رمان یاسمین 3
برگشت و تو چشمام نگاه كرد و بعد به استكان كه دستم بود . يه دفعه وا داد ! كفشهاشو آروم در آورد و شالش رو از سرش برداشت و بازم به من نگاه كرد .
-فراموش كرده بودم بشورمش. استكان رو بهش نشون دادم . خنديد و از دستم گرفت .
وقتي مشغول چايي خوردن بوديم گفت :
امروز ناهار چي دارين ؟
از زبون لال شدم پريد ، خورشت قيمه .
فرنوش – بدين من لپه هاشو پاك كنم .
با خنده گفتم : بايد اول برم لپه بخرم بعد شما پاك كنيد .
خنديد و گفت : اصلا ًامروز بياييد با هم ناهار بريم بيرون .
كمي من من كردم و ديدم زشته اگه بگم نه . همه جاي دنيا ، مردها خانم رو به ناهار دعوت مي كنن حالا كه يه خانم از من دعوت كرده خوب نيست قبول نكنم . اين بود كه قبول كردم .
-چه شال قشنگي سرتون مي كنين !
فرنوش – ممنون . هوا سرده نمي شه روسري سرم كنم . سردم مي شه .
كاپشنم رو پوشيدم و پرسيدم :
-حالا كجا مي خواهين بريم ؟
فرنوش – يه جاي خوب كه غذاي سالم و عالي داشته باشه . راستي شما منزل آقاي هدايت رو بلديد ؟
-ديشب اونجا بودم .
فرنوش- بايد برم و ازشون تشكر كنم . خيلي مرد مهربون و فهميده ايه .
-خودم مي برمتون . يه بچه آهو دارن . خيلي خوشگله . اسمش طلاست .
فرنوش با تعجب پرسيد :
-آقاي هدايت بچه آهو داره ؟! مگه كجا زندگي مي كنه ؟
-تو يه باغ خيلي خيلي بزرگ .
تا در اتاق رو قفل كردم فرنوش در حاليكه سوئيچ ماشين رو بطرفم گرفته بود پرسيد :
-گواهينامه كه داريد ؟
-بله اما لطفا خودتون رانندگي كنين . من راحت ترم .
وقتي سوار ماشين شيك و تميز شديم تازه يادم افتاد كه شيريني و ميوه براي فرنوش گرفته بودم .
ببخشيد بازم نتونتم ازتون پذيرايي كنم . براتون شيريني و ميوه خريده بودم . يادم رفت بيارم .
فرنوش- استكان و چايي بهترين پذيرائي بود !
متوجه حرفش شدم اما بروي خودم نياوردم .
فرنوش- كاوه خان حالشون چطوره ؟ شنيدم تشريف بردن شمال .
-فكر مي كردم فقط به من گفته كه ميره شمال !
فرنوش در حاليكه مي خنديد گفت :
- من از دختر خاله اش شنيدم . شما چرا نرفتيد ؟
- اينجا راحت تر بودم .
چند دقيقه بعد جلوي يه رستوران شيك پارك كرد و پياده شديم . كمي اين پا و اون پا كردم . وقتي مي خواست ماشين رو قفل كنه ، بهتر ديدم كه بهش بگم وضع مالي من خوب نيست .
-فرنوش خانم ، اميدوارم منو ببخشيد ، ولي من اينجا نمي آم !
فرنوش- خب شما هر جا كه دلتون بخواد مي ريم . من همينطوري گفتم بياييم اينجا . اگه شما جاي بهتري سراغ داريد ، خب بريم .
- بله من جاي بهتري سراغ دارم . اما ممكنه شما خوشتون نياد .
- فرنوش در حاليكه سوار ماشين مي شد گفت :
-بريم امتحان كنيم . شايد خوشم اومد .
حركت كرديم . همونطور كه بهش آدرس مي دادم ، شروع به صحبت كردم .
-مي دونيد فرنوش خانم ؟ من يه درآمد كم و محدودي دارم . خيلي ساده زندگي مي كنم . دلم هم نمي خواد به چيزي كه نيستم يا ندارم تظاهر كنم .
غذايي كه مي خورم خيلي ساده س. لباسي كه مي پوشم همينطور . رفتارم ساده س . خلاصه مجبورم همه چيزهاي مادي زندگي رو خيلي ساده برگزار كنم . هر چيز هم كه دارم ، اگر چه ساده ، ولي با دوستان ساده ام تقسيم مي كنم . لطفاً بپيچيد دست راست .
براي دوستانم حاضرم جونم رو هم فدا كنم . متاسفانه امروز پول زيادي همراهم نبود . لطفاً همين جا ، جلوي اون اغذيه فروشي نگه داريد .
ممنون . بله مي گفتم . اگر خبر داشتم كه قراره در خدمت شما ، ناهار رو بيرون از خونه بخورم ، حتماً از بانك پول مي گرفتم . اين بود كه گفتم توي اون رستوران غذا نمي خورم .
فرنوش- فقط به خاطر همين ؟ اينكه مسئله اي نبود . مهمون من بوديد .
-معذرت مي خوام . من حتي از اينكه سوار ماشين شيك شما هستم ناراحتم چه برسه به اينكه پول ناهارم رو شما بديد .
در حاليكه پياده مي شدم گفتم :
-اگر از اينجا بدتون مياد ، خواهش مي كنم بفرماييد ناهار در خدمت تون باشم .
فرنوش خيلي راحت پياده شد و دزد گير ماشين رو زد و با هم به طرف ساندويچ فروشي رفتيم و دو تا ساندويچ سفارش داديم .
- عادت به اين جور جاها نداريد ، نه ؟
فرنوش – انسان به هر چيزي مي تونه عادت كنه . بشرطي كه هدف داشته باشه .
-خيلي ها به اين چيزها نمي تونن عادت كنن .
فرنوش- اتفاقاً من خيلي دوست دارم كه ساده زندگي كنم .
- از ماشين و لباسهايي كه مي پوشيد مشخصه !
فرنوش – طعنه مي زنيد ؟
راست بگيد . تا حالا شده يه شب شام نون و پنير بخوريد . تا حالا شده ناهار تخم مرغ بخوريد ؟
فرنوش- نون و پنير نه ، اما تخم مرغ چرا ؟
- حتماً ناهار ، مثلاً همبرگر بوقلمون داشتيد و شما دوست نداشتيد و مجبوراً يه روز رو با تخم مرغ و ژامبون سر كرديد ! يا اينكه تخم مرغ آب پز 4 دقيقه اي با آب پرتقال براي صبحانه ميل كرديد .
سرش رو انداخت پايين و چيزي نگفت .
حاضريد اين ماشين تون رو با يه پيكان مدل پايين عوض كنيد ؟ يعني جاي اين ، اون رو سوار شيد ؟
يا اينكه با اتوبوس سه كورس را بريد تا به دانشگاه برسيد ؟
فرنوش- بهزاد خان اين مسئله اي نبود كه شما اينقدر خودتون رو ناراحت مي كنين .
-من ناراحت نيستم . شما فرموديد كه از زندگي ساده خوشتون مي آد ، داشتم كمي از زندگي ساده براتون تعريف مي كردم .
ساندويچمون حاضر شد و با نوشابه برامون آوردن .
فرنوش- بهتر نيست ديگه اين بحث رو تموم كنيم و غذامون رو با لذت بخوريم .
-موافقم . نوش جان
دوتايي مشغول خوردن شديم .
فرنوش- مي دونيد بهزاد خان ؛ تو دانشكده خيلي در مورد شما حرف مي زنن !
