رمان دزد و پلیس 12
خدمتکار با خوشرویی گفت : سلااام! صبح به خیر.
خیلی معمولی گفتم: سلام!
اومد به سمت میزعسلی و سینی رو از روش برداشت و گفت : امروز چطوری؟
- بهترم ..
– پس حالا که اینطوره بهتره بلند شی که بریم..
– کجا؟
-یه جایی که یکم بهت برسن و سر وضعتو مرتب کنن.
دست به سینه نشستم و گفتم : من هیچ جا نمیام ..
– میدونم .. ولی متاسفم این جزوی از قوانین خونه است..
و دوتا اسم صدا کرد .. بعدش دوتا از نگهبانا داخل شدن ...
– خوب اگه خودت نیای مجبوریم ببریمت..
از تخت پایین اومدم و گارد گرفتم ..
– اگه دستتون بهم بخوره ..
و یکی از نگهبانا دستشو اورد جلو که بگیرتم .. دستشو روی هوا گرفتم و سریع پیچوندم. و یه لگد زدم به شکمش. دستشو ول کردم..عقب رفت ، اون یکی توی بیسیمش چیزی گفت و جلو اومد.. گارد گرفت و مشتی به سمتم زد دستشو روی هوا گرفتم و به بغل بردم بعد به شکمش مشتی زدم و لی متاسفانه چون از من سنگین تر و قوی تر بود دستمو گرفت و بعد سرشو اورد زیرم و یهو بلندم کرد.
شروع کردم به دست وپا زدن و جیغ زدن و هرچیم که مشت بهش میزدم فایده نداشت
- اینجا چه خبره؟!!
سرمو بالا اوردم و نگاه کردم.
.یارا متعجب داشت به ما نگاه میکرد ... دست از تقلا کشیدم و نفسمو فوت مانند بیرون دادم.
– پرسیدم چه خبره؟ ...مهسا؟
- اممم اقا راستش ..راستش ..ما میخواستیم ایشونو برای امشب اماده کنیم اما خودشون نخواستن ..
– پس شماهم به زور واصل شدین؟
- تقصیر من نیست .. دستور..
– حالا هرکی! بزارینش زمینش.
نگهبان یه دستشو گذاشت پشتم و اروم گذاشتم روی زمین منم برای اینکه تلافی کردم سریع یع لگد زدم به لایه پاش!
دستشو گذاشت اونجا و نالید ..
بعدم بلند شدم و گفتم : حقته!
به یارا نگاه کردم که ابروهاشو بالا داده بود ودست به جیب داشت به من نگاه میکرد ..بعدش به دوتا نگهبان روی زمین وبعد دوباره به من ..
خو چیه؟ ادم ندیدی!
با شک گفت : با من بیا!
و خودش رفت ..منم شونه مو بالا انداختم و دنبالش رفتم.
راهرو خلوت خلوت بود.
رفت سمت اتاقش و در باز کرد.
یا خدا!! مگه شب نبود؟ نکنه یه وقت زود زود دلش بخواد .. به اطرافم نگاه کردم ..
میخواستم فرار کنم که گقت : بهتره کاری رو که میخوای بکنی نکنی .. الان وقت صبحونه ی سگهاست و مطمئنا دلت نمیخواد که .. میدونی چی میگم!
شونشو بالا انداخت.. ای لعنت به تو یارا!!
با حرص رفتم سمتش و چپ چپ نگاش کردم و وارد اتاق شدم ..
وای !!کاش که با اون خدمتکار میرفتم و وارد اتاق نمیشدم..
اترین و ارمین و روی صندلی اتاق یارا نشسته بودن و با ورود من از جاشون بلند شدن.. با دیدنشون سریع برگشتم به سمت در وخواستم برم.
یارا دقیقا سینه به سینم قرار داشت.
– میخوام برم توی اتاقم .
به زمین نگاه کردم..بغض داشتم ..
یارا گفت : اومدن دنبالت میخوان که ببرنت!
– نظر منم می پرسیدی!
اترین : هوران لج نکن!! ..بیا بریم ..
برگشتم و نگاش کردم ..
توی دلم میخواستم بهش یه فرصت دیگه بدم شاید چون خیلی هواشو کردم ولی با این جمله ای که گفت پشیمون شدم : خودت خوب میدونی که تو یکی از بهترین دخترامی!
اشک توی چشمام جمع شد.
به زمین نگاه کردم.
پوزخند زدم و مستقیم به چشمای یارا نگاه کردم وگفتم : میخوام برم اتاقم...
ارمین : هوران بچه نشو .. خودت خوب میدونی که امشب نمیتونی این کارو بکنی .. وقتی نمی خوای .. بدتر موجب ناراحتی یاراخان میشی ..
اینجاشو با تردید گفت .
به یارا نگاه کردم وگفتم : میشه برم؟
یارا با شک به من بعد به اترین اینا نگاه کرد وگفت : اره ..میتونی ... ولی خوب چون رئیست خیلی اصرار به بردنت داره برای اینکه اگه یه وقت خواستی بری و پشیمون شدی .. اجازه میدم تا شب و تا وقتی که پات به چارچوب اتاق من نرسیده فکراتو بکنی .. اگه نظرت عوض شد میتونی بری..
نگاش کردم و سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..
هرگز! و از کنارش رد شدم و به سمت اتاقم دویدم..
جلوی آیینه وایستاده بودم و داشتم به خودم از توی آیینه نگاه میکردم.. خیلی ظاهر معمولی داشتم .. یه تی شرت سفید تنم بود با یه شلوار مشکی.. موهامم باز ریخته بودم دور وبرم .
اره ..با اونا نرفتم و نخواهمم رفت .. باید تنبیه شن .. این کاری بوده که خودشون منو انداختن توش .. میخوام اترین ازم بدش بیاد همونطور که من ازش بدم میاد .. میخوام بهش خیانت کنم ..همونطور که اون این کارو با من کرد .. همونطور که بقیشون این کارو با من کردند.. تقه ای به در خورد و در باز شد..
– حاضری؟
خدمتکار بهم نگاه کرد.
– اِ! تو که حاضر نشدی؟
به پیرهن دکلته و تنگ مشکی که روی تخت بود نگاه کردم .از کمرش دوتا تور بهش وصل بود و موقع راه رفتن دو طرف پام قرار میگرفت..
برگشتم و گفتم : برای اون چه فرقی داره من چه شکلیم اون که کار خودشو میکنه !!
و با سرعت از کنارش رد شدم..
داد د : وایسا ..وایسا !!
