رمان روز های بی کسی 8
منو پدرام باهم ازدواج کرديم وتوهمون خونه اي که پدرام تواصفهان داشت جهاز منو چیدیدم...هر چند پدرام منو مامانو دیوونه کرد تا اومد راضی شه که جهاز بیاریم ...حرفش یک کلام بود می گفت وسایل خونه همه تکمیل ونوئه اما من حق داشتم وسایل خودمو بخوام ..تازه عروسا همه امیدشون به دسترنج پدرو مادرشونه!!! عروسي رو تهران گرفتيم...پدرام آنچنان عروسی گرفت که همه دست به دهن موندن.مخصوصا بچه هاي دانشگاه که اين خبر بينشون مثل توپ صدا کرد!!!بهترین شب زندگیم بود.همه فامیلمون با چهارتا چشم اومده بودن عروسی ...باورشون نمی شد پدرام داره با من عروسی می کنه ...نه دریا !!!!!خب عمو هم نه گذاشت نه برداشت وهمون شب موقع شام جلو همه واقعیت رو گفت ....چه لحظه ای بود بماند ....قلبم مثل ساعت می زد ...دستامم یخ کرده بود ...پدرام که دید حالم خوب نیس دستمو تو دستشو گرفت...سکوت همه سالن تالارو گرفته بود ...نه کسی حرف می زد نه ازما چشم برمی داشتن ...می ترسیدم خیلی زیاد...سرمو چرخوندمو به پدرام نگاه کردم ...نمی دونم چی تو نگام دید که یه لبخندزد ودستمو فشار داد... دلگرم شدم ...اصلا وقتی پدرامو کنارم داشتم غصه هیچی رو نداشتم ....یه تکیه گاه بود یه تکیه گاه محکم که مطمئن بودم بهترینه ...بعد ازاون سکوت طولانی مهمونا، خود دریا اومد دست منو پدرام رو گرفت ورفتیم وسط ...بعدشم که ارگ شروع کرد همه ریختن وسط جمع وچراغا خاموش شد...درکل همه یادشون رفت و...کناراومدن !!!فیلم برداره همش دور منو پدرام می چرخید می خواستم آخریه شوتش کنم تو دیوارا...حوصلمو سر برد ازبس دستور داد...یه نگاه به دورمون انداختم ...اوه اوه چه خر تا خریه !!!!همه واسه خودشون شلنگ تخته می ندازن هوا!!! سرمو چرخوندم که .... چشم تو چشم پدرام شدم ...خندید...از اون دختر کشا.....حلقه دستاشو دور کمرم تنگ تر کرد...سرشو آورد نزدیک...نگاش کردم...چشم دوخته بود به لبام .... -پدرام ...این فکر و ازمغزت بیرون کنا...وسط جمع .. -کی هواسش به مائه آخه ؟؟؟ -ببخشیدا تو عروسی همه هواسشون به عروس دوماده ... -اصلا ببینن تو این تاریکی چیزی معلوم نیس...بعدم زنمه جرم که نمی کنم ... -پدرا...... هنوز اسمشوکامل نگفته بودم که بالباش حرفمو خورد....اولین بوسه ی عشمون ...اولین تجربه ای که هرچندقلبمو لرزوند ...هرچند گر گرفتم ...اما شیرین شیرین بود.... وقتی دیدم پدرام دست بردار نیست منم بی خیال شدمو همراهیش کردم .... ساعت نزدیک یک ودو بودکه با همراهی های ماشینا یه کم که تو خیابونا دور زدیم رفتیم خونه عمو ....دوسه روز رو تهران بودیم وبعدم برگشتیم اصفهان ... بدترین چیزی که دوس نداشتم تنهایی مامانم بود...بهش خيلي اصرارکردم تا باما زندگي کنه اما اون مخالف بود فقط مي خواست همون تهران زندگي کنه.هميشه نگرانش بودم اما اووقتي مي ديد من خوشبختم تنهايي خودشو ازياد مي برد.ناگفته نمونه که بیشتر موقع ها بهنام پیشش بود اصلا نمی ذاشتن تنها بمونه ...روزا هم که همش سر کاربود اما خب ...من خیلی بابتش ناراحت بودم ............ يه روز که تصمیم گرفتم برم تهران به پدرام پيشنهاد دادم بريم پيش مامانم اما اون به خاطر کاراش نمي تونست همراه من بياد. داشت تو اتاق درس مي خوند .چند ماه بعد امتحان تخصص داشت .رقتم طرف اتاق ویواشکی سرک کشیدم تو....رو تخت دراز کشیده بو وخییییررر حواسش تعطیل بود!!!رفتم تواتاق : - پدرام - نگاهم کرد...تا منودیدلبخند زد: - جونم ... - یه چيز بگم قبول کن خب؟؟؟؟ - خب اینجوری که به نفع تو میشه ؟؟؟؟ -اِ...خب قبول کن دیگه بد نيس - بيا اينجا ببينم .... رفتم کنارش نشستم دستشو دراز کردوبغلم کردگفت: - توجون بخواه عزیزم ...کیه که بده ؟؟؟؟ چپ چپ نگاش کردم ...ریز ریز می خندید...حرصم دراومده بود اومدم که خودمو ازبغلش بکشم بیرون ...مثل ...حالا بماندمثل چی ولی خیلی زور داشت ...نذاشت برم ومحکم تر گرفتم ... -غلط کردم بابا....هرچی بگی قبوله آروم شدم باناز گفتم : - من نمي خوام با هواپيما برم تهران با اتوبوساي ترمينال برم؟؟؟ - نه فدای اون چشمات نمي شه - چرا اذيت مي کني؟! - برا اين که بعدش به پات بيافتم ازت عذرخواهي کنم !!! - پدرام ! - پدرام قربون شکل ماهت چيه؟! - نترس نمي دزدنم با اتوبوس قفط چندساعت ديرتر مي رسم - براهمين چند ساعت من چند سال پير مي شم ازبس سيگار مي کشم، توراضي من زودي پيرشم؟؟؟ - زبون که نيس - جون من ؟؟؟پس چيه ؟ جيغ کوتاهي زدم وگفتم : - به خدا مي ذارم ميرم نمياما؟! - خنديد: - باشه عزيزم ...چرا انقد حرص می خوری خوشکلم ...با اتوبوس برو من که نمي تونم روحرف توی وروجک حرف بزنم... باخوشحالي گفتم دستامو زدم بهم : - واي الهي قربونت برم پدرام جون يه بوس پیش من داری - نگاه کن تو رو خدا همين الان داشت منو کتک مي زد حالا که خرش ازپل رد شدچجوری قربون صدقم ميره!!!! - خب هميشه پسر خوبي باشي قربون صدقت ميرم خواستم ازدستش در برم دستمو کشيد ومنو روي تخت انداخت: - کجا مگه نمي خواستي بوس بدي؟ - تو حالا داري درس مي خوني مزاحمت ميشم عزيزم ... محاصرم کرد: - نه اين مزاحمتتاتو دوس دارم - پدرام کاردارم بروکنار...حالا چه وقت این کاراس!!! - تو که خسيسي من جبران می کنم تا به خواستش نرسید نذاشت از دستش فرار کنم ......... پدرام برا فرداصبح برام بليط گرفت .آخر شب وقتي کنارش دراز کشيدم گفت: - رفيق نيمه راه شديا داري تنهام مي ذاري وروجک - پدرام من چندروزه يه حس بدی دارم نمي دونم چرا دلشوره دارم ؟! - نکنه مي خواي يه وروجک مث خودت برام بياري ؟ غش غش زدم زيره خنده - فداي اون خنده هات بشه پدرام - پدرام جان فکر نمي کني به جا تخصص مغزواعصاب تخصص مامايي بگيري؟! - هرچي تو بگي قبول - بله؟ بله؟ -ای بابا... خودت نظر دادي !!!! باشه فدات شم من هنوز همون پدارم باحيا ئم -ایییییییییییشششششش چه ازخودشم تعريف ميکنه شب بخير.... اومدم پشتمو بهش بکنم که : -برگرد برگردبابا.... می خواد یه هفته بذاره بره من دق ميکنم فعلا خواب بي خواب ...... صبح لباسامو مي پوشيدم که پدرام اومد داخل اتاق رو مبل نشست ونگام کرد گفتم : - خب دکتر شايان فر هر خوبي بدي ديدين حلال کنين دیگه - نمي ذارم بريا مگه مي خواي بري برنگردي؟! - نه خير قراره تا عروسي بهنام اونجا باشم ایشالله يه ماه ديگه ميام خونتون - آهو رحم کن تو روخدا من مي ميرم تو اين خونه - قبلا بدون من چي کار مي کردي اين يه ماه هم عين اوم موقع ها
جلورفتم وگفتم : - حالاکه دلم برات تنگ ميشه صورتتوبيارجلو - حالا نميشه همیشه ازاينا بدي؟؟؟ خندیدمو یه بوس محکم رو صورت سه تیغش کردم ... رفتيم ترمينال اماتو راه پدرام ازبس سفارش کرد نزديک بود منصرف شم برگردم خونه گوشم پر شده بود ازتوصيه هاش.وقتي مي خواستم ازش خداحافظي کنم دلم نمي خواست چشمامو ازصورت خوشکلش بردارم خيلي بيشتر ازقبل عاشق هم بوديم .اين بار بعد ازپنج ماهي که عروسي کرده بوديم دفعه اولم بود تنهايي به تهران مي رفتم .پدرام گفت: - مواظب خودت باش آهو من سعي مي کنم بيام تهران اگه نتونستم تو زودتر بيا - ايشالله که زود مياي خب من برم سوار شم خدhفظ - خدافظ عزيزم مواظب خودت باش توراه خوابم برد اما موقعي که شاگرد راننده داشت بلند بلندحرف مي زد بيدارشدم: - خانوما آقايون بفرمايين پايين اگه مي خواين چيزي بخرين يابرين دسشويي پايين قهوه خونه اس مثل اين که ماشين خراب شده بودبرا همين مارو پياده کردن. موبایلم زنگ خورد موبايلی که پدرام چهارماه قبل برام خریده بود گوشي رو برداشتم پدرام بود: - چرا هر چي زنگ زدم گوشي رو برنداشتي ؟ - سلام ...خواب بودم... - سلام ...آخه نمی گی قلبم وای میسته ؟یه خبر میدادی لااقل...کجایین حالا؟؟؟ - نمی دونم ...انگار ماشینه خراب شده ...دم یه قهوه خونه وایسادن - خراب شده ؟؟؟بیا اینم ازاتوبوس اتوبوسی که می کردی اگه با هوا پیما میرفتی حالا تهران بودی ! - درست میشه حالا...بعدم من اگه می خواستم با هواپیما برم که انقد زود بلیط گیرم نمی یومد! - آهو باز نگیر بخواب منو بی خبر بذار ...نیم ساعت دیگه باز زنگ می زنم ببینم درست شده یانه ... -نمی خواد زنگ بزنی ..دیگه نمی خوابم خودم بهت خبر می دم ... - مطمئن باشم ؟؟؟ببین درست نشده باشه پامی شم میام دنبالتا... - اِ یعنی چی توهم گیر دادیا...درست میشه .. - می بینیم خبرم کن حتما ... - باشه کاری ندای دیگه ؟؟؟ - نه فدات شم خدافظ.. - خدافظ ... رفتم پايين قهوه خونه اي بود که پايين تر ازاون يه خورده درخت وجوی آب بود.ازسطح جاده به ارتفاع يه کوه پايين تر بود. تصميم گرفتم برم اونجا منظره خوشکلی داشت دلم نميومد ازش بگذرم .معلوم نبود تا کي اونجا بوديم منم که بي کار بودم کنار اون منظره طراحي کردن حال می داد....رفتم به شاگرد اتوبوسه گفتم اگه خواستم حرکت کنن من اون پایینم خبرم کنن ...بعدشم با بدبختی ازکوه پايين مي رفتم .شيب زيادي داشت. چند بار پام ليز خورد اما خودمو کنترل کردم .داشتم کم کم مي رسيدم شايد سه چهار متر ديگه ارتفاع مونده بود ...یه تپه دیدم روش یه گل خیلی خوشکل بود...نمی دونم گله چی بود اما چون یاسی بود منم که عاشق رنگ یاسی رفتم که بچینمش ...حالا مگه لامصب کنده می شد...انقدرم سفت بود تپهه رو صدبا رتکون دادم تا این که گله بالاخره اومد تودستم !!!آخیش یه نفس راحت کشیدم ........ نخیییرررر تازه اول بدبختیم بود..... اززير تپه يه مارطوسي رنگ بيرون آمد......فک کنم ازخواب خوش پروندمش می خواد یه مشت ومالی بهمون بده .......ووووییییییی سرشو هم یه قری واسمون داد...زل زده بود بهم ...فکر کنم داشت برام نقشه می کشید ...داشتم ایست قلبی می کردم ... هميشه ازمار ميترسيدم .....اون موقع که دفعه اولم بود مارديده بودم ازترس زبونم به سقف دهنم چسبيده بود.داشت به طرفم مي آمد منم منگل سر جام خشک شده بودم نمي تونستم حرکت کنم.ازصداي وحشت ناکش....سسسسسسسسیییییییی ........به خودم اومدم وپا به فرارگذاشتم اما تا حرکت کردم پام به سنگ بزرگي گير کرد و........داشتم رو یه سنگ بزرگ می افتادم پايين کوه...سرم ...یه مایع رنگی داره روصورتم می ریزه .....چشمام بسته شد........
