عشق یوسف 23
جیران سرش راعقب کشیدو با فین فین کنان گفت: مگه چکار میکنم!
شهیاد روی اندامش سایه انداخت و گفت: اینجوری لوس نشو من ادم خود داری نیستم ها!
و بعد بوسه ای کوتاه روی پیشانی اش زد و سریع پشت به او پتو را روی سرش کشید .
جیران نگاهش کرد و حس شیرینی همه ی وجودش را پر کرد شهیاد پیشانی اش را بوسید اما نمی دانست چرا لبش داغ شد. بی اختیار به طرفش کشیده شد و بعد از چند دقیقه کلنجار با خودش و احساسش دستانش را دور شهیاد پیچیدو صورتش را روی کمر برهنه اش گذاشت .
شهیاد خندیدو دستش را گرفت و روی گونه ی خودش فشردو گفت: هان چی شد مهربون شدی ؟
جیران با ناخنش بی اختیار روی پوست کمرش کلمه ی " دوستت دارم " را می نوشت .
شهیاد فهمید و بی انکه به طرفش بچرخد گفت: دیگه چیا دوست داری !
جیران نوشت : ترو !
-
جی جی نکن من قلقلکی ام ...
-
جیران خودش ار بالا کشیدو اینبار او روی صورتش سایه انداخت و گفت: تو بگو چی نیستی ؟
- پررو که هستی ،حقه بازم که هستی ؟ قلقلکی ام که هستی ؟
-
شهیاد طاق باز خوابید وگفت : عاشقم هستم ... !
-
و دستانش را دور کمر جیران پیچیدو گفت: شنا گر ماهری ام هستم
-
ولبهای جیران را گیر انداخت .
-
شهیاد تو قول دای !
-
شهیاد بی طاقت التماس کرد: جی جی ...ترو خدا ... بابا عروسیمون بهمن ِ ... جون عشقت؟!
-
-نمیخوام
-
شهیاد خندیدو گفت: وقتی می گی نمی خوام، منو قلقلک می دی ... بفرما زیر پتو دم ِ در بده!
-
بعد ازچند دقیقه برای اینکه حال و هوایش عوض شود و بد قولی نکند کمی از جیران فاصله گرفت و گفت: خب ... حالا تعریف کن ایدا اینجا چکار میکنه!
-
شنبه صبح ،جیران و شهیاد با ماشین یوسف عازم تهران شدند .یوسف حال خوشی نداشت از اینکه ایدا را نمی دید و می رفت عصبی بود انگار داشت پاره ی وجودش را جا می گذاشت هنوز حس و حال قدیم را داشت ذهنش پر ازسوال بود عاقبت طاقتش تمام شد و با حالت طعنه امیزی گفت:جیران خانم ... داشتیم؟!
جیران از توی اینه به چشمان سرزنش امیز یوسف نگاه کرد و قبل از اینکه حرفی بزند ،شهیاد گفت: ببین یوسف،جیران تقصیری نداشته ،ایدا دستشو گذاشته رو قران ،قسمش داده حرفی به تو نزنه!
یوسف از شنیدن این حرف همه ی ان حس های قدیمی را از یاد برد باز کینه توی دلش جوشیدو با غیظ گفت: حالا فکـ ...
حرفش را خوردو رو به جیران گفت: شرمنده ... اما همونطور که از طرف اون راز نگهدار بودین از طرف منم قسم بخورید که حرفی بهش نمی زنید.
شهیاد اخم کردو باز بجای جیران گفت: داداش جیران همچی ادمی نیست که ...
یوسف کلامش را برید ودلجویانه گفت:من نوکرتم شهیاد جان ... منظورم چیز دیگه ای بود!
شهیاد همانطور اخمالود ادامه داد: چرا با خودش حرف نزدی؟
یوسف جوابی نداد یعنی جلوی جیران نمیخواست حرفی بزند و ناگهان فکر کرد" هی پسر از دار ِ دنیا همین یه رفیق برات مونده بود که اونم پَر..."
انطور که شهیاد در برابر حرفهایش جبهه گرفت دیگر نیم شد اطلاعاتی را که می خواست کسب کند .