با حالت دو رفتم سمت اتاق یارا و در زدم.
– بله؟
در باز کردم و وارد شدم.
سرش پایین بود و داشت چیزی مینوشت.
خدمتکار نفس زنان اومد سمتم و گفت: مگه نگفتم .. اوا سلام اقا ببخشید .. من بهشون گفتم صبر کنن ولی ..
یارا سرشو اروم بلند کرد و از پشت عینک مستطیلی شکلش بهم نگاه کرد.
سرشو روی کاغذش برگردوند و گفت : اشکالی نداره برو!
خدمتکار نگاهی از روی تردید بهم کرد و رفت.
– بیا تو درم ببند.
در بستم و دست به سینه نگاهش کردم..
تقریبا پنج دقیقه ای طول کشید و بالاخره قلمشو روی میز گذاشت و دفترشو بست.
عینکشم برداشت و روی میز گذاشت از جاش بلند شد و به سمتم اومد.
یه شلوار کرم رنگ پوشیده بود به همراه یه بولیز سرمه ای .. یقشم باز گذاشته بود.
جلوی میز تحریرش وایستاد و بهش تکیه کرد.
دست به سینه نگام کرد و گفت : خوب؟
نگاش کردم.
– منظورم اینه که ..خوب تصمیمت چیه ؟ می مونی یا می خوای بری؟
صورتمو جمع کردم و گفتم : راستش این رفتارتون یکم برام عجیبه!!
صاف وایستاد و همینطور که به سمتم میومد گفت : عجیب؟!! چرا؟
-خوب راستش برای سردسته ی قاچاق چیای نیویورک این رحم و عطوفت..!! می فهمین که ؟!
– مگه بقیه قاچاق چیا چجورین؟
- خوب .. معمولا ادمای بی رحم و پست و کثیفین ..که از صد تا حیوونم بدترن!!..در ضمن خیلیم دختر بازن!
خندید و گفت : تا حالا کسی اینجوری بهم متلک نینداخته بود !!
اَه! این چرا اینقدر تیزه؟!!
- نمیدونم که چی یا چجوری بهت گفته که من قاچاقچیم و برامم مهم نیست ..چون این چیزیه که من هستم! ولی میخوام اینو بدونی که دیگه لطفا به روم نیار..به خصوص با این چیزایی که برام توصیف کردی!!
رفت سمت پنجره ی اتاقش و پنجره رو باز کرد. بعد دوباره رفت پشت میزش نشست.
وا این چرا اینجوریه؟
اصلا با اون یارایی که من تصور میکردم فرق داره ..این ..این خیلی متین و با وقاره ..من فکر میکردم خیلی پست باشه ..
-خوب..؟
همونطور که داشت کشوهاشو میگشت گفت : خوب چی؟
- یعنی چی خوب چی؟..
به سمتش رفتم و جفت دستامو روی میزش گذاشتم و با تمسخر گفتم : پس اون شب رویایی و ..بهترین شب زنگیتو .. همه ی این چرت و پرتایی که خدمتکار میگفت چی می شه؟؟
نگام کرد.
مستقیم به چشمام لبخند زد وگفت : هوران ..هم تو و هم من خوب میدونیم که تو مایل به انجام این کار نیستی و منم...دوست ندارم زورت کنم..
چـــــــــــی؟؟ درست شنیدم ؟؟ یعنی این الان گفت که نمیخواد با من ..
–چی؟..تو..
از جاش بلند شد.
به سمتم اومد.
دستاشو توی جیبش کرد و گفت : با من بیا!
نگاهش کردم ..به سمت تراسش رفت و در باز کرد.
جلوی در وایستاد وگفت : بیا دیگه!!
با تردید رفتم نزدیکش نگاهش کردم و رفتم بیرون.
توی تراسش هرنوع گیاهی پیدا میشد..اونقدر زیبا بود که اصلا خودم یه دقیقه کف کردم. تراسش خیلی بزرگ بود به اندازه ی یه اتاق خواب بود.
دورتادورش گیاه قرار داشت ..هرنوعی که بگی!!
– قشنگه نه؟
- این .. زیباست!
- چرا نمیشینی؟
و با دستش به میز و صندلی کنار تراس اشاره کرد. به سمتش رفتم و نشستم.
خودشم اومد و کنارم نشست.
شی ای رو به سمتم گرفت.
– این چیه؟
ابروشو بالا انداخت. ازش گرفتم. دست خودشم بود .بازش کرد.
– بستنی؟ ..تو این سرما؟!!
– سرد که خنکه! ..ولی میچسبه! امتحان کن!!
و گازی به بستنی عروسکیش زد.
به بستنی نگاه کرد.
خندیدم وگفتم : این که بستنی میهنه!!
نگاش کردم .
داشت با لذت به بستنیش گاز میزد.
– اینو از کجا اوردی؟
-چه فرقی داره تو که اینجارو نمیششناسی!
– یعنی از اینجا اوردی؟
خیلی شیک و جدی گفت : په نه په! بیسیم زدم برام با پست ویژه بفرستن!
هاج و واج نگاش کردم. نگام کرد .
سرشو تکون داد که یعنی چیه؟
لبخند زدم.اونم لبخند زد.
میزو نگاه کرد بعد از یه دقیقه جفتمون زدیم زیر خنده .. فکرشم نمیکردم که قراره امشب چه اتفاقی برام بیوفته ! بستنیمو گاز زدم.
متاسفانه نمیدونم شل بود چی بود فقط وقتی دوباره بهش نگاه کردم بستنیم نصف شده بودم.
نگام کرد : حالا فهمیدی می چسبه؟
سرمو تکون دادم .. چقدرم که میچسبید ..!!!!
وارد اتاق شدیم. در تراسو بست.
روی تختش نشستم. منتظر بودم بگه باید چی کار کنم؟ برم یا بمونم؟
غیر منتظره گفت : میتونی با همینا بخوابی؟به لباسام اشاره کرد.
نگاهش کردم.
نگام کرد : ببین .. نمی تونی بری توی اتاقت و همونطورم که گفتم کاریت ندارم . پس باید اینجا بخوابی!
– اما..
– قول میدم شب لگد نزنم .. حرف نزنم .. راه نرم .. اوکی؟
با نارا حتی سرمو تکون دادم.
– چرا نمی تونم برم؟..