داشتم چشامو به سختي با صداي يه نفر باز مي کردم اما پلکام به هم چسبيده بودن.......سعي مي کردم چشمامو بازبذارم اما نمي شد فقط صداهايي درون گوشم بود: - آزمایش سی تی اسکنشو انجام بدین ...وقتی ام به هوش اومد خبرم کنین ....یه مسکنم براش تزریق کنین ...ممکنه اول بیهوشیش سردرد داشته باشه .... - چشم دکتر.... صدای باز شدن در وبعدم ....بهم خوردنش ... هرکاری کردم نتونستم چشمامو باز کنم ...بازم بی هوش شدم .... با تماس دستای داغی به هوش اومدم ....چند بارپلکامو بهم زدم وباز کردم...اولش تار می دیدم ....ولی وقتی خوب دقت کردم تونستم دورو برمو بهتر ببینم ...تازه فهمیدم چرا دستم داغ شده بود ...یکی دستمو تو دستش گرفته بود وسرش رو تختم بودوخواب .....نگاه کردم دیدم تو یه اتاق تاریکم....کسی نبود...جز ...همونی که دستمو گرفته بود....با وحشت دستامو ازدستش کشیدم بیرون ...یعنی چی ؟؟؟؟یه غریبه دستمو گرفته بود!!!!حس خوبی نداشتم ....انگار با کشیدن دستم بیدارش کردم ...اولش تعجب کرد اما وقتی قیافمو دید لبخند زد....چرا این می خنده ...من دلم می خواد گریه کنم !!!گفت : -خوبی خانومی ؟؟؟ خانومی !!!!!!! بلند می شم فکشو چپ وراست می کنما...مرتیکه هیز...تو این تاریکی چشم دوخته بهم بعدم ...یه نگاه بد بهش کردم ...خواستم حساب کار دستش بیاد...ناامید شد...پاشد نشست رو تخت...داد زدم : -گمشو کنار... ازترس مثل فنر ازجا دررفت ووایساد...آشغال اصلا نصفه شبی تو اتاق من چه غلطی می کرد ...یه نگاه به لباساش کردم ...روپوش سفید....نکنه دکتره ...شایدم بهیار...پرستارم میشه ها!!!!!من بیمارستان بودم ...؟؟؟بازم اتاقمو با دقت نگاه کردم ...تختی که روش خوابیده بودم ....میز کنار دستم ...سرمی که به دستم وصل بود... انگارواقعا بیمارستان بودم ....چه مرگم شده بود که اوردنم اینجا.....به دکتره نگاه کردم ...وایساده بود کنار پنجره رو بیرونو دید می زد ...این چه مرگش بود دیگه ...هی تند تند دستشو می کشید به صورتش ...فکر کنم چند بارم نفس عمیق کشید....آخی بدجوری ازم ترسیده بودا...می ترسید دیگه نگام کنه ..... -من چم شده ؟؟؟ مثل برق کلشو کرد طرفم ...ای وای خدا مرگم بده این داره بد دید می زنه ...الانه که درسته قورتم بده ..... اخم کردم : -جواب منو می دین یا برم ازبیرون بپرسم ؟؟؟ اومد طرفم ...سرشو اورد نزدیک ...سرمو کشیدم عقب ..با عصبانیت : -اِ...یعنی چی ؟؟؟این چه حرکاتیه آقا؟؟؟برید کنار تا داد نزدم همه رو خبر کنم ... چشماش چهار تا شد .....تو تاریکی می فهمیدم بد خورده تو پرش .....نشست رونخت ...بازم می خواستم داد بزنم که دم دهنمو گرفت : -من دکترتم ....پس آروم باش بذار کارمو انجام بدم ...فقط یه معاینه کوچولوئه.... دیگه هیچی نگفتم ...دیگه دختر خوب شده بودم...یه چیزی ازتو جیبش بیرون آورد ...وقتی روشنش کرد فهمیدم چراغ قوه اس...اشتباه نشه ....چراغای مخصوص دکترا....نورشو انداخت تو چشام ...کور شدما...ولی چون دختر خوبی شده بودم حرف نزدم ...با دستش بالا وپایین چشممو کشید وچرا غ قوه رو انداخت رو تخم چشمم ...اگه تاحالا کور نبودیم ..این یهو مون کرد رفت ...!!!!!!یه خورده که کلمو دست مالی کرد هی ازم سوال کرد هی کوتاه جواب دادم...بعدشم شروع کرد به بیست سوالی .... -اسمتو بگو ؟؟؟ -اسمم به شما ربطی نداره -باشه به من نگو ...تو ذهنت به خودت جواب بده -نمی خوام داشتم عصبانیش می کردم ...بد بهم نگاه کرد...بهتر اینم نصفه شبی وقت گیر آورده بود!!!!! والله ...با صدای آرومی گفت : -انقد رو مخم راه نرو ...اسمتو بگو بعدش کارت ندارم .. -اصلا می دونین چیه من خوابم میاد ...برید کنار ...برو کنا رآقا ...ازروتختم برو پایین می خوام بخوابم ... از رو کنار زدمشو سرمو کردم زیر لحاف تا بخوابم .... دست بر نمی داشت ...سرشو آورده بود نزدیکم ...صداشو می شنیدم : -ببین تا سوالای منو جواب ندی نمی ذارم بخوابی .... نخیر مثل اینکه این حرف حساب حالیش نمی شد ! نصفه شبی تو اتاقم که اومده ...از خواب ناز بیدارم کرده ...عین روانیا هی کلمو پیچ وتاب داده حالا طلب کارم هس ؟؟؟؟.... ملحفه رو کنار زدمو با داد گفتم : -می ری بیرون یا با داد همه رو خبر کنم بندازنت در؟؟؟ اسممو نمی گم ...زوره ؟؟؟ اصلا به توچه ها ؟؟؟ چه دکتریه میاد بالا سر مریضاش می خوابه ؟!...می دونی چیه ...من اسم ندارم ....هیچم حوصله تورو ندارم برو بیرون ....گمشو ...گمشوبیرون ... با صدای دادم چند تا پرستار ریختن داخل ....با تعجب به من واون مرتیکه نگاه می کردن ... -چی شده دکتر ؟! -دکتر حالتون خوبه ؟؟! -مشکلی پیش اومده ؟؟؟ -دکتر خانوم چرا دادزدن ؟؟؟ این دکتره رو کم داشتم ...اینام به جمعمون اضاف شدن .....دکتره یه نگاه به من کرد ...هه هه هه چقدر ازمن می ترسه ها ...داشت اشک می رخت ...اوفی ...دلم حال ....با شدت چراغ قوه شوکه دستشو بودرو پرت کرد به دیوار ...شرررررق...شکست ...بعدم با همون اشکاش رفت بیرون ...آخی راحت شدم ...بی خیال به پرستاره نگاه کردم ...سه متر دهنش باز بود....سرمو کردم زیر لحاف ...توآن ثانیه نکشید خوابم برد.
