رمان نوتریکا 2 .... 10
با ان کت و شلوار نوک مدادی که کمر کتش تنگ بود و مدلش کوتاه بود و یک کراوات نوک مدادی باریک و پیراهن سفید با موهایی که رو به بالا بودند هر صفتی از جمله ی جذابیت و خوش تیپی را یدک میکشید. ادکلن ورساچه ی تلخش را برداشت و دوش گرفت. از پوشیدن کت وشلوار معذب بود. تا به حال نپوشیده بود. شلوارش را یک بار جدا با یک ژیله امتحان کرده بود... کتش را هم در عروسی یکی از اقوام جدا پوشیده بود... هیچ وقت اینطوری سرهم نبود. اگر میدانست این مدل کت و شلوار اسپورت و رسمی به اومی اید ... مهم نیست لباس های دیگرش هم زیادی به او می ایند.
اگر برای رو کم کنی با ماهان نبود اینقدر میل نداشت که کت و شلوار بپوشد.
ناصر که عصر به تهران رسیده بود و او هم در این مجلس حضور داشت تقه ای به در زد وگفت: نمیخوای بجنبی؟
نوتریکا در اتاق را باز کرد. از طبقه ی بالا نگاهی انداخت. همه شیک بودند ... کراواتی وکت شلواری... پس خیلی برای پوشیدن این نوع لباس معذب نبود.
به اتاق برگشت وکفش های چرمش را هم از کمدش در اورد. یک بار هم به پا نکرده بود. یعنی اصلا فکرش را نمی کرد اینقدر رسمی بخواهد جایی برود. داشت اما هیچ وقت دوست نداشت از اینها استفاده کند.
این بار صدای نوید امد که کجا موندی؟
خوب بود که نوید با همه چیز راحت و رله کنار می اید. اهی کشید ویک بار دیگر در اینه نگاه کرد. از اتاق خارج شد و از پله ها پایین می امد. گوشی اش را در دستش گرفته بود و سعی داشت سرگرم ان باشد تا خیلی از نگاه های متعجب خانواده اش عرق نکند. اصلا میلی نداشت که همه به خاطر نوع پوشش اش حرفی به میان بیاورند. سرش را پایین انداخته بود و به کسی کاری نداشت.
لحظاتی بعد بوی اسفند انقدر در دماغش پیچید که ناچارا سرش را از گوشی اش بیرون اورد.
نیما و نوید ونیوشا وناصر هم که به جمعشان پیوسته بود با تحسین نگاهش میکردند.
سیمین با چشمهایی پر از اشک ظرف اسفند را دور سرش چرخاند وگفت: دامادیتو ببینم...
ایییی .از این تعارف هایی بود که هیچ وقت دلش نمیخواست به او نسبت بدهد... اما این بار لبخندی روی لبش امد. هرچند محو بود... انقدر که کسی متوجه نشود.
سیمین با گریه گفت: هزار تا دختر خوب سراغ دارم... یه وقت غصه نخوری ها....
اهسته گفت: اگه نگران غصه خوردن من بودی موافقت میکردی...
و بی هیچ حرف دیگری زود تر از خانه خار ج شد. تر جیح میداد یک نخ سیگار قبل از ورودش به خانه ی خاله اش بکشد.
میدانست تا وقتی سیمین کمی ارام شود وارایشش را تجدید کند وقت دارد.
سیگار اِس اش را دراورد و دودش را از بینی بیرون فرستاد. نوید دستش را روی شانه ی او گذاشت وگفت: خوبی؟
نوتریکا: بد به نظر میام؟
نوید ارام گفت: نه... حالتو پرسیدم...
نوتریکا همان جواب را تکرار کرد.
نوید نفسش را پوف کرد وگفت: فکر نمیکردم اینقدر زود عقب بکشی...
نوتریکا لبخندی زد وگفت: تو چرا اینقدر زود عقب کشیدی؟
نوید متعجب گفت: مریم و میگی؟
نوتریکا: پس کیو میگم؟
نوید دستهایش را در جیبش فرستاد وگفت: من و اون مناسب هم نبودیم...
نوتریکا مسخره گفت: چرا؟ چون یه دختری بود که تو غرب بزر گ شده بود و خیلی صادق بود؟
نوید منظورش را نفهمید.
نوتریکا اهسته گفت: حیف بود از دست بدیش... اونم به خاطر یه مسئله ی پیش پا افتاده...
نوید لبخندی زد و دستش را روی شانه ی او گذاشت وگفت: به خاطر موضوع پیش پا افتاده ای نبود...
نوتریکا حرصی گفت: چرا بود.... الان تو ایرانم نمیتونی یه دختر دست نخورده پیدا کنی...
نوید شانه اش را فشرد وگفت: اره میدونم...
نوتریکا: پس چرا ولش کردی؟ چرا نتونستی درکش کنی؟ مریم شعور بالایی داشت .... صادق بود... همه چیزش عالی بود.... شما بهم میومدید...
نوید ارام گفت: بس کن... حالا که رفت وتموم شد....
نوتریکا سری تکان داد وگفت: بهتر از مریم گیرت نمیاد...
نوید اهی کشید وگفت: میدونم...
نوتریکا به او خیره شد وگفت: پس خودتم میدونی که لگد زدی به بخت و زندگیت....
نوید لبخندی زد وگفت: نه... کار درستی کردم... مریم مال من نبود...
نوتریکا: وقتی به نامزدی با تو رضایت داده...