غذا تو گلوم گير كرد !
-در مورد من ؟! چرا ؟ مگه چيكار كردم ؟
خنديد و گفت :
-ناراحت نشيد ، حرفهاي خوب مي زنن . البته دخترهاي دانشكده .
-ترسيدم . فكر كردم رفتار و حركت بدي ازم سر زده كه كسي رو ناراحت كرده .
فرنوش- برعكس . همه در مورد سربزيري شما صحبت مي كنن . البته با چيزهاي ديگه .
-ببخشيد فرنوش خانم ، شما خودتون خواستيد كه با من تشريف بيارين بيرون ؟
فرنوش- ببخشيد ، متوجه نمي شم .
نگاهي به من كرد و شروع به خوردن غذاش كرد و جوابي نداد . منم سرم رو پايين انداختم و خودم رو سرگرم غذا خوردن كردم . كمي بعد فرنوش گفت :
-مي دونيد بهزاد خان . من دختر آزادي هستم . اگه كاري بخوام انجام بدم كسي مانع نمي شه . البته نه هر كاري .
-فكر نمي كنين اين ممكنه براي يه دختر مشكل ايجاد كنه ؟
فرنوش مدتي ساكت شد و به اطافش نگاه كرد و بعد گفت :
-شما تقريباً يك ساله كه منو تو دانشكده مي بينيد . تا حالا رفتار زشتي از من ديديد ؟ تا حالا ديدي كه بيرون از محيط درس با پسري رابطه داشته باشم ؟
-ببخشيد انگار نتونستم حرفم رو درست بزنم . منظورم اين نبود .
-فرنوش خواهش مي كنم جوابم رو بديد .
- نه من تا حالا چيز بدي از شما نديدم . شما تو دانشكده و بيرون از اونجا رفتار بسيار شايسته اي دارين . حتي لباس پوشيدن تون هم خيلي سنگين و مناسبه .
فرنوش- خب ! پس اين چيزها دليل نمي شه كه يه دختر بد باشه . يعني اگه دختري بخواد بد باشه بدون داشتن آزادي هم مي تونه ، اينو مطمئن باشيد . در ضمن خيالتون راحت باشه . پدرم مي دونه كه الان با شما اومدم بيرون .
-انگار ناراحتتون كردم .
فرنوش- نه ناراحت نشدم . اتفاقاً خوشحال هم شدم . شما برخلاف خيلي ها هنوز تابع يه سري از سنت ها هستيد .
-مي دونين بعضي از چيزها بايد رعايت بشه . سنت ها . رسم و رسوم ، احترام ها ، مرزها .
اگه هر كدوم از اين ها رو زير پا بذاريم ، مشكل سازه .
فرنوش- به نظر منم همينطوره . حرمت گذاشتن به سنت هاي هر قوم ، محكم كردن ريشه خودمونه . هر نسلي كه بدون گذشته و تاريخ باشه محكوم به فناست .
-حد و حدود و مرز بندي هم يكي از همين سنت هاست .
فرنوش- تا اين مرز مربوط به چه چيزي باشه . غذاتون تموم شد ؟
- بله بله . اگر ميل دارين بريم .
بلند شديم و من حساب كردم و از اونجا اومديم بيرون و سوار ماشين شديم .
فرنوش- دلتون مي خواد بريم كمي با هم قدم بزنيم ؟
-شما ديرتون نمي شه ؟
فرنوش – نه وقت دارم .
اين نزديكي ها يه پارك خيلي قشنگيه . من ازش خيلي خوشم مي آد . دوست داريد بريم اونجا ؟
- بدم نمي آد بريم .
حركت كرديم و چند دقيقه بعد رسيديم .
تا پياده شديم و رفتيم توي پارك ، با همديگه حرفي نزديم . كمي كه قدم زديم فرنوش گفت :
-مي دونيد بهزاد خان از پريشب كه تو اون تصادف شما خودتون رو جاي من به پليس معرفي كرديد، احساس نمي كنم كه با شما غريبه هستم .
اون كار شما باعث شد كه دورنم يه حسي بوجود بياد . يه حس دوستي . يه دوستي قديمي !
انگار راست مي گن كه محبت ، محبت مي آره .
برگشتم و نگاهش كردم تا چشمم تو چشماش افتاد زبونم بند اومد .
بقدري چشمهاش قشنگ بود كه به محض ديدنش تمام افكارم بهم مي ريخت . سرم رو انداختم پايين و چيزي نگفتم .
فرنوش- بهزاد خان – اون لحظه فكركردين كه اگه خداي نكرده آقاي هدايت طوري شون بشه ، شما رو مي برن زندان ؟
-بله اين فكر رو كرده بودم ، اما برام مهم نبود .
فرنوش- چه احساسي داشتيد ؟
-به نظر من آدم بايد براي ايده هاش ارزش قائل باشه و بخاطرشون سختي ها رو تحمل بكنه . اين مهمه .
واستاد و نگاهم كرد . منم واستادم اما سعي مي كردم كه تو چشماش نگاه نكنم . وانمود مي كردم كه به درختها و اطراف نگاه مي كنم كه يه لحظه بعد گفت :
- بهزاد خان !
به چشماش نگاه كردم .
فرنوش – مي خوام بدونم اون ايده چي بود كه بخاطرش فداكاري كردين ؟
نمي دونستم در مقابل يه همچين سوالي چي بگم .
برگشتم و ديدم يه دختر بچه كنارم واستاده و چند تا دسته گل تو دستها شه . گوشه كاپشنم رو كشيد و گلها رو به طرفم گرفت و گفت :
-آقا يه دسته گل ازم مي خري؟ مريم دارم ، نرگس دارم ، گل سرخ دارم . تو رو خدا ازم بخر. خيلي سردم شده . يه شاخه م تا حالا نفروختم . يه شاخه ازم مي خري ؟
جلوش نشستم و گفتم :
-چرا نمي خرم عزيزم ! همه اش رو ازت مي خرم .
ببين ، همه گلهاي تو مال من ، هر چي هم من پول دارم مال تو ، باشه ؟
دختر – من سه تا دسته گل دارم ، پولش خيلي مي شه ها !
دست كردم جيبم و هر چي پول داشتم در آوردم . دو هزار و خرده اي بود . گرفتم جلوش .
-كافيه؟
زبونش بند اومده بود . خوشحالي تو چشماش موج مي زد . با سر اشاره كرد و سه تا دسته گل رو بهم داد و پول ها رو ازم گرفت و بدو از پيشم رفت .
همونطور نشسته بودم و دويدنش رو روي برفها تماشا مي كردم . مي ترسيد پشيمون بشم و پول ها رو ازش پس بگيرم .
يه دقيقه بعد بلند شدم و به فرنوش گفتم :
-بريم ؟
تو چشمهاش اشك حلقه زده بود . در حاليكه راه افتاد كه برگرديم گفت :
-طفلك خيلي سردش شده بود .
دو تايي بدون حرف به طرف ماشين رفتيم .
نزديك ماشين واستادم و گفتم :
-بفرمائين . مي گن گل مريم نشونه دوستي يه و گل نرگس نشونه محبت .
بعد همه گل ها رو بهش دادم و گفتم :
-با اجازتون مي خوام تا خونه كمي قدم بزنم . شما بفرمايين .
گل ها رو گرفت . صبر كردم تا سوار شد و ماشين رو روشن كرد .
