شاه کلید 7
با اومدن من خانم
خدری و پسرش بلند شدن. با خانم خدری دست دادم و برای پسرش سری تکون دادم و
نشستم کنار پریسا. من الان یه سوال برام پیش اومده!!! مامانم داره برای
امین زن میگیره دیگه!؟ پس یه سوال دیگه! اینا اینجا چیکار میکنن؟! نکنه رسم
جدید اینه که دختره بره خواستگاری؟!از این فکرم خیلی خنده ام گرفت ولی لبم
رو به دندون گرفتم تا خنده ام رو کنترل کنم. امین هم بهم نگاهی انداخت و
طوری که انگار فکر منو خونده باشه خنده اش گرفت. پسر خانم خدری، که فکر کنم
اسمش امیر بود با تعجب به من و امین نگاه میکرد... مامان هم هی به ما چشم
غره میرفت و به خانم خدری لبخند میزد تا مثلا توجهش رو به اون جلب کنه نه
به ما... یکم به امین نزدیک تر شدم و با صدای زمزمه واری در گوشش گفتم:ـ امین نمیخوایی یه چایی برامون بیاری؟!امین اینبار بلند
خندید که مامان یه چشم غره بهمون رفت. تو طول مهمونی من و امین ساکت نشسته
بودیم و منتظر بودیم تا حرف مامان با خانم خدری تموم بشه و بره سر اصل
مطلب... رفتارشون یکم مشکوک بود. پریسا هم مثل ماست نشسته بود و به گلای
قالی خیره شده بود... دیگه باورم شده بود اینا اومدن خواستگاری امین!!!!بعد از چند دقیقه مامان بهم گفت:ـ رزیتا پاشو یه چایی بریز بیار پذیرایی کن از مهمونا!!!نمنه؟! مگه من نوکرشونم!؟ اصلا به من چه خواستگاری امینه ، من باید چایی بیارم؟! جلل جالب!!!اما چون حق اعتراض نداشتم بلند شدم و رفتم سمت اشپزخونه.شش تا استکان کمر باریک گذاشتم تو سینی(مگه چقدر میخوان چایی بخورن خبرشون؟!)همینطور که اهنگی
زیر لب زمزمه میکردم به سالن هم نگاه میکردم تا ببینم بقیه تو چه حالین و
چایی هارو هم ریختم تو استکان... رو انگشتای پام وایستادم تا ببینم چیکار
میکنن چون پریسا داشت با امین حرف میزد... تو حال خودم بودم که احساس کردم
دستم با شدت سوخت!جیغ اروم و ناشی از درد کشیدم:ـ آییــــــــی!!!!! ای تو روحت!!!سریع دستمو گرفتم زیر شیرآب... خیلی بدجور میسوخت... صدمرتبه به خودم فحش دادم! خاک تو سرم کنن که حتی بلد نیستم یه چایی بریزم!!!مامان و امین سراسیمه وارد اشپزخونه شدن و نگاه مامان روی دستام لغزید... با نگرانی نگاهم کرد و گفت:ـ چی شد رزیتا!؟ چه بلایی سر خودت اوردی؟!ابروهام از شدت درد بهم گره خورده بودند و اخم کرده بودم... در همین حال که دستم زیر شیر آب بود گفتم:ـ هیچی مادر من! داشتم چایی میریختم دستم سوخت!نگاهی بهشون کردم که امین با دستش اشاره کرد که خــــــــــــاک تو سرت!!!!! با خنده گفتم:ـ مامان! بیا اینم از داداشم!!! به جای اینکه بگه اشکالی نداره میگه خاک توسرت!!!مامان ـ خب راست میگه دیگه بی عرضه ای از بس!!!به!!!!! بیا اینم
مامانه ما داریم؟! خدایا مصبتو شکر!!! دستام هنوزم می سوخت. شیر آبو بستمو
سریع رفتم تو اتاق و یه شال پیچیدم دور دستم!!! بعد دوباره اومدم تو
آشپزخونه و چاییارو ایندفعه با دقت تمام ریختم و با هزار زور و زحمت بردم
سمت سالن... خاک تو سرم آبروم جلو اینا رفت! الان میگن این دختره عرضه هیچ
کاری رو نداره! اول به خانم خدری چایی تعارف کردم...یکم خیره خیره نگاهم
کرد و چایی رو برداشت!!! ایـــی خبرت خب زودتر! خسته شدم!!! تو دلم هی با
خودم غر غر میکردم... بعد از اون به پریسا و امیر و مامان و امین...خودمم که از خیر
چایی خوردن گذشتم!!! همینطور که بقیه حرف میزدن منم به دیوارا زل میزدم و
هر دقیقه میرفتم تو فکر و میومدم بیرون! دوباره رفتم تو اوج زل زدن به
دیوارا که یهو مامانم گفت:ـ رزیتا خانوم با شما هستن!با گیجی نگاهی به جمع انداختم و گفتم:ـ کی من؟!مامانم اروم یکی زد رو دستش و لبش رو با دندون گزید و اشاره کرد که اره... با من و من گفتم:ـ ببخشید چی؟!خانم خدری خندید و با لحن کنایه آمیزی گفت:ـ گفتم که ماشالا بزنم به تخته کدبانویی هستی واسه خودت رزیتا خانوم!!!الان این به من تیکه انداخت نه؟!لبخند کم جونی زدم و با همون لحن کنایه امیز بهش گفتم:ـ مرسی اما نه به اندازه پریسا جون!!!ایول زدی تو هدف!!! برای اینکه پریسا اصلا خونه داری اش خوب نیست!!! اونم مثل من چلفتیه!!! با اون عینکش!!! خانم خدری یکم خودشو جمع و جور تر کرد و رو به مامانم با یه لبخند تصنعی گفت:ـ خب دیگه زهره جون خوشحال شدیم!و از جاش بلند شد و به پریسا و امیر هم اشاره کرد و گفت:ـ دیگه ماهم بریم الان آقا میان زشته خونه نباشیم!!! با اجازه خوشحالم شدم!مامان هم بلند شد و مشغول تعارف کردن شد:ـ نه تورو خدا! میموندید حالا! شام در خدمت باشیم!!!خدری ـ نه دیگه عزیزم! باید بریم بچه ها هم کار دارن!مامان ـ باشه مهتاب جون بازم یه سر بیاین پیش ما... بعد هم همدیگرو بوسیدن و ماهم ازشون خداحافظی کردیم و رفتن خونه خودشون!وقتی رفتن من شالمو با شدت دراوردم و پرت کردم رو مبل و گفتم:ـ آخییییییییییییش! راحت شدیما...با این حرف من مامانم یهو از کوره در رفت و سرم داد کشید:ـ دختر این چه حرکاتی بود میکردی؟! این چی بود که گفتی؟! آبرومو بردی دختر!!!!خندیدم و گفتم:ـ حقش بود! خیلی پر فیس و افاده بود!!! مامان دیدی بهم تیکه انداخت!؟مامان استغفراللهی زیر لبش گفت و رفت تو اشپزخونه!!!کلا خوشم میاد به من محل نمیذارن! انگار من چغندرم!!! با فکر فردا که قراره چه اتیشی بسوزونیم کلی تو دلم عروسی گرفتم و لبخند شیطنت امیزی زدم و زمزمه کردم:ـ یاسمن خانوم بچرخ تا بچرخیم! اینقدر بچرخ که سرگیجه بگیری بدبخت عقده ایه دو بهم زن!!!بعضی وقتا واقعا
بچه میشم! مامانم بهم میگه فقط هیکل گنده کردی و اون عقلت هنوز بچه اس!!!