نوید میان کلامش امد وگفت: اره اما اجباری...
نوتریکا: میتونستی بهش فرصت بدی ....
نوید: تا اخر عمر هم بهش فرصت مید ادم بازم به برادرم یه نگاه عاشقانه تقدیم میکرد....
نوتریکا ماتش برد.
نوید ارام گفت: تحملش سخت بود.... نمیخواستم فکر بدی را جع به تو بکنم....
نوتریکاهنوز مبهوت بود.
نوید در تکمیل حرفهایش گفت: اونم تقصیری نداشت ... حالا هم که تموم شد... و شانه ی نوتریکا را فشرد وگفت: خیلی وقتا از یه بوسه خیلی چیزا شروع میشه...
نوتریکا اب دهانش خشک شده بود.
نوید از حالتش خندید وگفت: اونقدر صادق بود که گاهی از راستی زیادی نمیتونستم تحمل کنم...
نوتریکا سرش را پایین انداخت. شرمنده نبود ان اتفاق قبل از نامزدی نوید بود اما...
نوید نفس عمیقی کشید وگفت: میخوام درس بخونم لیسانسمو بگیرم... کمکم میکنی؟
نوتریکا لبخندی زد وگفت: حتما....
نوید نفس عمیقی کشید وگفت: به کسی نگو... یه دختره است تو شرکتمون... خیلی خانمه... حس میکنم از منم خوشش میاد... و منتظر نماند حالت و واکنش نوتریکا را بشنود.مشتی به شوخی به سینه اش زد و بحث را عوض کرد وگفت: خیلی خری که داری دو دستی طوطی و تقدیم ماهان میکنی...
نوتریکا زیر لب گفت: نمیکنم....
و همان دم جاوید وسیمین و دگیر اعضا ازخانه خارج شدند و به سمت ساختمان رو به رویی حرکت کردند.
چای را طلا اورد... ماهان با نگاه به نوتریکا خیره بود. به ارامشی که در چهره اش فریاد میزد. نوتریکا هم کاری به او نداشت. دوئل کردن با کسی که میدانست بازنده است دور از جوانمردی بود.
طوطیا هم ازخیرگی زیاد به نوتریکا حرص ماهان را در می اورد. از روز اول او را متعلق به خود می دانست .... و حالا که همه چیز خوب پیش می رفت هم همین حس را نداشت. فقط اگر یک بچه مگس مزاحم نبود تا به حال همه چیز تمام شده بود.
طوطیا خواستنی بود ... نمیتوانست او را نخواهد.
نفسش را فوت کرد. با صدای طلا به خود امد.
لیوان چایی برداشت و روی میز عسلی مقابلش گذاشت. حرفها حول وحوش نبود مریم و رفتنش به فرانسه می گذشت. سیمین کمی شرمنده بود و حالتش با مهناز یکی بود. به هر حال توافقی جدا شده بودند و اختلافی بین دو خانواده نیفتاده بود.
فریدون خان صحبت را شروع کرد. از گفته های دکتر صامت و امیدواری هایش... ا ز اینکه بار دوم است که پسرش طالب است... از اینکه طوطیا بیش از حد دوست داشتنی است... گفت که اگر اشکالی نداشته باشد طوطیا موافقت خود را اعلام کند ... همه چیز را گفت جز عقد سوری ... همه چیز را گفت انگار که کارها قبلا انجام شده باشد وطوطیا که اصلی ترین بود حالا نظرش چندان مهم نیست... چرا که قبلا همه چیز پیش رفته و برنامه ریزی شده است.
جلال موافق بود. جاوید حرفی نمیزد . جلوی روی پسرش چه میگفت؟ هنوز هم برایش جای سوال بود که چرا اینقدر زود عقب کشید.
سیمین هنوز بغض داشت خالی نشده بود. سیما هم وضع بهتری نداشت. عزیز مثل همیشه در صدر نشسته بود. عمه ها هم بودند. جو سنگین بود انگار همه میدانستند که اشتباهی رخ داده است.... انگار همه متعجب بودند که چنین چیزی صحیح نیست.... انگار همه مبهوت بودند که چطور به اینجا رسید.
فریدون حرف میزد جلال تایید میکرد. ولی نگاهش به نوتریکا بود. و نگاهش به دخترش طوطیا... . جاوید سکوت کرده بود... طوطیا هم با پایین لباسش بازی میکرد. به پاهایش نگاه میکرد وفکر میکرد اگر اتفاقی نیفتاده بود شاید هیچ وقت اینطور حقیرانه نمی نشست تا همه برایش تصمیم بگیرند.
فریدون اهمی کرد وگفت: پس اگر موافق باشید فردا برای ازمایش خون ماهان طوطیا جون و ببرن ازمایشگاه...
طوطیا سرش را بالا گرفت. مگر عقد سوری نبود؟ مگر فرمالیته نبود... مگر همه چیز کشک نبود... مگر نیت ماهان خیرخواهانه نبود؟ پس ازمایش چه دردی میخواست دوا کند؟ یعنی اینقدر جدی بود؟
جلال ارام گفت: من حرفی ندارم...
مهناز کنار طوطیا نشسته بود. ظرف شیرینی را برداشت وگفت: ای شالا دیگه طوطیا جون این بار موافقن نه؟
طوطیا به پدرش خیره بود... جلال ارام سرش را تکان داد.
سیما هم به زور لبهایش را روی هم فشار میداد و سعی داشت لرزش چانه اش را متوقف کند... با این حال مصنوعی لبهایش را کج کرد و مثلا لبخند زد.