-خانومی ...خانومی پانمی شی ؟؟؟موقع داروهاته ها؟ هنوز لحافو کنار نزده بودم چشمام چهارتاشد...نکنه باز اون مرتیکه دیشبی اومده ؟؟؟ولی صداش اون نبودا.....صدا این نازکه ....یه نفس راحت کشیدم....ملحفه رو زدم کنار ...پرستاره ژکوند خندید.... -خوبی؟! سرمو به نشونه مثبت تکون دادم ... - می شه کمک کنین من بشینم ؟! اومد جلو دستاشو زد زیر بغلموبا یه کم زور خودمو کشیدم بالا... نشستم..... اما يه دفعه تمام سرم به شدت درد گرفت.....ناله بلندي کردم...بعدم مجبورشدم دوباره بخوابم .پرستاره برام مسکن تزريق کرد...... - سرت ضربه ديده شانس آوردي ضربه مغزي نشدي - چی شده مگه ؟یعنی چرا من اینجام ؟؟؟.... خودممم مونده بودم چه جوری سوالامو بپرسم ...! انگار پرستاره فهمید با خودم درگیری دارم ...به حرف اومد: -منم زیاد نمی دونم ...فقط می دونم کنار یه رو د خونه پیدات کردن ...انگار ازیه جا پرت شده بودی پایین ...می دونی چیه ...همین که مرخص شدی نذری یه خون بریز ...یه چیز پیش خدا داشتی که جون سالم به در بردی ....نه خدایی نکرده رفتی کما ...نه زیاد بیهوش بودی ....خدا به توو دکتر رحم کرده ....فقط سرت شکسته .... دستمو به سرم کشیدم ...بیخ تا بیخ باند پیچی ....حالا خدا به من رحم کرده ...به دکترم دیگه واسه چی ؟؟؟!!!!...میگم این بیمارستانه و آدماشم مخشون تعطیل بودا!!! یه چند دقیقه ای دورم ور اومد بعدم رفت بیرون ...بیکار به اطافم خیره شده بودم ...عجب بدبختی داشتیما ...کاش می شد فرار کنم ....یه چیزو رو صورتم حس کردم ....داشت قلقلکم می شد ...سرمو تند تکون دادم ...ویییزززززززز... پشه هام عجب کنه هاییئنا...عینه این دکتره دیشبی .......بازم یادم افتاد بهش ...حرکاتش یه جوری بود...نمی تونستم باهاش کنار بیام ...به عنوان یه دکتر...اصلا ملموس نبود...خب حق داشتم...نگاهش برق داشت ...مثل سه فاز می گرفتت ....یاد دیشب ودیوونه بازیام افتادم ...خندم گرفت ...چه بازی دادم دستشا....بدبخت ....چرا آخریه گریه می کرد این دیوونه ؟؟؟ به خدا هرچیشو کنار بذارما...این اشکاشو نمی تونم ...واقعا خواب نیستم ؟؟! این روانی واسه چی گریش گرفت ...حالا ما گفتیم ترسید ولی واقعا واسه چی چراغه رو کوفت به دیوار....که چی بشه ؟! اگه همه دکترا به خاطر کنار نیومدن مریضاشون انقد اعتماد بنفس داشته باشن که .... بسه بابا...به من چه ؟!ازبیکاری مخم داره ارور می ده ...یه کوفتی ام نمیارن من بخورم....زنگ کناردستمو زدم ...هه هه هه چه باحال ...خوشم اومد ...دوباره زدم .... زنگ سوم رو میزدم که یه پرستار مثل میگ میگ ...اما اخمو جلوم ظاهر شد!!! -چته خانوم ...یه بار بزنی کافیه ... خودمو زدم به اون را ه.... -اِ...؟ببخشید فک کردم خرابه ... یه نگاه اندرسفیهی بهم کرد...که حالا چه مرگت بود ؟!...گفتم: -من گشنمه ... -صبحونه روآوردن اما خواب بودی -خب حالا بگین بیارن ...دارم دل ضعفه می گیرم ... سرشو برام تکون داد ورفت ...می زنمشا...حالا که رفت ...ولی خیلی گند اخلاق بودا ....چرا هیچیکی نمیاد دیدن من ....یعنی من برا کسی اهمیت ندارم ؟!...داشتم به جاهای حساس می رسیدم که درباز شد ویه دکتر که ازظاهرش می خورد ازاون با تجربه هاس اومد تو...پشت سرشم دوتا پرستارو ...بعدشم .......باز این اعجوبه پیداش شد ...الله اکبر ...شیطونه میگه همچین داد بزن ...... نگاش کردم ...چشماش قرمز وپف داشت ...بابا این روانی می زنه ...چشم تو چشم شدیم ....اِاِ...پامی شم یه ضرب میام تو فکتا...باز یه جوری نگام کرد...سرمو چرخوندم .....نگامو ازش بگیرم بهتره ....کلا نجوری حساب کردم که این دکتره آدم نیس.....البته تازگیا به دکتریشم شک کرده بودم ....!!! اون دکتر پیرتره جلو اومد...انقد آروم لبخند می زد که آدم آرامش می گرفت ....بازلااقل یه آدم درست حسابی اینجا پیداشد ...!!!نگام کرد...گفت : -شنیدم شاگرد منو اذیت کردی... جااااااااااااااانم ؟!!!شاگرد این کی بود حالا!!! - من شاگرد شما رو نمی شناسم .... خندید...ازاون خنده های مردونه ... -پس این برگ چغندره رو بروت ؟! بعدم به اون مرتیکه اشاره کرد....پس استاد این بوده ؟!به به چه شاگردی تربیت کرده بود!!!...ازآدم به این عاقلی ..تربیت هم چین شاگردی انتظار نمی رفت ....گفتم : -ایشون شب تواتاق یه دختر تنها چیکار دارن ؟!هیچ دکتری حق نداره بالا سر مریضاش بخوابه ...تازه .... حرفمو قورت دادم ...نمی خواستم گل کاریاشو بگم ....تازه دستمو هم گرفته بود ...واویلا....!دیدم کلافه مثل دیشب رفت دم پنجره ....دیشب دست می کشید رو صورتش ...حالا دست می کشید تو موهاش ...اوه اوه چنگ نزن این بدبختارو ...کندیشون !...صدای همون دکتر خوبه اومد : -پدرام ...کنار کشیدن فایده نداره ... خب به سلامتی اسمشو هم یاد گرفتیم ....پدرام ...پدرام ...زیر لب چند بار تکرارکردم ...همون چند بار تکرارمو دکتره فهمید ...فوری گفت : -خوبه ...حالا فک کن ...ببین ...اسم کیو دیگه یادت میاد..... نامفهوم بهش زل زدم : -فک کنم ؟!... -آره ...خوب فک کن ...به مغزت فشار بیاردخترم ...دقت کن ....پای زندگیت درمیونه .... چی می گفت این ؟!...هیچی ازحرفاشو نمی فهمیدم ...باز اگه انگلیسی حرف می زد یه یس ونویشو می فهمیدیم ... گفتم : -میشه برا منم توصیح بدین من کلا چه مرگیمه که از دیشب تا حالاانقد گیر دادین ؟! همون موقع دراتاق به شدت بازشد و......یه گله آدم ریختن تو ...همه صورتا پر اشک ...همه دستمال به دست ....فقط فرقشون با عزادارا این بود که مشکی نپوشیده بودن ...به طرفم هجوم آوردن ...فک کنم دهنم سه متر باز بود....خدا جون حالا ما گفتیم ملاقاتی می خواییم نه به این شدت !!!...یه زن جوون داشت داد وبیداد را می انداخت ...البته تو نظر من جوون بود شایدم سنش از چهل بالا بود ...ولی یه جورایی خوشکل بود...نمی ذاشتن بیاد تو ...یعنی تا نیمه های راه اومد اما برگردوندنش ... هی نگام می کرد هی .... -تو روخدا بذارین بیام ببینمش ...پدرام ..پدرام تو بیا بگو بذران بیام ...آهوم چش شده ..پدرام چه بلا یی سرش آوردی .... -خانوم لطف کنید برید بیرون ...خواهش می کنم ...فعلا وقت ملاقات نیس ...بیرون لطفا... زنه جیغ می زد ...ای بابا چه آدمی بودا...خب وقتی رات نمی دن سه پیچ نشو دیگه ...به دکتر جوونه نگاه کردم ...اوووف ...بازاین آبغوره گرفت ...تو چشماش اشک جمع شده بود....تکیه داده بود به دیوار وداشت زنو نگاه می کرد...رو به استادش گفت : -میشه بذارین بیاد تو ؟!مامانشه .... -نه سرش خلوت باشه بهتره ...هنوز نمیدونه چه بلا یی سرش اومده ....ممکنه اذیت بشه یا بازم داد وبیداد راه بندازه ... بعدش رو کرد به من وگفت : -خب بریم سر وقت مریضمون... -من که چیزیم نیس ... خندید ...حتما پیش خودش میگه اینم چه اعتماد بنفسیه واسه خودش !!! - درسته اما چندتا اشکال کوچولو هس .... -چی؟! -قول میدی مثل دیشب جنجال راه نندازی وجواب منو بدی ؟؟؟ -باشه ... -خیلی خب ....اول ازاسمت شرو ع می کنیم ...ببین تو برای این که به ما ثابت کنی فراموشی نداری باید اسمتو بگی! دلم ریخت .....یا خدا ...فراموشی !!!!!...یعنی من آلزایمر دارم ؟!ولی .....ازهمینا که پیرا می گرفتن وخوب نمی شن !!! ....لبام خشک شده بود...یه بغضی تو گلوم نشست ..سعی کردم قورتش بدم ...انگار دکتره ازنگاهم فهمید ترسیدم ...دستاشو آورد جلو وگفت : -نه نه ببین ..نمی خوام بترسونمت ....این برا هرکسی ممکنه اتفاق بیفته ...برا هرکسی که مث تو به سرش ضربه خورده...ولی هنوز مطمئن نیستیم ... -من اسممو یادم نمیاد..... -فک کن خوب فک کن ... -ولی من ازدیشب تا حالا ....من حتی نمی دونم ...من هیچی نمی دونم ...ازهیچی خبر نداشتم ... -خب به خاطر حالت ممکنه که توجهت کم شده باشه ...اما الان یه خورده ...دقت کن ....اسمتوچی ؟یادت میاد...؟! فکر کردم .............مث کامپیوتر تمام مغزمو زیر ورو کردم .......نتیجشم ....بد جور ارور می داد...آخه اگه من یه چیزی یادم بود که لااقل می گفتم چرا ننه بابام کنارم نیستن ؟!اصلا چرا من مامان بابا ندرام ؟....سرمو تند تند تکون دادم ...گریم گرفته بود...هیچی یادم نبود ...ازگذشتم حتی یه تصویر ...یه نشون هم تو مغزم نبود که نبود... یهویی بلند زدم زیر گریه ....دستامو حائل صورتم کردمو باریدم : -یادم ..نیس ...هیچی ..ی ...یادم ...نیس ....نیس ... دکتره جلو اومد ....دستامو ازرو صورتم برداشت ...دیدم اون دکتر جوونه کلافه ازاتاق زد بیرون .......یکی از پرستارا دنبالش بیرون رفت ....صدای دکترو شنیدم : -اگه گریت تموم شه باهم حرف می زنیم .... اشکامو پاک کردم ...گفتم : -دیگه گریه نمی کنم ... -آفرین ....تو جای دختر خودمی ....دوس ندارم ناراحتیتو ببینم ...ببین دختر خوب ...توبه سرت ضربه خورده...فراموشی که الان حدس می زنیم هم به خاطر همینه ...قبل از فراموشی ...ممکن بود هربلایی دیگه هم سرت بیاد..ضربه ی سر شوخی بازی نیس ...تو باید خدارو شکر کنی که زنده ای ....هرچند این فراموشیتم زود ازبین میره ....ببین ممکنه فراموشیت تاچندماه دیگه حتی چند هفته دیگه برگرده ...بستگی به خودت واطرافت داره ...باید هم خودت بخوای هم کمکت کنن...همیشه هفتاد هشتاد درصد فراموشی ها یر که دراثر ضربس زود برمی گرده بخصوص توی جوونا ...اون ده بیست درصدشم احتمال داره که .... حرفشو ادامه نداد وبا لبخند گفت : -من مطمئنم تو حتما خوب میشی ...پس ناامید نشو...دیگه هم گریه زاری راه ننداز...همه اطرافیانتو قبول کن ...هرچی می گن خوب گوش کن وسعی کن یه نشون ازتو حرفاشون پیدا کنی ...یه چیزی که حافظتو برگردونه ...فقط هیچ وقت ناامید نشو ...خدا بزرگه ... چشمام سیاهی می رفت ...خدایا چی می شنیدم ....این چه بدبختی بود گذاشتی تو کاسمون ؟!...بدون اینکه بخوام اشکام ریخت ....دکتره که ازحرفای پرستار فهمیدم فامیلش پارسائه ...نگام کرد: -ببینم تا حالا داشتم برا دیوار حرف می زدم ؟پس توصیه هام چی شد؟! -نتونستم جلوشونوبگیرم ...می ترسم .. -نشد دیگه ....نشد ...گفتم ناامیدی خودش بدترین چیزه ...الان هیچیت نمی گم اما وقتی خوب خودتو خالی کردی سعی کن اعتماد بنفستو ازنو بسازی ...یعنی فکر کن هیچ اتفاقی نیفتاده ...من ازتوو اون دکتر جوونت مطمئنم .... بعدم یه خورده دستور به پرستاره داد ورفت بیرون ....هنوز مونده بودم که من و دکتر جوون چه ربطی به هم داشتیم ؟؟!!!!!............
دلم می خواست بخوابم ولی ازبس خوابیده بودم دیگه نمی تونستم حتی چشمامو رو هم بذارم .به اتاقم ووسایلش چشم دوختم .فکر کردم اصلا من تو کدوم شهرم ؟؟؟کجایی ام ؟!واقعا فراموشی گرفتم ؟!آخه چرا ؟!نزدیک رودخونه چه غلطی می کردم ؟!نکنه روستایی ام ؟! این جور که اینا می گن خارج شهر بودم دیگه ...خب حتما توروستا زندگی می کردم ...شایدم رفته بودم سر زراعت با چوب زدن تو سرم ...نه بابا پرستاره می گه سرت خورده بوده به یه سنگ ..بعدم با چوب بزنن تو سر من بی آزار که بگن چی ؟!... ...دختر جون مغزت تعطیل شده ....دختر ؟!...عزیزم من اسم دارما ...خب اینو که همه دارن ..منتها مشکل تو اینه که نمی دونی اسمت چیه ؟!...حالا تاصبحم زور بزنیا نمی فهمی ...وااااایییی عین این مامان بزرگا شدم .....!!!!یعنی اسمم چیه ؟!....خب می تونی اینو خودت انتخاب کنی ؟!..هوم ؟!.....ببین انگار ازاول به دنیا اومدی منتها با یه جثه غول نه نی نی ...اسمتم بگو برات عوض کنن....یا مثلا همون صدات بزنن ...بعد کم کم بابا ننتم می شناسی ....بعد گذشته رو که نمی دونی سعی می کنی به یاد هم نیاری خب ؟!....اینا چیه می پرونی ؟!!همه دارن خودشونو می کشن که من گذشتمو یادم بیاد بعد تو می گی برو با آلزایمرت خوش باش ....نه گوش بده من چی میگم ...آلزایمر که نیس فراموشیه .....خب حالا هرچی ....دیگه خفه شوحوصلتو ندارم ...بی تربیت .... سرمو تکون دادم ...مثل دیوونه ها داشتم با خودم حرف می زدم .ازبس تو این بیمارستانه دلگیر بود.یه نگاه شیطون به زنگ کردم .بعدم فوری فشارش دادم این دفعه پرستاره رو عصبانی نکردم .دودقیقه بعد یه پرستاراومد تو اتاقم : -کاری داشتی عزیزم ؟! -میشه من برم تو محوطه ؟!دلم گرفته -نمی دونم بذار ازدکترت بپرسم .فامیلش چیه ؟! بُه حالا خوب شد!من اسم خودمم نمی دونم اسم دکترمو ازسر قبرم بیارم ...یهو با شوق رو به پرستاره کردم : -آها ...فک کنم پارسا...آره دکتر پارسا -ایشون که فقط یه مهمون بودن یه ساعت دیگه پرواز دارن وا رفتم : -کجا ؟! -سوییس -پس چرا اومد منو مداوا کنه ؟! -خب دکتر شایان فر دعوتشون کرده بود ببینم اسم دکترتونمی دونی ؟! بعدم نگاه به بالاسرم کرد.اسم وفامیلمو که خوند زود گفت : -تو...یعنی شما همسر دکتر شایان فری ؟!اصلا حواسم نبود.....ب...ببخشید الان می رم صداشون می کنم .... گوشام تیر کشید ......همسر دکتر شایان فر.....همسر دکر شایان فر....همسر دکتر شایان فر......یعنی من شوهر داشتم ...اونم دکتر....دکتر شایان فر کی بود؟!...