رمان عشقم رو نادیده نگیر(9)



با دیدن صورت تعجب زده ی ارسلان, کمی خودم رو جمع و جور کردم اما

سعی نکردم از بحث خارج شم. نمی خواستم ارسلان راجع بهم فکر بدی

بکنه. به همین خاطر ادامه دادم:

- خیلی دوست دارم این دختری که دل پسرخالمو برده , رو ببینم.

لبخندی زد که باعث شد دوباره چال گونش دیده شه:

آرش:- عکش رو دارم... میخوای ببینیش؟

ذوق کردم... نمی دونم چرا خیلی دوست داشتم ماریا رو بشناسم... شاید

چون میخواستم ببینم کی دل این پسرخاله ی چشم رنگیه منو برده. با

خوشحالی به دستش که به سمتم دراز شده بود, خیره شدم. عکسش

رو از دستش بیرون کشیدم و بهش خیره شدم.

وای خدای من چقدر ناز بود... کمی دقیق تر به عکس خیره شدم.

نیمرخ دختری با چشمهای آبی دریایی که از همونجا میتونستم مظلومیت

رو توی چشمهاش بخونم... موهای مشکی.. براق براق و پوستی شفاف

چیزی که توی عکس منو بیشتر به خودش جذب کرده بود, حالتشون بود.

حنده ی آرش که چال گونش پیدا شده بود و ماریا که سرش رو توی همون

گودی فرو برده بود.از دیدن اون حالت ضعف کردم. چی می شد ارسلان هم

منو اینقدر دوست داشت؟ چی می شد اینا همش خواب بود...که الان از

خواب بیدار می شدم و همه چیز درست بود؟ چی می شد این زندگی

فقط به یک سال ختم نمی شد؟ با یاداوری این قضیه ناخوداگاه یخ کردم.

با ترس به ارسلان که بیخیال از همه جا با لبخندی محوی به عکس خیره


شده بود, خیره شدم. نه من نمی تونستم به راحتی اونو از دست بدم.


لعنت به ارسلان...لعنت به من که عاشقش شدم. چرا به حماقتم فکر

نکردم؟ مگه من نمی دونستم فقط قراره یکسال همخونه اش باشم؟

با حسرت نگاه آخرم رو به عکس انداختم و به طرف آرش گرفتمش. با بغض

خفیفی که توی گلوم گیر کرده بود, گفتم:

-دختر خیلی نازیه...امیدوارم خوشبخت شین

قبل از آرش, ارسلان اونو از دستم بیرون کشید. با تعجب بهش خیره شدم

ولی اون بیخیال به عکس خیره شد. با حرص بهش خیره شدم. چی توی

اون عکس اونقدر توجهش رو جلب کرده بود؟


با حرص از جام بلند شدم و بی توجه بهشون , به طرف آشپزخونه راه افتادم

هیچ کس توی اشپزخونه نبود و این منو خوش حال کرده بود.

سرم رو بین دستهام گرفتم. حدود دوماه از یک سال گذشته بود و فقط ده

ماه مونده بود. چرا به اینجاش فکر نکردم؟ چرا بدون فکر خودم رو انداختم

توی چاه؟ حتی دیگه بابا هم متقاعد شده بود ولی من باز کار خودم رو کردم

به خیال خودم همه ی این کارا واسه ی بابا بود ولی ته دلم اینو نمی گفت

نمی دونم چند دقیقه گذشته بود که با صدای شنگول سروناز به خودم

اومدم:

سروناز:-خرس...پاشو!

با حرص نگاهش کردم و گفتم:

-چیه؟ چرا اینقدر شنگولی؟

با خنده گفت:

-اول مشتلق میخوام!

بی حوصله گفتم:

-سروناز حوصلتو ندارم میگی چی شده یا نه؟!

سروناز:- ایش ایش ... چقدر بی ذوقی تو..خدا به داد ارسلان برسه

چجوری تورو تحمل می کنه؟!

با عصبانیت از جام نیم خیز شدم که سریع گفت:

-باشه بابا غلط کردم...نزن منو!...خواستم بگم فردا داریم میریم کوه!

با این حرفش نزدیک بود کلمو بکوبم به دیوار... یه دفعه زد زیر خنده!

اینبار با عصبانیت نمک پاشی که روی میز بود رو برداشتم و محکم به

طرفش پرت کردم. از شانس قشنگ من صاف خورد تو ملاجش... ای حالم

جا اومد دختره ی پرحرف!

