رمان بازی تمومه21
هیلا
چه
حس خوبی دارم، حس دوست داشته شدن، نمیدونم باید چیکار کنم، یعنی این واقعی بود،
یعنی...
خدایا کمکم کن کمک کن دوباره راه و اشتباهی نرم، کمک کن، اگر یکبار دیگه
.... نه دیگه نمیتونم طاقت بیار، میشکنم ، خرد میشم ، میمیرم، خدایا ازت میخوام که
اگر قراربه جداییه ، منو گرفتار نکن، نخواه دوباره، نابود شم و آتش بگیرم ، خاکستر
بشم، دیگه هیچی ازم نمیمونه
صبح با صدای زنگ از خواب پریدم، به ساعت نگاهی
انداختم وای ساعت 7 بود، خواب مونده بودم ، سریع از تختم پایین اومدم و بسمت آیفون
رفتم، تصویرش و دیدم، خانم برنا ، بیاین پایین
با شرمندگی گفتم:آقای
مهندس..
- جانم...
یکهو از جوابش جا خوردم و همزمان لذت بردم، اما صدامو صاف
کردم و گفتم: من تازه از خواب بیدار شدم، میشه ...
خندید و گفت: ایرادی نداره من
پایین منتظرم
-بفرمایید بالا
- نه دیگه، فقط شما هم تا جاده شلوغ نشده، زودتر
آماده بشید
- باشه
دویدم تو دستشویی و یک مسواک زدم و دست و روم و شستم و
رفتم، لباسامو پوشیدم و وسایلم و برداشتم و رفتم پایین، ده دقیقه ای منتظر مانده
بود
ماشینش و دیدم و بسمتش رفتم، در را باز کردم و نشستم، داشت با تلفن صحبت
میکرد،نگاهی به من انداخت و سرش را به نشانه سلام تکان داد و بعد از کمی گوشی اش را
قطع کرد و گفت: ببخشید، دختر عموم بود، برای عروسیش دعوتم کرد و گفت، ،اگه نرم تیکه
بزرگم گوشمه و باصدا خندید و سرش را تکان داد
- خب ، راست میگه، مگه میشه نری
عروسی دختر عموت
- آخه میدونی چیه، سپیده از لج من ازدواج کرد
با تعجب گفتم
یعنی چی؟
- هیچی، اینقدر بهش بی اعتنایی کردم، تا به اولین خواستگارش جواب مثبت
داد ، مثلا به خیالش میخواست حرص منو در بیاره داد،اما نمیدونست با این کارش چه کمک
بزرگی در حقم کرده
سرم و با تاسف تکان دادم و گفتم: واقعا خودخواهید
یهو
برگشت بسمتم و نگاهم کرد،با نگاهش دلم هری ریخت پایین ،با دلخوری گفت: چرا
خودخواهم، بخاطر اینکه باید مثل خیلی از پسرای دیگه بهش روی خوش نشون میدادم و ازش
سواستفاده میکردم، بعد ولش میکردم، اگه اینکار و میکردم بهتر بود نه؟ دیگه خودخواه
نبودم
نمیدونستم با این حرفم، اینجوری ناراحت میشه، گفتم: منظورم این بود که
باید...
- باید باهاش ازدواج میکردم و برام مهم نبود که چی پیش میاد
دستامو
به نشانه تسلیم بالا بردم و گفتم: خیلی خب ، چرا میزنی؟
-هیلا من، من ...
با
شنیدن اسمم، برگشتم نگاهش کردم، برای اولین بار بود که وقتی دو تایی با همیم با اسم
کوچیک صدام میکرد،
با صدای لرزون گفتم: شما چی؟
به روبرو نگاه کرد و گفت،
هیچی بریم
ماشین و روشن کرد و راه افتاد و منم به روی خودم نیاوردم
گوشیم و
در آوردم و شماره بهار و گرفتم و بهش گفتم که دارم برمیگردم رامسر
تلفنم و که
قطع کردم نگاهی بهش کردم و گفتم: بهار سلام رسوند
بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:
سلامت باشه
چشمهامو رو هم گذاشتم، اما هنوز زیاد نگذشته بود که دستی تکانم داد،
چشمهامو آروم باز کردم،گفت: بریم صبحانه بخوریم
با دیدن منظره سرسبز روبروم
پیاده شدم و کش و قوسی بخودم دادم، کسری به سمت یک آلاچیق رفت و نشست، منم رفتم
ونشستم، سفارش داد و گفت: اینجا نیمروهاش عالیه
مشغول خوردن صبحانه بودیم، که
گفت: فکر کنم از این هفته، کارمون بیشتر بشه، و دیرتر شرکت و تعطیل کنیم.
سرمو
تکون دادم و گفتم: خوبه
دستم و بردم تا نان بردارم، که همزمان اوهم دستش را در
سبد نان آورد، دستم به دستش خورد، حس کردم که جریان برق بهم وصل کردن، زود دستم و
کشیدم
نگاهی بهم انداخت و گفت: معذرت میخوام
لبخندی زدم و گفتم، عیبی ندارد
من دیگه سیر شدم و بلند شدم، اونم بلند شد و رفت داخل تا حساب کند، یک نفس عمیق
کشیدم، اه لعنت به من که اینقدر زود خودمو لو میدم، خاک برسرت هیلا که اینقدر دست
پاچلفتی
صدایش را از پشت شنیدم که گفت: سوار شو
ساعت دوازده بود که رسیدیم،
کمک کرد و وسایلم را تا بالا آورد، لباسم و عوض کردم وکمی استراحت کردم، فردا باید
به کار میرفتم، پس تصمیم داشتم بیشتر استراحت کنم، برای شام هم پایین نرفتم، کسی هم
سراغم نیامد
شب بود که حس کردم، دلم شروع به درد میکند، کیفم و خالی کردم، اما
مسکن نداشتم، میدونستم تا یک ساعت دیگه از شدت درد نمیتونم کمر راست کنم، رفتم
پایین و یک چای به همراه نبات گرفتم، برگشتم به اتاقم و بعد از خوردن رفتم زیر
پتو
نه مثل اینکه نمیخواستم خوب بشم، از تخت اومدم پایین و در اتاق شروع کردم به
قدم زدن، نفسای عمیقی میکشیدم ، اما درد داشت امانم و میبرید، قطرات درشت عرق روی
صورتم بود
به سختی لباسم را تن کردم، رنگم بشدت پریده بود، به هر زحمتی بود خودم
و به پایین رساندم و خواستم برام یک تاکسی بگیرن
نفهمیدم چجوری رسیدم بیمارستان،
پیش دکتر کشیک اورژانس رفتم، خان دکتر با دیدنم گفت: چی شده عزیزم
درد داشت
بیچاره ام میکرد، گفتم: دلم
فشارمو گرفت و گفت الان بهت یک سرم وصل میکنم، به
سختی روی تخت دراز کشیدم، سوزش سوزن سرم را احساس کردم، چشمهامو رو هم گذاشتم که
نفهمیدم کی خوابم برد
چشمهامو که باز کردم، پرستاری با لبخند نگاهم کرد و گفت: ا
ا بیدار شدی؟
نگاهم و بهش دوختم و روی تخت نشستم و گفتم: ببخشید نفهمیدم کی
خوابم برد، ازش پرسیدم ساعت چنده؟
گفت: نه، دیشب با حال بدی اومدی، خوابت برد،
خانم دکتر گفتن بزاریم بخوابی
تشکر کردم
یکی به در زد و گفت: ببخشید خانم
ریاضت یک آقایی اومدن میگن همراه خانم برنا هستن
با تعجب نگاهش کردم، و گفتم:
کی، کجاست؟
- بیرون منتظرن، دم صندوق هستن
بلند شدم، دوباره از خانم پرستار
تشکر کردم و رفتم سمت در
وقتی از اتاق خارج شدم، سرم وکه بلند کردم مهندس را
