24 تقاص

دقیقا یه هفته بعد لباسم آماده شد، و نامزدی سپیده فردای همون روز بود. تو طول این مدت خریدهاشون رو با آرمین انجام داده بودن. و تموم مدت یا سپیده یا آرمین به اصرار ازم می خواستن که همراهیشون کنم. ولی من نمی تونستم. چون مطمئناً با به یاد آوردن بلایی که به روزم اومده بود گریه ام می گرفت و روز اون دوتا رو هم خراب می کردم. لباس اماده شده، درست شبیه طرحی بود که دیده بودم. پارچه اش هم شبیه همون بود. رنگ قهوه ای که به قول رضا بدجور به رنگ موهای حنایی من می یومد. یه جفت کفش قهوه ای رنگ هم خریده بودم که حدود هشت سانت پاشنه داشت. به قول رضا دراز که بودم، حالا دیگه نردبون دزدا شده بودم. نمی دونم چرا هیچ ذوقی نداشتم. اگه تو شرایط دیگه ای بود از کنار سپیده تو این چند روز تکون نمی خوردم و کلی سر به سرش می ذاشتم، ولی حالا دیگه دل و دماغ گذشته رو نداشتم. حتی دلم نمی خواست که فردا به مراسم برم و آرزو می کردم خیلی دیر فردا بشه. چون می دونستم که خونواده های عمو فرشاد و فرزاد هم دعوت دارن، پس مطمئناً ایلیا هم بود. اصلاً دلم نمی خواست باهاش روبرو بشم. حوصله اش رو به هیچ عنوان نداشتم. ولی مثل همیشه بازم کاری از دستم بر نیومد و فردا از راه رسید. مامان از صبح بال بال می زد که هر چه زودتر خودشو برسونه اونجا، اون از من بیشتر ذوق داشت! همینطور به من و رضا و بابا تشر می زد که عجله کنیم. ما هم که یکی از یکی خونسردتر بی توجه به داد و هوارهای مامان با خونسردی آماده شدیم، وقتی سوار ماشین می شدیم که راه بیفتیم مامان بیچاره دیگه نا و قدرتی برای حرف زدن نداشت از بس جیغ جیغ کرده بود. مراسم از ساعت شش عصر شروع می شد، ولی ما زودتر دعوت داشتیم. یکی از روزای آخر ماه اردیبهشت بود. هوا یه کم گرم تر شده بود و سبزی درخت ها از همیشه سبز تر ... اردیبهش عروس ماه ها بود! خونه خاله زیاد با خونه ما فاصله نداشت. چند خیابون پایین تر بود. بالاخره رسیدیم و وارد خونه شدیم. سرتاسر باغ رو چراغونی کرده بودن و میز و صندلی چیده بودن. البته مراسم توی خونه برگزار می شد اما برای اینکه افرادی که حوصله موسیقی رو ندارن راحت باشن حیاط رو هم آماده کرده بودن. اون روز قرار بود خطبه ای هم خونده بشه. با دیدن حیاط و ریسه های لامپ آهی از ته دل کشیدم. رضا که کنارم راه می یومد گفت:
- چی شده رزا؟
فقط کم موند رضا بفهمه من حسودیم شده! برای همینم سریع لبخندی نیم بند زدم و گفتم:
- هیچی
- هیچی که خیلی زیاده.
به لبخندم عمق دادم و چیزی نگفتم. رضا با احتیاط گفت:
- رزا ...
- بله؟
- راستش از دیشب تا حالا یه سوال برام پیش اومده که داره خفه ام می کنه.
- بپرس.
- اون، دوست آرمین، شوهر سپیده اس مگه نه؟
می دونستم که منظورش از اون داریوشه! برای رعایت حال من اسمش رو نمی آورد. آخ که چقدر رضا خوب و مهربون بود. خیلی آروم گفتم:
- آره.
- رزا به نظر تو ممکنه که ... امشب ... اونم بیاد اینجا؟
برق سه فاز از کله ام پرید و خشک شدم سر جام. نگام تو نگاه رضا میخ شده بود و انگار منتظر بودم هز آن بگه شوخی کردم! اه! چرا این قضیه به فکر معیوب خودم نرسید؟ مگه نه اینکه داریوش دوست صمیمی آرمین بود؟ پس حتماً امشب هم تو مراسم عقد دوستش شرکت می کرد! باز من باید می دیدمش! لابد کنار همسرش ... خدایا چرا این عذابی که من می کشم تموم نمی شه؟!! یه دفعه سردم شد و لرز کردم. از شدت سرما دندونام به هم می خورد. رضا دست پاچه شد و گفت:
- رزا چت شد؟ من احمق باز نسنجیده حرف زدم! رزا چته؟
به زور گفتم:
- چیزیم نیست. فقط بذار یه کم بشینم.
مامان و بابا که جلوتر از ما می رفتن، به ساختمون رسیدن و وارد شدن. بی حال و جون روی یکی صندلی های کنار دیوار نشستم. آفتابی که تو حیاط تابیده بود، باعث گرم شدنم می شد و از به هم خوردن دندونا و سرمای درونم کم می کرد.رضا داشت کنارم بال بال می زد و هی حالمو می پرسید. اما نمی شنیدم، نمی خواستم که بشنوم. شب پیش چشمم پر رنگ و پر رنگ تر می شد. باید با داریوش چشم تو چشم می شدم، باید دست حلقه شده زنشو دور بازوش می دیدم. باید می رفتم جلو بهش تبریک می گفتم و خونسرد لبخند می زدم. باید به روی خودم نمی اوردم. باید می رقصیدم. باید می چرخیدم. باید می خندیدم ... باید ... باید ... دستای رضا شونه هامو فشرد و صداشو بالاخره شنیدم:
- رزا ... رزا جان ... خوبی؟ رزا داری سکته م می دی! من می رم مامانو صدا کنم ...
صدا کردن مامان مصادف بود با خبردار شدن همه اونایی که تو خونه بودن و می دونستم که کم نیستن! پس سریع مچ دستشو گرفتم و گفتم:
- من خوبم! خوبم رضا لازم نیست قشون کشی کنی ...
دستمو محکم گرفت، نشست کنارم و گفت:
- بدنت یخ زده دختر!
آهی کشیدم و گفتم:
- فقط یه لحظه شوکه شدم! اصلا یادم نبود ... بالاخره ... باید با حقیقت روبرو بشم. مهم نیست ...
رضا دستمو فشار داد و سرمو چسبوند به سینه اش. داشتم از وجود برادرم انرژی می گرفتم که صدای داد آرمین و سپیده از روی ایوون بلند شد. اومده بودن دنبالمون و حالا هم داشتن فحشمون می دادن که عین عاشق و معشوقا نشسته بودیم کنار هم. اونا چه خبر داشتن از درد من؟!! از جا بلند شدم ، دست رضا رو کشیدم و گفتم:
- بریم تو داداشی ... الان برامون حرف در می یارن ...
لبخندی رضا هم تلخ بود ... مثل خودم...