میان راه شهیاد از ماشین پیاده شد تا باری جیران اب معدنی بگیرد. یوسف خواست پیاده شود اما جیران که عمدا دستور اب داده بود سریع گفت: اقا یوسف ... باور کنید من مقصر نبودم .اخر سال ِ 92بود که ایدا به من زنگ زد ،برای طرحش تصمیم گرفته بود بیاد کرمانشاه ازم خواست کمکش کنم اینجا خونه پیدا کنه!
یوسف گفت: می بخشید شما ... شما از من خبری براش نمی بردید؟
جیران به سمت شهیاد نگاهی کردو تندی گفت: چرا گاهی اوقات حالتون رو می پرسید ،وقتی ام که پدربزرگ مادربزرگتون به رحمت خدا رفتن بهش خبر دادم که اونم برای مراسم چهلم اومد ... اما یه طوری اومد که حتی پدرو مادرشم نفهمیدن!
شهیاد سوار شد . هردوسکوت کردند و یوسف هم خیلی تابلو پیاده شد و گفت: من برم تا دستشویی !
شهیاد با چشم تعقیبش کرد تا برود بعد به طرف جیران چیرخید و بطری اب را بدستش داد و فقط اخمی نثارش کرد.
مهناز آزموده ،زنی که دیزاین اپارتمان یوسف را در دست گرفته بود اخرین مراحل کار را برای یوسف توضیح می داد.
-نمی دونم از رنگی که برای اتاق خواب در نظر گرفتم راضی هستید یا نه،اما با سرویس خوابی که پیشنهاد کردم و رنگ ملحفه و پرده ها خیلی شیک و چشم نواز میشه !
یوسف دستی به دیوار ماهاگونی رنگ کشیدو گفت: نه ... خوشم اومد ... تلفیق ماهاگونی و فیلی خیلی خوب شده!
مهناز همانطور که در تراس اتاق خواب را باز یم کرد ،گفت: اگه برین نمایشگاهی که ادرسشو دادم سرویس خوابش تقریبا این رنگیه و شمام می تویند برای رو تختی و پرده هم از رنگ طوسی یا نقره ای کدر استفاده کنید .عالی میشه !
یوسف زمزمه کرد : عالیه ...عالی !
و با نگاه نافذش به صورت جذاب مهناز چشم دوخت و گفت: دست خودتون رو می بوسه ... می گم اگه کاری ندارین خوشحال میشم فردا یه قراری بذاریم برای خریدش بریم !
مهناز با ژست قشنگی دست به سینه ایستاد و گفت: چرا که نه ...خوشحال می شم !راستی کابینتها رو کی نصب می کنید.
-اخر همین هفته
یوسف مهناز را به مقصدش رساند و سری به کارگاه زد و چون این اواخر سوئیت را پس داده بود ،به خانه شان رفت.
عطر خوش خورش کرفس ،کل خانه را پر کرده بود .یاسر بادیدنش غیظ کرد و توی اتاقش مخفی شد و یاسین هم ظاهرا توی بیمارستان شیفت بود.
یوسف زیر لبی خطاب به یاسر گفت: 35 سالشه هنوز نتونسته یه الونک بگیره بره!
مهستی با خوشرویی به استقبالش امدو گفت: عزیزم میز شام اماده س ... یاسر کو؟
فواد بجایش پاسخ داد: ولش کن قهر کرده !
یوسف سلام و احوالپرسی کردو هراسان داخل اشپزخانه شد و مهستی پرسید: کار ِ خونه ت به کجا رسید؟
-دیگه تمومه ،کابینتاش مونده و خرید وسایلش !
مهستی با مهربانی گفت: دیگه وسایلشو بذار عروس خانم بیاره!
انگار مهستی این حرف را عمدا زد که فواد رد پی اش گفت: دو سال پیش ،با شور و انرژی اومید بیمارستان گفتی می خوای زن بگیری ،توام تنه ت خورد به این دو تا بی بخار!
یوسف خندید : نه اتفاقا امسال دیگه زن می گیرم!
چشمان مهستی درخشید.
-پس کی ؟ سال که به اخر رسید...
یوسف اهی کشیدو گفت: یه 5،6 ماه از فوت بابا اینا یگذره ...تو فکرش هستم !
بعدشم شهیاد ،بهمن ماه عروسی داره همینجوریش یه رج در میون غایبه ،منم برم دنبال زن گزفتن که دیگه فاتحه ی کارو باید خوند!
