دردم30

ردم سروان سری تکون داد ولی با هشدار به من گفت: حق ندارم جایی برم...فکم از سرما محکم بهم میخورد... همه جام میلرزید... دستهام پر از لک های خون خشک شده بود... زیر ناخن هام... موهام گره خورده بودن بهم... هنوز جای کلیپسم رو سرم درد میکرد...صدای کسرا که داشت کسی رو دلداری میداد توجهمو جلب کرد...هانیه و مونس جون وشیما اومده بودن...صدای هانیه که مدام میگفت: مهدی چش شده... مهدی کجاست رو اعصابم بود...اشکام بی توقف روی صورت یخ زدم میبارید...به سختی از جام بلند شدم... کف پاهام میسوخت... پا برهنه تو حیاط به سمت کسرا دوییده بودم و چند تا سنگ ریزه کف پامو خراش داده بود... دم پایی های پلاستیکی که کسرا از اورژانس برام گرفته بود رو پام کردم... کشون کشون به سمت کسرا رفتم.کسرا با دیدن من با قدم های بلندی به سمتم اومد...اروم گفت: چرا بلند شدی عزیز دلم؟ دستهامو بهش نشون دادم وگفتم: همه جام خونیه... کسرا دستمو گرفت و گفت : بیا بریم از این ور گلم...ودستشو حایل کرد دور شونه های منو وادارم کرد تا بهش تکیه بدم...بی توجه به هانیه و مونس جون به سمت دستشویی رفتم... در وباز کرد... زنی با چپ چپ به کسرا نگاه کرد... ولی کسرا محل نذاشت، شیر اب گرم روشویی رو باز کرد ... استین پالتوی منو بالا داد... دستهامو برد زیر شیر اب گرم...با دیدن کاسه ی روشویی که پر ازخون اب میشد باز گریه کردم...کسرا نچی گفت و اهسته زیر گوشم زمزمه کرد: عزیزم همه چی تموم شد... خانمم اروم باش... همه چی تموم شد گلم... ببین من کنارتم...تو اینه به صورت پریشونم نگاه کردم...یه رد سرخ روی صورتم مونده بود ... شاید ضرب دست اقا مهدی بود...پوست لب بالام کنده شده بود و یه لخته خون سیاه روش چسبیده بود...کسرا تو مشتش یه مشت اب سرد پر کرد و صورتمو شست... موهای پریشون و بازمو زیر شالم فرستاد...از سرمای اب لرز کردم... کسرا نگاهی بهم کرد وگفت:سردته...داشتم میلرزیدم که حس کردم لباس زیرم خیس خیسه... حس خالی شدن و داشتم... نمیدونم چقدر گذشت که دستی به شلوارم کشیدم... جین سیاهم ردی از خون داشت... دوباره دست کشیدم... کف دستم پر خون شد...زیر نگاه سنگین کسرا ... دوباره دو دستمو به سمت کشاله ی رون وسط پام کشیدم... جفت دستام پر خون شد... به کسرا که بهت زده به من نگاه میکرد ... نگاهی کردم و چیزی نگذشت که همه چیز سیاه شد و متوجه چیزی نشدم!وقتی چشمامو باز کردم ... مونس جون بالای سرم نشسته بود و اروم اروم موهامو نوازش میکرد.وقتی فهمید چشمامو باز کردم ، صلواتی فرستاد و پیشونیمو غرق بوسه کرد... متوجه موقعیتم نبودم... یخرده رو تخت خودمو بالا کشیدم... به دستم سرم وصل بود... یه پیرهن صورتی بیمارستانی تنم بود.سردم بود و پوست تنم دون دون شد.مونس جون اخرین دونه های تسبیحشو ذکر گفت. دستی به صورتش کشید و گفت:خوبی عروس گلم؟لبام خشک خشک شده بود ... نفس عمیقی کشیدم وگفتم: من چم شد؟مونس جون دستمو که بهش سرم وصل نبود تو دستش گرفت و حینی که نوازش میکرد گفت: هیچی عروس گلم... و اب دهنشو قورت داد .یه لحظه منو تو سکوت به حال خودم گذاشت.چشمامو بستم و تمام اون کابوس زنده رو از نو تو ذهنم مرور کردم...با وحشت چشمامو باز کردم... مونس جون لبخندی زد وگفت: شکر خدا بخیرگذشت.با ترس گفتم:اقا مهدی حالش خوبه؟مونس جون: اره عزیزم... اون حالش خوبه... تو هم ایشالا تا فردا خوب میشی...-فردا ... فردا؟ یعنی باید تا فردا اینجا بمونم؟ مونس جون: اره قربونت برم... یخرده ضعیف شدی باید قوت بگیری... ایشالا اینم میگذره ... و پتویی رو که پایین تختم تا شده بود رو باز کرد و روی پاهام و شکمم انداخت.لبخندی زد و گفت: کسرا رو فرستادم شیما رو بذاره خونه حسین... هانیه هم تو اتاق مردونه است... همراه مهدیه...روموبرگردوندم تا بغضمو مونس جون نبینه...اما اون فهمید .... مکثی کرد و درحین نوازش موهام با قربون صدقه گفت: نذاشتم کسرا ببینه لباست چه پاره بود...به مونس جون نگاهی کردم ... نفس عمیقی کشید وگفت: خدا ازش نگذره ... میدونم اون باعث وبانیه حال و روز توئه ...مونس جون داشت نوازشم میکرد... لبه ی تخت نشست و گفت: بهم بگو چی شده ... یه بار غفلت کردم روزگار دخترم سیاه شد... بگو نیاز جان... بگو چی شد بین تو و اون پست فطرت... کی اونطور وحشیانه به سینه ی تو چنگ زده ... هان؟ من زنم ... میفهمم دخترم... بگو چی شده؟؟؟ بگو دختر گلم...مونس جون نگام میکرد... اشکم سرازیر شد... مونس جون سرمو گذاشت رو سینه اشو باز به هق هق افتادم... پیرهن مونس جون و مشت کردم و زار زدم... دوباره ودوباره زار زدم ...هرچی بیشتر گریه میکردم بیشتر حس میکردم پرم و خالی نمیشم...مونس جون بوسه ای رو موهام زد و منم کم کم براش گفتم... هرچی که شده بود ... هر اتفاقی که افتاده بود...مونس جون هم باارامش گوش میکرد و میذاشت تا من خودمو با گریه و ناگفته ها خالی کنم...مونس جون با صورت خیس اشکش گفت: بی شرف واسه همین اصرار میکرد بیام لوله ی اب و درست کنم؟؟؟ کاش پام قلم میشد نمیرفتم با هانیه امام زاده صالح... کاش زبونم لال میشد به شیما اجازه نمیدادم بره خونه ی دوستش... کاش...و دستشو روی چشمهای خیس اشکش حائل کرد.با شنیدن صدای اذان صبح درد ودل ها و هق هق وزاری من و نصیحت ها و حرفهای پر از مسکن مونس جون تموم شد...رفت وضو بگیره برای نماز صبح... توی همون اتاقی که بودم سجاده ای پهن کرد و روی زمین نشست... میدونستم ایستاده نمیتونه نمازبخونه...
