رمان عشقم رو نادیده نگیر(6)
زن عمو به طرف جمع رفت و با صدای بلندی که سعی در جمع کردن
حواس ها به خودش بود ,گفت:
- شام حاضره!
بعد رو به من و نازنین گفت:
- شما دوتا هم بیاین کمکم کنین!
من که از حرکاتش سر در نیاورده بودم, با گیجی از جام بلند شدم
و به طرف آشپز خونه حرکت کردم. بعد از کمک به زن عمو, به همراه
نازنین روی یکی از صندلی ها نشستم و نگاه بی میلم رو به غذاها
دوختم. اونقدر بی حوصله بودم که حتی نگاهی به ارسلان که روبروم
نشسته بود هم نکردم. فقط میتونستم صدای عشوه هایی که رزانا
براش میومد رو بشنوم ولی بی حوصله تر از اونی بودم که حسادت
کنم. انگار خودم هم قبول کرده بودم که کم آوردم.
با ضربه ای که به بازوم حورد به خودم اومدم و بیصدا به نازنین خیره
شدم.
نازنین:-سارینا چرا هیچی نمی خوری؟
با تعجب به بقیه که در حال خوردن بودند, خیره شدم و برای حفظ
ظاهر هم که شده بود کمی سالاد برداشتم و در جواب نگاه های
تعجب زده ی نازنین گفتم:
- میل ندارم.
خواستم چنگالی بردارم که ناخودآگاه نگاهم به غذای رزانا افتاد.
بشقابش پر بود ولی دست نخورده! انگار غذا خوردن بهانه ای بیشتر
نبود و اون میخواست پیش ارسلان جونش باشه! اینبار نتونستم
تحمل کنم چنگال رو توی دستم محکم فشردم. دختره ی بیشعور
انگار بویی از انسانیت نبرده بود!
با حرص چنگالم رو توی سالادم بردم و شروع به خوردن کردم. تمام
تعجبم از این بود که چرا دیگران متوجه ی این رفتار های ارسلان نمی
شن؟ فقط دو جواب داشت.
یا اینکه کمی .... بودند! و یا هم اونقدر خودشون مشکل داشتند که
مشکلات بقیه رو نمی دیدند! من هم هر دو گزینه رو مناسب
دونستم.
بعد از غذا هم به کمک زن عمو و نازنین وسایل رو جمع کردم و
مشغول شستن ظرف ها شدم.
چند ثانیه نگذشته بود که ارسلان وارد اشپز خونه شد.بعد از انجام
کارش که نمی دونم چی بود, وقتی که از اشپز خانه خارج میشد,
زن عمو صداش کرد. در حالی که راه رفته اش رو بر می گشت گفت:
- چیزی شده مامان؟
زن عمو:-ارسلان...عزیزم باهات کار مهمی دارم اگه میشه چند دقیقه
از وقتت رو بهم بدی!
بعد ادامه داد:
- من توی اتاق منتظرتم!
بعد از رفتن زن عمو و ارسلان به سرعت ظرف شستنم افزودم.تنها چیزی که بهش فکر می کردم
خواب بود. با خستگی از پله ها بالا رفتم و وارد راهرو شدم.
هنگامی که از اتاق زن عمو می گذشتم صداش رو شنیدم. انگار بلند گو قورت داده بود!
سعی کردم بی تفاوت باشم ولی اونقدر صداش بلند بود که هر کس هم بود ناخوداگاه وسوسه می شد
ادامه ی حرف هاش رو گوش بده.
زن عمو:-ارسلان من چند بار گفتم الان هم میگم! هیچ وقت نخواستم و نمی خوام توی زندگیت دخالت
کنم ولی رفتار شما دوتا اونقدر تابلوئه که حتی یه بچه ی سه ساله هم متوجه ی این رفتارهای
سردتون میشه!
کمی مکث کرد...بعد ادامه داد:
-ارسلان تو تنها فرزندمی...تنها پسرمی...
من هم یک مادرم و هیچوقت نمی تونم اون غمی که توی چشم هاته رو نادیده بگیرم. من نمی دونم
دعوای شما دوتا سر چی بوده ولی می دونم اونقدر مهم بوده که تونسته تو رو از پا دربیاره!
پوزخندی زدم و توی دلم گفتم:
-این غمی که شما توی چشم های پسرتون می بینین فقط و فقط به خاطرعسله نه من!