وقتي مي خواست حركت كنه ، شيشه رو كشيد پايين و گفت :
-نگفتين گل رز نشونه چيه ؟
خنديد و حركت كرد و رفت . همونجا واستادم و رفتنش رو نگاه كردم و زير لب گفتم :
- گل رز نشونه عشقه . به همه زبون هاي دنيا !
در رو باز كردم .
كاوه – سلام ، شكر خدا كه تو خونه اي بهزاد ، همش تو راه خدا خدا مي كردم كه از خونه بيرون نرفته باشي ! خب خدا رو شكر كه موندي خونه !
-مگه چي شده ؟! بيرون چه خبره ؟
كاوه- هيچي بابا ، شهرداري راه افتاده تو خيابون و هر چي الاغ ميگيره مي بره !
-گم شو . فكر كردم چي شده .
كاوه – باز دو ساعت تنهات گذاشتم كافه رو ريختي بهم !
- تور و خدا شروع نكن . چطور؟ نرسيده شبكه اينترنت دختر خاله راه افتاد ؟
كاوه – آخه من نمي فهمم چي تو كله توئه؟ مغز ، گچ، سيمان، چيه ؟
-اينا جاي سلام و احوالپرسي ته؟
كاوه – چه سلام و احوالپرسي اي ؟ پسر ، دختر به اين خوبي و خوشگلي و مهربوني و پولداري رو ، مفت مفت از دست دادي كه ! راستي ! سلام بهزاد جون ! حالت چطوره ؟
با خنده گفتم : خب شكر خدا كه همه چيز تموم شد .
كاوه – چي تموم شد ؟ دختره رو هوايي كردي حالا مي گي تموم شد ؟ رفته پيش ژاله و گريه زاري ! پسر اين چه رفتاريه كه تو داري ؟ بابا به خدا غرور خوبه اما تا يه حدي . به چي برات قسم بخورم كه اينطوري اين فرنوش رو نگاه نكن . نگاه نكن كه اومده دنبالت .
اين دختر صد تا خواستگار پولدار داره ، هزار تا خاطرخواه ، نيمچه پولدار . هيچكدوم رو هم تحويل نمي گيره . دختر پاك و خانمي يه . حالا خدا براي تو خواست و موقعيتي پيش آورده كه محبت تو ، توي دلش جا بشه ، تو طاقچه بالا گذاشتي و خودت رو براش گرفتي ؟!
غرور هم حدي داره ، قيافه گرفتن هم حدي داره . فيلم بازي كردن هم حدي داره . تيارت در آوردن هم حدي داره . بخدا ملت از خدا مي خوان يه همچين پايي براشون جور بشه . خوب جلو رفتي و قاپ دختره رو دزديدي ، بسه ديگه .
من در حاليكه عصباني شده بودم گفتم :
-بيا بشين ببينم چي داري مي گي ؟ من كي خودم رو گرفتم ؟ كي فيلم بازي كردم ؟ بابا من اصلاً پشه ، مگس ، سوسك !
اگه بريم محضر و من يه سند بدم امضا كنم كه خاك پاي شماهام ، رضايت مي دي و دست از سرم بر ميداري ؟ بعدش ، به تو چه مربوطه ؟ مگه تو وكيل وصي اون دختري؟
كاوه يه قدم به عقب رفت و گفت : ببخشيد ، شما حمله مي كنين ، گازم مي گيرين ؟
بعد جدي شد و گفت : بدبخت ! دلم برات مي سوزه .
-تو دلت براي خودت بسوزه . بدبخت هم خودتي .
كاوه – تو ديونه اي .
-ديونه تويي كه زندگي من رو درك نمي كني . ديونه توئي كه بدبختي من رو ، فقر من رو ، موقعيت من رو ، احساسمو ، عشقمو درك نمي كني ! تو بچه پولدار چي مي فهمي ؟ تو چه مي دوني مستأجر بودن چيه ؟ تو چه مي فهمي امروز ظهر دم در اون رستوران چي كشيدم ؟ تو چي مي فهمي امروز مردم و زنده شدم تا چهار كلوم حرف بهش زدم .
آخرش كه چي ؟ من كه نمي خوام شوهر كنم ! مي خوام زن بگيرم . حالا بيام و دست اين دختر رو بگيرم ببرم كجا ؟ بيارمش تو اين اتاق ؟
من يه جوراب رو ده بار وقتي پاره مي شه مي دوزم و مي پوشم . تازه چند خريدمشون ؟ صد تومن . اين دختر جورابي كه پاشه و به بار مي پوشه و در مي ره و مي اندازدشون دور ، دو هزار تومنه ! آره من نمي خوام زن پولدار داشته باشم . اصلاً من نمي تونم زن داشته باشم .
شازده ، اين دختر عادت كرده روزي بيست هزار تومن ، سي هزار تومن كشكي خرج كنه ! اين پول ، پول د ماه زندگي منه ! جون مادرت دست از سر من وردار . تو چه مي فهمي اين حرفا چيه ؟
امروز داشتم كيف و كفشش رو نگاه مي كردم . بخدا دروغ نگفته باشم جفتش رو هم صد هزار تومن بود . صد هزار تومن براي تو پولي نيست ، اما براي من يه روياست .
كاوه – تو همه چيز رو از جنبه مادي ش نگاه مي كني . غير از پول چيزهاي ديگه اي هم هست .
- آره ، علم بهتر است يا ثروت ! مي گه گشنگي نكشيدي تا عشق و عاشقي از يادت بره ، تنگت نگرفته تا هر دو تا از يادت بره .
-نه براي امثال شما ، چرا كافيه . اما براي امثال ما ، نه .
منم دوستش دارم . براي همين هم ازش گذشتم . من تو اين چند روزه تازه اختلاف طبقاتي رو فهميدم . فهميدم كه تو اين دنيا جاي آدم بي پول توي مستراح تو خيابون ، هم نيست . اونجام از آدم پول مي خوان ! شما پولدارها وقتي ابرها رو نگاه مي كنين ياد گل و شمع و پروانه و اين جور چيزها مي افتين و اين شكل ها رو مي بينين اما ما فقرا ياد برف و بارون و سرما مي افتيم و بي نفتي .
كاوه – تو هم چند وقته ديگه كه درست تموم شد ، پولدار مي شي .
-حالا كو تا اون موقع . ول كن ديگه كنه !!
سرش داد كشيدم . يه خرده من رو نگاه كرد بعد گفت :
-اين چيزها كه ژاله برام از فرنوش تعريف كرد ، فكر نكنم جز تو كسي رو بخواد و تو رو فراموش كنه .
-تو همين دو سه روزه اينقدر عاشق من شده ؟ تب تند زود عرق مي كنه .
نترس ، اونم فراموش مي كنه . همين كه به جوون پولدار خوشتيپ جلو بياد ، همه چيز رو فراموش مي كنه .اين ماها هستيم كه هيچي يادمون نمي ره . تو هم اينقدر خودت رو نخود هر آش نكن . ديگه م حرف اون رو پيش من نزن .
كاوه – بابا بيا اصلاً اين كليه تو بگير ما بريم !
-مرده شور تو و اون كليه و كليه خودم و اين زندگي و اين اتاق و اين درس و اين دنيا رو ببره كه ديگه حالم از همه چيز بهم مي خوره .
كاوه – اينا همه بخاطر عزت نفسي يه كه داري .
-مرده شور اين عزت نفس رو هم ببره .
كاوه- دكتر ! امروز حالت هاي شيزوفرني پيدا كرديد . سگ هارتون گرفته ! چخه بد مسب صاحاب !
