم توجهی کردن از پا درآمده!"
بالاخره کبری با حرف هایش منیره را متقاعد کرد که موضوع را به مادرش بگوید.
ملکه به محض شنیدن حرف های کبری با مشت گره گرده اش به سینه اش کوبید ونزد منیره رفت
-کبری چی میگه منیره؟
-منیره با خنده گفت:
-بازم فضوله برات فضولی کرده!!!
-منیره! جون بابات بگو بدونم چی شده؟
-هیچی نیست مامان ولم کن.
ولی ملکه دست بردار نبود او دستش را به شکم منیره گرفت و متوجه برآمدگی چیز سفتی در شکمش شد!! انگار دستش را به سیم لخت شده ی برق گرفت، عجب!
-این سفتی مال چیه؟
مامان! بی خیال باش من دیگه حوصله ی دارو و دکتر ندارم!
-فردا می برمت دکتر، ان شاءالله چیز مهمی نیست.
-من که نمیام، حوصله داری!
دکتر رضایی بعد از معاینه ی منیره به ملکه گفت:« خانم ولیزاده! این جا امکاناتش خیلی محدود است؛، باید دخترتان را به یکی از مراکز درمانی ایلام ببرید که آن جا سونوگرافی از او به عمل آورند.»
منیره صبح روز بعد آماده ی رفتن به ایلام شد، به محض حضور ملکه و منیره در بیمارستان امام خمینی (ره) ایلام بعد از انجام سونوگرافی، پزشکان آن بیمارستان متفّق القول شدند که باید قبل از هر چیزی سی تی اسکن از ناحیه ی شکم منیره انجام شود.
با توّجه به این که آن روز پنج شنبه بود و روز بعدش هم شهادت امام رضا (ع)بود، به ناچار، انجام سی تی اسکن را به روزشنبه، یعنی دو روز بعد موکول کردند.
ملکه و منیره بعد از ترک بیمارستان امام خمینی (ره)به سمت بنیاد جانبازان ایلام به راه افتادند، کارکنان بنیاد جانبازان به خوبی از ملکه و منیره پذیرایی کردند.
«خوب منیره خانم! بگو چطور شد که تصمیم گرفتی به ما سر بزنی؟»
برای خداحافظی اومدم!
برای خداحافظی! به سلامتی می خوای خونه ی خدا بری؟
بهتر از خونه ی خدا.
کجا؟
پیش خدا، پیش بابام!!
منیره خانم! این حرف ها چیه می زنی؟
راست میگم واقعاً برای خداحافظی اومدم!
با شنیدن این حرف ها از جانب منیره، همه ی کارکنان بنیاد جانبازان که دور ملکه و منیره حلقه زده بودند، ناراحت شدند.
«نه! این جوری نیست ان شاءالله که باز هم سلامتی ات را به دست خواهی آورد، نگران نباش.»
ملکه .منیره بدون این که به نتیجه ی مثبتی برسند، دوباره راه مهران را در پیش گرفتند، دلهره ای عجیب، وجود ملکه را فراگرفته بود منیره نیز به شدت احساس درد می کرد، اگر چه ملکه خیلی از این دلهره ها را تجربه کرده بود، اما او در حقیقت با راز ونیازش بود که به آرامش قلبی می رسید، دعا، همیشه اولین پناهگاه ملکه بود.
حوالی ساعت سه بعد از ظهر بود که کبری به خانه برگشت و هنگامی که کبری از منیره پرسید: نتیجه ی سونوگرافی و سی تی اسکن چه شد؟ منیره همه چیز را برایش توضیح داد.
کبری وقتی متوجه بدحالی منیره شد از او پرسید آبجی! چرا ناراحتی؟
" صبح که سونوگرافی از من گرفتند، احساس درد زیادی کردم شاید به این علت که پرستاران به محل برآمدگی شکمم فشار آوردن این جوری شدم".
ان شاءالله خوب می شوی نگران نباش، فعلاً باید صبر کنی تا روز شنبه ببینیم چه پیش می آید.
-"مامان! من و زهرا میریم خونه ی لیلا"
منیره از خانه بیرون زد او به همراه زهرا به خانه ی یکی از اقوامش که یک زنبیل منجق کاری برای زنش بافته بود، رفت. به این نیّت که شاید آن زن بچّه دار شود!
منیره بعد از این که زنبیل بافته شده اش را به لیلا هدیه کرد دوباره نزد صغری، دوست دیگرش رفت و حوالی ساعت نه شب بود که برگشت.
