رمان مزون لباس عروس 3
دم دمای غروب سرمو از روی کاغذای تلنبار شده رو به روم برداشتم. خواستم از جام بلند بشم و یه خمیازه دبش بکشم و بعدشم یه دو تا مشت بکوبم تو سینه م که با دیدن مینو و البته اقای پشت سرش منصرف شدم. یعنی در واقع زمین اگر مرحمت می کرد و دهنشو وا میکرد و با ولع تمام منو می بلعید خیلی بهتر بود ولی نه زمینی دهن وا کرد نه اتفاق دیگه ای افتاد.
هول شده بودم ،از پشت میز کنار اومدم و یه سلام تند کردم. سرمو فوری انداختم پائین و لبمو دندون گرفتم. تصویر دیروز مثل چکش که تو سر میخ بخوره هی میخورد تو سرمو نمیدونستم چه غلطی بکنم.
اول مینو جوابمو داد و بعدش در حد یه جواب سلام واجبه یاحا. مینو که به یاحا اشاره میکرد بشینه رو به من گفت: خب چه خبر بود امروز؟
دکمه ی مانتومو از بس چرخونده بودم افتاد کف دستم،همینو کم داشتم. با مِن مِن گفتم: امروز...خب... یعنی...
به دسته های رسید و کاغذا اشاره کردم و همون بهتر دیدم حرف نزنم. ولی از اونجایی که شانس به من گفته برو پی نخود سیاه عمرا اگه یه بارم در خونه تو بزنم مینو باز گفت: اینا چیه؟
خب بنده خدا نگاش کن بفهمی چیه.چون نمی تونستم دستمو که جای دکمه ی کنده شده بود بردارم و توضیحات رو با به نمایش درآوردن صحنه بگم با حرکت ابروم به رسیدا که زیر بود اشاره کردم و گفتم: اونا...
مینو رفت سمت دیگه ی میز، من به چپ اشاره کرده بودم اون رفت سمت راست!
کله مو تکون دادم و گفتم: اونا نه... اینا...
رسیدا رو گرفت بالا و گفت: اینا؟
سرمو عین بز تکون دادم و گفتم: اوهوم
دونه دونه ورقشون زد و گفت: رسید سفارشایی که باید تحویل میدادیمه؟
زیر چشمی داشتم به پاهای یاحا که تکون میخورد نگاه میکردم،یه جورایی عصبی بود. کاملا حضور خودمو بی خود و مایه ی ننگم میدونستم. یه دید زدم دیدم سرشو سمت دیگه گرفته و فرصت خوبی بود تا من یه توضیح کامل و جامع و سه سوته به مینو بدم. جلوش وایسادم تا دستمو بتونم تکون بدم و شروع کردم: ببین ای کاغذه مربوط به رسیدایی که در ازای تحویل سفاراشا گرفتم هر چی تو رسیده تو این کاغذ هم هست و هزینه ی گرفته شده هم تو کشوئه.
کاغذ بعدی رو برداشتم: این مربوط به سفارشای جدیده،بازم شماره ی رسید و سایر اطلاعات توش هست و مبلغ پیشی هم که دادن و طبق محاسبه ی من روی رسیدای قبلی حدود چهل درصد هزینه ی کل بود اونا هم تو کشوئه، روی هر کدوم از بسته ی پولا هم نوشتم کدومش مال اونایی که تموم شده و رفته پی کارش و کدوم مال این جدیداس
ساکت شدم و دکمه مو نشونش دادم ،کمی هم مانتومو باز کردم. دستی به ریش نداشتم کشیدم و با حرکت لب گفتم: چاکرتم ولمون کن بریم
مینو از حرکتم زد زیر خنده و گفت: دست مریضاد دختر چه کردی،فقط زحمت وارد کردنشون تو سیستم رو باید بکشم...خیلی ممنونم
میخواستم بزنم زیر گریه که متوجه شد و گفت: آهان... میتونی بری،خسته نباشی
هیچی نگفتم و عقب عقب رفتم تا پشت سر یاحا و از اونجا به بعد گازشو گرفتم به سمت خروجی ولی نرسیده به در یادم اومد کیفمو برنداشتم. جاش بود که برم خودمو بکشم. نفس عمیقی کشیدم و یه چند قدم اومدم عقب . بازم متوسل شدم به نمایش پانتومیم ،حالا هی ما بالا و پائین بپر ولی ذهی خیال باطل مینو کله شو کرده بود تو کاغذا و بالا هم نمیاورد. دست از تلاش برنداشتم و به بال بال زدنم ادامه دادم تا اینکه بالاخره سرشو بلند کرد از خوشحالی پریدم بالا که ای دل غافل هر دو با هم بلند شدن و...
مینو هم که امروز به شانس من از لحاظ آی کیو دچار مشکل شده بود با صدای رسا و فصیح گفت: خاتون مشکلی پیش اومده؟
تتمه ی آبروی ما که رفته بود،پررویی پیشه کردم و گفتم: بی زحمت کیف منو بنداز... یعنی.. بیار دیگه
اولین سفارش از مدل لباسی که طراحش من بودم رو قرار شد خودم بدوزم. تمام دقت و توجه مو به خرج میزدم تا رو سفید بشم .راستش از عروسه هم خوشم اومده بود، یه دختر شاد و شوخ که تا اومدم اندازه هاشو بگیرم کلی مسخره بازی در آورد.
مشغول کارم بود که تلفن شروع کردن زنگ خوردن ،من و شهین عین سنگ پا از جامون تکونم نخوردیم چه برسه هلک و هلک بریم اونور اتاق تا جواب بدیم. نرگس بنده خدا هم دید ما خیلی محو کاریم خودش رفت تلفن بدبختو برداشت. با همون سلام گفتنش فهمیدیم مینوئه،بعد از یه چند تا آهان و بله گفتن قطع کرد. منتظر بودیم یه چیزی بگه ولی نگفت. شهین که یه ذره از من فضول تر بود پرسید: مینو چی کار داشت؟
نرگسم پی فرصت گفت: دفعه ی بعد زحمت بکش جواب بده تا ببینی چیکار داره
شهین خلع سلاح شده گفت: کار مهمیم نبوده
نرگس نزدیک من اومد و گفت: مینو با تو کار داره.. یعنی میگه بری پائین
از اون روز به بعد به هیچ وجه پائین آفتابی نشده بودم،صبح دم در یه سلام و غروبم یه خدافظی،اگه حرف بیشتریم با مینو داشتم هر وقت بالا بود میزدیم. بقیه هم خدا رو شکر می دونستن حالم چجوریه چیزی به روم نمیاوردن.