دیدم، که مقابلم ایستاده بود و اخماشو تو هم کرده بود، بهم نزدیک شد و گفت:
اینجوریه دیگه، و راهشو گرفت و رفت
پشت سرش با قدمهای بلند گام برداشتم و گفتم:
به خدا نمیخواستم مزاحمتون بشم
یهو با عصبانیت برگشت سمتم که باعث شد یک پرش به
عقب بردارم گفت: میدونی چقدر نگرانت شدم، اگه اتفاقی برات میفتاد من چه جوابی داشتم
به بهار خانم بدم، ها، من باید از مسئول هتل بشنوم رفتی بیمارستان
سرم و پایین
انداختم، با لحن خشونت آمیزی گفت: سوار شو
روی صندلی نشستم، نگاهش را به جلو
دوخته بود، گفت: فکر میکردم، دوستیمون ارزشش بالاتر از این حرفاست، اما انگار
اشتباه کردم و ماشین و روشن کرد و گفت:اگه فکر میکنی اینجوری راحت تری ، ایرادی
نداره، هر کاری دوست داری بکن
بغض کردم، اما قورتش دادم، نباید میذاشتم بفهمه،
این حرفاش چقدر اذیتم میکنه، داد زدم: ماشین و نگه دار
با صداد فریادم با
ناباوری سمتم برگشت، و هیچی نگفت و ماشین را به گوشه خیابان هدایت کرد و گفت:
بفرما، راه باز جاده دراز
پیاده شدم، در را محکم کوبیدم ، پایش را گذاشت روی گاز
و از کنارم به سرعت گذشت، بغضم شکست، نشستم روی سنگی گوشه خیابان، دستم و گرفتم
جلوی صورتم و هق هقم بلند شد، با خودم گفتم: نمیدونم کی به این گفته که میتونه با
این لحن با من حرف بزنه، فکر کرده کیه؟ بهش زیادی رو دادم، تقصیر خودمه، صدای بوق
ماشین ها کلافه ام کرده بود، بلند شدم و جلوی ماشین ها دست تکان دادم، یک ماشین شیک
و مدل بالا کنار پام ایستاد، راننده که پسری جوان بود، گفت: خانم خانما کجا تشریف
میبرید در خدمتتون باشیم، نگاهی به قیافه اش کردم، و گفتم: نه مرسی آقا منتظر تاکسی
میمونم
از ماشین اومد پایین و رو بهم کرد و گفت: چه فرقی میکنه، فکر کن منم
تاکسی
ازش کمی فاصله گرفتم و گفتم: آقای محترم، گفتم نمیخوام، شما تشریف
ببرید
اومد سمتم و کیفم را گرفت و کشید و گفت: ناز نکن دیگه، قول میدم بهت بد
نگذره
هولش دادم و گفتم: برو کنار مرتیکه
- مشکلی پیش اومده؟
خودش بود به
سمتش برگشتم، پسر جوان نگاهی به مهندس کرد و گفت: نه مشکلی نیست ، شما میتونید
تشریف ببرید
منم بخاطر اون حرفا و رفتارهایی که باهام کرده بود، به روم نیوردم
که میشناسمش
یهو دیدم مهندس اومد سمتم و گفت: برو بشین تو ماشین
نه نگاهش
کردم، نه اعتنایی به حرفش
وقتی دید اهمیت نمیدم، دستم و گرفت و گفت: مگه با تو
نیستم
پسر اومد سمتش و گفت: هوی آقا، چی میگی؟ و رو به من کرد و گفت: خانم شما
این آقا را میشناسید؟
بدون اینکه جوابش و بدم , راهم گرفتم و از هر دوشون دور
شدم، با عصبانیت به سمتم اومد و گفت: چرا داری لجبازی میکنی؟ هان؟
فریاد زدم و
دستشو پس زدم و گفتم: ولم کن
یهو پسر به سمت کسری آمد و یقه اش را گرفت و گفت:
چیکارش داری؟
کسری که حسابی کلافه شده بود یقه اش را از دستان او درآورد و گفت:
فکر نمیکنم به شما ارتباطی داشته باشه
پسر ناگهان ضربه ای به صورت مهندس وارد
کرد،مهندس که حسابی خونش جوش اومده بود، او را هول داد که پسر محکم به زمین خورد،
رفت بالای سرش و خم شد ویقه اش را چسبید و از زمین بلندش کرد یک ضربه به صورتش
کوبوند،جیغ کشیدم و رفتم و دستش و کشیدم پسر هم از فرصت استفاده کرد و خودش را از
زیر دست مهندس بیرون کشید و به سمت ماشینش دوید و سوار شد و با سرعت هر چه تمامتر
از ما فاصله گرفت دستش و ول کردم، گوشه چشمش و لبش پاره شده بود،دلم ریش ریش شده
بود، اما وقتی یاد حرفاش افتادم نتونستم برم سمتش ،به سمت ماشین رفتم و در عقب را
باز کردم و نشستم، با نگاهش مشایعتم کرد، اومد نشست پشت فرمون و راه افتاد ، منو
پیاده کرد وخودش رفت
به اتاقم رفتم، لباسام بوی بیمارستان گرفته بود، همیشه از
این بو متنفر بودم، رفتم یک دوش گرفتم، باید هر جور شده خودمو جلوی این مهندش
خودشیفته جمع و جور میکردم، نباید میذاشتم پی به احساساتم ببره، بالشت و آوردم رو
صورتم و گفتم: از این ببعد بهت نشون میدم، بهت یاد میدم حد و حدودت کجاست، پسره
پررو ، خودخواه... کسری
میلاد با دیدن صورت زخمی ام سریع دوید سمتم و
گفت: کسری؟! چی شده؟
نگاهی بهش انداختم و گفتم: هیچی دعوا کردم
یک دفعه بلند
خندید و گفت: واقعا؟ تو؟!شوخی میکنی؟
عصبی به سمت اتاقم رفتم و گفتم: قیافه من
شبیه آدمهای شوخی کنه؟
نیشش و بست و گفت: ناراحت نشو، دست خودم نبود آخه تو رو
چه به دعوا؟حالا بخاطر چی و با کی دعوات شده؟
سرم و تکان دادم و در اتاق را باز
کردم و گفتم: هیچی سر یک موضوع بیخود ،خیلی خب ، تو برو من اینا رو یه کاریشون کنم
و بیام(اشاره به زخمهای صورتم کردم)
وارد اتاقم شدم و داشتم در را میبستم که یهو
برگشت سمتم و گفت: راستی خانم برنا را پیدا کردی؟
- آره، پیداش کردم، چه پیدا
کردنی
ابروهاشو به نشانه استفهام جمع کرد و گفت: اتفاقی افتاده، وقتی سکوتم و
دید ، نگاه جدی بهم کرد و ادامه داد، نکنه خانم برنا این بلا را سرت آورده؟ خیلی
سعی میکرد به فکری که کرده جلوی من خنده اش نگیره
- مسخره میکنی؟ آخه اون جوجه
را چه به این غلطا، دیگه ام فضولی بسه برو بذار منم بکارم برسم
در را بستم ،
رفتم سمت دستشویی، قیافه ام و وقتی تو آینه دیدم، دستم و به سمت پارگی لبم بردم،
اما همین که دستم بهش خورد، آخم دراومد، نگاه کن به خاطر این دختره، صورتم چه ریختی
شده، اه چقدر این دختر لجبازه، اگر همون اول به حرفم گوش میداد، الان این بلا هم سر
من نیومده بود، سرم و تکان دادم و با خودم زمزمه کردم: کسری نیستم اگه آدمت نکنم،
نشونت میدم با کی طرفی، یک کاری میکنم تا عمر داری با من لجبازی نکنی، وایسا و
تماشا کن
دستمال تمیزی را نمدار کردم و خون خشکیده کنار لب و چشمم را تمیز کردم،
بعد به هر دو زخم چسب زدم و بعد از کمی بلند شدم و به سمت در رفتم
