رمان لحظه های دلواپسی 2
یک هفته بیشترتا عید نمونده0بعد ازجریان اون شب پارک دیگه پارسا رو ندیدم0دراین مدت دودفعه به منزلمون اومده بود ولی هردوباررودراتاقم موندم وخودمو نشون ندادم0مادرچندبارپاپیم شد که دلیلشوبفهمه وهردفعه طفره رفتم ومادرکه دید حرفی ازم درنمیاد دیگه منصرف شد .
بالاخره سال جدید ازراه رسید0لحظۀ تحویل سال نو ساعت چهاروبیست ودودقیقۀ عصربود0طبق خواستۀ پدر,مادرسفرۀ هفت سین رودرروی زمین پهن کرد واول قرآن درسفره گذاشته شد ومثل همیشه آئینه رودر پشتش قرارداد0ظرفی پرازآب که داخلش سه عدد سیب سرخ که شنا کنون به یکدیگرطعنه می زدن ,دو شمع روشن داخل شمعدانهای کریستال پایه بلند دردوطرف سفره زیبائی دلچسبی روبه وجود آورده بودند0ظرف کوچکی پرازسکّه,سبزه وتنگ ماهی که هردونشانی اززندگی هستند ونان برای برکت,شیرینی هم که معنی خودشو با نامش یدک میکشه وظرفی هم سنجد وسماخ ودرآخرهم سرکه وسیرکه نمی دونم فلسفه شون چیه ،
درسفره جای گرفتند0به لحظات تحویل سال نزدیک می شدیم ,حال بخصوصی داشتم0حسّی مثل قرارگرفتن بین مرگ وزندگی,آغازوپایان , درمرزبودن ونبودن0دراون لحظات با بغض سمجی که درهرسال تحویل به سراغم می اومد با تمام وجود دعا کردم برای سلامتی خانواده م وتمام کسانی روکه می شناختم ودوستشون داشتم0بعد ازتحویل سال ازجام برخاستم وپدرومادروپویا روبوسیدم وسال نوروتبریک گفتم وازهرسه نفرعیدی دریافت کردم0من هم هدیه هایی روکه خریده بودم به هرسه دادم0برای پدریک دیوان سعدی که خیلی دوست داشت وجاش درکتابخونه ش خالی بود گرفتم0برای مادریک شال ابریشمی سبزوبرای پویا نیزیک کیف پول با کمربند چرم قهوه ای ست ش گرفتم که خیلی خوشش اومد وبرق رضایت رودرچشماش دیدم0
عیدی های من مثل همیشه پول بود.طبق معمول هرسال روزاول عید روبه منزل آقاجون می ریم0به اتاقم رفتم وازداخل کمد بلوززیتونی ودامن شیری رنگ که تا زیرزانواندازه اش بود با جورابهای سفید اسپرت ساق کوتاه روانتخاب کردم وموهام رو با گل سرجمع کردم وبه طبقۀ پایین رفتم0طبق معمول من آخرین نفربودم که حاضرمی شدم0بعد ازترافیکی سنگین بالاخره به منزل آقاجون رسیدیم0جلوی دربا خانوادۀ دایی خسروبرخورد کردیم وبعد ازدیده بوسی وتبریک سال نوداخل منزل شدیم0دایی خسروبه رسم احترام هرسال مانند بقیه روزاول عید روبا دیگران به دیدارعزیزوآقاجون میومد0چون پدرومادر، مادرم هردودریک سانحه فوت کرده بودن ، آقاجون وعزیز دایی روهم مثل پسرخودشون می دونستن . یک لحظه چشمم به ساحل افتاد که داشت زیرچشمی به پویا نگاه می کرد وسرخ وسفید میشد . ازفکراینکه یک روزی همسرپویا بشه دلم ضعف رفت.
هوافوق العاده مطلوب ودلپذیربود0وارد حیاط که شدیم عطرگلهای آقاجون مستمان کرد0تا چشم کارمی کرد گل بود وشکوفه وسبزه که به علت غروب خورشید به رنگ طلائی دراومده بودن0اینقدرمحوتماشا بودم که دلم نمی خواست وارد ساختمان شوم ولی با صدای ساحل به خودم اومدم وقدمهام روتند کردم وخودم روبه بقیه رسوندم0
سالن بزرگ خونه شلوغ بود همۀ مهمونها سرپا ایستاده بودند0اول ساغر حرکت کرد ومن پشت سراووساحل بعد ازمن مشغول احوالپرسی وتبریک سال نوشدیم0درهمین موقع ساغررسید به پارسا , ولی من بدون اینکه اهمیت بدم نادیده گرفتمش وسراغ درسا رفتم وبرای اینکه متوجه بشه عمداً این کار روکرده م برگشتم وبه صورتش نگاه کردم.با پوزخندی منونگاه کرد وصورتشوبرگردوند سمت ساحل.
تازه فرصت کردم براندازش کنم..یک پیراهن آستین کوتاه طرح چهارخونه کرم قهوه ای به تن داشت که آستینش روی بازوتا خورده بود وبازوهای ورزیده شوقاب گرفته بود واحساس می کردم هر آن پاره میشه، بایک شلوارشکلاتی رنگ وکمربند پهن قهوه ای با سگک درشت طلایی.بیشترشبیه مانکنها شده بود. فکرمی کنم به عنوان تلافی ,هنگام دست دادن به ساحل برای چند لحظه دستش رورها نکرد0نمی دونم این چه جنگ خاموشی بود که ازروزاول بین من واودرگرفته بود، ولی هرچیزی که بود نباید می ذاشتم که ازمن نقطه ضعف بگیره0نباید اهمیت بدم0به زحمت خونسردیم روحفظ کردم وتا هنگام سروشام اززاویۀ دیدش پنهان شدم0سفرۀ شام پهن شد وهمه دورتا دورش نشستن0ساحل کنارپارسا جا خوش کرده بود واو براش غذا می کشید0از غذام چیزی نفهمیدم ودوسه قاشق روبه زورنوشابه فرودادم0
بعد ازصرف غذا زنها مشغول شستن ظرفها شدن وما دخترها به یکی ازاتاقها رفتیم وآقایون نیزروی ایوان بزرگ ومفروش شدۀ جلوی دررفتن .
کمی بعد ازاینکه نشستیم ساغرگفت:بچه ها کی چای میخوره؟ همه دستها روبالا بردن0به محض اینکه ساغر برخاست من داوطلب آوردن چای شدم وبا وجود مخالفت ساغربه آشپزخونه رفتم وچند دقیقه بعد سینی به دست می خواستم خارج بشم که پارسا جلوی درسبزشد و گفت:
سلام عرض کردم !
