رمان وقتي او آمد13

با شنيدن اسم شادمهر از اينكه گفته بودم ميام پشيمون شدم . ولي ديگه گفته بودم ميرم . زشت بود بگم يهو نظرم عوض شد . خانوم بزرگ گفت :

- امان از دست تو شادي . 

بعد رو به من گفت :

- مادر از سوسن خبر داري ؟ 

- بله خانوم بزرگ امروز قرار بود راه بيفته . فكر كنم عصر يا شب برسه خونه . 

- خوب پس بايد يه فكري واسه ناهار كرد . 

شادي وسط حرف خانوم بزرگ پريد و گفت :

- من دلم كوبيده ميخواد . خيلي وقته كباب كوبيده نخوردم . 

خانوم بزرگ خنديد و گفت :

- باشه الان زنگ ميزنم سفارش غذا ميدم . 

شادي عين بچه هاي شيطون دستاش و به هم كوبيد . نگاهم به مازيار افتاد كه عاشقانه حركات پر انرژي و هيجان زده ي همسرش و نگاه ميكرد . نفس عميقي كشيدم . كاش شادمهرم نگاش به من اينجوري بود . كاش من و دوست داشت . 

بعد از خوردن ناهار شادي مدام به شادمهر زنگ ميزد و ازش ميخواست زودتر برگرده كه بريم ارم . دل تو دلم نبود . دوست داشتم شادمهر براش كاري پيش بياد و نياد ولي با آخرين تماس شادي كاملا نا اميد شدم ديگه . همونجوري كه ميخنديد گفت :

- واي صداش شنيدني بود . انقدر از ظهر بهش هي زنگ زده بودم ديگه كلافه شده بود آخرش گفت 

همونجور كه صداش و كلفت ميكرد سعي داشت اداي شادمهر و در بياره :

- باشه ميام كچلم كردي . 

و بعد خنديد . خنده هاش انقدر شيرين و بچه گانه بود كه ناخود آگاه از خندش به خنده مي افتادم . خانوم بزرگ گفت :

- تو اين مدت كه اينجايي انقدر سر به سر شادمهر نذار . 

- چرا نذارم ؟ داداشمه . 

خانوم بزرگ سري به نشونه ي تاسف تكون داد و ساكت شد .

ساعت 5 عصر بود كه شادي به اتاقم اومد و گفت كه حاضر شم كم كم . نميدونستم با ديدنم چه عكس العملي از خودش نشون ميده ولي ميدونستم انقدر خود داره كه جلوي شادي حرفي نزنه يا كاري نكنه . با بي حالي در كمدم و باز كردم . مانتو سفيدم و در آوردم با شلوار لي و شال سفيد كيف و كفش سفيدمم در آوردم آرايش دخترونه اي كردم و توي آينه آخرين نگاه و به خودم انداختم " مثل عروسا شده بودم همه چي سفيد !" پوزخندي زدم و از در خارج شدم . ساعت 6 بود كه شادمهر اومد . با صداي زنگ در دلهرم بيشتر شد شادي با خوشحالي دست مازيار و كشيد و به سمت در رفتن من خانوم بزرگ و بوسيدم و گفتم :

- خانوم بزرگ شما تنها ميمونين ميخواين من پيشتون بمونم ؟ 

- نه مادر . كيوان و آقا صابر هستن . احتمالشم هست كه سوسن كم كم پيداش شه . برو بهت خوش بگذره . فقط سوار اين دستگاه خطرناكا نشينا . اگه شاديم خواست سوار بشه تورو خدا منصرفش كن . 

- چشم خانوم بزرگ شما استراحت كنين خداحافظ 

- خداحافظ مادر . 

از در بيرون اومدم . مازيار و شادي داشتن با شادمهر دم در حرف ميزدن . عزمم و جزم كردم و با قدماي محكم به سمتشون رفتم " نبايد از چيزي ميترسيدم . بايد مثل خودش سرد و بي تفاوت ميشدم " شادي اولين كسي بود كه متوجه حضورم شد :

- چه عجب علف زير پامون سبز شد 

- خنديدم و گفتم همش 5 دقيقه هم نشد 

رو به شادمهر سلام كوتاهي كردم اونم همونجوري جوابم و داد . 