همه با هم وارد خونه شدیم، سعی می کردم در جواب تیکه ها و مسخره بازی های سپیده و آرمین جوابی بدم که خیلی هم با رزای گذشته فرقی نداشته باشم. زندایی و صدف و خاله و سپیده و آرمین و پدر مادرش، سام و عمو پیمان و مینو و دایی شهرام هم اومده بودن. حوصله هیچ کسو نداشتم، اما کاملا با ظاهری معمولی با تک تکشون دست و روبوسی کردم و روی یه صندلی جدا نشستم. رضا رفته بود تو اتاق سام و من مجبور بودم تنهایی سر کنم. داشتم با انگشتای بلند دستم بازی می کردم که آرمین و سپیده اینطرف و اون طرفم نشستن. آرمین گفت:
- رزا خانوم کم پیدا شدی؟
سپیده سریع گفت:
- مردشور برده کلاس می ذاره.
با دلخوری گفتم:
- من کلاس می ذارم؟ برای کی؟
- نمی دونم والا! اینو باید تو بگی. ببین من چقدر بهت زنگ زدم و التماست کردم که با من برای خریدام بیای تا یه خورده از اون سلیقه ملیحه بگومیت استفاده کنم، ولی تو همش گفتی نه نمی تونم، سرم درد می کنه، پام گرفته، دیسک کمرم عود کرده!
بی جون خندیدم و گفتم:
- گمشو سپید من کی از این حرفا زدم؟
- وقت گل نی. تو اینقدر برای من ناز نکردی؟
آرمین با ملایمت دست سپیده که روی پشتی مبل من گذاشته بود گرفت و گفت:
- ببین سپید حالا یه کاری بکن که بره.
نگام رو دستاشون خشک شد، خیلی از چشمم فاصله نداشت ... دیدم ... دیدم و سوختم ... دیدم و یاد اخرین شب با داریوش بودنم افتادم ... شبی که به درخواستش احترام گذاشتم و بعد اون خیلی راحت منو متهم به نانجیبی کرد ... شبی که درخواست عشقم شد درخواست خودم و نفهمیدم با این کار دارم خودمو شخصیتمو زیر سوال می برم! صدای پر ناز سپیده همراه با ضربه ای که به بازوم کوبید از افکارم جدام کرد:
- خیلی خوب دیگه دعوات نمی کنم، ولی اگه یه بار دیگه...
انگشت سبابه اش رو که به نشونه تهدید تو هوا تکون می داد، گرفتم و گفتم:
- خیلی خوب مامان بزرگ دیگه تکرار نمی شه. خوبه؟
پاشو رو پاش انداخت و با لودگی گفت:
- بله. حالا پاشو برامون برقص.
می دونستم شوخی می کنه، برای همین هم اخم کوچیکی کردم و گفتم:
- اِ باز تو چرت و پرت گفتی؟
سپیده غش غش خندید و گفت:
- مگه بده؟ برا من نرقصی برای کی می رقصی پس؟! اصلا بیخیال اینو می خواستم بهت بگم، بعدازظهر تو هم با من می یای آرایشگاه دیگه؟
با تعجب گفتم:
- من؟ من دیگه برای چی؟
- وا خوب معمولا زنا برای چی می رن آرایشگاه؟
مسلما نمی رفتم، حوصله این بزک دوزک کردنا رو نداشتم. وقتی حوصله خودمو هم نداشتم دیگه بقیه اش معلومه بود! خشک و بی حوصله گفتم:
- نه من دیگه کجا بیام؟ خودت برو ...
چشمای قهوه ای روشنشو گرد کرد و گفت:
- شما غلط می کنی! باید بیای. برات وقت گرفتم.
اینبار نوبت من بود که چشمامو گرد کنم:
- آخه واسه چی؟ من خودم می تونم موهامو درست کنم. آرایشم که نمی کنم، پس دلیلی نداره ...
- اگه خودت درست کنی به قول رضا شبیه شعبون بی مخ می شی. تو جای خواهر منی بیشعور! باید همراهم باشی، تو نباشی من کیو با خودم ببرم؟ سامو؟ باید بیای، می خوام امشب غوغا کنی!
پوزخندی زدم و گفتم:
- به چه مناسبت؟!! این تویی که باید امشب نگین مجلس باشی.
ابرو بالا انداخت و گفت:
- برای اینکه من یه چیزی می دونم که تو نمی دونی.
اعصابم خورد شد:
- سپیده مثل آدم حرفتو بزن اینقدر لقمه رو دور سرت نچرخون لطفاً.
- اِ چقدر تو خنگ شدی رزا! امشب قراره یه نفری بیاد اینجا که دلم می خواد جلوش ستاره باشی.
می دونستم کیو می گه، اون تو چه فکری بود و من تو چه فکری! من تو فکر فرار بودم و اون تو فکر ستاره کردن من ... بازم سعی کردم خونسرد باشم ... بازم سعی کردم لرزش لعنتی بدنمو قطع کنم:
- کی؟
عصبانی شد و گفت:
- سرخکی! عمه من!
برای اینکه عصبی ترش کنم تا از این مقوله پرت بشه، گفتم:
- خوب عمه تو چه ربطی به من داره؟
سپیده نفسشو به نشونه عصبانیت با صدا بیرون داد و گفت:
- بیشعور! امشب داریوش و خاله کیمیا قراره بیان اینجا.

