رمان ترنم یک ترانه 3

پست  3

آخرین پست

نمی دونم والا ولی خودمونیما من که خیلی خوشحالم چون بالاخره عمه داره جواب بدی هاشو به تو می بینه دیدم مامان یه اخم وحشتناک کرد و تقریبا داد زد: تررررررررررررنم،من تو رو اینجوری تربیت کردم؟؟؟؟!!!!!!! عمه هات با من خوب نبودن چه ربطی به بچه هاشون داره؟به خدا انگار این اتفاق برای ترانه ی خودم افتاده باشه ناراحتم... چرا اینقدر مامان مهربون و دل رحمه؟ من که به شخصه خیییییییییلی خوشحالم...

http://esfiokh.blogfa.com/category/108
تصمیم گرفتم ادامه ی رمانو بخونم،خودمونیما زیادی طولانی شده ولی چون بنده یه ذره فقط یه ذره کنجکاوم باید تا آخرشو بخونم: از وقتی که شوهر فرنوش فوت شده بود نرگس هرهفته فرزاد را تقریبا مجبور می کرد که به منزل فرنوش بروند تا او احساس تنهایی نکند. زمانی که نرگس در منزل او گردگیری می کرد؛غذا می پخت،به کارهای سامان رسیدگی می کرد فرنوش با فرزاد به گردش و تفریح می پرداخت و نرگس تمام این ها را به پای تنهایی خواهر شوهرش می گذاشت. فرنوش به خانه ای جدید اسباب کشی کرده بود و نرگس تا موضوع را فهمید به خانه ی جدید رفت،تمام خانه را تمیز کرد،به بهترین نحو و با سلیقه تمام دیزاین خانه را انجام داد و حتی تابلوهای گل چینی دخترش ترانه را گرفته بود تا به دیوارهای خالی نصب کند و فرنوش حتی پرکاهی را جابجا نکرد.و با تمام این احوال نرگس سردی و اخلاق شبیه به فریبا را در فرنوش حس می کرد. تیرداد هیچ گاه در باورش نمی گنجید که پسرعمه اش،هم خونش،همچین کار مسخره ای را انجام دهد.از عصبانیت در حال انفجار بود،رگ های پیشانیش برجسته و سرخ شده بود.چطور می توانست از کنار کار شاهرخ به راحتی بگذرد؟؟؟؟!!!! کاملا به آن عکس خیره شد و متوجه شد کار هرکس بوده در فوتوشاپ ناشی بوده است چون با کمی دقت به کذایی بودن عکس پی می بردی.... عکس یک مرد کنار یک زن کاملا برهنه بود که به جای سر مرد سر تیرداد قرار گرفته بود.در یک تصمیم آنی یه عکس شبیه به همان تصویر کذایی از اینترنت پیدا کرد ،در فتوشاپ به کمک کتاب و سی دی کمک آموزشی کاملا حرفه ای بود.عکس به سرعت حاضر شد،عکسی که سر شاهرخ به جای سر مرد قرار گرفته بو و خیلی به واقعیت نزدیک بود،مثل خود شاهرخ عکس را به تمامی اقوام ایمیل کرد. شاهرخ مقابل تیرداد ایستاد،از عصبانیت به نفس نفس افتاده بود کاملا برعکس تیرداد که خیلی خونسرد فقط نگاهش می کرد وترحم را می شد در نی نی چشمانش پیدا کرد. شاهرخ که حالا به زور عصبانیتش را کنترل می کرد با صدای خیلی پایین گفت:به چه جراتی این کارو کردی؟ با همون جراتی که تو اون کارو کردی الانم وقت ارزشمند منو نگیر.و رفت.شاهرخ متعجب بر سرحای خود مانده بود.