در حالی که سرش رو میخاروند گفت:

- بیشعور درد بگیری...همه خواهر دارن ما هم آره!

بعد با حرص از آشپزخونه خارج شد. بی توجه دوباره سرم رو بین دستهام

گرفتم. خدا به دادم برسه. سرم خیلی درد می کرد. انگشتهام رو محکم روی شقیقه ام

فشار دادم. انگار یکی داشت توی سرم سوزن فرو می کرد. با کرختی از

جام بلند شدم و به طرف کابینت ها رفتم. کابینت هارو یکی یکی چک

می کردم ولی دریغ از یه مسکن! بعد از چک کردن کابینت ها , به طرف

کشو ها هجوم بردم... تا حالا همچین سردردی سراغم نیومده بود... تقریبا

تمام وسایل رو بیرون اوردم و پخش زمینشون کردم. هرچی بینشون دنبال

بروفن گشتم پیدا نکردم.انگار اب شده بود رفته بود تو زمین!

از طرفی سردردم کلافم کرده بود از طرف دیگه ای هم پیدا نشدن یه

مسکن حرصمو دراورده بود! با حرص روی زمین نشستم و به قرص هایی

که روی زمین ولو شده بودند, خیره شدم.

- دنبال چی میگردی؟

با صداش به طرفش برگشتم و به چشم های تعجب زده اش خیره شدم.


خواست دوباره چیزی بگه که با دیدن قیافه ی زارم, حرف توی دهنش ماسید.

با نگرانی مشهودی که سعی داشت پنهانش کنه, گفت:

-چی شده؟

با این حرفش دوباره نگاهم رو به قرص های پخش شده ی روی زمین

دوختم. اینبار با کلافگی کمی بهم نزدیک شد و گفت:

- این چه ریختیه واسه خودت در اوردی؟

هیچی نگفتم. نمی دونم چرا توی اون لحظه لال شده بودم. کمی به طرفم

خم شد و در حالی که دستش رو روی پیشونیم قرار می داد, با تعجب

گفت:

-چرا اینقدر داغی؟!

دیگه بیشتر از اون تاب نیاوردم و با صدای زاری گفتم:

- سرم!

با این حرفم ناخوداگاه نگاهش به سمت قرص ها سر خورد. کنارم زانو زد و

با دقت بهشون خیره شد. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که دستشو دراز کرد

و از بینشون یکی رو برداشت. توی اون موقعیت هم نمی تونستم تعجبم

رو پنهان کنم. از جاش بلند شد و بعد از پر کردن لیوان ابی دوباره به طرفم

برگشت. لیوان رو به طرفم دراز کرد. با تعجب بیشتری به قرص خیره شدم.

من خودم رو کشتم اما چیزی پیدا نکردم. چطور اون توی چند ثانیه پیداش

کرد؟ نکنه میخواد چیزخورم کنه؟ با این فکرم به خودم خندیدم. درست بود

که ارسلان ازم متنفر بود اما نمی تونست قاتل باشه. به دنبال این فکرم

لیوان رو ازش گرفتم و قرص رو باهاش سر کشیدم.

ارسلان: - من میرم ماشین رو بزنم بیرون.تو هم آماده شو ... امروز به اندازه

کافی خسته شدی!

و از آشپز خونه خارج شد. با این حرفش واقعا تعجب کرده بودم. باورم نمی

شد این همون ارسلان باشه! اون الان به من گفت به اندازه ی کافی خسته

شدم. یعنی نگرانم شده بود؟ با این فکر خوشی عمیقی زیر پوستم دوید.

با صدای نگران مامان به خودم اومدم و بهش خیره شدم

: - خدا مرگم بده... سارینا چرا اونجا نشستی؟

نمی دونم چی توی قیافم دید که زد توی صورتش و گفت:

-خاک به سرم چرا رنگت پریده؟!

لبخند کمرنگی به نگرانی بیش از حدش زدم و گفتم:

- هیچیم نیست...چرا بیخودی نگران میشی ؟

چشم هاش رو ریز کرد و درحالی که به طرفم می اومد, گفت:

- فکر کردی اونقدر پیر شدم که نتونم این چیزا رو تشخیص بدم؟

دستش رو روی پیشونیم گذاشت.

- داری توی تب می سوزی اون وقت می گی هیچیت نیست!