امروز خیلی
خسته شدم، دیگه ساعت هفت شب بود که کار را تعطیل کردیم، امروز فقط برای ادب کردن
هیلا نقشه میکشیدم
وقتی به هتل رسیدیم، به میلاد گفتم من خسته ام میرم اتاقم،
برای شامم صدام نکن ، میخوام بخوابم
سرش و تکان داد، به سمت آسانسور رفتم،تو
راهرو نگاهی به در اتاقش انداختم ، همین که داشتم وارد اتاقم میشدم، در اتاقش باز
شد،نا خودآگاه اخمام رفت تو هم، وقتی چشمش به من افتاد بدون هیچ حرفی از کنارم رد
شد، هنوز چند قدمی ازم فاصله نگرفته بود که یهو دستش و گرفتم و گفتم: کجا؟خجالت نکش
دست گلت و خوب تماشا کن، بعد از کمی دوباره گفتم:فکرمیکنم یک توضیح به من
بدهکاری
بدون اینکه تلاشی برای در آوردن دستش کنه، شانه هاشو بالا انداخت و گفت:
آقای مهندس من مریضم، اصلا حالم خوش نیست، حوصله یکه به دو هم ندارم،سرش را به سمت
انتهای راهرو گرفت، یهو با خشونت به سمت خودم برش گردوندم و گفتم: چطور جلوی اون
نره غول حوصله داشتی با من یکه به دو و لجبازی کنی، حالا خانم بی حوصله شدن، بعد
نگاهی به راهرو انداختم و با یک حرکت به اتاقم هولش دادم و گفتم: من منتظرم بشنوم،
چرا اون موقع خودت و زدی به نشنیدن؟
سرش را بلند کرد و چانه اش را جلو داد و زل
زد تو چشمام و گفت: دوست داشتم، حرفیه، مگه خودت اینو ازم نخواستی،اصلا مگه تو به
حرفای من گوش دادی که من گوش بدم هان؟ چیه حرف حق جواب نداره جناب مهندس کسری
شایگان؟ و دستش را جلو آورد تا من و از جلوش کنار بزنه، یهو دستش و کشیدم، و در
آغوشم افتاد، ساکت شد، تازه فهمیدم چقدر دلم برای در آغوش گرفتنش تنگ بوده، یعنی من
میتونم این موجود شکننده را آزار بدم، یواش یواش خودشو از آغوشم بیرون کشید و گفت:
من برم... دیگه
نگاش کردم، سرش و زیر انداخته بود، بهش نزدیک شدم و زیر گوشش
گفتم: بلاخره من تو را رام میکنم، اینو با خودم شرط بستم
یهو سرش و بالا آورد و
با تعجب و بهت بهم نگاه کرد، وقتی بهم اینجوری نگاه میکرد، نمیتونستم طاقت بیارم،
من هیلا را با این اخلاقاش دوست داشتم، برای چند ثانیه زمان ایستاد، چشمم جز سبزی
نگاهش چیزی را نمیدید، نمیدونستم میتونم مقاومت کنم یا نه؟ این چشمها...دیگه
نفهمیدم چی شد کشیدمش سمت خودم، و بدون اینکه بهش فرصت کاری و بدم لبانم را روی
لبانش گذاشتم، عجیب بود هیچ مقاومتی نکرد، اما همراهی هم نکرد، وقتی دیدم چیزی نگفت
بوسه طولانی بر لبانش نشاندم، وقتی لبانم را از لبانش جدا کردم، چشمهایش بسته بود ،
شاید خجالت میکشید بهم نگاه کنه، بعد از کمی چشماش و آروم باز کرد و گفت: نمیدونم
این بوسه واقعی بود یا بازم الکی بود، اما خواهش میکنم دیگه...
دستم و رو لباش
گذاشتم و نگاهش کردم و گفتم: این بوسه واقعیه واقعی بود، بهش اصلا شک نکن، هیلا، من
تو را، تو را دوست دارم، باور کن ، نمیدونم از کی، اما میدونم عاشقت شدم
دستش و
روی سرش گذاشت و گفت: اما من میترسم، من از عشق از عاشق شدن میترسم مهندس
-هیس،
مهندس نه، کسری ، فقط کسری بدون هیچ پسوند و پیشوندی
رفتم جلو سرش و در آغوشم
گرفتم و گفتم: هیلا حالا که بهت اعتراف کردم، حق نداری حرفام و نشنیده بگیری و خلاف
میلم عمل کنی، دوست ندارم جلوی روم از ماهان بگی و یا بخاطرش گریه کنی، تو فقط باید
مال من باشی
یهو خودش و عقب کشید و دستاش و به کمرش زد و گفت: هه به همین خیال
باش، مگه من بنده زرخرید شمام
قیافه اش خیلی با مزه شده بود، بازم شده بود هیلا
همیشگی، بی اختیار لبخندی روی لبم نشست
ابروهاش در هم گره خورد و گفت: میشه
بفرمایید کجای حرفای من خنده دار بود، بیشتر خنده ام گرفت، مثل بچه ها پاش را با
حرص روی زمین کوبوند و گفت: باشه نوبت منم میشه که بهت بخنده، جناب
مهنــ...
نمیدونم تو چهره ام چی دید که یهو حرفش را خورد ...
رفتم سمتش، اما
اون رفت عقب، هر چی من جلوتر رفتم, اون عقبتر، یهو پشتش به دیوار خورد، نگاهم کرد؛
صورتم و بردم نزدیک چشمهاشو محکم بست و سرش را به سمت چپ متمایل کرد،دهانم را به
گوشش نزدیک کردم و گفتم: اگر از این ببعد اینجوری صدام کنی، اونوقت
من...
ناگهانی گونه اش و بوسیدم و گفتم این کار را میکنم، فرقی هم نمیکنه جلوی
هر کس که باشه
همونجوری که چشمهاش بسته بود گفت: من میخوام برگردم
اتاقم
کشیدم کنار ، چشمهاشو باز کرد یهو جدی شد و گفت: من باید در این مورد فکر
کنم، آخه دوست ندارم یک اشتباه و دوبار انجام بدم، آخه یه کم برام سخته بتونم
دوباره عاشق بشم، میدونم، نمیتونی درک کنی، اما من شاید بیشتر از اینکه از تو بترسم
از خودم میترسم، میترسم اینقدر وابسته بشم که... حرفش و خورد
نگاهم بهش بود ،
میدیدم عصبیه، کلافه است، دستاشو گرفتم و گفتم: اول یکمی آروم باش
رو بهش
پرسیدم: تو چقدر بهم اعتماد داری؟
بدون درنگ گفت: خیلی
برای خودمم جالب بود
که جوابش و اینقدر قاطع داد
بعد به حرف اومد و گفت: اگه بهت اعتماد نمیکردم،همه
زندگیم و سختیا و دردایی که کشیدم و بهت نمیگفتم، نمیدونم چرا اما دلم بهم گفت: بهت
اعتماد کنم
دستاشو فشردم،: خب حالا که این جوره، من اینجا، همین امشب بهت قول
میدم که نذارم از سمت من صدمه ای بهت برسه، و قسم میخورم که عشقم جز واقعیت نیست،
نمیدونم چرا اما عقلم میگه به حرف دلم گوش کنم، عشق من هوس نیست هیلا باور
کن
نگاهی بهم انداخت و گفت: من رو قولت به عنوان یک مرد حساب میکنم ، اینم بدون
که اگر ولم کنی، دیگه هیلا نابود میشه
سرم و تکون دادم دوباره در آغوشش گرفتم،
اما اینبار او هم سخت من و فشرد
بعد از کمی ازم یکم فاصله گرفت و روی پنجه پاهاش
بلند شد و لبانش را روی لبانم گذاشت
باور نمیشد، این کار و کرده باشه، با بهت
نگاهش میکردم، سرش و نزدیک گوشم آورد و گفت: من مهر تاییدم و زدم، پس قبوله ...