خب من دوست دارم بچگی کنم! دلم میخواد یاسمنو اذیت کنم به خاطر تمام کارایی
که باهام کرد... اگه این بچگیه پس دلم میخواد بچه باشم... من اینطوری
خوشم... کسی هم نمیتونه جلومو بگیره... من دختر سرکشی هستم... عمرا اگه
بدیای کسی رو بی جواب بذارم!!! با اینکه میگن ببخش، اما من نمیتونم هربار
که بخشیدم بیشتر سواستفاده شد...از روی مبل بلند
شدم... تصمیم گرفتم برم تو کوچه قدم بزنم... مانتو شلوار بیرونمو پوشیدم و
از مامان و امین خداحافظی کردم و خیلی ساکت و آروم از خونه خارج شدم...
انگار که اصلا اونجا نبوم... بعضی وقتا از تنهایی خودم دلم میگرفت... کاش
میشد تنها نباشم...دوباره با دیدن کوچمون سر ذوق اومدم...یادش به خیر تو
این کوچه،همیشه با ارمینا و مهرناز میرفتیم و با مسخره بازی و دست انداختن
پسرا سرگرم میشدیم... اما چقدر زود گذشت... هیچ وقت باورم نمیشد از عشقم رو
دست بخورم!!! همیشه این من بودم که پسرا رو مسخره میکردم و ککمم نمی گزید
اما حالا نوبت خودم بود. سپهر دستم انداخت و مسخره ام کرد.هه! عشقم! سپهر
گند زد به واژه عشق. عشق؟! خیلی وقته با این حس سر و کار ندارم... انگار
احساس و رحم از صفاتم حذف شده... اروم، اروم تو کوچه قدم میزدم و به فکر
فرو میرفتم... دلم هوای آسمونو کرده بود... رفتم سمت درختی که نزدیکم بود و
بهش تکیه دادم و سرم رو ، بالا گرفتم و به آسمون آبی خیره شدم... همیشه
خیره شدن به سقف، چه سقف آسمون، چه سقف سفید خونمون، بهم آرامش میده...
نگاه کردن به آسمون آبی ولی پر غبار، بهم دلگرمی میداد... دل منم غبار
گرفته... هنوز تا عید خیلی وقت مونده تا دلمو بتکونم تا خالی از غبار
بشه... اینقدر با دقت به آسمون نگاه میکردم که انگار با یک لحظه غفلت، چیز
مهمی رو از دست میدم... یا شایدم با نگاه کردن به آسمون تمام رنج و دردامو
فراموش میکنم!! نمیدونم اما هرچی هست اینو میدونم که همین الان، ارامش خاصی
تو تمام وجودم رخنه کرده که حاضر نیستم با هیچی عوضش کنم... تو همین لحظه
ابرای تیره، آسمون رو ابری و تیره کردن... هه!!! تازه اول پاییزه اما قراره
بارون بیاد... وای خدا جونم بارون... با بارون این غبارا هم از دل آسمون
پاک میشه... پس دل من چی؟! تا کی باید غبارآلود باشه؟ رزیتا الان وقتشه...
با خودت عهد کن... تو تازه 17 سالته... چیز زیادی رو از دست ندادی... تو
باید از اول شروع کنی... این بار سرمو گرفتم پایین و نگاهمو به کفشام
دوختم... لبخند تلخی زدم... هیچ کس نمیدونه اما من هنوزم عکسای سپهر رو نگه
داشتم... به خاطر همینه که نتونستم کامل فراموشش کنم. سرمو خیلی محکم
گرفتم بالا و خیلی مصمم تو دلم به خدا گفتم:ـ خدا جونم! قول میدم... قول میدم که این بار واقعا فراموشش کنم... قول میدم... خودت کمکم کن...میخوام محکم باشم.....تو همین حین بغض
اسمون شکست و رعد برق زد که باعث ترسیدنم شد و جیغ کوتاهی کشیدم!!! اما از
این هول شدنم خنده ام گرفت و شروع کردم به خندیدن...آسمون شروع به باریدن
کرد...دلم میخواست هم پای آسمون گریه کنم... اما همین الان به خدا قول داده
بودم که محکم باشم! دستامو که مشت کرده بودم و از دو طرف باز کردم و از
زیر درخت بیرون اومدم و رفتم وسط کوچه... حالا کاملا زیر بارون بودم... مثل
یه مجسمه زیر آسمون خدا ایستاده بودم و دستامو باز کرده بودم و سرم رو تا
جایی که ممکن بود بالا گرفته بودم و چشمامو بستم... مثل کسی که عطش داشته
باشه و دنبال آبی برای سیراب شدن میگرده، میذاشتم قطرات بارون خیسم کنن...