چرا پس نیومد بالا سرم ؟...چرا کسی به من درست نمی فهمونه اینجا چه خبره ....شاید اومده بالا سرم خواب بودم ...شایدم نمی خواد خودشو بهم نشون بده ...شایدم تو انقد تعطیلی که برنمی گردی اسمتو که بالا سرته ببینی !!!!!!!! با وحشت سریع برگشتم رو دیوار پشت سرمو نگاه کردم ....با ماژیک قرمز نوشته بودن ...خطشم نستعلیق بود...فکر کنم البته ...ولی خوشکل بود...آهو شایان فر.....آهو...آهو....اسممه ؟!...خب یهو می ذاشتین غزال که خوشکل تر بود!!! می خواستیم اسم انتخاب کنیما...امان ازدست این پرستاره ....شایان فر...فامیلم باحاله ...دوسش دارم ...بهتر ازاسممه ...تازه فامیلمم که شبیه دکترمه ...یعنی شبیه فامیل دکترمه...یعنی همون شوهرم ؟!...همون که پرستار گفت ؟!...خب فامیلش عین منه این یعنی شاید اقوامم باشه ...خب کی میتونه فامیلش شبیه من باشه ...بابا...غزال خانم فکرنکنی بهتره .داری می گی شوهرا....آها درسته خب پس شاید داداشمه ...می زنمتا شوهر بابا شوهر!!! آمریکا که نیس داداشت شوهرت شه !!!...هان ...حتما محرم نیس دیگه ...مثلا عمو هم میشه فامیلش مثل من باشه ...خنگه عموکه محرمه ...نه صبر کن عمو محرمه اما پسر عمو که نیس ...هوووم شاید این همسر ما پسرعمومه که فامیلش شبیهمه ؟؟؟!!!.....آفرین ...غزال خانم ترشی نخوری یه چیز می شیا ...آلزایمری هستیا ولی حالیته چی به چیه ...نخیرم آلزایمر نه فراموشی ...خب حالا چه بهش بر می خوره ... با خودم درگیری داشتم که در اتاقم باز شد... خب موقعی که آدم فوق العاده عصبانیه باید چه غلطی بکنه که داد نزنه واون دکتره جوون با زبون خوش بره بیرون ؟!؟! ...با چشمای فوق العاده چپ شده بهش نگاه می کردم ...یعنی چی هی ولش می کردن عین کش تمبون می پرید تو اتاق من ؟!...اونم منی که هیچ ازاین خوشم نمی یومد...اومد جلو ...اخم کرده بود ....زیاد نگام نمی کرد انگار حالیش بود ازش بدم میاد...لباسامو از تو کمد کنار دستیم بیرون آورد..لباسامو انداخت جلوم بعدم بدون اینکه نگام کنه رفت طرف سرومم ...همون جور که داشت لولشوتنظیم می کرد با همون اخمش گفت : -بپوش ...تا یه ساعت دیگه مرخصی .... بااین که ازش خوشم نمی یومد ولی خبر خوب آورد... تو دلم عروسی گرفته بودم .... دیگه حوصله اون بیمارستان رو نداشتم....دلم می خواست برم ...حالا هرجا ..فقط برم بیرون ...بیرون این اتاق نحس .... رو به دکتر ه گفتم : -دکتر شایان فر تو بیمارستانه ؟! نگام کرد....باز ازاون نگاها....همین جوری زل زده بود تو چشام ...چرا این انقد بدمنو نگاه می کنه بابا هیزی ام حد داره به جون جدت ....انقدم مظلوم نگاه می کرد که هرکی نمی دونست فکر می کرد عاشق شیداس این بابا...بالاخره دست از سرومم که دیگه خدارو شکر داشت تموم می شد برداشت واومد نزدیک ...بسم الله ...همینو کم داشتم ...نه بمون سرجات همون سِرومو تنظیم کنی بهتر ه ...ولی اومد نزدیک ....صداش ازته چاه درمی اومد : -چیزی یادت اومده ؟! ببینم تصویروصورت یه نفر یا حرفای کسی یادت اومده ؟! -نه ...فقط ...اون پرستاره ... -پرستاره چی ؟! -بهم گفت تو زن دکتر شایان فری چشماش تو دوسه ثانیه گرد شد...یه جورایی عصبانی شد ...ولی زود به حالت معمولی برگشت ....بازم دستشو کرد تو موهاش ...منم هرچی بدم میاد ازاین حرکتش هی جلو من تکرار می کرد....کلافه شده بود خواستم بازم بپرسم ...من باید خانوادمو می شناختم ... اما اون زودتر گفت : -کدوم پرستار ؟! -من نمی شناسمش -قیافشو بهم بگو -میشه بگین به قیافش چیکار دارین ؟ -اون نباید توچیزی که بهش ربط نداشت دخالت می کرد -چه دخالتی؟! اون فقط به من گفت شوهرداری اونم دکتر شایان فر...خیلیم ازش ممنونم ... پوزخند زدزیر لبی گفت : - معلوم میشه ...مگه دستم بهش نرسه بی توجه گفتم : -من خانواده دارم ؟! نگام کرد ...یه کم که زل زد تو چشام گفت : - دوس داری ببینیشون ؟! -نمی دونم -پس هروقت آماده بودی اونوقت می بینیشون -من الان کجا می رم ؟! -خونه خودت -خونه خودم یعنی کجا ؟! من تو کدوم شهرم ؟! دستمو آورد بالا ،چشب رو دستمو کند،سوزن سروموآروم ازدستم بیرون کشید ودرهمون حال گفت : - شهری که تو الان توشی اصفهانه ...خونتم همین جاست ...درواقع خونه همون شوهرت - دکتر شایان فر؟! سوزن وسرومو اندخت تو سطل زباله و نگاشو انداخت بهم ...حس می کردم هنوزم پوزخندشو حفظ کرده ...گفت : - لباساتو بپوش میام بهت سر می زم - من ازتون سوال کردم
به طرف در رفت ...بازم گفتم : -من می خوام ببینمش برگشت به طرفم ...نگاهش که تا مغز استخونم فرو می رفت .....بعدم گفت : -مطمئنی اگه بیاد سرش داد نمی زنی ؟! -نه ...خب اگه شوهرم بوده ...یعنی نباید ...سعی می کنم که باهاش کنار بیام -نگاهای سردتو تحمل نداره -بهش بگین اگه مرد بود لااقل یه بار می اومد من بشناسمش ...من حق دارم من حافظمو ازدست دادم ولی اون چی ؟! چرا خودش نمیاد حرفاشو بزنه ؟! چرا هی شمارو می فرسته بالا سرم ؟چرا نمیاد بهم بگه من کی بودم چی شدم ؟!به خدا خسته شدم دیگه ... اشکام جلوی دیدموگرفتن ..یه کم تار می دیدم ..ولی نذاشتم فرو بریزن ...دکتره یه لبخند زد...قیافش باز شد..با این که ازش بدم می اومد ولی فوق العاده چشمای خوشکلی داشت ...عسلی تیره .. .یه جورایی با پوستش همخونی داشت ...پوستش نه تیره بود نه روشن اما چشمای درشتش با یه حالت خمار تو صورتش اول ازهمه جلب توجه می کرد ...وقتی ام می خندید برجستگی لباشو به خوبی نشون می داد...دماغشم که نه عملی بود نه گنده ...مناسب مناسب .... وقتی دید دارم صورتشو بررسی می کنم گفت : -یه کم فک کن ...نمی خوام به مغزت فشاربیاری ولی تو بالاخره حافظتو بدست میاری بهتره خودت کمک کنی ... -چه جوری آخه ؟! -الان به خانوادت بگم بیان مشکلی نداری ؟! -می ترسم ...آخه هیچی یادم نیس...اگه ..اگه جلوشون بد شه چی ؟! -اونا خانوادتن بد وخوب کمکت می کنن که خوب شی نگرانیتو کمتر کن بالاخره باید باهاشون کنار بیاری -دکتر شایان فر هم میاد ؟! با تعجب نگام کرد ...بعدم ریز خندید...