چشمامو بستم، بازم شنیدن اسمش تو دلم غوغا به وجود اورد. وقتی خودم تو ذهنم یادش می کردم اینقدر که دیگرون اسمشو می بردن عذاب نمی کشیدم. کاش سپیده زودتر بهم گفته بود اونوقت هر طور شده بود از زیر مهمونی امشب در می رفتم و نمی اومدم. حتی اگه همه دلخور می شدن، حتی اگه سپیده باهام قهر می کرد. چشمامو باز کردم و با صدایی که می لرزید و هیچ جوره نمی تونستم لرزششو قطع کنم گفتم:
- چرا زودتر به من نگفتی؟
حال خرابمو می فهمید، دستمو گرفت توی دستش و گفت:
- چون می دونستم اگه بفهمی بیست کیلومتری خونه ما هم پیدات نمی شه.
طاقت موندن نداشتم، واقعا طاقت دیدنش رو نداشتم. به درک بذار هر کی هر چی می خواد پشت سرم بگه، فقط می خواستم برم. می خواستم فرار کنم. سپیده گفت داریوش و خاله کیمیا ، نگفت با زنش می یاد! اما اگه زنش رو هم دنبالش می دیدم دیوونه می شدم. سپیده لابد مراعات منو کرد، از جا بلند شدم و گفتم:
- الان هم دیر نشده. من ترجیح می دم برم خونه.
سپیده با عصبانیت دستمو کشید و در حالی که می شوندم سر جام، گفت:
- بگیر بتمرگ سر جات!
آرمین که تا اون لحظه سکوت کرده بود گفت:
- ببین رزا این داریوش به سرش زده! اون تو رو خیلی دوست داشت. من حاضر بودم روی عشق اون قسم بخورم. نمی دونم چرا یه دفعه پشت پا زد به همه چیز! ولی تو هم اینو بدون که اگه بخوای جا بزنی نه تنها داریوش، بلکه خونواده ات هم می فهمن موضوع از چه قراره!
به زور جلوی بالا رفتن صدامو گرفتم و گفتم:
- یعنی چه آرمین؟ چی رو قراره بفهمن؟ اصلا بذار بفهمن ... همه بفهمن بهتر از اینه که با دوست عوضی و تو زنش چشم تو چشم بشم ...
سپیده با تعجب به من نگاه کرد و خواست چیزی بگه که آرمین پیش دستی کرد و با کلافگی گفت:
- هنوز زنی در کار نیست رزا ... داریوش با مامانش می یاد. بعدش هم من یه سوال ازت می پرسم ... صادقانه جوابمو بده ...
سپیده پرید وسط حرفش و گفت:
- آرمین ... زن چیه؟!!! یعنی چی؟!!!
آرمین دست سپیده رو گرفت و با چشماش بهش اشاره کرد یعنی فعلاً هیچی نگو، بعد چرخید سمت من و گفت:
- رزا ... تو هنوزم داریوش رو دوست داری؟
خندیدم، هیستیریک، بلند، بریده بریده و گفتم:
- جوک می گی؟!!!
- جدی پرسیدم رزا!
خنده م بند اومد، دندونامو روی هم فشار دادم و گفتم:
- معلومه که نه! حالم ازش به هم می خوره. موجودی به آشغالی اون ندیدم!
خیلی خونسرد پا روی پا انداخت و گفت:
- خیلی خوب پس اگه نظرت اینه باید بمونی تا بهش بفهمونی هیچ ارزشی برای تو نداشته و تو خودتو به خاطر اون عقب نکشیدی. باید بهش بفهمونی که این موضوع هیچ ضربه ای به تو نزده. خوب؟
به فکر فرو رفت. آرمین بد نمی گفت، اگه توان انجام این کار رو پیدا می کردم خیلی خوب می شد. که بمونم، که از بالا نگاش کنم، که بهش پوزخند بزنم و بهش نشون بدم من خیلی هم آرومم. که برام پشیزی ارزش نداشته و نداره! ولی اگه می تونستم!!! من اگه از اونجا می رفتم همه اونایی که جریان رو می دونستن فکر می کردن که من هنوزم داریوش رو دوست دارم و طاقت دیدن اونو در حالی که به یه نفر دیگه تعلق داره رو ندارم. من که تا اینجا این همه زجر کشیده بودم، اینم روش! با صدایی که به زور شنیده می شد گفتم:
- خیلی خوب می مونم.
سپیده دو کف دستشو به هم کوبید و گفت:
- عالیه باید با من بیای بریم آرایشگاه.
فکری از ذهنم گذشت که باعث شد بی اختیار لبخند بزنم. گفتم:
- باشه می یام!
آرمین خودش ما رو تا دم آرایشگاه رسوند. وقتی که از ماشین پیاده می شدیم گفت:
- هر وقت که کارتون تموم شد یه زنگ به من بزنید تا بیام دنبالتون.
سپیده ساک لباساشو برداشت و گفت:
- باشه عزیزم.
آه کشیدم، دوتایی با آرمین خداحافظی کردیم و وارد سالن بزرگ آرایشگاه شدیم. به جز من و سپیده مشتری دیگه ای اونجا نبود. وسایلمونو به دختر بیست و سه چهار ساله ای دادیم و سپیده همراه خانوم مسنی که مدیر آرایشگاه هم بود به اتاقی دیگه رفت، چون تقریباً حکم عروس رو داشت و ما تا تموم شدن کار نباید می دیدیمش! همون دختری که وسایلمون رو تحویل گرفته بود رو به من گفت:
- اینجا بشینین ...
و به صندلی گردانی جلوی یکی از آینه ها اشاره کرد. مانتومو در اوردم، شالمو هم برداشتم و نشستم روی صندلی.