http://esfiokh.blogfa.com/category/108
تصمیم گرفتم ادامه ی رمانو بخونم،خودمونیما زیادی طولانی شده ولی چون بنده یه ذره فقط یه ذره کنجکاوم باید تا آخرشو بخونم: از وقتی که شوهر فرنوش فوت شده بود نرگس هرهفته فرزاد را تقریبا مجبور می کرد که به منزل فرنوش بروند تا او احساس تنهایی نکند. زمانی که نرگس در منزل او گردگیری می کرد؛غذا می پخت،به کارهای سامان رسیدگی می کرد فرنوش با فرزاد به گردش و تفریح می پرداخت و نرگس تمام این ها را به پای تنهایی خواهر شوهرش می گذاشت. فرنوش به خانه ای جدید اسباب کشی کرده بود و نرگس تا موضوع را فهمید به خانه ی جدید رفت،تمام خانه را تمیز کرد،به بهترین نحو و با سلیقه تمام دیزاین خانه را انجام داد و حتی تابلوهای گل چینی دخترش ترانه را گرفته بود تا به دیوارهای خالی نصب کند و فرنوش حتی پرکاهی را جابجا نکرد.و با تمام این احوال نرگس سردی و اخلاق شبیه به فریبا را در فرنوش حس می کرد. تیرداد هیچ گاه در باورش نمی گنجید که پسرعمه اش،هم خونش،همچین کار مسخره ای را انجام دهد.از عصبانیت در حال انفجار بود،رگ های پیشانیش برجسته و سرخ شده بود.چطور می توانست از کنار کار شاهرخ به راحتی بگذرد؟؟؟؟!!!! کاملا به آن عکس خیره شد و متوجه شد کار هرکس بوده در فوتوشاپ ناشی بوده است چون با کمی دقت به کذایی بودن عکس پی می بردی.... عکس یک مرد کنار یک زن کاملا برهنه بود که به جای سر مرد سر تیرداد قرار گرفته بود.در یک تصمیم آنی یه عکس شبیه به همان تصویر کذایی از اینترنت پیدا کرد ،در فتوشاپ به کمک کتاب و سی دی کمک آموزشی کاملا حرفه ای بود.عکس به سرعت حاضر شد،عکسی که سر شاهرخ به جای سر مرد قرار گرفته بو و خیلی به واقعیت نزدیک بود،مثل خود شاهرخ عکس را به تمامی اقوام ایمیل کرد. شاهرخ مقابل تیرداد ایستاد،از عصبانیت به نفس نفس افتاده بود کاملا برعکس تیرداد که خیلی خونسرد فقط نگاهش می کرد وترحم را می شد در نی نی چشمانش پیدا کرد. شاهرخ که حالا به زور عصبانیتش را کنترل می کرد با صدای خیلی پایین گفت:به چه جراتی این کارو کردی؟ با همون جراتی که تو اون کارو کردی الانم وقت ارزشمند منو نگیر.و رفت.شاهرخ متعجب بر سرحای خود مانده بود.
شاهرخ و مهسا ارشد نوه های آقای صبوری محسوب می شدند و دیگر در سنین دانشگاه قرار داشتند در صورتی که در آزمون ورودی دانشگاه یا به زبان ساده تر در کنکور قبول نشده بودند.سه سال شاهرخ و دوسال مهسا پشت سد کنکور مانده بودند و حال به سالی رسیده بودند که تیرداد نیز با آنها در این رقابت سخت و دشوار شرکت می کرد. با کلاسهای خصوصی و کنکوری که فریبا فرزندانش را فرستاده بود همه گمان می کردند که شاهرخ رتبه ی بهتری نسبت به تیرداد کسب خواهد کرد ولی نتایج کنکور خط بطلانی بود بر تمامی حدس و گمان ها... تیرداد با یک رتبه سه رقمی رشته ریاضی کاربردی در دانشگاه تهران پذیرفته شد و شاهرخ با رتبه ای که تعداد ارقام نا معلومی داشت اصلا در کنکور پذیرفته نشد و به همین علت به یک دانشگاه فراگیر ثبت نام کرد البته چون معدلش پایین بود در یک رشته سطح پایین مشغول تحصیل شد... و این سرآغازی شد برای شعله ور ساختن خاکستر حسادت؛کینه ،قهر و... همگی در خانه ی فرزانه مهمان بودند.