حسابی غافلگیر شده بودم0ولی اوسکوتم رو حمل بربی اعتنائی کرد , درنتیجه با حالت عصبی گفت:شنیده بودم جواب سلام واجبه0
قدش اینقدربلند بود که من بااینکه خودمم بلند قد بودم ولی ناچاربودم سرم روبالا بگیرم0وقتی متوجه شدم سکوتم ناراحتش می کنه شیطنتم گل کرد وبدون اینکه حرفی بزنم به چشمهای خماروزیباش خیره شدم0
با خود فکرکردم صاحب این چشمها میتونه هربیننده ای روسحرکند0وقتی که دید به هیچ طریقی حاضرنیستم جوابش رو بدم نفس عمیقی کشید وگفت:
اشکال نداره یکی ازچائیها روبردارم؟
بدون آنکه کلامی بگوم شانه بالا انداختم وسرم روبه نشانۀ اینکه نمی دانم تکون دادم که لبخند زد وگفت:حالا که اینقدرلجبازی چای خودت رو برمیدارم0توهم اگرمی خوری برگرد یکی دیگه برای خودت بریزوگرنه ازخیرش بگذر0
باگفتن این حرف یک چای ازداخل سینی برداشت0ناخودآگاه لبخند زدم و به سمت اتاق حرکت کردم وتا لحظه ای که وارد اتاق بشم سنگینی نگاهش رو به روی خود حس می کردم0
سینی رو روی میز گذاشتم هرکس یکی برداشت که درسا گفت:
پروا پس خودت چی؟ گفتم:من نمی خورم0اینها روبرای شما آوردم0
یک ربع بعد ساحل گفت:بچه ها بیائید بریم بیرون پیش بقیه0بااین پیشنهاد همگی ازجا برخاستیم وبیرون رفتیم0موضوع بحث سراین بود که پارسا خیال داره توکدوم بیمارستان مشغول به کار شود0
من نمی دونم اگه پارسا نیومده بود اینها درمورد چی حرف می زدن که این بیچاره رو ول نمی کنن !!!
اودرمقابل پرسش دیگران پاسخ داد:هنوزچیزی مشخص نشده0ازچند تا بیمارستان دعوت برای همکاری داشتم ولی فعلاً تصمیمی نگرفتم0
درسا یکدفعه به میان سخن پارسا دوید وگفت: چرا توبیمارستانی که پرواکارمی کنه مشغول نمی شی اینطوری یک پارتی کلفت هم صاحب میشی !
باشنیدن این حرف همۀ نگاه ها متوجه من شد .
پارسا هم مثل بقیه زل زد بهم . معلوم نیست دوباره چطوری می خواد منوبچزونه که اینطوری نگاه می کنه.
گفت: من هیچ احتیاجی به پارتی ندارم0
همین یک جمله کافی بود که دوباره منوتبدیل به آتشفشان کنه.درصورتیکه حرف بدی نزده بود ولی نمی دونم چرا حرفاش بهم برمی خورد.
بدون اینکه عکس العملی نشون بدم برگشتم به ساختمون ووارد اتاق شدم بدون اینکه برق رو روشن کنم روی تخت درازکشیدم0چند دقیقه ای نگذشته بود که درسا وارد اتاق شد وکلید برق رو زد وگفت:
چرا مثل بوف کورتوی تاریکی درازکشیدی؟ اومد جلووروی لبۀ تخت نشست0بدون اینکه به صورتش نگاه کنم گفتم: فقط می خواستی منوسکۀ یه پول کنی؟
باتعجب گفت: منظورت ازاین حرف چیه؟ چرا باید اینکاروبکنم؟
با اخم گفتم: خواهش می کنم خودت روبه اون راه نزن قبول دارم که قصدی نداشتی ولی شوخی نپخته ای کردی0حالا هم خواهش می کنم تنهام بذارکه اصلاً حوصله ندارم0
درسا که چنین انتظاری ازم نداشت گفت : توچرا انقدرحساس شدی؟
گفتم : نمی دونم چرا برادرت با من ازدر جنگ وارد شده وسعی داره آزارم بده.
زل زد بهم وگفت : تواشتباه می کنی . اتفاقا”پارسا به تو توجه نشون میده.یادت نیست بچه هم که بودیم همش اذیتت می کرد.وسربه سرت می ذاشت.
گفتم تا حالا این مدلیشوندیده بودم.درهرصورت خواهش می کنم کمی تنهام بذار.
با دلخوری ازاتاق خارج شد . چشهام روبستم وبه پارسا فکرکردم.نمی دونم چرا هرچی بیشتراذیتم می کرد بیشترتوجه موجلب می کرد.
دوباره صدای دراومد وحضورکسی روبالای سرم احساس کردم وبادلخوری گفتم : درسا گفتم که تنهام بذار.
هرچی صبرکردم صدایی نشنیدم.آروم چشمهاموبازکردم.یکدفعه مثل فنرازجا پریدم.پارسا دست به سینه روبروم ایستاده بود وبروبر زل زده بود بهم.با یک لبخند محوکه گوشه ی لبش بود گفت :
ترسوندمت؟
گفتم نه ! فقط داشتم سکته می کردم.نمی تونستید دربزنید ؟
یک قدم به جلوبرداشت خم شد وگفت : یعنی من اینقدرترسناکم ؟ !!
چپ چپ بهش نگاه کردم وگفتم : کم نه !!
نیشخندی زد وگفت : ولی همه بهم میگن جذابم !
پوزخند واضحی زدم وگفتم : منظورت از همه کیه اونوقت ؟
صاف ایستاد چونه شو دردست گرفت با ژست متفکر درحالیکه کاملا”مشخص بود به سختی خندشوکنترل می کنه گفت :
مثلا”مامانم ، خاله م ، عمه م …
پوزخندم پررنگترشد و با تمسخرگفتم خب که اینطور . حکایت خاله سوسکس دیگه ؟
اینبارصورتشو نزدیک آورد طوریکه هرم نفسهاشو حس می کردم.یک لحظه ازبوی عطرش اشباع شدم.خیلی خاص بود.
همینطورکه نزدیک می شد گفت : مطمئنم نظرتوهم همینه !!
بی اختیارزدم زیرخنده وگفتم : توزیادی اعتماد به نفس داری . بعدش زیرلب گفتم : خود شیفته !
اینباراون باصدای بلند زدزیرخنده .به سمت دراتاق حرکت کرد وگفت : یه روزی خودت به این موضوع اعتراف می کنی .
بعد ازگفتن این حرف ازاتاق خارج شد.دندونهاموباحرص روی هم فشردم وگفتم پسره ی پررو ازخودراضی.