اومد و کنارم نشست و گفت : ببین ..این یه رسمه ..بین قاچاقچیای نیویورک یا حداقل نیویورک .. اینجوری که من میدونم .. به هرحال .. وقتی کسی تمایل به شراکت داره هدیه ای میده ..انسان یا حیوون ..مادی یا غیر مادی .. فرقی نداره .. وخوب اوناهم تورو به من هدیه دادن .. اگه تو بخوای ازاین در بیرون بری این یعنی که من تورو نخواستم و پس فرستادم.. در بعضی از باندا این یعنی جنگ ولی در بعضی دیگه این پایا ن شراکته .. و منم اینو نمی خوام ..می فهمی که؟
سرمو تکون دادم..
–می فهمم !!
–خوبه!
بلند شد .
–بهتره همه فکر کنن که امشب اتفاقی بین ما افتاده .. اینطوری بهتره ..
نگام کرد.
-من میخوام لباسمو عوض کنم ..تو یا اونورو نگاه کن یا بخواب!
بلند شدم و رفتم زیر پتو.
پتو رو کشیدم روی سرم.. فکر نمیکردم یارا اینقدر ادم باشه ..همین که اینقدر شعور داره که .. اوووف! خدایا ما که حکمتشو نفهمیدیم ولی شکرت!!
تخت تکون خورد.
بعدش صدای نفساشو شنیدم ... نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم..اینم از امشب ما ..
ازخواب بیدار شده بودم ولی چشمام هنوز بسته بود. هنوزم خوابم میومد و دلم میخواست بخوابم
دستمو بلند کردم و خواستم بزارم کنار صورتم که وقتی که خواستم کف دستمو کنار بیارم یهو شالاپ! محکم خورد به یه چیزی!
یهو چیزی کنارم از جاش پرید.
چشمامو باز کردم و توی جام نشستم.
سرمو تکون میدادم و با چشمای ترسیده گفتم : چی شده؟ ..چه خبره؟
ترسیده بودم.
به کنارم نگاه کردم.
یارا دستشو گذاشته یه ور صورتش و داشت میمالید.
همون لحظه فهمیدم چی شده. خندم گرفته بود ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم.
به زور گفتم : خوبی؟
برگشت و با چشمایی خواب الود نگام کرد.
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده..
– ببخشید ..اصلا از قصد نبود...
دستمو گذاشتم جلوی دهنم.
از کارم خندم گرفته بود.. اصلا یادم نبود کسی کنارم خوابیده ..
– دردت گرفت؟
با صدایی کلفت گفت : نه ولی خوابم پرید!
–ببخشید.. فکر نمیکردم انقدر بهم نزدیک باشی که ...
نگاش کردم..
من دستمو میخواستم بزارم کنار صورتم ولی خورده بود توی صورت اون..این یعنی صورتامون اونقدر بهم نزدیک بوده که اگه من تکون میخوردم احتمال ... وای! خدا روشکر!
در اتاق زده شد.
یارا از جاش بلند شد و رفت دم در. در تا نیمه باز کرد .
صدای زنی اومد : قربان ..صبحونتونو اوردم..
یارا به من نگاه کرد.
سریع رفتم زیر پتو و پتو رو تا سرم بالا کشیدم.
– بیا تو !
صدای قدم های زنو میشنیدم که توی اتاق میپیچید ..بعدش صدای برخورد سینی رو با چیزی مثل شیشه و بعدش با اجازه ای گفت و در اتاق بسته شد.
پتو رو اروم کشیدم کنار.
رفته بود.
یارا به سمت در که گوشه ی اتاق بود رفت و بعدش صدای شر شر آب اومد..از جام بلند شدم و رفتم سمت میز صبحونه.
به به! به به!
روی صندلی که پشت میزش بود نشستم و شروع کردم به خوردن.
اومد تو.
نگام کرد.. میدونم چرا تعجب کرده بود چون داشت به یه دختری نگاه میکرد که انگار یه ماه بود چیزی نخورده. لقمه مو به زور قورت دادم و به صندلی تکیه کردم.
به سمت میز اومد و فنجون قهوه رو برداشت.
نگاش کردم.
روی صندلی جلوی میز نشست و مشغول خوردن قهوه اش شد.
مظلومانه نگاش کردم.
همونطور که داشت قهوشو میخورد و به روبه روش نگاه میکرد گفت : چیزی شده؟
- اممم..شما نمیخورین؟
- نه ! من فقط قهوه میخورم.
خوب چه بهتر! همش مال خودم!
اومدم شروع کنم که صدای در اومد.
به یارا نگاه کردم یعنی چی کار بکنم؟ دستشو بالا اورد که یعنی بشین و بخور.
به در نگاه کردم.
– بیا تو!
نگهبانی وارد شد.
اول به من نگاه کرد و بعد به یارا .
– قربان .. مهمون دارین! ..
– بگو بیان تو ... راستی ..هویت اون تیر اندازه معلوم نشد؟
- نخیر قربان .. حرف نمیزنه!
– خیله خوب بگو بیان تو .. و رفت.
من : اووم فکر کردم اون یارو مرده ..
– ماهم همین فکرو میکردیم ولی بی شرف جلیقه ی زدگلوله تنش بود!
کلماتشو با هرس ادا میکرد.
از جام بلند شدم.
– من برم؟ سرشو تکون داد.
– کارت داشتم خبرت میکنم!
– اوکی!
و در باز کردم و خواستم برم بیرون که جلوی در با اترین چشم تو چشم شدم. از جلوی در کنار رفتم تا داخل شه. نگاهشو روم حس میکردم.. دوست داشتم حسشو بدونم وقتی دیده من از اتاق یارا بیرون اومدم.
در بستم و به سمت اتاقم رفتم.
در اتاق نیمه باز بود. از لایه در نگاه کردم.
همون زنه که اونروز کنار یارا توی راهرو دیدمش توی اتاقم بود و داشت اتاقمو بهم میریخت.
شلوارک لی به همراه تاپ نارنجی پوشیده بود و موهاشو بالای سرش جمع کرده بود.
خواستم برم تو که با دیدن اسلحه ی دستش سر جام وایستادم. خدایا حالا چی کار کنم؟؟ نکنه منو بکشه!!
صدایی توی سرم گفت : کی با تو کار داره؟
اگه کار نداره پس چرا داره اتاقمو بهم میریزه؟!! از در فاصله گرفتم.
خدمتکاره که از دستم عصبانی.. میترسم اگه به نگهبانی بگم یارا رو عصبانی کنم پس به سمت اتاقش برگشتم. در زدم. خدایا کمکم کن!
–بله؟
در باز کردمو سرمو بردم تو.
اترین و یارا هردو متعجب به من نگاه کردند.
اترین از قیافش معلوم بود حالش خوب نیست.یکم عصبی بود
میخواستم با یه تیر دوتا نشون بزنم. هم کرممو خالی کنم و هم کمکشو بخوام.