خانم ها در آشپزخانه و آقایان در پذیرایی مشغول گپ و گفت بودند.نرگس مشغول خرد کردن کاهو بود که با حرف فریبا توجهش جلب شد:فرزاد موقعی که ازدواج کرد خییییییییییییلی بچه بود بیچاره داداشم اصلا جوونی نکرد.اصلا من که راضی نبودم فرزاد تو اون سن ازدواج کنه.... و نرگس باز هم سکوت اختیار کرد.بعد از خوردن شام همگی دور هم نشستند که یکدفعه پرویز روی پای فرنوش نشست و گفت:جووووووووووووووون،چه پای نرمی....همگی به جز فرزاد و نرگس زدند زیر خنده... مهسا روی یک مبل دو نفره نشسته بود که شاهرخ آمد و درست جفت مهسا نشست؛مهسا بی حجاب بالباسی باز و نامناسب و آرایش غلیظ که صورتش را بی شباهت به بوم نقاشی نکرده بود با حالتی بد آدامس می جوید.شاهرخ دستش را در یقه ی مهسا فرو کرد،دستش به حالت نوازش روی گردن ،قفسه سینه ،شانه و پایین تر از قفسه سینه حرکت داد و وقتی حسابی لذت برد گردنبندش را در دست گرفت و گفت:چه گردنبند قشنگی داری!!!!!!از کجا خریدی؟! مهسا با خنده گفت: از بوستان...شاهرخ با گفتن آهان قهقهه اش به هوا رفت...
نرگس با لذت به دختر بزرگ خود خیره شده و گویی خودش بود که به دوران جوانی برگشته ولی با این تفاوت که ترانه قد بلندتر با اندام کشیده تر و زیباتر از او بود.دخترش دیگر کاملا به بلوغ رسیده و حال 18 سال سن داشت. به عروسی یکی از اقوام فرزاد دعوت بودند.ترانه لباس زیبایی بر تن کرد که اندام زیبایش را کاملا قاب گرفته بود.آخر شب ترانه و تیرداد و شاهرخ و مهسا کنار هم ایستادند تا برای یادگاری عکسی بیاندازند و ترانه لحظه ای احساس کرد شانه هایش سنگین شده و لی اهمیتی نداد. فرزاد وارد خانه شد،پاکت عکس های چاپ شده را برداشت و به سمت اتاق مشترک دو دخترش رفت،تقه ای به در زد و وقتی صدای بفرمایید ترانه را شنید درب را گشود و گفت:سلام دختر گلم،خوبی باباجون؟ مرسی بابا ، عکسا رو چاپ کردی؟ راستش ترانه جان وقت نشد. اشکال نداره بابا فقط دیگه فردا حتما چاپشون کن. لبخندی عمیق بر لبان فرزاد نشست و لحظه ای تفاوت زیاد دو دخترش از ذهنش گذشت. ترانه بابا شوخی کردم.بیا اینم عکسات. واااااااااااااای مرسی باباجون ترنم که حال 11 سال سن داشت و کمی تپل شده بود با شیطنت و شیرینی کامل داد زد:ببینم،ببینم تیرداد با خنده گفت:باشه تپلی بشین همه با هم می بینیم ترنم با جیغ گفت:من کجاش تپلمممممممممممممممممممم؟ بالاخره بعد از کلی بگو و مگو و شیطنت همگی کنار هم نشستند و مشغول دیدن عکس ها شدند با رسیدن به عکس پنجم همگی خشکشان زد.شاهرخ دستش را دور شانه های ظریف ترانه حلقه کرده بود. فرزاد که حسابی عصبانی شده بودبلند فریاد زد:این عکس چیه؟ ترانه هول شد و با دستپاچگی تمام گفت:بابا به خدا من نمی دونم،من اصلا نفهمی دم شاهرخ این کار و کرد. جو خیلی بدی بر خانه حاکم شده بود،فرزاد با خشونت کامل عکس را پاره کرد و گفت:دفعه ی بعد حواستو بیشتر جمع کن.