خودم هارم امروز ، احتياج به سگ هار نيست .
كاوه – همش ماله اينه كه امروز بهت پوزبند نزدن .
-واقعاً اسم گاوه بهت بيشتر مي آد تا كاوه .
كاوه – ميرم ديگه نمي آم ها .
-به درك ، تو هم برو . والله به پير به پيغمبر هيچكس به من مديون نيست . هري ! خوش اومدي .
هر دو سكوت كرديم . خودم رو با دم كردن چايي مشغول كردم . ده دقيقه اي هر دو نشسته بودم و چيزي نمي گفتيم . چائي كه دم كشيد ، دو تا ريختم و يكي شو جلوي كاوه گذاشتم .
كاوه – نمي خورم با اون چايي هاي آب زيپوي بيست و پنج زاري . مرتيكه بد اخلاق !
-راه رو كه بلدي ! تريا سر كوچه س.
كاوه – اين چايي رو مي خورم بعد ميرم چون بابام بهم گفته پسرم هيچوقت چيز مفت رو از دست نده .
بعد چايي رو كشيد جلو و شروع كرد به خوردن .
نگاهش كردم و هر دو زديم زير خنده . بلند شدم و سيب و شيريني اي رو كه اونروز براي فرنوش خريده بودم آوردم .
-اينا رو براي فرنوش خريده بودم ، يادم رفت بيارم بخوره . هر چند اون اينقدر تو خونه شون از اين چيزها و صد برابر بهتر از اينها هست كه اين چيزها بنظرش نمي آد . اما من اينا رو با عشق و علاقه براش گرفته بودم . چيزي نيست ، يك كيلو سيب و نيم كيلو شيريني ! اما سيب ها رو دونه دونه خودم سوا كردم و تميز شستم . خب هر چي بود حد و توان خودم بود . قسمت فرنوش نبود بخوره . بيا تو بخور . بخور كه تو هم برام عزيزي .
اشك تو چشمام جمع شد و صورتم رو برگردوندم كه كاوه نفهمه ولي انگار فهميد و گفت :
- من لب به اينا نمي زنم . تو اينا رو به نيت فرنوش گرفتي ، من بخورم ، مي ترسم راضي نباشي حناق بگيرم .
- گم شو ، بخور . نوش جونت . هر كسي سهم خودش رو از اين دنيا مي گيره .
كاوه – مي شه خواهش كنم اسم فرنوش رو ديگه نبري ؟
خندم گرفت .
كاوه – مي توني يه ضرب المثل بگي كه از كلمات : دست و پيش و پا و پس استفاده شده باشه ! تازه يه مثل ديگه هم هست كه مي گه : كرم از خود درخته .
-چيكار كنم ؟ فكرش مدام تو كله مه . اسمش همه ش روي زبونمه . تو چي فكر كردي ؟ فكركردي كه من آدم نيستم ؟
كاوه – نه بر پدر و مادرش صلوات كه بگه تو آدمي . حالا پاشو بريم بيرون يه غلطي بكنيم . دلم گرفت تو اين سالن پونصد متري ! ماشاءلله هزارماشاءلله اتاق كه نيست ، سالن پذيرائي از مهونهاي خارجيه .
دو روز از اين جريان گذشت . تو اين دو روز كه براي من دو سال بود ، به خيلي چيزها فكر كردم . به فاصله ها ، اختلاف ها ، دفترچه هاي حساب بانكي ، خونه ها ، اتاقهاي اجاره اي ، خلاصه همه چيز .فكر مي كردم با گذشت زمان ، بوي عطر فرنوش از اتاقم ميره . اما هر بار كه از بيرون وارد اتاق مي شدم ، اولين چيزي كه بسراغم مي اومد ، بوي عطر فرنوش بود كه انگار اونجا موندگار شده بود .
عصري بود كه كاوه اومد . مثل هميشه شلوغ و پر جنب و جوش
كاوه – سلام بر ارسطوي عصر ما . سلام بر پاستور بزرگ . سلام بر زائر بروخ كبير. سلام بر ...
-سلام و زهر مار ! باز ديونه شدي ؟
كاوه – سلام بر دورافتاده ترين جزيره اقيانوس غم . سلام بر تنها گل شكفته در كوير . سلام بر آخرين ستاره شب .
-بابا چرا داد ميزني ؟ الان هر كي از اينجا رد بشه فكر مي كنه تئاتر داريم نشون مي ديم . بيا تو سر و صدا نكن .
كاوه – سلام بر درياي محبت . سلام بر حوض عطوفت .
-بيا تو ديگه ، با دست كشيدمش تو اتاق .
كاوه – سلام بر پاتيل مهربوني . سلام بر آفتاب وفا . سلام بر تشت صداقت .
-با يه چيزي مي زنم تو كله تا . چته ؟ امروز خيلي سر دماغي ؟
كاوه – اومدم تو رو با خودم به ميهماني دوسي ببرم . به جشن پاكي ها .
-امروز كار دارم . نمي آم . يه خروار رخت شستني رو دستم ونده .
كاوه – مامم مرا بطرف تو گسيل داشته تا تو را بسوي او بخوانم .
- به مامت درود مرا برسان و پوزش بخواه و بگو شايد وقتي ديگر. جامه بسيار براي شستن دارم .
كاوه – مامم مرا سفارش كرده كه اگر بر فرمانش ننهادي ، ترا به قهر نزدش بخوانم .
-به مامت سپاس مرا برسان و بگو كه گاوه سگ كي باشه تا مرا به قهر جائي ببرد .
كاوه – مامم مرا سه اندرز فرموده كه در سختي مرا بكار آيد . نخست آنكه دعوتش را با رويي گشاده و زباني نيكو بسوي تو بياورم . بعد آنكه مرا تأكيد داشت كه با دشنام و درشت خويي تو را فرا خوانم و پايان سخن آنكه با پخي كه در فرهنگ لغات پس گردني باشد ، ترا به سراي خويش ببرم . انتخاب طريقت از توست .
-به جان كاوه كار دارم . باشه يه شب ديگه .
كاوه – مرتيكه مادرم برات تهيه ديده ! شام درست كرده ! از صبح تا حالا تو آشپزخونه زحمت كشيده برات تخم مرغ آماده كرده ، شب نيمرو كنه . تازه پدرم هم خودش رو آماده كرده كلي نصيحتت كنه و در فوايد خويشتن داري و صبر و در مضار شتاب و زياده خواهي برات سخنراني كنه . پاشو وگرنه مادرم نيمرو رو ور ميداره و دست پدرم رو ميگيره مياد اينجا .
-بابا من هر گونه دوستي با تو رو تكذيب كردم ! شما ها ماشين لباسشويي و كارگر تو خونه تون دارين ، من بدبخت بايد رخت هامو خودم با دست بشورم . بذار به كارم برسم .
كاوه –رخت هاتو وردار بريم خونه ما . برات مي اندازم تو ماشين يه دقيقه اي مي شوره .
-همين يه كارم مونده . حال اگر اندكي دير به جشن برسيم برايمان خسران دارد ؟
كاوه – دارد ، دارد . بيضه مرغ تباه مي گردد . برخيز برويم . شتاب كن . خورشيد خاموش شد . اولين ستاره شب درخشيد .
در حاليكه با خودم غر مي زدم . صورتم رو اصلاح كردم و لباس پوشيدم و از خونه بيرون اومديم .
كاوه – بيا ارابه را تو هدايت كن . شايد ديگر چنين چيزهايي پا ندهد و آرزوي راندن ارابه آتشين بر دلت بماند .