یکدفعه دروبازکرد وکله شوآورد داخل وگفت : ولی به نظرمن توواقعا” جذابی دخترعمو !!!
فکرکردم داره مسخره م می کنه ولی وقتی به چشمهاش نگاه کردم ، دیدم هیچگونه آثارتمسخرتوی چهره ش دیده نمی شه. دیگه داشتم شاخ درمیاوردم.وقتی دید ماتم برده با یه لبخند قشنگ ازدرخارج شد.
نمی دونستم چیکارکنم.همونطوربهت زده نشسته بودم که دوباره دربازشد واینبارساحل وارد اتاق شد وبا یه نگاه مشکوک گفت : پارسا با تو چیکارداشت ؟ دیدمش ازاین اتاق خارج شد.
ازروی تخت برخاستم وروبروش ایستادم وگفتم : خوبه خودت داری میگی باهات! پس بامن کارداره اگه ضرورتی داشت به تومی گفت .
ودرمقابل نگاه بهت زده ش سریع ازاتاق خارج شدم.ازآدمایی که می خوان توی کاردیگران سرک بکشن اصلا” خوشم نمیاد.اصلا” یه تارموی ساغرتوی سراین دخترنیست!
امروزقراره بریم منزل عمه زیبا.یک ساعت ازغروب گذشته بود که رسیدیم منزل عمه.
راستی که یک قصربه تمام معنی به شمارمی ره.اگرکسی بخواد ازاین سرباغ به سردیگش بره, وسط راه باید کمی استراحت کنه.اخل سالن که شدیم صدای خنده همه جا رو برداشته بود.حدس زدم رامبد وفربد دوتا پسرهای عمه معرکه گرفتن. وقتی به دوپسرعمه ، پویا هم اضافه می شد بازارخنده داغ بود.
دربدو ورود متوجه غیبت پارسا شدم. نمی دونم چرا تمام اشتیاقموازدست دادم.داشتم ازکنجکاوی می مردم.همون موقع پویا حرف دلموزد وروبه عمو کرد وگفت:
عموجان پارسا نیومده یا من نمی بینمش؟
عموگفت:عموجون چشمای توایرادی نداره پارسا نیومده.یکی ازدوستاش به تازگی ازخارج اومده باهاش تماس گرفت وباهم قرارگذاشتن وازآبجی عذرخواهی کرد.
عمه گفت: والبته من دلخوریم روپنهان کردم چون پارسا موافقت نکرد هیچکس براش مهمونی بده وگفت که خودش به تک تک اقوام سرمی زنه.
خاله برای دلجویی هیکل توپول عمه رودرآغوش گرفت و. گفت:
آبجی قربونت برم.حتما” خودش میاد برای دستبوسی.
عمه لبخندی زد وگفت :حتما” باید بیاد،وگرنه من می دونم واین گل پسر.
بعدازجا .برخاست وبرای سروشام به آشپزخونه رفت.
آن شب ازمهمونی چیزی نفهمیدم ودائم حواسم پرت بود.بالاخره بعد ازجان کندن مهمونی به پایان رسید وهمگی برای خداحافظی ازجای برخاستیم.
درسا هنوزهم ازدست من دلگیربود چون برای پا درمیونی هیچ اشتیاقی نشون نداد وهروقت چشمم بهش میوفتاد برام پشت چشم نازک می کرد واین کارش منو به خنده می نداخت وحرص درسا رودرمیاورد.,البته من کاملاً حق رو به اومیدادم ولی خودمم حال وحوصلۀ درستی نداشتم.تصمیم گرفتم دراولین فرصت ازدلش دربیارم.
هنگامیکه قصد خارج شدن داشتم,جلوی ورودی سالن به رامبد برخوردم که گفت: پروا دوسه روزه که مثل همیشه نیستی.اتفاقی افتاده یا اینکه مشکلی برات پیش اومده؟ اگرکاری ازدست من برمیاد تعارف نکن خوشحال میشم بهت کمک کنم.
وقتی خونسردیمو به دست آوردم گفتم: ممنونم من هیچ مشکلی ندارم, نمی دونمم چی باعث شده که اینطوراحساس کنی ضمناً با وجود پویا هیچ جای نگرانی وجود نداره. دیگه مجال ندادم بیشترازاین حرفی بزنه وسریع ازدرخارج شدم. فقط همین یکیوکم داشتم! سریع با بقیه خداحافظی کردم وسوار ماشین شدم.
به منزل که رسیدیم یکسره به اتاقم رفتم وبعد ازتعویض لباس روی تخت افتادم وضبط کنارتختم رو روشن کردم.آهنگی راکه پخش می شد خیلی دوست داشتم:
این چنین بیرحم وسنگین دل که جانان منست
کِی دل اوسوزد ازداغی که برجان منست
نا صحا,بیهوده می گویی که دل بردارازاو
من به فرمان دلم, کِی دل به فرمان منست
با صدای درچشمهامو بازکردم . پویا بود که می زد به درتراس.ازجام برخاستم ودرروبازکردم که گفت:
مهمون نمی خوای؟
گفتم: تا مهمون کی باشه.
درحالیکه داخل اتاق می شد گفت: می خواستی کی باشه؟ بهترین برادردنیا که خواهرش بیشترازجان دوستش داره!!
خندیدم وگفتم: پویا واقعاً که خیلی ازخودراضی وپررویی.
گفت: خیلی ممنون ازتعریفها ت.توهمیشه منوشرمنده می کنی.
روی تخت نشستم وگفتم: خیلی خب.حالا بگوببینم چی شده این موقع شب یاد من کردی؟
گفت:اولا”برای اینکه چند وقته جنابعالی بنده روفراوش کردی ونادیده می گیری ثانیاً” کنجکاوی!
با تعجب نگاش کردم وگفتم:
کنجکاوی درچه مورد؟
چند ثانیه به چشمهام زل زد وگفت: دلم می خواد بدونم رامبد بهت چی می گفت؟
لبخندی زدم وجریان رو برایش تعریف کردم که نفس راحتی کشید وگفت:آخیش خیالم راحت شد! راستش منم متوجه تغییراخلاقت بودم توی این چند روزهم خیلی تونخِت رفتم ولی چیزی دستگیرم نشد.واقعیتش وبخوای امشب وقتی دیدم رامبد داره باهات حرف میزنه فکرکردم شاید ناراحتیت ازدست اونه ! ولی ازشناختی که روی رامبد وفربد داشتم هضم این موضوع برام یه کم سنگین بود الانم فقط میخواستم خیالم راحت بشه همین.