نفر سوم نوتریکا بود. با نگاهش به او خیره شده بود. چشهایش دریای خاکستری حرف بود. بی اختیار ارامش گرفت اماهنوز می ترسید. هراس داشت... از جوابی که داشت هراس داشت... از نگاه های ماهان هراس داشت... از دریای حرفی که باید از ان چشم می پوشید هم هراس داشت...
به ارامی زیر لب گفت: منم با اجازه ی خانواده ا م ... موافقم...
همه شوکه شدند.... توقع نداشتند. توقع این جواب مثبت را نداشتند حتی خود ماهان.... همه مات بودند. نوتریکا اولین کسی بود که دست زد... وبقیه هم با نگاه های متعجب همراهش شدند. سیمین دیگر عنان اشکهایش را رهاکرد. جاوید بلند شد تا سیگار بکشد. نوتریکا بلند شد وبه ماهان تبریک گفت.
ماهان نمی دانست چه بگوید... دستش را مردانه فشرد و در چشمهای خاکستری پر شیطنتش خیره شد.یعنی بازی بود؟ همه چیز بازی بود؟ نکند شوخی بود؟ یا مزاح؟ نوتریکا او را به سمت خود کشید وزیر گوشش گفت: تبریک میگم.... انگار بردی...
ماهان دهانش خشک شده بود. چه می خواست در مقابل این پسر که روح بزرگوانه ای داشت بگوید؟
ارام جواب داد: خوشحالم که قاطع و منطقی تصمیم گرفتی...
نوتریکا : وقتی حالش خوب شد ازت می گیرمش...
ماهان از او فاصله گرفت وگفت: خیلی خوش خیالی بچه...
نوتریکا لبخندی زد وگفت: بچگی هم عالمی داره... ور و به طوطیا گفت: تبریک میگم طوطیا خانم....
خانمش دیگر چه صیغه ای بود؟به ارامی دستش را فشرد و چشم غره ی شیکی تحویلش داد.
شیرینی را طلا گرداند . نوتریکا یکی برداشت و با چایش مشغول شد. طلا هم با غیظ نگاهش میکرد. میدانست که بچه بازی های او عاقبتش این میشود او که عرضه نداشت چرا خواهرش را هوایی کرد.
طوطیا هم با شیرینی و چای به زرت وپرت های ماهان گوش میکرد وزیر چشمی به نوتریکا نگاه میکرد که سه تا شیرینی خورد.
پاسی از شب گذشته بود که به خانه بازگشت... سیمین داشت چند لیوانی که از ظهر روی میز بود را جمع و جور میکرد. ناصر ونیوشا در نشیمن نشسته بودند وتکرار یکی از سریال هایی را که نیوشا علاقه داشت را می دیدند.... البته ناصر انقدر سوال می پرسید که نیوشا هم چیزی از فیلم نمی فهمید.
نیما وطلا به خانه شان رفته بودند. نوید در اتاقش بود. جاوید هم جلوی در خانه ایستاده بود وسیگار می کشید.
نوتریکا لباس راحتی پوشیده بود. در وهله ی اول دست ناصر را دید که نیوشا را تنگ در اغوش گرفته بود. لعنتی کمی مراعات نمی کنند... با این حال چیزی نگفت. می دانست ناصر زیادی نیوشا را دوست دارد.
وار د اشپزخانه شد.
سیمین مقابل ظرفشویی ایستاده بود. پشتش به نوتریکا بود. نوتریکا جلو رفت و به ارامی او را در اغوش گرفت.
سیمین حرکتی نکرد. از فرط تعجب هیچ کاری نمیتوانست بکند.
نوتریکا زیر گوش مادرش را بوسید وگفت: میدونی دوست دارم؟
سیمین بغض خفه ای در گلویش داشت.
نوتریکا باز گفت: هر اتفاقی افتاد میخوام تو بهم اعتماد کنی..... باشه؟
سیمین سکوت کرده بود. منظور پسرش چه بود؟
نوتریکا ارام گفت: منو دوست داری؟
سیمین تند گفت:معلومه... این چه حرفیه؟
نوتریکا اهسته گفت: پس بذار خوشحال باشم.....
سیمین نمی فهمید.
نوتریکا پرسید: میذاری؟
سیمین به سمتش چرخید وصورتش را در میان دستهایش گرفت وگفت: این چه حرفیه؟ من ارزومه که تو خوشبخت و خوشحال باشی...
نوتریکا دستهایش را روی دستهای مادرش گذاشت وگفت: پس قول بده هر اتفاقی افتاد تو همیشه سالم باشی... خوب؟
سیمین خواست چیزی بگوید که نوتریکا گفت: قول بده...
سیمین لبخندی زد وگفت: قول میدم...
نوتریکا خم شد وصورت مادرش را بوسید. سیمین گریه اش گرفته بود. چه شده بود؟ نوتریکا را تنگ در اغوش گرفت وکمی گریه کرد. نوتریکا اجازه داد.
بعد از لحظاتی سیمین خودش عقب کشید .
نوتریکا : از من راضی ای؟
سیمین لبخندی زد وگفت: از هرکی ناراضی باشم از تو راضیم...
نوتریکا خندید وگفت: شب به خیر...
سیمین هم به رویش خندید وباز صورتش را بوسید وگفت: خوب بخوابی پسرم...