همگي سوار ماشين شادمهر شديم مازيار كنار شادمهر و من و شادي هم روي صندلي هاي عقب نشستيم . تنها صدايي كه توي ماشين ميومد صداي شادي و خنده هاي گاه و بيگاه مازيار بود . شادمهر با لحن نيمي شوخي نيمي جدي گفت :

- شادي خسته نميشي انقدر حرف ميزني ؟ اصلا بذار يكم آهنگ گوش بديم . 

- همه داداش دارن ما هم داداش داريم . 

شادمهر خنديد و پخش ماشين و روشن كرد :

 

تو فرق ميكردي واسه من با همه واسه اينه كه ميمردم واسه تو 

توي نگاهت يه حس غريبي ميگفت كه دارم ميشم عاشق تو 

جون مني آخه عمر مني چجوري بگم ميميرم واسه تو 

توي چشام كه نگاه بكني ميبيني كه دارم ميشم عاشق تو 

واسه اينه كه ميمردم واسه چشمات واسه اينه كه ميميرم واسه نگات

واسه اينه همه وجودم شده بودي نذار بازم بمونم تو حسرت نگات 

فرق تو قلب و احساس قشنگته كه منو اينجوري ديوونه كرده 

حس عجيب خواستن چشماته كه تا ابد تو دلم خونه كرده 

دستاي گرمت و ازم نگيري كه مرهم قلبيه كه پره درده 

باز دوباره زل بزن تو چشام كه دوري تو منو ديوونه كرده 

 

اين آهنگ يه جوري بود . ناخود آگاه نگاهم و به طرف آينه ي جلو كشيد شادمهرم از آينه به من خيره شده بود . وقتي متوجه نگاه من شد اخماش تو هم رفت و نگاهش و ازم گرفت . يه جورايي داشت باورم ميشد اين آهنگ و مخصوص من گذاشته ولي اخمش چيز ديگه اي رو ميگفت !

بالاخره مسير طولاني رو طي كرديم و رسيديم . شادي مثل يه بچه ذوق ميكرد و بالا پايين ميپريد و تنها كسي كه ميتونست به اين ذوق زدگي شادي بخنده مازيار بود . شادي مجبورمون كرد تك تك دستگاها رو سوار شيم . بعضياش وحشتناك بود بعضي ديگش خوب بود و قابل تحمل . نميشد به هيچ زبوني شادي رو از سوار شدن بعضي دستگاها منع كرد بالاخره به رنجر رسيديم شادي با خوشحالي گفت :

- آخ جون من هميشه عاشق رنجر بودم . مازيار من ميخوام اين و سوار شم . 

- عزيزم مطمئني نميترسي ؟

- نميترسم مازي . شميم توام بايد باهام بياي . 

من كه همينجوري از دورم كه نگاهش ميكردم سرم گيج ميرفت چه برسه كه بخوام سوارشم بشم . آروم گفتم :

- شادي خيلي ترسناكه من ميترسم . 

- بيا بريم ديگه ضدحال نشو خواهش خواهش به خاطر من . 

دوباره گير دادناش شروع شده بود . حس ميكردم به وضوح رنگم پريده چون مازيار دخالت كرد و گفت :

- شادي جان شايد شميم دلش نخواد سوار شه من باهات ميام . 

- يعني چي من ميخوام با شميم برم . بيا ديگه . 

از طرفي جرات نه گفتن به شادي رو نداشتم از طرف ديگم جرات سوار شدنش و ! بين دو راهي بدي افتاده بودم . شادي كه فكر ميكرد تونسته تقريبا من و راضي كنه دوباره گفت :

- بگم مازيار بره واسمون بليط بگيره ؟ هان شميم بگيره ؟ 

انگار با ديدن دستگاهش و جيغي كه مردم ميكشيدن زبونم بند اومده بود شادمهر كه تا اون لحظه ساكت بود و فقط به اصراراي شادي گوش ميداد مداخله كرد و گفت :

- نميبيني ترسيده ؟ نه نميخواد سوار شه تو و مازيار برين . 