گفتم: درمورد من چی؟ معلومه که روی من هیچ شناختی نداری متوجه دلخوریم شد وگفت: پروا توپاکترین دختری هستی که تا حالا دیدم واینقدرعقلت می رسه خوب وبد روازهم تشخیص بدی.مطمئن باش من هیچ وقت به خودم اجازه نمی دم که توی مسائل خصوصی تودخالت کنم زندگی هرکسی به خودش مربوطه ولی دلم نمی خواد حمایتم روازت دریغ کنم. ضمناً تومنظورمنواشتباه برداشت کردی,راستش روبخوای می خواستم ازت بپرسم نظرت درمورد رامبد چیه؟ یعنی چه احساسی بهش داری؟ با تردید گفتم: هیچی جزاینکه اون وفربد پسرهای عمۀ من هستن.حالامنظورت ازاین سؤال چیه؟ ازجاش برخاست وگفت: هیچی فراموشش کن بگیربخواب که فردا میریم خونۀ دایی خسرو.
جلوی درکه رسید برگشت وگفت: راستی نگفتی برای چی ناراحتی؟ برای لحظه ای تردید کردم که بگم یا نه؟ ولی بالاخره دل روبه دریا زدم وگفتم: حقیقتش روبخوای ازدست پارسا !
با بهت نگام کرد وگفت: راست میگی؟ مگه چیکارکرده؟
گفتم: تواصلاً متوجه رفتارش با من شدی؟ دائم با من سرجنگ داره. اون ازروزورودش,اون ازرفتارتوی پارک واونم ازسوغاتی آوردنش.البته ناراحتی من به خاطرنادیده گرفته شدنمه ونمی دونم چی باعث این رفتارش میشه؟ پویا که تا اون لحظه با دقت به صحبتهام گوش می کرد گفت: نمی دونم چی بگم ولی فکرمیکنم اشتباه می کنی توبیش ازحد حساسی.درهرصورت من برات یه پیشنهاد دارم.
باذوق گفتم: راست می گی؟ چیکارباید بکنم؟ دستی به موهاش کشید وگفت:
خودتوبراش بگیر!!
با اخم گفتم این دیگه چه جور پیشنهادیه؟ گفت:
خب دیگه اینم یه جورشه.گاهی نتیجۀ خوبی هم میده اگه باورنداری امتحان کن.
بعد
درحال خارج شدن گفت: یادت نره,خودتوبراش بگیر! بعد ازاینکه پویا به اتاقش
برگشت به فکرفرورفتم چرا این سؤال روازمن پرسید. چرا باید درموردرامبد نظری
داشته باشم؟ به هرحال پاسخ من همون بود که گفتم.با خود فکرکردم اگه همین
پرسش رودرمورد پارسا می پرسید چه جوابی باید می دادم ؟؟!!!
صبح دوش
گرفتم وبعد ازخوردن صبحونه به کتابخونه رفتم وتا موقع صرف ناهارسرم روبا
کتابها گرم کردم وبه اتاقم رفتم وخود روآمادۀ رفتن کردم وحرکت کردیم .
بعد ازنیم ساعت رسیدیم منزل دایی.
امروزبرعکس دیروزهوا خیلی سرد بود پدرومادرجلوترازمن وپویا بودن.. به محض اینکه واردسالن شدم هجوم موج هوای گرم لذت دلچسبی بهم داد.
هنگام سلام واحوالپرسی ساغرجلواومد وبه پویا گفت: لطفاً پالتوت روبده به من.
پویا لحظه ای به صورت ساغرخیره شد ، مثل کسی که برای باراوله که کسی رومی بینه.
ساغرکمی دستپاچه شد وگونه هاي سرخش زيباييش روبيشتربه رخ مي كشيد.پيراهن خردلي رنگش با رنگ مو وپوست سفيدش هماهنگي دلنشيني داشت وانسان رومبهوت مي كرد. با آرنج به پهلوی پویا زدم که سرش روکمی به سمت ساغرجلوبرد وبا دقت به صورتش خیره شد وگفت: معذرت می خوام یه لحظه فکرکردم به نظرم جایی شما رودیدم!!! می بخشید میشه خودتون رو معرفی کنید؟!
يك آن جا خوردم وبه پويا چشم دوختم وبه طرف ساغربرگشتم كه ديدم چشمهاي زيباش نم دارشده وبا بغضی که روی صداش اثرگذاشته بود روبه پویا گفت:اگرچشمهات روخوب بازمی کردی چیزهای دیگه ای هم دستگیرت می شد.
اینوگفت وازما دورشد.
با ناراحتی گفتم: پویا چطوردلت اومد دختری به این نازنینی رواذیت کنی؟ با موذیگری گفت:اِ…مگه ناراحت شد؟! گفتم: بله مگه ندیدی؟
درحاليكه لبخند مرموزي روي لباش بود به دورشدن ساغرچشم دوخت وبدون اينكه روشوبرگردونه گفت : من مي دونم دارم چيكارمي كنم وازدلش درمیارم؛توبهتره یه فکری به حال خودت بکنی!
گفتم: منظورت ازاین حرف چیه ، منكه مشكلي ندارم چراباید یه فکری به حال خودم کنم؟
به سمت دیگرسالن اشاره کرد وگفت: منظورم پارساست !
با تعجب مسيرنگاهش رودنبال كردم كه ديدم با بي تفاوتي به من چشم دوخته .
يه پيراهن تنگ آستين كوتاه شكلاتي كه رگه هاي نارنجي داشت پوشيده بود وبه پوست برنزه ش بدجورميومد.آستينهاش روي بازوتا خورده بود ودكمه هاي بالاي پيراهنشو بازگذاشته بود وسينه ي ستبرشو باسخاوت به نمايش گذاشته بود.
نمي دونم خودشم مي دونست با اين يقه ي باز چه دلربايي اي مي كنه ؟
شلوار قهوه اي سوخته با پيراهنش هارموني خاصي بوجود آورده بود. حسابي مشغول سياهت بودم كه با صداي پويا چشم ازش برداشتم كه گفت :
اگه چشم چروني تموم شد به من گوش كن !
با پررويي گفتم : بگوگوش ميدم .
با لبخند گفت : فقط یادت نره چی بهت گفتم.کمی فکرکردم وگفتم: مگه چی گفتی؟
درحالیکه به سمت مهمونها حرکت می کردیم گفت: خودتوبراش بگیر!
همون لحظه رسیدیم جلوی پارسا .
با پويا دست داد وبه من نگاه كرد . يه كم دست پاچه شدم ولی خودمونباختم وگفتم:
سلام ! بعدش بدون احوالپرسي بروبرنگاش كردم كه گفت : سلام . ممنونم . واقعا” خوبم باوركن نمي خواد انقدرنگران حالم باشي !
لبخند موذيانه اي زدم وگفتم : قوه ي تخيلتون ستودنيه دكتر !