در حالی که بیخیال حرف هاشون شده بودم زیر لب گفتم:
-بزارهر کاری که می خوان بکنن به من چه!
و راهم رو تا اتاق طی کردم. در حالی که در اتاق رو می بستم خمیازه کشان خودم رو روی تخت
پرت کردم که ناخوداگاه صدای شکستن چیزی زیر سرم رو شنیدم. با ترس از جام بلند شدم و به
کلیپسم که حالا دو تیکه شده بود خیره شدم. با عصبانیت تیکه هاش رو جمع کردم و از همون جا
به طرف سطل پرتشو کردم ولی از شانس گندم به هدف نخورد.
با حرص از جام بلند شدم تا برشون دارم که یک دفعه ارسلان مثل جن وارد اتاق شد.
با کنجکاوی بهش خیره شدم. عصبانی به نظر میومد. تا اومدم حرفی بزنم سریع گفت:
- فقط هیچی نگو!
خواستم جوابش رو بدم که روش رو به طرفم برگردوند و با عصبانیت اما شمرده گفت:
-گفتم...که هیچی.. نگو!!
قبل از اینکه دوباره حرفش رو تکرار کنه با حرص گفتم:
-چیه... باز سگ گازت گرفته؟!
ولی همچین هم عجیب نیست!... به من که می رسه باید تحقیر هاتو بشنوم ولی به عسل یا رزانا
جونت که می رسه دل و قلوه گرفتن هات شروع میشه!
با حرص توی چشم هاش خیره شدم و ادامه دادم:
- تو خودت هم با خودت درگیری!
عسل رو دوست داری ولی با من ازدواج می کنی... بعد جلوی منی که زنت هستم با رزانا ...
اما قبل از اینکه جمله ام رو تموم کنم ناخوداگاه احساس کردم ستون فقراتم خورد شد.
از درد چشم هام رو بستم. اونقدر محکم به دیوار کوبیده شده بودم که یک لحظه احساس کردم با
دیوار یکی شدم! لای یکی از چشم هام رو باز کردم و به چشم های قرمزش خیره شدم. به
اندازه سه بند انگشت بیشتر باهام فاصله نداشت. اونقدر نزدیک بود که نفس های داغش به صورتم
می خورد.
بازو هام رو محکم فشار داد و با صدایی بلند داد زد:
- تو الان چه گهی خوردی؟!!
با صدای بلندش تقریبا یکه خوردم.کاملا دست و پام رو گم کرده بودم.
اینبار با صدای اروم اما عصبی ادامه داد:
-تقصیر منه بهت رو دادم! ... از همون اول باید روشنت می کردم نقش تو توی خونه ی من چیه!
نکنه خیالات برت داشته فکر کردی ما واقعا زن و شوهریم؟!... نه خانوم من و تو یه قراری با هم
گذاشتیم... تو خوب شدن حال عمو و من هم مستقل شدن! اینو هیچ وقت فراموش نکن!
بغض سنگینی به گلوم چنگ می زد. بدجور تحقیرم کرده بود! حتی دردش بیشتر از اعترافی بود که
پیشش کرده بودم. جرئت نداشتم توی چشم هاش نگاه کنم. نگاه اشک بارم رو به در اتاق دوختم.
راستش حق رو به اون می دادم... ما از اول هم هیچ نسبتی با هم نداشتیم!
قرارمون هم این نبود که توی کارهای هم دخالت کنیم...من همه ی این ها رو فراموش کرده بودم.
سکوت بدی بینمون ایجاد شده بود. تا خواستم نگاهم رو از در بگبرم و بهش نگاه کنم یک لحظه
احساس کردم در تکونی خورد. با فکر این که توهم زده باشم بیخیالش شدم ولی باز همین اتفاق تکرار
شد. از فکر اینکه کسی تمام حرف هامون رو شنیده باشه با وحشت به ارسلان خیره شدم و با تته پته
زمزمه کردم:
-یک..یکی پشت دره!
به طور واضح تغییر رنگش رو احساس کردم. به سرعت نگاهی به در انداخت. انگار به حرفم پی برده
بود چون با کلافگی به طرفم برگشت.
چشمم به دستگیره افتاد که هر لحظه داشته به طرف پایین کشیده می شد. با ترس به ارسلان خیره شدم.