نوتریکا حینی که از اشپزخانه خارج می شد گفت: قولت یادت نره؟
سیمین با سر تایید کرد. نگاهش هم نشان میداد که چقدر روی قولی که به پسرش داده است محکم می ایستد.
نوتریکا در را باز کرد. قامت پدرش را دید که به ستون جلوی خانه تکیه داده است و سیگار میشکید.
جلو رفت وگفت: شب خوبیه...
جاوید متوجه حضورش شد وگفت: حالت خوبه؟
نوتریکا: باید بد باشم؟
جاوید: انگار کنار اومدی...
نوتریکا جوابی نداد.
جاوید شروع کرد به نصیحت... از خوب و بد گفتن... حرفهایش را با اشکالی نداره به پایان رساند.
نوتریکا اهسته گفت: یه سوال بپرسم؟
جاوید با نگاه نشان داد منتظر است.
نوتریکا ارام گفت: به من اعتماد دارید؟
جاوید صراحتا گفت: نه...
نوتریکا سرش را پایین انداخت . جاوید دستش را روی شانه ی نوتریکا گذاشت وگفت: بهت ایمان دارم....
نوتریکا در چشمهای پدرش خیره شد.
جاوید لبخندی زد . نوتریکا محکم جاوید را در اغوش گرفت. انقدر حرکتش ناگهانی بود که جاوید هیچ عکس العملی نشان نداد.
لحظاتی بعد نوتریکا خودش را کنار کشید وگفت: ممنونم... برای کاری که میخوام بکنم بهش احتیاج داشتم...
جاوید در چشمانش خیره شد. انگار قطعیت بود که در میان موج خاکستری غوطه ور بود. نپرسید چه کاری...
تنها لبخندی زد و نوتریکا گفت: مراقب مامان باشین...
جاوید: هستم...
نوتریکا اهسته گفت: شب به خیر...
جاوید صدا کرد: نوتریکا....
نوتریکا به سمتش چرخید.
جاوید ارام گفت: هیچی... مراقب خودت باش... برو بخوا ب دیر وقته...
نوتریکا لبخندی زد و وارد خانه شد.پله های اتاقش را دو تا یکی بالا می رفت.
سه روز از مهمانی گذشته بود. موتورش را دیروز فروخته بود. جای خالی اش در باغ فریاد میزد. مهم نبود. مهم مزدای عروسکش بود که دیروز به کارواش برده بود و حالا می درخشید.
همه چیز سر جایش بود. اصلاح کرده بود .دوش گرفته بود. یک جین ذغالی و پیراهن سفید و کت کتان ذغالی اسپورت هم پوشیده بود.
ساعت هفت صبح بود و به پلکهای بسته ی او خیره شده بود. در خواب شبیه یک بچه خرگوش صورتی بود.
به ارامی در تراس را باز کرد و وارد اتاقش شد. با سر و صدای در طوطیا کمی پلکهایش را باز کرد و اماده ی جیغ کشیدن بود که نوتریکا جلوی دهانش را گرفت وگفت: منم...
طوطیا با چشمهای هراسان نگاهش میکرد. نوتریکا دستش را برداشت.
طوطیا سیخ نشسته بود.
نفسش را فوت کرد وگفت:زهر مار... صبح اول صبحی عین دزدا اومدی تو اتاق من چیکار؟
نوتریکا لبه ی تختش نشست وگفت: چطوری عروس خانم؟
طوطیا لبهایش را برچید وگفت: فقط اومدی تبریک بگی؟
نوتریکا: پاشو میخوام ببرمت بگردیم...
طوطیا چشمهایش را گرد کرد وگفت: که چی بشه؟
نوتریکا: باید باهات حرف بزنم...
طوطیا: حرفاتو زدی .... جوابتم گرفتی...
نوتریکا بلندشد و ویلچرش را به نزدک تخت اورد وگفت: بهت میگم پاشو...
طوطیا کسل گفت: ولم کن...
نوتریکا: نگرفتمت اما تحریکم نکن که بگیرمت...
طوطیا ماتش برد. نوتریکا با سر اشاره کرد: بجنب...
طوطیا خودش را روی ویلچرش گذاشت و نوتریکا به سمت کمدش رفت. و در را باز کرد.
طوطیا میخواست جیغ بکشد... انجا لباس های زیرش را گذاشته بود.
خودش را به او رساند که دید دو تا از نوع سفیدش در دستش است. داشت از خجالت می مرد.نوتریکا یک تی شرت سفید و شلوار سفید برداشت همه را در بغلش پرت کر د وگفت: اینا رو بپوش...
طوطیا با حرص گفت: کجا میخوایم بریم؟
نوتریکا نگاهش کرد وگفت: مانتو سفیدت کجاست؟
طوطیا چیزی نگفت. نوتریکا درکمد دیگرش را بازکرد و یک مانتوی شیری و یک شال صورتی را بیرون اورد. خم شد و صندل های صورتی طوطیا را هم در اورد .
طوطیا فقط نگاهش میکرد. با کنجکاوی پرسید: میگم کجا قراره بریم...
نوتریکا: میخوام ببرمت محضر...
طوطیا چشمهایش چهار تا شد . با تعجب گفت: محضر برای چی؟
نوتریکا: میخوام عقدت کنم...
طوطیا: هااااااااان؟
نوتریکا: همین که شنیدی....
طوطیا لبخند مسخره ای زد وگفت: شوخی میکنی....
نوتریکا: اصلا... بپوش تا خاله اینا بیدار نشدن....
طوطیا: فکر کردی من خرم؟
نوتریکا: فکر نمیکنم مطمئنم....