شام خوشمزه شان را در سکوت و ارامش خوردند . فواد که یک شکم سیر غذا خورده بود ،داشت به گندم خانم غر می زد که شبها شام سبکتری تهیه کند که گندم خانم با بدخلقی پاسخ داد" دستور خانم بوده"
. مهستی توضیح داد: بخاطر یوسف گفتم خورش کرفس بذاره ...شما بهتر بود کمتر می خوردی !
خلاصه بعد از شام ،فواد او را به کتابخانه؛ یا بعبارتی خلوتگاهش فراخواند و ضمن سیگار کشیدن ،سر حرف را باز کرد.
-جدی می خوای ازدواج کنی ؟
یوسف خندید : خب اره ...چطور ؟ زوده؟
فواد ابرویی بالا انداخت و گفت: دو سال پیش از دختر دکتر ربانی حرف می زدی ؟
صورت یوسف گر گرفت . فواد از سرخی صورتش تعبیر دیگری کرد و گفت: اون موقع ردت کرد ،اما حالا فکر نمی کنم ردت کنه!
یوسف نیشخندی زدو گفت: اره خب ... وقتی وصیت نامه خونده میشد چشماش خوب برق می زد
فواد سیگار دیگری اتش زدو گفت: نه ...فقط بحث وصیت نامه نیست ...اوضاع مالیش بدجور گره خورده ...یکسالی هست داره زندگیشو می فروشه!
یوسف حسابی جا خورد.
-دکتر ربانی؟!
اره انگار پسرش تو کانادا گند زده ... از خودش نشنیدم اما اینجور که اون ملک و خونه هاشو دلار می کنه می فرسته اونور ،پیداست یه خبرایی هست ...حتما پسره زده تو کار قمار و خلاف ... خلاصه که خیلی اوضاعش خرابه !
-
اخه ...
-
- می دونی یکسالی میشه که دیگه تو اتاق عملم نمی ره ...بیمارستانم نمی یاد استعفا داد ، فقط می ره مطبش از اونجا هم مریضهای عملی رو ارجاع میده به دکترای دیگه
-
-چرا ؟
فواد اهی کشید و گفت : دستاش می لرزه ... ناراحتی اعصاب گرفته ... منم اگه جای اون بودمو همه ی زندگیمو در عرض یکسال به باد می دادم حالم بهتر از این نبود.خیلی اوضاعش خرابه در عرض این یکسالی سه بار با خانمش رفته کانادا ... به یکی گفته اگه دخترم ازدواج می کرد زودتر می رفتم
کانادا پیش پسرم ...این حرفا البته از دهن اینو اون به گوش من رسیده چون دیگه مثل سابق با من نمی جوشه ... اخه خیلی پز ِ پسر فرنگی شو به من می داد...
چشم یوسف برقی زدو گفت : از شما پولی نخواسته ؟
فواد چشمانش ار باریک کردو گفت : نه ...باید بهش پول بدم !
یوسف با لبخندی فاتحانه گفت:بدنیست قبل از درخواستمون،جواب مثبت رو قطعی بگیریم ...اینجور ادما عقده ای هستن ...فک کن برم خواستگاری باز سنگ رو یخم کنه!
فواد ته ِحرفش را خواند اما گفت:بااینحال دخترش ارزششو داره ...خیلی خانم و باوقاره ...به نظر دوست داشتنی می اد!
یوسف لبخند دیگری زد که فواد نفهمید تمسخر امیز است،فقط زمزمه کرد: صد البته
فواد دستی به شانه اش زد و گفت: باهاش ، حرف می زنم اگه پول بخواد بهش می دم ،نهایتش پولمم نداد،بابت جواب بله ی تو خیالمون راحته!
یوسف گفت: اگه نیست ...خودم می دم
فواد با مهربانی گفت: برای عروسیت دیگه پولی خرج نمی کنم ...معامله ی خوبیه،نه؟
یوسف خندید .حرفی نزد و به میز شطرنج پدرش زل زد و در دل گفت"بازی داره شروع میشه ایدا!"
****************************
هر بار که شهیاد ،مهناز را توی ماشین یوسف می دید ،حالش دگرگون می شد . با ظاهری فریبنده،موهای بلوند ،لبهایی که به رنگ سرخ ماتیک خورده بود ،خط چشم سیاه و چشمان شوخ و خندان ... پر از کرشمه و جذابیت ...به نظر 35 سالی داشت اما خیلی جوانتر به نظر می رسید.