انگار اون هم تمام حرف هام رو از چشم هام خوند فاصله ی بینمون رو طی کرد.تقریبا هیچ فاصله ای
با هم نداشتیم. آروم زمزمه کرد:
-معذرت می خوام... من نمی خواستم اینجوری بشه...
و آروم لبهاش رو روی لب هام گذاشت. نفسم حبس شد. داغ شدم... سوختم
از همین جا هم تشخیص لبخند زن عمو برام سخت نبود اما من اینجا نبودم. هنوز هم گرمی لب هاش رو
روی لب هام احساس می کردم. تکونی نخورد. انگار می خواست نشون بده هیچ احساسی نداره و این
نقشی بیشتر نیست!
با صدای بسته شدن در وکنار رفتن ارسلان من هم طاقت نیاوردم و سر خوردم و روی زمین نشستم.
نفس حبس شده ام رو بیرون دادم و بهش خیره شدم. اخم هاش به شدت توی هم بود. با عصبانیت
دستی توی موهاش کشید .آروم زیر لب طوری که نشنوم گفت:
-لعنتی!
اما شنیدم... شنیدم و هیچی نگفتم... شنیدم و فهمیدم همه اش خواب بودم... اون منو نمی خواست...
از من متنفر بود!
بالشتی از روی تخت برداشت و بعد از خاموش کردن چراغ ها روی کاناپه خوابید. بدون هیچ فکری...
بدون هیچ احساسی!
دیگه خواب نداشتم.انگار خواب باهام قهر کرده بود. از جام هیچ تکونی نخوردم ...آروم دستی به لبم
کشیدم... میان اشک هایی که شروع به باریدن کرده بودند لبخند تلخی زدم.
زانو هام رو بغل گرفتم . توی تاریکی شب خیره شدم بهش. چقدر راحت خوابیده بود درحالی که من اینجا
عذاب می کشیدم. نمی دونم چند دقیقه خیره بودم بهش که خواب چشم هام رو فرا گرفت و به خواب رفتم.
با حرص به جای خالی ارسلان خیره شدم. نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم. ساعت 5 رو نشون میداد.
از این همه سحر خیزی خودم تعجب کرده بودم. همیشه تا ساعتای 10 خواب بودم ولی امروز انگار سحر
خیز شده بودم. راستش تعجب هم نمی کردم. با اون ترز خوابیدن هر کسی بود تا دو ثانیه هم تحمل نمی اورد
و بیدار میشدبا کرختی از جام بلند شدم و به طرف پله ها حرکت کردم.خودم رو به سالن رسوندم و به اطراف
خیره شدم. انگار تنها کسی که سحر خیز بود من نبودم. با تعجب به جمعی که توی سالن بودند خیره شدم. حتی
رزانا هم بود! تنها کسنی که توی جمع حضور نداشتند ارسلان و یاشار بود. با دقت به چهره ی دره رزانا خیره
شدم.انگار براش اتفاقی افتاده بود چون بی توجه به بقیه با حرص به در خونه خیره شده بود. بیخیالش شدم و با
صدای بلندی رو به همه صبح به خیر گفتم. همه جوابم رو دادند به جز رزانا که چشم غره ای بهم رفت.اصلا هم
برام مهم نبود دختره ی افاده ای! با پیدا کردن جای خالی کنار مهمان زن عمو که فهمیده بودم اسمش دل ارامه به
طرفش حرکت کردم و با گفتن ببخشیدی کنارش نشستم. با صدای زن عمو نگاهم رو بهش دوختم. با دیدن لبخندی
که کنار لبش جاخوش کرده بود اخم ریزی کردم و سرم رو پایین انداختم.
زن عمو:- سارینا جان مگه صبحانه نمی خوری؟
سعی کردم لبخندی بزنم.
- نه ممنون من هیچوقت عادت ندارم صبحانه بخورم.
اون هم بی خیال شد و مشغول صحبت با خانوم رفوئی شد. نمی دونم چند دقیقه گذشته بود که نازنین با لباس گرمکن
ورزشی از پله ها پایین اومد و با صدای بلندی گفت:
- من حاضرم بریم!
با تعجب گفتم:
- مگه کجا میرید؟!
انگار تازه همه حواسشون بهم جمع شده بود چون نازنین شتاب زده گفت:
- ای وای سارینا زود باش آماده شو!