دستی زیر موهای بلند و پر پشتم فرو کرد و گفت:
- چه مدلی دوست دارین خانم؟
- راستش نمی دونم، ولی خوب یه مدلی می خوام که یه جورایی خیلی خاص و منحصر به فرد باشه!
با لبخند سرشو تکون داد و گفت:
- اوکی ... می دونم باید چی کار کنم.
بعد تند تند شروع به پیچیدن موهام با بیگودی های سایز متوسط کرد. یه ساعتی کار پیچیدن موهام طول کشید، بعد از اون کلاه پلاستیکی روی سر باد کرده ام کشید و زیر سشوار داغ نشوندم. همه حواسم پی شب و حوادثی بود که ممکن بود رخ بده. شاید اگه داریوش نمی خواست بیاد می تونستم خودمو راضی کنم که یه کم خوش بگذرونم. اما حالا چی؟! همه اش نگران این بود که بغضم با دیدنش بترکه و بزنم زیر گریه. یا کنترلم رو از دست بدم برم تا می خوره بزنمش! دوست داشتم زل بزنم تو چشماش بگم نا نجیب تویی نه منی که فقط با تو بودم! امشب یه جورایی شب نامزدی رضضا هم محسوب می شد چون مهستی و خونواده اش هم به درخواست بابا می یومدن و حضور مهستی کنار رضا رابطه شون رو رسمیت می بخشید. نمی دونستم استرس روبرو شدن با خونواده مهستی رو داشته باشم، چون بالاخره برخورد اول خیلی مهمه! یا استرس روبرویی با داریوش و خاله کیمیا ... خوبه زنش نمی یومد! حدود یه ساعت زیر سشوار نشسته بودم. گوشواره هام حسابی داغ شده بود و پوستمو می سوزوند. وقتی سشوار رو خاموش کرد شروع کرد به باز کردن بیگودی های سرم. موهام حسابی فر خورده بود. موی فر خیلی به صورتم می یومد. موها رو ژل می زد و بالای سرم با گیر سر کوچکی محکم می کرد و ادامه اونو از طرفین صورتم آویزون می کرد. بینش هم یه قسمتایی از موهامو صاف کرد و سیخ سیخ ژل زد که صاف و فر در هم قاطی بشه. مدلش محشر بود! خیلی خوشم اومد. بعد از اتمام موهام سراغ آرایش صورتم رفت. آرایشی ملیح و دخترونه روی صورتم زد که زیباییم رو بیشتر کرد. بعد از اتمام آرایش سراغ ویترین وسط سالن رفت و تاجی کوچیک و خیلی ظریف طلایی رنگی ازش بیرون آورد ، روی میز وسط سالن گذاشت و بعدش به سمت تلفن رفت و با نگهبان ساختمان تماس گرفت:
- مش باقر قربون دستت از گلفروشی پایین پنج شاخه رز نارنجی بخر و بیا.
بعد از اون گوشی رو قطع کرد و گفت:
- امشب حسابی باید مواظب خودت باشی وگرنه به خونه نرسیده می دزدنت!
جوابش فقط یه لبخند جمع و جور بود. همین قر و فر و مسخره بازی ها رو کم داشتم فقط با این حالم! پنج دقیقه بعد زنگ در به صدا در اومد. خانم آرایشگر که اسمش مونا بود، در رو باز کرد و گلا رو از نگهبان تحویل گرفت. سپس با دقت تمام گلا رو کامل از شاخه جدا کرد و با سیم های باریکی به تاج وصل کرد. وقتی کارش تموم شد تاج رو گرفت به طرفم و گفت:
- خوب شد؟
واقعا قشنگ شده بود! گفتم:
- عالیه مونا جون مرسی.
تاج رو با دقت روی سرم البته به صورت کج و روی قسمت راست سرم قرارش داد و با چند تا گیر سر محکمش کرد. تو آینه خودم رو با دقت بر انداز کردم. خوشگل بودم. خودم اینو خوب می دونستم، اریوش چطور تونست از من بگذره؟ درسته که همون دو سه نفر دوست دخترشو هم که من دیدم خیلی خوشگل بودن و چیزی از من کم نداشتن، اما بازم حق نداشت با من چنین معامله ای رو بکنه. داریوش باید عقوبت کاراشو پس می داد. باید می فهمید از چه لعبتی گذشته! لباسمو از داخل کاورش در آوردم و تو اتاق پرو پوشیدم. مونا با پدر براق کننده ای بالا تنه برهنه امو و قسمتی از پامو که از چاک پیرهن بیرون می زد رو براق کرد. دیگه حرف نداشت! ساعت هفت بود. مهمونی از ساعت هشت شروع می شد، ولی کار سپیده هنوز تموم نشده بود. به در اتاق زدم و گفتم:
- سپید تموم نشد؟
خانم آرایشگر گفت:
- تا نیم ساعت دیگه تمومه.
بعد از اون صدای سپیده اومد که گفت:
- یه زنگ بزن به آرمین بگو بیاد.
- باشه.
به دنبال این حرف با تلفن اونجا شماره آرمین رو گرفتم. بعد از چند بوق پی در پی آرمین با صدایی ناراحت گوشی رو جواب داد:
- بله؟
- سلام آرمین منم رزا.
- سلام کارتون تموم شد؟
- آره زنگ زدم که بیای دنبالمون.
- راستش رزا...
لحنش طوری بود که کاملا مشخص بود یه اتفاقی افتاده! نگران شدم و گفتم:
- چی شده؟
نفسشو فوت کرد و گفت:
- من نمی تونم بیام.
با تعجب گفتم:
- نمی تونی؟ یعنی چه که نمی تونی؟ پس ما چی کار کنیم؟ چی شده آرمین؟
آرمین خندید و گفت:
- بابا یکی یکی بپرس. خودم نمی تونم بیام، ولی یه نفر دیگه رو الان می فرستم بیاد دنبالتون. بذار یه نفرو پیدا کنم که بیکار باشه.
- خودت چرا نمی تونی؟
- راستش چیزه ... به سپیده نگی ها. داشتم از گلفروشی می اومدم که یه موتور پیچید جلوم. برای اینکه به اون نزنم، زدم به یه درخت و ماشین داغون شد. حالا سعی می کنم یه نفرو پیدا کنم یا سام یا رضا رو می فرستم بیان سراغتون.
با نگرانی گفتم:
- حالا خودت خوبی؟ چیزیت نشد؟
- نه من خوبم. فقط رزا به سپیده نگی ها! الکی نگران می شه فقط ...
- خیلی خب نمی گم.
- یه خورده صبر کنین تا من بفرستم بیان دنبالتون. نیاین پایین ها!
- باشه فقط زودتر. اگه کسی نیست هم زود خبر بده تا ما با آژانس بیایم ...
- خیلی خوب فعلاً خداحافظ.
- خداحافظ.