منیره وقتی داخل خانه شد کبری داشت حیاط خانه را آب و جارو می کرد هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که زهرا جیغی کشید و گفت:« کبری بیا منیره حالش بد شده!» کبری پرسید:« منیره که همین الان به اتاقش رفت» زهرا سراسیمه جواب داد:« نمیدونم، بیا تو ببین چش شده!»
کبری نزدیک منیره آمد.
منیره چرا این طوری شدی؟
منیره در حالی که از شدّت درد به خودش می پیچید، گفت:
نمیدونم، نمیدونم، تمام بدنم درد می کنه!.
منیره در خانه باز به شّدت احساس درد و ناراحتی می کرد، طوری که تا صبح نتوانست یک لحظه چشمانش را روی هم بگذارد.
صبح اول وقت کبری به سراغ منیره رفت و احوالش را جویا شد منیره گرفت:
« کبری! اصلاً حالم خوب نیست!»
-کبری! «من به فاتحه یکی از اوقوام میرم و زود بر می گردم، حواست به منیره باشه»
به محض این که ملکه خانه را ترک کرد منیره شروع به استفراغ کرد، کبری بالای سرش بود منیره رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود! منیره بی حال روی تختش دراز کشیده بود.
-چی شده چرا داد و بی داد می کنین؟
-عمو حیدر! منیره حالش خوب نیست.
منیره آن قدر از شدت درد می نالید که می گفت: « دست به پاهم نزنید!» پاهایی که 17 سال بود کوچک ترین حس و تحرکی نداشتند، تا این که خانمی از بستگان شهید عبدالحسین و ملکه که در کلینیک درمانی مهران مشغول خدمت بود با اورژانس آن جا تماس گرفت و تقاضای یک دستگاه آمبولانس کرد. پرستاران بخش اورژانس مقدمات کار را برای انجام سی تی اسکن از منیره فراهم کردند، آن ها ابتدا محلول لازم را برای خوراندن منیره در لیوانی ریختند ولی منیره رغبتی به خوردن آن نداشت و از آن نفرت داشت، با این اوصاف او مجبور بود مقداری از آن محلول را به زور هم که شده، بنوشد.
منیره در زیر دستگاه سی تی اسکن بیمارستان امام خمینی(ره) ایلام قرار گرفت، ملکه در کنارش بود او با وجود احنمال خطر بروز اشعه در آن اتاق، یک لحظه منیره را تنها نگذاشت! هنگامی که منیره درازکش در زیر دستگاه قرار گرفت دو بار این جمله را با صدای بلند سر داد: آخ بابا، آخ بابا و دیگر هیچ حرفی نزد.
ملکه با شنیدن آخ بلند منیره سراسیمه پرسید:« منیره! چی شده؟ » ولی از منیره جوابی نشنید ملکه دوباره صدا زد: « منیره ! منیره!» باز هم جوابی نشنید ملکه دست به پیشانی منیره گذاشت، داغ داغ بود. دست به سرش گرفت سرش هم داغ بود بعد از انجام سی تی اسکن دوباره منیره را در بخش اورژانس بستری کردند.
منیره اگر چه چشمانش باز بود ولی قادر به تکلم نیود، او هنگامی که روی تخت بخش اورژانس دراز کشیده بود، ملکه متوجه شدکه منیره آرام آرام گریه می کند و اشک از گوشه ی دو چشمش جاری می شود- حشمت سلمانی پور هم کنار آن ها بود-
-" دخترم! چرا گریه می کنی؟"
منیره جوابی نداد. حالت عجیبی در وضع جسمی منیره به وجود آمده بود هنوز همه چیز در حد حدس وگمان بود. منیره تبش خیلی بالا بود و پایین نمی آمد، چندین ساعت بدین منوال گذشت او هم چنان بی حال و ساکت روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود.
کبری با دیدن منیره و وضعیتی که برای خواهراش به وجود آمده بود گریه افتاد.
کبری برای آخرین بار منیره، مونس همیشگی اش را غرق در بوسه کرد، او باید به ناچار از یادگار روزهای تنهایی اش دوری می کرد. منیره ی مهربان، دیگر نمی توانست به محبت های بی دریغ خواهراش کم ترین پاسخی بدهد.
کبری و منیره نه تنها دو خواهر بلکه دو دوست، دو هم دل و دو مونس بودند، آن ها دو یاس صبور بودند که در شادی ها و تلخی های زندگی، غمخوار هم بودند.
کبری، منیره را دیوانه وار دوست می داشت و به او عشق می ورزید، حالا وقتی که می دید مونسش حتی نمی تواند پلک هایش را بر هم بزند سخت ناراحت و غمگین بود.
