رمان طوفان دیگر 3

-: مقدمه سازی نمیکنم ... قراره یه محموله پیشنهادی از سمت کیش و هندورابی وارد بشه. من از هوش تو میخوام استفاده کنم و بفرستمت پای معامله ...

چند ثانیه سکوت برقرار شد که گفت:

-: بشین ...

چه عجب اجازه نشستن صادر شد. از عصبانیت دستام مشت شده بودن ولی برای اینکه جلب توجه نکنه بازشون کردم و خونسرد نشستم.

-: بله ... ممنون ادامه بدین ...

راحت روی صندلیش لم داد و گفت:

-: اونا با یه پیشنهاد جلو اومدن خودت که میدونی ما رقیب های زیادی داریم از جمله نریمان که برای به دست آوردن این محموله تلاش میکنه ولی طرفمون با هرکس که راضی بشه معامله میکنه و از تو و کارمندای مورد اطمینانت میخوام همراه راستین بری به کیش ...

بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:

-: و من به  تو اعتماد دارم که میفرستمت بری ... همونطور که به پدرت داشتم ... اونم باهوش که تو ازش به ارث بردی تونست شرکت "طلایه داران" رو باز کنه و الآن تو اداره ش میکنی... نذار گروه نریمان که اونطور خانواده ات رو کشتن هم حق تو و حق ما رو بگیرن...

راست میگفت پدرم از جوانیش برای کاویان کار میکرد تا وقتی که تونست راهش رو جدا کنه ولی کور خونده فکر کرده من قصه های بچه گانه اش رو باور میکنم و فریب میخورم. فکر میکنه تا الان نفهمیدم خود عوضی نامردش بود که خانواده ام رو کشت. همینکه پدرم از گند کاری هاش بو برد قصد متوقف کردن همکاریش رو داشت که نقشه کشتنش رو کشید. من اون موقع از پدرم درمورد گند کاری هاش چیزی نشنیدم اما بعد از کشته شدنشون خودم فهمیدم. ولی من نمیذارم مثل پدرم بفهمه از کاراش خبر دارم. همینطور به همکاریش ادامه میدم تا بعد از تموم شدن کارام و به دست آوردن مدارک بلایی به سرش میارم که اون سرش ناپیدا...

به خاطر این افکارم کم کم داشت عصبانیت و حرصم بیشتر و اخمم غلیظ تر میشد که با حرف کاویان به خودم اومدم:

-: ولی باید بدونی به جز تو از کس دیگه ای هم کمک گرفتم ...

-: درمورد راستین که گفتید

-: نه ... به جز راستین ... اونم مثل تو بلکم بیشتر توانایی و استعداد این کارو داره ... حتی تجربه اش هم بیشتره تو اینجور مأموریت ها خیلی بهم کمک کرده... تو و اون ریاست گروه رو به عهده میگیرین و راستین هم سرپرست گروهه...

میدونستم شاه پسرش رو هم میفرسته. همین یکی رو کم داشتم بود. اگر خودم تنها بودم میتونستم خیلی کارا انجام بدم ولی حالا که دو نفر اضافه شدن کارم سخت تر میشه. پس باید همه تلاشم رو برای انجام یه معامله بهتر بکنم تا اعتمادش جلب بشه. پرسیدم:

-: زمانش کی هست؟

-: سه روز دیگه ... یعنی پنج شنبه باید حرکت کنید ... هرچقدر سریعتر بهتر...

چقدر زود ولی همینم خوبه امروز که دوشنبه اس پس میرسم آماده بشم.

-: میدونم این اولین همکاری مأموریتی تو با ماست و کسی رو خوب نمیشناسی برای همین فرداشب همینجا یه مهمونی گذاشتم تا با همکارات توی این سفر آشنا بشی ... یادت باشه این مأموریت خیلی برای من مهمه چون هم سود زیادی داره و هم میتونم تو رو بهتر بشناسم...

بعد از لحظه ای مکث گفت:

-: میتونی بری ...

و این رسما یعنی گمشو بیرون. بدون هیچ حرفی از اتاقش اومدم بیرون. مرتیکه خرفت با من مثل نگهبانش رفتار میکنه البته با همه اینطوره ... حتی با پسرش ... از اونطرف هم میخواد با زبون چربش منو برای خودش نگهداره. من خوب میدونم بودن من و شرکتم در کنارش به سود خودشه و ...

-: آرامیس...

ای وای بازم این پسره مزاحم. خدایا یا دکش کن یا یه چیزی میگم همه چیز خراب میشه.