خیلی خودمونی گفتم : میشه بیای؟
اخم کرد وگفت : طوری شده؟
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم. منتظر نگام کرد که با چشمام به اترین نگاه کردم. دیدم که صورتش از عصبانیت جمع شد. یارا بلند شد و اومد دم در.
خیلی نزدیکش وایستادم و جفت دستامو گذاشتم روی سینشو و توی صورتش نگاه کردم.
تمام مدت حواسم به اترین بود که داشت مارو نگاه می کرد.
حالا بهت ه *ر*ز*ه* رو نشون میدم! تعجبو توی چشمای یارا دیدم.
اروم گفتم: یه مشکلی هست..
و به اتاقم نگاه کردم.
همزمان که داشتم باهاش صحبت میکرد ضربان قلبشو زیر کف دستم حس میکرد..اروم و خونسرد.. پشت سرهم بدون هیچ استرسی...با صدای گیراش گفت : چیزی شده؟
- اووم .. نمیدونم..ولی یه خانومی توی اتاقمه که..
مشتاق نگاهم کرد. توی چشماش زل زدم وگفتم : اسلحه دستشه!
چشماش بست و نفسشو با صدا بیرون داد.رو به اترین کرد و گفت : الان میام!
به اترین نگاه کردم که چجوری از عصبانیت لیوانو توی دستش فشار میداد. به زمین خیره شده بود.
عقب رفتم.
یارا در بست و جلوم راه افتاد به نگهبان توی راهرو گفت : موقعیت شماره سه!
و نگهبان سرشو تکون داد و دنبالمون راه افتاد.
یه تفنگ بزرگم داشت.
یارا به اتاقم رسید. گفت : کنار نگهبان وایسا. اون ازت مراقبت میکنه!
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..یعنی اینقدر خطرناک بود.؟؟
زنه فریاد میزد .
نگهبان دیگه ای هم اومد.
یارا در باز کرد. زن به سمت ما برگشت. چشماش قرمز شده بود. چرا دروغ! اون لحظه با دیدن قیافش ترسیدم. با دیدن یارا نفسشو محکم بیرون داد و عین یه غول زخم خورده به سمتش دوید اول فکر کردم میخواد به یارا حمله کنه ولی وقتی به من نگاه کرد دوهزاریم افتاد هدفش منم.
مثل بچه کوچولویی پشت مرد نگهبان قایم شدم.
یارا کنار رفت و مرد نگهبان به سمت زن رفت.
من کاملا تنها بودم.
گارد گرفتم که بزنمش ولی وقتی هیکل اونو با خودم مقایسه کردم انگار در برابر فیل باشم.
چاق نبود تپل بود و اونجوری که نگهبان پس میزد معلوم بود ضرب دست محکمی داره.
یهو کنترلش از دست نگهبان خارج شد و به سمتم حمله کرد.
جا خالی دادم و خورد به دیوار .
برگشت سمتم و خشمگین نگام کرد.
اسلحه شو به سمتم گرفت وگفت : میکشمت!..می کشمت عوضی!!! ..
داد زد : هیچ کس..هیچ کس حق خ*و*ا*ب*ی*د*ن با یارا رو به جز من نداره ..فهمیدی؟؟ اون مال منه!!
ولحظه ای بعد صدای شلیک فضای راهرو پر کرد.
چشمامو بسته بودم..اروم بازشون کردم.. زنه متعجب داشت به سمت چپش نگاه میکرد.
اروم سرمو برگردوندم.
اترین اسلحشو پایین اورد و به سمت ما دوید.
اترین با شلیک گلوله به سمت اسلحه ی زن اسلحه رو از دستش انداخته بود .
نگهبانا به سمت زنه دویدن و اونو گرفتن.
زنه بالا و پایین میپرید و میخواست خودشو خلاص کنه..
– کارم باهات تموم نشده .. حالیت میکنم ..عوضی!
دستمو رو گوشام گرفته بودم..
این صحنه رو یادمه.. اونشب لعنتی ...
خواهرمو اروم توی آغوشم گرفته بودم..با اینکه خودم سنی نداشتم و تازه شونزده سالم شده بود اما سعی میکردم ارومش کنم..صدای دعوای مامان و بابا کل خونه رو برداشته بود..بابام دوباره مواد کشیده بود..بیشتر از همیشه.. مادرم جیغ میزد و بابام اربده میکشید.. که یهو بنگ!! صدای شلیک گلوله اومد و یهو همه جا ساکت شد... خواهرم از بغلم بیرون پرید .. دو سالش شده بود ... و به سمت در دوید.
پریدم و محکم گرفتمش..تقلا میکرد و میخواست بره بیرون اما نذاشتم..خودمم ترسیده بودم.. میدونستم اتفاقی افتاده فقط امیدوار بودم سر بابام اومده باشه .. امیدوار بودم کسی که در این اتاقو باز میکنه مامانم باشه نه بابام...
اما اشتباه میکردم..
–هوران؟؟..هوران؟
به اترین نگاه کردم... مضطرب بود..
قطره های عرق از روی پیشونیم سر میخوردن و به سمت پایین میومدن..
یارا بازومو گرفت : بیا بیا بریم توی اتاق من استراحت کن..رنگت شبیه گچ شده..
حرفی نزدم..نمی تونستم چیزی بگم.. من حرکت نمیکردم بلکه یارا منو با خودش می برد.
به پشت سرم نگاه کردم.
اترین دنبالمون میومد.. بهم نگاه کرد.. قفسه ی سینم تند تند بالا و پایین میرفت.
جلوی در اتاق وایستاد و فقط نگاهم کرد.
اروم روی تخت نشستم.
– میخوای تنهات بزارم؟
- میخوام برم تراس.
سرشو تکون داد ومنو برد.
بعدشم خودش رفت.
پا برهنه روی مرمر سفید قدم برمیداشتم..هوای نیویورک بارونی بود..داشت کم کم بارون می گرفت. لب تراس جلوی شمعدونی روی زمین نشستم..گل مورد علاقه ی مادرم..
دلتنگش بودم.. قطره ای کنارم روی سرامیک ریخت ..قطره ای دیگه و دیگه و کم کم بارون گرفت..
گذاشتم..گذاشتم بارون به صورتم بخوره..تا شاید شاید خاطراتمو از بین ببره..نمی خواستم نمی خواستم هیچ کس و هیچ چیز رو به یاد بیارم.. اگه دست من بود ترجیح می دادم زنده نباشم. بارون با صورتم برخورد میکرد و هر قطره ای که سرازیر میشد صورتمو قلقلک میداد.. نوازشم میکرد ..مثل مادرم.. مهربون..و زیبا بود.