زد زيرخنده وگفت : مثل بچگيهات تخسي !!!
چپ چپ نگاش كردم وباحرص ازكنارش گذشتم.عصبانيتم ازاين بود كه يادش مونده بود ازبچگي ازاين كلمه متنففففففرم …
کنارپویا نشستم که گفت: ببینم خودتوبراش گرفتی یا نه؟!
باحرص گفتم: اِ… پویا توهم وقت گیرآوردی.
درهمین لحظه ساغربا یک سینی چای که دوتا فنجون داخلش بود روبرومون ایستاد.
پویا یک فنجون مقابل من گذاشت ودیگری رو برای خودش.
ساغرهنوزچهره ش کمی درهم بود ونشون میداد که هنوزازدست پویا دلخوره.تا می خواست بره پویا ناگاه دستش روگرفت وبین من وخودش نشوند.
هم من وهم ساغرجا خورده بودیم که پویا گفت: خب خودتومعرفی نکردی؟!
ساغربا عصبانیت خیره شد به چشمهای پویا وبرخاست بره که پویا مجدداً دستش روگرفت وگفت: خب بابا معذرت می خوام.
سپس پیش دستی میوه رو روی پای ساغرقرارداد وداخلش یک پرتقال گذاشت گفت: اگربرات زحمتی نیست اینوپوست بکن هم خودت بخورهم به من بده
ساغركه ازبهت زدگي خارج شده بود، لبخند زیبایی زد وگفت: معلومه که زحمتی نیست.
وقتی مشغول کندن پوست میوه شد من ازجام برخاستم وفکرکردم تنهاشون بذارم بهتره.
پویا گفت: پروا کجا می ری؟ گفتم : پیش ساحل میرم، چطور؟
گفت: اگه احتمالاً به کس دیگه ای برخورد کردی یادت باشه خودتوبراش بگیری! گفتم: پویا حیف که ساغراینجاست وگرنه می دونستم باهات چیکارکنم.
تصمیم داشتم برم پهلوی ساحل که متوجه شدم کنارپارسا نشسته وغرق گفتگوست,پشیمون شدم وبه سمت پنجره رفتم ومشغول تماشای آسمان بودم که صدایی خلوتم روبه هم ریخت.
به عقب برگشتم که دیدم رامبد پشت سرم ایستاده
لبخندی زدم وگفتم: همیشه اینطورآدم روغافلگیرمی کنی؟ خندید وگفت:نه,اینقدرتوخودت بودی که کنجکاوشدم به چی داری فکرمی کنی.می دونی؛تودخترساکت وتوداری هستی ولی مدتیه بیش ازحد تولاک خودت فرورفتی.می تونم بپرسم چرا؟
گفتم: برای اینکه من دخترتوداری هستم.خندۀ زیبایی کرد وگفت: با این جوابی که دادی محترمانه به من فهموندی که فضولی موقوف!
درپاسخش فقط لبخند زدم وچیزی نگفتم.
همون لحظه مسیرنگاهم با چشمان پارسا تلاقی کرد نگاه هایش حالت به خصوصی داشت.ازاینکه نادیده گرفته بودمش “یا شایدم اون منو نادیده گرفته بود”غم عجیبی توي دلم حس می کردم کردم.
ازرامبد عذرخواهی کردم وپهلوی مادررفتم ودردل گفتم که ای کاش این مهمونی زودتربه پایان برسه.
رامبد هنوزکنارپنجره ایستاده بود.اوپسربزرگ عمه ست وسه سالی می شه که دفتروکالتش روتأسیس کرده وبا اینکه تازه کاره ولی وکیل لایقی به شمارمیره و وفوق العاده هوشیاروزيركه. طوریکه هنگام صحبت انگارتمام افکارانسان رو حلاجی می کنه.بااينكه زيبايي چشم گيري نداره ولي به دل مي شينه.قدش ازپارسا وپويا كمي كوتاهتره وهيكلش هم توپرتره.مثل عمه كه پويا هميشه به شوخي ميگه عمه قلقلي وپدربااين لفظ چشم غره وعمه ازخنده ريسه ميره…
سرم پایین بود ودرفکربودم که ساحل کنارم نشست وگفت: پروا توچرا ازبقیه دوری می کنی؟ اتفاقی افتاده؟
گفتم: نه چطورمگه؟ گفت: آخه اصلاً با درسا حرف نمی زنی ,نکنه با همدیگه قهرکردید؟
گفتم:شوخی میکنی,مگه ما بچه ایم که با هم قهرکنیم.می دونی؛هوای بهاریه مقدارسنگینه واحساس خواب آلودگی می کنم.
گفت: می خوای بروتوی اتاق من کمی استراحت کن.
گفتم: نه ممنون،یک شب هزارشب نمی شه.
بعد ازعذرخواهی ازکنارم برخاست ورفت.
با خود گفتم مثل اینکه همه رفتارمنوزیرنظردارن ! باید یک مقدارعادیتررفتارکنم.
پس ازصرف شام همگی به سالن برگشتیم وهرکسی مبلی رواشغال کرد من هم کنارپویا نشستم ازاینکه با درسا آنطوررفتارکرده بودم سخت پشیمون بودم.هنگام ورود اگرپهلوی پارسا نایستاده بود ازدلش درمی اوردم ولی دیگه دیرشده بود.
ساحل مشغول تعارف چای بود.پارسا کنارپویا نشسته بود.هنگامی که ساحل چای تعارفش کرد گفت: ماامروزحسابی شما روبه زحمت انداختیم.
ياحل با لبخند ملیحی گفت: اختیاردارید شما رحمتيد.
پویا که حواسش به اون دوبود روبه پارسا کرد وگفت: نگفته بودی اسم درِگوشی هم داری!
من وساحل هردونگاه های پرازسؤالمون روبه پویا دوختيم .متوجه پارسا شدم كه ديدم سرشوبه زیرانداخته وبه سختی خنده ش رومهارکرده. که پویا روبه پويا گفت: رحمت جون قربون دستت یه چای ام برای من بذارداداش !!
فرزاد که تازه متوجه منظورپویا شده بود به آرامی ومتانتی که درذاتش است خندۀ ساحل با ناراحتی گفت: پویا خیلی لوسی داری منومسخره می کنی؟!
پویا جواب داد: مسخره کدومه؟ من نمی دونم شما دخترا چرا اینطوری هستین؟ آخه بابا یه خرده برای این پسرا خود تونوبگیرین!!
چپ چپ به پويا كردم كه یک دفعه پارسا نگاه گذرایی به من کرد وبی مقدمه گفت: پس توبه پروا یاد دادی خودشوبگیره؟!