تو این چند سال هیچ وقت یه همچین حسی نداشتم... گرمم بود و قطره های خنک
بارون که روی پوست و لباسم به نرمی مینشستن، حس خوبی رو بهم القا میکرد...نفس عمیقی کشیدم و
هوای تمیز رو وارد ریه هام کردم... تو حال خودم بودم که با صدای فریاد
مامان چشمامو باز کردم و به پنجره ساختمونمون نگاه کردم.... مامان ـ وایــــــــی خدا مرگم بده!!! بیا بالا رزیتا زود باش!!! شدی موش آب کشیده!!!از همون پایین داد زدم:ـ مامان جون الان میام یکم دیگه صبر کن امدم!!!نمیشنیدم چی
میگفت اما میدونستم داره غر غر میکنه... دلم میخواست بیشتر زیر بارون
بمونم... من تازه این حس خوب رو پیدا کرده بودم نمیخواستم به این راحتیا از
دستش بدم... فقط چند لحظه! دوباره سرمو بالا گرفتم تا بارون بیشتر صورتمو
خیس کنه... میدونستم سرما میخورم اما اهمیتی نداشت!!! بازم یک ماشین مزاحم
آرامشم شد... با بی حوصلگی برگشتم به سمت صدا که دوباره گفت:ـ هویییی! دختر عاشقیا!!!به مردی که پشت فرمون بود نگاه کردم و زمزمه وار گفتم:ـ دلت خوشه ها!!! فارقم...فارق...با تعجب نگاهم
کرد... حتما تعجب کرده بود که با خودم حرف میزنم... چندتا بوق زد که به
خودم اومدم و از جلوی ماشین کنار رفتم... دیگه نمیتونستم بیشتر از این
پایین بمونم چون سردم شده بود و شروع به لرزیدن کرده بودم.... قدم هامو تند
کردم و به سمت ساختمون راه افتادم... زنگ زدم و در و باز کردن... سوال
آسانسور شدم و دکمه طبقه 5 رو فشار دادم... از تو آینه به خودم نگاهی
انداختم... موهام به پیشونی ام چسبیده بود و از صورتم آب میچکید... وضعم
خراب بود!!! بینی ام هم قرمز شده بود و درحال فین فین بودم!!! دیگه کاملا
مطمئن شدم که سرما خوردم...دستامو بهم مالیدم تا گرمم بشه و دوباره کردم تو
جیبم... سرما بیشتر تو عمق وجودم رسوخ میکرد... تقصیر خودم بود هر ننه
قمری اینطوری عین این خلا میرفت زیر بارون اینطوری منجمد میشد تازه من زیرش
هیچی نپوشیده بودم و حتی یادم رفته بود سویی شرت بیارم!!! با یه لبخند به
خودم خیره شدم... چقدر تغییر کرده بودم... مطمئناً تا عید بهتر هم میشم و
کل فامیل از دیدنم تعجب میکنن... با این حرفا به خودم امیدواری میدادم...
با باز شدن در اسانسور با سرعت ازش خارج شدم و مامانمو دیدم که دم در
ایستاده و با نگاه خشمگینش نظاره گر منه... یه لبخند شرمگین تحویلش دادم و
با تته پته گفتم:ـ امم!!! چیــــزه...مامان دستشو رو لبش گذاشت و گفت:ـ رزیتا ساکت شو ، برو تو نبینمت!!!!با خنده نزدیک مامان شدم و خواستم ببوسمش که با شدت منو از خودش دور کرد و با صدای جیغ مانندی گفت:ـ وایییی! دختره ورپریده نزدیک من نشو الان سرما میخورم!!!من ـ مرسی دیگه مامان جون ! این علاقه شمارو میرسونه واقعا!مامان ـ بسه بسه! لازم نکرده تیکه بندازی! برو تو اتاقت برو تا بدتر نشدی!سریع رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم و خودمو انداختم رو تخت و به معنای واقعی غش کردم...با
احساس یه پارچه نمناک و خنک روی پیشونی ام هوشیار شدم... کش و قوصی به بدن
کوفته ام دادم و به مامان که پارچه رو روی سرم جابه جا میکرد نگاه کردم و
با حالتی خواب آلود گفتم:
ـ هـــــــــــــــای مامامی!
مامان لبش رو گزید و گفت:
ـ
الله اکبر!!! اینقدر زبون نریز دختر! ببین حالا با این وضعت فردا چطوری
میخوای بری مدرسه هان؟! اصلا کاراتو کردی؟! ای خدا فردا به زور میفرستمت
بری تا حالت جا بیاد!
برخلاف همیشه که موقع مریضی مدرسه رو میپیچوندم با هزار دوز و کلک، این بار مخالفتی نکردم چون واقعا باید واسه حالگیری میرفتم...
من ـ باشه مامان جون هرطور شما صلاح میدونید!
چشمای مامان از تعجب گشاد شد و بهم نگاه کرد و گفت:
ـ اخ یادم رفته بود تو تب داری و داری هزیون میگی!
با خنده گفتم:
ـ نه مامانم! با عشقم قرار دارم فردا!!!
اینقدر مست خواب بودم که نمیفهمیدم چی میگم... مامان آروم زد تو صورتش و گفت:
ـ
خدا مرگم بده رزیتا!!! دختره ورپریده هنوز اول سال نشده عاشق شدی خاک بر
سرت کنن؟! سپهر بست نبود؟! ای خدااااا (و همینطور با مشت آروم به سینه اش
میکوبید) منو بکش از دست این راحتم کن!!!!
از حرکات مامانم خیلی خنده ام گرفت و داشتم میخندیدم که خنده هام تبدیل به سرفه شد و چندتا سرفه کردم و با صدای گرفته ای گفتم:
ـ مامان! دارم باهات شوخی میکنم منظورم از عشقم همون آرمیناس بابا!!!
مامان دوباره چپ چپ نگاهم کرد که با کلافگی گفتم:
ـ اصلا من شیکر خوردم ببخشید!!!!
مامان
خنده اش گرفته بود اما هیچی نمیگفت... فکر کنم از دستم دلخور بود... از
آینده ام میترسید...لحظاتی بعد مامان دستمال رو از سرم برداشت و رفت
بیرون... سرم یکم بهتر شده بود و دیگه انچنان گرمم نبود... تب داشتم هنوزم
ولی دکتر نرفتم... خاطره ای که امروز به وجود اوردم رو دوباره مرور کردم!
با یاد اوری اینکه هنوزم عکس سپهر رو دارم سریع مثل فنر از جام بلند شدم و
پریدم سمت کشو! کل کشو رو زیر و رو کردم اما هرچی گشتم پیداشون نکردم...
رفتم سر گوشی ام و عکسای توی گوشی رو پاک کردم و دوباره مشغول گشتن توی کشو
ها و کمدم شدم...هیچی به هیچی! یا خدا پس بقیه اشون کجان؟! اصلا به درک!!!
بیخیال
گشتن شدم چون سرم خیلی سنگین بود... از اینکه تکالیفمو نوشتم و همشو خوندم
خوشحال شدم!چون واقعا دلم نمیخواست دومین روز مدرسه رو خراب کنم و جلوی
بچه ها ضایع بشم!!! البته همین سرما خوردنم اخر ضایعگیه!!!!! اخه کی همون
اول پاییز سرما میخوره که من خوردم؟! حالا اینا مهم نیست ، مهم اینه که
فردا روز درخشش منه!!! روزیه که باید تمام سابقه های بدم رو از ذهن بچه ها
پاک کنم و از خودم یه خاطره باحال براشون جا بذارم که بینشون محبوب بشم و
پوزه یاسمن رو حسابی به خاک بمالم!!! حتی اگه بچه ها برای شورا به من رای
بدن نشونه اینه که منو به یاسمن ترجیح میدن!