هیلا
دویدم سمت اتاقم، در را بستم و بهش تکیه دادم و
بدنم و سر دادم و روی زمین نشستم، تازه یاد کاری که کرده بودم افتادم، دستامو
گذاشتم رو گونه هام، گر گرفته بودم، دستامو از گونه هام برداشتم و روی لبام کشیدم،
اه هیلا خدا لعنتت کنه، این چکاری بود کردی،ای بمیری حالا چه فکرایی که درباره ات
نمیکنه، بعد به خودم دلداری دادم و زمزمه کردم، مگه چی شده حالا، یک نفس بلند کشیدم
تا آروم بشم، چشمم به پلی استیشن افتاد دویدم سمتش، بازی میتونست باعث بشه بهش فکر
نکنم
هنوز یک ربع از بازیم نگذشته بود که در اتاقم زده شد، بدون اینکه سوالی کنم
در را باز کردم،سرم و گرفتم بالا، با لبخندی روبروم ایستاده بود، نگاهم و ازش
دزدیم، من حسابی دست و پام و گم کرده بودم، اما اون خیلی خونسرد گفت: نمیای برای
شام؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: نه گرسنه ام نیست
یک قدم بهم نزدیک شد و
دستش و گذاشت زیر چونم ، یکدفعه حس کردم درونم یک چیزی فرو ریخت، سرم و بلند کرد و
گفت: تو از من خجالت میکشی؟
سعی میکردم بازم بهش نگاه نکنم : نه...، یعنی یک
کم
- چرا؟
کلافه با زبانم لبم و خیس کردم و گفتم: بخاطر اینکه ... بخاطر
اینکه... اه اصلا ولش کن
لبخندی زد و گفت: حرفت و راحت بزن
- من از کارا و
حرفای خودم خجالت میکشم
ابروهاشو داد بالا و گفت: تو که چیز بدی نگفتی که بخوای
خجالت بکشی
شانه هامو انداختم بالا و گفتم: دوست ندارم فکر های بدی در موردم
بکنی
سرش را تکون داد و گفت: من هیچ وقت فکر بدی درمورد تو نمیکنم، پس تو هم
خودت و اذیت نکن
از این ببعد هر وقت داری با من حرف میزنی و یا باهات حرف میزنم
به من نگاه کن لطفا
چشام و آروم آروم از گردنش به سمت چشمایش بردم
دستم و
گرفت و گفت: حالا شد، آماده شو بریم برای شام
- شما برید من سیرم
- نچ،
نمیشه، باید بیای
- پس وایسا تا من یک چیزی بپوشم
- باشه منتظرتم زود بیا که
حسابی گرسنمه
یک مانتو و یک شال برداشتم و رفتم سمت تلویزیون و خاموشش کردم، بعد
رفتم سمت در، همونجا ایستاده بود، با هم سوار آسانسور شدیم، نگاهی بهش انداختم و
گفتم: میشه خواهش کنم فعلا از این رابطه چیزی به کسی نگید
- چرا مگه چیکار
کردیم
باالتماس نگاهش کردم و گفتم: خواهش میکنم
اومد سمتم و منم از ترسم
صورتم و کنار کشیدم، گفت: قبوله، فقط تا آخر این هفته، چون میخوام آخر هفته با
مامانم برای خواستگاری بیایم، تا فعلا یک دوران نامزدی و بگذرونیم، تا با هم بیشتر
آشنا شیم
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: به این زودی، اصلا فکر کردی شاید مامانت
راضی نباشه؟
- پس بدون مامانم از من بیشتر هولشه، چون میترسه از دستم سر
بخوری
در همین موقع در آسانسور باز شد، اولین نفر میلاد و دیدیم، با دنیا روی یک
میزی به همراه مهندس سعادت نشسته بودن و میگفتند و میخندیدند
میلاد تا ما را دید
اوومد سمتمون و گفت: ا کسری، اومدی، چون خودت خواستی صدات نکردم
کسری سرش و
تکان داد و با خنده گفت: نمیدونم چرایهو گرسنه ام شد، طوری که میتونم یک گاو درسته
را بخورم
میلاد رو به من پرسید، حال شما خوبه خانم برنا، کم پیدایید؟
لبخندی
زدم و گفتم: یک کم حالم خوب نبود، شما خوبید؟
دستش و انداخت پشت کسری و گفت: منم
خوبم، بیاین بریم، شام بخوریم
با سر با دنیا و سعادت سلام دادم، کسری رو به
میلاد گفت: ما اینجا میشینیم تو برو
رو به من گفت: فکر کنم اون میز خوب
باشه
سفارش غذا دادیم، تا غذا را بیارن، بهش گفتم: من از تو هیچی نمیدونم
-
چیو میخوای بدونی بگو
کمی فکر کردم و گفتم: اینکه تا حالا کسی و دوست داشتی یا
نه؟
لبخندی زد و بهم نگاه کرد و گفت: نه ، راستشو بخوای وقتشم نداشتم
شام
وآوردن، بعد از خوردن شام رو به من کرد و گفت: میدونی چیه، وقتی صبح اون قضیه پیش
اومد ، میخواستم ازت بخوام که برگردی تا وقتی که بهت نیاز داشتیم بیای، اما امروز
بعد از دیدنت همه چی بهم ریخت، حالام اینو بگم که اصلا نمیذارم از کنارم جم
بخوری
- راستشو بخوای خودمم تصمیمم به رفتن بود که اتفاقاتی که
افتاد...
خمیازه ای کشیدم و گفتم: من خوابم میاد میتونم برم
بلند شد و گفت:
بریم
وقتی دم در اتاقم ایستادم با کلیدم آن را باز کردم، برگشتم سمتش تا ازش
تشکر کنم، دیدم داره نگاهم میکنه، با حالت دستپاچه ای گفتم: ممنون بابت همه چیز و
در را باز کردم و رفتم تو اما هنوز یک قدم بیشتر برنداشته بودم که صداش و شنیدم که
گفت: بنرت یک چیز و فراموش نکردی؟
با حالت گنگ برگشتم و نگاهش کردم، وقتی این
حالتم و دید گفت: به گونه اش اشاره کرد و گفت: بوسه شب بخیر
- واقعا داشتم از
کاراش شاخ درمیوردم، تا حالا اینجوری ندیده بودمش، بهش نگاه کردم و گفتم: باشه برای
وقتی که رسما با هم بودیم
اخماش رفت تو هم و گفت: یعنی چی؟
- یعنی اینکه
بهتره این کار و فعلا انجام ندیم، من اینجور صلاح میبینم
- باشه هر جور تو بخوای
سرم و تکان دادم و گفتم: خوبه، حرفم گوش میکنی
هنوز در و نبسته بودم که صداش
و شنیدم که گفت: نوبت حرف گوش دادن تو هم میرسه، شبت بخیر عزیزم
در را بستم و
صدای گامهایش را روی سنگفرش راهرو شنیدم که بسمت اتاقش میرفت...