انگار حرفش برام گرون تموم شده بود سعي كردم صدام از ترس نلرزه گفتم :

- نه نميترسم ميخوام سوار شم . 

شادي دستاش و به هم كوبيد و گفت :

- هورا بالاخره قبول كرد . 

شادمهر اين بار مستقيم بهم نگاه كرد و گفت :

- اگه ميترسي دليلي نداره سوار بشي . 

بدون اينكه نگاهش كنم گفتم :

- تلقين نكن من اصلا نميترسم . 

با حرص دندوناش و روي هم فشرد و گفت :

- خيلي خوب سوار شو خانوم شجاع . 

شادي با شيطنت گفت :

- شادمهر توام باهامون مياي يا اينكه ميترسي و ميخواي همين جا منتظرمون باشي ؟ 

شادمهر كه انگار بهش برخورده بود رو به مازيار گفت :

- تو پيششون وايسا من برم بليط بگيرم . 

شادي خنديد و گفت :

- هورا شادمهرم بالاخره فعال شد .

رفت و برگشت شادمهر زياد طول نكشيد . دلم ميخواست يه جوري از زير سوار شدنش شونه خالي كنم ولي نميشد بالاخره يه حرفي زده بودم نميخواستم جلوي شادمهر كم بيارم . نوبتمون شد و همگي سوار شديم . من و شادي كنار هم نشستيم و دستاي همديگرو گرفتيم . دستگاه شروع به حركت كرد احساس ميكردم كه هر لحظه ممكنه سكته كنم . شادي كه كنار گوشم فقط جيغ ميكشيد . احساس ميكردم گوشم داره كر ميشه . ولي من انقدر ترسيده بودم كه صدام در نميومد . بالاخره بعد از اينكه قشنگ سكته كرديم دستگاه متوقف شد و پياده شديم . سرم گيج ميرفت نميتونستم پياده شم داشتم به در و ديوار فحش ميداد . آخه ديگه رنجر سوار شدنمون چي بود اين وسط ؟ حال شادي هم بهتر از من نبود مازيار به كمك شادي اومد و كمكش كرد كه پياده شه داشتم به سختي سعي ميكردم پياده شم كه دستي جلوم ظاهر شد دست شادمهر بود . با اخم دستش و پس زدم كه گفت : 

- دستم و بگير پياده شو انقدر لجباز نباش . 

- خودم ميتونم . 

- خيلي خوب خودت پياده شو . 

با هر سختي بود پياده شدم ولي به خاطر سرگيجه اي كه داشتم همون لحظه افتادم روي پسري كه داشت رد ميشد . خجالت زده سر به زير انداختم و ازش عذر خواستم . پسر كه انگار زيادم بدش نيومده بود با نيش باز گفت :

- خواهش ميكنم خانوم من سر راهتون قرار گرفتم . خوبين ؟ احتياج به كمك ندارين ؟ 

قبل از اينكه من حرفي بزنم شادمهر دوباره جلو اومد و سريع زير بازوم و گرفت و گفت :

- بريم عزيزم ؟ بهتري ؟

من ساكت فقط نگاهش ميكردم اصلا سر در نمي آوردم كه چرا يهو برخوردش 180 درجه عوض شد . پسر جوون كه شادمهر و ديد نااميد از كنارم رد شد . شادمهر با حرص بازوم و ول كرد و گفت :

- واسه همين چيزا گفتم دستم و بگير كه كمكت كنم . 

- من هيچ احتياجي به كمك نداشتم . 

- آره خوب منم بودم بدم نميومد خودم و بندازم تو بغل اين و اون ! 