شهیاد خواست قانون همیشگی رفاقت را رعایت کند اما نتوانست و یکروز به یوسف طعنه زد: اینو که می بینم یاد ِمیترا می یفتم !
یوسف یکه ای خوردو با خنده گفت: شهیاد من فقط باهاش دوستم اونم به خاطر کارای خونمه!
شهیاد پوزخندی زدو گفت: می بخشید که دخالت کردم اما دلم نیومد حرف دلمو نزنم ... ازش خوشم نمی یاد
یوسف مستانه خندید و گفت: این زنه فقط ابزار کارمه ...فقط همین!
شهیاد عمدا گفت: می دونستی ایدا برگشته
یوسف می دانست
-جدا ؟....نه!
-اره برگشته ...توهمین یکماهه که اومده ،تو یه درمانگاهی طرفای ولیعصر مشغول شده
-باریکلا
شهیاد با کنجکاوی گفت: نمی خوای بری خواستگاریش؟!
-حالا... بعدِ عروسی ِ تو
شهیاد طعنه زد: پس این یارو زنه چی می خواد؟!
یوسف با لذت و شعف خندید و گفت: نردبون ِ ...یه نردبون برای خالی کردن کینه م!
شهیاد حیرتزده نگاهش کردو ناباورانه گفت: یوسف تو که نمی خوای از ایدا ...
یوسف تلخ و بی تفاوت گفت:چرا ،دقیقا می خوام پدرشو در بیارم!
-بی خیال بابا...
یوسف کلامش را قطع کرد و گفت: ترو قران نصیحتم نکن ،همین الان اگه میترا رو ببینی ،حاضری بی خیالش بشی یا می ری هفت جدو ابادشو می یاری جلوی چشمش !
شهیاد صادقانه گفت: می دمش دست ِ یه شرخری چیزی ...اما خودم ...
یوسف نفس عمیقی کشیدو علی ارغم میلش گفت:چون اون یه ه*ر*ز*ه بود ،دستتو بهش نمی زنی تاکثیف بشه ،اما ایدا فرق داره ...اونو فقط خودم باید ادب کنم !
شهیاد با کنجکاوی گفت: خب اخرش چی ؟
-اخر چی ؟
-اخر این کینه و نردبون بازی ؟!
یوسف نگاهش کردو گفت: مطمئن باشم که نمی ری به زنت حرفامونو نمی گی !
شهیاد مکثی کردو ناخواسته لبخندی زد و گفت: ولش کن ...به من ربطی نداره فقط خیلی بهش سخت نگیر ...لابد اونم دلایل خودشو داشته
یوسف به نقطه ای نامعلوم زل زدو گفت: منم دلایل خودمو دارم !
و حس کرد قلبش تیر می کشد.
******************
پنج شنبه 3 بهمن ماه در یک روز سرد برفی ،همه چیز برای عروسی زیبا و رویایی ،شهیاد و جیران مهیا بود . جیران با راهنمایی شادی به یکی از ارایشگاههای خوب اطراف خانه ی عمو یعقوب رفته بود و شهیاد و یوسف پی کارهای دیگر بودند .
یوسف خیلی اصرار کرد ماشین او را گل بزنند اما شهیاد نپذیرفت .
مثل یک برادر پا به پای شهیاد همه جا می رفت .با کمک او بود که حالا شهیاد یک اپارتمان نقلی 58 متری نزدیک میدان امام حسین خریداری کرده بود .حتی کابینتش را هم یوسف خودش نصب کرد .برای رفیق و شریک و برادرش سنگ تمام گذاشت . خیلی اصرار کرد او هم نزدیک خودش اپارتمانی بخرد اما شهیاد به فکر دانشگاه جیران و رفت و امدش بود .
عشق و اعتمادی که بین اندو بود گاهی اوقات برای یوسف رشک برانگیز می شداما ته دلش برایشان اروزی موفقیت می کرد وبا خودش می گفت" حسودی نکن پسر ...توام روزای خوبی با ایدا داشتی ...خودش لیاقت نداشت و گرنه تا حالا سر ِ خونه و زندگیمون بودیم "
می دانست که او امشب می اید و بخاطر پیاده کردن نقشه ی خبیثانه اش دل توی دلش نبود...