ساحل با شنيدن اين حرف اخمي كرد ورفت .
گفتم: من ازکودکی یاد گرفتم باهرشخصی مثل خودش رفتارکنم.
درجوابم گفت: اتفاقاً یک ساعت پیش دیدم که محبتتون روچطورازبعضیها دریغ نمی کنید.
پویا که تا اون لحظه سکوت کرده بود وبه متلک پرونی ما گوش می کرد گفت: بچه ها بیایید به جای جروبحث با همدیگه کشتی بگیرید هرکی زورش بیشتربود حق با اونه ! یا اصلاً با همدیگه دوئل کنید یکیتون اون یکی روبکشه!! خلاص! این وسط اعصاب منم راحت می شه !
با عصبانیت به پویا چشم غره ای رفتم وازجام برخاستم وازپدرخواستم که زودتربریم منزل وسردرد روبهانه قراردادم.
مثل مجسمه خشک شده بودم وبدون اینکه کوچکترین حرکتی کنم ایستاده بودم .
كمي نگاهم كرد ویکراست داخل آشپزخونه شد وبا لیواني آب برگشت ونزدیکم شد وگفت: بیا بخور,مگه جن دیدی که اینطوررنگت پریده.
آب روکه نوشیدم التهابم كمي فروکش کرد که گفت: سلام عرض کردم.
وقتی سکوتم رودید گفت: معذرت می خوام اصلاً یادم نبود که جواب سلامم بلد نیستی! حالا بروزودترحاضرشوبریم تا بقیه نگران نشدن.
حالم جا اومد گفتم: من هیچ جا نمیام بی خود به خودت زحمت دادی پسرعمو !
گفت:منم به خاطردرسا به خودم زحمت دادم آخه به خواهش اون اومدم اینجا واگه تونیای منم مجبورم بمونم دخترعمو!
چیزی نمونده بود کنترلم رو ازدست بدم ولی هرطوریکه بود برخود مسلط شدم
گفتم: خیلی حیف میشه اگه من باهات نیام , دراین صورت ازمصاحبت بعضیا بی نصیب می مونی.
گفت: توکلۀ شما زنها به جای عقل پرازگچه,البته نه همتون !
لبخند تمسخرآمیزی زدم وگفتم: بله البته كه بعضیا استثناء هستن.
با شنیدن حرفم یکه ای خورد وبه چشمانم خیره شد وبه سمت سالن رفت وروی مبل نشست ومجله اي رو كه روي ميزبودو برداشت وشروع كرد به ورق زدن.بعاز چند دقيقه سربلند كرد بهم خيره شد وگفت:کاش می دونستم دلیل این کارها چیه هرچقدرفکرمی کنم توجیه منطقی ای به ذهنم نمی رسه.پروا خواهش می کنم بگوعلت این جبهه گرفتنت چیه؟
بغض شدیدی راه گلوم روبسته بود,اوراست می گفت خودمم نمی دونم چرا اینقدرنسبت به اوحساسیت به خرج می دادم.
ازلیوانی که دردست داشتم جرعه ای نوشیدم وبغض لعنتی روفرودادم وگفتم: این توهستی که مدام منوآزارمیدی نه من ! تا قبل ازاومدن تو،زندگیم بی دغدغه بود،ولی حالاهرجایی که توباشی مدام باید دلشورۀ برخوردت روداشته باشم.همیشه خودم روازاین تنشها وبچه بازیها دورنگه داشتم,حالا احساس می کنم مثل یه طعمه توی تارعنکبوت گیرافتادم!
وقتی جملۀ آخروگفتم برگشت به صورتم زل زد وگفت:ببینم احتمالاً منظورت ازعنکبوت من که نیستم؟!
برای حرفی که زده بودم وبیشتربه خاطرحالت چهرۀ پارسا,تلاشم برای مهارخنده ای که به سراغم اومده بود بی نتیجه موند ناچارسرم روبه زیرانداختم ولبها روبه دندان فشردم که ازچشمهای تیزبینش دورنموند.
چند دقیقه که گذشت گفت: خنده هات تموم شد؟ اگه لقب دیگه ای نمونده که بهم نسبت بدی پاشوحاضرشوبریم.
با لجاجت جواب دادم: گفتم که من نمیام.روی مبل جابجا شد وگفت: دراین صورت باید وجود منوتحمل کنی , چون به درسا قول دادم یا توروبا خودم ببرم یا اینکه خودمم به خونه نرم.
ناچارگفتم: باشه به خاطردرسا مجبورم بیام.
لبخند مرموزی زد وگفت: والبته کسای دیگه.سخنش رونشنیده گرفتم وسریع آماده شدم.ازاینکه اخلاقم مثل دختربچه های مدرسه ای شده بود حیرت می کردم ولی هردلیلی که داشت ازسربه سرگذاشتن با اولذت می بردم.
ازدربیرون رفتم ولی هرچه دنبال ماشین گشتم نبود . به هرطرف سرک کشیدم که با صدای بوق ماشینی به سمتش برگشتم حرکت کردم سوارشدم وگفتم: ماشین شیکیه مال کیه؟ درحال استارت زدن گفت: مال خودمه.با تعجب گفتم: کِی خریدیش که من متوجه نشدم؟
نیم نگاهی به صورتم کرد وگفت: دوروزقبل ازتعطیلات،ضمناً شما اینقدرسرتون گرم بعضیا بود که ما رونادیده گرفتین!
برروی کلمۀ “بعضیا” تأکید کرد که حرصم رودربیاره وبه گونه ای تلافی کرده باشه. ولی من اصلاً به روی خود نیاوردم وگفتم: پس شیرینیش یادت نره.
گفت: خب الان که رسیدیم خونه بهت شیرینی میدم!
اعتراض کنان گفتم: قبول نیست باید بریم بیرون,ضمناً من بستنی روترجیح می دم.
خندید وگفت: باشه بابا قبوله امردیگه ای باشه درخدمتم !
گفتم: اوامربعدی باشد برای وقتی دیگر.
خندید وگفت: شما خانمها تحت هیچ شرایطی کم نمیارین وحرکت کرد.
همینطوربه مغازه ها نگاه می کردم که چشمم افتاد به یک بوتیک وگفتم: لطفاً نگه دار.متعجب نگاهم کرد وگفت: برای چی؟ کاری داری؟ گفتم: آره می خوام برای درسا یه بلوزبخرم وباهاش آشتی کنم.
با شیطنت گفت: لازم به یادآوریه که با منم قهربودیها!
گفتم: تواگه ازمن چیزی قبول کنی باکمال میل تقدیمت می کنم.
نگاهش حالت خاصی پیدا کرد وگفت: ببینیم وتعریف کنیم.شاید یه روزی ازت درخواستی کنم.