کسری
هیلا زود باش من پایین منتظرم
- باشه تو
بروالان میام
وسایلم و تو ماشین گذاشتم و ماشین رو روشن کرد که اومد نشست رو
صندلی و کیف دستی اش هم در صندلی عقب گذاشت، رو به من با لبخندگفت: بریم
لبخندش
و جواب دادم و آینه را تنظیم کردم و راه افتادم
دیشب خیلی دیر کار و تعطیل کرده
بودیم حسابی خسته بودم, با سرعت رانندگی میکردم که زودتر برسیم ، فقط تنها شانسی که
آورده بودم جاده خلوت بود، نگاهی بهم انداخت، گفت: یک ذره یواشتر
نگاهش کردم ،
نمیدونم تو نگاهم چی دید که گفت: هر جا تونستی نگه دار
- واسه چی؟
- هم یک
چای بخوریم و هم اینکه تو استراحت کنی و من رانندگی کنم
اینقدر خوابم می آمد که
بدون تعارف ماشین و کنار کشیدم، گفت : من میرم چای بگیرم
کیفش و برداشت و رفت
پایین، بعد از کمی با دو لیوان چای برگشت، حالا من جای قبلی او نشسته بودم، رو بهم
گفت: مواظب باش داغه
لیوان و برداشتم بخار ازش بلند میشد، مطمئنی میتونی رانندگی
کنی؟
خندید و گفت: مثل اینکه ما را خیلی دست کم گرفتی کسری خان
خندیدم و
گفتم: آخه جوونم آرزو دارم، میخوام تازه ازدواج کنم
- نترس ناکام از دنیا
نمیری
رفت ولیوانها را برگرداند و دوباره برگشت و پشت رل نشست، نگاهی بهم کرد و
گفت: اگر اینجا نمیتونی راحت بخوابی برو عقب
در حالی که چشمهام و میبستم گفتم:
نه اینجا خوبه، خیلی حال میده ، بوی تو را میده، اینجوری راحت تر میخوابم
ماشین
و روشن کرد و به راه افتاد ،نمیدونم چقدر گذشت که خوابم برد
با تکان دستی چشمهام
و باز کردم، صداش اومد که گفت: رسیدیم، ، یهو بلند شدم و گفتم: جدی، چه
زود؟
لبخندی زد و گفت: همچین زودم نیست، الان سه ساعت گرفتی خوابیدی
در حالی
که پیاده میشد گفت: بیا پایین ، اول خوب استراحت کن بعد برو خونتون
- نه من
میرم، تو برو ، خیلی خسته شدی
- عمرا بذارم با این حالت رانندگی کنی، حداقل بیا
یک آبی به سر و صورتت بزن، خوابت بپره، من تا اینجا سالم رسوندمت
باشه ای گفتم و
پیاده شدم، بسمت خونه اش راه افتادیم، در را باز کرد و کنار رفت و گفت:
بفرمایید
رفتم تو،پشت سرم وارد شد و کلید برق را زد ، وسایلش را در اتاقش گذاشت
و بسمت آشپزخانه رفت، رو به من گفت: دستشویی انتهای راهرو، سمت چپ
سرم و تکان
دادم
یک مشت آب سرد به صورتم پاشیدم، واقعا سرحالم کرد، بعد از خشک کردن صورتم
به هال برگشتم که دیدم سینی به دست از آشپزخانه خارج شد، روی کاناپه نشستم ، اومد
کنارم نشست و سینی محتوی شربتها را روی میز گذاشت، و با کنترل تلویزیون و روشن
کرد،و رو به من گفت: کسری میگم فردا یک ذره بابت خواستگاری زود نیست؟ حالا مامانت
با خودش میگه این دختره چقدر هوله؟
کشیدمش سمت خودم و سرش را در آغوشم جا دادم و
گفتم: مامانم میدونه که این منم که هولمه و موهاشو نوازش کردم ، یهو سرش و بالا
اورد و گفت: کسری؟
نگاهش کردم دیوونه چشماش بودم: جانم...
- مطمئنی پشیمون
نمیشی، نمیخوای بیشتر فکر کنی؟
دستامو گذاشتم دو طرف صورتش و به چشمهاش خیره شدم
و گفت: عمرا، هیلا باور کن ، هیچ وقت یک لحظه هم پشیمون نمیشم، تو تنها دختری هستی
که تونست یخ وجود من و آب کنه
خم شدم وپیشونی اش را بوسیدم و گفتم: دیگه هم این
حرفا را نزن باشه عزیزم
و بعد از آغوشم جداش کردم وبلند شدم و گفتم: من دیگه
برم
درواقع نمیتونستم بیشتر بمونم، میترسیدم نتونم جلوش مقاومت کنم، دوست نداشتم
کاری کنم که هیلا ناراحت بشه
اونم بلند شد و رو بهم گفت: شربتت و که
نخوردی؟
خندیدم و گفتم: ترجیح میدم فردا چایی خواستگاری و بخورم
نگاهم کرد و
گفت: واقعا، اما ما رسم نداریم که عروس چای بیاره
- ا چه بد ؟
- مثل اینکه
خیلی دوست داری بسوزی؟
خندید و گفت: نه نه نمیخواد تو چای بیاری، همون بگو بهار
بیاره
هولم داد از خونه بیرون و گفت: برو دیگه، مگه نمیخواستی بری؟
- وای
هیلا یعنی واقعا از فردا میتونیم به آینده مشترکمون فکر کنیم
- اگر من جواب مثبت
بدم آره چرا که نه؟
اگر جواب مثبت ندی میام در خونتون چادر میزنم و میخوابم
اینقدر میام خواستگاری که قبول کنی
خندید و گفت: برو دیوونه ، روانی
ماشین و
پارک کردم و سوت زنان وارد خونه شدم، سلام بلندی دادم، مامان بسمتم اومد و جوابم و
داد و گفت: سلام مادر، کی اومدی؟
- همین الان، رفتم سمتش و بوسه ای به موهاش
نشوندم
مامان با نگاه مشکوکی نگاهم کرد و گفت: چیه کبکت خروس میخونه؟
نگاهش
کردم، گفتم: مامان برای فردا آماده باش؟
حالا نگاهش رنگ استفهام گرفت و گفت: کجا
مادر؟
سرم و انداختم پایین و گفتم: خواستگاری
- چی؟! خواستگاری کی؟ باورم
نمیشه کسری یعنی تو...