-من راندن چنين گاري را نياموخته ام .د ون شأن ماست بر چنين كجاوه اي بنشينيم . اگه راي تو بر اين قرار گيرد زهي سعادت كه با آژانس برويم .
كاوه – حيف از دراز گوش كه مركب شما باشد . روز نخست كه با درشكه به تهران آمدي را از ياد برده اي ؟ شنيده بوديم كه آسالت را فرش تصور كرده ، گيوه را از پا بركنده اي ! برو و بر ركاب پاي بگذار و بر مسند شاگر شوفر جلوس كن . ما خويشتن كالسكه سلطنتي را هدايت مي فرماييم .
هر دو با خنده سوار شديم و به طرف خونه كاوه حركت كرديم .
-كاوه ، يه جا نگه دار يه جعبه شيريني بخرم . دست خالي بده بريم .
كاوه – بد اونه كه نباشه . شيريني براي چي بخري ؟ خودت مثل قند شيريني با اون اخلاقت .
-گم شو ، حالا من يه روز عصباني بودم ها ! حالا مادرت چي درست كرده ؟
كاوه – پنجاه تا تخم مرغ رو برات شكونده املت درست كرده .
خبري ، چيزي نيست ؟ يعني چه خبر ؟
نگاهي به من كرد و با پوزخند گفت:-اون ضرب المثل رو شنيدي كه توش از كلمات دست و پا و ...
-مرده شور تو رو با اون ضرب المثل رو ببرن . منظورم اينه كه همينطوري چه خبر ؟
كاوه – بپر از اين كيوسك روزنامه فروشي ، يه روزنامه بخر هم تو از خبرها مطلع بشي هم من.
- برو بابا ، چيز خوردم ، ببخشيد ! آدم نمي تونه دو كلمه از تو چيز بپرسه . تا دو سه تا كلفت به آدم نگي ، جواب نمي دي و ول نمي كني .
كاوه – خيلي خب قهر نكن . شنوندگان عزيز با سلام ، اخبار تهران و كوي دلدادگان را به سمع شما مي رسانم . ديروز خانم فرنوش ستايش ، عزيز بابا ، نور چشم مامان ، ليلي معروف ، تهران را به مقصد اروپا ترك گفت . يكي يك دانه فوق الذكر ساعت 5 بعدازظهر ديروز بوسيله محمل اختصاصي خود عازم ديار غربت گرديد . چنين شايع است كه نامبرده ، فرنوش ستايش ، عزيز دردانه مهندس ستايش ، بعد از حمله وحشيانه و خشونت آميز شخصي به نام مجنون فرهنگ ، جهت تمدد اعصاب به ويلاي اختصاصي خود به مغرب عزيمت فرموده اند . آگاهان از بازگشت بانوي محترم ، گوهر زيباي شهر ، اطلاعي در دست ندارند . گفتني است كه ناظران ، جگر گوشه مهندس ستايش را به هنگام ترك كشور بسيار اندوهناك وصف كرده اند . شايان ذكر است كه ليلي با چند هزار دلار به اين سفر رفته تا به سفارش باب خود تمامي اشرفي هاي طلا را در خاك بيگانه خرج نموده تا كمي از عقده هاي دل غمگين گشاده شود . تا يك جاي بعضي ها بسوزد ! يعني دل بعضي ها بسوزد . پايان خبر ديروز .
انگار يكي چنگ انداخت و دلم رو از جا كند . هيچي نگفتم . ساكت جلوم رو نگاه كردم .
كاوه – چشمت كور ، دندت نرم . ناز و نوز كردن اين چيزهارو هم داره ديگه .
-منكه چيزي نگفتم .
كاوه – رنگ رخساره خبر مي دهد از سر درون .
-آرزو مي كنم هر جا كه هست ، خوشبخت باشه و خوشحال .
كاوه – ميگن تنها چيزي كه حدي نداره ، خريته .
- عاشق نيستي بفهمي من چي ميگم .
كاوه – ببخشيد جناب مجنون . حالا خيالت راحته كه ليلي سفر كرده ؟ اگه چند وقت ديگه با رقيب اونو ببيني ، سرت به سامون مي آد و دلت قرار مي گيره ؟
-نه ، نه اون كه توم فكر مي كني برام ذره ذره مردنه . اما يار خوش باشه ، گور پدر دل ما .
كاوه – صيد با پاي خودش اومده بود تو دام . صياد ما چرتي بود . حوصله صيد سر رفت ، راهش رو كشيد و رفت .
-بگو هر چه مي خواهد دل تنگت بگو .
كاوه – باور كن بهزاد ، هر بار كه از دستت عصباني مي شم ، ميرم خونه و هي محكم مي زنم به كليه م و بهش فحش ميدم .
-مي بينم گاهي كليه ام درد مي گيره ، نگو مشت ميزني رو اون يكي !
كاوه – پسر تو براي من مثل برادري . براي پدر و مادرم مثل پسر دومشون . چرا لجبازي مي كني ؟
-بازم شروع كردي؟ تو مثل برادر متي ، عاليه . پدر و مادرت هم دور از جون مثل پدر مادر خودم . اين هم عاليه . اما ديگه از اون حرفا نزن .
در همين موقع به خونه كاوه كه يه خونه بسيار بزرگ با حياطي كه مثل باغ بود رسيديم .
كاوه – هر وقت پا توي اين خونه ميذارم حرص مي خورم . توي اين خونه به اين بزرگي سه نفر با دو تا كارگر زندگي مي كنيم . ده تا اتاق توش خاليه . اون وقت تو بايد ...
-كاوه دست بردار . منو آوردي مهموني يا آوردي بچزوني ؟
كاوه – آهني را كه موريانه بخورد نتوان برد از آن به صيقل زنگ
بر سيه دل چه سود خواندن وعظ نرود ميخ آهنين در سنگ
-بلاخره من نفهميدم سيه دلم ؟پاك دلم ؟چي م؟
كاوه – چارپايي بر او كتابي چند . برادر من قهرمان بازي رو بذار كنار . تو اين روز و روزگار بازار نداره .
-من هيچوقت بازاري كار نكردم .
كاوه نگاهي به من كرد و مستأصل گفت :
-بفرماييد ، پياده شيد انسان پاك .
پياده شديم و دو تايي رفتيم توي خونه آقاي برومند . پدر كاوه جلو اومد و من رو بغل كرد و بوسيد . چشمهاي مادر كاوه كه به من افتاد اشك توش جمع شد .
پدر كاوه – خوش اومدي پسرم ، چه عجب؟ چرا از ما دوري مي كني ؟ مگه بين تو و كاوه براي ما فرقي هست ؟ ازت دلگيرم .
كاوه آروم گفت : دور از جون من ! خدا اون روز رو نياره كه من مثل اين باشم .
-شرمنده مي فرماييد جناب برومند من هر جا هستم زير سايه شمام .
مادر كاوه – بيا تو عزيزم . هوا سرده . اشك هاشو پاك كرد و رفت تو خونه .
كاوره آروم در گوش من گفت : دلم مي خواد اون گيس هاتو ، دونه دونه بكنم !
وارد خونه شديم و توي سالن بزرگ نشستيم .مثل دريا بود .
پدر كاوه – چشمم روشن شد . هر بار كه تو رو مي بينم روحم تازه مي شه . بهزاد ، پسرم . نمي خوام ناراحتت كنم . كاوه گفته از اين حرفها ناراحت مي شي ، اما تا نگم دلم راحت نمي شه .
