رمان وقتي او آمد12
نميدونستم شادمهر مياد دنبالم يا بايد با كيوان برم . هر چند اگه ميخواست بياد كه بايد زودتر از اينا بهم خبر ميداد . تصميم گرفتم ساعت 8 با كيوان به سمت فرودگاه برم . ساعت حدوداي 7 بود و من داشتم آماده ميشدم . مانتو مشكي و شلوار لي پوشيدم و شال مشكي رو سرم انداختم . خيلي مشكي بود همه چيم ولي خوب رنگ ميشكي به پوست سفيدم ميومد . كيف و كفشمم برداشتم و به سمت در رفتم تا ببينم كيوان حاضره يا نه . از در بيرون رفتم اول از همه ماشين شادمهر توجهم و به خودش جلب كرد . يعني اومده بود خونه ؟ چه بي سر و صدا . چرا من نفهميده بودم ؟ " شميم تو قول دادي ديگه باهاش كاري نداشته باشي " بي تفاوت با چشم دنبال كيوان گشتم داشت با آقا صابر حرف ميزد به سمتش رفتم و گفتم :
- حاضريد ؟ كمتر از نيم ساعت ديگه بايد راه بيفتيم .
- يعني شما با آقا شادمهر نميرين ؟
شونه هام و بي تفاوت بالا انداختم و گفتم :
- نه من خودم ميرم بايد گل و از گل فروشي بگيريم سر راه .
- چشم پس من ميرم حاضر شم .
- باشه من تو ماشين منتظرتون ميشينم .
از آقا صابر خداحافظي كردم و در عقب ماشين و باز كردم و نشستم . هنوز نگاهم به ماشين شادمهر بود . ديدمش كه از خونه اومد بيرون . نگاهش چرخيد انگار دنبالم ميگشت . چشمش به ماشين افتاد . سرم و پايين انداختم و با گوشيم خودم و سرگرم كردم . از زير چشم ميديدمش كه داره به طرف ماشين مياد . دلهره ي خاصي داشتم ولي سعي كردم نقاب بي تفاوتي به چهرم بزنم . بالاخره به ماشين رسيد در و باز كرد و گفت :
- 1 ساعته دارم تو خونه دنبالت ميگردم اونوقت اينجا نشستي ؟
- چرا بايد دنبالم بگردي ؟
نگاهش سخت بود و سرد :
- يعني نميخواي بياي فرودگاه ؟
-چرا دارم با كيوان ميرم .
- شما يا با من مياي يا اصلا نمياي . فهميدي ؟
- من با تو هيچ جا نميام تازه سر راه بايد برم گل فروشي دست گلي كه سفارش دادمم بگيرم با كيوان برم راحت ترم .
دندوناش و رو هم فشار داد و گفت :
- خيلي خوب خودت خواستي .
مچ دستم و گرفت و كشيد . يهو از اين كارش شوكه شدم :
- ولم كن . شادمهر ولم كن . آقا صابر اينجا وايساده زشته .
- برام مهم نيست . برو تو ماشين بشين .
- دستم و ول كن .
وايستاد هنوز دستم تو دستش بود تو چشمام زل زد و گفت :
- اگه نكنم ؟
با دست راستم كه آزاد بود سيلي محكمي تو صورتش زدم . شوكه شد ولي مثل هميشه محكم سر جاش وايستاد اخمام تو هم بود نفسام تند و سريع بودن . انتظار داشتم الان با سيلي محكم تر جبران كنه ولي هيچ كاري نكرد . با صدايي لرزون از عصبانيت گفتم:
- اين و زدم تا يادت باشه ديگه بهم توهين نكني . من سگت نيستم كه هر وقت و هر جا كه دلت خواست من و دنبال خودت بكشوني .
پوزخندي زد و دستم و ول كرد رفت سوار ماشينش شد و با سرعت از در خونه بيرون رفت . كيوان حاضر و آماده اومد و گفت :
- بريم شميم خانوم ؟
فقط سر تكون دادم و سوار ماشين شدم . پاهام سست بود انگار هيچ جوني نداشتم تازه وقتي تو ماشين نشستم فهميدم چيكار كردم . اشكام رو صورتم جاري شد . پشيمون بودم . احساس عذاب وجدان ميكردم . چجوري دلم اومد بزنم تو صورتش ؟ كاش ميتونستم زمان و به عقب برگردونم . كاش الان تو ماشينش نشسته بودم و باهاش حرف ميزدم . چرا هر لحظه داشتم همه چي رو خراب تر از قبل ميكردم ؟
كيوان از آينه ي جلو بهم نگاه كرد و گفت :
- شميم خانوم خوبين ؟
با دستمال اشكام و پاك كردم لبخندي زدم و گفتم :
- آره خوبم . دلم براي خانوم بزرگ تنگ شده الان كه داري بر ميگرده خوشحالم فقط .