تا اومدم چیزی بگم با حرص دستم رو گرفت و به طرف پله ها هلم داد.از این همه وحشیگریش تعجب کرده بودم ولی
خب چیزی نگفتم و راه اتاقم رو پیش گرفتم.
راستش نمی دونم دونستم چی باید بپوشم ولی با یاداوری لباس های نازنین من هم یک گرمکن مشکی پوشیدم و از اتاق
خارج شدم.
قرار بود از راه جنگل بریم. من و نازنین و دل آرام پا به پای هم راه میرفتیم بقیه هم جلو تر از ما راه افتادند. توی تمام
مدتی که راه میرفتیم دل آرام از زندگی خودش میگفت. نازنین هم از رشته اش. فقط من بودم که سکوت کرده بودم و به
حرف هاشون گوش می دادم. راستش بنظرم حرف هاشون کسل کننده بود به همین خاطر هم بدون اینکه بزارم بفهمن قدم
هام رو آرومتر کردم و تصمیم گرفتم از طبیعت لذت ببرم. از طرفی یک نگاهم به اطراف بود از طرف دیگه ای هم نگاه
دیگه ام به نازنین و دل آرام بود تا مبادا گم شم.اون ها هم اونقدر مشغول حرف زدن شده بودند که من رو به کلی فراموش
کرده بودند.
هوا اونقدر سرد بود که بخار از دهنم بیرون می اومد. مطمئن بودم بینیم سرخ شده بود.دست هام رو داخل جیب هام فرو
بردم و با شوق به اطرافم خیره شدم. نگاهی به جلوم انداختم. نازنین و دلارام خیلی دور شده بودند. تا خواستم قدم هام رو
سریع تر کنم صدای آشنایی رو شنیدم.
تا خواستم قدم هام رو سریع تر کنم صدای آشنایی به گوشم رسید.
یاشار:- ارسلان حالا چیکار میخوای کنی؟
ارسلان:- نمی دونم یاشار نمی دونم...خودم هم توش موندم!
با ترس به پشت سرم نگاه کردم. خودشون بودند! راستش نمی خواستم با
ارسلان روبرو شم. تا جایی که می تونستم قدم هام رو تند تر کردم و خودم
رو به بقیه رسوندم. در حالی که بهشون نزدیک می شدم, پشت سرم رو
هم نگاه کردم. دیگه دیده نمی شدند. نفسم رو محکم بیرون دادم.
همونجوری داشتم پشت سرم رو نگاه میکردم که یک دفعه محکم به یک
جسم سخت برخورد کردم.
نازنین:-آخ..مردم مامان.. الهی ذلیل شی!!
به موقعیتمون توجه کردم.کاملا افتاده بودم روش.خدا روشکر کسی
دوروبرمون نبود!
با حرص بهش خیره شدم و گفتم:
-کم تر زر زر کن!...خب اینو میتونستی مثله آدم هم بگی!
تا خواست چیزی بگه صدایی از پشت سرمون بلند شد:
-اینجا چه خبره؟؟!
به سرعت از روی نازنین بلند شدم و لباسم رو تکوندم. با شرم نگاهم رو از
ارسلان گرفتم و به زمین دوختم. انگار نازنین هنوز ول کن نبود چون با حرص
لباسش رو تکوند و بی توجه به صدای ارسلان رو بهم گفت:
-خوبه...خوبه زدی ناکارم کردی اونوقت یه چیزی هم طلب کاری؟!
با حرص گفتم:
-خوبه تو هم!! حالا انگار کشتمت!
نازنین:- نه تورو خدا بیا بکش خودتو راحت کن!!
تا خواستم جوابش رو بدم یاد موقعیتمون افتادم و با ترس به اطراف خیره
شدم. به جز ارسلان و یاشار کس دیگه ای نبود ولی همین ها هم انگار
فیلم سینمایی گیرشون اومده بود! با مشت به پهلوی نازنین کوبیدم و آروم
دم گوشش گفتم:
-اینقدر کولی بازی درنیار آبرومونو بردی!
انگار تازه حواسش جمع شده بود چون سریع به طرفشون برگشت و با لحن
طلبکار مانندی گفت:
-به چی زل زدین شما دوتا؟! فیلم سینمایی که نیست! یه بحث خصوصیه
که خودمون هم حلش میکنیم حالا هم برین پی کارتون!
سعی کردم جلوی خندم روبگیرم. قیافه هاشون واقعا دیدنی شده بود!