در پیچ و تاب مسیر ایلام تا مهران، کبری که همراه یکی از خاله هایش بود چند لحظه روی صندلی مینی بوس خوابش گرفت.
-کبری! شکلات نمی خوری؟!
-نه عزیزم! نمی خورم.
-کبری! بخور.
این صدای منیره بود که در خواب به کبری شکلات تعارف می کرد. کبری به محض این که از خواب پرید بیشتر ناراخت شد و دوباره به گریه افتاد، بغض هم چنان سینه ی مجروحش را می فشرد.
مسیر 90 کیلومتری ایلام تا مهران انگار، چند دقیقه سپری شد.کبری به محض این که به خانه رسید با بیمارستان امام خمینی(ره)ایلام تماس گرفت و احوال منیره را از مادرش جویا شد.
« منیره باید دوباره به اتاق عمل برود»
هنگام بی هوشی منیره در اتاق عمل، دکتر فداخواه پزشک معالج وی متوجه شد که آپاندیس منیره پاره شده و برآمدگی شکمش در تلنبار شده ی جراحت و عفونت سال های گذشته در ناحیه ی پاهای اوست که این عفونت در خون وی نفوذ کرده و تمام بدنش را در برگرفته است! منیره بعد از آن عمل جراحی، مدت 5 روز در حالت اغما بود و در بخش مراقبت های ویژه( ICU)نگهداری شد.ملکه در بخش مراقبت های ویژه( ICU) تنها کنار تخت منیره نشسته بود،ملکه خاموش و ساکت، واپسین نفس های سست و بی رمق منیره را نظاره می کرد.او تمام حواس و نگاهش را معطوف به تصویر نمایشگر دستگاه بنت ضربان قلب منیره کرده بود، ملکه اگر چه سواد زیادی نداشت امام از هوش و ذکاوت بسیار بالایی برخوردار بود.تا این که کم کم متوجه خطوط مقطع نوار مغناطیسی نمایشگر بنت ضربان قلب منیره شد. دست های منیره را در دستش فشرد:
" چقدر دست های این دختر، سرده!!"ثانیه های آخر بود و دستگاه بنت با خطی قرمز رنگ بر مدار خطوط مقطع، کند و آرام حرکت می کرد، خطوط هی حرکت می کردند و هی حرکت می کردند که ناگهان آن خطوط مقطع در تصویر نمایشگر دستگاه بنت متوفق شدند و دستگاه از کار ایستاد. ایست!!ملکه به خوبی متوجه شد که دستگاه از کار افتاد و فهمید که آفتاب عمر منیره به شب پیوست! اما همین طور سرجایش میخکوب شده بود، قدرت تصمیم گیری هیچ کاری را نداشت، اصلاً برای چند لحظه انگار سلول های مغزش از کار ایستادند.منیره پر زد!!خیلی زود یکی از تکنیسین های بخش مراقبت های ویژه( ICU) درب اتاق را باز کرد. او بدون معطلی نگاهی به تصویر نمایشگر دستگاه بنت ضربان قلب منیره انداخت، پای برگه علائم حیاتی منیره چند نوشت، سپس نگاهی به ساعتش انداخت.ساعت از یک بامداد هم گذشته بود و تکنیسین بخش مراقبت های ویژه( ICU) یه ملکه رو کرد و خیلی کوتاه و مختصر گفت:
-خانم! بیا بیرون!
-چرا؟
-حالا بیا بیرون برات می گم!
-نه خان! بیرون نمیام. میدونم منیره تموم کرده، به خدا داد و فریاد نمی زنم فقط اجازه بده که چند دقیقه با منیره خلوت کنم، بعد خودم میام بیرون.
همه جای اتاق را سکوتی تلخ فرا گرفته بود. تکنیسین اتاق( ICU) بعد از اینکه دستگاه های تنفس مصنوعی و ابزارهای پزشکی متصل به منیره را از بدنش جدا کرد؛ منیره و ملکه را تنها گذاشت.دیگر پایان ِ راه بود. پایان 17 سال زجر و محنت مادر و دختر، پایان ِ چراغ خاموش عمر منیره، پایان ِ17 سال راه نرفته ی منیره، پایان ِ پرستاری ملکه، پایان ِ پوست انداختن های منیره، پایان لبخند های لیمویی، پایان ِ ولی منیره تنهاست،؛ پایان ِ من هر جا می روم منیره با من است.