كيوان لبخندي زد و هيچي نگفت . از پنجره ي كناري بيرون و نگاه كردم . گريه و ناراحتيم و پشت دلتنگي براي خانوم بزرگ قايم كرده بودم . دروغگوي ماهري شده بودم . كيوان دم گل فروشي نگه داشت ازش خواستم خودش بره گلها رو تحويل بگيره . بعد از تحويل گرفتن گلها دوباره راه افتاديم . تقريبا ترافيك بود ولي به موقع رسيديم فرودگاه . ساعت 9:30 - 10 بود كه رسيديم . با چشم دنبال شادمهر ميگشتم . بالاخره ديدمش . يه گوشه توي سالن انتظار وايساده بود و مدام قدم ميزد . قلبم با ديدنش فشرده شد . " چجوري تونستي شميم ؟ تو عاشقشي " با دست گلي كه تو دستم بود با قدماي نا مطمئن به سمتش رفتم . به محض اينكه من و ديد روش و برگردوند . دور تر از شادمهر روي صندلي نشستم . زمان دير ميگذشت . دوست داشتم برم و بهش بگم اشتباه شده بود من نميخواستم بزنمش ولي غرورم نميذاشت قدم از قدم بر دارم . حس ميكردم روز به روز فاصلمون داره بيشتر ميشه . ولي انگار هيچ كاري از دستم ساخته نبود .
سر ساعت هواپيما روي زمين نشست . هيجان زده از جام بلند شدم . انگار شادمهر از يادم رفته بود . فقط دلم ميخواست خانوم بزرگ و ببينم . بالاخره بعد از اينكه 45 دقيقه اي معطل شديم خانوم بزرگ و ديدم . پشت سرش زن و مرد جووني اومدن كه حدس زدم بايد شادي و مازيار باشن . خانوم بزرگ به طرفمون اومد اول من و در آغوش گرفت اشكاش جاري بود :
- چقدر دلم برات تنگ شده بود عزيزم .
- منم همينطور خانوم بزرگ
حالا منم داشتم اشك ميريختم . بعد از من خانوم بزرگ شادمهر و در آغوش گرفت . با شادي دست دادم و روبوسي كردم . به مازيار هم سلام كردم . بعد از ابراز خوشحالي و روبوسي هاي معمول به سمت پاركينگ حركت كرديم . خانوم بزرگ گفت :
- با هم اومدين ؟
شادمهر ساكت بود من جواب دادم .
- نه من با كيوان اومدم آقا شادمهرم خودشون اومدن .
- وا خوب مسيرتون كه يكي بود با هم ميومدين ديگه .
شادي با خنده گفت :
- مامان دختر مردم چه گناهي كرده كه بايد توي مسير به اين طولاني اين داداش عبوث مارو تحمل كنه ؟
خانوم بزرگ با تشر به شادي گفت :
- تو باز نيومده شروع كردي ؟ مگه چشه بچم ؟
شادي گفت :
- وا مامان . هيچ بقالي نميگه ماست من ترشه . ولي ديگه خداييش قبول كنين پسرتون يكم گوشت تلخه .
بعد چشمكي به شادمهر زد و گفت :
- داداشي گرفته اي . ديگه جواب من و نميدي چرا ؟
شادمهر لبخند كم جوني به شادي زد و گفت :
- كي از پس زبون تو بر مياد ؟ بيچاره مازيار
مازيار خنديد و گفت :
- شادي اگه نباشه من افسرده ميشم تو خونه .
- چشمت در اومد آقا داداش ؟
خانوم بزرگ دوباره گفت :
- شادي
- چشم چشم ديگه نميگم .
از رفتار راحت شادي خوشم اومد . فكر ميكردم ميتونيم دوستاي خوبي براي هم باشيم .
بالاخره به ماشين رسيديم . شادمهر گفت :
- مامان با اجازتون من ديگه صبح ميام بهتون سر ميزنم . ميخوام برم خونه خستم .
- باشه مادر برو . آروم رانندگي كنيا .
- چشم . خداحافظ همگي .
بدون اينكه حتي نيم نگاهي به من بندازه به طرف ماشينش رفت . حق داشت . نبايد اين كار و ميكردم . گرفته و مغموم سوار ماشين شدم و كيوان به سمت خونه حركت كرد .