شهین که سکوتمو دید گفت: حتما کار مهمی داره وگرنه مثل این دو هفته کاری به کارت نداشت،پاشو برو
سوزنو تو پارچه فرو کردم و گفتم: خب... نمیشه تو بری؟
- گفتن خاتون خانوم تشریف فرما بشوند
رو کردم به نرگس و گفتم: چی کار داره آخه؟
نرگس که منتظر بود اتو داغ بشه گفت: نمیدونم فقط گفت خاتون کیفشو برداره بیاد پائین و..
- کیفمو برا چی؟
انگار تمام چیزی که میخواست بگه رو گفته باشه دیگه حرفی نزد و شونه شو فقط بالا انداخت. موهای جلومو گرفتم تو مشتمو کشیدم: شهین میری یه سرک بکشی؟
نرگس اتوی داغشو گرفت سمتمو گفت: ای بابا تو هنوز مینو رو نمی شناسی؟ پاشو برو دیگه بنده خدا منتظره
نفسمو پوفی کردم و پاشدم،وقتی خواستم روسرمو گره بزنم محکم کشیدمش و گفتم: نگفت...
نرگس و شهین با هم: بـــــــــــرو
پله ی آخر رو با گفتن یه یا خدای عمیق پائین پریدم. وارد مزون که شدم مینو تنها بود و همه چیز هم عادی،خیالم راحت شد و بی خیال هر چی که تا الان فکر میکردم یه سلام بلند بالا گفتم و رفتم پیشش. سرشو بلند کرد و گفت: سلام... چه عجب اومدی
خودمو انداختم رو مبل و گفتم: یه کم کار داشتم
- تو گفتی و منم باور کردم
- دروغم چیه مینو جون؟
- باشه تسلیم... قهوه میخوری؟
هیچی جای چایی دیشلمه ی خودمونو نمیگیره؛،یه چندبار به بهونه ی فال به خوردم داده بودن ولی واقعا خوشم نیومده بود.
- نه نمیخوام،تو بخور بلکه یه شکل خشکل افتاد تهش
فنجونشو پائین اورد و گفت: اتفاقا هر چی شکل زشت تر باشه فالش بهتره
خندیدمو گفتم: ولمون کن مینو،امرتو بفرما که یه خروار کار ریخته رو سرم چشمم بازو بسته کنی روز تمومه
یه کم روی صندلیش جابه جا شد و گفت: میخوام بریم یه جایی
- همـــــــــــش؟؟؟
- خب آره
- باشه،کی؟
- همین الان
از جام بلند شدم و گفتم: بزن بریم
مینو متعجب سر جاش نشسته بود و خواست چیزی بگه که منصرف شد. توی راهم ملتفت میشدم که هی دهنشو وا میکنه اما حرفشو عوض میکنه. توی یکی از شیک ترین و گرون قیمت ترین خیابونای شهر ماشین رو نگه داشت.سوتی زدم و گفتم: اوه کجا هم ما رو برداشته آورده
قطعا الان باید پیاده میشدیم اما قبل از باز کردن در مینو هول گفت: صبر کن... کجا؟
برگشتم سمتشو گفتم: وا خوبی تو؟ مگه کار نداری؟
فرمون هنوز تو دستش بود و نگاش به روبه رو و من در نوسان بود،آخرش به جلو زل زد و گفت: تو نمیخوای بدونی ما کجا میخوایم بریم؟
تکیه دادم به عقب و گفت: چه فرقی می کنه؟ والا اینجورم که معلومه جای خوبی میخوای منو ببری
هنوزم چشمش به بیرون بود : میخوایم بریم مزون یاحا...
دهنم باز مونده بود و تازه متوجه ی مزون بی حد قشنگ و شیکی که کمی اونطرفتر سمت خودم بود شدم و تازه متوجه شدم مینو هم به همونجا زل زده و تازه متوجه شدم آدم قبل اینکه عین گاو راه بیفته بره دنبال مردم بهتره بپرسه کدوم قبرستونی قراره بره.
مشتمو رو پام فشار دادم و گفتم: شرمنده،هر کاری داری خودت تنها باهاس بری انجام بدی و برگردی ... من اون ورا بیا نیستم...
رومو گرفتم سمت خودش چون دلم نمیخواست اونطرفو نگاه کنم. مینو تماسی که با گوشیش گرفتن رو رد کرد و گفت: فقط به خاطر اون جریانه؟
جواب ندادم انگار آبروی رفته ی من کم چیزی بود.
- خاتون...
به پشت سرش چشم دوختم.چونه مو گرفت، مجبورم کرد بهش نگاه کنم و گفت: بذار خیالتو راحت کنم،یاحا به قدری این مدت مشکل داشته که اصلا تو رو هم یادش نمیاد چه برسه به اون جریان
سرمو به علامت نه بالا انداختم.
- خاتون...
زیادی اسممو مهربون صدا میزد: هووم...
- من به کمک تو احتیاج دارم
پوزخندی زدم و گفتم: آخه چه کمکی از منه یه لا قبا برمیاد؟
- اگه بخوای می تونی
- ببین مینو خودت خوب میدونی دینی که به گردنم داری انقدی هس که بگی برو بمیر بی هیچ حرفی فلنگو میبندم میرم اون دنیا ولی الان... آخه تو اصلا چی میخوای از من؟
بازم زل زد به مزون و گفت: اومدم ثواب کنم کباب شدم
اینبار من صورتشو به سمت خودم چرخوندم : از اول بگو بینیم چی شده ،قول میدم کاری از دستم بربیاد کوتاهی نکنم
- قول؟
دستمو گرفتم بالا و گفتم: بزن قدش،قول خاتون قوله
ضربه ی آرومی به کف دستم زد و گفت: یاحا یکی از بهترین آدمای زندگی منه،گاهی برام یه دوست خوب بوده گاهی یه برادر و حتی گاهی یه پسر دلسوز مادر. هر وقت کمکی خواستم هر جوری بوده رومو زمین ننداخته. منم کم نذاشتم به خدا هر وقت کاری از دستم براومد براش انجام دادم ولی... اون روز که تو از کارت اخراج شده بودی و اومدی مزون...