نفسی کشیدم و گفتم: درست شنیدی، فردا میریم خواستگاری
هیلا
مامان اشکش روی گونه هاش جاری شد
نگاهش کردم و گفتم: اا مامان چرا گریه
میکنی؟ خوشحال نشدی؟ مگه اینو نمیخواستی؟
با ذوق بغلم کرد و گفت: کسری دارم از
خوشحالی گریه میکنم پسرم، و از آغوشم جدا شد و نگاهش را به بالا دوخت و گفت: خدایا
شکرت، که بلاخره کسری منم سر و سامون دادی
خندیدم و گفتم: مامان بذار ببینیم که
اصلا جواب مثبت میده
- مادر من از چشماش خوندم که دوست داره، اما نمیخواست بروز
بده
سرم و تکان دادم .و گفتم: فردا معلوم میشه، در همین حال کوروش هم از راه
رسید و با دیدن ما به آن حالت، سلام در دهانش خشکید
- اتفاقی افتاده، مامان چرا
گریه میکنی؟
به پشتش زدم و گفتم: چیزی نیست، اتفاقم اینکه قراره فردا بریم
خواستگاری
با تعجب نگاه کرد و گفت: خواستگاری؟ برای کی؟
با لبخند مرموزی
گفتم: برای تو دیگه؟
- داداش حالت خوبه؟
مامان نذاشت این وضع زیاد ادامه پیدا
کنه و گفت: داره شوخی میکنه، کوروش جان، فردا میریم خواستگاری برای کسری
با بهت
گفت: شوخی میکنید؟
- چه شوخی پسر، فردا تو هم باید باشی، پس قراری نذار
- هه
فکر کن یک درصد نیام، بذار بیام ببینم این کیه که بلاخره خرش شدی و بلند خندید و
بسمتم اومد ودر آغوشم کشید و گفت: واقعا خوشحال شدم کسری، بهت تبریک میگم
رفتیم
و همگی نشستیم، مامان بلند شد تا برامون چای بیاره، کوروش با خنده بهم نگاه کرد و
گفت: کسری هنوز باورم نمیشه، حالا کی هست این عروس خانم؟
در حالیکه پاهام و روی
هم می انداختم گفتم: همکارم، خانم برنا
- همون دختره که خیلی دویدی تا بتونی
راضیش کنی باهات همکاری کنه؟
- آره دقیقا خود خودشه
- حتما باید دختره منحصر
به فردی باشه، که تو را تونسته راضی به ازدواج کنه
سرم و تکان دادم و گفتم:
خیلی، حالا فردا باهاش آشنا میشی
در همین موقع مامان از آشپزخانه اومد بیرون و
گفت: وای نمیدونی چه دختره خانمیه
- اا مگه مامان دیدش؟
- آره هفته پیش که
رفتیم پیک نیک با هیلا و دوستاش رفتیم، اون کافه ایم که تولد منو توش گرفتین متعلق
به هیلا و دوستشه
- ااا جدا، چه خوب، اتفاقا جدیدا خیلی با دوستام میریم اونجا،
خیلی دنج ، حالا فامیلم که بشیم دیگه هیچی و بلند بلند خندیدهیلا
با
کلافگی دست بهار و گرفتم و کشوندمش تو اتاقم و در کمدم و باز کردم و گفتم
- بهار
من چی بپوشم آخه؟
بهار یکی یکی لباسها را از نظر گذراند و سرش و تکان داد و گفت:
این لباسا هیچ کدوم بدرد همچین مجلسی نمیخورن
با درماندگی نگاهش کردم و گفتم:
حالا من چیکار کنم؟
- پاشو زود آماده شو ، بریم پاساژ سر خیابان شاید تونستیم
چیز به درد بخوری پیدا کنیم، فقط سریع چون کلی کار هست که باید انجام بدم، وقت
زیادی ام نمونده
سریع یک مانتو برداشتم, و شالی برسرم انداختم و از اتاق رفتم
بیرون، بهار آماده منتظرم بود
بعد از حدود یک ساعتی گشت و گذار بهار یک تونیک
زیبای سبز رنگ و یک شلوار مشکی ساده بسیار شیک برام انتخاب کرد، وقتی به خونه
برگشتیم ساعت 5 بود، بهار سریع لباساش و عوض کرد و رفت در آشپزخانه و شروع کرد به
شستن میوه ها ، آنها را خشک کرد و در ظرفی چید، بعد نوبت به شیرینی ها رسید، زنگ
خونه به صدا درآمد، داد زد گفت: فکر کنم مهران
در را باز کردم، مهران با دیدنم
گفت: به به, عروس خانم، چه بی خبر؟
با خجالت سرم و زیر انداختم
شروع کرد به
بلند خندیدن و گفت: اه تو هم بلدی خجالت بکشی، ببین لپاش و چه جوری سرخ شده
بهار
از آشپزخونه اومد سمتمون، به مهران سلام داد و گفت: اذیتش نکن مهران، گناه داره،
خودش به قدر کافی استرس داره
همه رفتیم روی مبل نشستیم بهار رو به مهران گفت:
بردیا را بردی پیش بیتا؟
- آره، گفت دارن شب میرن شهربازی بردیام میبرن
-
خوبه حوصله اش هم سر نمیره
بهار رو کرد به من و گفت: بلند شو، بریم اتاقت که
آماده بشی
لباسام تو تنم خیلی قشنگ بود، بهار موهام و کمی حالت داد و روی شانه
هایم ریخت وبه اصرار کمی آرایشم کرد، جلوی آینه که ایستادم، دیدم باهمین کارهای
جزیی کلی قیافه ام تغییر کرده
بهار خودش هم آماده شد، که در اتاق کوبیده شد ،
مهران سرش را از لای در آورد تو و گفت: مهموناتون کی میان؟
در همین موقع صدای
زنگ به صدا درآمد، بهار گفت: فکر کنم خودشونن، مهران بدو در را باز کن و خودش هم
رفت بیرون و رو به من گفت: یک نفس عمیق بکش و بیا
مهران و بهار و من به ترتیب
جلوی در به استقبالشان ایستادیم، بعد از کمی اول سیما جون وارد شد و اول با مهران
سلام و احوالپرسی گرمی کرد و سپس با بهار روبوسی کرد، چشمش که افتاد به من بسمتم
اومد و به سختی مرا در آغوش گرفت و گفت: خدا میدونه چقدر دوست داشتم عروسم بشی،
ماشالله ، چقدر خوشگل شدی
برادرش را برای بار اولی بود که میدیدم، اما با لحن
بسیار صمیمی با همه احوالپرسی کرد، انگار صد سال که ما را میشناسه، در آخر خودش به
همراه یک دسته گل بسیار زیبا وارد شد، با یک کت و شلوار بسیار شیک
بعد از
احوالپرسی با مهران و بهار بسمتم اومد و گلها را سمتم گرفت و طوری که کسی نشنوه
گفت: چقدر خوشگل شدی
سرم و پایین انداختم و گونه هام گر گرفت، نمیدونم چرا امروز
اینقدر خجالتی شده بودم
وقتی همه نشستند شروع به حرف زدن کردن و تعارفات معموله،
بهار به آشپزخانه رفت و شربت آورد
من همش زیرچشمی کسری را نگاه میکردم، اما او
خیلی جدی داشت با مهران صحبت میکرد
- خب چه خبرا هیلا جون؟
- خبر خاصی نیست
سیما جون، سلامتی
رو به بهار پرسید، بهار خانم ببخشید زحمت دادیم
بهار خندید
و گفت: اختیار داری،تا باشه از این زحمتا، ایشالله همیشه به شادی
بهار میوه را
دور گرداند و نشست، سیما جون نگاهی به من کرد و بعد رو به جمع گفت: حالا اگر حاضرید