در اتاق باز شد. پرستاری وارد شد و سرممو دراورد و یکی دیگه زد.رو بهم پرسید:خوبی؟ درد نداری؟سرمو به علامت نه تکون دادم وگفتم: من فردا میتونم مرخص بشم؟پرستار :تا ببینیم دکترت چی میگه... بهرحال یه جنین 40 و خرده ای روزه رو از دست دادی... گنگ زل زدم به پرستار...فشارمو گرفت و داشت میرفت که چنگ زدم به یونیفرم سورمه ایشو گفتم: بچم مرد؟پرستار ابروهاشو بالا داد و گفت: نمیدونستی؟ با اشاره به مونس جون که قنوت گرفته بود گفت: فکر میکردم بهت گفتن... دوباره بغض به گلوم چنگ انداخت و پرستار سر به زیر از اتاق خارج شد.مونس جون از سر سجاده بلند شد ... با لبخندی که میخواست حال و هوای منو عوض کنه گفت: پیری هم بد دردیه ها... نه میتونی بشینی... نه بلند شی... نه میتونی...و بهت زده به صورت خیس اشک من خیره شد.دستمو به پیشونیم کشیدم وگفتم: مونس جون شما میدونستی بچم مرده؟؟؟مونس جون لبشو گزید و زانومو سخت کشیدم تو شکمم و سرمو روش گذاشتم... مونس جون اقا مهدی رو بست به رگبار فحش و بد وبیراه ... داشتم هق هق میکردم که مونس جون دستشو گذاشت رو شونه اموگفت: بسه مادر... طوری نشده که ... سال دیگه یه بچه ی دیگه ... اتفاق بود پیش اومد... تنت سالمه... خودت سالمی... دست مونس جون و پس زدم و وسط هق هقمو گفتم : تقصیر شوهر هانیه است... تقصیر اونه... تقصیر اونه ...خدایا... این شب لعنتی کی تموم میشد؟؟؟ چرا با من اینکار وکردی؟؟؟ چرا ... دستهامو جلوی صورتم گرفتم و زار زدم... شونه هام بی توقف میلرزیدن... مونس جون نمیتونست ارومم کنه ... من اروم شدنی نبودم... انگار هرچی بغض وغصه داشتم همه با هم به سمتم هجوم اورده بودن و هیچ جوری نمیتونستم از زیر بار تحملشون شونه خالی کنم...هق هقم اونقدر شدید شده بود که نفسم تنگ و تنگ تر میشد...مونس جون محکم زد به صورتش و از اتاق بیرون رفت... چشمامو بسته بودم... قفسه ی سینم انگار داشت زیر دستگاه پرس له میشد...قلبم انگار نمیزد... نفسم بالا نمیومد گوشام سوت میکشید... صدای هق هقمم دیگه تو گلوم خفه شده بود... انگار یه چیزی راه نفسمو بسته بود ...من بچمو نمیخواستم... ولی اینطوری از دست دادنش هم نمیخواستم... سر هیچ و پوچ... سر هرزگی یه نفر دیگه ... بچه ی من چه گناهی داشت که نیومده رفته بود!!!چشمامو بستم حس میکردم دارم خفه میشم که چیزی رو صورتم قرار گرفت ... چیزی زیر پوستم تزریق شد... و دیگه هیچ چیز نبود جز سیاهی و سکوت... چشم که باز کردم ، بوی پلاستیک اولین چیزی بود که تو سرم پیچید... یه ماسک اکسیژن روی صورتم بود که بوی بد پلاستیک میداد... اروم کششو از رو سرم دراوردم... کسرا پشت پنجره ایستاده بود.سرمی به دستم نبود... سرجام نشستم... پاهامو از تخت اویزون کردم، پنجه هامو توی اون دم پایی های پلاستیکی که ده سایز از پای من بزرگتر بود فرو کردم.ناخن هام از سرما کبود شده بود ... سلانه سلانه به سمت کسرا رفتم ... کنارش ایستادم...هوا بارونی بارونی بود.کسرا عکس العملی نشون نداد ... کنارش ایستادم... گرم بود. از حرارت وجودش کم کم یخ تنم داشت ذوب میشد.کسرا اهسته گفت: صبح بخیر...با صدای خش داری گفتم: صبح بخیر... کسرا اروم گفت: درد نداری؟-نه...کسرا اهی کشید و گفتم: تو خوبی؟سرشو به علامت نه به طرفین تکون داد.خفه گفتم: چرا؟کسرا خفه تر از من زمزمه کرد: باورم نمیشه بچمون و ازدست دادیم!مات شدم... از کجا میدونست؟؟؟ از پرستار و پزشک پرسیده بود؟و در نهایت بعد از یه سکوت مدت دار زمزمه کرد: وقتی از اتاقت زدم بیرون ... مادرت و پدرت فهمیدن که بحثمون شده ... روم نشد از خونه برم بیرون... مامان دعوتم کرد چایی بخورم...کاپشنمو دراوردم و قبول کردم... بابات پاشو رو پاش انداخت و گفت: بحث تو همه ی زن و شوهرا مرسومه ... همیشه بوده ... نمک زندگیه... وقتی مامانت رفت اشپزخونه تا اجیل وشیرینی بیاره ... بابات گفت: نعمت نازکشی رو از زنا نگیر... خندم گرفت ... عصبانیتم فروکش کرد ... رفتم دستشویی تا وضو بگیرم... تو هم رفتی حموم ... وقتی وارد اتاقت شدم تا نمازمو بخونم... لبه ی تختت نشستم تا جورابمو پام کنم... دیدم یه برگه از زیر بالشت زده بیرون... فضولیم گل کرد... خندید و گفت: برش داشتم... وقتی توشو خوندم... میدونی یه تجربه ی جدید بود ... اصلا باورم نمیشد ... داشتم پدر میشدم ... اصلا تو مخیله ام نمیگنجید... در وکه باز کردی خواستم بغلت بگیرم و ببوسمت وازت بخاطر یه همچین نعمتی تشکر کنم... اما ترسیدم فکر کنی نکنه من بخاطر اینکه این وفهمیدم اومدم منت کشی و ناز کشی... گذاشتم تا لذت دادن این خبر و ازت نگیرم... گذاشتم ذوق وشوقمو ببینی... اینقدر لایق نبودم که بهم بگی... یه هفته صبر کردم... ده روز صبر کردم... دو هفته صبر کردم... دیروز هجدهمین روزی بود که فهمیدم پدر شدم و تو ...