- خب...
- اون روز یاحا اومده بود تا راجع به مشکلی که براش پیش اومده با هم حرف بزنیم. قضیه از این قراره که یه دختره تو مزونش کار میکرد به اسم سایه خدائیش آدم زرنگی بود و خیال یاحا رو بابت مزون راحت کرده بود. تا اینکه این وسط یه اتفاقی افتاد که باعث شد اخراج بشه. یاحا یه تولیدی هم داره که خودش بیشتر درگیر اونه حساب کن هر کدوم از این دو تا کار کلی وقت گیر هست چه برسه دوتاش روی هم. یه نفر بالاخره باید میومد جای سایه...
مینو ساکت شد،گویا رسیدیم به اصل مطلب و منم شدید مشتاق شنیدن بقیه ی ماجرا. تکونش دادم و گفتم: خب...
چشمای غمگینشو انداخت زیر و گفت: از من خواست یه نفر رو پیدا کنم منم با پرس و جو از دوستام یه دختره رو معرفی کردم ولی کوتاهی کردم همین که یه نفر گفت خوبه دیگه به دو نفر دیگه نرفتم بپرسم... خدا بگم چه به سرش بیاد که شرمندم کرد
مینو زد زیر گریه،زنی که پیش چشمای من انقدر قوی بود داشت گریه میکرد و من هنوزم نمی دونستم چی شده. خودمو جلو کشیدم و بغلش کردم: الهی قربونت برم دختره مگه چه غلطی کرده که مینوی خشگل منو به این روز انداخته؟ ... شیطونه میگه برم پیداش کنم یه دو تا بکوبم تو دهنش بعدشم بفرستمش سینه قبرستون
تو این گیر و دار یاد صدف افتادم و اینکه به زودی باید برم یه سری بهش بزنم.
مینو فین فینی کرد و گفت: دختره دزد از آب دروامد،کلی به مزون ضرر زد اون به جهنم خودم اگه یاحا قبول کنه دندم نرم تا قرون آخرشو میدم ولی پاک آبرومو برد. این دو هفته که قضیه رو شده،برام مثل جهنم گذشته. نمی تونم تو روی یاحا نگاه کنم تا وقتی که...
اَهَه باز زد رو استپ: تا وقتی که چی؟
- یه آدم مطمئن و کار بلد پیدا کنم و بهش معرفی کنم
آهان پس اینو از منم میخواست،آدمای دورو برم و سریع ردیف کردم ولی همچین آدمی توش نبود،همه شون یه مشت ادم بدبخت که صبح رو به شبم میرسوندن خیلی بود!
درمونده گفتم:این آدم کار بلدی که تو میخوای من سراغ ندارم،کار دیگه ای هم از دس ِ من ساخته نی
یه دستمال کاغذیه دیگه بیرون کشید و در حال پاک کردن ریمل زیر چشمش گفت: منظورم خودتی..
اینی که در درجه ی اول اومد تو ذهنم قطعا غلط بود هیچی چیزه دیگه ای هم جاشو نمیگرفت. با طاقت تموم شده کف دستمو زدم رو زانومو گفتم: جون تو نباشه مینو جون خودم من خنگم،دُرُس حرفتو بزن
- میخوام بری تو مزون یاحا کار کنی!
با ابروهایی که به شکل هشت رفته بود بالا گفتم: من؟؟؟؟ رو چه حسابی بنده ی خدا؟
گوشیش بازم زنگ خورد که جواب داد: الو سلام...خوبم تو خوبی... معذرت الان میام جلوی مزونم... نه ...فعلا
تماس رو که قطع کرد نفس عمیقی کشد و گفت: یاحا بود،بهش گفتم دم غروب منتظرم باشه... خاتون تو فقط کار با کامپیوتر رو بلد بشی مدیریتت حرف نداره،اینو همون یه روزی که جای من کار کردی فهمیدم
نه اینکه الان به چیزی جز کمک به مینو فکر کنم ولی این دک و پز مزون رو به روی ما که لاقل می گفت منم همچین سربلندش نمیکنم. کیفمو انداختم رو شونه مو گفتم: اشتب میکنی،اگه اون دختره با دزدی باعث شد الان شرمنده ی آق یاحا باشی منم با بی عرضگیم کار بِیتری در حقت نمیکنم یعنی در توانم نی
از ماشین پیاده شدم،هوا تاریک شده بود ولی سرد نبود هوای ماه اخر سال جلو جلو بهاری شده بود. دلم میخواست برم یه کنجی و با خودم فکر کنم. چرا خدا یه جای این زندگی منو هل نمی داد تا لاقل بتونم به مینو کمک کنم؟
هنوز چیزی از ماشین فاصله نگرفته بودم که مینو دستمو از پشت گرفت. چشمامو بستم و گفتم: به خدا نمیخوام یه عمر شرمندت باشم اگه ازم برمیومد مگه مرض داشتم نه بگم؟
جلوم وایساد و گفت: تو بهتر از هر کسی میتونی از پس کار بربیای حتی سایه. خودمم کمکت می کنم تا راه بیفتی ... تو فقط قبول کن
انگار چپونده باشنم تو یه جای تنگ و نتونم دست و پا بزنم. خدایا لاقل یه نشونه ای چیزی بفرس تا بدونم چه غلطی بکنم.
همین موقع از ته پیاده رو یه نور آب رنگ شروع کرد چشمک زدن،یعنی یه نشونه بود؟ کاش یه چیزه دیگه خواسته بودما.