بعد ادامه داد:

-امشب بهتره همینجا بمونین

با این حرفش سریع گفتم:

-ارسلان داره ماشین رو میبره بیرون

مامان:- خب بهش میگم که نزنه...تو هم بهتره بری استراحت کنی.

سعی کردم ناراحتیم رو بروز ندم... چاره ای جز گوش دادن به حرف مامان

نداشتم هر چند که دلم می خواست برم خونه!

با کرختی از آشپزخونه خارج شدم و راه اتاقم رو پیش گرفتم. با مسکنی

که ارسلان بهم داده بود, سردردم کمتر شده بود ولی هنوز اجساس

سوزش کمی توی شقیقه هام حس می کردم. بدون معطلی خودم رو

روی تخت انداختم. نمی دونم چند دقیقه گذشته بود که صدای ارسلان و

مامان رو کنار در اتاق شنیدم. صداشون هر لحظه نزدیک تر می شد .

اونقدر گیج بودم که نمی فهمیدم چی می گفتند. با باز شدن در اتاق و

نزدیک شدن شخصی بدون هیچ عکس العملی سعی کردم بخوابم ولی

هنوز چند ثانیه نگذشته بود که یک لحظه احساس کردم از جا کنده شدم

اونقدر گیج و منگ بودم که حتی چشم هام رو باز نکردم.

کم کم همه چی برام مبهم شد و به خواب عمیقی فرو رفتم.


نمی دونم ساعت چند بود که با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم. بدون اینکه

نگاهی بهش بندازم, دستم رو دراز کردم و قطعش کردم. دوباره سرم رو روی

بالشت گذاشتم ولی هوز چند ثانیه نگذشته بود که دوباره صداش بلند شد


با حرص توی جام نیم خیز شدم و بهش خیره شدم. با دیدن شماره ی

ارسلان چشمام تا آخر باز شد. قبل از اینکه قطع شه سریع دکمه ی تماس

فشردم و نزدیک گوشم بردمش.

صداش توی گوشی پیچید:

- زود باش آماده شو ... پایین منتظرتم

قبل از اینکه قطع کنه با گیجی گفتم:

- واسه چی آماده شم؟

با صدایی که نشون می داد عصبیه گفت:

- عمو اینا قرار کوه گذاشتن...سروناز باید بهت گفته باشه!

و قطع کرد. زیر لب فحشی نثارش کردم و موبایلم رو روی اباژور تقریبا پرت

کردم. بیشعور زورش میده دو کلام حرف بزنه. خواستم از جام بلند شم که

ناخوداگاه حواسم به اطرافم جمع شد. من توی اتاق خودم چیکار می کردم؟

تا اونجایی که یادم بود من توی خونه ی خودمون خوابم برد. با فکری که به

ذهنم رسید چشمام گرد شد! نکنه...

با صدای بوق بلند ماشین به خودم اومدم و سریع از روی تخت بلند شدم.

لباس های ورزیشم رو پوشیدم و کوله ام رو برداشتم. با تمام سرعتی که

داشتم تا پایین رو تقریبا دویدم .حتی نزدیک بود یه بار هم از روی پله ها کله

پا شم!

***
کوله ام رو روی شونه ام جا به جا کردم و به کسایی که اومده بودند خیره

شدم. علاوه بر خانواده ی ما, خانواده ی ارسلان هم اومده بودند. یعنی با

وجود خاله و خانوادش حدود 10 , 11 نفری می شدیم. نمی دونم بابا و عمو

چی با هم رد و بدل کردند که بعد از چند دقیقه راه افتادند. با راه افتادن بقیه,

من هم پشت سر ارسلان, کنار سروناز راه افتادم. اونقدر آهسته حرکت می

کردم که حتی سروناز هم دیگه ازم جلو زد.بیخیال مشغول دید زدن اطرافم

شدم. همینجوری که به اطرافم خیره شده بودم ناخوداگاه محکم به کسی

برخورد کردم که باعث شد پخش زمین شم. با حرص در حالی که لباس هام

رو می تکوندم گفتم:

- مگه کوری ؟!!



هیچ صدایی نشنیدم. فکر کنم بدبخت از لحن حرف زدنم شوکه شده بود!

- منم اگه جای تو بودم و عین ندید بدید ها به اطرافم زل زده بودم و حواسم

هم به هیچ جا نبود, مطمئنا همین رو می گفتم!