ملکه، لبانش را بر لبان تفتیده و خشک منیره نهاد. سپس او را یک ریز غرق در بوسه کرد، آن گاه بغض، ابر اندوهش را به گریه کشاند و گریست، آن قدر گریست که صورت منیره خیس گریه اش شد: « دخترم! بخواب دیگر آسوده باش، برای همیشه آسوده باش، عزیزم! برو پیش بابات، برو بهش بگو که عزیزم! برای اولین بار آرام بخواب...»ملکه با شهادت عبدالحسین، نیمی از وجودش را در خاک گذاشت و با رفتن منیره نیم دیگرش را باید به خاک می سپرد.ملکه ملحفه ی منیره را به رویش کشید و هم زمان با این کار، ملحفه ی سپیدی را نیز به روی خاطراتش با دختر دوست داشتنی اش کشید" بدرود!"بدرود ای سپید! بدرود ای سپیدی که در ورای تو سیاهی ِ تلخی موج می زند، ای سپیدی که برای همیشه بر روزنه امیدم، تیرگی فردا را پر رنگ پر رنگ به انتظارش نشسته ای. بدرود!پس از انتقال پیکر شهید منیره به مهران، ابتدا، وی را برای دقایقی در اتاق استراحت منزلشان نگه داشتند، سپس پیکرش را به مزار شهدا در جوارامام زاده علی صالح،در بخش صالح آباد منتقل کردند، در آنجا نیر همه ناراحت و ماتم زاده برای منیره گریه میکردند، درست عین لحظه ای که پدرش عبدالحسین به شهادت رسیده بود، این دومین عضو خانواده ی ولیزاده بود که مظلومانه ندای شهادت را سر می داد.
« وصیت نامه»
« انّ مع العسر یُسراً»
بعد از هر سختی آسانی هم هست.
ای کسانی که مأمور دفن من خواهید بود مرا در تابوت سیاهی قرار دهید تا مردم بدانند روسیاه بوده ام. دستانم را باز بگذارید تا مردم بدانند از این دنیا هیچ چیزی با خود نبرده ام. پاهایم را باز بگذارید تا مردم بدانند با این پاها کاری نکرده ام. چشمانم را باز بگذارید تا مردم بدانند چشم انتظار بودم. تکه یخی بر مزارم بگذارید تا با اولین طلوع خورشید آب شود و به جای پدرم برایم گریه کند.
76/09/18 سه شنبه ساعت 8:30 شب
مطالب مشابه :
پاسخ به برخی شایعات در مورد جبهه پایداری توسط دبیرکل جبهه در استان خوزستان
وب سایت رسمی دکترمهدی کوچک زاده. از دفاع از کشور سرباز می زد مصداق عین ترک واجب
«بی حجابی و بدحجابی در مناظر عمومی از مصادیق بارز جرم مشهود است »
سایت مقام معظم دکترمهدی کوچک زاده. « هرفعل و ترک فعلی که در قانون برای آن مجازات
صادقانه با رئیس جمهور محترم آقای حسن روحانی
وب سایت رسمی سید حسن دکترمهدی کوچک زاده. استاد رحیم پور
منابع کارشناسی ارشد مشاوره
به وب سایت مشاوره خوش روشهای تحقیق در علوم رفتاری، حسن زاده. 3. 704 دکترمهدی
« وجه افتراق بین تفکراصولگرایی واصلاح طلبی »
وب سایت رسمی سید حسن دکترمهدی کوچک زاده. ( فعل و ترک و فعل )
شهادت منیره ولی زاده- قسمت چهارم
وب سایت رسمی ملکه و منیره بعد از ترک مزار شهدا در جوارامام زاده علی صالح،در بخش صالح
« ضرورت برخورد قاطع با فتنه گران ومنحرفان از دیگاه اسلام»
وب سایت رسمی دکترمهدی کوچک زاده. ونسبت به ترک مبارزه وجهاد با دشمنان مهاجم ؛ نهی
« سخنی با ولایت ستیزان دیروز ومدعیان دروغین ولایتمداری امروز»
وب سایت رسمی دکترمهدی کوچک زاده. گفتار ، رفتار ، فعل و ترک فعل ، حضور و عدم حضور
شکر نعمت ،نعمتت افزون کند
ترک شکر 3-کفران نعمت 4-ترک امر به معروف ونهی از سایت دکتر روازاده دکترمهدی
اهمیت نماز اول وقت (قسمت دوم)
هفتگی می رفتم خونه شیخ رجبعلی خیاط ، که حالا تقریبااین روضه ها ترک سایت دکتر دکترمهدی
برچسب :
سایت دکترمهدی ترک زاده