دندونامو بهم فشار دادم و دل رو زدم به دریا: قبول ولی مینو یادت باشه من گفتم نمیتونم و تو خودت خواستی... خدا کنه از پسش بربیام
مینو دستشو انداخت گردنم و دِ ماچ: خیالت راحت تو موفق میشی
دستمو گرفت تا به سمت مزون بریم که تازه ملتفت شدم اون نور آبیه مال کالسکه ی یه بچه اس. به آسمون نگاه کردم و تو دلم گفتم: اَی خدا تو هم...؟
هر یه قدم که برمیداشتم قلبم از جاش درمیومد و با تالاپ و تلوپ کر کننده ای برمی گشت سر جاش. در مزون از اینا بود که چشمی داشت و گربه هم رد میشد با احترام براش باز میشد. دنیای خیره کننده ای رو به روم بود که باعث میشد ته مونده ی شهامتمم عین آب رفته تو چاه از بین بره. سالنی پر از ستونهای بلند که خنچه های عروس تو طراحها و رنگای مختلف گوشه به گوشه ش قرار داشت. بهشت بود یا نبود فعلا که زیاده از حد ما بود. دست مینو رو به عقب کشیدم،اونم از حرکت ایستاد . شاید اونم می خواست برگرده... هر دو بهم نگاه می کردیم.. هر دو مشکوک... شک به حتی همین یه قدم پیش که اصلا باید برمیداشتیم یا نه... چشمامونو با هم باز و بسته کردیم...
- سلام ... بالاخره اومدی؟
هر دو به سمت صدا برگشتیم،یاحا بود که داشت از یه سری پله ی سفید مرمری که درست رو به روی وردودی بود پائین میومد. مثل دزدایی که تو تاریکی سرشون به کار خودشون گرمه بعد یهو از همه طرف نور افکن روشن میشه و میفتن تو هچل گیر افتادیم دیگه. اگه فقط یه لحظه دیرتر رسیده بود ما الان تو ماشین مینو در حال ویراژ دادن به یه گوری بودیم تا خودمونو گم کنیم ،بخشکی شانس که همش آدمو دق میدی!
مینو زودتر از من به خودش مسلط شد ،هنوزم دستم تو دستش بود و ناچارا به دنبالش کشیده میشدم. لرزش صدای مینو رو به وضوح حس میکردم: سلام... شرمنده... گیر یه... نه یعنی چند تا مشتریه... اممم... سمج افتاده بودم
صدای کفاشمونو و قدمایی که هر سه برمیداشتیم بدجور تو کله م می پیچید و هر بار بهم دهن کجی میکردن که: تو اینجا چه غلطی میکنی؟
با فشار دستم توسط مینو بی هوا گفتم: سلام...
لحظه ای هر دو بهم زل زدن و یاحا گفت: سلام،خوش اومدین
به جای جواب لبامو دادم تو که از بیرون شبیه منها شده بود. خل به نظر میرسیدم؟ خل نبودم یعنی کلا من الان اینجا نباید میبودم
مینو سعی در پوشوندن رفتارای من شروع کرد از هر دری حرف زدن ،تا پنج دقیقه ی دیگه به این نتیجه رسیدم یا شایدم رسیدیم که اونم خل به نظر میرسه گرچه خل نبود.
این وسط دلم به حال یاحای بدبخت سوخت که با قیافه ای که ازش خستگی میبارید ناچارا نشسته بود رو به روی ما دو تا آدم گیج، هی هر از گاهی حرفای مینو رو تائید میکرد و گاهی یه تعارف بی ربط که آخر سر با یه ببخشید مردی به اسم فتاح رو صدا زد و نسکافه سفارش داد. خدا خیرش بده که لاقل باعث شد مینو یه نفسی بکشه!به محض اینکه فتاح که یه مرد میانسال و لاغر بود فنجونا رو گذاشت روی میز من و مینو با هم مال خودمونو برداشتیم و یه هورت بزرگ ازش کشیدیم. سوختـــــــــــــیم هیچ من بینوا تازه وقتی غورتش دادم دیدم مزه ی گندش اصلا با مزاج من سازگار نیس.
فنجونامونو مثل دو تا خانم مودب گذاشیتم سر جاش یه هلیشم دادیم که بگیم ما از خیر نوشیدن نسکافه گذشتیم. هر سه ساکت بودیم که یه خانمه اجازه خواست بیاد چیزی بگه. مثل اینکه همه مینو رو می شناختن چون هر کی تا الان رد شده بود و ما رو دیده بود باهاش سلام و احوالپرسی کرده بود از جمله همین خانمه،بعدشم رفت دم گوش یاحا چیزی گفت که اخمای درهم بدتر شد و باعث شد یه یا ابا الفضل از ته دلم بگم و ملتمسانه از چهارده معصوم و نمیدونم چقد انبیا و نوادگان همه شون بخوام که امشبو به خیر بگذرونه.
خانمه که رفت یاحا نگاهی به ما انداخت،پیشونیشو خاروند و رو به مینو گفت: تو که معلوم نیس چی میخوای بگی لاقل پاشو بریم بالا تا من به کارام برسم تو هم اگه خواستی کارتو بگو
فهمیدن حال مینو سخت نبود،ناراحت بودم اگه حتی یه اشتباه بودم که مینو برای دومین بار میخواست مرتکبش بشه لاقل باید شهامتشو نشون میدادم و با هم گرفتار بلا میشدیم. از جامون که بلند شدیم سرمو بردم طرف مینو و یواش گفتم: مینو خیال تخت تا تهش پایه تم
تو چشمام نگاه کرد ،چشمکی زدم و گفتم: چه کنیم غلومتیم دربست با هم میریم تاه ته چاه.
مینو خندید و گفت: کرتیم... درسته؟
با شنیدن صدای سرفه ی یاحا ساکت شدیم و مثل بچه های خوب رفتیم سمت پله هایی که با یه پیچ محصور بین نرده های استیل به سمت بالا میرفت. حالم خراب بود ولی سالن رو به روم هوش از سرم به کل پروند.
بزرگی و زیبایی اینجا دلشوره مو بدتر میکرد از طرفیم دهنم باز مونده بود از اینهمه لباس عروسی که میدیدم جالبیتر از همه این بود که مانکنا هر کدوم یه ژستی داشتن و انگار آدمای واقعی رو به روم بودن. سرمو تکون دادم و دنبال اونا از یه سری پله ی دیگه بالا رفتیم فعلا دیدن این صحنه ی خل کننده تو برنامه نمی گنجید.