طوطیا با حرص گفت: ساکت شو... بعدشم کدوم محضر ساعت هفت صبح بازه؟
نوتریکا لبخندی زد وگفت: یه دوساعتی تو خیابون می چرخیم بعد میریم عقد میکنیم... حالا هم یا میای...
طوطیا وسط حرفش پرید وگفت: یا چی؟
نوتریکا: یا میای...
طوطیا: این که جفتش یکیه....
نوتریکا: من میخوام باهات ازدواج کنم...
طوطیا: اینقدر من من نکن... این وسط فقط نظر تو مهم نیست...
نوتریکا رویش خم شد وگفت: میدونم که تو هم میخوای...
طوطیا پوزخندی زد وگفت: از کجا مطمئنی ؟
نوتریکا: از این همه ذوقی که داری... ببین این اخرین فرصته... فردا پس فردا بشی زن ماهان دیگه هیچ غلطی نمیتونیم بکنیم... اون حیوون تو رو از من میگیره ... دستم به هیچ جا بند نیست... پس دختر خوبی باش و بیا بریم کار و تموم کنیم....
طوطیا نمیدانست چه بگوید. زبانش قفل شده بود.نوتریکا کاملا جدی بود. بعد از اتفاق پری روز و حرفهایش حالا باز امده بود سراغش...... ... امده بود که او را ببرد عقدش کند.کاملا هم جدی بود. گفته بود نقشه ای دارد... اما نمی دانست نقشه اش اینقدر گانگستری است....
طوطیا با ترس گفت: مامان و بابام چی؟ بعدشم بدون اجازه ی بابام که نمیشه...
نوتریکا: محضرش اشناست...
طوطیا به نوتریکا خیره شده بود.
نوتریکا ادامه داد: راستی سفرتم کنسل میشه... قرار با اون دکتر مفنگی هم کنسل میشه... البته عقب میفته.... به اندازه ی سه چهار ماه.....
طوطیا چیزی نمیگفت.
نوتریکا ادامه داد: بعدشم که میخوایم برای ماه عسل بریم پاریس...
و خودش خنده اش گرفت.
طوطیا لبخندی زد وگفت: باید چیکار کنم؟
نوتریکا: یه کار هیجان انگیز... میخوایم بریم عروسی کنیم... بعد میریم شمال... بعدشم که... اون رابطه مونو کامل میکنیم...
طوطیا مثل لبو سرخ شد.
نوتریکا: موافقی؟ یا باز میخوای سگ شی پاچه ی منو بگیری؟
طوطیا نمی دانست چه بگوید. همیشه فکر میکرد مثل همه ی دخترا به سر زندگی اش میرود. نه با این همه موش وگربه بازی...
نوتریکا باز گفت: هوی مگه با تو نیستم....
طوطیا باز جبهه گرفت وگفت: مودب باش...
نوتریکا مثل بچه ها گفت: اخه یک ساعته دارم صدا میکنم...
طوطیا دماغش را بالا کشید وگفت: برو بیرون میخوام لباسم و عوض کنم...
نوتریکا: خوب عوض کن... انگار بار اولمه...
طوطیا با حرص گفت: برو بیرون...
نوتریکا لبخندی زد و به سمتش رفت وگفت: اگه میتونی جیغ بزن.... همه رو بیدار کن...
طوطیا ماتش برد. نوتریکا تی شرتی که تنش بود را در اورد . دست برد تا بند لباسش را هم باز کند که مغز طوطیا فعال شد وگفت: ولم کن...
نوتریکا: من قراره شوهرت بشم... راستی من از این توری ها خوشم نمیاد... اون خرسیه که اون دفعه پوشیده بودی خوشگل تره...
طوطیا داشت می مرد. تی شرتش را جلوی خودش گرفته بود و با دهان باز نگاهش میکرد.
نوتریکا لبخندی زد وگفت: یه کم میخوای بجنب... وگرنه همین جا کارو تموم میکنما؟
و پشتش را به او کرد تا مثلا اینقدر خجالت نکشد.
طوطیا اب دهانش را فرو داد و لباسش را عوض کرد. اماده بود که به نوتریکا گفت: من حاضرم...
نوتریکا به سمتش چرخید و در یک حرکت ناگهانی لبهای طوطیا را بوسید. طوطیا باز سرخ شد. اعتراضی هم نکرد. نوتریکا صندلی اش را از تراس بیرون اورد و با هم به کوچه رفتند. قبلا ماشین را داخل کوچه پارک کرده بود.
یک شاخه گل رز صورتی هم روی داشبورد بود. نوتریکا ان را تقدیم طوطیا کرد وبا هم به جایی رفتند تا صبحانه بخورند.بعدش هم تا ساعت 9 باید کمی میچرخیدند تا باز شدن محضر...
امیدوار بود همه چیز طبق همان برنامه پیش برود. طوطیا خوشحال بود. از صورتش می شد این را فهمید.خودش هم عالم دیگری داشت. حس عجیبی که تا به حال تجربه اش نکرده بود.حسی که ارامش بخش بود. شادی اور بود... لذ ت بخش بود... وصف ناشدنی هم بود... حسی که همه چیز بود.
ارام پرسید: دیروز که ماهان اومده بود سراغت کجا رفتین؟
طوطیا به اونگاه کرد وگفت: هیچ جا ... بردتم رستوران...
نوتریکا: چیا گفت؟
طوطیا: هیچی... چرت و پرت... من مراقبتم و اینا... حالا خوبه همش داشتم با تو اس بازی میکردم...