به سمتش برگشتم که دیدم با یه لبخند کشنده داره به سمتم میاد. دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:

-: خوشحالم که با هم همکار شدیم...

بله تو خوشحال نباشی کی خوشحال باشه... سریع یه اخمی کردم که حساب کار دستش اومد. دستشو مشت کرد و انداخت پایین. با همون حالتم گفتم:

-: ما همکار نیستیم فقط هم سفریم...

عجب بشریه این پسر ... از حالت قبلش خارج شدو دوباره با لبخند گفت:

-: همین که با هم سفر کاری میریم همکاریم دیگه...

از این لحاظ راست میگفت ... ولی نمیخواستم بهش رو بدم. شاید میخواستم اعتمادش رو جلب کنم ... اما اینطوری پر رو میشد. اصلا حوصله اش رو نداشتم برای همین گفتم:

-: هر طور مایلی فکر کن ... خداحافظ

و بدون اینکه منتظر عکس العملش باشم از سالن اومدم بیرون. یه لحظه از خودم بدم اومد که چرا باهاش صمیمی شدم اما چاره ای نداشتم همینکه راحت صداش میکنم قدم اول میشه.

در دو لنگه رو باز کردن و وارد حیاط باغ کاویان شدم. از دور بادیگاردی رو دیدم که کنار در باغ قدم میزنه اما نگاهش مستقیم به منه. از کنار درختای بلند باغ و چمن های کنار سنگفرش ورودی رد شدم و به در رسیدم. اون بادیگارد هنوزم به من نگاه میکرد.

از تعجب سرعتم رو کم کردم اما به حرکتم ادامه دادم. حالا فهمیدم ... برای همین چهره اش آشنا بود. این اولین نفر از سه نفری بود که به  امیر پارسا گفته بودم پیدا کنه و نفوذی بشه ... عکسش رو توی اتاق امیر پارسا دیدم.

سریع به عظیمی زنگ زدم:

-: سلام ...

-: سلام خانوم ...

-: عظیمی امروز کارت رو شروع کن. بازم میگم تو از همه افراد مهمتری و به خطر نزدیکتر... حتما مراقب باش

-: چشم ... حتما

-: فعلا

عظیمی رو گذاشته بودم تا به عنوان مهندس کامپیوتر که توی فضاهای امنیتی ماهره وارد گروه کاویان بشه تا اطلاعات امنیتی و مهم کاویان رو برداشت کنه. نفر اول که بادیگارد بود برادرش رو هم به عنوان نفر سوم توی گروه راستین وارد کردم تا کارای اون رو بهم گزارش بده.

هنوزم متعجبم که چطور کناره گیری پدرم رو دید ولی بازم به من اعتماد کرده و آسیبی بهم نرسونده. شاید هم به خاطر شرکت و استعدادم باشه که منو کنار خودش نگهداشته و با مقصر دونستن نریمان توی قتل پدرم از دستم نمیده.

هنوزم صورت خونی پدر و مادرم جلوی چشمامه. وقتی مرگ خواهر و برادرم تأیید شد و جنازشون مفقود اعلام شد.وقتی پریسان از غم از دست دادن آرتین شکست. وقتی به خاطر همین مصیبت دو روز بیهوش بودم. هنوز صورت خواهر 14 ساله ام جلومه که چقدر آرزو برای آینده اش داشت. با اینکه پریسان عشقش رو از دست داد و امیر دوستش رو، اما من همه زندگیم و همه خانوده ام رو از دست دادم... شکستم ... خورد شدم ... ولی ایستادم. هدف من فقط انتقام به خاطر خانواده ام نیست ... انتقام به خاطر تمام چیزهایی که کاویان از دیگران گرفت و برای خودش کسب کرد... حتی به خاطر اینکار باعث کشتن چند نفر شد... همه وجودش رو میگیرم ... خوردش میکنم...