توی طبقه ی سوم آدمای بیشتری در تردد بودن ،اصلا هفتاد درصد فعالیت این دم و دستگاه اینجا انجام میشد. صدای چرخای خیاطی میومد، چند نفر توپای پارچه رو از اینور به اونور میبردن،یه نفر یه عالمه مانکن خالی از لباس رو روی یه گاری به ته سالن میبرد،جعبه های بزرگ مخصوص لباس عروس چند جا مرتب روی هم چیده میشد و از اونطرف به یه جای دیگه منتقل میشد،خلاصه همه سرشون به کار گرم بود. مینو و یاحا جلوتر بودن و رو به روی اتاقی که برق تابلوی درخشان مدیریتش از همینجا هم چشم آدمو کور میکرد یه ضربه ی دیگه میزد تو ملاجم که خاتون گمشو بیا بروی پی زندگیت تو رو چه به اینجا؟
رسیدم بهشون،آقای مدیر تعارف به جا آوردن که ما اول وارد بشیم مینو قدم اول رو برداشت ولی من یه حس بدی داشتم،دلم نمیخواست یکی تو روم نگاه کنه و بهم بگه بی لیاقت.به کفشام زل زدم و گفتم: میشه... من...
مینو که میدونست چه مرگمه سه شو گرفت و با اشاره به طرف دیگه ی سالن گفت: نگاه...
به جایی که اشاره میکرد سرمو چرخوندم،یه در بزرگ شیشه ای بود.
- برو اونجا فکر کنم تا ما حرفامونو بزنیم بتونی خودتو سرگرم کنی
به یاحا لبخندی زد و گفت: البته با اجازه ی یاحا جان
اون بنده خدا هم چاره ای نداشت مثلا میتونست بگه نه؟ دستشو به اون سمت گرفت و گفت: خواهش میکنم... بفرمائید
حکم صادر شد و منم فلنگو بستم تا مینو جان بمونه و آشی که میخواست برامون بپزه. اصلا از قدیم گفتن آشپز که دو تا بشه غذا یا شور میشه یا بی نمک منم که قربون خودم برم آشپزیم افتضاح.
جلوی در که رسیدم دیدم صدای چرخای خیاطی از همینجاست،یه سالنی بود تو مایه های همونی که با نرگس و شهین توش کار میکردیم ولی خب اینجا هم بزرگتر بود هم اینکه در حال حاضر پنج نفر مشغول بودن. چند ضربه به در زدم که صداش به گوش خودمم نرسید چه برسه به اونایی که تو بودن. محکم تر زدم که یکی دوتاشون سرشونو بلند کردن ،اونی که جلوتر از همه بود اومد در رو باز کرد. سلاممو جواب داد و گفت: بفرمائین
به اتاق جناب مدیر اشاره کردم و گفتم: آق یاحا اجزه دادن من بیام اینجا.
یکی دیگه شون بدون اینکه سرشو بالا بیاره گفت: مگه کارگر جدید میخواد استخدام کنه؟
خواستم جواب بدم که یه نفر از ته سالن با دهن پر از سوزن و سنجاق گفت: به ما که چیزی نگفته.. شما رو برای چی فرستادن اینجا؟
منتظر موندم یکی جواب بده ولی خبری نشد گویا روی صحبت اینبار با من بود: من همراه مینو خانوم اومدم،می شناسینش؟
همون آخریه گفت: بله که می شناسمش،ایشون معرفیت کرده؟
- من برا کار نیومدم یعنی قرار نی استخدام بشم
پس چیکار میخواستم بکنم؟ ادامه دادم: محض اینکه حوصلم سر نره گفتن بیام پیش شوما
- آهان ،خب بفرما تو ... البته طبقه های پائین برای تماشا بهتره اینجا هنوز چیزی کامل نشده
- نه خب منم اینجا رو بیشتر دوس دارم
خانمه دهنش رو باز کرد تا جواب بده که یه دختره با گفتن ای خــــدا توجه همه رو جلب کرد. با دلخوری گفت: لعنتی درست نمیشه
یکی دیگه شون گفت : تو هنوز تو این افتادی؟ بجنب وقت نداریم
دختره با سماجت تمام باز خم شد رو پارچه ی رو به روش ولی به دقیقه نکشیده باز نچ و نوچش رفت بالا. خانمه خواست چیزی بگه که گفتم: میشه کمکش کنم؟
دختره با اخم نگاهی بهم کرد و با لبای بسته گفت: خفه شو،من صبح تا حالا تو این افتادم درست نشده حالا توی جوجه برا من کار بلد شدی
دیدم هیچی نمیگن خودم پرو پرو رفتم بالا سرش. یه پارچه جلوش بود که نفهمیدم دقیقا کجای لباسه ،طرح رو از یر دستش کشیدم و گفتم: کجاشو مشکل داری؟
دست به سینه با صدای حرصی انگشتشو روی یه قسمت بالاتنه فشار داد و گفت: این قسمت!
چشمامو تنگ کردم تا ببینم دقیقا چی به چیه ،پارچه رو بالا و پائین کردم و رو به اونم خانم آخریه گفتم: یه متر پارچه تو دست و بالتون هست بدین من؟
دور وبرش نگاه کرد و یه تیکه پارچه دست به دست رسوندن بهم. میز رو خالی کردم و پارچه مرتب پهن کردم روش،متر رو از گردن دختره کشیدم و با صابون طرح کریت مد نظرمو کشیدم. وقتی دوختای لازم رو انجا دادم الگو رو کشیدم و... حدود یه ساعته دیگه کمرمو راست کردم دیدم همه شون دورم وایسادن. ابروم پرید بالا و گفتم: چیزی شده؟
یکیشون گفت: مگه تو هم خیاطی؟
نوک انگشتمو که سوزن رفته بود توش و می سخوت تو دهنم کردم و گفتم: آره،چطور؟
همون خانم آخریه بالاتنه آماده شده رو برداشت و گفت: دست مریضاد، عالی شد
دختره که حالا راضی بود بهم نزدیکتر شد و گفت: واقعا دستت درد نکنه صبح تا حالا پدرمو درآورده بود
نیشم باز شد و گفتم: همچین تعریفیم نی
وسط تعریف یکی دیگه شون مینو اومد،همه باهاش سلام و احوالپرسی کردن. قیافه ی قرمزش باز دلشوره ی منو بیدار کرد. کیفمو تو دستم چلوندمو گفتم: کارت تموم شد؟
نگام نکرد ولی نه از روی بدگمانی یه چیزه دیگه ش بود. در جواب تعارف بقیه که بشینه و چایی چیزی دور هم بخوریم گفت خیلی کار داریم و باید بریم.