بعد از قطع کردن تلفن روی یکی از مبلا لم دادم. مونا هم جلوی یکی از آینه ها مشغول آرایش صورت خودش بود.داشت گرمم می شد، اسمش اردیبهشت بود اما رسماً تابستون شده بود. یکی از ژورنال های روی میز رو برداشتم و مشغول تماشا شدم. هنوز ژورنال رو کامل ندیده بودم که در اتاق باز شد و اول الهه خانم همون آرایشگر سپیده و به دنبالش سپیده با لباس سفید ساده ولی زیبایی که مخصوص امشب دوخته شده بود، بیرون اومدن. خیلی خوشگل شده بود. ابروهای پیوسته و کمونیش، نازک تر از قبل شده بود و دیگه هم پیوسته نبود. همین قیافشو از این رو به اون رو کرده بود. با برداشتن موهای زاید صورتش، پوستش هم سفید تر شده و از تمیزی برق می زد. جلو رفتم و در حالی که گونه اش رو می بوسیدم، گفتم:
- قربونت برم چقدر ناز شدی!
با ناز اخم کرد و گفت:
- تا تو باشی من اصلاً به چشم نمی یام. ورپریده حتی امشب هم از من خوشگل تری.
- غلو نکن دیگه.
هنوز حرفم تموم نشده بود که از نگهبانی تماس گرفته و گفتن که به دنبال من و سپیده اومدن. تند تند برای سپیده گفتم که مشکلی برای آرمین پیش اومده و اون نمی تونه به موقع خودش رو برسونه. با تعجب گفت:
- پس کی اومده دنبالمون؟
- نمی دونم یا رضا یا سام.
- آرمین کجاست؟ چرا نمی تونه؟!
- مثل اینکه ماشینش بین راه خراب شده بود. رفته ماشینو درست کنه، گفت زود خودشو می رسونه.
سپیده با نگرانی گفت:
- طوریش که نشده؟
خندیدم و گفتم:
- نه بابا ، گفتم ماشینش خراب شده خودش که خراب نشده.
سپیده قانع شد، اما تو صورتش هنوزم نگرانی موج می زد. با تشکر از الهه خانم و مونا از آرایشگاه خارج شدیم. به محض باز کردن در به دنبال رضا یا سام چشم چرخوندم اما با دیدن فردی که به ماشین تکیه داده بود و سیگار دود می کرد نفس بریده خشکم زد! نفس تو سینه ام حبس شد و یه قدم رفتم عقب. سپیده که پشت سرم بود غر زد:
- اوی! چته؟!! پامو لگد کردی! برو بیرون دیگه ...
باورم نمی شد که خودش باشه، ولی بود! داریوش بود با همون ظاهر اغوا کننده! سرش پایین بود و به ما نگاه نمی کرد. زل زده بود به دود سیگارش ... اولین چیزی که اومد تو ذهنم این بود:
- داریوش که سیگار نمی کشید!
دومین چیز:
- چقدر خوش تیپ شده!
کت شلوار مشکی پوشیده بودف با پیرهن مشکی و کروات مشکی. درسته که تیپش سرتا پا مشکی بود اما خیلی بهش می یومد. سپیده که دید از جام تکون نمی خورم، از کنارم رد شد و یه دفعه سر جاش ایستاد. اونم داریوش رو دیده بود، اما داریوش هنوز متوجه ما نشده بود. سپیده چرخید به طرفم و گفت:
- این اینجا چی کار می کنه؟ مگه نگفتی سام یا رضا؟
نمی تونستم چشم از داریوش بدارم. قلبم ازش دلگیر بود چشمام ولی نافرمانی می کردن و می خواستن مدتی که ندیده بودنش رو جبران کنن ... یه دفعه سرشو اورد بالا و ما رو دید. نگاش روی من میخ شد، آخرین پکو به سیگارش زد ... انداختش روی زمین و زیر پا لهش کرد ... سپیده کمرمو گرفت و یه کم فشار داد:
- به خودت مسلط باش رزا ... بیا بریم ...
بعد از این حرف دستمو گرفت و دنبال خودش کشید ... داریوش چشم ازم گرفت، ولی من هنوزم داشتم با نگام می خوردمش! چرا از رو نمی رفتم؟! چرا دست از سرش بر نمی داشتم؟ چرا با نفرت نگاش نمی کردم؟ چرا این شیفتگی لعنتی از نگام پر نمی زد؟ چرا با دیدنش یادم رفت چقدر ازش بیزار بودم؟ چرا هنوزم باورم نمی شه یه بازیچه باشم؟! صداشو شنیدم، معذب از نگاه خیره من سر به زیر شده و همونجوری که نگاش خیره آسفالت کف خیابون بود زیر لب سلام کرد. سپیده بلند جوابشو داد، ولی من جواب ندادم. می خواستمم نمی تونستم جواب بدم! چه برسه به الان که اصلا نمیخواستم باهاش هم کلام بشم!