راستش از این همه پررویی نازنین در تعجب بودم! اینبار ارسلان به حرف
اومد:
-دختر تو چقدر پررویی.. به ما چه که بحث های خصوصیتون رو توی جمع
میارین!!
اینبار من با حرص گفتم:
- میاریم که میاریم شما چرا گوش میدین؟؟!
اینبار یاشار که سکوت کرده بود بلند خندید و رو به ارسلان گفت:
- ولشون کن داداش...تو حریف اینا نمی شی..بیا بریم!
ارسلان چشم غره ی وحشتناکی بهم رفت و جلوتر از ما راه افتاد.
نازنین:- ای ول بالاخره یکی باید حال این پسرخاله ی مغرور ما رو بگیره!
با خنده نگاهش کردم و هیچی نگفتم.
نازنین:- سارینا یه سوالی ازت بپرسم ناراحت نمی شی؟
با خنده گفتم:
- تا اون سوال چی باشه!..
.شوخی کردم بپرس!
کمی مکث کرد و گفت:
- چرا رابطه ی تو و ارسلان اینقدر خشکه؟
سرجام میخ شدم. با ترس گفتم:
- این حرفا یعنی چی؟؟
اون هم سرجاش وایستاد و گفت:
-بابا چرا میزنی..آخه خیلی سرد برخورد میکنین بخاطر همین هم پرسیدم!
سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم.
-راستش ارسلان مسائل خصوصیمون رو توی جمع نمیاره!.. یعنی کمی
خودداره!
فکر کنم باور کرد چون اهانی گفت و به راهش ادامه داد. من هم تا رسیدن
به بقیه هیچی نگفتم.
خودم حس کردم. خیلی ضایع بود اگه جلوش کنار نازنین می نشستم به
همین خاطر هم به طرف ارسلان حرکت کردم. از طرفی داشتم زیر نگاه
های زن عمو آب می شدم از طرف دیگه ای هم نگاهای تعجب زده ی
ارسلان کلافه ام کرده بود. بالاخره خودم رو بهش رسوندم و روی تخته
سنگی گنارش نشستم.
هنوز چند دقیقه نگذشته بود بقیه با بهونه ی سردی هوا از جاشون بلند
شدند و به طرف ویلا راه افتادند. ارسلان هم جلو تر از من راه افتاد.
من هم عقب تر از همه داشتم اطراف رو دید می زدم. نمی دونم چند
دقیقه به درخت ها خیره شده بودم که یک لحظه چشمم افتاد به یک
خرگوش که گوشه ای کز کرده بود. از بچگی عاشق خرگوش بودم طوری
که اگه یکی رو میدیدم حتی اگه قرار بود بخاطرش دنیا رو نابود کنم, میکردم!
حتی ارسلان هم اینو خوب میدونست.متاسفانه هنوز هم این عادت بد رو
ترک نکرده بودم.
سر جام وایستادم و بدون هیچ فکر داد زدم:
-ارسلان!!
با تعجب به طرفم برگشت.
-من اون خرگوش رو میخوام!
کمی به خرگوشه خیره شد بعد با لحن مسخره کننده ای گفت:
- بچه شدی؟؟
لحنش رو نادیده گرفتم و با حرص گفتم:
-من اون خرگوشه رو میخوام!...اگه هم کمکم نکنی خودم میگیرمش!
با عصبانیت گفت:
-سارینا راه بیفت...اینجا جای این بچه بازی ها نیست!
و به راهش ادامه داد. از جام تکون نخوردم شاید اینجوری قبول می کرد که
خرگوش رو برام بگیره ولی اون حتی پشت سرش رو هم نگاه نکرد چه
برسه به اینکه بخواد برای گرفتن خرگوش کمکم کنه!!
با دلخوری جهت مخالفش به راه افتادم. خودم رو به خرگوشه رسوندم و با
ذوق بهش خیره شدم. از این میترسیدم که فرار کنه بخاطر همین هم یک
متر دورتر وایستادم و خیره شدم بهش. یک لحظه چشمم به خونی افتاد
که از پاش جاری شده بود. با ترس فاصله ی بینمون رو طی کردم و کنارش
نشستم. وای خدا پاش لای یک تله گیر کرده بود! با تمام زوری که داشتم
تله رو از پاش جدا کردم و خیره شدم به پاش! به خاطر خون هایی که از
پاش رفته بود, نمی تونستم زخمش رو ببینم. دستم رو داخل جیبم فرو بردم
و چند دستمال کاغذی که توش نگهداری می کردم رو بیرن اوردم و اروم
روی پاش فشردم. بقیه ی دستمال ها رو هم بیرون اوردم و مثل بانداژی
دور پاش پیچوندم. در حالی که بغلش میکردم از جام بلند شدم و اروم گفتم:
-فقط دختر خوبی باش که میخوام ببرمت یه جای خوب!