با تعجب سرم رو بالا بردم و به پوزخندش خیره شدم. اون الان به من چی

گفت؟ گفت من ندید بدیدم؟ با جلو اومدن دستش برای کمک, نگاه حرص

بارم رو به اطرافم دوختم. بخاطر افتادنم, تعدادی نگاهشون این طرف بود.

ناخوداگاه با فکری که به ذهنم رسید , خنده ی کمرنگی روی لبم نشست.

درحالی که لباس هام رو می تکوندم, بی توجه به دستش که دراز شده

بود بلند شدم. با لبخندی که حاکی از پیروزی بود, نگاهم رو به دستش که

الان مشت شده بود دوختم. می تونستم عصبانیت رو توی چشم هاش

بخونم ولی بی توجه با همون لبخند ژکوندم از کنارش رد شدم و راه افتادم.

اونقدر از این کارم خوشحال شده بودم که حتی اگه جایزه ی نوبل رو هم

بهم می دادن , اینقدر خوشحال نمی شدم. مطمئن بودم با کاری که کرده

بودم, کارم رو بی جواب نمی زاشت ولی همین که ضایع شده بود, برام

کافی بود. با ملحق شدن به بقیه , دیگه با ارسلان روبرو نشدم.

بعد از حدود 4 ساعت کوهنوردی, بالاخره بزرگترها هم رضایت دادند و

تصمیم این شد که از همونجا برگردیم. اونقدر از کوه بالا رفته بودیم که دیگه

احساس می کردم هر آن پاهام بی حس شه و از کوه پرت شم پایین ولی

خدا رو شکر این اتفاق نیفتاد. حتی سروناز و آتا هم اونقدر غر غر کرده

بودند که صدای بقیه هم دراومده بود و باعث شده بود تا اخر سرکوفت بقیه

رو تحمل کنیم. خودم هم که مثل جوجه اردک زشت دنبالشون راه افتاده

بودم حتی جیکم هم در نمی اومد. ترجیح می دادم بجای غر زدن از طبیعت

اطرافم لذت ببرم. اونقدر محو اطرافم شده بودم که از بقیه عقب افتاده بودم.

حتی صدای سروناز که صدام می کرد رو هم نمی شنیدم. با ضربه ای که

به شونم خورد, سریع یه خودم اومدم و به قیافه ی عصبی سروناز خیره

شدم.

سروناز: - یه ساعته دارم صدات می کنم کجایی تو؟؟

- بیخیال...خب الان بگو

سروناز: - اه! حرص ادمو در میاری تو!

بعد در حالی که سعی می کرد مثل من اروم قدم برداره گفت:

- سارینا تو چرا امروز اینقدر کم حرف شدی؟

- خب ترجیح میدم به جای گوش دادن به خزعبلات تو و هدر دادن وقتم(

اینو با لحن مسخره ای گفتم), از اطرافم لذت ببرم!

با حرص گفت:

- اوه اوه خانوم وقت شناس شما از این کارا هم بلد بودی؟؟

نیشخندی زدم و گفتم:

- تا چشت دراد!

احساس کردم چیزی خواست بگه که ناخوداگاه سر جاش وایستاد.


با تعجب

مثل خودش سر جام وایستادم و بهش خیره شدم. حواسش اینجا نبود و

با قیافه ای شوک زده به جایی خیره شده بود. از این رفتارش واقعا ترس برم

داشته بود. مسیر نگاهش رو دنبال کردم که به گوشه ی دنجی رسیدم.

کمی دقیق تر نگاه کردم. با دیدن دختر و پسری که دست تو دست هم

چیزایی می گفتن, با ترس دوباره نگاهم رو به سروناز دوختم. پلک هاش پی

در پی می پرید و این عصبی بودنش رو نشون میداد. اولین بار نبود این

اتفاق براش پیش می اومد... هر وقت به شدت عصبی می شد پلک هاش

می پرید. الان هم یکی از اون مواقع بود ولی تنها چیزی که ازش سر در

نمی اوردم دلیلش بود. دوباره نگاهم پی شون معطوف شد. اینبار نگاه هر دو

شون این طرف بود. دختره با تعجب و پسره... پسره نگاهش یه جورایی

گنگ بود. اینبار صبر رو جایز ندونستم و با سرعت خودم رو بهش رسوندم

در حالی که توی بغل گرفته بودمش با ترس گفتم:

- سروناز چی شدی؟ چرا یهو اینجوری شدی؟

از لرزش خفیف شونه هاش فهمیدم گریه می کنه. درست بود که اونجا

جاش نبود ولی بی صدا شروع کردم به نوازشش. دوباره نگاهم رو به همون

نقطه ولی با این تفاوت که الان کسی اونجا نبود, دوختم. حسم می گفت

این همون پسره ای بود که سروناز درموردش گفته بود. ولی اون دختره

چی؟
با یاد اوری مکانمون سریع به اطرافم خیره شدم.خداروشکر جز معدود

نفراتی که اونا هم سرشون به کار خودشون گرم بو, کس دیگه ای نبود.