ببين بابا جون . مگه تو چي لازم داري؟ غير از يه آپارتمان و يه ماشين و كمي خرت و پرت ! كل اينا مگه چقدر ميشه ؟
من الان يه ساختمون ده طبقه ، دو تا كوچه پايين تر حاضر و آماده دارم .
نوساز . تازه از زير دست بنا در اومده . يكيش مال تو . يه كلمه بگو تا فردا به نامت كنم .
تو اين خونه سه تا ماشين افتاده ، چه فرقي داره ، دست تو باشه يا دست كاوه ؟ بخدا قسم جفت تون برام يكي هستين . اگه چند سال پيش تو نبودي ، با تمام ثروتم الان كاوه م رو نداشتم . من كه نمي تونم چشم خودم رو كور ببينم . مي دونم ناراحت مي شي . باشه ديگه نمي گم . اما يادت باشه چي گفتم . هر وقت خواستي فقط يه اشاره كن .
با چشماني كه اشك توش حلقه زده بود بلند شد و رفت .
كاوه – حالا هي چشم سفيدي كن .
-خب حالا كه اصرار مي كنين ، اگه لطف كنين و همين خونه رو پدرت به نامم كنه ، ممنون ميشم ! ديگه اصرار بيش از اين نميشه .
كاوه – بر دروغگو لعنت . بگو باشه .
مادر كاوه با يه سيني چايي اومد جلو و بعد از تعارف ، كنار من نشست .
مادر كاوه – خيلي خوش اومدي پسرم . چطوري ؟ خوبي؟
-خيلي ممنون . شكر خدا بد نيستم . شما چطوريد ؟
مادر كاوه – وقتي اين جريان رو شنيدم ، هم خوشحال شدم ، هم ناراحت .
با تعجب به كاوه نگاه كردم .
مادر كاوه – فرنوش دختر بسيار خانم و خوبيه . انشاءلله خودم ميرم خواسنگاري . از هيچ بابت هم نگران نباش . ما كه نمرديم تو تنها باشي .
اينها رو گفت و رفت . وقتي با كاوه تنها شديم بهش گفتم :
-ديگه كي ها اين ماجرا رو مي دونن ؟
كاوه – والله غير از من و مامان و بابا و ژاله و ثريا خانم و كبري خانم و همسايه دست راست و همسايه دست چپي و اهل محل و بچه هاي دانشكده و عمله هاي سر ساختمون بابام ديگه كسي چيزي نمي دونه .
--خواجه حافظ چي ؟
كاوه – نه ، به اون چيزي نگفتم !
-پسر تو خجالت نمي كشي ؟آخه يه چيز تو دهن تو بند نمي شه ؟ نتونستي خودت رو نگه داري ؟ دهن لق!
كاوه – مگه من گفتم ؟ ژاله به مامانش گفته ، خاله ام كه مامان ژاله باشه به مادرم گفته . تو انگشت تو دماغت مي كني تمام تهران خبردار مي شن .
- بي تربيت ! مگه اين ژاله خانم رو نبينم !
كاوه – چائي تو بخور يخ نكنه . تازه خبر نداري مامانم داره نقشه مي كشه براي تو و من يه جا عروسي بگيره !
من با تعجب پرسيدم :
- من و تو ؟ يه جا عروسي كنيم ؟
كاوه – يه مادر و دختر رو ديده . مي خواد دختره رو براي من بگيره و مادره رو براي تو ! منم گفتم باشه . مونده فقط تو رضايت بدي .
-بابا به اينا يه چيزي بگو . آخه چيزي نبوده كه اينقدر شلوغش كردين ! اسم دختر مردم رو هم سر زبون ها مي اندازين . حالا هم كه فرنوش رفته خارج ديگه تموم .
كاوه – پاشو چائي تو وردار بريم تو حياط . چائي تو هواي سرد مي چسبه .
دوتايي بلند شديم و چايي هامون رو برداشتيم و رفتيم توي حياط و كنار استخر خالي كه پر از برف شده بود ، روي صندلي نشستيم .
كاوه – صندلي ها خيسن . شلوارمون تر ميشه همه فكر مي كنن چيز شده ! بهمون ميگن شاشوها .
-خب پاشو قدم بزنيم .
دوتايي شروع كرديم دور استخر قدم زدن .
-كاوه ، رابطه تو و اين ژاله خانم چطوريه ؟
كاوه – از بچگي با هم بزرگ شديم . مثل خواهر كوچيكترم مي مونه . چطور مگه ؟
-فكركردم كه نامزدي ، چيزي هستين .
كاوه –اگه بود كه قبلاً بهت مي گفتم .
-كاوه ، يه خواهشي ازت دارم . مي خوام قول بدي كه نه بهم نگي .
كاوه- بگو ، قول مي دم .
-اجازه نده پدر و مادرت كاري بكنن . يعني در مورد من يا فرنوش نمي خوام . نمي خوام حرف ازدواج و اين حرفها زده بشه . من با بدبختي اين تصميم رو گرفتم . حالا هم كه همه چيز تموم شده . چه دليلي داره دوباره همه چيزهاي قديمي ، تازه بشن . به دختر خاله ات هم بگو ديگه حرف و حديث رو تموم كنه ، باشه ؟
كاوه –باشه . هر جور تو راحتي . از اين لحظه ديگه نمي ذارم اونا دخالتي بكنن .
-ممنون . حالا اگه دوتا چايي داغ ديگه برامون بياري ، دعا مي كنم كه يه دختر زشت بد قيافه براي ازدواج نصيبت بشه !
كاوه – زبونت لال بشه . به حرف گربه كوره بارون نمي آد . اين ثريا و كبري خانم ، كارگر هامون رو مي گم . بنظر من هر دو براي تو ايده الن . ثريا خانم جاافتاده س. كارش هم آشپزيه . جون ميده واسه تو ! ديگه از تخم مرغ خوردن راحت مي شي . امروز هم كه اومدي ، داشت با نظر خريدار بهت نگاه مي كرد .
يه شوهر هم قبلاً كرده . هم تخصص داره هم تجرب . ماهي 70 هزار تومان هم حقوقشه . در واقع يه اوكازيونه . دست دست كني بردنش .
كبري خانم هم هست . اين يكي شوهر نكرده . به چهار زبان زنده دنيا حر ف مي زنه . تركي و فارسي و زرگري و سوسكي ! خنده از روي لبهاش نمي افته . جون مي ده واسه آدم بد عنقي مثل تو . از در هم كه وارد شديم ، تو رو ديد ، يه برق شيطاني تو چشماش درخشيد .
قبلاً هم به من گفته بود كه يه زن كولي براش فال گرفته و بهش گفته شوهر نكن كه بخت تو ، يه شوهر دكتره . اينه كه الان 38 ساله به انتظار نشسته . نيم ساعت پيش اومديم از من با يه حالتي كه انگار قسمتش رسيده باشه ، در مورد تو سوال مي كرد كه چه وقت درست تموم مي شه و دكتري تو مي گيري ؟ اين رو كه پرسيد تمام بدنم به ارتعاش در اومد . ياد فالش افتادم . قسمت رو هم كه نميشه عوض كرد . خدا رو چه ديدي ؟ شايد بخت تو هم توي اين خونه باز بشه !
-نشستي اينجا مردم رو مسخره مي كني ؟
كاوه – آرواره هام خشك بشه اگه مردم رو مسخره كنم ! پسر تو اگه دست اين كبري خانم بيفتي ها ، يه ساله ده تا تخصص مي گيري
تو كه ميدوني من پدر و مادر ندارم . يه بچه يتيم هستم . از قديم هم گفتن آه يتيم زود مي گيره ! الهي خدا همين كبري خانم رو نصيبت كنه !