 

 

غلطی توی جام زدم ... نه ... فایده نداره بلند شدم آبی به دست و صورتم زدم. چند ساعت دیگه مهمونی شروع میشد. جلوی آینه قدی که روی در کمد بود ایستادم و به قیافه خودم خیره شدم... خسته ی خسته ... دلشکسته ... فریب خورده ...ولی هیچکدوم از اینها ذره ای از انرژیم برای امشب کم نمیکنه ... امشب برنامه ها دارم ... از توی آینه به عکس خانوادگیمون خیره شدم. خانواده ای که از هم پاشید ... خورد شد... متلاشی شد ... تمام تصویرهای اون روز توی آینه مجسم شد... خون روی زمین ... جیغای من ... اون اردوی لعنتی... نه ... نباید میذاشتم چشمامو محکم بستم دوباره بغض سنگین سر باز کرده بود داشتم خفه میشدم ... نباید گریه کنم دو سال گریه کافی بود ... همه اش صدای بابا که توی خواب دیدم تو گوشم میپیچید ..." آرمیس بزرگ شدن خیلی سخته فقط و فقط قوی باش"

صدای اذان صدای بابا رو قطع کرد آروم چشمامو باز کردم. شب شده بود. در کمد رو باز کردم و مشغول گشتن لباس برای امشب شدم. از بین لباس ها چشمم به یه کت و دامن آبی روشن با زیر کتی سفید خورد. عالی بود. یه شال آبی هم پیدا کردم که باهاش ست شد.

بعد از این که نماز خوندم آماده شدم و سوار ماشین شدم که از طرف پریسان اس ام اس اومد:

-: ما رفتیم آتیش بازی ... تو آماده ای ...؟

-: آره ... آتیش بازی میبینمتون

امشب یه چشمه از کارامو میبینی کاویان ... خیلی کارا باهات دارم...

همینکه داخل باغ کاویان شدم دست کم 40-50 تا ماشین اونجا بود. پرادو سفید امیرو دیدم ولی کنارش جای خالی واسه پارک نبود. ته باغ کنار یه مازراتی مشکی پارک کردم و پیاده شدم. امیر و پری دم در منو دیدن که با سلام کوچیکی داخل شدیم. بعد از اینکه لباس هامون رو توی اتاقی عوض کردیم بیرون اومدیم. همینکه امیر ما رو دید، چهره اش خندون شد وگفت:

-: اوه...اوه...آبجی های گلم... میخواید امشب بترکونید؟ ...چه تیپی هم زدید

لبخندی زدم وگفتم:

-: شما چی شمام میخوای بترکونی اینطوری تیپ زدی؟... حالا داداش کی رو میخوای بکشی... بابا این یه مهمونی ساده است نه از اون مهمونی های توپ...

پریسان دست راستس رو توی هوا تکون داد وگفت:

-: این که چیزی نیست ...یه ترکوندنی نشون رییس بدیم امشب ...

وبعد با یه لبخند چشمکی به امیر زد و گفت:

-: من که رفتم پیش رییس پاچه خواری...

بعد به مت بالای سالن رفت. کاویان که متوجه ما شد لبخند ریزی مهمون لباش شد. وقتی بهش رسیدیم به مبل پشت سرش تکیه داد و گفت:

-: خوش آمدین ...

-: سلام قربان ممنون ...

بعد از سلام امیر و پری گفتم:

-: اینا هم دوستانم...

-: میشناسمشون ... امیرپارسا و پریسان ...

با تعجب نگاهش کردم که رو به امیر و پری گفت:

-: قیافه هاتون هنوزم یادمه ... خیلی شبیه به پدرتون هستید ... مخصوصا تو امیر ...

میدونستم اونها رو به جا میاره اما فکر نمیکردم به این سرعت بشناستشون. اهی کشید و ادامه داد:

-: پدرتون واقعا حیف بود. اون یکی از بهترین افرادم بود. درست مثل مهرداد کیانی... اونم حیف شد...

و بعد سرش رو به حالت غمگینی انداخت پایین و تکون داد و من عُقم گرفت از بازی مسخره این پیر مرد. و بعد ادامه داد:

-: بگذریم... من شما رودعوت کردم تا بیش تر با افرادی که توی سفر هستن آشنا بشید...برید از خودتون پذیرایی کنیدتا خبرتون کنم... میتونید برید...

وبعد سرش رو به سمت دیگه ای چرخوند ومشغول دید زدن مهمانها شد. با خشمی کنترل شده چشمی گفتم و همراه پری وامیر ازش دور شدیم. همینطور که می رفتم راستینو دیدم که با مردی شربت به دست صحبت می کند. فقط خداکنه امشب به پروپام نپیچه. ولی اون مرد کنارش چقدر آشنا بود. حتما جایی دیدمش. صدای امیرو که شنیدم به سمتش برگشتم.

-: آرامیس وقتش نیست؟

انرژی تحلیل رفته به خاطر خشمم با یادآوری این موضوع برگشت...

-: چرا وقتشه...