http://esfiokh.blogfa.com/category/108
اااااااااا چرا تموم شد؟؟؟؟!!!! عیب نداره خیلی خوابم میاد ،فردا از مامان می پرسم.به بدجنسی خواهرهای فرزاد فکر که می کنم اعصابم خیلی خرد می شه.ولی نرگس هم زیادی مظلوم بوده،اگه من جاش بودم می دونستم چه جوری ادبشون کنم،بی تربیتا... وای این جا دیگه کجاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!! اینا که عمه های گرامی هستن روی مبل نشستن.یه دفه تمام بدی هاشون یادم میاد و می رم جلو و می گم: خجالت نمی کشید؟بی شعورا اسم خودتونم کذاشتید خواهر؟! خواهر رو با یه لحن مسخره ای می گم. در کمال تعجب فرنوش می خنده و می گه:خوشم اومد،نرگس یه دختری تربیت کرده که می تونه از حق خودش دفاع کنه. ترنم،ترنم این که صدای مامانه پس چرا اینقدر دوره؟صدا یواش یواش نزدیک می شه و بعد انگار یکی داره تکونم می ده.یه دفه از اون مکان کنده می شم و پرت می شم تو یه جای گرم و نرم و چشمام هم بسته می شه.چشمامو باز می کنم،مامان بالا سرمه و می گه: چه عجب بیدار شدی! آه،همش خواب بود.ولی چه خواب شیرینی،بهترین خوابی بود که تا به حال دیدم. دست و صورتمو شستم،یه صبحونه ی باحال که با نون بربری تازه بود به رگ زدم. عاشق صبح زودم،مخصوصا صبحونه با نون تازه هم که باشه،می شه نور علی نور. یاد دیشب افتادم پس با صدای بلند گفتم: مامان،چرا رمانت نصفه تموم شد؟ یعنی همه ی رمانو خوندی؟ بله و به این نتیجه رسیدم که نرگس مظلوم و این تقصیر خودش بوده،اون باید تو روی خواهر های فرزاد و فروغ درمیومد. حق با توئه،ترنم من خاطراتمو از 27 سال پیش تا 5 سال پیش رو مثل رمان نوشتم،تا 5 سال پیش تو بچه بودی ولی فکر کنم از اون موقع تا حالا رو خوب یادت باشه.قصد من از این کار این بود که بفهمی این زندگی که داریم به راحتی به دست نیومده.من به ترانه و تیرداد ایمان دارم که قدر زندگی رو خوب می دونن ولی تو چون فرزند آخر بودی و کمتر سختی کشیدی احساس می کنم قدر زندگیتو نمی دونی.من و پدر برای بدست آوردن این زندگی خیلی سختی متحمل شدیم. البته مامان تو فقط سختی کشیدی،اگه من جات بودم همون موقع طلاق می گرفتم.چرا به پای ما سوختی؟ مامان با گفتن ترنم،من الان گنج هایی به دست آوردم که با دنیا عوض نمی کنم.من سه تا بچه سالم و خوب تحویل جامعه دادم.من حاصل عمر و جوونیمو در شما سه تا می بینم.رفت.