واقعا خوشکل می خندید...غزال جون ازاین بدت می اومد دیگه ؟!؟...خب بدم می اومد ...خوشکلیشو که نمیشه انکار کرد....باشه بابا فلسفه نباف ! گفت : - نه ولی اون دوس نداره خاطر وضعیتت اشک بریزی ...براهر آدمی این چیزا ممکنه اتفاق بیفته ...گفت بهت بگم همیشه مواظبتم ... به دکتره نگاه کردم ...بازم همون نگاه ...بابا، شایان فر گفته تو چرا حس می گیری انقد بد نگاه می کنی ؟؟! ...اگه شوهر ما شوهر بود که همچین آدم هیزی رو بالاسرمون نمی فرستاد...انقد ترسوئه که حتی نیومد منو ببینه...دکتریش تو سرش بخوره ایشالله ....چرا نیومد ببینه زنش چه بلایی سرش اومده ...جهنم اگه من شانس داشتم که فراموشی نمی گرفتم ....واقعا فراموشیم داشت دیوونم می کرد .نمی دونم چقدرگذشته بود که دکتره ازاتاقم رفته بود بیرون ولی من هنوزم به بدبختیم فکر می کردم !!! -سلام سرمو بالا کردم ...یه پسر جوون ...سنش کم می خورد ...تیپ خوبی داشت ...جین سورمه ای یخی با بلوز اندامی وتنگ آبی نفتی ...آستیناشوبالا تا زده بود .موهاش فشن بودوعینک دودیشو رو موهاش گذاشته بود.تودستشم یه سوییچ ماشین دیدم ...همین جوری داشتم بررسیش می کردم که یهو چشم تو چشم شدیم ...اونم راحت نه گذاشت نه برداشت گفت : -فک نمی کنی یه چیز رو یادت رفت نگاه کنی ؟! نامفهوم نگاش کردم ...بدون این که بخنده دستشو برد زیر یکی ازپاهاش وپاشو آورد نزدیک صورتم ...هی من سرمو عقب می کشیدم هی اون پاشو نزدیک تر میکرد : -نترس بابا بو نمی ده تو کفشه ...تونگاه کن کفشه رو ببین .. به کفشش نگاه کردم وبعدم به خودش با نگام می گفتم تو روانی ؟!!!! گفت : -ببین کفشم آل استاره ...رنگشم سورمه ای سفید شمارشم ببین کَفِش نوشته 40 بازم سرمو کشیدم عقب ...اونم پاشو آورد پایین ومثل آدم ایستاد : -چرا لال شدی حالا؟! حافظت رفته اون زبون لامصبت که نرفته -خیلی بی ادبی آقا خندید...نه قهقهه می زد .....بامزه بود ...وقتی می خندید یه چال گونه کوچولو تو لپ سمت چپش فرو می رفت ...پوستش سفید بود...عین برف ...صورتش گرد بود چشماشم درشت اما مشکی ...مژه هاش عین دخترا بود ...بلند وفر....ابروهای کشیده اما نه زیاد حلال...بینی قلمی ...انگاری عمل کرده بود ...سربالا وکوچولو...اَه دخترونه می زدا...لباشم عین دماغش کوچولو بود...قیافش خیلی بامزه بود ...میشه گفت آدمو جذب می کرد...خنده هاشم که تمومی نداشت روبهش گفتم : - سیرک که نیس همین جوری سرتونو انداختین اومدین تو ...بعدم برام هر وکر می کنین ....برو بیرون آقا درحالی که سعی می کرد نخنده گفت : -توروخدا بذار ازت فیلم بگیرم خوب شدی نشونت بدم کلی بخندیم -یعنی چی آقا؟! ازمن فیلم بگیرین که چی بشه اصلا کی گفته شما بیایین اتاق من ؟! -جوش نیار حالا ...الان مامانت میادا یهو ساکت شدم ...مامانم ؟...کاش زود می اومد ...چقد دلم می خواد یکی باشه همه چی رو برام تعریف کنه ...صدای پسره اومد : -آهو .... نگاش کردم ...اسممو می دونست !!!پس واقعا من آهو بودم !!! بعله واقعا غزالی آهو خانم ! نمی خندید ولی لبخندی رو هم که داشت تلخ بود : -آهو به جون پدرام ...وقتی فهمیدم زنده ای بقیه پول تو حسابمو نذر کردم به خیریه ...بقیه همون پولی که می خواستی برا تولدت بکشی بالا ...آخرم برا سلامتی خودت نذر کردم ...همش فدای یه تار موت آبجی گلم .... چهارچشمی نگاش می کردم ...چشماش اشکی بود ...چقدر یهویی تغییر کرد گفتم : -تو داداشمی ؟! میون اشکاش خندید ...دماغشو بالا کشید وسرشو بالا داد یعنی نه ...گفتم : -پس چرا گفتی آبجی گل ؟! -دختر عمومی آبجی گل ...تو دختر عمومی اما یه جورایی به هم محرمیم با تعجب بهش نگاه کردم ...می خواستم بیشتر تو ضیح بده اما خودش زود گفت : -کم کم همه چیزو می فهمی -پس چرا مامانم نمیاد؟! -الان می رم میارمش ازاتاق رفت بیرون ...تو این فکر بودم که این پسر عموم چقدر بامزه بود...ازش خوشم اومده بود...چه کسایی داشتم من ودرواقع هیچ کس رو نداشتم ...!!!!! دلم خیلی گرفته بود ...با این که می دونستم تنها نیستم اما تنهایی رواحساس می کردم ...وضعیت من مثل یه مهمون غریبه بود که وارد یه خانواده میشه و...حالا به هردلیلی مجبوره با اونا زندگی کنه ...وقتی نمی شناسیشون وقتی نمی دونی حتی گذشتت چی بوده وچه اتفاقایی افتاده ...وقتی فکر می کنی تازه به دنیا اومدی وقتی همه رو حتی مادرتو غریبه بدونی درواقع همون لغت تنها رو می تونی خوب درک کنی ! نمی دونم چه گناهی کرده بودم که سرنوشتم به اینجا کشیده بود ولی واقعا برا یکی مثل خودم سختترین وضعیت بود...یاد حرفای دکتر پارسا افتادم ...شاید فقط دوسه بار اومد بالاسرم اما....حرفاش رفتاراش ...آرامشی که با انرژی مثبت بهت وارد می کرد ...هیچ کدومو یادم نمی ره ...زود اومد وزود رفت ...تو اون بیمارستان لعنتی فقط اون بود که آدم حساب می شد ...البته ازنظر من !!! ضمیر ناخوادگاه ...ببین آهو تو باید حرفای دکتر پارسارو خوب تمرین وتکرار کنی ....ذهن تو یه معجزه اس ...حافظت یه گنجه ...تو یه گنج رو ازدست دادی وحالا باید تلاش کنی که بازم بدستش بیاری ....در روی زمین چیزی بزرگتر از انسان وجود ندارد و درانسان چیزی بزرگتر ازذهن!!! ذهن انسان از دو قسمت مجزا ساخته شده ....نه "تشکیل" کلمه ی بهتریه ...ضمیر ناخوداگاه وضمیر خوداگاه ....قسمتای کلی ذهن ما همین دو هستن ...اولی یعنی همون ضمیر ناخوداگاه فقط تو بیداری وبه هوش بودن انسان فعاله ...اعمال ارادی انسان بدست همین ضمیر کنترل میشه ،وظیفه هاشم فقط فکر وتجزیه تحلیل وهمون ریاضی فیزیک خودمونه که مخ آدمو تلیت می کنه ....البته تصمیم گیری وواستدلالای ما،آخرشم نتیجه گیریامون ازهمین قسمت خوداگاه نشات می گیره ...اما خب انسان فقط این قسمت رو گرفته اون یکی رو ول معطل !!! درحالی که همه ی قسمت مهم ذهن انسان رو ضمیر" ناخودا گاه" تشکیل می ده .... می تونیم بگیم نام علمیش ضمیر ناخوداگاهه درحالی که "شعور باطن "هم نام دیگه ای ازاین ضمیره بسیار مهم یا معجزه ی انسان هاست .....