یه ماه دیگه انتخاب شورا میکنن... من باید انتخاب بشم!!! حتما! اگه نشم اسممو میذارم اقدس خاتون!!! همینه که هست!!!!
با
هزار زور و زحمت ، سلانه ، سلانه به سمت آشپزخونه رفتم و حمله کردم به
کشویی که قرص مسکن توش بود و یه قرص برداشتم وبا آب رفتم بالا! سرم اینقدر
درد میکرد که حتی توجه نکردم چی دارم میخورم! اما مطمئن بودم مسکنه.... به
ساعت دیواری نگاه کردم... ساعت هشت و نیم بود... بیخیال شام شدم و رفتم تو
اتاقم و خیلی نرم خزیدم زیر پتو... اخ که چه حالی میداد... به امید فردایی
بهتر! یادم نمیاد مال تبلیغ چی بود!!! این چرت و پرتایی هم که با خودم
میگفتم از اثرات تبه... پس بیخیال فکر کردن شدم و چشامو بستم و به خواب
عمیقی فرو رفتم....
صبح ساعت 6 با صدای مزخرف ساعتم بیدار شدم!
هنوز به صدای نحسش عادت نکردم اما همیشه ازش متنفرم! اصلا کی این ساعت
لعنتیو اختراع کرد من خودم خدمتش برسم؟!
بیخیال این فکرا شدم و بلند شدم اما تو سرم
احساس سنگینی میکردم... ای خدا حالا امروز باید مریض میشدم!؟ یه ارفاق
میکردی دیگه خداجونم!!! بیخیال این حرفا شدم و با زور از رو تخت گرم و نرمم
بلند شدم و خیلی آهسته و پیوسته رفتم سمت دستشویی... از بس مست خواب بودم
پام گیر کرد به دمپایی و نزدیک بود با مخ برم تو دیوار رو به روم که خدا
رحمم کرد!!! چندمشت آب سرد به صورتم زدم که سردردم دوباره شروع شد! به این
میگن یه شروع خرکی!!! از دستشویی بیرون اومدم و بعد از صبحانه سریع اماده
شدم و برخلاف روزای دیگه ، خیلی به خودم رسیدم و سی دی روهم تو کیفم گذاشتم
و یه قرص استامینوفن خوردم تا سردردم خوب شه! چون واقعا امروز روز خاصی
بود و نمیخواستم جلوی یاسمن ضعیف جلوه کنم! رفتم سمت خونه ارمینا اینا و
منتظرش موندم تا بیاد پایین و با هم بریم...
بعد از چند دقیقه اومد پایین و با دیدن من
برام دست تکون داد و با سرعت بیشتری دوید سمتم که از این حرکتش خنده ام
گرفت و از همونجا داد زدم:
ـ شستت نره تو چشت!!!
خندید و حالا بهم نزدیک شده بود... انگشت اشاره اشو گذاشت رو بینی اش و گفت:
ـ هیــــــــــــــــــــس!!! مگه اینجا چاله میدونه صداتو بلند میکنی؟! هنوز بعضیا خوابنا!
خندیدم و گفتم:
ـ خب این بعضیا غلط کردن پاشن دیگه چقدر میخوابن!!! اه!
آرمینا خندید و دیگه هیچی نگفت... دستشو گرفتم
و باهم رفتیم اون سر خیابون و منتظر سرویسمون شدیم... حتی از اینجا هم
خاطره دارم! یادمه همیشه سپهر روی پل بغلی منتظر سرویسش میموند و من هم
قایمکی نگاهش میکردم... فکر کنم هیچ وقت نفهمید!!! این راز بین من و آرمینا
موند... من همیشه هرجا که میرفتم با چشم دنبال سپهر میگشتم که شاید
ببینمش... اما اون... فکر کنم اصلا تو عمرش به من درست و حسابی فکر نکرده
باشه... وقتی آرمینا دید دارم به همون پل قدیمی نگاه میکنم یکی محکم زد به
بازوم که نزدیک بود پرت شم تو جوب آب! تقریبا با داد گفتم:
ـ هووو! ارمینا چقدر وحشی شدی!!! نزدیک بود بیوفتم ناقص شم چته تو؟!
آرمینا ـ من که میدونم داری به چی فکر میکنی! اگه یه بار دیگه فکرت منحرف شه با دو دست خودم پرتت میکنم اون تو!
تو همین حین دو تا پسر از بغلمون رد شدن که یکیشون با لحن مسخره و مزحکی گفت:
ـ اوخ ، اوخ! خانوما دعوا؟! نچ نچ!
اه خفه بمیری ایشالا!!! پسره جوجه تیغی!
ارمینا با خشم برگشت طرفش تا جوابشوبده که دستشو کشیدم که محل بهشون نده... ولی پسرا دست بردار نبودن...
پسر ـ خانوم ولش کن ببینم حرف حسابش چیه!
ارمینا هم حرفی نمیزد... راستش نمیدونستم چطوری جوابشونو بدم اخه هیچ وقت پسری بهمون تیکه ننداخته بود...
من ـ لازم نکرده! اخه شما سوسولا لیاقت ندارید! شما به سوسولا هم گفتید زکی!!!!!
پسر ـ برو بابا ! همینم کم مونده که این بهم تیکه بندازه!!!!
و جفتشون خندیدن... با حرص به طرفشون برگشتم و یهو از دهنم پرید:
ـ هی پسره! تو دیروز بیرون بودی؟!
پسره چشماش از تعجب گشاد شد و گفت:
ـ اره چطور؟! اصلا تورو سننه؟!
با پوزخند گفتم:
ـ اخه فکر کنم وقتی رعد و برق زد تو بیرون
بودی و برق گرفتت به خاطر همین موهات الان اینطوریه! موهاتو به جوجه تیغی
نشون بدی بالا میاره لامصب!!!!
آرمینا از این حرفای چرت و پرت و بی ربط من
خنده اش گرفته بود... خودمم خنده ام گرفته بود اصلا نمیخواستم یه همچین
چیزی بگم نمیدونم چرا از دهنم پرید! الان با خودشون میگن بابا این دیگه
کیه!!!
هردوتا پسر با تعجب به من نگاه میکردن...
مطمئناً تاحالا دختری به دیوونگی من ندیده بودن!!! هردو بدون هیچ حرف دیگه
ای رفتن... تو همین لحظات سرویسم هم اومد... با عجله سوارش شدیم و من به
ساعتم نگاهی کردم و دیدم ده دقیقه تاخیر کرده!!! از اقای شجاعی(رانندمون)
پرسیدم:
ـ ببخشید چرا دیر کردین؟!