http://esfiokh.blogfa.com/category/108
رفتم تو فکر،5 سال پیش رو خیلی خوب یادمه.نمی دونم چی شد بابا با عمه فریبا مشکل پیدا کرد و باهاش قطع ارتباط کرد.عمه فرزانه و عمه فرنوش هم به خاطر و پشتیبانی عمه فریبا با ما ارتباطشون رو قطع کردن.روزی که عمه فرزانه عملا ما رو از خانوادشون حذف کرد رو هیچ وقت فراموش نمی کنم.روزی بود که مراسم نامزدی مهسا از ما دعوت نکرد. و اما عمه فرنوشی که بیشتر از همه بهش محبت کرده بودیم کاری هزار بار بدتر از عمه فرزانه انجام داد.آخرین بار که رفتیم خونش هنوز تو ذهنم واضحه واضحه .سامان رو کگرد تو اتاق و خودش هم تو آشپزخونه موند و بیرون نیومد،مامان رفت تا کمکش کنه ولی عمه گفت: حوصله ازدحام و شلوغی ندارم.اصلا فرزاد یه روز بیاد پیش من و بچم ، یه روزم بیاد پیش نرگس و بچه هاش. و اما مامان بعد از چندین سال سکوت بالاخره لب به شکایت باز کرد که باعث تعجب همگی شد: فرنوش اگه می خواستم شوهرم یه روز پیشم باشه یه روز نباشه به یه مردی که یه زن دیگه هم داشت شوهر می کردم نه به پسر مجرد.اصلا تو خواهر فرزادی مگه هووی منی که چشم دیدن منو بچه هامو نداری؟ و بابا به حمایت از مامان از جاش بلند شد و گفت:هرکس زن و بچه های منو نخواد ، در اصل منم نمی خواد،بچه ها پاشید بریم. و همونجا ارتباطمون با عمه فرنوش هم قطع شد. البته من یادمه بابا همیشه به مامان می گفت: نرگس چرا جواب خواهر های منو نمی دی؟چرا جواب فروغ رو نمی دی؟ چرا ازشون حرف می خوری؟ جوابشونو بده.من لجم می گیره تو اینطوری مظلومی... و مامان همیشه یک جواب می داد: نه فرزاد اگه منم جوابشونو مثل خودشون بدم که می شم یکی مثل اونا،من ببا اونا فرق می کنم،من دختر عبادالله خان هستم،کسی که یه رکعت از نمازش هم قضا نشد. همون سالها بود که ترانه بعد از دو سال پشت کنکور موندن و به انتظار قبولی در رشته پزشکی بالاخره به آرزوش رسید و. دوسال بعد در حالی که دانشجو بود با پوریا ازدواج کرد ، برای مراسم عقد ترانه ،مامان بعد از کلی اصرار به بابا راضیش کرد که عمه ها رو هم دعوت کنه.عمه فرنوش و عمه فرزانه که محترمانه دعوت رو رد کرده بودن ولی عمه فریبا گفته بود: چرا خود فرزاد زنگ نزد؟ به خدا فریبا خانم اون بنده خدا هم گرفتاره ، سرش شلوغه... نه من که می دونم تو نشستی زیر پاش، تو باعث این فتنه هایی،تو منو از برادرم دور کردی و هر چی فحش و توهین بلد بود به مامنم گفته بود و تلفنو قطع کرد و دیگه هم جواب تلفنشونو نداد. تیرداد هم لیسانسشو از دانشگاه تهران گرفت در حالی که نخبه و نفر اول بود و می تونست برای فوق لیسانس هم بدون کنکور همون دانشگاه ادامه تحصیل بده ولی کنکور داد و دانشگاه علم و صنعت قبول شد و 2 سال بعد از همون دانشگاه با رتبه نفر اول و نخبه فارغ التحصیل شد.من همیشه بهش می گفتم: تیرداد،دلم می خاد بزنم تو سرت،اخه پسره ی بی عقل تو که می تونستی بدون کنکور فوقت رو بگیری چرا کنکور داری؟ آخه از محیط دانشگاه تهران خسته شده بودم می خواستم تنوع باشه حوصله داریاااااااااااااا،من اگه جات بودم با ذوق مرگی تمام همون جا ادامه تحصیل می دادم.... خب تو هم نفر اول شو بعد این کا رو بکن... بی شعور می خواست حرص منو همیشه در بیاره.یادمه یه ترم از دوره لیسانسش معدلش 20 شد ، همیشه با اینکه دانشجو بود معدلش از منی که دانش آموز بودم بالاتر بود کصافط، معدلش هیچ وقت زیر 19.80 نشد... بازم با امتیاز نخبه و نفر اول بودنش بدون کنکور برای دکتری آماده شد... و اما می رسیم به خودم،گل سرسبد خانواده،ترنم صبوری، من هم به لطف برادر گرامی در رشته ریاضی فیزیک ثبت نام کردم،تیرداد قول داد خودش در درسها کمکم می کنه ولی الان از قولی که داده چیزی یادش نیست.درسم هم خوبه. مثل تیرداد مدرسه شاهد می رم،البته بابام جانباز و این جور چیزا نیست ولی از امتیاز معدل بالا و جبهه بابا جونم استفاده کردم. نمی گم زندگیمون مشکل نداره ولی چون هممون سالم هستیم و کنار و پشت هم هستیم این مشکلات رو حس نمی کنیم....