كاوه- لال شي بهزاد . انشاءلله داغت رو ببينم كه اينجوري آه نكشي ! آخ آخ . حالا با اين سق سياهي كه تو داري ، ديگه مي ترسم برم آشپزخونه چايي بيارم .
-پاشو برو نترس . هر چقدر هم كه سق من سياه باشه ، اين قيافه تو زن فرار بده س!
كاوه – غلط كردي ، يه گوله نمكم . آقا كاوه گل به – چادر زده دم ده – باد ميزنه زلفونش- همه دخترا قربونش.
-برو تو آشپزخونه كه اولين دختر واستاده تا قربونت بره ، گوله نمك!
كاوه با خنده فنجونهاي خالي چايي رو گرفت و برد . دستهامو تو جيب كاپشنم كرده بودم و توي حياط كه فكر كنم چهارصد متري بود ، قدم مي زدم كه در باز شد و فرنوش و يه دختر و آقاي ستايش وارد شدن ! در جا خشكم زد . چشمم كه به چشماي فرنوش افتاد انگار آب جوش روي سرم ريختن و شوكه شدم .
ستايش- به به ، مشتاق ديدار . من رو كه قابل ندونستيدكه يه شب تشريف بياريد منزل و سرافرازم كنيد بهزاد خان ؟
-سلام عرض كردم جناب ستايش . شرمندم . موقعيت جور نشد . در اولين فرصت خدمت مي رسم . چشم .
ژاله – سلام ، من ژاله دختر خاله كاوه هستم . حالتون چطوره بهزاد خان ؟
-سلام خوشبختم . ممنون . شما چطوريد ؟
فرنوش با حالتي كه معلوم بود از دستم ناراحته ، سلام كرد .
-سلام آقاي فرهنگ !
-سلام خانم ستايش.
آقاي ستايش با خنده گفت : ا.... چطور ؟ مگه شماها تو مدرسه ايد كه با نام خانوادگي همديگه رو صدا مي كنين ؟
سرم رو انداختم پايين .
كاوه – سلام قربان . خوش آمديد . بفرماييد خواهش مي كنم .
ستايش- سلام كاوه خان . حالتون چطوره ؟ چائي ماله منه ؟ قراره توي حياط واستيم ؟
كاوه – شما تشريف بياريد روي ملاج بنده بايستيد قربان ! يه ملاج ناقابل داريم ، اون هم كف پاي شما !
همه شون زدند زير خنده و به طرف ساختمون كه پدر كاوه جلوي درب ورودي آماده خوش آمد گويي واستاده بود ، حركت كردن . من از جام تكون نخوردم . ستايش به طرف پدر كاوه رفت تا گويا با هم آشنا بشن و ژاله به طرف كاوه . فرنوش چند قدم حركت كرد وقتي متوجه شد من همونجا واستادم ، برگشت و به من نگاه كرد و گفت :
-شما تشريف نمي آريد ؟
-خير، شما بفرمائيد .
نگاهي به من كرد كه حس كردم اگه يه چيزي دم دستش بود پرت ميكرد تو سرم .
كاوه – تو مي خواي همونجا تو حياط واستي ؟ مگه تا يه ربع پيش همش نمي گفتي چرا فرنوش خانم و آقاي ستايش نيومدن ، چرا دير كردن ؟
همه دوباره خنديدن .
-من كي اين حرف رو زدم كاوه ؟ چرا دروغ ميگي ؟! من اصلاً نيم دونستم كه ...
كاوه – طفلك خجالت مي كشه . ببخشيدش ! خب تو نگفتي ! بيا تو خونه .
دلم مي خواست كله اش رو بكنم .
ستايش با خنده – بفرماييد بهزاد خان . ببخشيد من جلو جلو رفتم .
-خواهش مي كنم، بفرماييد .
به طرف خونه راه افتادم و وقتي پشت سر همه به كاوه رسيدم ، آروم بهش گفتم :
-ليلي رفته اروپا ؟ هان ؟
كاوه آروم گفت : بجان تو رفته بود ! انگار محمل خراب شده ، وسط راه برگشته .
-مگه اينكه با هم تنها نشيم آقا گاوه .
كاوه – تو بميري ، به جون تو اگه من روحم از اين جريان با خبر باشه . جون تو رو قسم خوردم كه مي خوام دنيا نباشه . سگ مردم رو كه بيخودي نمي كشم !
-يه سگي نشونت بدم كه ده تا پلنگ از بغلش در بياد .
همگي وارد شديم و توي سالن نشستيم . طوري هم كاوه من رو نشوند كه كنار مبل فرنوش باشم . مادر و پدر كاوه شروع به چاق سلامتي با آقاي ستايش كردن و صحبت بينشون گرم شد . ما هم اين گوشه نشسته بوديم .
ژاله – خيلي دلم مي خواست كه از نزديك ببينمتون بهزاد خان . تعريف هائي كه از تو كردن دروغ نبوده ! قد بلند ، خوش تيپ ، خوش قيافه .
با تعجب نگاهش كردم و گفتم :
-از من تعريف كردن ؟ چه كسي؟
ژاله – خيلي ها . خودتون خبر ندارين .
-خيلي ممنون . اما انگار كمي غلو مي فرمايين .
كاوه – نه ، هيچ هم غلو نيست . بچه ام دكتر نيست كه هست ! خوش قيافه نيست كه هست . قد بلند نيست كه هست . خوش اخلاق نيست كه نيست . خوش صحبت نيست كه نيست . لجباز نيست كه نيست . ديگه چي كم داري ؟ يه عقل حسابي ! ايشالله اونم يه روزي خدا بهش مي ده .
چپ چپ بهش نگاه كردم همونطور كه ستايش و پدر و مادر كاوه مشغول صحبت بودن ، آروم به فرنوش گفتم :
-كاوه به من گفته بود شما تشريف برديد اروپا .
فرنوش- من ؟! اين چند روزه حوصله نداشتم از خونه بيرون برم چه برسه به اروپا !
كاوه – من گفتم شايد رفته باشند اروپا .
فرنوش- بهزاد خان ممنون از سيب و شيريني . به دستم رسيد .
با تعجب نگاهش كردم و گفتم :
-سيب و شيريني؟
كاوه – همون ها كه براشون خريده بودي و يادت رفته بود ازشون پذيرايي كني .
فرنوش- كاوه خان برام آوردشون . ممنون .
-من اصلاً خبر نداشتم كه كاوه اونها رو براي شما آورده .
فرنوش- يعني پشيمون هستي از اينكه اونها دست من رسيده ؟
اومدم يه آن بگم آره كه كاوه فرصت نداد و گفت :
-مگه تو سيب و شيريني رو براي فرنوش خانم نگرفته بودي ؟
من من كردم و بعد گفتم :
-چرا
كاوه – مگه حسرت نخوردي كه اون روز براشون نياوردي ؟
- چرا
كاوه – مگه نگفتي كه خودت بخاطر ايشون يكي يكي سيب ها رو سوا كردي ؟
-خب چرا
كاوه – خب منم بردم رسوندم دستشون . بد كردم ؟
خندم گرفت :
- نه خيلي هم كار خوبي كردي . نوش جونشون .
ژاله – راست گفتن قسمت كسي رو ،كس ديگه نمي تونه بخوره !