اقای شجاعی ـ ترافیک بود رزیتا خانوم! تازه شما هم که سرتون گرم بود!!!
با تعجب به آرمینا نگاه کردم و دوتایی زدیم زیر خنده!
اقای شجاعی هم از آینه نگاهی بهمون انداخت و
لبخند زد و دیگه هیچی نگفت... بعد از ما چند نفر دیگه رو هم سوار کرد و به
سوی مدرسه راه افتادیم... تو راه درباره اهنگی که پیدا کردم به آرمینا
گفتم... وقتی به مدرسه رسیدیم مثل جت از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت نسیم و
سارا که اونجا وایساده بودن و باهم حرف میزدن! با دیدن ما اومدن سمتمون...
پارمیس و مهرناز هم چند لحظه بعد رسیدن... بعد از سلام و احوال پرسی خیلی سریع نقشه امو بهشون گفتم...
کلی باهم تمرین کردیم تا یادشون بمونه باید چیکار کنن... فقط با کوچیکترین اتلاف وقت نقشه ام بهم میریخت...
زنگ خورد همه رفتیم سرکلاسا... دو زنگ رو به
سختی گذروندیم! قضیه از این قرار بود که زنگ ناهار که همه تو حیاطن، من سی
دی رو بدم به خانم جعفری تا بذاره مثل همیشه که اهنگ میذارن! بعد هم نسیم و
پارمیس مواظب باشن که کسی نیاد و آهنگ رو عوض کنه!!! و وقتی که کسی اونجا
نیست آهنگ جعفر رو بذارن و من وارد عمل میشم و حواس مسئولین رو پرت میکنم
تا 43 ثانیه بگذره و یاسمن ضایع شه و مدرسه بره رو هوا...
ساعت 12 که شد دست به کار شدم... سی دی رو از تو کیفم در آوردم و به بچه هایی که با کنجکاوی نگاهم میکردن چشمکی زدم!!!
رفتم طبقه بالا و با حالت مودبی گفتم:
ـ سلام! این دفعه من سی دی اوردم میشه بذارمش؟! اخه خانم اکبری اجازه دادن!!!
خانم جعفری ـ سی دی چیه؟!
من ـ آهنگه دیگه! رضا صادقی!
خانم جعفری سری تکون داد و به داخل دفتر اشاره
کرد... با آرمینا رفتم تو و سیدی رو گذاشتم... اولش چندتا اهنگ از رضا
صادقی بود... چهارتا اهنگ دیگه مال جعفر بود! زنگ تفریح ما هم نیم ساعت بود
هم زنگ نماز، هم زنگ نهار!!! نسیم و پارمیس اومدن تو به بهونه عوض کردن
اهنگا... من و آرمینا هم رفتیم مراقب باشیم... مهرناز هم اون پایین خیلی
عادی نشسته بود و مراقب بود که اگه ناظمی خواست بیاد بالا سوال پیچش
کنه...دلم میخواست تا آخرین لحظه اش رو گوش کنن!!! تا یاسمن بفهمه که من
قدرتم بیشتر از ایناس... بچه هاهم میان طرف من... چون ادمای شجاع رو دوست
دارن... البته بگم اگه دوستام نبودن شپش هم حساب نمیشدم!
دوباره فین فینم شروع شده بود و لرزم گرفته
بود... تو همین لحظه یاسمن از کنارم رد شد و پوزخندی بهم زد.... منم با یه
پوزخند جوابشو دادم که تو همین حین آهنگ جعفر پخش شد... هیچ کس تو راهرو
نبود به خاطر همین کارمون راحت تر شد... با شروع آهنگ کل بچه های حیاط جیغ و
دست و هوراشون شروع شد... البته فعلا با ریتمش!!! یاسمن با تعجب نگاهم
کرد... با لبخندی فاتح گفتم:
ـ رد کن بیاد!!!
یاسمن با زرنگی جواب داد :
ـ هروقت اهنگ تموم شد!!!
بازوشو گرفتم و گفتم:
ـ پس وایسا و نظاره کن!
و حالا خنده بچه ها بود که حیاطو پر کرده بود!!!
اینجا گودبای پارتی جعفره، اینجا گودبای پارتی جعفره...
اینجا دختر پسر قاطیه
فقط تهصیب ، آفاق، آتیه
اینجا خلافای بچه ها سنگینه
چرا امشب جعفر غمیگنه؟
حالا امشب من شدم دیـــجِی
ولی جعفر چرا گیجه؟
حالاهمه میدن شماره
اصغر چیزی نزده و خماره
اخر شب همه زدن تگری
جعفر بگو بینم چرا پکری؟
مثه اینکه بهم زده ، نکن اینکار بده!
تمام ناظما داشتن میومدن بالا... آهنگ هم فقط تو مدرسه پخش نمیشد و صداش به بیرون هم میرفت! پس عابرا هم میشنیدن! این اخرشه!
خانم اکبری با عصبانیت اومد و گفت:
ـ رزیتا این چی بود دختر؟! مگه بهت هشدار نداده بودم؟!
حالتی مظلوم به خودم گرفتم و با من و من گفتم:
ـ اما من نمیدونستم!!!
خانم اکبری با داد:
ـ خب تو اونجا عین ماست نشستی نباید میزدی اهنگ بعدی؟!
من ـ من اونجا نبودم خب!!!!
اکبری ـ اون دوتا چی؟!
من ـ نمیدونم خانوم!!!
پارمیس و نسیم با عجله بیرون اومدن و وانمود کردن که ناخواسته این اتفاق رخ داده!!!
نسیم ـ وایی خانوم اکبری این ضبطتون خرابه ، هرچی زدم جلو نمیرفت که سی دی هم فکر کنم خراب شد!!!
پارمیس ـ خانوم رزیتا اینو داده بیرون براش زدن به خاطر همین اینطوری شد!!!
اکبری سری تکون داد و گفت:
ـ این دفعه رو در رفتید!
لبخندم رو به زور جمع کردم و یاسمنو که مثل نخود منو نگاه میکرد کشیدم کنار دیوار و گفتم:
ـ حالا رد کن بیاد!!!
یاسمن با غر غر دست کرد تو جیبش ده تومن از این جیبش و ده تومن دیگه از اون یکی جیبش دراورد و بهم داد!!!
دلم میخواست از خنده بترکم!!!!!! ای خدا این دیگه کی بود؟!
خواست بره که دوباره بازوشو گرفتم و گفتم:
ـ و شرط بعدی رو هم زنگ بعد انجام بده باشه جیگر؟!