اینبار نگاهم رو به جلوم چرخوندم. شک نداشتم که گم شدیم چون دیگه

حتی خبری از ارسلان و ارش نبود... یعنی اونقدر حواسشون پرت بود که

متوجه ما نشدن؟ سروناز درحالی که اشک هاش رو با پشت دستش پاک

می کرد گفت:

- شرمنده... نمی دونم چرا یهو حالم بد شد

اونقدر ذهنم مشغول گم شدنمون بود که هیچی نگفتم و به اطرافم چشم

دوختم تا حداقل نشونه ای یا چیزی از راهمون گیرم بیاد. سروناز که اونطور

منو کلافه دید با صدای گرفته ای گفت:

- چی شده سارینا؟

- فکر کنم گم شدیم

به دنبال این حرفم بی معطلی دستش رو گرفتم و دنبال خودم به طرف

پایین کوه کشوندمش. خب خدا رو شکر مقصدمون پایین کوه بود... حداقل تا

اون جاش رو می دونستم بقیش رو هم خدا کریمه..شاید تا اونموقع یه

سرنخی گیرمون اومد. واقعا از عقل خودم تعجب می کردم. با اینکه راه رفت

و برگشتمون یکی بود و ما یکبار هم اومده بودیم, اما بازم هیچی از اون راه

رو یادم نمی اومد... حتی سروناز هم همینطور . اون حتی حرف هم نمی

زد... پووووف!

فکر کنم حدود یک ساعت گذشت که بالاخره تونستم ماشین بوگاتی

ارسلان رو از میان ماشین های دیگه تشخیص بدم. حسم مثل کسایی بود

که بعد از مدتی چیز با ارزشی که دنبالش می گشتن رو پیدا کردند...

دقیقا عین حس بچه ای که بهش ابنبات داده میشه, خر کیف شده بودم.

با خوشحالی پریدم و گفتم:

- وای خدا پیداشون کردم!

با دیدن قیافه ی دمغ سروناز پوفی کشیدم و سعی کردم ضدحالی که بهم

خورده بود رو نشون ندم... خودم رو نزدیک ماشین رسوندم... همه به جز

ارسلان و آرش اونجا وایستاده بودند. اولین نفری که چشمش به ما خورد

آنا بود. با صدای پر از حرصی که با نگرانی همراه بود گفت:

- شما دو تا کجایین یه ساعته؟؟

اوه اوه چه توپشون هم پره... حالا خوبه اینا ما رو جا گذاشتن و کسایی که

گم شده بودن ما بودیم! با این حرفش مامان کمی نزدیک تر اومد و گفت:

- پس ارسلان و آرش کجان؟

- مگه قرار بود اونام همراه ما باشن؟

مامان: - شما که گم شدین ارسلان گفت میان دنبالتون بگردن. بهشون هم


گفتم نمی خواد بچه نیستن پیداشون میشه ولی اون گفت من سارینا رو

می شناسم خیلی دست و پا چلفتیه!

با تعجب به مامان که لبخند محوی روی لبش بود خیره شدم. اون الان چی

گفت؟ یعنی ارسلان به من گفته بود دست و پا چلفتی؟ با حرص درحالی

که ناخون هام رو محکم توی مشتم می فشردم زیر لب گفتم:

- مرتیکه ی بیشعور... به من میگه دست و پا چلفتی!!

همونطور که عصبی طول ماشین رو طی می کردم , برای خودم هم نقشه

می کشیدم.فقط دلم می خواست قیافش رو وقتی که منو می بینه, ببینم!

اونوقت نشونش می دادم دست و پا چلفتی کیه!!