توي چشماش خيره شدم باورم نميشد اون اين حرف و زده باشه . پسش زدم و پيش مازيار و شادي رفتم . دقيقه اي بعد شادمهرم به جمعمون پيوست جفتمون با اخماي در هم وايستاده بوديم . شادي و مازيار كه انگار حس كرده بودن اتفاقي بين ما افتاده پيشنهاد دادن كه ديگه برگرديم خونه . دوباره سمت ماشين رفتيم و حركت كرديم . دوباره اين شادي بود كه سكوت ماشين و شكست :

- شادمهر اون آهنگ خوشگله رو كه موقع رفتن داشتيم گوش ميداديم و بذار . 

شادمهر با اخماي تو هم گفت :

- از اون آهنگ خوشم نمياد . 

- وا پس چرا تو ماشينت داريش ؟ بذار ديگه خواهش . 

- شادي انقدر گير نده . 

- باشه حالا كه اينطور شد اصلا بايد شام مارو پيتزا مهمون كني موافقا دستا بالا . 

خودش و مازيار دستاشون و گرفتن بالا شادي به زور دست من و گرفت بالا و گفت :

- خوب 3 به 1 ما برنده ايم برو يه رستوران خوب . 

شادمهر زير لب غرغري كرد و همه ي حرصش و سر پدال گاز بدبخت خالي كرد . 

 

بالاخره به رستوران رسيديم . نگاهي به اطراف كردم . يه بار با شادمهر بعد از گشت زدنامون گشنمون شده بود و اومده بوديم اينجا غذا خورديم . چرا اينجارو انتخاب كرده بود ؟ شادي به سمت ميز 4 نفره اي گوشه ي سالن رفت و نشست سريع صندلي كنار شادي رو اشغال كردم كه كنار شادمهر نباشم ولي از شانس بدم دقيقا رو به روم نشست . شادي نگاهي به اطراف انداخت و گفت :

- نه خوشم اومد جاي خوبيه . شيطون راستش و بگو با كي اينجا اومدي ؟

دستپاچه شدم نگاهم و دور رستوران بي هدف ميچرخوندم . ولي شادمهر خيلي مسلط منوي روي ميز و برداشت و همونجوري كه منو رو ميخوند گفت :

- شادي كمتر حرف بزن . 

- نه ديگه جدي ميگم . با كي اومدي ؟ اصلا چرا اينجارو انتخاب كردي ؟ 

- بد كاري كردم آوردمت رستوران ؟ 

- نه آخه بهت نمياد تنهايي پاشي بياي همچين جاي رمانتيكي . 

اين شادي هم عجب آدم گيري بود با حرفي رو كه ميخواست از زبون آدم نميشنيد ول كن قضيه نبود . 

شادي رو به مازيار گفت :

- مازي تو بگو به شادمهر مياد واقعا اين كارا ؟

مازيار با خنده دستاش و بالا گرفت و گفت :

- من تسليمم خانوم من و با برادر زنم در ننداز . 

شادي نگاهش و به من دوخت و گفت :

- شميم تو ازم دفاع كن بهش مياد به نظرت ؟ 

دستپاچه شدم . شادمهر بهم خيره شد انگار از اين دستپاچگيم لذت ميبرد لبخند محوي گوشه ي لبش نشسته بود حالا همه زل زده بودن به من . دستپاچه و كاملا تابلو گفتم :

- نميدونم من زياد شناختي نسبت به ايشون ندارم . 

شادمهر ابروهاش بالا رفت . دوباره شادي گفت :

- وا مگه ميشه ؟ بيشتر از 2 ماه با هم زندگي كردين نميشناسيش هنوز ؟ 

انگار اين سوال سوال شادمهر باشه با همون لبخند نگاهش و بهم دوخت و منتظر موند . لبخند روي لبش عصبانيم ميكرد . بايد حالش و ميگرفتم . سعي كردم به خودم مسلط شم آروم و شمرده شمرده گفتم :

- خوب چرا يه شناختايي از ايشون دارم ولي خوب درست نيست بگم . 

شادي خنديد و گفت :

- بگو ديگه ماها همه شادمهر و ميشناسيم راحت باش . 

لبخندي زدم و رو به شادمهر گفتم :

- آقا شادمهر من بي تقصيرما شادي اصرار ميكنه . اميدوارم ناراحت نشين . 