چشمامو باز کردم و به اسمون خیره شدم..
– دلم برات تنگ شده مامان ..
و چشمامو اروم بستم..قطره های بارون با پلکام برخورد و پلکامو ناز میکردن.. دوست داشتم ..این حسو میخواستم.. زمانی که زیر بارون می نشستم..دیگه احساس تنهایی نمیکردم..انگار اسمونم با من همراه میشد ... سرمو روی پاها زمین میذاشتم و بهش اجازه میدادم تا با دستاش نازم کنه... همونطور که سرمو روی مرمر سفید گذاشته بودم..اروم چشمامو بستم و تنها به زمین و دستاش –بارون- اجازه دادم فکرمو مشغول کنند....
****
اترین روی مبل راحتی و شیک هال نشسته بود وخدمتکار با ناز وعشوه داشت براش پذیرایی میکرد..اما اون اصلا حواسش نبود..اون فقط حواسش پیش هورانبود..ی
عنی واقعا دیشب اون کارو کرده؟؟ یا اینکه فقط میخواسته هرس منو در بیاره؟..
اما رفتارش..با مرورو کردن اونصحنه - هوران ویارا دم در اتاق - چشماشو محکم بست..لعنتی!لعنتی!لعنتی! هوران .. یارا وارد شد و رو به روی اترین نشست..
- ببخشید یکم دیر شد ..
- نه خواهش میکنم! اتفاقی که نیوفتاده ؟!!
- نه ..فقط رونیکا یکم توی مشروب زیاده روی کرده.. به خاطر دیشب و این چیزا!!
اترین خیلی خودمونی گفت : دوست دخترته؟
یارا خندید و ازوم گفت : بیشتر مزاحممه تا دوستم!!
- پس چرا از شرش راحت نمیشی؟؟..کسی که به این راحتی اسلحه دستش میگیره و توی این خونه میچرخه..می فهمی که؟
- متاسفانه اره!..ولی خوب اجباره ! ..به هر حال بگذریم ! گفتی برای چی میخواین منو ببینین؟
- امم..خوب راستش.. اول میخواستم ببینم که از هدیمون خوشتون اومد.. و اینکه تصمیم گرفتیم مبلغ شراکت ببریم بالا!
یارا کف دستاشو روی هم گذاشت وگفت : اووم! البته ..هدیتون خیلی عالی بود من که به شخصا خیلی بهم خوش گذشت مرسی واقعا!!
همین جمله کافی بود که اتیش توی وجود اترین برافروخته شه!! اگه میتونست همین الان کله ی یارا رو میکند!! ولی به خودش گفت ناراحت نباش!! وقتی برسی می تونی کله ی اردشیر و ببندی که اونروز بدون هماهنگی هورانو انداخت توی این مخمصه!!
یارا ادامه داد : و مبلغ این شراکت چقدره؟
- برای شروع پونصد ملیونو در نظر گرفتیم و اگر راضی بودین این مبلغ میتونه بره بالا!
-ابن عالیه!! حتما البته!
اترین بدون معطلی از جاش بلند شد و دستشو دراز کرد : پس حالا که موافقین منم برم این خبرو به بقیه همکارا بدم. یارا لبخند زد وگفت : خواهش میکنم!
و اترین اونجارو با یه لبخند مصنوعی ترک کرد
یارا به اترین نگاه کرد حتما باید نگهبانی رو که اونو گشته بود مجازات کنه!اون اسلحه میتونست به روی یارا کشیده شه!!...
- سلام.
زیر لب سلامی گفتم و یه نگاهی سرسری به سه تاشون انداختم. سرمو انداختم پایین.
یارا گفت : اجازه بدین معرفیتون کنم..ایشون شاهین معروف هستن.
سرمو اوردم بالا. با تعجب به مرد میانسالی که دستشو به سمتم دراز کرده و لبخند به روی لب داشت نگاه کردم. شاهین معروف؟؟؟!! .. فکر نمی کردم اینقدر زود ببینمش.
دستمو با تردید جلو اوردم و دستشو لمس کردم.
به جای اینکه باهام دست بده بوسه ای به دستم زد و با صدایی کلفت گفت : خوشبختم.
لبخند زدم : منم همینطور.
دستمو گذاشتم کنار بدنم.
یک دفعه پنجهایی توی پنجهام حلقه شد.
متعجب به یارا نگاه کردم. اما اون داشت به رو به رو نگاه میکرد.
– خوب اگه اجازه بدین ما یه دوری این اطراف بزنیم و بقیه هم سلام کنیم... بر میگردیم!
وبدون لحظه ای مکث دست منو کشید و حرکت کرد.
با لحن عصبانی و با دندون قروچه ای گفت : نمی خوام نزدیکش بشی!
یه لحظه متعجب نگاهش کردم.
نکنه اترینو می گه ؟؟.. نکنه فهمیده؟!
با دودلی گفتم : کی؟
- همون مرتیکه خرفتو میگم .. حالا واسه من صداشو چذاب میکنه..مرتیکه ی عوضی ..واسه من دلبری میکنه.. عوضی!
مستقیم داشت میرفت سمت حیاط. خیلی تند راه میرفت و توی راه بهش فحش می داد. نفهمیدم دقیقا کیو میگه.. از خونه بیرون رفتیم .
رفتیم پشت ساختمون.
وایستاد و با لحن عصبی گفت : تا نرفتم نمیخوام ببینموتون!
و نگهبانا سرشونو تکون دادن و از پشت ساختمون رفتن.
اولین باری بود که یارا رو اینجوری می دیدم.
دستمو ول کرده بود و منم به دیوار تکیه داده بودم.
اونم داشت جلوم با عصبانیت راه میرفت. از چپ به راست و از راست به چپ..
– من نمیفهمم کی اینو دعوت کرده .. ( پوزخند زد ) خوب معلومه .. لعنت لعنت ! لعنت بهت .. یه روز تقاص پس میدی ..آشغال!!!
و محکم پاشو به چند سانت اونورترم کوبوند. ترسیدم و کنار رفتم.
پشتشو به من کرد و دستشو گذاشت روی کمرش. سرشو بالا گرفت و یه اَه بلندی گفت!
همینطور که داشتم میرفتم به سمتش یهو یه چیزی دقیقا یه قدم عقب تر از من از بالا پرت شد پایین.