داریوش به روی خودش نیاورد، به ماشینش اشاره کرد و گفت:
- بفرمایید سوار بشید.
سپیده زودتر از من در عقب رو باز کرد و سوار شد. حیف که نمی شد با اون ظاهر آراسته ام با تاکسی برم، وگرنه حتماً از اونجا فرار میکردم. چیزی که ازش می ترسیدم از همین لحظه اول به سرم اومد. بالاخره نگاه افسار گریخته ام رو به زنجیر کشیدم و رفتم که سوار بشم. محال بود جلو بشینم پس در عقب رو که اسیر دستای سپیده بود باز تر کردم و خواستم کنارش بشینم که آروم گفت:
- خوب نیست دو تا زن عقب بشینن. برو جلو.
دیگه داشتم از کوره در می رفتم. با اخم در حالیکه هنوز از شوک دیدن داریوش صدام لرز داشت گفتم:
- به من چه که خوب نیست؟
- اِ الاغ می گم زشته! تو برو جلو بشین.
صدامو بردم بالا، برام مهم نبود بشنوه، گفتم:
- من نمی رم، اگه خیلی ناراحتی خودت برو.
بی توجه به خشم و حال خراب من، چشمکی زد و گفت:
- شرمنده من شوهر دارم. اگه جلو بشینم سرمو از دست می دم. ولی تو آزادی، پس بپر جلو.
به دنبال این حرف در رو از دستم بیرون کشید و بست. داریوش معذب کنار در ایستاده بود، وقتی این صحنه رو دید در جلو رو برام باز کرد و با التماس خیره شد توی چشمام. براق نگاش کردم، طاقت نیاورد، سرشو انداخت زیر. دستش روی دستگیره در میلرزید. این دیگه چه مرگش بود؟!! این که مرگ رو انداخته بود به جون من، پس خودش چش بود؟ وقت برای کل کل نبود، زمان داشت از دست می رفت، پایین لباسمو جمع کردم و سوار شدم. در رو آروم به هم زد، چند لحظه ای سر جاش پشت به شیشه مکث کرد و بعد ماشین رو دور زد و سوار شد. واقعاً چه وضعیتی بود! حتی تو فکرم هم نمی گنجید که توی چنین موقعیتی قرار بگیرم. دوباره سوار ماشین داریوش بشم، دوباره بشینم کنار دستش! نوار غمگینی توی ضبط می خوند. هر کی نمی دونست فکر می کرد مجلس ختم و عزاداری می ریم. داریوش تموم حواسش به رانندگی بود. چقدر این حالتشو دوست داشتم! در حالی که شش دونگ حواسش به جلو بود، اخمی نازک چهره ش رو مغرورانه تر و دلنشین تر می کرد. تقریباً روی صندلی لم می داد و دست چپش رو دراز کرده روی فرمون می ذاشت. دنده رو با انگشت سبابه دست راستش عوض می کرد. دل لعنتیم با دیدنش توی سینه بی قراری می کرد، دوست داشتم با دو دست گلوی دلمو بگیره اینقدر فشار بدم تا خفه بشه . تا توی دستام جون بده تا دیگه این موجود عوضی رو نخواد! نگامو ازش گرفتم و به مناظر بیرون خیره شدم. نباید فکرم رو مشغول اون می کردم. چند دقیقه ای تو سکوت گذشت که داریوش خیلی آروم درست مثل زمزمه گفت:
- خیلی خوشگل شدی!
باز دلم تکون خورد و باز من سرش داد زدم، دستمو مشت کردم. نباید خودمو می باختم، با خونسردی ظاهری، بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:
- من خوشگل بودم!
سکوت کرد، اما بعد از چند ثانیه آروم گفت:
- بر منکرش لعنت ...
طاقت نداشتم باهام این جوری حرف بزنه، دیگه نداشتم! نمی خواستم بازم بازیچه باشم، نمی خواستم بذارم باز به ریشم بخنده! وسط حرفش پریدم و با عصبانیت گفتم:
- حالم از این حرفا به هم می خوره! لطفاً تمومش کن.
انگشتای داریوش که دور فرمون محکم شده بود محکم تر شد و سکوت کرد. قلبم بدجنسی می کرد، شایدم داشت نوحه سرایی می کرد. کنجکاو بودم که بفهمم امشب تا چه حد بدبختی رو به چشم می بینم، پس پرسیدم:
- مریم خانم رو با خودتون نیاوردید؟
پرسیدم اما به این فکر نکردم که شاید جواب داریوش ریشمو خشک کنه! اخم صورتش عمیق تر شد و گفت:
- نه مریم کار داشت، نتونست بیاد.
به جواب دقت نکردم، سوختم وقتی اسم مریم روی لباش جاری شد. آتیش گرفتم، ذره ذره خاکستر شدم. دلم می خواست خرخره اش رو بجوم. دست خودم نبود، نمی تونستم ببینم جلوی من اسم کس دیگه ای رو به زبون بیاره. مسیر برام طولانی تر از همیشه شده بود، ولی بالاخره رسیدیم. تموم مکالمه من و داریوش تو همون چند تا جمله خلاصه شد و همون چند تا جمله نصف عمر منو گرفت. سپیده هم که کلا روزه سکوت گرفته بود! داریوش، جلوی در خونه خاله شیلا ترمز کرد و من و سپیده پیاده شدیم. آرمین کنار در منتظر بود. از اونجا به بعد سپیده با آرمین همگام شد. دیگه طاقت موندن کنار داریوش رو نداشتم. خیلی سریع خودمو داخل خونه کشیدم و به دو به طرف سالن رفتم. همینطور که حدس می زدم از قبل کسی توی حیا ننشسته بود و همه سالن رو ترجیح داده بودن. جمعیت زیاد بود و کولر کفاف خنک کردن خونه رو نمی داد. داخل سالن هوا خیلی گرم بود و دختر و پسر توی هم وول می زدن. بوی اسفند و عطر در هم مخلوط شده و معجون خوش بویی ساخته بود. مامان با دیدنم به طرفم اومد و بعد از بوسیدنم و تعریف از آرایش آراییشگره، با دست به سمتی اشاره کرد و گفت:
- کیمیا اومده. برو جلو سلام کن. خوبیت نداره.