وبعد با گوشی همراهم به فرد دوم که توی افراد راستین بود اس ام اس دادم:

-: حالا...

وبعد صدای مهیب انفجار که از انبار داروی شرکت بزرگ کاویان بلند شد از فاصله چند کیلومتر هم احساس کردم. لبخند روی لبای هرسه مون نشست. یکی از انبار های شرکت کاویان که مخصوص نگه داری دارو های قاچاق فاسد شده بود رو فرستادم هوا.

این فقط کوچک ترین ضربه شست من بود. آرامیس کیانی طوفان به پا می کنه. لرزش گوشی توی دستم بلند شد:

-: انجام شد...

روبه پری وامیرگفتم:

-: اینم از چشمه اول ...

پری: از تشنگی تلف شدم ...بریم شربتی چیزی بخوریم ...

-: آره بریم

از گوشه سالن شربت برداشتیم وبه سمت مبل ها رفتیم. دوباره مرد  آشنای کنار راستین رو دیدم. خیلی آشناست. قدش... هیکلش...چشماش... وای نه...اگه منو ببینه تلافی تصادف رو سرم درمیاره... نکنه از فامیلای کاویان باشه؟...یعنی چی آرامیس؟ تو چرا ترسیدی؟ یادت باشه توخیلی قوی هستی.

اه... از دست من که وایسادم با خودم کل کل می کنم. زود تر برم تا منو نشناخته راستین که منو دید. اینو دیگه کجای دلم بذارم. وای داره برمیگرده. سریع بر گشتم برم که صداش در اومد:

-: به به ...خانوم راننده...

با لبخندی به طرفش بر گشتم. با کمی تعجب گفتم:

-: عه... شمام اینجایین ... نمیدونم خدا به خاطر کدوم اشتباهم اینقدر به من لطف میکنه و شما رو سر راهم قرار میده...

سریع متوجه منظورم شد و ابروهاش بالا رفت:

-: ولی این نشون میده دنیا چقدر کوچیکه... این شانس نیست حتما هر دومون با این خونه کار داشتیم که دقیقا توی یه کوچه تصادف کردیم نه...

راستین که تا اون موقع ساکت بود تک خنده ای کرد و گفت:

-: شما همدیگه رو میشناسین؟

آخه آدم عاقل وقتی اینطور حرف میزنیم حتما میشناسیم دیگه... فکرم رو به زبون آوردم:

-: راستین خان وقتی اینطور حرف میزنیم یعنی میشناسیم دیگه...

امیر: شما با آرامیس تصادف کردید...

مرد: من تصادف نکردم ... خانوم شما با من تصادف کردن من داشتم راه خودمو میرفتم

امیر و راستین شروع کردن به خندیدن که من اخم کردم و گفتم:

-: ایشون برادرم هستن در ضمن چه فرقی میکنه هردومون تصادف کردیم دلیل نمیشه که چون ماشین من کمتر خسارت دیده من مقصرم

راستین: پس کامل نمیشناسیش چون فقط یه تصادف بوده 

اشاره ای به مرد کرد و ادامه داد:

-: یکی از بهترین زیر مجموعه های شرکت پدرم ماکان محتشم که ...

وسط کلامش پریدم و گفتم:

-: ببخشید من میخوام با افراد دیگه ای آشنا بشم که ارزششون بیشتر از این آقاست...

پس اسمش ماکانه ... چه فامیلی ... محتشم. ماکانم رو به راستین گفت:

-: منم همچین علاقه ای به معرفی کردن خودم به افراد خورده پا ندارم. فقط احترام تو رو نگه داشتم راستین جان...

دستی به شانه راستین زد و از اونجا دور شد. چه ژستی هم میگیره. انگار رئیس جمهور آمریکاست. خبر نداری جناب که من معتمد رئیس بزرگت قرار گرفتم و برای سفر مهمش انتخاب شدم. چقدرم خونسرده گفتم الان از حرص میمیره. صدای راستین توجهم رو به خودش جلب کرد:

-: دختر این چه کاری بود کردی... میدونی اون کی بود... ولی من کلی از هوشت تعریف کردم

صداش کاملا با خنده همراه بود:

-: در ضمن خیلی خوشگل شدی...

سریع اخمام رو توی هم کشیدم و گفتم:

-: لازم به تعریف نبود

-: فکر نمیکردم همچین لباسی بپوشی ... با شناختی که از پدرت داشتم فکر میکردم روشنفکر تر باشی...