نوتریکا لبخند ی زد و طوطیا هم خندید. شاید فکرش را هم نمی کرد وقتی نوتریکا به او زنگ بزند و بگوید به ماهان جواب مثبت بده همه و همه برای تلافی کردن رفتار های ضد ونقیض ماهان باشد... وحالا هم اصلا فکرش را نمیکرد که می رود تا به عقد نوتریکا در بیاید. دلش نگران بود. یک جورایی مثل سیر و سرکه می جوشید.
نوتریکا همه چیز را به او گفته بود... حالا هم داشت به قولش وفا میکرد. هنوز وقتی یاد حرفهای خودش و گریه هایش می افتاد که با هق هق هر چه از دهانش درامده بود به نوتریکا گفته بو د را فراموش نمیکرد.
جلوی سفره خانه ی سنتی ای نگه داشت و با هم پیاده شدند. نوتریکا هدایت چرخ را به عهده داشت. طوطیا نمی دانست چه حسی بود اما رضایت نبود از نگاه ها خوشش نمی امد. نگاههای متعجب یا دلسوزانه.... نوتریکا روی تخت نشست و کفشش را در اورد. طوطیا هم خودش را از روی صندلی به روی تخت هدایت کرد وگفت: نمی شد بریم یه جای خلوت تر؟
نوتریکا: مگه اینجا چشه؟
طوطیا چیزی نگفت. نباید خلقشان را تنگ میکرد ان هم صبح روزی که قرار بود تا ابد برای هم باشند.
نوتریکا املت و مخلفات صبحانه را سفارش داد.
طوطیا به حرفها و تعریفات نوتریکا می خندید... همه چیز را با اب و تاب تعریف میکرد. انقدر بلند میخندید که استرس و نگرانی اش را از یاد برده بود.
ساعتی بعد به سمت کرج راه افتادند. زودتر از انچه که فکرش را می کردند رسیدند.
محضر باز بود. رفت وامد خاصی نداشت. نوتریکا به ساعتش نگاه میکرد. ماشینی کنارشان پارک کرد. کمی بعد احسان وحامد از ان پیاده شدند.
نوتریکا تند گفت: هیچ معلومه شماها کجایین؟
احسان خندید وگفت: چه استرسی داری تازه داماد...
نوتریکا حرصی گفت: خفه شو....
حامد : چرا نمی ریم تو؟
نوتریکا : منتظرم... صبر کنید... و رو به طوطیا گفت: پیاده شو...
طوطیا با خجالت از ماشین پایین امد. زیر گوش نوتریکا گفت: منتظر کی هستی؟
نوتریکا خندید و در حالی که موهایش را داخل شال صورتی میکرد گفت: حالا می فهمی.... شالش را تا پیشانی جلو کشیده بود. تازه کجش هم کرده بود.
طوطیا با حرص شالش را به سر جایش برگرداند... باید کمی از موهایش بیرون می ریخت یا نه؟
نوتریکا امد دست بزند و دوباره درستش کند که طوطیا با خشونت گفت: نکن....
نوتریکا ارام گفت: چشم....
طوطیا اهسته پرسید: چطوری پولشو جور کردی؟
نوتریکا لبخندی زد وگفت: موتورم پر...
لحظاتی بعد طوطیا با دیدن پژوی نیوشا مخش هنگ کرد. ناصر و نیوشا اینجا چه میکردند. ناصر با حرص از ماشین پیاده شد وگفت: پسر معلومه داری چیکار میکنی؟
نوتریکا با تشر رو به نیوشا گفت: اینو برای چی اوردی؟
نیوشا سرش را پایین انداخت وگفت: خوب چه کار کنم؟ میگفتم ساعت هشت صبح دارم کجا میرم؟
نوتریکا به ناصر گفت: خواهرم مگه اسیرته؟
ناصر نمی دانست چه بگوید... وقتی فهمید نیوشا به چه قصدی میخواهد از خانه خارج شود میخواست به نزد جاوید برود همه چیز را بگوید. اگر التماس های نیوشا نبود الان همه چیز برملا شده بود.
نیوشا ارام گفت: بریم دیگه... و خودش و طوطیا را به داخل برد. نوتریکا رو به ناصر گفت: مجبورشدم...
ناصر تنها سری تکان داد وگفت: اخرش که می فهمن...
نوتریکا: اره ولی دیگه نمی تونن کاری بکنن...
ناصر خندید وگفت: خدا به خیر کنه...
نوتریکا بچگانه گفت: گناه که نکردم....
ناصر: از راهش وارد میشدی... اینطوری که زن نمیگرن پسر....
نوتریکا : راهی برام نموند دیر میجنبیدم الان تو هواپیمانشسته بود و دیگه هم هیچ وقت نمیتونستم بهش برسم...
ناصر خندید وگفت: عاشقیا...
نوتریکا: تازه فهمیدی...
ناصر هولش داد وگفت: برو اینقدر چرت نگو....
و وارد محضر شدند. مرد میان سالی در حالی که منتظر بود گفت: اول شناسنامه هاتونو مرحمت کنید...
نوتریکا شناسنامه هارا داد.
ناصر زیر گوشش گفت: چقدر دادی؟
نوتریکا: هشصد تومن ...
ناصر با حرص گفت: به من میگفتی با صد تومن سر و تهشو هم میاوردم...
نوتریکا خنده اش گرفته بود. با این حال ارام گفت: فدای یه تار موی طوطیا...