وبهم نگاه کرد... چشماش برق میزد ... شفاف بود اما... روشن بود اما ... از اشک برق میزد! لبخند تلخی زد و گفت: نوزدهمین روز پدر شدنم مصادفه با ...یه قطره اشکش اروم چکید پایین وگفت: لایق نبودم بهم بگی پدر شدم ... لایق نبودم خبرشو از دهن تو بشنوم؟؟؟ میخواستی بهم نگی؟؟؟دستمو به سمت صورتش دراز کردم اشکی که غلت خورده بود رو پاک کردم... کف دستمو بوسید و گفت: این تنها چیزی بود که نمیتونستی پنهان کنی ها ...میون گریم گفتم: چطور؟خندید و لپهاشو باد کرد و گفت: اخه وقتی تپل میشدی شیکمت بزرگ میشد... چطوری میخواستی ازم غایمش کنی؟خندیدم و اونم دوباره اهی کشید دستشو باز کرد و منو کشید تو بغلش... سرشو گذاشت رو سرم و زیر گوشم گفت:لابد قسمت بود ... دماغشو بالا کشید و گفت: تو خوبی؟پیشونیمو تو قفسه ی سینه ی گرمش پنهون کردم و گفتم:-خوبم...منو بیشتر به خودش فشرد و گفت: عین بچه گربه ها میمونی... تو بغل ادم گم میشی... نفسم داشت میگرفت ...رو سرم بوسه ای زد وگفت: بهش فکر نکن عزیزم...نفسمو تو سینه حبس کردم... پلکهامو بستم... دیروز از ذهنم پاک نمیشد... عزیزم گفتن های اقا مهدی...یه لحظه حس کردم نمیتونم تو بغل کسرا باشم... خودمو تند عقب کشیدم...و ازش فاصله گرفتم... زیر نگاه سنگینش به سمتم تختم رفتم... با این حال لبخند مهربونی زد و گفت: مامان میگفت وقتی تو رسیدی خونه اقا مهدی اونجا پایین پله ها افتاده بود...با بهت به کسرا نگاه کردم...و ازش فاصله گرفتم... زیر نگاه سنگینش به سمتم تختم رفتم... با این حال لبخند مهربونی زد و گفت: مامان میگفت وقتی تو رسیدی خونه اقا مهدی اونجا پایین پله ها افتاده بود...با بهت به کسرا نگاه کردم... ولی یه لحظه از اینکه اون ماجرا رو نفهمیده خیالم راحت شد از اینکه میفهمید میترسیدم ... یه نفس عمیق کشیدم.سرمو تند تکون دادم وگفتم: اره ... من رسیدم خونه دیدم نقش زمین شده ... کسرا اهی کشید و گفت: معلوم نیست مردک باز چی مصرف کرده ... و دستی به پیشونیش کشید وگفت: دکتر ت میگفت حالت خوبه حتی همین امروزم میشه مرخص بشی... بهش نگاه کردم وبا مکث گفتم: معذرت میخوام کسرا...کسرا خم شد و پیشونیمو بوسید و گفت: دفعه ی بعدی زود بهم بگو...چشماش برقی زد و شیطون خندید و گونمو بوسید و گفت:دیروز خیلی حالت بد بود ... رومو برگردوندم وگفتم:نه که بارون میومد شلخته بودم... بعدم که سر و وضع اقا مهدی و دیدم و ... و نفسمو کلاممو با هم تو گلوم حبس کردم.کسرا اهسته گفت: خیلی تو زحمت افتادی، اماده میشی بریم خونه؟سرمو تکون دادم و نگاهی به صورتم کرد و گفت: راستی لبت چی شده؟ دستی به لبم کشیدم وگفتم: هیچی پوستم خشکه زده بود با دندونم کندم...با خیرگی خاصی داشت نگام میکرد ...به دروغم اضافه کردم: یعنی تبخال بود ...حالا با یه نگاه باورپذیر تر قبول کرد... اروم با سر انگشت موهامو نوازش کردو حینی که داشتم لباس هایی که واسم اورده بود عوض میکردم گفت: یه کار جدید پیدا کردم...میدونستم داره این حرفا رو میزنه تا هم من ... هم خودش از شوک چیزهایی که از دیروز برامون پیش اومده بود دربیایم... هرچند که من همه ی دیروز رو مدام تو ذهنم مرور میکردم ... یه لحظه عصبی میشدم و پلکم میپرید ... یه لحظه غمگین میشدم ... سردم میشد و پوست تنم از لرز مثل پوست مرغ میشد...حس میکردم دچار تیک عصبی شدم ... مدام پلک میزدم و زیرچشمم نبض میزد ... یا تو چند ثانیه تپش قلب میگرفتم و شقیقه هام تیر میکشید...کسرا کنارم اومد... دستمو گرفت که تند پسش زدم...از خودم و کارم تعجب کردم... ولی اونقدر تو فکرم داشتم اتفاق دیروز و مرور میکردم اصلاحواسم به کسرا نبود.کسرا اروم گفت:طوری شده؟سرمو به علامت نه تکون دادم ودستشو گرفتم تو دستم... لبخندی زد و باهم از اتاق خارج شدیم...در وبا کلید باز کرد ... با دیدن کف زمین که عاری از لک های خون بود نفس عمیقی کشیدم ... وقتی اقا مهدی رو اونطوری روی زمین میکشیدم رو دوباره تو ذهنم اوردم حس کردم کمرم درد گرفت ... مونس جون با اسپند به سمت من اومد وگفت:خوش اومدی دختر گلم... رومو بوسید و گفت: برو بالا به تنت یه ابی بزن، نهار حاضره...نفسمو فوت کردم ... دستمو به نرده گرفتم که کسرا گفت: اقا مهدی اینجا افتاده بود؟به پایین پله ها نگاه کردم... تصویر غرق خونش اصلا از ذهنم پاک نمیشد فقط سرمو تکون دادم و کسرا نگاهی به بالای پله ها انداخت اخم هاش تو هم رفت و زیر لب گفت: اصلا اقا مهدی طبقه ی بالا چیکار داشته که از عقب پرت بشه پایین...