پوزخندی زدم به این همه بی لیاقتی این پسر برای آدم بودن

-: این نشون میده منو نمیشناسی ولی بهتره بشناسی چون من همینطوری ام... اینجا گرگ زیاده... همه جا گرگ زیاده. اینجا روشنفکر زیاده برو سراغ اونا...

امیر بازوم رو کشید و با خودش برد. صدای عصبی راستین رو شنیدم:

-: بالاخره تو چنگم میگیرمت...

رو به امیر گفتم:

-: چیکار کردی داشتم باهاش حرف میزدم...

-: که چی یه کم دیگه مونده بودی خورده بودت

-: حالا چرا اخم کردی... من که جوابش رو دادم

پریسان: واقعا تو با این محتشم تصادف کردی... چقدر خونسرده با اون حرفایی که تو زدی گفتم کارت ساخته اس...

-: پر رو بود دیگه فکر میکنه رئیس عالمه

-: ولی خیلی آدم باحالی بود من که...

با نگاهی که امیر به پری انداخت ساکت شد و حرفش رو خورد.

در طول مهمونی محتشم همینطور با پوزخند هاش من رو نگاه میکرد. اگر پوزخند نزنه میمیره. ولی من سریع نگام رو ازش میگرفتم...

امیر کلافه نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:

-: بابا ساعت 12 شد... پس کجان این همکارای ما...

-: شاید پشیمون شده...

پریسان: نگاه کن همه دارن میرن بیرون حتی کاویانم برای بدرقه شون داره میره

-: خوب بریم بیرون... ما که مسخره اش نیستیم اصلا همون روز سفر میبینیمشون...

هرسه مون بعد از آماده شدن به سمت در خروجی سالن رفتیم. پری و امیر خداحافظی کردند و رفتند. منم به سمت ماشینم رفتم که دیدم جناب محتشم به مازراتی کنار ماشینم تکیه داده. حتما ماشین خودشه. میدونستم با وضعی که داره حتما ماشین دیگه ای در عرض چند ثانیه براش آماده میشه. همه اطرافیان کاویان این خصلت رو دارن. فکر میکنن دنیا ملک شخصیشون و آدمهای دنیا خدمتکاراشون هستن.

خدایا خودت میدونی هدفم چیه... گرفتن حقی که کاویان به نامردی از من و اطرافیانم گرفت...

همینکه بهش نزدیک شدم پوزخند همیشگیش ترس به بدنم انداخت. هنوز محو نگاهش بودم که برق های کل ساختمان و حیاط رفت. همه جا رو تاریکی فرا گرفت. فقط نور ماه بود که هاله تیره ای از افراد رو مشخص کرده بود. گوشی همراهم رو بیرون آوردم تا از نور اون استفاده کنم. همینکه روشنش کردم دو تا چشم مشکی جلوی صورتم دیدم جیغ خفه ای کشیدم که گفت:

-: گوشیت رو خاموش کن به نفع خودته...

هنوز متوجه منظورش نشده بودم که کشیده شدم. دو نفر اطرافم رو گرفته بودن و منو می بردند. همون لحظه اول گوشی از دستم افتاد...خدایا یعنی کار کاویانه... آخه چطور ممکنه فهمیده باشه ... همه چیز حساب شده بود... شایدم کار این ماکان باشه... خدایا جز تو کسی رو ندارم کمکم کن...


مطالب مشابه :


لیست بهترین رمان ها و داستان های ایرانی ( فارسی )

برنده جایزه بهترین رمان سال ۱۳۸۰ پکا ( پخش کتاب ایران )




رمان طوفان دیگر 3

♥♥گلچینی از بهترین رمـــانهـای عاشقـــانه ایـــرانی و خارجــی




رمانهای معروف ایرانی وخارجی

رمانهای خارجی قشنگی را که خواندم از نویسنده هایی چون رولد (هفت پنجره,بهترین در همه چیز




رمان غزال

(pdf)رمان ایرانی و عاشقانه،دانلود کتاب - رمان غزال - بهترین نوشته ها از بهترین نویسنده ها




نظر سنجی

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ - نظر سنجی - ♥♥گلچینی از بهترین رمـــانهـای




رمان سال های بی کسی

(pdf)رمان ایرانی و عاشقانه،دانلود کتاب - رمان سال های بی کسی - بهترین نوشته ها از بهترین




هیچکی مثل تو نبود

(pdf)رمان ایرانی و عاشقانه،دانلود کتاب - هیچکی مثل تو نبود - بهترین نوشته ها از بهترین نویسنده ها




برچسب :