طوطیا اسمش را از زبان نوتریکا شنید و گفت: چیه؟
نوتریکا: هیچی...
محضر دار : ازمایش خون هم رفتین؟
طوطیا فکر اینجا را نکرده بود... نیوشا تند گفت: بله حاج اقا... اینم جواب ازمایشگاه...
طوطیا با تعجب گفت: من و تو کی رفتیم ازمایش دادیم؟
نیوشا خندید وگفت: این داداش من یه پا جیمز بانده...
طوطیا : یعنی چی؟
نیوشا: هیچی خیلی به خودت فشار نیار... مسئول ازمایشگاه رو مجبور کردیم سه تا ازمایش وبگیره.... تو وماهان ... تو و نوتریکا... همه چیزم اکیه...خونتو کثیف نکن....
طوطیا ابروهایش را بالا داد وبه نوتریکا خیره شد.
محضر دار بی حوصله گفت: چقدر مهریه؟
نوتریکا به طوطیا خیره شد. صحبتی راجع به این موضوع نداشتند.
طوطیا : به اندازه ی سال تولدم...
نوتریکا : ای مال دوست... و رو به محضر دار گفت: بنویسید هزار وسیصد و...
طوطیا فورا گفت: نه بابا شوخی کردم...
نوتریکا: تو حرف نزن...
طوطیا باز گفت: ننویسید...
محضر دار کلافه گفت: مگه بچه بازیه.... بشینید ببینم... ای بابا...
نوتریکا چیزی نگفت.
محضر دار هم همان سال تولد را نوشته بود اصراری هم به خط زدنش نداشت. . طوطیا که برایش مهم نبود اما سکه زیاد بود....
تند گفت: بنویسید گل رز...
نوتریکا چهره اش را جمع کرد وگفت: اه اه... گل رزم شد مهریه...
طوطیا حرصی گفت: توخواستی عروسی کنی مهریه تو یه چیز دیگه بذار....
جمع خندید و کمی بعد با صدای محضر دار همه ساکت شدند. طوطیا نه استرس داشت نه نگران بود نه هیچ چیز دیگر... از اینکه نیوشا بود خوشحال بود.
داشت ایه الکرسی میخواند. فقط وسطش یادش رفته بود. نمی دانست بقیه اش چه بود.زیر گوش نوتریکا گفت: بعد لا اکراه َ چی بود؟
نوتریکا تقریبا داد زد : هااااااان؟
طوطیا چه میگفت؟
محضر دار ساکت شد و متعجب گفت: طوری شده؟
طوطیا: نه حاج اقا....
و رو به نیوشا گفت: تو ایه الکرسی بعد لا اکراهَ چی بود؟
محضر دار لا اله الا الله ی گفت و طوطیا گفت: نه نه این نبود...
ناصر ارام گفت: حاج اقا بخونید شرش کنده شه...
نوتریکا هم داشت فکر میکرد ایه الکرسی را مریم در شمال میخواند اصلا لا اکراه َ نداشت...
محضر دار تند گفت: دوشیزه خانم طوطیا نیکنام ... ایا وکیلم شما را به عقد دائم اقای نوتریکا نیکنام در بیاورم؟ برای بار چهارم وکیلم؟
طوطیا خواست بگوید که نوتریکا گفت: رندش کنید پنج بار .... به نیت پنج تن...
محضر دار زوری یک دور دیگر خطبه را خواند و طوطیا بله ی بلند بالایی تحویلش داد. نه پدری بود نه مادری... یک لحظه دلش گرفت اما عقد یواشکی هم عالمی داشت.
*********************************
*********************************
در جاده حرکت میکردند. طوطیا سرش را روی شانه ی او گذاشته بود. همه چیز مثل یک رویای شیرین بود.... کاش پاهایش حس حرکت داشتند. به سمت اصفهان در حرکت بودند... ناصر کلید خانه شان را به انها داده بود. نیوشا چقدر حین خداحافظی گریه کرده بود.
طوطیا خوشحال بود به اندازه ی همه روزهایی که بغض کرده بود امروز خندید... نوتریکا از عطر تن او مست بود... حالت دیگری داشت. خدا را شکر میکرد.
ظهر بود. نوتریکا پارک کرد وگفت: من یه نمازی بخونم...
طوطیا لبخندی زد وگفت: پیشاپیش قبول حق همسر....
نوتریکا لبهایش را بوسید واز ماشین پیاده شد. جاده ی اصفهان چه بیابانی داشت...
سرش روی سجده بود... خدارا شکر کرد. شاید ده بار.... شاید هم هزار بار... پلکهایش خیس شده بود. این همه خوشی از سرش زیاد بود. اما نمیدانست دلش یکباره از چه چیزی گرفت. شاید نگران بود.... نگران زندگی ای که قرار بود اغا ز کند. دیگر مرد زندگی یک دخترشده بود... دختری که تا دیروز سالم بود و امروزش به خاطر او مکدر شده بود. شاید هیچ وقت خودش را نمی بخشید که مرگ یک دختر دیگر باعث رخ داد این موضوع بود.
از خدا خواست به او جنم بدهد... می ترسید از اینکه اگر روزی طوطیا خوب نشد... اینقدر جنم داشته باشد که رهایش نکند. شاید هنوزا زخودش می ترسید...