به خونه رسيديم بعد از تعويض لباسا همه توي پذيرايي جمع شديم به جز مازيار كه خستگي رو بهونه كرد و به اتاق سابق نازي رفت تا استراحت كنه . كنار خانوم بزرگ نشستم . دوباره همون لبخند مهربون و ميتونستم روي صورتش ببينم . توي آغوشش فرو رفتم سرم و بوسيد . شادي با خنده گفت :
- آهاي آهاي من حسوديم ميشه ها . مامان چرا من و بغل نميكني ؟
من و خانوم بزرگ خنديديم . خانوم بزرگ گفت :
- شميم دختر گلمه . تو و شميم هيچ فرقي با هم ندارين برام .
شادي لبخندي زد و گفت :
- واي شميم نميدوني چقدر مامان از تو گفت . شيفتت شده بودم ديگه . هي چپ ميرفت راست ميومد ميگفت يعني الان شميم كجاست ؟ يعني الان شميم چي خورده ؟ يعني الان شميم چيكار داره ميكنه ؟ خلاصه اينكه ديوونم كرد مامان تو اين مدت .
- نگرانش بودم خوب مادر . از سر ناچاري گذاشته بودمش پيش شادمهر . اونو كه خودت بهتر ميشناسيش عين رباته از صبح تا شب همش كار و كار و كار . دلم براي تنهايي اين دختر ميسوخت . اونجا كه رفتم همش هي ميگفتم كاش تورو هم با خودم مي آوردم اونجا . ببينم شادمهر كه اذيتت نكرد ؟
سرم و پايين انداختم و گفتم :
- نه آقا شادمهر خيلي لطف داشتن بهم تو اين مدت . . .
شادي ميون حرفم پريد و گفت :
- راحت باش بگو اينجا همه خودمونين . ديگه من يكي كه ميدونم چه داداش بي اعصابي دارم راحت باش خودت و خالي كن .
لبخندي زدم و گفتم :
- نه باور كنين همه چي خوب بود . فقط دل تنگ خانوم بزرگ بودم .
خانوم بزرگ بوسه اي روي پيشونيم گذاشت و گفت :
- عزيزم منم همينطور . شادي مادر چمدون من و بيار
- ميخواين سوغاتي هارو بدين ؟
- آره دل تو دلم نيست ببينم ازشون خوشش مياد يا نه .
شادي رفت گنگ خانوم بزرگ و نگاه كردم كه به حرف اومد :
- اونجا همش دلم پيش تو بود . هر چي ميديدم ميخواستم برات بخرم . يه سري چيزاي ناقابل واست آوردم به عنوان سوغاتي خدا كنه خوشت بياد .
- خانوم بزرگ همين كه خودتون برگشتين برام بهترين سوغاتي بود . چرا زحمت كشيدين ؟
- براي دختر گلم كاري نكردم .
شادي چمدون و كشون كشون آورد و جلوي خانوم بزرگ گذاشت . خانوم بزرگ در چمدون و باز كرد و دونه دونه بسته هاي كادو شده ي خوشگل از توش در مي آورد . ذوق زده شده بودم . تا حالا از كسي سوغاتي نگرفته بودم . خانوم بزرگ از لباس تا كفش و كيف و لوازم آرايش و همه چي برام آورده بود . نميدونستم چجوري بايد از اين زن مهربون تشكر كنم . كاش پسرشم يكم مهربون بود . از خانوم بزرگ تشكر كردم به خاطر زحمتا و سوغاتياش .
1 ساعتي از هر دري حرف زديم وقتي خانوم بزرگ احساس خستگي كرد همه به اتاقامون رفتيم و استراحت كرديم .
تقريبا ظهر بود كه از خواب بيدار شدم . يكي از لباسايي كه خانوم بزرگ برام آورده بود و پوشيدم و از اتاقم بيرون اومدم . صداي خندون شادي از پذيرايي مي اومد به همون سمت رفتم . شادي و مازيار و خانوم بزرگ نشسته بودن و حرف ميزدن . سلام بلندي كردم همه به سمتم برگشتن شادي از جاش بلند شد و با همون لحن هيجان زده ي هميشگيش گفت :
- واي چه حلال زاده همين الان داشتم پشت سرت غيبت ميكردم .
خنديدم :
- خوب ؟ چي ميگفتين ؟
خانوم بزرگ خنديد و گفت :
- هيچي مادر بيا بشين .