كاوه – حالا ناراحتي ، برم چهار كيلو سيب شمرون بگيرم و يه جعبه شيريني جاش برات بيارم ؟
- من كي گفتم ناراحتم ؟ برعكس خيلي هم خوشحالم منظورم اين بود كه اگر خبر داشتم خيلي خوشحال تر مي شدم .
كاوه آروم گفت : آره جون عمه ات كه بهش چشم غره رفتم .
كاوه – يعني همين كه بهزاد گفت !
چهار تايي خنديديم .
ستايش- خب بهزاد خان كي منتظر شما باشيم ؟
كاوه – فردا شب . بشرطي كه من هم دعوت داشته باشم .
ستايش خنديد و گفت :
-با كمال افتخار . اصلاً همه تشريف بياريد . خانم بنده مدتيه كه ايران تشريف ندارن . من و فرنوش هم تنهاييم .اگر سرافراز بفرماييد ممنون مي شيم .
پدر كاوه : جناب ستايش ، چند تا آلبوم تمبر دارم كه فكر كنم بدتون نياد اونها رو ببينيد . اگه مايليد بفرماييد بريم كتابخونه .
ستايش – به به ، من خودم تمبر بازم ! بفرماييد در خدمتم . خانم برومند با اجازتون .
مادر كاوه – خواهش مي كنم راحت باشيد . منم بايد برم به آشپزخونه سركشي كنم .
در همين موقع كبري خانم با يه سيني چايي وارد شد و به ستايش و پدر كاوه تعارف كرد .
ستايش – ما چايي مون رو بر ميداريم و مي ريم سراغ علائق شخصي مون .
كاوه – بهزاد خان علائق شخصي شما هم رسيد ! اشاره به كبري خانم كرد .
ژاله – بهزاد خان به چائي خيلي علاقه دارن ؟
خنده ام گرفت .
كاوه – بهزاد خان چائي رو با مخلفاتش دوست دارن .
ژاله – مخلفات چائي ديگه چيه ؟
كاوه – خب قند و شير و ليمو ترش و اين چيزا ديگه . ژاله پاشو بيا . اين بلوز من يه جاش شكافته . ببين مي توني برام بدوزي .
نگاهش كردم كه بهم چشمك زد . وقتي كاوه و ژاله از سالن بيرون رفتن ، فرنوش گفت :
- مي دونيد تنها گذاشتن يه خانم توي خيابون جلوي دوستاش خيلي بده ؟
سرم رو پايين انداختم و گفتم :
-بله معذرت مي خوام .
فرنوش – همين ؟
-نمي دونم . اگه كاري هست بكنم كه شما من رو ببخشيد بفرماييد .
فرنوش- بله ، كاري هست كه بتونيد انجام بدين . بايد علت كارتون رو توضيح بدين .
- شرمندم توضيحي ندارم . فقط بازم عذر مي خواهي مي كنم .
برگشتم نگاهش كردم . واقعاً دختر قشنگي بود . مهرش توي دلم صد برابر شد . براي همين خودم رو مصمم تر ديدم تا از زندگيش كنار برم . فرنوش لحظه اي مكث كرد بعد گفت :
-مي شه ازتون خواهش كنم بريم توي حياط حرف بزنيم ؟
-مگه اينجا نمي تونيم حرف بزنيم ؟
فرنوش- ازتون خواهش كردم .
-پس شالتون رو سرتون كنيد . سرما مي خورين .
به طرف حياط راه افتاد و من دنبالش . از پله ها كه پايين رفتيم . فرنوش تندتر جلو رفت . يه لحظه كاوه خودش رو به من رسوند و گفت :
-بهزاد . يه جاهائي هست كه عقل آدم اشتباه مي كنه ، اما دل آدم نه ! هميشه همه چيز رو نبايد با چرتكه و ماشين حساب ، حساب كرد .
اينا رو گفت و رفت . كمي صبر كردم و به حرفهاي كاوه فكر كردم و بعد به جايي كه فرنوش توي حياط رفته بود و منتظر من بود رفتم . وقتي بهش رسيدم گفتم :
-حالا اينجا خوبه؟ حرفتون رو بفرماييد .
نگاهي توي چشمام كرد كه تا عمق قلبم نفوذ كرد بعد با خشم و عصبانيت شروع كرد .
-تو پسر ديونه فكر ميكني كي هستي كه به خودت اجازه ميدي با يه دختر اين رفتارو بكني ؟
-فرنوش خانم آروم باشيد . خواهش مي كنم خودتون رو كنترل كنيد .
فرنوش – تو فكر كردي اگر دختري صادقانه دنبال يه پسر بياد ، اگه يه دختر مرد مورد علاقه اش رو خودش انتخاب كنه ، كار بدي كرده ؟
من از اون وقتي كه خودم رو شناختم ، آزاد بودم و هيچوقت از اين آزادي سوء استفاده نكردم . من يادگرفتم كه خودم براي زندگيم تصميم بگيرم . من صدتا خواستگار دارم . همه خوش قيافه و پولدار . اما هيچكدوم برام امتحان و آزمايش خودشون رو پس ندادن . اينا رو ميگم كه بدوني .
-فرنوش خانم چرا داد مي زنيد ؟ خوب نيست . همه صداتون رو مي شنون !
فرنوش- دلممي خواد داد بزنم ! حرفم رو قطع نكن !
من تو ديونه رو براي زندگي انتخاب كردم . ازت هيچ چيزي هم نمي خواستم حاضر بودم با همه چيزت بسازم چون احساس كردم مردي! چون ديدم بدون چشم داشت به چيزي ، برام فداكاري كردي . چون كسي بودي كه بر خلاف خيلي از پسرهاي توي دانشكده چشمت دنبال كسي نبود . چون كسي بودي كه جلف نبودي . چون خود ساخته بودي . چون خوش قيافه بودي . چون ديدم برام مثل يه پناهگاهي .
اون روز كه به اون پيرمرد زده بودم . وقتي تلفني باهات صحبت مي كردم و مي خواستم خودم رو به پليس معرفي كنم و تو محكم پشت تلفن باهام حرف زدي و نذاشتي اينكارو بكنم ، احساس كردم كه تو كسي هستي كه مي تونم بهش تكيه كنم . احساس كردم تو هموني هستي كه دنبالش مي گشتم .
احساس كردم كه تو همون كسي هستي كه من رو فقط براي خودم مي خواي .
براي همين هم دنبالت اومدم . اما تو انگار اشتباه متوجه شد
مطالب مشابه :
رمان یاسمین
رمان یاسمین. رمان فرشته بر سيه دل چه سود خواندن وعظ نرود ميخ آهنين در
رمان یاسمین 3
دنیای رمان - رمان یاسمین 3 بر سيه دل چه سود خواندن وعظ نرود ميخ آهنين در
یاسمین 3
رمــــان ♥ - یاسمین 3 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 440 - رمان به بهانه ی درس خواندن ♥ 441
یاسمین 14 ( قسمت آخر )
رمــــان ♥ - یاسمین 14 ( قسمت آخر ) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 440 - رمان به بهانه ی درس خواندن
یاسمین 1
رمــــان ♥ - یاسمین 1 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 440 - رمان به بهانه ی درس خواندن ♥ 441
یاسمین 5
رمــــان ♥ - یاسمین 5 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 440 - رمان به بهانه ی درس خواندن ♥ 441
یاسمین 13
رمــــان ♥ - یاسمین 13 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 440 - رمان به بهانه ی درس خواندن ♥ 441
برچسب :
خواندن رمان یاسمین