بریم سر اصل مطلب
همه ساکت شدند و سیما جون رو به من کرد و گفت: نمیدونم از کجا
شروع کنم، همونطور که میدونی پدر کسری حدود شش سالی میشه که فوت کرده و کسری از اون
به بعد چسبیده به کار، و هیچ وقت تا حالا نشده که به دختری علاقمند بشه، راستش وقتی
شنیدم ، خیلی تعجب کردم، این شد که خدمت رسیدیم ، من خیلی اصرار داشتم با عموی کسری
بیایم، اما کسری قبول نکرد ، نفسی کشید و ادامه داد: مخلص کلام هیلا جون تو قبول
میکنی با کسری من ازدواج کنی؟ من حاضرم خوشبختی تو تضمین کنم
باز خجالت کشیدم و
سرم و انداختم پایین، باز سکوت و سکوت
بهار که کنار من نشسته بود ضربه ای آرام
به پهلویم زد
سرم و بالا گرفتم، نگاه نگران کسری را روی خودم دیدم،به سیما جون
نگاهی کردم و سرم و تکان دادم
سیما جون خندید و گفت: این یعنی آره یا نه؟
-
بله
یکدفعه بلند شد و اومد سمتم و صورتم و بوسید و گفت: سفید بخت بشی دخترم
بهار هم مرا بوسید وهم به من و هم به کسری تبریک گفت، مهران هم بلند شد و نگاهی
بهم انداخت و گفت: میدونی که مثل خواهرم دوست دارم و گونه ام رو بوسید واو هم به
هردومون تبریک گفت
کوروش هم بهم دست داد و گفت: امیدوارم جدا از اینکه همسر
برادرم میشی، دوستای خوبی برای هم باشیم، تبریک میگم
از همه تشکر کردیم، سیما
جون انگشتری زیبا را به عنوان نشان در انگشتم انداخت و گفت: قربون عروس خوشگلم
برم
تشکر کردم، کسری کنارم ایستاده بود، نگاهش کردم، لبخندی زد که بهم آرامش و
تزریق کرد
باز همه دور هم نشستن و باز حرف زدنا شروع شد، بهار از آشپزخونه صدام
کرد و سینی چای را به دستم داد و گفت: ببر
- نمیشه خودت ببری
- نچ، من یکبار
بردم، برو
با سینی چای وارد شدم، اول بسمت سیما جون رفتم و بهش تعارف کردم و بعد
کوروش و مهران و بهار و در آخر جلوی کسری ایستادم، لبخندی زد ، حدس میزدم یاد حرفای
روز قبلم افتاده، یواش گفت: خوبه برو تا نسوزوندیم
نتونستم جوابش و بدم، فقط حرص
خوردم
سیما جون گفت: حالا مونده مهریه، رو به من کرد و گفت: هر چی هیلا جون بگه
به دیده منت
هول شدم، همه برگشته بودند و من و نگاه میکردند، بدون اینکه سرم و
بلند کنم گفتم: هر چی شما بگید
- پس سکه به تعداد سالهای تولدت خوبه
نگاهش
کردم و گفتم: به جای سکه گل رز بزنید و فقط یک سکه اونم به نشانه وحدانیت
خدا
سیما جون با تعجب نگاهم کرد و گفت: تو ارزشت بالاتر از این حرفاست
دخترم
- ممنون ، اما من اینجوری بیشتر دوست دارم
به کسری نگاه کردم لبخند روی
لباش بود
همه قبول کردن و سیما جون گفت: فردا قبل از برگشتتون،حاج عبدالله یکی
از آشناهامون صیغه محرمیتی بینتون میخونه، تا تو رفت و امد راحت تر باشین
بهار
خیلی اصرار کرد برای شام بمانند، اما فایده نداشت و سیما جون گفت: باشه برای یکبار
دیگه و رو به من گفت: راستی هفته دیگه جمعه عروسی سپیده دختر عموی کسری است پس تو
هم خودتو آماده کن برای آن روز
موقع رفتن بغلم کرد و باز کلی قربان صدقه ام رفت
و با بقیه خداحافظی کرد واز در بیرون رفت، کوروش هم باهاش رفت، مهران و بهار هم با
کسری خداحافظی کردند و بهار رو به من و کسری گفت: من برم به کارام برسم و با مهران
ازمون دور شدند
کسری بهم نزدیک شد و گفت: هیلا نمیدونی ، چه لطف بزرگی در حقم
کردی، قول میدم یک کاری کنم از کار امروزت پشیمون نشی و خم شد و پیشانی ام را بوسید
و گفت: فردا میام دنبالت، اول میریم پیش حاج عبدالله، بعدش میریم برای ناهار
بیرون
سرم و تکان دادم و گفتم: خداحافظ
به اتاقم رفتم امروز خیلی خسته شده
بودم، دستم و روی انگشتری که در انگشتم بود کشیدم، لبخندی بی اراده روی لبم
نشست...
کسری
شماره اش و گرفتم ، جواب داد: سلام
- سلام هیلا
آماده ای عزیزم؟
-آره آماده ام
- پس بیا پایین ، من و مامان منتظریم
صداش
اومد که گفت: باشه اومدم
وقتی پیچیدم تو کوچه دیدمش، جلوی پاش نگه داشتم ،
بسمتمون اومد ، مامان پیاده شد و باهاش روبوسی و احوالپرسی کرد، رو به هردوشون کردم
و گفتم: دیر میشه بریم
مامان خیلی اصرار کرد تا راضی شد جلو بشینه، وقتی در
صندلی کناری ام نشست، سلام داد و گفت: بهار میخواست باهام بیاد منتها بردیا مریض
بود
دنده عقب رفتم و از کوچه خارج شدم، یک مانتو سفید با یک شال سفید پوشیده بود
و مثل فرشته ها شده بود، اگر مامان پیشمون نبود بغلش میکردم و میبوسیدمش
مامان
با هیلا حسابی مشغول صحبت بودند
مامان داشت میگفت: میخواستم دعوتت کنم ، اما
کسری گفت: میخواین برین بیرون
هیلا لبخندی به مامان زد و گفت: راضی به زحمتت
نیستم سیما جون
مامان دستش و روی شونه اش گذاشت و گفت: نمیدونی چقدر خوشحالم
هیلا جون، هر کاری واست کنم کم کردم
ماشین و پارک کردم و گفتم: رسیدیم بیاین
بریم
به سمت حاجی رفتم و با او دست دادم و گفتم: سلام حاج عبدالله
حاج
عبدالله با لبخندی گفت: سلام پسرم، بسلامتی ایشالله
- ممنون حاجی
سیما جون هم
باهاش احوالپرسی کرد ، به هیلا نگاهی انداخت و هیلا هم به او سلام دادو گفت: مبارک
باشه خانم
هیلا با خجالت تشکر کرد
تعارف کرد، رفتیم روبروش نشستیم و بعد از
کلی خوش و بش کردن، صیغه را جاری کرد
هیلا خیلی به مامان اصرار کرد که باهامون
بیاد بیرون، اما مامان با خنده گفت: نه عزیزم، شما برید ، من مزاحمتون
نمیشم
وقتی مامان و رسوندم خونه، بطرف رستورانی که میز رزرو کرده بودم رفتیم، به
هیلا نگاه کردم،حسابی تو فکر بود، لبخندی زدم و دستش را گرفتم،یهو به خودش اومد و
بهم نگاه کرد
- چیه تو فکری، نکنه پشیمون شدی؟
لبخندی زد و گفت: داشتم به این
فکر میکردم که همه دخترا تو همچین روز بزرگی تو زندگیشون پدر یا مادرشون پیششونن و
براشون دعای خیر میکنن اما من...