یهو برگشتم و جیغ کوتاهی کشیدم و دهنم با دستام گرفتم. با چشمای که از ترس چهار تا شده بود بهش نگاه کردم. یارا برگشت و به سمتم دوید.
– هوران ..
کنارم وایستاد.
تند تند نفس می کشیدم. به یارا نگاه کردم. اونم متعجب بود.
به سمت گونی رفت که بزرگیش به اندازه ی قدش بود و بعضی از قسمت هاش قرمز رنگ بود.
– هوران برو عقب!
دو قدم رفتم عقب.
روی زانوش نشست و در گونی رو باز کرد. نمی تونستم ببینم چون جلوش بود ولی از حرکت دستش فهمیدم.سرمو کج کردم تا ببینم که یهو یارا از جاش پرید و بلند شد.
– یارا چی ..
به سمتم دوید و دستمو گرفت و کشید. می دوید.
– یارا چی شده؟!
– بیا ! دنبالم بیا!
یارا به اولین نگهبانی که رسید گفت : هرچی سریع تر با چندتا از بچه ها میرین اون پشت و اونو از اینجا می برین .. ولی بی سر و صدا نباید کسی بفهمه!
مچ دستمو محکم گرفته بود.
نگهبان بله قربانی گفت و رفت اون پشت. چندنفر دیگه رم با علامتی که بهشون داد به اون سمت هدایت کرد. یارا نمی دوید ولی تند تند راه میرفت.
– یارا چی شده ؟ اون تو چی بود؟
حدسم می گفت یه جسد بوده ولی باید مطمئن میشدم.
یارا دم در وایستاد و خیلی جدی گفت : این بحث برای امشب تمومه ..نمی خوام دیگه چیزی بشنوم .. و باید فراموش کنی چیزی دیدی! توی یه زمان دیگه بهت میگم.
– اما اخه...!
بلندتر گفت : باشه هوران؟!!
سرمو تکون دادم.
دوباره حرکت کرد و رفت توی ساختمون و منم دنبال خودش میکشید داخل. وارد خونه شدیم. یه آهنگ لایت گذاشته بودن و مهمونا داشتن توی نور کم باهم دیگه می رقصیدن.
یارا به سمت میز که کنار سالن مخلفات روش بود رفت.
یه لیوان شراب برداشت و مستقیم همشو رفت بالا. اصلا حالش خوب نبود. لیوان گذاشت و خواست لیوان کناریشو برداره که پدرش(شاهین معروف) اومد .
گفت : اِ! شما اینجائین؟...دنبالتون میگشتم...اووم یارا میخواستم اگه اجازه بدی با این خانوم زیبا برقصم! اجازه هست!
یارا پوزخندی زد و دومیشم یه سره رفت بالا.
لیوانو روی میز گذاشت و دستمو گرفت و بدون حرفی منو برد وسط. منم هیمنجور مات نگاهش میکردم. دستاشو گذاشت پشت کمرم.
منم دستام روی سینش بود.
اصلا حواسم نبود داریم چی کار میکنیم و اینکه دارم باهاش می رقصم فقط میخواستم بفهمم چی شده؟..حسی به من میگفت که همه ی اون حرفا و عصبانیت مربوط به همین شاهین میشد.. واینکه این دوتا اصلا رابطه ی خوبی باهم ندارن .. اصلا!!
اروم زیر گوشم گفت ک نمیخوام حتی یه لحظه..فقط یه لحظه هم بهش اجازه بدی بهت نزدیک بشه و باهات گرم بگیره .. اون ادم خطرناکیه.. پس حواستو خوب جمع کن!
بهش نگاه کردم. توی چشمام نگاه کرد و سرشو تکون داد.
- هنوزم داره نگاهمون میکنه؟
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم.
– سرتو بزار روی سینم!
–چی چی؟
-سرتو بزار روی سینم ... تا کار دستت ندادم.
لحنش اونقدر جدی و خشن بود که انگار نه انگار امروز داشت با من شوخی میکرد..انگار این یه یارای دیگه بود. با شک سرمو گذاشتم روی سینش. دستاشو محکم تر دور کمرم حلقه کرد.
زیر گوشم اروم گفت : حالا چشماتو ببند و بدنتو به من بسپار.
چشمامو بستم و بدنمو شل کرد.
حالا دیگه من حرکت نمی کردم بلکه اون حرکت میکرد و منم حرکت میداد...
اروم زیر گوشم زمزمه کرد : می دونستی تو اولین دختری هستی که به من جواب نه گفته !
تو دلم گفتم افرین به خودم.
– هوران یه سوال دارم ..اونشب چرا از اون بالا افتادی؟
همینطور که داشتیم دور میز غذا خوری راه میرفتیم ازم پرسید. اروم تر شده بود حالا باید چی میگفتم؟؟
- خوب راستش ..من..امم .. من یکم .. اووم.. هیجانم رفته بود بالا بعد کسی نبود برام انسولین بزنه دیگه اینکه افتادم دیگه ..
یه لبخند احمقانه زدم و یکم برای خودم لازانیا کشیدم. قبل از اینکه سوال دیگه ای بپرسه با اجازه ای گفتم و رفتم توی خونه. عده ی کمی از مهمونا توی خونه بودن . اکثرشون برای کشیدن غذا به بیرون رفته بودن. رفتم و روی یکی از صندلیای شیکی که گوشه ی سالن بود نشستم و مشغول خوردن لازانیام شدم.
یه قاشق نخورده بودم که یهو دوتا صندلی میز کشیده شدن. نگاه کردم.
دلارام و ارمین بودم. سرمو انداختم پایین و دوباره مشغول خودن شدم.
دلارام : هوران ..عزیزم خوش حالم که زنده میبینمت!
دستشو گذاشت روی مچم.
مچمو عقب کشیدم و چنگالم ول کردم. ترقی خورد به ظرف.
به صندلی تکیه دادم و گفتم : چی میخواین ؟
دلارام متعجب به ارمین نگاه کرد و گفت : عزیزم منظورت چیه .. ما خوش ..
– میدونستی نه؟
- چیو؟
- دلارام خودتو به اون راه نزن.. خوب میدونستی که منظور اون امیری از نزدیک شدن به یارا ه*م*ب*س*ت*ر شدن باهاش بوده دیگه نه؟
دلارام متعجب به ارمین نگاه کرد وسرشو انداخت پایین.
ارمین گفت : این قرارمون نبود و نیست و نبایدم میشد. هیچ کدوم از ما نمیخواستیم تو همچین کاری رو بکنی .. اون روزی اون مرتیکه عوضی اینجوری گفت . و مطمئن باش الان توی بد توبیخیه!