حالا منظورم از جای خوب همون خونه بود! با خنده بهش خیره شدم.
همون موقع صدای رعد و برق بلند شد. زیر لب با حرص گفتم:
- نبار...نبار...نبار!!
ولی از شانس قهوه ای من همون موقع بارون شروع به باریدن کرد. با حرص
پام رو روی زمین کوبیدم. از بارون بدم نمی اومد تازه دوستش هم داشتم
ولی الان وقتش نبود. رو بهش گفتم :
- حالا چیکار کنیم؟
با دیدن درخت بزرگی که تقریبا به شکل سایبان در اومده بود, سریع به
طرفش دویدم و زیرش جا گرفتم. خرگوشه رو هم گذاشتم روی پام. باید
صبر می کردم تا بارون بند بیاد. سعی کردم بی خیال بارون باشم. رو
بهش گفتم: -خب حالا اسمت رو چی بزارم؟
همیشه از اسم های خارجی مثله جو , جورج , سوفی و اینا که روی حیوون
ها میزاشتن بدم می اومد! بیخیال اسم خارجی شدم و رفتم توی لیست
ایرانی... با دقت بهش خیره شدم خب تنها چیزی که توی صورتش جلب
توجه می کرد چشم های قرمزش بود. ولی از حق نگذریم خیلی ناز و
ملوس بود.. ملوس؟؟... اره خوب بود..نه خوب نبود...اههه با خودم درگیر بودم
بالاخره بعد از چند دقیقه درگیری اسم ملوسک رو براش انتخاب کردم.
نگاهی به ساعت انداختم. ساعت 10 بود. بارون هم نه تنها کمتر نشده بود
بلکه اینبار قدرتش هم بیشتر شده بود! اگه تا شب هم صبر میکردم بند
نمی اومد!
با حرص از جام بلند شدم و ملوسک رو هم بغل کردم. هنوز چند ثانیه
نگذشته بود که یک دفعه به ذهنم رسید که اصلا من از کجا سر دراوردم
اینجا؟!!
با ترس به دوراهی که جلوم بود خیره شدم.. چیزی مه ازش میترسیدم
سرم اومد! همینو کم داشتم گم شم!!
از لرزیدن چیزی توی دستم به خودم اومدم. ملوسک بود. به طرز عجیبی
می لرزید! به فکرم زد گرمکنم رو در بیارم بزارم روش ولی... پس خودم
چی؟ بیخیال فداکاری شدم و راه رفته ام رو برگشتم. دوباره زیر همون
درخت نشستم. تنها جابی امن همونجا بود! ملوسک هم بدتر میلرزید!
اینبار بدون هیچ فکری گرمکنم رو در اوردم و گذاشتم روش. انگار بهتر
شد چون لرزشش کمتر شد . ولی همون لرزش دوبرابرش سراغ من اومده
بود! با لرز پاهام رو داخل شکمم فرو بردم و زانوهام رو بغل کردم.
با خودم فکر کردم چرا از همون اول داد نزدم؟ سریع از جام بلند شدم و
داد زدم:
- کسی نیست؟
پشیمون نشدم و دوباره داد زدم:
- ارسلان...نازنین؟؟
مکثی کردم... انگار کسی متوجه ی گم شدن من نشده بود. نگنه ارسلان
از روی عمد منو تنها گذاشته؟ یعنی اون اینقدر ازم متنفر بود که منو اینجا
تنها بزاره و بره؟ نمی دونم چرا ولی یک لحظه ترس عجیبی نسبت به
ارسلان پیدا کردم. نکنه اون میخواست من بمیرم؟؟
وحشت عجیبی به دلم چنگ زده بود. با سرخوردگی سر خوردم و سر جام
نشستم. بغض بدی توی گلوم سنگینی می کرد. دیگه طاقت نیاوردم و
شروع کردم به گریه کردن. سرم رو روی زانو هام گذاشتم و با چشم های
اشکیم به ملوسک خیره شدم. یعنی ارزشش رو داشت بخاطرش گم شم؟
من هیچ وقت فکر نمی کردم...هیچوقت به فکر عاقبت کار هام نبودم.