-گفتم که,ازچیزی مضایقه ندارم من مثل بعضیا بی معرفت نیستم!
“منظورم سوغاتی بود” با زیرکی متوجه کنایه م شد و
گفت: شما صبرداشته باش اگربنده کوتاهی کردم حق اعتراض دارید.
با گفتن ببينيم وتعريف كنيم پیاده شدم وبه داخل مغازه رفتم بعد ازیک دوروارسی یک بلوزکتان سنتي روبرگزیدم وتا می خواستم پولش رو بپردازم پارسا پشت سرم سبزشد وگفت: صبرکن منم می خوام خرید کنم.
بعد ازچند دقیقه با وسواس یک بلوزودامن ابریشمی زيتوني رنگ زیبا یی روکه کاملاً جذب بدن بود و با سنگهای درخشان وزیبایی تزئین شده بود روانتخاب کرد وگفت که براش بسته بندی کنن.با کنجکاوی گفتم: درمقابل کادوی زیبای توهدیۀ من به چشم نمیاد وفکرنمی کنم درسا خوشش بیاد.
“البته قصدم بیشتراین بود سردربیارم که این کادوروبرای چه کسی گرفته ” درهمان حال کیف پولم روخارج کردم که حساب کنم.با عصبانیت گفت: کیفت روبذارسرجاش.
اعتراض کنان گفتم: ولی آخه قراربود من… حرفمو قطع کرد وگفت: ولی نداره،این خیلی زشته که یک خانم با وجود همراه بودن یک آقا دست توی کیفش کنه.
تودلم گفتم اونم چه آقاي جيگرطلايي!!!
ضمن تشکرسوارماشین شدیم قبل ازحرکت بستۀ بلوزودامنی روکه خریده بود روی پام گذاشت وگفت:بیا بگیراین هم شیرینی ماشین که می خواستی حالا بهتره اخمهات روازهم بازکنی.توی این مدتی که برگشتم بیشترازاینکه لبخند بزنی اخموبودی! با چشمهاي گرد شده گفتم: آخه مگه شیرینی به این گرونی میشه؟ اگرمی دونستم که داری برای من خرید میکنی نميذاشتم ومانعت می شدم.
با اخمی که چهره ش روجذابترمی کرد گفت: هیچ کس نمی تونه منوواداربه کاری که نمی خوام بکنه همینطوربرعکس پس بهتره چیزی نگي.
گفتم: باشه قبول, چون نمي تونم ازاين لباس خوشگل چشم پوشي كنم! ولی باید دفعۀ دیگه بستنی مهمونم کنی!
خندید وبه تبعیت ازمن گفت: باشه قبول.
به منزل خاله که رسیدیم هنگام پیاده شدن گفت:کادوی خودت روبذارتوی ماشین موقع برگشتن با خودت ببروفقط هدیۀ درسا روبیار….
هردودوشادوش یکدیگروارد سالن شدیم.مهمونها داخل پذیرایی بودن.خاله وعموجلوی آشپزخونه ایستاده ومشغول صحبت بودن که با سلام من به سمت ما برگشتن ویک آن هردوسکوت کردند وبا نگاه موشکافی هردولبخند زدند.به جلورفتم وگونۀ عموروبوسیدم سپس خودرودرآغوش خاله جای دادم که گفت:الهي قربون شكل ماهت برم،حالا ديگه خونه ما نمياي نه !
گفتم:خاله جون بيشترازاين شرمندم نكنيد.ازخدامه بيام اينجا ولي …
پارسا خنديد ووسط حرفم اومد وگفت :ازقديم گفتن نازكش داري نازكن !
عمووخاله خنديدن كه عمو گفت: بله پارسا خان حالا حالاها بايد نازبچه موبكشي ، چي خيال كردي؟!
احساس کردم بدنم مثل کوره داره می سوزه وگونه هام به شدت سرخ شده .
عموبا دیدن چهره م خنده اي كرد گفت: حالا با این رنگ پریده بره توهمه فکرمی کنن اتفاقی افتاده.سپس جلواومد ومجدداً بوسه ای روی موهام نشاند وبه مهمونها پیوست وخاله هم داخل آشپزخونه شد.ازاینکه علت نیومدنم رو به روم نیاورد خداروشکر کردم چون براش پاسخی نداشتم حدس زدم مادربهونۀ موجهی آورده که هیچکدوم چیزی نپرسیدن.
با صدای پارسا به خود اومدم که گفت: بهتره بری یه آبی به صورتت بزنی.
با خودم فكركردم حالا اگه به روم نمياورد نمي شد مثلا” ؟!!!
سرم رو به زيرانداختم وبه سمت روشویی رفتم وخود روداخل آئینه نگاه کردم صورتم به شدت سرخ شده بود شیرآب سرد رو بازکردم وچند مشت پیاپی آب به صورتم زدم والتهابم فروکش کرد ولی حس شیرین ودلپذیری رودرخود احساس می کردم.چند نفس عمیق وارد سالن شدم …
با یکایک مهمونها سلام واحوالپرسی کردم وپهلوی مادرنشستم . پویا کنارم اومد وگفت:دیدی چه راه حل خوبی جلوی پات گذاشتم ؟اگه خودتوبراش نمی گرفتی الان دنبالت نمی ا ومد!!
باعصبانیت گفتم:باشه پویا خان تا دیگه من باشم با تودرد دل کنم.
بعد با دلخوری صورتم روبرگردوندم سمت دیگه که دستش رودورگردنم انداخت وگفت: معذرت می خوام بابا ، من هرحرفی که می زنم فقط برای اینه که روحیه ت عوض بشه باورکن راست می گم.
گفتم:خواهش مي كنم توديگه ازروحيه حرف نزن .
لبخندي زد وگفت نمي خواي با درسا آشتي كني؟!
حواسم به درسا معطوف شده بود تا ازجاش برخاست وازسالن خارج شد به دنبالش رفتم و وارد اتاقش شدم . غافلگیرش کردم که با اخمی تصنعی گفت: لطفاً منت کشی نکن که ازدستت خیلی ناراحتم با اون اخلاق زمختت!
زدم زیرخنده و دستامو ازپشت سربه دورکمرش حلقه کردم وگفتم: این چه رسم مهمون نوازیه؟
سپس کادوش روجلوی چشماش گرفتم وگفتم: بازم میگی که اخلاق زمختی دارم؟ درحالیکه کادوروازدستم می گرفت گفت: من غلط بکنم همچین حرفی بزنم اتفاقاً به نظرمن خیلی هم رمانتیک هستی!
بازوش رونيشگون آرامی گرفتم وگفتم: ای بدجنس.