بعدشم انقد تند به راه افتاد که من اصلا دیگه نه یاحایی دیدم نه فرصت شد چیزی بپرسم. تو ماشینم ساکت بود،دلم خیلی گرفت.اوضاع از اونیم که فکر میکردم بدتر بوده، دیدم حواسش نیس و داره راه منو دور میکنه گفتم: بی زحمت همین طرفا نیگه دار ... دیر وقته
بی اینکه نگاشو از جلو بگیره سرعتشو بیشتر کرد و گفت: خودم میرسونمت الان جایی کار داریم.
اینم با خودش درگیر بود،عصبی بودم از اینکه نمیدونستم چی شده هزارتا فکر به سرم میزد. سعی کردم آروم بگم: این وقت شب کجا کار داری؟
مینو برگشت سمتم انگشت اشارشو با تهدید جلوم تکون اد و گفت: داریم،اوکی ؟ داریم
هم از ترس سرعت هم اینکه این خفه م کنه چسبیدم به صندلی و گفتم: دا... داریم... داریم
باز به جلو زل زد و گفت: خاتون از فردا همه ی تلاشتو میکنی دارم میگم همه ی تلاشتو یعنی از جونتم شده مایه میزاری. از فردا میشی یه خانم با درایت که به همه چی وارده.چارچشمی همه رو می پای مرد و زن هر کی حرف اضافه زد همچین جذبه نشون میدی که حساب کار دستش بیاد. حساب و کتاب همه چی دقیق باید دستت باشه کی میاد کی میره . اولاش هر جا گیر افتادی سریع با من تما س میگیری تا راه بیفتی...
یه فکری کرد و گفت: نمیدونم دیگه چی بگم فقط...
یه سبقت خیلی زشت رفت که بازوشو گرفتم و گفتم: مینو من اصن خودمو شده بکشم میکشم ولی سربلندت میکنم،فقط تو الان منو زنده برسون هر جا که میخوای بری تا زنده باشم لاقل...
سرعتشو کم کرد ولی هنوزم عصبی بود. یه ربع بیست دقیقه ی دیگه رفت تو پارکینگ یه پاساژ. قبل از پیاده شدن گفت: میخوام بریم اول یه خرید مفصل
- خرید؟
- ببین نارحت نشو،از فردا کلی آدم قراره از تو حرف شنوی داشته باشه اولین چیزی که این جذبه رو تو مخاطبت به وجود میاره ظاهرته
بر منکرش لعنت ولی پول من نهایت تو این پاساژه میشد یه لنگه جوراب! پکر شدم رومم نمیشد بگم پول این ریخت و پاشا رو ندارم. ناچارا باهاش همراه شدم. جلوی یه مانتو سرا زد رو استپ،ازم نظر خواست که من با دیدن قیمتا زبونم نمیچرخید چیزی بگم. خودش سه مدل مانتو به رنگای آجری،مشکی و آبی کاربنی انتخاب کرد و گفت برو بپوش. تو اتاق پرو که تنها شدم دلم میخواست عین اینا که از تو زندان یه راه میکنن به بیرون دست به کار یه راه فرار بشم ولی بی فایده بود. مانتوی مشکی رو پوشیدم و تو آینه گفتم: خیلی بِت میاد ولی خب ...
مانتو آبیه که اصلا از این رو به اون روم میکرد ،سومی هم خوب بود. مینو خانومم هر بار با به به و چه چه تائید میکرد و قبل از اینکه من بیام بیرون سه تاشو ازم گرفت. داشتم میرفتم سمت فروشنده که مینو نایلون به دست گفت: بجنب برم بقیه ی جاها که دیره.
از مغازه که بیرون اومدیم صداش زدم. وایساد.
- مینو ...من... یعنی اینجا خیلی گرونه
دستمو گرفت و به سمت یه لباس فروشیه دیگه رفت،کشیدمش عقب باز وایساد و گفت: تو قول دادی
قول ،اونم قول مردونه.
- سر قولم هستم ولی...
- تو فکر کن یه هدیه س...
نزاشتم ادامه بده و گفتم: هدیه مدیه رو بی خیال باید قبول کنی خرد خرد بهت پس بدم
لبخند مهربونشو زد و گفت: باشه
تا ساعت یازده شب چند مدل شلوار و کفش و کیف و روسری و هزار تا چیز دیگه هم خریدمی. اگه عمرمو ضربدر صد هم میکردم نمیتونستم بگم اندازه ی تمام عمرم خرید کردم!
در کنار همه ی اینا یه چند تا کتاب آموزش کامپیوترم خریدیم،همون شب مینو لب تابشو بهم داد تا به محض گیر آوردن فرصت بشینم اونو یاد بگیرم. ساعت دوازده خرد و خاکشیر رسیدم خونه. مامان یه پتو پیچیده بود دورش و رو پله ها نشسته بود. الهی بمیرم ،خواب بود. یواش کنارش نشستم و گفتم: مامانی..مامان... ننه...
به آخریه جواب داد و با چشای نیمه باز گفت: کجایی تو دختر؟
صورتش ماچ کردم و گفتم: گفتم که دیر میام،پاشو بریم تو قندیل بستی
با اینکه هر دو از زور خستگی تو چرت بودیم ولی هم من باید با یکی حرف میزدم و خالی میشدم هم مامان از دیدن اونهمه وسیله سر از پا نمی شناخت.
این مدت که از صدف دور شده بودم خیلی حرفا رو دلم بود منم که خدای فک زد فقط باید تو گوش یکی ویز ویز میکردم تا آروم بشم . همونجور که مامان با ذوق لباسا رو بالا و پائین میکرد منم حرف زدم. یه ساعت دیگه بین خواب و بیداری گفتم: نه نه اذون بیدارم کنیا
بی اینکه جوابشو بشنوم بیهوش شدم.