یاسمن سری تکون داد و رفت... مهرناز هم اومد بالا و سریع بالا و پایین پریدم و گفتم:
ـ دیدی مهرناز؟! دیدی پنچرش کردم دختره ی بیشعور رو!!!
مهرناز خندید و گفت:
ـ باشه حالا توام!!!
تو همین لحظه زنگ خورد که گفتم:
ـ اِ اِ اِ!!! دیدی نهار نخوردم که!!! اکشال نداره!
مهرناز ـ خاک تو سرت! برو بالا الان اروانی داریدا!
من ـ تو از کجا میدونی؟
مهرناز ـ رفتم دیدم خو!
من ــ باشه عشقم من رفتم فعلا خداحافظ!
و به بقیه بچه ها اشاره کردم که بامن بیان بریم...
یهو آرمینا دستمو گرفت و گفت:
ـ سرم هوو اوردی؟! دلت میاد؟! جواب بچه هارو چی میدی؟!
با تعجب نگاهش کردم و یکی زدم پس گردنش و با خنده گفتم:
ـ خجالت بکش ارمینا! این حرفا چیه؟! هوو کیه؟!
آرمینا ـ هوو مهرنازه! من عشقتم!
قهقهه ای زدم و وقتی خنده ام بند اومد گفتم:
ـ وای آرمینا دلم! بسه دیگه نگو ...آرمینا
هم هی مسخره بازی درمیاورد و میخندیدیم... وقتی رفتم سرکلاس یهو همه ریختن
سرمون و سوال پیچمون کردن که اینکار ما بود یا نه... سارا هم با اشتیاق
همه رو واسشون تعریف کرد!!! این استارتی بود واسه پاک کردن اشتباهاتم از
ذهنشون...از هیجاناتی که سارا موقع تعریف کردن داشت،
بچه هارو هم به شوق آورده بود و گاهی هم با تعجب به من و نسیم و پارمیس
نگاه میکردن... البته بعضیاشونم ضد حال میزدن که مثلا :
ـ همچین کار شاقی هم نکردی!!!
یا :
ـ اگه خانم اکبری میفهمید بیچاره ات میکرد!!!
ای
خدا شانس که ندارم من! اینم از بچه های امسال ... کاش یکم بشه باهم راه
بیایم...اینطوری شاید بتونم از شر اروانی خلاص شم! مطمئنم بقیه هم اگه
میتونستن ، حتما اونو بیرون میکردن...بعضی وقتا دلم واسه اروانی میسوزه چون
هیچ کس دوسش نداره... البته تقصیر خودشه که ما اینطوری قضاوت میکنیم! چون
هیچ وقت سعی نکرد سر کلاس یکم مهربون باشه! من که ندیدم چطور آدمیه اما سر
کلاس خیلی خشکه... ولی درعجبم که چرا همه معلما هواشو دارن؟! خب اما من کم
نمیارم... این زن روانی باید تقاص کاراشو پس بده... اخ چقدر من از دست این
حرص خوردم! همیشه منو حرص میداد حتی تو طول سال چندبار اشکمو در اورده
بود... یادمه شر شر عرق ریختم واسه اینکه 75 صدم بهم بده و بیست بشم اما
دریغ از یک صدم ارفاق!!!!!یعنی اون لحظه دلم میخواست خفه اش کنم... همیشه
سر اینکه من با بچه ها حرف میزنم از کلاس اخراجم میکرد و تهدیدم میکرد که
به مامانم میگه منم زرتی میزدم زیر گریه که اینکارو نکنه و دلش به رحم
بیاد... اما بعد از اون تنها کاری که میکردم این بود که به باد فحش
میگرفتمش!!!! ولی هیچ وقت هم به هدفش نرسید چون مامانم هیچ وقت نیومد...
چند بار هم بابام اومد اما نمیدونم این اروانی چه اصراری داشت که حتما
مامانم بیاد؟! فکر میکرد که من از مامانم حساب میبرم! اما جریان چیز دیگه
ای بود! من نمیخواستم مامانم بیاد چون فکر میکرد به خاطر سپهر نمیتونستم
تمرکز کنم یا سپهر مزاحم درسم میشه... اما من اون موقع ها به خاطر سپهر
مجبور بودم درس بخونم تا مامانم پاش به مدرسه باز نشه و سپهر رو مقصر بدونه
چون دور بودن از سپهر برام خیلی سخت و دردناک بود... سپهر شده بود جز اصلی
زندگیم و به خاطر همین بود که رفتنش برام گرون تموم شد... اما من سعی
میکنم بی تفاوت باشم... بعضی وقتا فکر میکنم که اگه دوباره بیاد چه عکس
العملی نشون خواهم داد؟! از اینکه دوباره دلم در برابرش بلرزه ترس برم
میداره و تمام تنم یخ میکنه... هیچ وقت دلم نمیخواد دوباره عاشقش بشم ...
باید این حس بی تفاوتی رو بیشتر پرورش بدم که اگه دیدمش هیچ عکس العملی
نشون ندم... برام جای سواله که چرا نمیتونم فراموشش کنم؟! همیشه فکر میکردم
فراموش کردن راحته اما الان میبینم که از کوه کندن هم سخت تره!اما من
رزیتام! هرکاری بخوام میتونم بکنم پس فراموش کردن سپهر هم کار راحتیه....
تو همین فکرا بودم که ارغوان تکونم داد و گفت:
ـ رزیتا پاشو چرا تو هپروتی؟! بدو روانی اومد!!!
انگار
که از یک دنیای دیگه بیرون اومده باشم سرم رو خیلی گیج تکون دادم و تازه
به خودم اومدم و سریع رفتم سر جام بشینم که پام گیر کرد به لبه میز و پخش
زمین شدم!!!
بعضی
از بچه ها پقی زدن زیر خنده و بعضی ها هم همزمان هیــــــــــــــــــــنی
گفتن و تو همین لحظه با شکوه خانم اروانی با اون قدم نحسش وارد شد!!!
سر
و صدای بچه ها خوابید و خواستم بلند شم که اروانی دقیقا بالای سرم قرار
گرفت... دستشو به سمتم دراز کرد و ناچار دستشو گرفتم و بلند شدم... با
خجالت سلامی کردم و اروانی لبخندی زد و گفت:
ـ سلام خواجه وند!!!! همین اول سالی داری خودتو ناقص میکنیا! برو بشین!
بچه
ها خندیدن و منم با غرغر نشستم... اینم از اولین دیدارمون تو امسال!!!