http://esfiokh.blogfa.com/category/108
یک سال بعد: از جام بلندشدم و ایستادم،به مانتوم دستی کشیدم.به کنارم نگاه کردم ،ترانه هم ایستاده بود.تو چشماش خیره شدم و گفتم:بریم؟ بریم. قدمهامون رو به طور همزمان به سمت جلو برداشتیم.با این کفش پاشنه 10 سانتی،راه رفتن چقدر سخته!!!!!!! به آینه قدی روبروی خودمون نگاهی انداختم.پاشنه کفش ترانه یه مقدار از مال من کمتره،در هر حال الان هم قد شدیم.مانتوی قرمزی که 15 سانت بالا زانو و از جنس ساتن نرمی بود خیلی قشنگ به تنم خوابیده بود و هیکل خوش فرمم رو به خوبی نشون می داد مخصوصا حالا که 12 کیلو از وزنم رو کم کردم،چقدر هیکلم قشنگتر شده بود و تیرداد هم دیگه بهونه ای برای اذیت کردن نداشت. بندی که از زیر آستین هاش بیرون میومد و چند سانتی آستین هام رو بالا می برد و در آخر در دکمه طلایی روی آستینم بسته می شد مقداری از دست صاف و صیقلی ام رو به خوبی نشون می داد.کمربند بافت قرمز با زنجیر طلایی که رو مانتوم بسته می شد جلوه ی خاصی به مانتوم داده بود. شلوار مشکی ای که مال ترانه بود هم پام کرده بودم،کنارش طرح های خیلی خوشگلی داشت. روسری ساتنی که از دوستم همین چند روز پیش به مناسبت تولدم گرفته بودم،از رنگ قرمز و طوسی و مشکی و سفیدی تشکیل شده که تناسب خیلی قشنگی با مانتو و شلوارن ایجاد کرده رو به صورت مدل خیلی قشنگی که از اینترنت دانلود کردم بسته بودم. رنگ کفشم هم مشکی بود.دستبند و انگشتر طلام رو هم انداخته بودم. ترانه هم مانتو مشکی ای که جلوش بلندتر از پشتش بود و طرح های خیلی خوشگلی روی استین و یقه و پشت مانتو به رنگ شیری داشت رو به تن کرده بود. شال کرم قهوه ای که به داخل ریشه های موج دارش مروارید رفته ،به سر کرده بود. دستبند و انگشتر استیل زیبایی که به دستش انداخته بود.رنگ کفش هم مشکی بود. به سمت میزشون راهمونو کج کردیم،حالا داشتیم خیلی به میزشون نزدیک می شدیم.وقتی که رسیدیم دست های همو رها کردیم.رو به عمه فرزانه گفتم: سلام عمه،خوبین؟ سلام،ممنون و دستم رو به گرمی فشرد و باهام روبوسی کرد. نفر بعد سارا عروس عمه فریبا بود،دست تپلش رو به گرمی فشردم،عجیب تحویلم گرفت. نفر بعد مهسا بود که اونم خیلی خوب باهام رفتار کرد. عمه فرنوش هم خیلی خونسرد بود،باهاش دست دادم و روبوسی کردم. عمه فریبا با حرص نگاهم کرد و به زور باهام فقط دست داد. پرویز،شوهر عمه فریبا با نگاهی مشمئز کننده سرتا پام رو نگاه کرد طوری که یه آن حس کردم هیچی تنم نیست و لختم بعد با یه لحن خیلی چندشناکی جواب سلامم رو داد. ولی برعکس پرویز،شوهر عمه فرزانه که مثل عموی خودم دوستش داشتم و فقط باهاش خاطرات خوب داشتم خیلی پدرانه باهام سلام و علیک کرد.