صبح صدای اذون و مامان با هم تو گوشم می پیچید ولی دریغ از اینکه بتونم لای چشامو باز کنم. یه چیزی تو مغزم میگفت زودتر بلند شو ولی نمی دونستم چیه تا اینکه خواب مینو رو دیدم و عین فنر از جام پریدم. تا یه تکونی به خودم بدم ده بار خمیازه کشیدم که دفعه ی آخری یکی محکم زدم دم دهنم بلکه ول بشه. لنگون لنگون راه افتادم سمت حیاط ،مامان که نمازش تموم شده بود ژاکتمو داد دستمو گفت: بپوش سرما میخوری
کشیدمش رو کولم و پامو گذاشتم بیرون. چشام هنوزم بسته بود ،تا تو دمپایی جا بگیره بر اثر اصابت کف پام به موزائیکای سرد یه کم هوشیار شدم. بعد از وضو گرفتنم صورتمو گرفتم زیر شیر آب که دیگه قشنگ بیدار بیدار شدم.
نمازمو که خوندم لپ تاب رو روشن کردم . به مامان که زیر پتوش دراز کشیده بود و مشغول خوندن چند تا دعایی که به قول خودش صدقه سر پدربزرگ خدا بیامرزش تو ذهنش مونده بود، گفتم: بی زحمت چایی رو زودتر دم کن،پر رنگم باشه
باشه ای گفت و رفت تو اشپزخونه منم کتابمو برداشتم تا ببینم چیزی حالیم میشه یا نه. تا یه ساعت دیگه کله م فقط بین صفحه ی کتاب و لپ تاب در نوسان بود و در انتها موفق شدم چند تا نیو فولدر بسازم!!!
از بس اظطراب داشتم نتونستم صبحونه بخورم و پاشدم آماده بشم. مانتوی آبی رو به همراه یه شال و شلوار جین مشکی پوشیدم. یه کم از عطر خوشبویی که مینو با وسواس تمام انتخاب کرده بود رو هم زدم. یه سری وسایل آرایشم خریده بود ولی چون من تا الان هیچ وقت جز کرم مرطوب کننده به دست و صورتم نزده بودم ترجیح دادم بی استفاده بمونه. یه کفش راحتی مخمل آبی با یه کیف جمع و جور مشکی هم زدم تنگ تیپم . آینه ی قدی نداشتیم ولی چشم که داشتم،از بالا تا پائینمو یه دید زدم وقتی سرمو بالا آوردم با چهره ی خندون مامان رو به رو شدم.
- ماشالله چه خشگل شدی... یه دقیقه وایسا
تند تند چارقل رو خوند و فوت کرد سمتم.دستامو که خیلی یخ بود سمتش گرفتم و گفتم: امروز هر کاری داری بزار زمین و یه نفس برا من دعا کن
گرچه از سردی دستم یکه خورد ولی به روی خودش نیاورد و گفت: همینم مونده، تو حواست رو جمع کن با مردمم خوش خلق باش مطمئن باش از پس همه چی بر میای
مامان همیشه روحیه ش خوب بود،گرچه یه ازدواج ناموفق داشت و زندگی همچین راه به راه بهش تو سری زده بود ولی هیچ وقت خنده از رو لباش محو نمیشد منم هر وقت کم میاوردم انقد تو گوشم حرفای انرژی بخش میزد که باز سرپا میشدم. بوسش کردم و زدم بیرون. یه ربع به هفت دم ایستگاه بودم که واحدم همون موقع رسید. باید دو تا خط عوض میکردم و حدودا ساعت هفت و نیم رسیدم.
با دیدن اون تشکیلات نفسم گرفت،تا برسم دم در مزون چند تا آیه الکرسی خوندم و وارد شدم.
سکوت و خالی بودن فضا می گفت درس یک: هنوز موقع اومدن سر کار نیس
ولی به هر حال یکی باید این در رو باز کرده باشه. گوشامو تیز کردم و به دنبال صدای شر شر آب راه افتادم. یه آشپزخونه و در آسانسور و در یه اتاق دیگه پشت راه پله ها قرار داشت. چند ضربه به در اشپزخونه زدم و قبل از اینکه کسی بگه بیا تو خودم چند قدم رفتم داخل. صدای مردی اومد که: بیرون منتظر باشین،ساعت هشت کارکنا میان
در حال نگاه کردن آشپزخونه ی فوق مجهز گفتم: سلام...
شیر آب رو بست و در حالی که دستشو با پارچه ای خشک میکرد با اخمای در هم گفت: علیک سلام،بیرون منتظر ...
پریدم وسط حرفش و چون شناخته بودمش گفتم: آق فتاح،درسته؟
نگاشو بالا آورد و دوباره با اخم گفت: فرمایش؟
- شوما اولین نفر میای سر کار؟
دستمالشو دست به دست کرد و گفت: بله چطور؟
لبخند مهربونی زدم و گفتم: یکی از مشتریاتون خیلی تعریف برو بچه های اینجا رو کرده الخصوص شوما رو
نگاشو بالا آورد،بازم سرشو انداخت زیر و گفت: اینجا همه میان برا یه لقمه نون زحمت میکشن سرشون به کار خودشون گرمه کاری به کار مشتریا ندارن
سوتی خودمو پوشوندم: خب شاید اونم از همین ِ شوماها خوشش اومده،میدونی آق فتاح این دوره زمونه آدم فضول زیاده اینه که کارکنای اینجا اسمشون به خوبی در رفته
قبل از اینکه چیزی بگه اضافه کردم: من بیرون منتظر میمونم
شروع کرد میز ناهار خوری بزرگی که وسط قرار داشت رو دستمال کشیدن و گفت: بفرمائین
تهش یعنی اینکه مام از اول همینو گفتیم فضول خانم!
وقتی از آشپزخونه اومدم بیرون یواشکی دستگیره اون یکی اتاق رو کشیدم پائین ولی بسته بود،به روی مبارک نیاوردم و شروع کردم بین خنچه ها قدم زدن. سرم داشت گیج میرفت،هنوز کار شروع نشده داشتم کله پا میشدم ولی نمیزاشتم. برگشتم سمت اشپزخونه،فتاح با دیدنم گفت: تا یه ربع بیست دقیقه ی دیگه...
چقد توضیح اضافه میداد،گفتم: یه لیوان آب قند میخوام
ناگفته نمونه صبرش زیاد بود،فوری یه لیوان برداشت و یه مشت قند ریخت توش. به جای آب چایی ریخت و گفت: اثرش از آب بهتره.