خیلی جالبه واقعا!وقتی نشستم ارمینا درحال خندیدن بود... یه نیشگون از پاش
گرفتم که دادش هوا رفت و اروانی با تشر به سمت میز ما خیره شد... با کلافگی
دستی به صورتش کشید و نفس عمیقی کشید تا اروم بشه و بعد به بچه ها نگاه
کرد و گفت:
ـ سلام
بچه ها امیدوارم امسال سال خوبی باشه برای همه و با هم بتونیم کنار
بیایم!!! برای اونایی که منو نمیشناسن، من اروانی هستم... ( و به سمت ما
نگاه کرد و به طوری که ما طرف صبحتش بودیم) امیدوارم امسال دیگه از مسخره
بازی خبری نباشه!!! چون سال مهمیه... درساتون سنگینه و حوصله هیچ نوع مسخره
بازی رو ندارم وگرنه بی برو برگشت از کلاس مرحومتون میکنم!!!
با
شنیدن کلمه مرحوم صدای خنده ها بلند شد... خانم اروانی اخمی کرد و سعی کرد
به روی خودش نیاره... همیشه از این سوتیا میداد... همشو تو کتاب ریاضی
پارسالمون نوشته بودم! هرسال همین کارو میکردم تا به سوتیاش بخندم! ولی
خودمم جلوش زیاد سوتی میدم.... برای مثال یه بار بالای پلوکپیم نوشتم
اروانی و الفش رو خط زدم... بعد از دو دقیقه دیدم بالای سرمه! اونم بدون
هیچ حرفی یه منفی خوشگل بهم داد! واقعا ممنونشم! اون روز دیگه حتما تصمیم
گرفتم با پای خودش بفرستمش از مدرسه بیرون!! یعنی خودش استفا بده... مطمئنم
بچه ها جرئت ندارن وگرنه دلشون میخواد خانوم اروانی بره... حتی به مشاور
هم گفتن اما نظما و مشاورا به هیچ وجه حاضر نیستن از دستش بدن... اونا
معتقدن که خوب درس میده و منم منکر این نمیشم اما تا اخر سال نمیتونم با
این رفتارش سر کنم چون هر دقیقه اعصابمو بهم میریزه... منم که اصلا اعصاب
ندارم میزنم خودم و خودشو داغون میکنم!
اون
زنگ اصلا فکرم به حرفای خانم اروانی نبود... چون درس نمیداد و فقط داشت
دوره میکرد... منم داشتم نقشه های شومی میکشیدم... باید از چند روز بعد
شروع کنیم... البته باید اینقدر روش کار کنم تا بی نقص باشه نقشه ام... چون
مدرسه امون رخلاف قدیمی بودنش ، امکانات زیادی داره و پراز دوربین و
میکروفون های کوچیکه که خدا میدونه کجا جا سازی شده!!! برای اینکه پارسال
مامان مهرناز اومده بود و اینجاهارو دیده بود...حالا ما باید این چیزارو
پیدا میکردیم تا بتونیم از کار بندازیمشون و بلاهایی به سر اروانی بیاریم
که خودش از این دیوونه خونه فرار کنه!!!!بعد از تموم
شدن مدرسه باید یه راست میرفتم کلاس زبان... اما با این سر و وضع
نمیتونستم برم مضحکه دست پسرا میشدم!!! چون کلاس زبانمون پسر و دختر قاطین و
پسرا هم که آماده ان واسه تیکه انداختن... یادمه یه بار تو خواب شیرین ظهر
گاهی بودم که مامانم با شدت بیدارم کرد و منم هول هولکی آماده شدم و با یه
سر و وضع ضایع رسیدم سر کلاس... دیرم نشده بود اما کلا افتضاح شده بودم
چون تا پام رو تو کلاس گذاشتم بعد از چند لحظه خنده همه بلند شد...
یه
نگاه خشمگین به همه انداختم و همه ساکت شدن... منم خیلی اروم نشستم رو
صندلیم... اما هنوز بعضیا زیر زیرکی میخندیدن... شیرین که بغل دستم مینشست
در گوشم گفت:
ـ رزیتا امروز دیرت شد؟!
من (درحالی که نفس نفس میزدم) ـ آره چطور مگه!؟
شیرین ـ واسه اینکه دکمه مانتوت رو بالا پایین بستی!
چشمای
خاکستریم از خشم و تجب تیره رنگ شد و به مانتوم نگاه کردم... اوه اوه!
خیلی ضایع دکمه هاشو بستم! با خجالت دست بردم و دکمه هارو درست کردم که
دیگه حداقل جلوی آقای قبادی ضایع نشم!!! پسرا هنوز داشتن نگاهم میکردن که
با عصبانیت داد زدم:
ـ چیه؟! فیلم سینمایی تموم شد اونورو نگاه کنید!!! اینقدر بر و بر زل نزنید به من!
شیرین و مائده با تعجب به من نگاه میکردن... دست خودم نبود واقعا عصبانی بودم... بعضی وقتا با خودم میگم رزیتا تو خدای سوتی هستی!!!
وقتی رسیدم خونه یه راست رفتم سر لباسام و مانتوی بیرون با یه مقعنه مشکی سرم کردم و یه رژ کمرنگ هم زدم و پیش به سوی کلاس!!!
از
خونه خارج شدم و شروع کردم به تند تند راه رفتن که زودتر برسم...همین
الانشم خیلی دیرم شده بود... داشتم تند تند میدویدم که یه پسر با سرعت از
کنارم گذشت و بهم تنه زد که باعث شد پرت شم کنار دیوار!!!!
با عصبانیت بهش گفتم:
ـ پسره بیشعور جلوتو نگاه کن!!!!
پسره برگشت تا جواب فحشمو بده که با دیدن من خشکش زد! منم متقابلا از دیدنش تعجب کردم!
خجالت زده گفتم:
ـ آخ اقا امیر ببخشید نمیدونستم شمایید! واقعا ببخشید!!!
امیر از حالت گیجی در اومد و گفت:
ـ نه من واقعا معذرت میخوام ببخشید!
لبخند زورکی زدم و گفتم:
ـ پس با اجازه باید برم دیرم شده!
امیر ـ کجا تشریف میبرید؟!
من ـ کلاس زبان ...!
امیر ـ چه جالب منم میرم همونجا!!!
دوباره لبخندی زدم و اینبار دوتایی باهم همقدم شدیم... خیلی اروم راه میومد و من عجله داشتم...صدامو صاف کردم و گفتم:
ـ ببخشید آقا امیر میشه یکم تند تر بیاید؟! الان از کلاسم جا میمونم!!!
امیر
لبخندی زد و قدماشو تند تر کرد... حالا تقریبا به حالت دو داشتیم
میرفتیم... وقتی رسیدیم هردو از نفس افتاده بودیم... سریع پله هارو بالا
رفتم اما دیدم هنوز امیر داره دنبالم میاد!