وقتی شهیاد ،با ان کت و شلوار سورمه ای ،موهای مرتب و ژل خورده بدنبال جیران رفت ،باور نیم کرد این همان جیران ساده و بانمکش باشد.
موهای سیاهش به سادگی جمع شده بود و تاجی ظریف روی موهایش خودنمایی می کرد . سایه اش ترکیبی از دورنگ سبز تیره و دودی بود که چشمان درشتش را مخمور و گیراتر نشان می داد .لبهایش با رنگ نارنجی ،درتش و پرتر به نظر میرسید و اندام ظریفش هم توی لباس پف الود خامه ای رنگش بی نظیر شده بود .
وقتی فیلمبردار دستور داد "داماد برو جلو سلام کن دسته گلو بده و عروستو ببوس"
شهیاد صاف رفت و لبهایش را روی لب جیران گذاشت که باعث خنده ی حاضرین شد اما او پرروتر از این حرفها بود .سرش را عقب کشیدو خطاب به فیلمبردار گفت: مگه نباید همینجوری می کردم؟!
ساعت 7.30 که ایدا با آژانس خودش را به سالن رساند ،یوسف را جلوی در دید . از انجا که درب ورودی بانوان توی کوچه بود ،یوسف متوجه اش نشد و او توانست یک دل سیر تماشایش کند . لاغرتر از گذشته و البته خوش هیکل تر شده بود ،موهایش را مثل سابق کوتاه کرده بود و حالا هم توی کت و شلوار سورمه ای که با شهیاد ست کرده بود حسابی به چشم می امد .
اهی کشیدو داخل سالن شد . عروسی با خوبی و خوشی برگزار شد همه چیز عالی بود و حسابی به ایدا خوش گذشت شورو عشقی که در چشمان عروس و داماد سوسو می زد ،نشان از یک زوج خوشبخت و همدل می داد .
با اصرار جیران ،ایدا کنارش ماند و چون ماما بود حرفهایی زد که به دردش می خورد اما شادی با خنده خطاب به ایدا گفت: عزیزدلم اینجا یه زن وایساده بکش کنار که خودم هستم!
جیران هم با خنده جواب داد: حالا هیچکی ام نه تو...!
خلاصه با شوخی و خنده ی اندو ایدا هم کلی خندید و به اصرار جیران که در اصل شهیاد و پشتش
اصرار یوسف ،برای پیاده کردن نقشه اش بود،ایدا ماند و بالاخره وقتی عروس و داماد سالن را ترک کردند همراهشان بیرون رفت .
چشمان یوسف از دیدنش برق زد. کفش اسپرت ابی نفتی و روسری مخمل سه گوش مشکی به سر داشت و موهای لخت خوش رنگش را کج بیرون ریخته بود گوشواره های سفیدو بلندش توی تاریکی سوسو می زد .یوسف ناخواسته از چشمان مشتاق پسران جوان که روی صورت ایدا زوم کرده بودند،غیظ کرد. درست مثل قدیمها ...
عروس و داماد که سوار ماشین شدند ایدا فکر کرد " حالا منه بیچاره چکار کنم؟"
تصمیم داشت از دفتر تالار تقاضای آژانس کند که یوسف را دید.
قلبش لرزید و معذب شد هر چقد ریوسف خونسرد بود او از دیدنش دستپاچه می شد .
-خانم ربانی تنها موندین؟!
ایدا نفهمید این یک سوال ساده بود یا کنایه ای که واقعا حقیقت داشت .
خودش را جمع و جور کردو گفت: بله می خوام از تالار آژانس بگیرم
یوسف بی معطلی گفت: بفرمایید می رسونمتون
ایدا صاف نگاهش کردو محکم گفت: ممنون خودم می رم
یوسف نرمتر از قبل گفت:نگران نباشید تنها نیستم ؛تنها نیستم !
ایدا گمان کرد مادرش یا کسی از خانواده ی شهیاد همراه اوست برای همین به من من افتاد.
-اخه ...یه وقت ...
یوسف مطمئن تر از قبل گفت: نترسید اول شما رو می رسونم خونه
ایدا به دوروبرش نگاهی کردو دید هر کسی به فکر خودش است .ظاهرا چاره ای نبود .پشت سر یوسف راه افتاد و نردیک سانتافه اش شد .یک لحظه فکر کرد" چرا سانتافه خریده ؟ چون من دوست داشتم"
و باز قلبش لرزید .