شادمهرم سرش و به مسخره تكون داد و گفت :

- خواهش ميكنم شميم خانوم بفرماييد . 

- خوب راستش تو اين مدت بيشترين چيزي كه من از ايشون ديدم بد خلقي و بي حوصلگي و عصبانيت بوده . يعني اصلا انگار جزئي از وجودشون شده . انگار پر خشمن . 

هر لحظه ابروهاي شادمهر بيشتر توي هم گره ميخورد شادي دستاش و به هم كوبيد و گفت :

- خوشم اومد . بالاخره يكي پيدا شد حرف دل من و بزنه . آقا شادمهر بفرما . هي بهت ميگم خودت و درست كن هي تو گوش نده . 

شادمهر نقاب خونسردي روي صورتش زد و گفت :

- خوب بالاخره هر كس يه نكته هاي منفي و يه نكته هاي مثبتي داره مثلا شميم خانوم خود شما از تاريكي ميترسين ولي دليل نميشه شخصيت ضعيفي داشته باشين . 

بد به حالت مسخره آروم روي پيشونيش زد و گفت :

- آخ شرمنده نبايد اينو ميگفتم ؟ من و ببخشيد تورو خدا . حواسم نبود . 

شادي كه انگار با ديدن ما داشت تفريح ميكرد گفت :

- شميم حالا نوبت توئه تو بگو . 

از عصبانيت داشتم منفجر ميشدم تا خواستم جواب دندون شكني بهش بدم گارسون رسيد و سفارش ميزمون و گرفت توي دلم براش خط و نشون ميكشيدم " باشه شازده يخي بچرخ تا بچرخيم . ببينم آخرش كي برنده ميشه " 

توي مدتي كه غذامون و بيارن شادي مدام حرف زد و نذاشت جمعمون ساكت بمونه . بالاخره غذاهارو آوردن . پيتزا پپروني غذاي محبوبم و جلوم گذاشتم اولين برش و كه خوردم انگار اشتهام برگشت خيلي راحت 4 تا برش پيتزام و خوردم . سير شده بودم دست از خوردن كشيدم و نگاهي به ميز و صندليا و آدما انداختم . نگاهم افتاد به صندلي كه دفعه ي قبل من و شادمهر اونجا نشسته بوديم . چقدر اون شب بهم خوش گذشته بود . شادمهر مدام شوخي ميكرد و سر به سرم ميذاشت . هيچ وقت به اون اندازه بهش نزديك نبودم . شادمهر كه ديد به جايي خيره شدم رد نگاهم و گرفت وقتي نگاهم و روي اون صندلي ديد متوجه شد داشتم به چي فكر ميكردم . سريع سرم و پايين انداختم . 

غذا خوردنمون كه تموم شد از رستوران بيرون اومديم و شادمهر به سمت خونه حركت كرد . ساعت تقريبا 12 بود كه به خونه رسيديم . از ماشين پياده شديم شادي به شادمهر گفت :

- نمياي تو ؟ بيا امشب و اينجا بخواب . دير وقته . 

- نه برم راحت ترم . 

- بيا ديگه . بابا من همش 2 هفته اينجام دوست دارم تو اين دو هفته همش جلو چشم باشي . 

شادمهر خنديد و گفت :

- يهو بگو شركت و ببندم بيام بشينم پيش تو ديگه . 

- دقيقا هم منظورم اين بود . ولي جدي بيا تو مامانم خوشحال ميشه ببينه اومدي اينجا . 

انگار شادمهر دودل بود نگاهي به من كرد نميدونم توي من چي ديد كه سرش و تكون داد و رو به شادي گفت :

- باشه حوصله ي رانندگيم ندارم ميمونم . 

شادمهر ماشين و توي حياط پارك كرد و همه به سمت ساختمون رفتيم . همه ي چراغا خاموش بود و خونه توي سكوت مطلق بود . 