گفت: ولی خودمونیم توهم می دونی چطوری منوخرکنی ها.بعد هردوهمدیگررودرآغوش گرفتیم وزدیم زیرخنده.گفتم : راستشوبخواي پولشوپارسا داد وهركاري كردم نذاشت من حساب كنم.
نگاه مشكوك وبامزه اي كرد وگفت : كلك چيكاركردي.خيلي طول كشيد تا بياين.نكنه ماچي چيزي بهش دادي .
آروم به بازوش زدم وگفتم :چيرت نگو.بعد قري به سروگردنم دادم وگفتم: البته بدمم نميومد.اين داداش دكترت بد تيكه ايه!
درسا: براي همينه كه ايينقدرحالشومي گيري؟
-اونكه بخاطراخلاق گندشه.
درسا : اتفاقا” توي اين يه مورددقيقا” فيت خودته. دوباره زديم زيرخنده وازاتاق خارج شديم.
وقتی وارد سالن پذیرایی شدیم پویا داشت ازسالن خارج می شد که پارسا پرسید: پویا کجا می ری؟ پویا جواب داد : می خوام برم شطرنج روازتوماشین بیارم.پارسا گفت: پس صبرکن یه چیزی هست بیارم توی ماشین بذارم.
به طبقه ي بالا رفت وبعد ازچند دقیقه بابسته ای به طبقۀ پایین اومد.حدس زدم که پویا ازجریان بسته اطلاع داره چون بدون اینکه کنجکاوی کنه هردوازسالن خارج شدند.يك ربع طول کشید که صدای فریاد پویا به هوا برخاست یکدفعه دیدیم پارسا زیربغل پویا روگرفته وپویا داره لنگ لنگون راه می ره.
ناگهان بین همه ولوله به وجود اومد وهرکس سؤالی می کرد که پارسا برای اینکه خیال بقیه را آسوده کنه گفت: چیزمهمی نیست پویا پاش سرخورد وازسه تا پله های بالکن به پایین سقوط کرد.پدر که نگرانی ازسروروش می بارید مدام پویا روسرزنش می کرد ومی گفت چرا حواست روجمع نکردی.واضافه کرد: باید بریم دکتر…”پویا صحبت پدرروقطع کرد وگفت: احتیاجی نیست پارسا معاینه م کرد ونتیجه رواعلام کرد.
پدرهم که تازه متوجه شده بود گفت: اصلاً یادم نبود که پارسا پزشکه, آخه توکه برای آدم حواس نمی ذاری.حالا بگوببینم چی گفت؟ پویا گفت: بگم؟ پدربا بی صبری گفت: آره دیگه بگو. پویا درحالیکه با انگشتهای دستش بازی می کرد جواب داد: پارسا تشخیص داد که باید زن بگیرم! چه پزشک حاذقیه این پارسا !پدردرحالیکه سعی می کرد خودش روکنترل کنه گفت: ببینم زن گرفتن توچه ربطی به زمین خوردن وپادردداره؟
پویا سریع جواب داد: ربط داره.مردی که زن نداره چشمش جایی رونمی بینه وهی می خوره زمین ودرنتیجه به این روزمیافته! تازه اگه بدونین چه بلایی سرپام اومده.مادربا نگرانی گفت: نشون بده پات روببینم چی شده.پویا با خجالت گفت: آخه چطوری نشون بدم؟ پدرگفت: مثل آدم! چطوری نداره که.پویا گفت: خودتون گفتینا بعداً زیرش نزنینا،همگی شاهد باشین.
پدرکه دیگه حسابی کلافه شده بود گفت: بالاخره نشون می دی یا نه؟ پویا جواب داد: خب بابا نشون میدم هرچه باداباد!
پس ازگفتن این حرف ازروی مبل برخاست وهمونجا ایستاد.همۀ مهمونها به اوزل زده بودن ومنتظربودن ببینن چه شده که پویا ازروي مبل ايستاد کمربندش رو بازکرد دستش راگرفت به زيپ شلوارش وآماده بود بکشه پایین که جیغ دخترها رفت هوا.
پدرکه ماتش برده بود دست پویا روگرفت وگفت: خجالت بکش هیچ معلوم هست داری چیکارمی کنی؟ بقیه سراشونوانداخته بودن پایین وازخنده شونه هاشونو تکون می خورد ازچهرۀ پدرنیزکاملاً مشخص بود که به زورخنده شو رومهارکرده.
پویا گفت: مگه خودتون نگفتید نشون بده منم دارم همین کارومی کنم دیگه! پدرگفت: پسرجون من گفتم ضرب پات رونشون بده.پویا گفت: ازقضا منم داشتم همین کارومی کردم.تازه فکرکنم شکسته.بدبختی اینه که یه جايي ام هست که نمیشه گچ گرفت! درست انتهای رونمه.
پدرگفت: توکه زن می خوای بازبون خوش بگوچرا دیگه فیلم بازی می کنی.
پویاگفت: راست می گین پدر؟ حالا چه کسی روبرام درنظرگرفتید؟ پدراشاره ای به قسمتی که ما دخترها نشسته بودیم کرد وگفت: ایناها زیباترازاین دخترها کجا میتونی پیدا کنی؟
پویا نگاه موشکافی به تک تک دخترها کرد وگفت: خب عیبش همی
مطالب مشابه :
رمان لحظه های دلواپسی9
.به منزل که رسیدم سریع دوش گرفتم وبعد ازخوردن شام مختصری آماده شدم بلوزودامن سفید
رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 1
بلوزودامن زیتونی ابریشمی که پارسا عید برام خریده بود وپوشیدم.کاملا"جذب تنم بود.دوریقه ش
رمان نیازم به تو ادمه لحظه های دلواپسی قسمت 1
بلوزودامن زیتونی ابریشمی که پارسا عید برام خریده بود وپوشیدم.کاملا"جذب تنم بود.دوریقه ش
رمان لحظه های دلواپسی 2
بعد ازچند دقیقه با وسواس یک بلوزودامن ابریشمی زيتوني رنگ زیبا یی روکه کاملاً جذب بدن بود
رمان اعتراف در دقیقه 90 - 2
مامان پاپیچم نشه به سمت اتاقم رفتم مانتوم روکندم وتوکمدگذاشتم بلوزودامن مشکیم روپوشیدم
رمان لحظه های دلواپسی...15...
به منزل که رسیدم سریع دوش گرفتم وبعد ازخوردن شام مختصری آماده شدم بلوزودامن سفید
رمان لحظه های دلواپسی5
بعد ازچند دقیقه با وسواس یک بلوزودامن ابریشمی زيتوني رنگ زیبا یی روکه کاملاً جذب بدن بود و
برچسب :
بلوزودامن