کم کم به هق هق افتاد... داشت گریه میکرد.... نباید میگریست.. مردها نمیگریند.مردها باید محکم باشند... مرد بودن سخت بود... نمیخواست مرد باشد. میخواست موجودی باشد که گریستن در قانونش منع نباشد! طوطیا به ارامی از اتومبیل پیاده شد... نوتریکا دوزانو روی زمین نشسته بود . شانه هایش را میدید چگونه می لرزند.
طوطیا صندلی را به سمتش هدایت کرد وگفت: چی شده؟
نوتریکا اشکهایش را پاک کرد وگفت: هیچی...
طوطیا: پشیمون شدی؟
نوتریکا خندید وگفت:طوطی...
طوطیا: بله؟
نوتریکا : میترسم خوب نشی....
طوطیا: اگه نشم منو نمیخوای؟
نوتریکا : میترسم اگه ...
طوطیا تند گفت: شاید خوب نشم...
نوتریکا لبخندی زد وگفت: ببخش که اینطوری شد...
طوطیا لبخندی زد وگفت: تو که تقصیری نداشتی... من خودم خواستم....
نوتریکا سرش را پایین انداخت وگفت: میترسم اگه تنهات بذارم....
طوطیا: حالا که نذاشتی...
نوتریکا چیزی نگفت. طوطیا ارام گفت: مرسی که بهم هشدار دادی....
نوتریکا مات گفت: چه هشداری؟
طوطیا ارام گفت: همین که بهم گفتی شاید یه روزی تنهام بذاری... مرسی که قول الکی ندادی که هیچ وقت از پیشت نمیرم...
نوتریکا : همه چی دست اونه...
طوطیا خندید وگفت: میدونم....
نوتریکا اهی کشید وگفت: من امید دارم... تو چی؟
طوطیا لبخندی زد وگفت: منم....
نوتریکا لبخندی زد وگفت: اون روز که بردمت لب اون دره... اونجا داد میزدم و از خدا جواب میگرفتم....
طوطیا: یعنی خدا اینجا جواب نمیده؟؟؟
نوتریکا: نمیدونم... امتحان کنیم؟
طوطیا سری تکان داد.
نوتریکا با تمام وجودش فریاد کشید: خدایــــــا.... هنوز امیدی هست؟
و انعکاس صدایش در فضا نپیچید... کوهی نبود که پژواک صدارا پخش کند اما انگار خدا در گوشی جواب داد: هـــســــت... هـــســــت ... هـــســــت
طوطیا به ارامی صدایش کرد: نوتریکا....
مقابلش ایستاد. از پشت پرده ی اشک تصویرش وضوح خوبی نداشت....
اما با همان نگاه تار به ارامی انگشتش را روی تک تک اجزای صورت او میرقصاند.... مهم حالا بود. نه فردا نه دیروز... مهم این بود که الان او را داشت وبرای داشتنش هزاران هزار کار می کرد.
طوطیا گفت: دوست دارم... نوتریکا.... خیلی دوست دارم....
نوتریکا خیره در چشمانی همرنگ چشمان خودش بی خجالت بی شرم بی ترس بی انکه نگاه از او برگیرد لبهای داغ و سوزانش را روی لبهای او گذاشت.
طوطیا با خنده عقب کشید و گفت: راستی نفهمیدی بعد لا اکراهَ چی بود؟ و هر دو خندیدند.
نوتریکا با اخم گفت: بذار کارمو بکنم ... گیر دادیا...
خواست جلو بیاید که طوطیا گفت: بس کن دیگه... بریم تو ماشین لا اقل پختم از گرما...
نوتریکا: مثل اینکه بدت نیومد....
طوطیا: برو گمشو...
نوتریکا خندید وگفت: با شوهرت درست صحبت کن...
طوطیا از لفظ شوهر بلند خندید ونوتریکا هم از خنده اش به خنده افتاد.
پايان
مطالب مشابه :
قبل از عیـــد به روایت تصویــــر
نیوشا در حال خجالت بفرمایید شیرینی دانشجویان حقوق دانشگاه اصفهان.
رمان نوتریکا 2 .... 8
با جعبه ی شیرینی و دسته گل کی میخواستند به اصفهان بروند؟! نیوشا لبخندی زد و به سمتش امد
توصیه هایی مفید برای مو مشکی ها
شیرینی عید دختر زیبا صنایع دستی اصفهان (نیوشا ضیغمی وبلاگ
عکسهای Dream World(شهربازی) و شو تیفانی
رفتن به اصفهان اشکان شیرینی زندگی نیوشا نی نی گل ما نیوشا و
رمان نوتریکا 10 ( جلد دوم ) قسمت آخر
ظرف شیرینی را برداشت وگفت: نیوشا سرش را پایین انداخت وگفت: به سمت اصفهان در حرکت بودند
رمان نوتریکا 2 .... 10
ظرف شیرینی را برداشت وگفت: نیوشا سرش را پایین انداخت وگفت: به سمت اصفهان در حرکت بودند
رمان نوتریکا 7 ( جلد دوم )
قرار بود هفت صبح فردا به مقصد اصفهان پرواز نیوشا در اغوش نیما و نوید به رمان شیرینی
لیست کاربران smskb.ir
اصفهان: 1- کافی نت 7- کافی نت نیوشا - میمند (50001333593204) 8 خ شهید همایون فر جنوبی - جنب شیرینی
عکس های دیدنی و نایاب از ایران قدیم
نیوشـــــا طرز پخت انواع شیرینی به علی ابن حمزه و دروازه قرآن از پل دروازه اصفهان
برچسب :
شیرینی نیوشا اصفهان