– چرا باید باور کنم؟!!
ارمین بهم نگاه کرد وگفت : چون ما دوستاتیم و دوست داریم.
با کلافگی گفتم : الان نقشه چیه؟
ارمین دستی توی موهاش کشید و گفت
: حالا که تو ناخواسته بهش اینقدر نزدیک شدی باید کارتو ادامه بدی .. ماهم از اونور سعی میکنیم .. وقتی از جیک و پوکش با خبر شدی اون وقت کلکشو میکنیم.
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم. دلارام مظطرب به ارمین نگاه کرد و بعدش گفت : هوری نمی دونم باید اینو بهت بگم یا نه .. ولی خوب ..
مکث کرد ..
– تو این یه هفته که تو نبودی شیده و مامان اترین اومدن اینجا.. و ..
چشماشو بست و دست ارمینو محکم گرفت بعد گفت :بعد از این عملیات ..اترین و شیده باهم..ازدواج میکنن.
– چــــی؟ خندیدم.
یهو جدی شدم وگفتم : شوخی میکنی؟
دلارام سرشو به نشونه ی منفی تکون داد. نه .. نه این امکان نداشت .. اترین و شیده؟ .. یعنی چی ؟ از جام بلند شدم.
دلارام : هوران به خدا ..
دستمو به نشونه ی سکوت بالا گرفتم. نمی خواستم دیگه بشنوم. بدون اینکه مکث کنم.. به سمت پله ها رفتم. نمیخواستم اشکامو ببینن.
یارا جلوم سبز شد.
– هوران غذاتو که خوردی بریم اونور...
بهم نگاه کرد و گفت : خوبی؟
سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم.
– میخوام برم اتاقم ..
نگام کرد و اروم گفت : نمی تونی؟
سرمو به نشونه ی پرسش چرا تکون دادم.
پوفی کرد وگفت : اون گونیو یادته که از پنجره ..
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم.
– اون پنجره ی اتاق تو بود.
– چی ؟
- با من بیا!
دستمو گرفت و به سمت زیر پله ها رفت. . اونجا یه در چوبی بود در چوبی رو باز کرد و رفت توش . پله میخورد به سمت زیر زمین. دستمو گرفت و باهم رفتیم تو...
به در فلزی رسیدند.
یارا وایستاد.
هوران اروم پرسید : یارا اینجا کجاست؟.
یارا پنجه هاشو توی پنجه های هوران قفل کرد و گفت : دنبالم بیا.
هوران حس بدی داشت . نمی خواست بره می ترسید. به یارا اطمینان نداشت. می ترسید بلایی سرش بیاره . به هرحال در واقعیت اون قاچاق چی بود و هوران پلیس !
یارا به در فشاری داد و در باز شد.
بلافاصله باد خنکی وزید توی صورت هوران. قدم برداشت و دنبال یارا رفت تو . موهای بدنش سیخ شد نه از سرما بلکه از چیزی که رو به روش میدید.
سر تا سر اتاق پر بود از تخت هایی سفید و تنها روی تخت رو به روش کسی بود. اینجا .. اینجا شبیه سردخونه بود! یا شایدم خود سردخونه بود. یارا دست هوران کشید اما هوران مقاومت کرد و سر جاش وایستاد. یارا برگشت و وقتی چهره ی مظطرب هوران و دید قدمی به سمتش برداشت و دستشو پشت کمرش حلقه کرد. هوران نمیدونست باید چی بگه ..باید خوشش بیاد یا بدش .. یارا با فشاری که به کمر هوران اورد اونو مجبور به حرکت کرد. اونا به سمت مردی رفتن که روپوش سفیدی پوشیده بود و بالا سر تخت وایستاده.
مرد با دیدن یارا به سمتش برگشت.
باهم دست دادن و منم سلامی زیر لب بهش کردم.
یارا : خوب؟
مرد : اونجوری که من فهمیدم مقتول توسط تبر درخت بری به قتل رسیده.. در واقع قاتل اونو با تبر به سه قسمت تقسیم کرده.
پاهام سست شد. اینا چی میگفتین .. نکنه منظورشون همون گونی قرمزی بود که ... یا خدا ! اینجا کجاست ؟.. اب دهنمو با صدا قورت دادم.
– می خواید ببینید؟
چی؟
یارا به من نگاه کرد. سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم.
– نه مرسی .. فعلا همین خوبه ..هرچه سریع کاراشو انجام بدین که بره..
– بله چشم.
– بریم.
و منو به سمت در برد.
در رو که بست با ترس و لرز گفتم : منو ..برای چی اوردی؟
روبه روم وایستاد و گفت : ببین نیاوردمت اینجا که بترسونمت ...اوردمت که نزارم تو هم اینجوری بشی.
ترسم چندبرابر شد. یهو چهارستون بدنم به لرزه افتاد .
–م..منظورت؟
- تنها چیزی که الان میتونم بگم اینه که از شایان فاصله بگیر. باشه؟
با اینکه نمی دونستم چرا ولی سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم. دستم و گرفت و باهم از اون جهنم بیرون اومدیم. دوباره صدای مهمونا ارامشمو کمی برگردوند.
دستمو گرفته بود و منو به سمت اتاقش می برد. وارد اتاق شدم و مات نشستم روی تخت. به زمین خیره شده بودم. چیزی نمی تونستم بگم .. شب وحشتناکی بود
.. اترین .. جسده .. تصور سه تیکه شدنشم برام وحشتناک بود.
یارا لیوانیو جلوم گرفت.
نگاهش کردم و لیوان ازش گرفتم. نوشیدنی بود.
کنارم نشست و با انگشتش کراواتشو باز کرد. لیوانشو یه ضرب رفت بالا. منم نصفشو خوردم. مزه ی گـ... میداد.
– نمی خواستم بترسونمت . معذرت!
نمی خواستی ولی ترسوندیم.
– می خوای بگم لباساتو بیارن؟
سرمو به نشونه یمثبت تکون دادم. از اتاق بیرون رفت. منم به لیوان خیره شدم و به امشب فکر کردم ...
یارا در اتاق باز کرد و وارد اتاق شد.
به تخت خواب نگاه کرد. هوران به پهلو روی قسمت پایینی تخت خوابش برده بود. شب سختی رو گذرونده بود ..اما مجبور باید .باید بهش نشون میداد .. تا جلوی افتادن این اتفاق بگیرد.. هوران با بقیه ی دخترهایی را که تا حالا دیده بود فرق داشت ..شاید به خاطر اینکه او هم مانند یارا نمی خواست تا زمانی که کسی را دوست ندارد با اون همبستر شود...