ناخوداگاه سرگیجه ی بدی سراغم اومد به ساعتم نگاهی انداختم.
ساعت 1 بود. یعنی من از ساعت 5 تا 1 هیچی نخورده بودم؟
تصمیم گرفتم راهی رو انتخاب کنم وگرنه اینجا تا صبحم دوام نمی اوردم!
ملوسک رو توی بغلم فشردم و با زمزمه کردن نام خدا آروم شروع به حرکت
کردم. هنوز هم بارون می بارید.تمام بدنم خیس شده بود ولی من هنوز
به راهم ادامه میدادم. اونقدر سردم بود که دیگه هیچی رو احساس نمی
کردم.پلک هام هم کم کم داشت رو هم میفتاد ولی با تمام سختی باز
نگهشون داشته بودم. دیگه هیچ انرژی برام باقی نمونده بود.
هنوز قدم دیگه ای برنداشته بودم که یک لحظه احساس کردم پام بی حس
شد.روی دو تا زانوم افتادم. بدنم بدجور بی حس شده بود. با عصبانیت از
جام بلند شدم. نباید میزاشتم ارسلان به هدفش برسه! تمام قدرتم رو جمع
کردم و دوباره به راه افتادم. انگار هنوز ته دلم روزنه امیدی وجود داشت
ولی با شنیدن صدای پارس سگی همون روزنه امید هم از بین رفت.
با وحشت به طرف صدا برگشتم و دستم رو محکم رو دهنم گذاشتم تا جیغ
نزنم! بلند شروع کردم به گریه کردن. گریه هام با صدای فریاد کسی مخلوط
شده بود. بدتر از همه سگه هم شروع کرده بود به پارس کردن. صدای
فریاد ها داشت نزدیک تر می شد.
دیگه هیچی حس نمی کردم.چشم هام کم کم داشت تار می شد و بدنم
هم بی حس اما قبل از این که بیفتم یک لحظه احساس کردم از جا کنده
شدم! تنها چیزی که شنیدم صدای لجباز گفتن کسی بود و دیگه هیچی
نفهمیدم...
مطالب مشابه :
رمان عشـــقم رو نادیده نگیر(2)
رمان رمــــان ♥ - رمان عشـــقم رو نادیده نگیر(2) رمان عشـــقم رو نادیده نگیر(2)
رمان عشقم رو نادیده نگیر(6)
رمان عشقم رو نادیده نگیر(6) زن عمو به طرف جمع رفت و با صدای بلندی که سعی در جمع کردن
رمان عشقم رو نادیده نگیر(7)
رمان عشقم رو نادیده نگیر(7) ا گیجی تکونی خوردم و لای یکی از چشم هام رو باز کردمو با دیدن فضای
رمان عشقم رو نادیده نگیر(9)
رمان عشقم رو نادیده نگیر(9) با دیدن صورت تعجب زده ی ارسلان, کمی خودم رو جمع و جور کردم اما
رمان عشقم رو نادیده نگیر(5)
رمان عشقم رو نادیده نگیر(5) زیر لب ایشی گفت و روبروم روی یکی از مبل ها
رمان عشقم رو نادیده نگیر(4)
رمان عشقم رو نادیده نگیر(4) یک هفته گذشت و من هنوز به خونه ی خودم بر نگشتم.مامان و بابا هم تعجب
رمان عشقم رو نادیده نگیر(8)
رمان عشقم رو نادیده نگیر(8) با حرص نگاهم رو از بیرون گرفتم و به ساعتم خیره شدم. به مامان قول
رمان عشقم را نادیده نگیر(20)
رمــــان ♥ - رمان عشقم را نادیده نگیر رمان عشقم را نادیده نگیر رمان عشـــقم رو
رمان عشقم را نادیده نگیر(26)
رمان عشقم را نادیده نگیر(26 اگه یکم مردونگی تو جودت مونده سراغم رو نگیر منم لطف می
رمان عشقم رو نادیده نگیر 31
رمان عشقم رو نادیده نگیر 31 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه رمان عشقم رو نادیده نگیر 31.
برچسب :
رمان عشقم رو نادیده نگیر