اشک تو چشاش جمع شده بود ماشین و کنار زدم و
دستم را به سمت گونه اش بردم و اشکهاش و گرفتم و گفتم: هیلا، عزیزم، این حرفا چیه؟
چرا الکی خودت و ناراحت میکنی، از الان به بعد تو هم یک خانواده داری ، من هستم ،
مامان و کوروش
لبخندی زد و گفت: باشه دیگه گریه نمیکنم, حق با تو
وقتی کمی
آروم شد دوباره براه افتادم
بعد از خوردن ناهار، رو بهم کرد و گفت: مهندس تاجیک
خبر نداره نه؟
نگاهش کردم و گفتم: نه من به کسی نگفتم، اگر بفهمه مطمئنم از تعجب
شاخ در میاره
خندید و گفت:فکر کنم باید یک سور درست و حسابی هم به اون بدی
-
اون که آره، وگرنه ول کن نیست
از هیلا خواستم وسایلش و جمع کنه و به خونه ما
بیاد تا فردا صبح از همونجا راه بیفتیم و اون هم قبول کرد
وقتی جلوی خونه اش
ماشین و نگه داشتم ، رو بهم گفت: تو هم بیا، ممکنه یکم طول بکشه
وارد خونه که
شدیم، تعارف کرد که بشینم، و خودش به سمت اتاقش رفت، بعد از کمی با ساکی برگشت، و
آن را زمین گذاشت و بعد به آشپزخانه رفت و چای آورد و کنارم نشست
نگاهش کردم
هنوز شالش سرش بود، بهش نزدیک شدم و آن را برداشتم، نگاهم کرد و گفت: چیکار میکنی
؟
دستم و دور شانه هاش انداختم و کشیدمش سمت خودم و روی موهاش بوسه ای نشوندم و
دست تو موهاش کشیدم و گفتم: موهات خیلی قشنگه
هیلا میدونی چیه، فکر میکنم دارم
خواب میبینم
هیلا سرش و بالا آورد و گفت: منم دقیقا همین حس و دارم
به چشمهاش
خیره شدم، نمیتونستم چشم ازش بردارم، نمیدونم تو چشاش چی بود که اینجوری من و جذب
میکرده، دیگه نتونستم مقاومت کنم، سرم و بردم نزدیک ، داغی نفساش به صورتم میخورد،
لبام و روی لباش قفل کردم و هیلا هم باهام همراهی میکرد، بعد یک بوسه طولانی ،
دستام و تو موهاش بردم و گفتم: هیلا ...
نگاهم کرد و گفت: جانم...
بغلش کردم
و گفتم: اینو بدون که خیلی تو را....عاشقتم، هیلا قول بده بهم وفادار بمونی، تو از
امروز فقط مال منی
زمزمه کرد, قول میدم، کسری مگر اینکه بمیرم که ازت جدا
بشم
یهو از آغوشم بیرون کشیدمش به صورتش نگاه کردم و گفتم: روزی که بمیری منم
همون روز مردم وچشمهاش و بوسیدم و گفتم: دیگه از مرگ حرف نزن عشقم
دستم و تو
جیبم کردم، جعبه را بیرون کشیدم و به سمتش گرفتم و گفتم: اینم اولین هدیه من به همه
زندگیم
با تعجب نگاهم کرد و گفت: این چیه؟
- بازش کن ببین دوسش داری؟
جعبه
را گرفت و بازش کرد ، گردن بند را از درونش بیرون کشید و گفت: مرسی ، خیلی
خوشگله
نگاهش کردم و گفتم: قابل تو را نداره عزیزم، این و خیلی وقته برات گرفتم،
منتها خواستم یک وقت مناسب بهت بدم، رو بهش گفتم: بده برات ببندمش
-
الان؟
-آره دیگه، پشتتو بکن
وقتی پشتش را کرد، موهایش را به یک طرف بردم، و
گردنبند را بستم و سرم و خم کردم و گردنش را بوسیدم
وقتی به سمتم برگشت،نگاهم
کرد و گفت: مرسی کسری ، خیلی دوست دارم
لبخندی زدم
بوسه ای روی گونه ام
نشاند و گفت: برای همیشه نگهش میدارم
هیلا بدو، بدو بریم، میترسم باهات تو یک
خونه تک و تنها باشم
خندید و گفت: باشه بریم... هیلا
چشمهامو باز کردم و نگاهی به کسری انداختم و
گفتم: رسیدیم، داشت ماشین و پارک میکرد با لبخندی گفت: پاشو تنبل خانم،چقدرم
خوشخوابی تو، من و باش با کی همسفر شدم
خمیازه ای کشیدم و گفتم: خیلی خسته بودم،
الان در عوضش سرحال شدم
با دست ضربه ای به بینیم زد و گفت: بپر پایین
در را
باز کردم.
پیاده شدیم، اومد کنارم با هم قدم برمیداشتیم،نگاهم کرد و لبخند شیطنت
آمیزی زد و دستم و گرفت، یهو با گرفتن دستم به سمتش برگشتم و گفتم: دستم ول کن
زشته
- هیچم زشت نیست، مگه خلاف شرع میکنیم
با نگرانی دور و برم و نگاه کردم
و گفتم: ببین یکی از همکارا میبینتمون
- خب ببینه، مگه خودشون دست زنشون و
نمیگیرن؟
وقتی دیدم به هیچ صراطی مستقیم نیست ، شانه هام و انداختم بالا و گفتم:
خود دانی
دستم و محکمتر فشرد و گفت: عشق من تو کاریت نباشه، اگه کسی دید اون با
من
وقتی وارد آسانسور هتل شدیم ، هنوز دستم تو دستش بود بود، هر کدوممون رفتیم
سمت اتاقمون، نگاهی بهم انداخت و گفت: وسایلت و جمع و جور کن، میگم یک اتاق دو نفره
برامون آماده کنن
ناخودآگاه اخمام رفت تو هم و گفتم: واسه چی؟ من اینطور راحت
ترم
بسمتم اومد و تو چشام زل زد و گفت: اما من نیستم
- خواهش میکنم کسری،
واسه این کارا یه کم زوده
- نه نمیشه، همین که گفتم، دیگه ام دوست ندارم در
موردش چیزی بشنوم
با دلخوری در اتاقم و باز کردم و پام و گذاشتم تو اتاقم، اونم
پشت سرم اومد تو و گفت: این قیافه برای چی
مطالب مشابه :
پست 4 رمان آقای مغرور ، خانم لجباز
پست 4 رمان آقای مغرور ، خانم ویکم امانت داری می هتل سریع کلید سوییت رو
ایلگار دخترم 1
امیررضا خودت میدونی که راه سختی واسه راضی کردن دل حاجی داری مانیا را در بازی واسه
آموزش خصوصی تضمینی شنا در استخر منزل
آموزش تضمینی خصوصی شناهای قورباغه پروانه کرال سینه کرال پشت فقط در استخر منزل شما
دانلود رمان در مسیر آب و آتش برای کامپیوتر و موبایل و اندروید
رمان یه بار بهم بگو دوستم داری. هتل. رمان فرشته کار نشد نداره مانیا خانم هم که اهل ریسک و
رمان بازی تمومه14
ميلاد با بهت به رفتن خانم برنا نگاه ميكرد و كار را تعطيل كرديم و به هتل بازی تمومه دیگر
رمان بازی تمومه24و25
دنیای رمان - رمان بازی تمومه24و25 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان آقای مغرور خانم
رمان بازی تمومه13
بهت آوانس دادم خانم ،ميخوام شديم و قرار شد بارها را به هتل بياورند بازی تمومه دیگر
رمان بازی تمومه21
بودم ، سریع از تختم پایین اومدم و بسمت آیفون رفتم، تصویرش و دیدم، خانم هتل بشنوم رفتی
رمان تقاص پست7
- سپیده مرض گرفته تو چرا آزار داری؟ تو هتل بیلیارد بازی خانم قد بلندی بود با
برچسب :
بازی هتل داری خانم مانیا