با فکری که به ذهنم رسید , لبخند شیطانب زدم و رو به همه گفتم:


با فکری که به ذهنم رسید , لبخند شیطانب زدم و رو به همه گفتم:

-میشه یه خواهشی ازتون بکنم؟

بابا با کنجکوی بهم خیره شد که با همون نیشخند گفتم:

- میخوام وقتی برگشتن هیچکس خبر اومدنم رو بهشون نده

بی توجه به خنده هاشون و تا سف مامان که به خنده همراه بود, داخل

ماشین نشستم. بخاطر شیشه های دودی ماشین , کسی نمی تونست

داخل رو ببینه. با تصور قیافه ی ارسلان خنده ای روی لبم نشست. هنوز

چند دقیقه نگذشته بود که قامت ارسلان از دور نمایان شد. از همون جا هم

دلم براش ضعف رفت...چقدر خواستنی شده بود! سعی کردم این فکر ها رو

از خودم دور کنم. کمی بیشتر بهش دقیق شدم... انگار کلافه بود. آرش هم

داشت چیزی کنار گوشش می گفت که فقط سرش رو تکون میداد. معلوم

بود حواسش اصلا به حرف های ارش نبود! تا چشمش به سروناز افتاد,

لبخندی زد و چیزی در گوش آرش گفت که آرش هم نگاهش به این طرف

افتاد... دیگه کاملا بهمون نزدیکه شده بودند .فقط دعا می کردم لو نرم چون

باعث می شد خیلی خیط شم!

ارسلان: - مثل اینکه شما دوتا هم پیدا شدین!

فقط امیدوار بودم سروناز چیزی رو لو نده... هنوز چند ثانیه نگذشته بود که

با ادایی که سروناز دراورد, چشمام تا حد اخر گرد شد.

با زانو جلوی پای ارسلان افتاد و با هق هق که شک نداشتم واقعی بود, زار

زد:

-ولی سارینا که با ما نیست! نگو که پیداش نکردین؟! بعد در حالی که

اشک هاش رو با پشت دستش پاک می کرد, روش رو به طرف بقیه که با

دهن باز نگاهش می کردند, کرد و گفت:

- مامان تو یه چیزی بگو!

واقعا نمی دونستم از این کاراش تعجب کنم یا بخندم...لامصب چقدر هم

خوب فیلم بازی می کرد. اصلا باورم نمی شد همین سروناز که تا الان دمغ

بود, این ادا ها رو از خودش در بیاره. اینبار نگاهم رو به مامان که مردد مونده

بود دوختم. آخرش هم به طرف و گفت:

-آروم باش سروناز...مطمئنم پیداش میشه بچه هم که نیست که حداقل

بگیم گم شده...بیست سالشه...گریه نکن عزیزم.

با حرص به مامان خیره شدم... اینم مامانه ما داریم آخه؟ اینقدر بیخیال؟

یعنی اگه واقعا گم می شدم همینا رو می گفت؟؟

سروناز: - د آخه نمی فهمین شما... سارینا اگه می خواست پیدا شه, تا

الان شده بود! مثل اینکه حالیتون نیست... سه ساعته پیداش نیست!

و خودش رو توی بغل مامان انداخت. با خنده بهشون خیره شدم.اونقدر

جدی بازی می کردند که هیچ کس حتی نمی تونست شک کنه! اونقدر هم

صدای سروناز بلند بود که چند نفر توجهشون به این طرف جلب شده بود

و با دلسوزی بهش خیره شده بودند. با نزدیک شده قدم های محکم و

عصبی ارسلان به طرف ماشین, از ترس نزدیک بود قالب تهی کنم! نکنه

فهمیده؟ وای اگه لو رفته باشیم آبروی نداشتم میره! با ضربه ی محکمی

که به کاپوت ماشین خورد و پشت سرش صدای عصبی ارسلان که گفت:

- لعنتی!

چشمام رو که از ترس بسته بودم, باز کردم و بهش خیره شدم.

دستی توی موهاش کشید و گفت:

-خب الان کجا می تونیم پیداش کنیم!

سروناز: - توی ماشین!

این یعنی فیلم بازی تموم! نگاهی به قیلفه ی گیج ارسلان انداختم و در

حالی که سعی میکردم خنده ام رو جمع کنم, دستگیره رو فشردم و از

ماشین پیاده شدم. وای خدا چقدر قیافه هاشون باحال شده بود. سعی

کردم قیافه ی بیخیالی به خودم بگیرم. گفتم:

-ای بابا دیرمون شد نمی خواین راه بیفتین؟

خودم هم از حرفم خندم گرفته بود ولی به هر جون کندنی بود خودم رو نگه

داشتم.به قیافه ی ارسلان خیره شدم.داشت با دهن باز نگاهم می کرد.