با تعجب پرسیدم:
ـ ببخشید مگه کلاس شما اینجاست؟!
امیر ـ اره! من به عنوان مهمان اومدم!
مثل همیشه یه تای ابروم رو از تعجب بالا دادم و گفتم:
ـ باشه! پس تند تر بیاید که الان استاد میاد!
امیر
هم پشت سرم پله هارو بالا میومد... وقتی به کلاس رسیدیم خوشبختانه استاد
سر کلاس نبود و ما راحت وارد شدیم... شیرین و مائده و بقیه با تعجب به من
نگاه کردن که منم شونه امو با بی قیدی بالا انداختم و کنارشون نشستم...
امیر هم رفت کنار پسرا...
مائده در گوشم گفت:
ـ این یارو کیه؟!
من ـ همسایمونه... به عنوان مهمان اومده این ترم رو...
مائده
سری از روی فهم تکون داد و مشغول ضرب گرفتن روی میز شد...عادتش بود هروقت
حوصله اش سر میرفت یا منتظر بود روی میز ضرب میگرفت... شیرین هم با خودکارش
مشغول طرح کشیدن رو میز بود... به قول خودش داشت میز رو آرایش میکرد...
منم مثل شیرین هروقت خودکار دستم باشه بی اراده روی میز چرت و پرت
مینویسم... عادت بدیه چون بیت المال مردم رو خراب میکنم!!!! مثلا اون وقتا
که سپهر رو دوست داشتم روی میزم پر بود از اول اسم سپهر و رزیتا... هرگوشه و
کناریش یه S و R نوشته بودم!!! وقتی هم ناظما میومدن روش غلط گیر میگرفتم
یا با پاک کن و خط کش به زور آثار جرم رو از بین میبردم... فقط موندم امسال
دیگه چی بنویسم؟!؟!؟! از این فکرم خنده ام گرفت... تو همین لحظه استاد
اومد و لبای شیرین به خنده کش اومد! فکر که نه مطمئنم شیرین عاشق این
استادمونه... بالاخره منم این دورانو گذروندم و از رو رفتارا میتونم حدس
بزنم که کی عاشقه و کی عاشق نیست... استاد مثل همیشه نشست و یه دور همه رو
از نظر گذروند و وقتی چشماش به امیر افتاد روش متوقف شد و گفت:
ـ شما شاگرد جدید هستی؟!
امیر ـ بله ... به عنوان مهمان!!!
قبادی
سرش رو تکون داد و رفت پای تخته تا درس بده... قدش متوسط بود و چهره خوبی
داشت... جوون بود... من نمیدونم شیرین چطوری عاشق این شده بود! شیرین هیچ
به من نمیگفت... ادم کاملا توداری بود! مائده هم سرش تو کار خودش بود... از
بین همه پسرا هم فقط رامین هوامو داشت و تیکه نمیپروند!!! یه جورایی وکیل
وصی من بود! ازش خوشم میومد پسر خوبی بود ولی امید... یعنی دلم میخواست
بزنم لهش کنم!!! خیلی بی چشم و رو بود... بعد از چند لحظه استاد درسو شروع
کرد و من با بی حوصلگی گوش دادم اما بعید میدونم چیزی هم فهمیده باشم!!!
بعد
از اتمام کلاس، بلند شدم از شیرین و مائده خداحافظی کردم و از کلاس خارج
شدم... داشتم میرفتم که با صدای امیر که صدام میکرد ایستادم:
ـ رزیتا خانوم، رزیتا!!!
من ـ بله!؟
امیر ـ صبر کنید باهم بریم!
باشه ای گفتم و دوباره باهم راه افتادیم... این یارو هم عجب حوصله ای داره ها... والاه!
این
دفعه خیلی آروم و خونسرد از بین جمعیت گذشتیم و به سمت خونه میرفتیم... تو
همین حین ازم سوالایی راجع به مدرسه میپرسید و من خیلی مختصر و مفید
جوابشو میدادم...
وقتی
دید تمایلی به حرف زدن ندارم اونم ساکت شد تا تو سکوت باشیم...اخه من حرفی
نداشتم باهاش!!! چی میگفتم؟! وقتی رسیدیم دم در متوقف شدیم... زنگ در رو
زدم و منتظر شدم تا مامان درو باز کنه...بعد از باز شدن در من و امیر باهم
وارد شدیم... سوار آسانسور شدیم و دوباره امیر سکوت رو شکست:
ـ امم... رزیتا خانوم میتونم شمارتونو داشته باشم؟!
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
ـ چطور؟! یعنی واسه چی؟
امیر دوباره بامن و من گفت:
ـ همینطوری! یعنی چون من و شما همکلاسی هستیم گفتم شمارتون رو داشته باشم که اگه به مشکلی برخوردم از شما کمک بگیرم!!!
سرم رو تکون دادم و به شماره اسانسور خیره شدم که طبقه 4 رو نشون میداد...
باشه
ای گفتم و شمارمو گفتم و اونم سیو کرد... در اسانسور باز شد و امیر بعد از
تشکر و خداحافظی از من ، خارج شد... دوباره طبقه 5 رو فشار دادم تا سریع
درش بسته بشه... بعد از چند ثانیه منم رسیدم خونه و مامانم در رو باز کرد و
وارد شدم... سلامی کردم و مستقیم رفتم تو اتاقم... بعد از تعویض لباسام و
دیدم صدایی از تو کیفم میاد! رفتم سمتش و دیدم یه پیامک دارم... حدس زدم
باید از طرف امیر باشه...
امیر ـ سلام امیرم! اینم شماره من سیوش کن!
شمارش
رو سیو کردم و بی خیال رو تختم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم... دیگه
اتفاقی نبود که بهش فکر کنم... پس چشمامو بستم تا یکم به خودم استراحت بدم
اما خیلی سریع وارد دنیای شیرین خواب شدم....
مطالب مشابه :
باز باران
شاه ماهی *سکوت در انتظار * از آن سوی آیینه .
شاه کلید 11
دانلودرمان روزای رمان شاه ماهی. رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان تمنا برای نفس
شاه کلید 6
دانلودرمان روزای رمان شاه ماهی. رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان تمنا برای نفس
شاه کلید 7
دانلودرمان روزای رمان شاه ماهی. رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان تمنا برای نفس
شاه کلید 1
دانلودرمان روزای رمان شاه رمان شاه ماهی. رمان بمون کنارم (جلد دوم )
شاه کلید 5
دانلودرمان روزای رمان شاه ماهی. رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان تمنا برای نفس
برچسب :
دانلودرمان شاه ماهی