پاورچين پاورچين هر كس به سمت اتاقش رفت . لباسام و عوض كردم و خودم و روي تخت انداختم . عجب روزي بود . هم خوب بود هم بد بود . نميدونستم چجوري بايد حرفي كه شادمهر توي ارم بهم زد و هضم كنم . برام سخت بود . 

تقه اي به در خورد قبل از اينكه بتونم عكس العملي از خودم نشون بدم در باز شد و شادمهر اومد تو اتاق سريع خودم و با پتو پوشوندم و گفتم :

- تو اينجا چيكار ميكني ؟ 

- هيس آروم . همه رو بيدار كردي . 

- ميگم واسه چي اومدي اينجا ؟ 

- خوب صبر كن الان ميگم . 

- بگو . 

يكم من من كرد و گفت :

- نميخواستم توي ارم اون حرف و بهت بزنم فقط عصباني بودم . 

نگاهي بهم كرد و گفت :

- ولي اين عذر خواهيم دليلي نميشه كه فكر كني هنوز اون سيلي رو فراموش كردم . 

سرم و پايين انداختم و گفتم :

- ببخشيد . 

گفت :

- نشنيدم بلند تر چي گفتي ؟

اخمام و تو هم كردم و گفتم :

- گفتم ببخشيد . 

- آها حالا شد . 

لبخندي گوشه ي لبش نشست و گفت :

- آشتي . 

- من قهر نبودم . 

- ولي من بودم . 

خنديد منم به خنده افتادم داشت از در اتاق بيرون ميرفت كه انگار پشيمون شد دوباره برگشت و گفت :

- راستي عصباني و خشن و بي حوصله و بدخلقم خودتي . 

شونه هام و بالا انداختم و گفتم :

- من حقيقت و گفتم . 

به سمت چراغ خواب رفت و گفت :

- خوب منم با خاموش كردن اين ميخوام ثابت كنم كه منم حقيقت و گفتم . 

از ترس تاريكي پتو رو كنار زدم و به سمتش رفتم . 

- باشه باشه قبوله تو راست ميگي اين و خاموش نكن . 

انگار شادمهر ديگه حواسش به چراغ خواب نبود رد نگاهش و گرفتم به لباسم خيره شده بود . خجالت كشيدم .


مطالب مشابه :


رمان وقتي او آمد13

شادمهر كه ديد به جايي خيره شدم رد نگاهم و گرفت وقتي نگاهم و روي اون رمان لجبازی آقا بزرگ




رمان نازکترین حریر نوازش قسمت5

رمــــانوقتي بلند شدم همه داخل وقتي از ماشين پياده شدم محو تماشاي آن باغ بزرگ شدم و




رمان وقتي او آمد17

رمان وقتي او هر چي پيش خانوم بزرگ نشستم و منتظر شدم تا شادمهر از اتاقش بيرون بياد نيومد




رمان وقتي او آمد16

رمان وقتي او يه لحظه لرز به تنم نشست ولي اهميتي ندادم و منم جزيي از بازيشون شدم . خانوم




رمان وقتي او آمد14

رمــــان ♥ - رمان وقتي او خوشحال شدم چقدر دلم براش - آره فقط خانوم بزرگ بيداره الان تو




رمان وقتي او آمد15

پوريا خنديد و از جاش بلند شد منم از روي نيمكت بلند شدم . وقتي برگشتيم رمان لجبازی آقا بزرگ




رمان وقتي تو هستي

رمان وقتي تو و فرار رویا نمی دونم اما من با یک ترس بزرگ از واژه ی عشق رشد کردم و بزرگ شدم




رمان وقتي او آمد12

میخوای رمان يهو از اين كارش شوكه شدم : 1 ساعتي از هر دري حرف زديم وقتي خانوم بزرگ




رمان وقتی او آمد3

رمان وقتی او تا وقتي شازدشون شم ولي به خاطر مهربونياي خانوم بزرگ لبخندي زوري زدم و از




رمان عاشق اسیر 1

رمان رمــــان ♥ كم كم كه بزرگ شدم اين وابستگي و علاقه وقتي چشمامو باز كردم این




برچسب :