لباس های راحتی را که برایش اورده بود گوشه ی تخت گذاشت و ملحفه ای را که درون کمدش بود بیرون اورد و رویش کشید.
در جایی که او توی ان زندگی می کرد همه خوابیدن با جنس مخالف را خوب میدانستند ولی یارا اینطوری نبود .. اون هنوز به عقاید کشورش پایبند بود و به همبن دلیل بود که تا حالا با هیچ یک از دخترانی که به اتاق او فرستاده می شدند نخوابیده بود.. او فقط اظهار میکرد..
یارا به سمت میزش رفت و پشت ان نشست.
قاب عکسی را که همیشه درون کشویش بود بیرون اورد و به ادمای درون قاب خیره شد. با انگشت اشاره اش عکس را لمس کرد.. عکس زنی بود با دو کودک خردسال .. یارا و سارا ... سارا خواهرش .. و ان زن هم مادرش بود . .. تهمینه بانو ... همیشه او را اینگونه صدا می کرد .. تهمینه بانو .. اما افسوس که اکنون تنها عکسش را می توانست ببیند...
عکس را بوسید و درون کشو قرار داد.. از جایش بلند شد .. نمی خواست که دوباره قیافه ی منحوس پدر را ببیند .. پدر که الان قاتل خانواده اش بود .. پدری که مسئول سر نوشت بدش بود .. پدری که اورا به این روز دراورده بود...
به تراس رفت و در مقابل شمعدانی ها ایستاد..گل های مورد علاقه ی مادرش.. هروقت به انها نگاه میکرد می توانست چهره ی خندان مادرش را ببیند .. اما حالا چی؟ حتی نمی دانست مادرش در کجا دفن شده است.. مدت ها بو د که دلش برای مادرش تنگ شده بود ..
درست از فردای ان روزی که فهمید پسرش با شوهرش همکاری می کند و اورا از خانه بیرون کرد .. اما نمی دانست که تنها پسرش این کار را از روی اجبار کرده نه از روی علاقه.. وتنها چیزی که میدانست این بود که خواهر عزیزش در چنگال پدر اسیر و تنها راه زنده ماندنش در دستای برادر است.. یارا به روبه رویش خیره شد ولی در ذهنش چهره ی مادر و خواهرش را تصور کرد..
یارا و هوران به همراه بقیه نگهبانان به دو نگهبانی که داشتند باهم مبارزه میکردند خیره بودند.
نگهبانی که قوی تر بود مشت های سهمگینی وارد می کرد و چند دقیقه ی بعد نگهبان دیگر نقش بر زمین شد.. نگهبانان برای نگهبان قوی تر هورا کشیدند.
نگهبان قوی که از این پیروزی مغرور شده بود گفت : دیگه کی میخواد که سرشو بشکونم؟؟
گردنشو به چپ و راست برد و مشتاهاشو بهم زد.
هوران که دوست داشت باد این نگهبان مغرورو بخوابونه دستشو بالا برد. همه با تعجب بهش نگاه کردند. نگهبان مغرور خندید. یارا دستشو بالا برد و گفت : امیر باهاش مبارزه کن.
نگهبان با تعجب به رئیسش نگاه کرد .
–اما قربان..
– نکنه می ترسی؟
-نه .. اصلا!
نگهبان که اسمش امیر بود از این حرف رئیس ناراحت شد و هوران به مبارزه دعوت کرد.
یارا قبلا ضرب شست هوران رو دیده بود و می خواست دوباره ببینه .
– فقط یه چیزیو یادتون باشه ..این مبارزه تا سر حد مرگه .. یعنی فقط یه نفر بیرون میاد .
امیر گفت : ولی قربان ..
– همین که گفتم!
هوران متعجب به یارا نگاه کرد. اما یارا می دونست داره چی کار میکنه.
مبارزه شروع شد.
امیر به هوران حمله کرد اما هوران یه جاخالی زیبا داد.
اونقدر با اترین مبارزه کرده بود و جاخالی داده بود که این کار براش اب خوردن بود.
امیر خشمگین به هوران نگاه کرد. میخواست اون این مسابقه رو ببره. مشتی رو به سمت هوران فرستاد. امیر اونو دست کم گرفته بود .
هوران با دستش جلوی مشت اون گرفت و با دست دیگش مشتی به شکم امیر زد. هوران الان اونو به چشم یه کیسه بوکس میدید. دست امیر شل شد. هوران جفت دستاشو به کار گرفت و از فرصت استفاده کرد و پشت سر هم به شکم امیر مشت زد. یک دو ..یک دو..
امیر قدمی به عقب رفت درد بدی روی توی ناحیه ی شکمش حس میکرد و بسیار عصبانی بود. اما هوران خونسرد بود ..چون عصبانیت بیشتر باعث شکست خوردن میشه..
امیر لگدی رو به سمت سر هوران فرستاد.
هوران جا خالی داد و لگدی رو به لایه ی پای امیر زد. امیر از درد به خودش پیچید و خم شد. هوران فرصت غنیمت شمرد و سر شونه های امیر و گرفت و زانوشو محکم به شکمش کوبوند.
صدای اخ امیر بلند شد.
ضربه بعدی رو که یه حرکت چرخشی بود پشت سر ضربه ی قبلیش ، با نوک زانوش به گیج گاه امیر زد. امیر پخش زمین شد و از درد به خودش پیچید.
صدای خند ه های همراه با تمسخر بقیه نگهبانا فضا رو پر کرد.
هوران بالای سر امیر نشست و خیلی ماهرانه سر امیر توی دستاش گرفت اماده بود که گردنشو بشکونه.. همه جا سکوت بود .. همه اضطراب داشت .. هوران نفس عمیقی کشید و ...
مطالب مشابه :
سالم ترین سرویس خواب
ارتفاع میزعسلی برای قابلرویت بودن و قابلدسترس بودن آسان وسایل روی آن در زمان دراز
رمان دزد و پلیس 12
خدمتکار با خوشرویی گفت : سلااام! صبح به خیر. خیلی معمولی گفتم: سلام! اومد به سمت میزعسلی و
نگاره ی 1
پدر، مادر، امین، آزاده، تلویزیون، ساعت، ضبط صوت، کتاب، پنجره، میزعسلی، گلدان، مبل
در همسايگى گودزيلا 8
یه سری برگه ولباس روی میزعسلی وسط هال بود!!کنارشون زدم وسینی غذاروگذاشتم روی میز.
برچسب :
میزعسلی