http://esfiokh.blogfa.com/category/108

شاهرخ هم خیلی سرد وخشک جواب سلامم رو داد. با غرور و افتخار در کنار ترانه از اون میز فاصله گرفتیم.وقتی نشستیم بابا پرسید: چی شد؟ هیچی،عمه فریبا که فقط حرص خورد ولی دو تا عمه دیگه خوب تحویل گرفتن.عمه فرزانه بنده خدا چقدر پیر شده.اینقدر از شاهرخ بدم میاد،چندش.دلم برای زنش می سوزه،بنده خدا خیییییییییلی چاقه.شاهرخ هی می خواست به زور دستشو دور شونش حلقه کنه ولی دستش به دور شونه هاش نمی رسید.با این هیکل با اعتماد به نفس کامل چه مانتوی تنگی پوشیده ،حجاب مجابم که تعطیل. مهسا هم ماشالله مانتویی پوشیده که نمی پوشید سنگینتر بود.ساپورت پوشیده یا جواراب مشکی شیشه ای؟!!! موهاشم که افشون کرده دورش.... مامان گفت: خب شاهرخ خودش زنش رو تو دانشگاه انتخاب کرد،با اینکه فریبا مخالف شدید این وصلت بود ولی شاهرخ به زور با سارا ازدواج کرد. چقدر منو سر حجاب،سر اینکه 4 یا 5 کیلو بعد از زایمان اضافه کرده بودم اذیت کردن،مامان یه آه پر درد کشید انگار دوباره زخم هاش سر باز کرده بودن و تازه شده بودن بعد ادامه داد: حالا عروس خودشو ببین،دختر اون یکیو ببین،اشکال نداره،من که گذشتم ولی خدا رو نمی دونم... رومو کردم اونور که چشمم به فروغ افتاد،واااااااااااای چقدر پیر شده!!!!!!!!!!! از بابایی خیلی شکسته تر شده...!!!! رو به مامان گفتم: مامان،اونجا رو،فروغو نگاه کن.... آره،اون بنده خدا هم یه شبه با کارای حمید پیر شد.... اوا حمید یادم رفته بود،حمید هم زنش رو با داشتن یه پسر طلاق داد چون زنش فهمیده بود اون معتاد شده.بچه رو انداخت پیش بابایی و فروغ.بعد از اون هم دو تا زن دیگه گرفت حالا نمی دونم با آخری زندگی می کنه یا نه؟!!! آخرین باری که دیدمش با 40 سال سن،انگار 70 سالش بود.پسرش هم روحیه خیلی افسرده ای داره،بابایی براش همه جور امکانات رفاهی فراهم کرده تا کمبود پدر و مادر رو حس نکنه ولی من بعید می دونم. ماهان و زنش رو از دور دیدم،چقدر به هم میان.زنش واقعا خانوم و خوشگله.چشماش توی لباس کرم قهوه ای ،عسلی شده.اندام ظریف و زیباش به شدت به چشم میاد.دستای قوی ماهان دور کمرش حلقه شده و اونو به خودش چسبونده. آآآآآآآآآخی چه عاشقونه برعکس شاهرخ که با زنش یخ و سرده. از جام بلند شدم و رفتم جلو اول به ماهان سلام کردم و تبریک گفتم،خیلی خیلی گرم جوابمو داد،چقدر آقا و مهربون شده، از بچگی هم ازش خوشم میومد. بعد با سوگل(زنش) روبوسی کردم و دست دادم،زنش واقعا مهربون و خونگرم برخورد کرد انگار نه انگار برای اولین باره که ما رو می بینه.ازش خوشم اومد،ناخودآگاه به دل آدم می شینه. نزدیک میزمون که شدم،یه پسر جوون که حداقل 10-15 سانتی امن بلندتر بود در آغوش بابا فرو رفته بود و بابا اونو تو بغلش می فشرد.یعنی کی می تونه باشه؟؟؟؟!!!!!!!!! رفتم جلوتر ،پسره از بغل بابا در اومد،بابا چشمش به من افتاد و گفت:ترنم،بیا ببین کی اینجائه! یه دفه پسره برگشت،وای خدا من این که....