نفسمو تو سینه حبس کردم که مونس جون اخمی کرد و گفت: مفتش شدی؟ محمد برو سر کوچه دوغ بگیر... کسرا: حالا مادر من ماست و اب و قاطی کن دیگه ... سر ظهری سوپر باز نیست...مونس جون:بازه خوبشم بازه ... برو تنبلی نکن ...واینستادم به بحث وجدلشون گوش بدم، پله ها رو بالا رفتم. مانتو و کاپشن وکیفم هنوز جلوی در بودن ... مات نگاهشون کردم و کسرا هم با دیدن لباسام که جلوی در اتاق بودن گفت: رختکنه اینجا؟وخندید و کیفمو برداشت و داد دستم.دوباره تمام درگیری هام با اقامهدی رو مرور کردم، کیفمو گفتم تو مشتم ... زیپش باز بود، نایلون قرصهایی که از ناصر خسرو خریده بودم هم توش چشمک میزد. کسرا با تعجب گفت: چرا دارو خریدی؟لبمو گزیدم خواستم زیپشو ببندم که کسرا دست اورد به سمت کیفم و نایلون داروها رو کشید بیرون ... -همین سرماخوردگی اینا...کسرا با تعجب به قرصها نگاه میکرد توش سرماخوردگی هم بود ... قوطی قرص میزوپروستول رو نگاهی کرد و گفت:این چی؟پرت پروندم:واسه کیست زنانه ... مال منم نیست . من برای مامانم خریدم!و اونقدر چهرمو کسل نشون دادم که کنجکاوی بیشتری نکنه ... در هرحال اهانی گفت و منم کیفمو یه گوشه تو اتاق گذاشتم و در حموم وباز کردم. ذهنم مشغول بود و کسرا هم مطمئنا علت اون دارو و اسمشو نمیدونست... تو اینه که داخل حموم بود به تن و بدن اش و لاشم نگاهی کردم... بالای سینم سه رد چنگ بود و زیرش کبود شده بود ... لبم زخم بود و زیر گوشم رو گردنم از شدت مکیده شدن خون مرده بود... زیر اب داغ ایستادم... به این امید که شاید ارومم کنه... وقتی دست به موهام کشیدم حس کردم پس سرم لخته های خشک خونه ... نفسمو فوت کردم دندونه های کلیپسم تو سرم رفته بود و دوتاش حتی هنوز لای موهام بود... اهی کشیدم که باعث بغضم شد... اشکم همراه اب از روی صورتم سرازیر میشد... دلم میخواست راهی بود تا ذهن خستمو تسکین بدم...!شاید پنج دقیقه زیر اب ایستادم، پوچ و تو خالی... اره تو خالی!!! خالیِ خالی... خسته بودم خسته تر شدم، شیر و بستم و حوله رو لنگ مانند به خودم پیچیدم... کسرا با دیدنم گفت:عافیت... و به سمتم اومد و گفت: خوبی؟ درد که نداری؟سرمو به علامت نه تکون دادم که کسرا دست هاشو روی شونه هام گذاشت با نگاهی مرموز خم شد تا لبامو ببوسه...به محض لمس و جفت شدن لبهامون چشمامو بستم.... یاد همراهیم با اقا مهدی افتادم... یاد بوی تلخ نفسهای اقا مهدی افتادم... حس کردم بغض به گلوم چنگ زد و نفس کم اوردم... کشیدم عقب که کسرا با تعجب بهم نگاه کرد...اشکامو قبل از فرو ریختن به روی گونه هام پاک کردم...کسرا شوکه گفت:طوری شده؟ اذیتت کردم؟دستی به لبم کشیدم وگفتم: نه... لبم زخمه بخاطر همین...کسرا لبخندی زد و گفت: حواسم بهش هست نمیذارم اذیت بشی...دوباره خم شد روم که نتونستم تحمل کنم و با کف دست زدم تو سینه اش و گفتم: ولم کن کسرا... کسرا متعجب با ابروهای تو هم رفته تر از دفعه ی قبل گفت: تو چت شده نیاز؟دستهامو رو صورتم گذاشتم و گفتم: برو بیرون لباس میخوام عوض کنم...کسرا اخم هاش تو هم فرو رفته بود ... با دهن نیمه باز داشت به من و رفتارام نگاه میکرد.میخواستم ازش دلجویی کنم وبگم الان امادگی ندارم که باهاش باشم... ولی تا خواستم دهن باز کنم چشمم افتاد به نمایشگر لپ تاپ و قوطی قرص میزوپروستول ... مات به صفحه ی ویکی پدیا خیره موندم ... تو نوار بالاش نوشته بود علت تجویز قرص... صفحه هنوز لود نشده بود! چشمم به مانیتور بود که کسرا دستشو به سمت سینم دراز کرد... حوله رو کمی کشید پایین... لبمو گزیدم. زخمم سوخت... چشمامو بستم.دو رد چنگ بالای سینم بود... کمی عقب رفتم ... کسرا با شدت بیشتری حوله رو کشید... حالا سومین خط موازی زخمم هم نمودار شد.هنوز حولم تو مشتش بود ...خودمو کشیدم عقب و گفتم: چیکار میکنی کسرا... الان امادگیشو ندارم... کسرا ولم کرد ... پشتمو بهش کردم و تند لباس هامو تنم کردم ... خواستم از اتاق خارج بشم که بازومو گرفت و منو به دیوار چسبوند دوباره لبهاشو گذاشت رو لبام... دیگه نمیتونستم طاقت بیارم تقلا میکردم تا از چنگش راحت بشم... کسرا با فاصله از من ایستاده بود نگام میکرد... درحالی که هنوز دستهام تو دستهاش بود نگام میکرد...گریم گرفته بود ... نالیدم : دستمو داری خرد میکنی...کسرا خم شد زیر گردنم درست همون جای خون مردگی رو بوسید که جیغ کشیدم وگفتم: ولم کن...کسرا با حرص پرتم کرد وگفت: چــــــــرا؟؟؟ از صبح تا حالا چه مرگته؟ خودت میفهمی چرا منو پس میزنی؟روی تخت نشستم و سرمو میون دستهام گرفتم و گفتم: بچم مرده ... کسرا: بچت مرده؟ تو که خوشحال بودی ... همین الان تو نبودی تو ماشین میگفتی بهتر ... میگفتی ما امادگیشو نداشتیم؟ تو که راضی بودی... تو که گفتی خوبه ... امادگیشو نداریم! و جلوم ایستاد ... دستشو با ارامش گذاشت رو شونه امو مجبورم کرد دراز بکشم...زیر لب گفتم:الان وقتش نیست .هنوز خونریزی دارم ...غلتی زد و کنارم قرار گرفت.با هق هق گفتم: کسرا ولم کن... کسرا عصبانی بود ... منم نمیفهمیدم چه مرگمه ... عذاب وجدان داشتم... چهره ی اقا مهدی انگار جلوی چشمم بود ... کسرا نفسشو تو صورتم فوت کرد... اروم از جاش بلند شد و تو عرض اتاق قدم زد...دستهاشو تو جیبش فرو کرد و بلند گفت: نمیفهممت ... نمیفهممت نیاز... نمیفهممت...پاهامو از تخت اویزون کردم و کیفمو برداشتم ... گوشیم و برداشتم و زدمش به شارژ ...انگار واجب بود جلوی کسرا... اما خودمم حال خودم ونمیفهمیدم... حس میکردم باید یه کاری بکنم ... یه کار عادی... یه کاری که پی به حس درونم نبره... یه کاری که صدامو درنیاره ... یه کاری که رازمو نگه داره... یه کاربی ربط.... بی دلیل... بی توجیه...از جام بلند شدم... بسته ی میزوپروستول هنوز رو میز بود ... صفحه ی لب تاپ هم کامل لود شده بود ... چشمم به تیتر ها بود: سقط جنین... قرص... روش های دارویی سقط...و اون مانیتور هنوز داشت اون تیترها رو نمایش میداد...لباس زیرم به زخمم میخورد و جاش میسوخت... کمی کششو شل کردم...کسرا عصبانی جلوم ایستاد...بهش نگاه کردم. یعنی دیده بود ... صفحه رو خونده بود!!! مثل من چشمش به تیترها خشک شده بود؟دستمو گرفت و زل زد تو چشمام... نگاهمو ازش گرفتم داد زد: به من نگاه کن... گوش نکردم...دوباره دادزد و دستمو محکم تر فشار داد.چاره ای نداشتم و زل زدم تو چشماش که از عصبانیت تیره و کبود شده بود ...هنوز زخمم میسوخت... دوباره دست بردم تا از تماس لباس با زخمم جلوگیری کنم...پوزخند مسخره ای زد وگفت: کیست ... واسه مادرت !!!... پس قرص هم برای مردن وکشتن بچه ات خریده بودی...بهتم زده بود . نمیدونستم چی بگم.کسرا مسخره گفت: تو که عادت نداری خودت به خودت چنگ بزنی هوم؟؟؟ با ترس گفتم:چی؟کسرا یقمو کشید پایین و گفت: این سه خط رو میگم... خیلی به تنت نشسته ، این کبودی ها ... و گردنشو کج کرد و با سر انگشت اشاره دست به زخم لبم کشید و گفت: تبخالتم خیلی جای شیکیه... و انگشتشو روی همون خون مردگی کشید و گفت: اینم جای خوبیه.... خودت که نمیتونی خودتو بمکی... بخصوص اینجا رو ...و هر پنج انگشتشو فرستاد زیر گردنمو پنجه هاشو قفل کرد زیر گلوم ... با یه صدای گرفته گفت: یا بگو چه مرگته ... یا یه بلایی سرت میارم که مرغای اسمون به حالت زار بزنن...دستمو به ساعدش گرفتمو گفتم: کسرا داری خفم میکنی...کسرا سرشو جلو اورد... از فشاری که به گلوم میداد بیشتر از من خودش سرخ وکبود شده بود ...نفسشو خالی کرد تو صورتمو گفت: تو که فکر نمیکنی من یه احمقم...؟؟؟ هان عزیزم؟؟؟ -کسرا تو رو خدا... بذار برم...کسرا زیرگوشم زمزمه کرد: این زخم و کبودی ها چین رو تنت؟چشمامو بستم و گذاشتم اشکام کل صورتمو بپوشنن... کسرا داد زد : بگــــــو...-سگک لباس ... لباس زیرم...کسرا هیستیریک و عصبی خندید و گفت:سگک لباس زیر سه تا خط ردیف واست جا میذاره؟؟؟ آره... سگک لباس زیر اینقدر باهوشه؟ میدونه کجا رو چنگ بندازه ... میدونه کجا رو کبود کنه ؟؟؟ سگک لباس زیر میفهمه تو چه لذتی میبری؟؟؟ آره کثافت؟؟؟دستشو از زیر گلوم برداشت...پرتم کرد رو تخت ...کسرا خم شد روم... با انگشت شصت و اشاره چونمو محکم گرفت تو دستش و گفت: سگک لباس زیر سه بار موازی خط میندازه؟ هان... سگک لباس زیرت کبودت میکنه؟ زیر گردنتو میمکه؟؟؟ به لبتم رحم نمیکنه؟؟؟ اصلا اینکه تبخاله... تبخاله چه دندونی زده به لبای تو... چه جای قشنگیه... انگشتشو روی لبام کشید وگفت: به تبخالت نگفتی من شوهر دارم... به سگک لباس زیرت نگفتی شوهرم ببو نیست... میفهمه ... و با عربده گفت: حالیش میشه؟؟؟ گاگول نیست؟؟؟.... فرق قرص سرماخوردگی و کیست و سقط و تشخیص میده؟؟؟ بهش گفتی من احمق نیستم؟؟؟ آره؟؟؟ازم فاصله گرفت و موهاشو کشید به چنگش...برگشت و دوباره بهم زل زد...توچشماش خون بود...از ترس صدام و گم کرده بودم...کسرا با داد گفت: چه گهی خوردی نیاز؟؟؟ چه غلطی کردی؟؟؟ چیکار کردی که از مرگ بچمون خوشحالی؟؟؟ هان؟؟؟ چیکار کردی ... برای چی به من نگفتی دارم پدر میشم؟؟؟ برای چی از بچمون هیچی نگفتی؟؟؟ هــــــــان؟؟؟ چرا میخواستی سقطش کنی؟؟؟با بهت و بغض داشتم نگاهش میکردم که با عربده گفت: چون مونی وجود نداشت... چون بچه ی ما نبود ... مگه نه؟؟؟ مگه نــــــــه؟؟؟نفسم بالا نمیومد که مونس جون در اتاق و باز کرد و گفت: اینجا چه خبره؟؟؟کسرا بی توجه به مونس جون به سمتم حمله کرد و با فریادی که باعث لرزم میشد گفت: چرا هیچی نمیگی؟مونس جون خاک برسرمی گفت و بازوی کسرا رو کشید وگفت: چه خبرته پسره ی ناحسابی؟کسرا با داد گفت: تو دخالت نکن مامان... برو بیرون ... مونس جون با حیرت نگاهشو بین من وکسرا رد و بدل کرد وگفت: برم بیرون که هرچی دلت میخواد بار این طفل معصوم کنی؟؟؟ این چه روزیه به سرش اوردی...کسرا نفس نفس میزد ... از حرص... از عصبانیت ...منم فقط تو سرم نبض میزد و نبض... انگار زمان و مکان واسم ایستاده بود ... مونس جون دست منو گرفت و گفت:برو پایین بشین... به سختی رو پام سوار شدم ... مونس جون با عصبانیت داد زد: یذره به مخیله ات فشار بیار که کی از دیروز از پشت پله ها رو با مغز افتاده زمین... کی تو خونش مواد پیدا شده ... کی تو این خونه با نیاز تنها بوده...نایستادم تا گوش کنم... پله ها رو هق هق کنون به پایین رفتم... درست جایی که اقا مهدی خونی افتاده بود نشستم رو زمین...مونس خانم با عصبانیت بلند بلند حرف میزد ... گوشامو گرفتم ...دلم نمیخواست هیچی بشنوم... سرمو گذاشتم رو زانوهام... و با تمام وجودم هق هق کردم ... سرمای زمین تو تنم نشست ولرزم گرفت... صدای مونس جون و شنیدم که میون گریه هاش میگفت: وقتی به فاطمه که تو خواب بود دست درازی کرد و اقات دیدش، نذاشتم کسی بفهمه ... اقات فهمید سکته کرد مرد ... از ترسم به فاطمه هم چیزی نگفتم مبادا بچم روحیه اش داغون بشه .... خواستم ابرو داری کنم... گفتم زندگی خواهرته پدر بچه اشه ... کسرا ... کسرا ...با حس کوبیدن پا روی پله ها... از جام سخت بلند شدم... کسرا داشت به من نگاه میکرد...منم به اون... چشماش یه دریا خون بود... چونه اش از حرص میلرزید گونه هاش از انقباض زده بودن بیرون. نبض سمت شقیقه و پریدن پلکش رو میدیدم ... از کف دستش داشت خون میچکید...ماتم برد... اروم پله ها رو پایین اومد ... هیچی جز حرص و غم تو نگاش نبود ... اروم و خشک گفت: درست میشه ...و سرشو تکون داد حس کردم صدای مهره های گردنش اومد... دوباره با همون لحن سرد و تلخ از ته چاه زمزمه کرد: درست میشه ... و اهسته اضافه کرد: برو قرصای مامان و بده ...اونقدر سرد گفت که بدتراز سرمای زمین سردم شد...پله ها رو بالا رفتم.. اینه شکسته بود چند قطره خون رومیز و وسایلم چکیده بود. مونس جون لبه ی تخت نشسته بود و گریه میکرد ... با دیدنم به هق هق افتاد و بریده بریده گفت: برو دنبالش... الان خون راه میندازه ...با دستپاچگی گفتم: مونس جون شما ...مونس جون اشکاشو پاک کرد و گفت: من خوبم مادر ... برو دنبالش... پالتو و شال و کیفم و گوشیمو برداشتم... یه روسری سفید از تو کمد بی هوا کشیدم بیرون و پله ها رو پایین رفتم ... کسرا پشت فرمون بود و سعی میکرد استارت بزنه اما ماشین روشن نمیشد...منصرف شد ... درپارکینگ و بست و منم پشت سرش راه افتادم ...سر خیابون دربست گرفت... تا نشست تو ماشین متوجه من شد.با تردید نگام کرد و ناچارا زمزمه کردم: میام ... خودشو کشید کنار و منم نشستم... دست چپش خون ریزی میکرد... نفس عمیقی کشیدم... هنوز اروم اشک میریختم... دست خودم نبود... نه لرزم نه گریم...!راننده با تعجب به ما نگاه میکرد.از تو اینه میدیدم چطوری با حیرت و تردید به ما نگاه میکرد.دستشو گرفتم تو دستم... از تو کیفم مو چینمو دراوردم... دو تا شیشه خرده رو پنجه هاش بود... با مشت زده بود تو اینه...به صورتش نگاه میکردم که هیچ تغییری توش بوجود نمیومد ... بی تفاوتی محض بود!روسری سفیدم و دور دستش بستم... هنوز خون ریزی داشت اما بهتر از هیچی بود...با دیدن سر درکوچه ی خونه ی هانیه ... نفسمو تو سینه ام نگه داشتم.کسرا حساب کرد ... پیاده شد ... منم دنبالش... بازوشو گرفتم تو دستم...کسرا چیزی نگفت ... منو میکشید خودشو میکشید... سنگین بودیم.. جفتمون ... کشون کشون راه میرفتیم... زنگ در وزد ... هانیه با دیدن ما فوری در وباز کرد وبا خوش رویی گفت :بفرمایید ...منو کسرا وارد خونه شدیم... طبقه ی دوم... جلوی پادری پر کفش بود.هدیه بدو بدو خودشو به کسرا رسوند...حسین و یلدا با تعجب به ما نگاه کردن ... موهای خیسمو که فرصت بستنشون رو نداشتم پریشون تو صورتم بودن... زیر شال فرستادمشون ... مادر مهدی هم به عصاش تکیه داده بود و بر و بر ما رو نگاه میکرد.کسرا محل به هیچکس نذاشت... اقا مهدی تو اتاق روی زمین تو رخت خواب بود.هانیه رو به من با بهت گفت:چطوری نیاز جون ... خواستم جوابی بهش بدم که کسرا دستمو کشید... با هم به اتاق رفتیم ودر وبستیم.اقا مهدی با ترس و سری بانداژ شده برو بر ما دو تا رو نگاه میکرد.در قفل نداشت... کسرا یه صندلی پشت در گذاشت و کنار تشک اقا مهدی نشست ...اقا مهدی خفه گفت:خوش اومدید...کسرا سرخ شده بود ... با یه نیشخند عصبی گفت: چطوری داماد؟اقا مهدی با تته پته گفت: الحمدالله ... شکر...کسرا فقط سری تکون داد و بعد از گذشت چند ثانیه چنان زیر یقه ی اقا مهدی رو گرفت که من هم از ترس قالب تهی کردم... کسرا اقا مهدی رو بلند کرد و به دیوار کوبید... صدای فریاد اقا مهدی از درد باعث شد لب زخمیمو بگزم ... کسرا هیچی نمیگفت ولی صدای نفس هاش... خس خس اقا مهدی...