روی صندلی جلو زنی نشسته بود . یوسف در ماشین را برایش گشود و ایدا سوار شد و همزمان نگاه جذاب زنی جوان توی چشمان بهت زده اش قفل شد .
مهناز گرم و صمیمی با ایدا احوالپرسی کرد،یوسف کنار ماشین ِ شهیاد ایستاده بود و چیزی به اومی گفت.خنده ی قشنگش که با شهیاد ردو بدل میشد ،دل هر دختری را می لرزاند ایدا که دیگر جای خود داشت اما این زن جوان ِخوشگل ،که همه ی ادا اطوارهایش پز از لوندی و ناز بود ،بدجوری ذهنش را مخدوش کرده بود.
صدای مهناز ،ایدا را از فکرو خیال در اورد.
-وای از دست یوسف!
قلبش هری ریخت .چقدر صمیمی یوسف را خطاب قرار داد .نوک زبانش امد بپرسد "شما کی هستید ؟"اما لبش را گزید.
هر چه بود حالا این زن جلو نشسته بود و او عقب !
یوسف سوار شد عطر خوشایندی توی ماشین پیچید .عطری که خاطره ای درذهنش روشن نکرد.
مهناز- یوسف وایسادی با شهیاد دل و قلوه می دی ...سردمه!
یوسف-ببخشید خانمم ؛داشتم می گفتم از کجا بره
مهناز –سردمه یوسف
یوسف-ببخشید دیگه
ایدا ظاهرا به گلهای لیلیوم روی صندوق ماشین ِ عروس زل زده بود اما حالا ؛حتی پوست بدنش هم گوش شده بود و به مکالمه ی اندو گوش می کرد.
-ببخشید خانم ربانی!
ایدا سریع گفت: بله
-شما هم می یاین در ِ خونه ی عروس ... اونجا مراسمه!
ایدا از توی اینه به چشمان خونسرد یوسف نگاه کردو بی اراده گفت: نمی دونم ،خب ...
یوسف گفت: پس می ریم
راه افتادند . ترانه ی شادی ازخواننده ای گمنام در حال پخش بود . ایدا سعی کرد در کمتر از یکساعت فراموش کند یکسال با همین پسری که حالا جلویش نشسته و رانندگی می کند چه ماجراهای اتشین ِ عاشقانه ای که نداشته سعی کرد ،دستهایش ،بوسه هایش ،نوازشهایش ،دوستت دارم هایش معاشقه هایشان را فراموش کند . سخت بود خیلی سخت ... با خودش فکر کرد" چطور یه زن و شوهر بعد از ده سال زندگی میرن طلاق می گیرن ؟"
با سکوت اندو موفق شد .به خانم "تهامی" همکارش فکر کرد که دیروز تولدش بود و شوهرش برای تولدش ،پستونک خریده بود. لبخند روی لبش نقش بست نفس عمیقی کشید اما ...
وسف-نکن مهناز صددفه گفتم اونو داشبورتو نریز بیرون ،توش مدارکمه !
مهناز-گشنمه یوسف ،خوراکی نداری
یوسف-مگه شام نخوردی؟
مهناز-توکه می دونی ...
یوسف-آخی ...مهناز حواسم نبود تو جوجه دوست نداری ...برگشتنی بریم "جَرَس"ساند
مطالب مشابه :
رمان عشق یوسف 10
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان عشق یوسف 10 دانلود رمان. صندلی داغ نویسنده های
عشق یوسف 23
رمان ♥ - عشق یوسف 23 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها دانلود آهنگ
عشق یوسف 11
رمان ♥ - عشق یوسف 11 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها+عاشقان رمان+رمان
عشق یوسف 21
عشق یوسف 21 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها دانلود رمان من بر
رمان عشق یوسف3
رمان عشق یوسف3 - انواع رمان ای کوتاه کشید و با دیدن نام "عشق یوسف" ،گوشی دانلود آهنگ
رمان عشق یوسف12
رمان عشق یوسف12 - انواع رمان های رمان عشق یوسف دانلود آهنگ
رمان عشق یوسف13
رمان عشق یوسف13 - انواع رمان های رمان عشق یوسف دانلود آهنگ
رمان عشق یوسف16
رمان عشق یوسف16 - انواع رمان های رمان عشق یوسف دانلود آهنگ
برچسب :
دانلود رمان عشق یوسف