لیوان رو دستم داد و یه صندلی عقب کشید: بشینین رنگتون پریده
علی الحساب از اولین زیردستم خوشم اومده بود! چایی رو کم کم خوردم و گفتم: دستتون درد نکنه صبحونه نخورم فک کنم فشارم افتاده
داشت تو یه سینی استکان میچید و گفت: خیلیم زود از خونه زدین بیرون دخترم
خندم گفت ولی محض اون جذبه ای که در آینده به کارم میومد گفتم: آخه وقت برا من طلاس!
دیدم دیگه چیزی نمیگه بلند شدم بیام بیرون ولی صدام زد و گفت: این لقمه رو بخورین تا دوباره حالتون بد نشه
هنوزم چیزی نمی تونستم بخورم برای همین ازش تشکر کردم و گفتم: مرسی همون چایی کافی بود.
اومدم بیرون تا مزاحم کارش نباشم همین موقع مینو هم زنگ زد تا ببینه چیکار می کنم و دلگرمم کنه ولی این حرفا چیزی از ترس و نگرانیم کم نمیکرد. یکی یکی بقیه هم از راه می رسیدن،دو تا از خانمای دیروزی همین که منو دیدن شناختن ولی دختر رنگ و روفته ی دیروز کجا و آدم نو نوار امروز کجا؟
با هم یه سلام رد و بدل کردیم و اونا هم مثل بقیه رفتن سر کارشون. تا ساعت هشت عالم و آدم اومدن جز اونی که قرار بود تکلیف ما رو روشن کنه. از بس دندونامو بهم فشار داده بودم فکم درد گرفت. ده دقیقه از هشت گذشته همونطور که به بیرون زل زده بودم قلبم ضربانش رفت بالا. بالاخره اومد. با غرور خاصی از ماشینش پیاده شد و با سنگینی تمام اومد سمت مزون.
ناخواسته وایسادم،زانوهام داشت می لرزید،من واقعا چه کاری از دستم ساخته بود؟
تو فکر این بودم که چجوری اعلام وجود کنم که همزمان با ورودش فتاح از آشپزخونه بیرون اومد و شروع کرد سلام و احوالپرسی. وقتی جوابشو گرفت رو کرد سمت من و گفت: یاحا خان این بنده خدا از صبح زود اومده یه لطفی بکنین کارشونو زودتر راه بندازین
از این بدترم میشد جلسه ی معارفه انجام بشه؟ حالا مثلا دلسوزی بود در حقم کردی پدر جان؟
با دیدن نگاش بازم هول گفتم: سلام
تعجبش از دیدم مخفی نموند. با مکث جوابمو داد و با قدمایی نامطمئن اومد سمتم. لبشو تر کرد و گفت: بفرمائین دفترم
جلوتر راه افتاد و منم دنبالش. همین که در آسانسور بسته شد و حرکت کرد چسبیدم کنج اتاقک و چشامو بستم. شروع کردم با خودم حرف زدن: الان بالا میارم... ای خدا نیفتم ... از پله ها که بهتر بود... چرا نمیرسیم... خدایا کمک ...
- خانم... خانم...
چشم بسته گفتم: هان؟
- میشه بیاین بیرون؟
لای یکی از چشمامو باز کردم ،در آسانسور باز بود و یه پا هم جلوش بود. چشمامو کامل باز کردم. به قول فتاح یاحا خان یه دستش به کمرش وایساده بود و بر و بر منو نگاه میکرد. خودمو از اون گوشه کندم و رفتم بیرون. گاف اول رو به بدترین وضع داده بودم هیچ راهیم نداشت روشو بپوشنم. اینبار من جلوتر بودم،سعی کردم آروم باشم. شونه هامو راست گرفتم و محکم تر قدمامو برداشتم.جلوی دفترش وایسادم ،اونم که حالا دستش تو جیب شلوارش بود رسید و با کشیدن یه کارت در اتاق رو باز کرد. چشم دلمو روی زیبایی خیره کننده اون دفتر بستم و روی آخرین مبل نشستم. تازه وقتی پشت میزش قرار گرفت دیدم بد نبود دو تا مبل جلوتر می نشستم تا لاقل صدا به صدا برسه.
گوشیش رو چک کرد و گذاشت کنار،دستاشو تو هم قلاب کرد و گفت: خانم ِ...
بی درنگ گفتم: خاتون!!!!
گاف دوم رو جمع جور کردم: یعنی علوی ،خانم علوی!!!
خانم گفتنم بخوره فرق سرم،حرکت سینه ی ستبرش نشون از کشیدن یک نفیس عمیق بود و گفت: خانم علوی،چقدر در جریان کارایی که قراره انجام بدین هستین؟
خانم علوی برام غریبه بود ولی تو اون لحظه یه حس خوبی بهم داد. پای راستمو انداختم روی پای چپمو و گفتم: در حال حاضر هیچی
- یعنی شما چشم بسته قبول کردین وارد اینکار بشین؟
- نه اتفاقا زمونه چشای من یکی رو زیادی وا کرده،در مورد کار اینجام دقیق نمیدونم باس از کجا شروع کنم.
بلند شد و گفت: پس بفرمائین تا با وظایفتون آشنا بشین
سر سختی حرفا و رفتارش یه جوری بود که من دلم میخواست همونجوری رفتار کنم. بی اینکه چشم ازش بگیرم گفتم: بفرما
جلوی آسانسور گفت: اگه می ترسین از پله ه
مطالب مشابه :
جداول زمانبندی دروس
-توانایی طراحی لباس با استفاده از انواع برش -توانایی نمونه پارچه پوست (با نقوش ببری،پلنگی
داستان من و زندایی نغمه
بیبی لباسها و پارچههای آبروی ما رو ببری خوبی با شعر و موسیقی سنتی ایران
رمان مزون لباس عروس 3
رمان مزون لباس با کسی که پارچه ها و بقیه ی کاری از پیش ببری دُرُسه؟ - نه با
زن دختر کلاه پردار پر دار لبه دار ایستاده مغرور افاده لباس سیاه سیه مشکی دامن بلند شال پارچه ساری سب
دار لبه دار ایستاده مغرور افاده لباس سیاه سیه مشکی دامن بلند شال پارچه با شکوه لباس
برچسب :
لباس با پارچه ببری