همهمه ی چی شده پشت در ... پوست لبمو کندم... کسرا ولش کرد ... اقا مهدی هنوز به دیوار تکیه داده بود... عین موش شده بود...از توی پاکت سیگاری که کنار بالش اقا مهدی بود یه نخ دراورد ...گذاشت گوشه ی لبش... فندکی برداشت و روشنش کرد ... به سرفه افتاد... از کارش تعجب کردم ... کسرا سیگاری نبود... اقا مهدی هم با ترس و چشمهایی که دورشون کبود بود داشت به کسرا نگاه میکرد ... یه پک زد تا اتیشش قوت بگیره... باز سرفه کرد... سینش میسوخت ... ولی هنوز نفس نفس میزد... هنوز از عصبانیت و حرص کبود بود ... اقا مهدی باهراس داشت به حرکات جنون امیز کسرا نگاه میکرد... به قدم زدن های بی هدفش... به نفسهای پر حرصش... وقتی نفس کسرا سر جا اومد... دستشو گذاشت رو سینه ی اقا مهدی ... خاکستر سیگار و تو یقه ی اقا مهدی ریخت و گفت: حیف خواهرم و بچش اینجان... حیف مادر پیرت اینجاست... حیف .... خیلی حیفه ...اقا مهدی رو با یه حرکت چرخوند و پیشونیشو به دیوار کوبید و گفت: حیف که تو لیاقت هیچی رو نداری... حیف که بی شرفی... حیف که آدم نیستی از حیوونم کمتری...اقا مهدی با التماس گفت: محمد جان... محمد کسرا چیکار میکنی؟ من که کاری نکردم... نیاز خانم یه چیزی بگو... بگو بین ما چیزی نشد...کسرا تو دهنی محکمی به اقا مهدی زد وبا عربده گفت: اسم زن منو به دهن نجست اوردی نیاوردی...با حرص بانداژ سر اقا مهدی رو باز کرد ... اقا مهدی از ترس و ضعف رو پاش بند نبود ... کسرا اونو دوباره و دوباره به دیوار کوبید... ازبرخورد پیشونی اقا مهدی به دیوار سرم درد گرفت ... اما کسرا تو گوشش گفت: به زن من دو تا یادگاری دادی... اینم از طرف من ...و اتیش سیگار و تو زخم پس سر اقا مهدی خاموش کرد ...اقامهدی سرشو فرو کرده بود تو دیوار واز درد عربده میکشید... کسراموهای اقا مهدی رو تو چنگ گرد و سرشو به سمت خودش خم کرد... دهنشو به گوش اقا مهدی نزدیک کرد و زیر گوشش پچ پچی کرد ...از اقا مهدی فاصله گرفت... اون هم که از درد به نفس نفس افتاده بود روشو به سمت کسرا چرخوند و گفت: والله هیچی نشد...کسرا اما لگدی بین دو پای اقا مهدی زد و بلند گفت: مهدی خان... یه بار دیگه ... فقط یه بار دیگه از این اتفاقا بیفته ... کاری باهات میکنم که کسی نکرده باشه با کسی...و درحالی که به اقا مهدی مچاله روی زمین چند لگد با قدرت و از روی حرص پی درپی به شکم و سینه اش میزد در نهایت با بی حال شدن اقا مهدی و خونی شدن بالش زیر سرش، دست منو گرفت و باهم از اتاق خارج شدیم... لحظه ی اخر دیدم اقا مهدی که داشت از درد به خودش میپیچید کاملا از هوش رفت!هدیه بدو بدو جلوی کسرا اومد و گفت:دایی بابام چرا داد میکشید؟کسرا دستی به موهای خرگوشی هدیه کشید و گفت:هیچی دایی جون ... سرش درد میکرد...هدیه:مگه خوب نشده دایی جون؟کسرا پوفی کرد و گفت: خوب میشه ... خوب میشه دایی... محمد حسین با عصبانیت رو به روی کسرا ایستاد وگفت: چه خبرته محمد؟ معلومه چیکار میکنی؟کسرا نگاهی به شیما و یلدا و هانیه ی مبهوت انداخت و در نهایت انگشت اشاره اشو تهدید امیز بلند کرد و ر و به هانیه گفت: قدغن میکنم شوهرت پا تو خونه ی ما بذاره ... چه با تو... چی به تو... حسین با حرص گفت: زنجیر پاره کردی محمد کسرا... کسرا بدون اینکه نگاهش کنه رو به هانیه گفت: خواهرمی باش... بزرگتری باش... زنشی باش... هرچی هستی و نیستی باش... ولی حرفمو تکرار نمیکنم...هانیه مونده بود چی بگه...مادر اقا مهدی دامن هانیه رو کشید و با زبون اشاره انگار میپرسید چی شده ... دلم برای پیرزن میسوخت ... نه میتونست حرف بزنه نه انگار میشنید...حسین پوزخندی زد و دستشو تو جیب شلوارش کرد و گفت: دم در اوردی داداش کوچولو...تو کی هستی که تعیین تکلیف ابجی بزرگه رو میکنه؟کسرا پوفی کرد و گفت: تو خودتو قاطی نکن حسین. . . یه چیزی بود پیش اومد تموم شد... حسین سری تکون داد و سر جاش جا به جا شد و با نگاه سنگینی که به من کرد رو به کسرا گفت: خوش ندارم یه غریبه بین ما فاصله بندازه محمد... هرکی پرت کرده ... یا قراره پرت کنه ... به نفعته که خالی شی... !کسرا نیشخندی زد و عین حسین با لحن چاله میدونی گفت: منم خوش ندارم تو به زنم چپ نگاه کنی... بد نگاه کنی... خوش ندارم تو ... زنت .. خواهرم... اون تن لشی که اون ور داره جون میده به نیاز از گل نازک تر بگه ... دارم باهات اتمام حجت میکنم داداش... تو سی خودت منم سی خودم... برداریمون جداست ... زندگی هامونم سواست ... خودتو قاطی من و زندگیم نکن ... احترام بزرگتریتو نگه داشتم که جواب بی اعتنایی هاتو ندادم... از حالا به بعد تو جواب بدهکار نمیمونم ...!!! والسلام... و باز دستمو کشید و از خونه زدیم بیرون...به نیمرخ سرد و ساکتش نگاه کردم و دستمو لابه لای انگشتهای دراز و کشیده اش فرو کردم... خودمو بهش نزدیک کردم و با دو دستم به دست چپش اویزون شدم.