بقیه هم که عین چی خودشون رو ول داده بودن و میخندیدند... کم کم رنگ

نگاهش تغییر کرد و عصبانیت جای خودش رو به قیافه ی شوک زده اش

داد. درحالی که با عصبانیت دست هاش رو مشت کرده بود گفت:

- همین الان راه میفتیم!

بدون هیچ حرفی سوار شد و در رو محکم بست. به قیافه ی نگران مامان و

سروناز که حالا از روی زمین بلند شده بودند خیره شدم و با زدن لبخند

کوچیکی خیالشون رو بابت ارسلان راحت کردم. با اینکه کمی ترسیده

بودم ولی سعی کردم با فکر اینکه هیچ غلطی نمی تونه بکنه, داخل

ماشین نشستم و به روبروم خیره شدم. منتظر نموند بقیه راه بیفتن

محکم پاش رو روی گاز فشار داد و ماشین رو با صدای بدی از اونجا دور کرد.

با ترس کمی به صندلی چسبیدم و گفتم:

-آروم تر لطفا!

انگار چیز بدی گفته باشم پاش رو بیشتر روی پدال فشار داد...توی دلم به

خودم بابت کارم لعنت فرستادم.

اه سارینا تو که میدونی این دیوونه اعصاب درست و حسابی نداره...پووووف!

بادیدن سرعتش نزدیک بود قلبم بیاد تو حلقم!!...280 ... اینبار ضربان قلب

من هم بالا رفته بود... واقعا ترسیده بودم... با صدای آرومی گفتم:

-تروخدا یواشتر...

با صدای بلندی داد زد:

- خفه شو! تو نمی خواد به من بگی چیکار کنم!

با ترس خودم رو توی صندلی مچاله کردم...قلبم عین گنجشک میزد

کمی بهم خیره شد. نفسش رو با حرص بیرون داد و یک دفعه پاش رو روی

ترمز گذاشت که محکم به شیشه خوردم...آخ سرم...

با عصبانیت از ماشین پیاده شد. نفسم رو با اسودگی بیرون دادم و بهش

خیره شدم.راستش حالا که فکر می کنم می بینم خیلی زیاده روی کردم

به این نتیجه رسیده بودم که سر به سر ارسلان گذاشتن اصلا به نفعم

نخواهد بود! بعد از چند دقیقه تکیه اش رو از ماشین برداشت و بدون هیچ

حرفی این بار با سرعت اروم تری راه افتاد


مطالب مشابه :


رمان عشـــقم رو نادیده نگیر(2)

رمان رمــــان ♥ - رمان عشـــقم رو نادیده نگیر(2) رمان عشـــقم رو نادیده نگیر(2)




رمان عشقم رو نادیده نگیر(6)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(6) زن عمو به طرف جمع رفت و با صدای بلندی که سعی در جمع کردن




رمان عشقم رو نادیده نگیر(7)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(7) ا گیجی تکونی خوردم و لای یکی از چشم هام رو باز کردمو با دیدن فضای




رمان عشقم رو نادیده نگیر(9)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(9) با دیدن صورت تعجب زده ی ارسلان, کمی خودم رو جمع و جور کردم اما




رمان عشقم رو نادیده نگیر(5)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(5) زیر لب ایشی گفت و روبروم روی یکی از مبل ها




رمان عشقم رو نادیده نگیر(4)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(4) یک هفته گذشت و من هنوز به خونه ی خودم بر نگشتم.مامان و بابا هم تعجب




رمان عشقم رو نادیده نگیر(8)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(8) با حرص نگاهم رو از بیرون گرفتم و به ساعتم خیره شدم. به مامان قول




رمان عشقم را نادیده نگیر(20)

رمــــان ♥ - رمان عشقم را نادیده نگیر رمان عشقم را نادیده نگیر رمان عشـــقم رو




رمان عشقم را نادیده نگیر(26)

رمان عشقم را نادیده نگیر(26 اگه یکم مردونگی تو جودت مونده سراغم رو نگیر منم لطف می




رمان عشقم رو نادیده نگیر 31

رمان عشقم رو نادیده نگیر 31 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه رمان عشقم رو نادیده نگیر 31.




برچسب :