http://esfiokh.blogfa.com/category/108
وای خدای من اینکه سامانه.ااااااااا چقدر بزرگتر شده،از پارسال تا حالا چی خورده اینقدر رشد کرده؟! البته صورتش معلومه کم سن و ساله ولی از پشت انگار یه پسر بیست و خورده ای سالس.حالا یکی باید فک منو جمع کنه،به خودم اومدم و سریع خودمو جمع و جور کردم. منتظر داشتم نگاش می کردم که بابا گفت:ترنم نمی خوای سلام کنی؟ آخه هنوز سلامی نشنیدم که بخوام جواب بدم،کوچکتری گفتن بزرگتری گفتن... یه دفه سامان با هول گفت:سلام،خوب هستین؟ خوب هستین!!!!!!!!برو بابا برای من فعل جمع به کار می بره... خوب هستین رو با یه لحن مسخره ای گفتم چرا این همش سرش پایینه؟؟؟!!!!!! آخی،الان از ما خجالت می کشه؟؟؟؟!!!! خلاصه همگی نشستیم دور میز و شروع کردیم به حرف زدن. سامان هم تازه داشت باهامون راحت می شد که یکدفه شاهرخ اومد دستشو کشید و برد،بنده خدا سامان همونطور که دستش کشیده می شد تند تند گفت:ببخشید،خداحافظ همگی... یعنی الان اینا چه فکری پیش خودشون کردن؟؟؟؟؟!!!!!! بی خیال! یادم رفت بگم،ما به مناسبت پاگشای زوج هایی که از دو سال پیش تا حالا عروسی کردن از طرف دختردایی پردم دعوت شدیم.با داشتن وضع نالی عالی و پرفکت خیلی خسیسه. شام که خوردیم،یکی از آقایون فامیل رفت بالاسنی که توی تالار برای عروس و دامادها گذاشته شده و میکروفون رو به دست گرفت، دونه دونه زوج ها رو صدا کرد برن اون بالا و بهشون کادو داد،یه نفر هم از کل جمعیت اون بالا عکس انداخت.چقدررررر مزخرف!!!مگه المپیاد قبول شدن؟؟؟؟؟!!!والا!!!! وقتی رسیدیم خونه سریع رفتم اتاقم و استارت تایمر گوشیمو زدم و شروع کردم به رقصیدن.نه بابا دیوونه نیستم،دستور پزشک تغذیه اینه که هر روز یا برقصم یا برم پیاده روی یا دوچرخه ثابت بزنم که من الان دوست دارم برقصم. رقصم که تموم شد دیدم بله لباسام بوی عرق گرفته آخه ناسلامتی 40 دقه رقصیدما. لباسامو عوض کردم که دیدم در اتاقم به صدا در اومد گفتم:بله بابا اومد تو،یه شاخه گل تو دستش بود،اومد جلو گلو بهم داد و گفت:تولدت مبارک دخترم. آخی،با اینکه من زودتر جشن تولدمو گرفته بودم و کادو هم از مامان وو بابا یه تبلت گرفته بود ولی بابا روز اصلی تولدمو فراموش نکرده بود یعنی روز 21 اردیبهشت رو. مرسی بابا،خیلی خوشگله خواهش می کنم بابایی،شب به خیر شبت خوش بابا عاشق گل بودم،روش یه کارت بود،روی کارتو خوندم: ترنم جان،18 امین بهار زندگیت مبارک دخترم... گل به دست خیلی یواش رفتم سمت بالکن اتاق مامان اینا.رفتم تو بالکن و درو پشت سرم بستم. به آسمون خیره می شم،دوست دارم رمان مامانو تمومش کنم،شاید یه روز این کارو کردم،البته زندگی که تمومی نداره و همچنان جریان داره... ماه با پلیدی تمام رنگ نقره گونش رو به رخ سیاهی آسمون می کشه.گل رو به دماغم نزدیک می کنم و با تمام وجودم نفس عمیق می کشیم،مشامم پر می شه از عطر خوش زندگی.صدای جیرجیرک با تمام جیغ بودنش بهم آرامش می ده. خدایا،بابت سلامت تنم،خانواده ی خوبم،حس خوشبختی ای که دارم،سایه ی پدر و مادری که عاشقانه دوستشون دارم و خیلی از نعمت هایی که الان یادم نیست،شکر خدایا،ازت می خوام خانوادمو همیشه برام حفظ کنی و منو زودتر از همه پیش خودت ببری. خدایا،بابت همه چیز ازت ممنونم...

http://esfiokh.blogfa.com/category/108
  پايان

نویسنده :سیداسماعیل موسوی


منبع:

 http://esfiokh.blogfa.com/category/108


مطالب مشابه :


رمان ترنم باران

رمان ترنم باران. فصـــل 2. با ترس به اطرافم نگاه میکردم. با شنیدن صدای پای کسی ضربه ای به در




دانلود رمان قرار نبود

♥♥ ترنم بــــــــــــــــــــــــاران ♥♥ - دانلود رمان قرار نبود - کلماتم را در جوی سحر




دانستنی ها وتازه های رمــــــــــان-طنز سرگرمـــــی

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - مجله رمان طنز وسرگرمی ترنم باران - مجله رمان؛طنز




رمان عشقم باران

با ورود به سایت ما لذت واقعی رمان ایرانی زود بریم برای باران یه رمان ترنم باران.




کدقالب وبلاگ ترنم باران

رمان طنز سرگرمی - کدقالب وبلاگ ترنم باران - رمان داستان کوتاه شعر ادبیات وسرگرمی




دانستنی ها وتازه های رمــــــــــان-طنز سرگرمـــــی

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی مجله رمان؛طنز ؛حکایت وسرگرمی ترنم باران




رمان ترنم یک ترانه 3

رمان طنز سرگرمی - رمان ترنم یک ترانه 3 - رمان داستان کوتاه شعر ادبیات وسرگرمی




شرایط عضویت درمجله رمان ،طنز وسرگرمی ترنم باران

رمان طنز سرگرمی - شرایط عضویت درمجله رمان ،طنز وسرگرمی ترنم باران - رمان داستان کوتاه شعر




برچسب :