مطالب مشابه :


سقط با میزوپروستول

قرص میزوپروستول، جهت سقط های سه ماهه اول بارداری در خرید مقالات انگلیسی با قیمت




عکس های ۱۸+ از سقط جنین زیر‌زمینی

به من گفتند که می‌توانم این کار را با دو قیمت شود، چه رسد به قرص «میزوپروستول» و




جنین تا 63 روزگی با اندازه ی یک دانه برنج می باشد

قیمت تلویزیون led lcd. خرید میکرو قرص میزوپروستول با انقباض های شکمی و درد شدید همراه است.




شرح حال -IUGR+decrease AFI+ C.S+ F.D

مصرف مکمل­ها قرص آهن روز یک عدد، قرص مولتی آتروپین میزوپروستول و با قیمت پایین




شرح حال پره اکلامپسی شدید -روز اول کارآموزی الکتیو

در دوران بارداری کم خونی داشته که روزی دو قرص آتروپین میزوپروستول و با قیمت پایین




داروهای دستگاه گوارش

سایمتیدین به شكل قرص و آمپول 200 h2-بلوكرها و میزوپروستول مصرف و قیمت این سه




دردم30

ولی تا خواستم دهن باز کنم چشمم افتاد به نمایشگر لپ تاپ و قوطی قرص میزوپروستول قیمت (azzad




سقط جنین :رشته حقوق

لیست قیمت کافی نت پریستون و میزوپروستول پس از ۴۹ و ۷۶ ٪ از آنها قرص ضد حاملگی خوراکی




برچسب :