-آهو مامانت باتوئه حواست کجاس ؟! مثل برق ازجا پریدم...اصلا حواسم به دور و برم نبود ...پسر عمویی که اسمشو نمی دونستم باهمون خانم به نسبت جوون کنار تختم ایستاده بودن ...قبلا دیده بودمش ...خوبه لااقل اینو یادم می اومد ....!!!آب دهنمو قورت دادمو نگاهشون کردم ....ازسر استیصال به پسر عموی تازم !!! شاید ازش کمک می خواستم ...نمی دونم نگاهمو فهمید یانه ولی فقط سرشوتکون داد...با اون زن جوون یه نگاه بین هم رد وبدل کردن وبعدهم پسره رفت بیرون ...همین یکی امیدم بودا...کجا گذاشت رفت آخه ؟!....نمی دونستم تو اون وضعیت چه غلطی کنم ؟!...به زنه نگاه کردم ...آروم آروم اشک می ریخت ....می گفتن مادرمه ....نه آهو بگو مامان ...همون غزال بگی بهتره آهو رو دوس ندارم ....ولی آخه ...هنوز اسمش برام ملموس نیس ...یعنی ....قلبم داره تاپ تاپ می زنه ...اشکاش خیلی خوشکله ...چشماشم ! نگام می کنه ...چیزی نمی گم چیزی نمی گه ...چقدر اشک داره آخه ...دونه دونه مثل شبنم ازچشمش می چکن پایین ،بعدم آروم سر می خورن سرمی خورن تا ......یاروی لبش فرود میان یا روی شالش! من احساس نداشتم ولی اون ...من حافظه نداشتم ولی اون .....پس من واقعا گنج نداشتم ولی اون .....همه اینارو داشت واوضاع رو درک می کرد !من نداشتم ودرک نمی کردم ! باید حرف می زدم ...سعی کردم مثل آدم حرف بزنم ...نه این که بپرم به طرف ...با صدایی که ازته چاه درمی اومد گفتم : -راس می گن شما مامانمی ؟! یهو چشماشو روبه من برگردوند...اشکاش رو گونه های سرخ شدش سر می خوردن ....کم کم میون گریه لبخند زد ...یه لبخند قشنگ ....دلم یه جوری شد ...خودمم دلم می خواست گریه کنم ...بغض رو خوب می دونستم چیه ...یعنی تو اون مدت ازنزدیک لمسش کرده بودم ...بغض تنهاییی...وقتی اشک جمع شده تو چشمامو دید...لب تختم نشست وسرمو تو بغلش گرفت .بوی عطرش پیچید توی دماغم ....عطرش شیرین بود ...یه عطر خوش بو....با انعکاس صداش تو گوشم اشکام ریخت پایین : -آهوی مامانی چرا انقد عوض شدی ؟!چرا برات غریبه شدم ؟! نمی دونم چرا ...اما اشکام می ریخت ...اون بغض ترکیده بود ...اشکامم دنبالش ...من نمی شناختمش ...اصلا انگار اولین دفعه دیدمش ولی ...اگه واقعا مادرم نبود ...اگه واقعا مهرش به دلم نبود ...اونوقت این جوری تو بغلش با عطرش آروم نمی شدم !!! من ساکت بودم اون ادامه داد: -نگات عوض شده آهو...تو هیچ وقت منو سرد نگاه نمی کردی ...تو هیچ وقت خندتو برام حروم نمی کردی ...ببین نگام کن ...من همونم که وقتی می اومدم تو مدرست دوستات می گفتن خواهرته ؟!...من همونم که وقتی غم داشتی صنگ صبورت بودم من همونم که دوستات بهم حسودی می کردن همون که می گفتی همیشه عاشقتم می گفتی آتوساااااااا من کی شوور می کنم ازدستت راحت شم ؟؟؟...... یادته ؟!آره یادته خودم بهت رانندگی یاد دادم بعدم دوروز نگذشته نشستی پشت فرمون ودِ گاز بده ...تو می خندیدی ومن داد وهوارمی کردم ...تو بازم می خندیدی وقربون صدقم می رفتی ...من بد وبیراه می گفتم وتو.....آهو ...آهوی مامان چه بلایی سرت اومد عزیزم ؟! انگار دیگه نمی تونست ادامه بده بغضش شکست وگریش شدید تر شد....سرمو ازرو سینش برداشتمو دست بردم اشکاشو پاک کردم ...آروم بهش گفتم : -گریه نکنین من خوب می شم ... دستمو گرفت ...یه بوسه داغ ...دستم آتیش گرفت ...بغضمو قورت دادمو لبخند زدم بهش ...اونم متقابل اشکاشو پاک کرد وخندید : -پدرام گفت مرخصی دیگه می خوای کمکت کنم لباساتو بپوشی ؟ -نه خودم می تونم بازم خندید: -اگه الان همه چیزو یادت بود می گفتی آتوساااااااااا تو فک می کنی من چلاغم ؟!...منتها الان رو می گیری شیطونی نمی کنی -واقعا من با شما اینجوری حرف می زدم ؟ -باورت نمیشه ؟!! -آخه ...یه کم بی ادب نبودم ؟؟؟!!! ازته دل خندید...گفت : -نه عزیزم ...خودم دوس داشتم باهم انقد صمیمی باشیم دلم نمی خواست هیچ وقت باهام غریبه باشی ..برا همینم طوری بارت آوردم که اول ازهمه منو دوست خودت بدونی نه مادرت ... -چه جالب ...دیگه چی ؟!دوس دارم بیشتر ازخودم وگذشتم بدونم -خب اونو که می فهمی ...خوب میشی همه رو یادت میاد ایشالله ...ولی الان تو پاشو آماده شو بریم خونه بعد تا بتونم برات تعریف می کنم ... سرمو تکون دادمو اون رفت بیرون تا من لباسامو عوض کنم ...حالم کاملا خوب بود ..فقط ...مشکل من همون ضمیر ناخوداگاه بدبختمون بود...درواقع ما شعور باطن نداشتیم ....یعنی بی شور بودیم ؟؟؟؟؟!!!!! بالاخره ازبیمارستان مرخص شدمو با یه گله آدم برگشتم ...هیچ کدومو نمی شناختم فقط می دیدم یه خورده آدم صورتمو شلپ شلپ می بوسن ...یا گل بهم می دادن یا ازم آویز می شدن ...اون وسط من فقط مامان جدیدمو تازه می شناختمو با همون پسرعموم !ناگفته نمونه که وقتی رسیدم خونه حسابی ازم استقبال کردن ...قبل ازاینکه به آدما نگاه کنم محو خونه شده بودم ...لامصب مثل قصر می درخشید ....خیلی خوشکل بود تو حیاطش انقد سر سبز وپر چمن بود که دلم می خواست همون رو چمنا بشینم !!!ازوسط چمنا هم یه ردیف سنگ فرش رد شده بود ...بعدم به پله های ساختمون میرسید که دور وبرش پر چراغ بود...درواقع کل حیاط انقد نورانی بود که همه چیز رو خوشکل ترکرده بود....
بالاخره از حیاط ردمون کردن ورفتیم داخل ...منم که عین ندیده ها فقط این ور و اون ور ودید می زدم ...یه ساختمون دوطبقه ...یه سالن شیک وبزرگ که از وسطش یه راه پله طولانی طبقه دوم رو به پایین وصل می کرد...وسیله هام همه خوشکل ...به ظاهرش می خورد خونه خر پولا باشه ...!!! مامان جدیدم همه جا دنبالم بود خوشحال بودم تنهام نمی ذاره ...داشتم بهش علاقه مند می شدم یا شایدم علاقه ای که ازقبل وجود داشت دوباره داشت تو دلم جوونه می زد وکم کم رشد می کرد... همه ما آدما از هرچی دل بکنیم ازاین واژه نمی تونیم ...یه واژه ....یه کلمه ...نه... یه اسم چهار حرفی که وقتی رو زبونا میاد همه دلشون غنج می ره ...من که جای خود داشتم تو اون همه آدم غریبه یکی که خودشو مادر معرفی کنه وهمه جا هوامو داشته باشه خب معلومه که تو تنهایی وبی کسیم دوس دارم بهش پناه ببرم ..... وقتی خوب همه جارو دید زدم ...بقیه نشستن رو مبل ومن ومامانم رفتیم بالا که هم اتاقمو بهم نشون بده هم اینکه لباسمو عوض کنم ...مامان دریه
مطالب مشابه :
رمان روز های بی کسی 3
رمان روز های بی کسی 3 - میخوای رمان بخونی؟ رمان روز های بی رنگی و بلند و باریک زیاد
رمان روز های بی کسی پایانی
رمان روز های بی کسی سرمو کج کردم که به بچه بگم هر رنگی دوست داره انتخاب کنه یهو
رمان روز های بی کسی 8
رمــــان ♥ - رمان روز های بی کسی 8 - میخوای رمان بخونی؟ یه مایع رنگی داره روصورتم می ریزه
تاوان بوسه های تو 13
روتختی شیری رنگی از نایلون بیرون کشیدم و روی تخت مرتبش کردم سرم و بین رمان روز های
رمان گیسو قسمت بیبست و هفتم
رمان های زیبا و نیمکت رنگی. توی همین چند روز یعنی عید با اطلاع قبلی به اتفاق
رمان ابی به رنگ احساس من - قسمت آخر
رمان های موجود در و بادکنک های رنگی به شکل و کم خوابی های این مدت ولی یه روز اریا با
پست دهم رمان ازدواج به سبک کنکوری
به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر روز رمان های شکوفه های ریز سفید رنگی تزیین
برچسب :
رمان روز های رنگی