شادي گفت :
- مامان هيچي چيه من كلي نقشه كشيدم امروز .
- امان از دست تو شادي . 1 ساعت به اون بچه گير دادي حالا نوبت اين يكيه ؟
- به من چه آقا پسرتون انقدر بي حاله ؟ من فقط يكم اصرار كردم .
- خوب مادر شايد دلشون نخواد بيان .
- مگه دست خودشونه ؟
مازيار كه تا اين لحظه ساكت بود گفت :
- شميم خانوم ديگه هيچ شانسي واسه فرار ندارين وقتي شادي تصميمي بگيره همه بايد تسليم باشن .
منظورشون و نميفهميدم گفتم :
- خوب يكي به من بگه چه خبره ؟
شادي نذاشت كسي حرفي بزنه گفت :
- ميخوايم امروز يكم تفريح كنيم مياي ؟
خنديدم گفتم :
- اين همه سر و صدا واسه تفريحه ؟ آره ميام چرا نيام .
شادي بوسه اي به روي گونم نشوند و گفت :
- اي قربون دختر چيز فهم . بيا به تو ميگن جوون نه به اون داداش پير پسر من .
- شادي راجع به برادرت درست حرف بزن .
- خوب راست ميگم ديگه مادر من . پسرا ازدواج نميكنن كه بيشتر برن تفريح كنن و اين ور و اون ور و بگردن اما اين داداش ما نه زن ميگيره نه تفريح درست و حسابي ميكنه .
- اون هنوزم از اون جريانا ناراحته .
- تا كي ميخواد زندگي خودش و تباه زني به اسم سپيده كنه ؟ الان باور كنين سپيده ازدواج كرده بچه ي اولشم به دنيا آورده . اونوقت اين داداش ما هنوز هي بايد بشينه زانوي غم بغل بگيره .
- شادي
- چشم خفه ميشم .
رو به من گفت :
- پس مياي ديگه ؟
- آره كجا فقط ؟
- دلم ميخواد برم ارم . تا حالا رفتي ؟
- نه اسمش و ولي شنيدم .
- واي چجوري نرفتي تا حالا ؟ من عاشق ارمم .
مازيار همونجوري كه شادي رو تو بغل ميگرفت و ميخنديد گفت :
- عزيزم انقدر هيجان واست خوب نيست آروم تر .
شادي بدون توجه به حرف مازيار دوباره گفت :
- به شادمهرم گفتم بياد البته اولش هي غرغر كرد و گفت نه ولي انقدر بهش گير دادم قرار شد برنامه هاش و چك كنه اگه تونست بياد . شادي خانوم و دست كم گرفته اين آقا داداش .
مطالب مشابه :
رمان وقتي او آمد13
شادمهر كه ديد به جايي خيره شدم رد نگاهم و گرفت وقتي نگاهم و روي اون رمان لجبازی آقا بزرگ
رمان نازکترین حریر نوازش قسمت5
رمــــان ♥ وقتي بلند شدم همه داخل وقتي از ماشين پياده شدم محو تماشاي آن باغ بزرگ شدم و
رمان وقتي او آمد17
رمان وقتي او هر چي پيش خانوم بزرگ نشستم و منتظر شدم تا شادمهر از اتاقش بيرون بياد نيومد
رمان وقتي او آمد16
رمان وقتي او يه لحظه لرز به تنم نشست ولي اهميتي ندادم و منم جزيي از بازيشون شدم . خانوم
رمان وقتي او آمد14
رمــــان ♥ - رمان وقتي او خوشحال شدم چقدر دلم براش - آره فقط خانوم بزرگ بيداره الان تو
رمان وقتي او آمد15
پوريا خنديد و از جاش بلند شد منم از روي نيمكت بلند شدم . وقتي برگشتيم رمان لجبازی آقا بزرگ
رمان وقتي تو هستي
رمان وقتي تو و فرار رویا نمی دونم اما من با یک ترس بزرگ از واژه ی عشق رشد کردم و بزرگ شدم
رمان وقتي او آمد12
میخوای رمان يهو از اين كارش شوكه شدم : 1 ساعتي از هر دري حرف زديم وقتي خانوم بزرگ
رمان وقتی او آمد3
رمان وقتی او تا وقتي شازدشون شم ولي به خاطر مهربونياي خانوم بزرگ لبخندي زوري زدم و از
رمان عاشق اسیر 1
رمان رمــــان ♥ كم كم كه بزرگ شدم اين وابستگي و علاقه وقتي چشمامو باز كردم این
برچسب :
رمان وقتي بزرگ شدم