زیر لب چشمی زمزمه کردم و با اینکه اصلاً دلم نمی خواست با اون همکلام بشم به سمتش رفتم. انتظار داشتم بازم ازش تیکه و کنایه بشنوم. اما تو دلم قسم خوردم اگه حرفی زد جوابشو بدم، دیگه داریوش وجود نداشت که باه خاطرش دندون سر جیگرم بذارم. اما بر خلاف تصورم، خاله با محبت گونه مو بوسید و حالمو پرسید. انگار حالا که دیگه خیالش راحت شده بود مهربون شده بود. تازه بیشتر لجم گرفت! چقدر از آدمای دو رو بیزار بودم. یه کم کنار خاله نشستم اونم به اجبار و در جواب سوالاش جوابای کوتاه زوری دادم. داریوش هنوز نیومده بود تو و همون توی حیاط مونده بود.از چشمای خاله رضایت رو می شد خوند. می دونستم هنوزم دوست نداره من و پسرش روبرو بشیم، هرچند که دلیلی براش پیدا نمی کردم. پسر جونش که با شخص مورد نظر مامان باباش نامزد کرده بود. دیگه چه فرقی داشت براشون؟! وقتی دیدم دیگه طاقت کنار خاله بودنو ندارم بلند شدم و مثلاً برای کمک راهی آشپزخونه شدم. ظاهراً کمکی از دست من بر نمی یومد و همه کارا انجام شده بود. پذیرایی رو هم که مستخدما داشتن انجام می دادن. اون وسط مونده بودم چی کار کنم! نه حوصله بیرون رفتن و دیدن هیاهوی دختر پسرا رو داشتم، نه می شد برم توی حیاط، چون داریوش بیرون بود. نه تو این شلوغی می تونستم سپیده رو گیر بکشم و بشینم کنارش. تو آشپزخونه هم که کمکی از دستم بر نمی یومد، به ستونی که وسط آشپزخونه بود تکیه دادم و به تکاپوی مستخدما خیره شدم. کاچی به از هیچی! تو فکرای فرسایشی خودم فرو رفته بودم که درست کنار گوشم از جا پروندم:

- نبینم سر گردون باشی عزیزم!
به طرف صدا برگشتم، ایلیا بود. با لبخند در حالی که لیوانی شربت رو بین انگشتاش گرفته بود، کنار به کنارم ایستاده بود. از دیدنش احساس سرما کردم، ولی با خونسردی ظاهری گفتم:
- حوصله ام سر رفت. هیچ کاری نیست من بکنم.
نگاش عوض شد، چرخید، لیوان شربتش رو روی میز وسط آشپزخونه گذاشت و گفت:
- چرا یه کاری هست!
- چه کاری؟
اومد نزدیکم، قبل زا اینکه بتونم جلوشو بگیرم، دستاشو حلقه کرد دور کمرم و گفت:
- با من برقص عزیزم ...
نمی دونم چرا ازش می ترسیدم. با بی میلی و دستپاچگی هولش دادم عقب و گفتم:
- نه حوصله اشو ندارم. بعدم خوشم نمی یاد بچسبی به من ...
ایلیا خندید و گفت:
- عاشق همین جفتک انداختناتم! خیلی خب! بیا بشینیم یه جا یه کم صحبت کنیم، خیلی وقته دنبال یه فرصتم برای حرف زدن با تو ... رقص بهونه بود!
چیزی که ازش می ترسیدم داشت سرم میومد، اصلا امادگی حرف زدن با ایلیا رو توی خودم نمی دیدم، چشممو دوختم به جمعیت سالن، داریوش رو دیدم، پس اومده بود تو ... کنار خاله کیمیا نشسته بود، اما حسابی تو فکر بود و اصلا توجهی به دور و برش نداشت. با صدای ایلیا به خودم اومدم:
- بریم یه جا بشینیم؟ اصلاً بریم تو حیاط خلوت تره راحت تر می شه حرف زد، خیلی حرفا باهات دارم رزا ...
نفسمو فوت کردم و گفتم:
- من حرفی با تو ندارم ایلیا ...
مطالب مشابه :

24 تقاص

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 179-رمان تقاص.




33 تقاص

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 179-رمان تقاص.




34 تقاص

رمان رمان ♥ - 34 تقاص رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل




رمان ترسا

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 179-رمان تقاص.




40 تقاص

رمان رمان ♥ - 40 تقاص رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل




برچسب :