رمان لالایی بیداری 25

-: آیدین جان 4 روز تحمل کردی 4 دقیقه که چیزی نیست.
سری تکون داد و آهی کشید و گفت: آرام تو نمیفهمی همش می ترسم و استرس دارم که نکنه بعد این همه آزمایش و عکسی که تو این مدت ازم گرفتن یهو دکتر بیاد و بگه نمی تونم برگردم خونه.
دستی به صورتش کشید و من به این فکر کردم که واقعاً فکر می کنه من نمیفهمم؟ منی که هر لحظه امو با این استرس سپری می کنم من نمیدونم اون چی میکشه؟
چرا... خوب میدونم چی میگه و حسش چیه برای همینم بعد بهوش اومدنش با بدجنسی تموم تا صبح لب باز نکردم و به کسی نگفتم تا بتونم حداقل برای یه شب، فقط یه شب بعد تموم این استرسها و انتظارها برای خودم داشته باشمش. صبح که تلفن دستم گرفتم و به همه خبر دادم دیگه لحظه ای نبود که بتونیم تنها باشیم.
همش یا کلی آدم دورو برمون بودن یا اینکه آیدین نبود.
مدام در حال آزمایش دادن و عکس گرفتن و سی تی اسکن و چیزهای دیگه بود.
فکرهامو پس زدم و لبخندی نثار صورت نگرانش کردم و گفتم: عزیز دلم نگران نباش. این همه آزمایش برای همین بود دیگه، برای اینکه مطمئن بشن حالا حالا ها انرژیتو حفظ می کنی.
آرومتر گفتم: حداقل یه هفته ای بیداری.
دوباره لبخند زدم. تا خواست لب باز کنه و جوابمو بده در باز شد و اول دکتر و بعد مژگان خانم اینا و مامان اینا وارد شدن.
دکتر هم بعد خوش و بش و حال احوال از وضعیت آیدین گفت و امیدوار بود که تا چند وقت بیدار بمونه.
به حدی خوشحال بودم که نمیدونستم چه جوری ابرازش کنم. خندیدن درست و حسابی هم بلد نبودم فقط گوشه ی لبم مدام کج میشد سمت بالا. این نشون دهنده ی اوج خوشحالیم بود.
آیدینم از ذوقش یه لحظه دستمو ول نمی کرد.
همه که خیالشون از برگشت آیدین به خونه راحت شد کم کم از اتاق بیرون رفتن و من موندم و آیدین و دکتر که داشت توصیه های آخر و به آیدین می کرد و ازش می خواست زیاد دچار هیجان نشه.
حرفهاش که تموم شد نگاهش چرخید رو دستهای قفل شده امون و سرشو بلند کرد و نگاهی با لبخند به صورت من کرد و رو به آیدین گفت: هیچ وقت این دستها رو ول نکن چون تو بدترین شرایط که پدر و مادرتم نا امید شده بودن دستت و ول نکرد.
لبخندی رو لب آیدین نشست و فشار انگشتهاش دور دستم بیشتر شد و برگشت و نگاهی گرم بهم انداخت و گفت: مطمئن باشید آقای دکتر تا هر وقت که بخواد و بتونم کنارش میمونم.
حرفش به دل می نشست اما غم داشت تو اوج خوشی هم میتونستم غم کلامش و حس کنم و منظور حرفهاش و که شاید با بی منظوری گفته باشه اما حرف و امید و نگرانی دلش توش هویدا بود.
منم می ترسیدم اما الان وقت ترسیدن نبود. آیدین باید تا مدتهای طولانی این دست و نگه داره و من هر کاری می کنم که این حلقهی انگشتها هیچ وقت باز نشه.
از دکتر تشکر و خداحافظی کردیم و به مامان اینا ملحق شدیم و برگشتیم خونه.
و من با وجود آیدین دوباره نقل مکان کردم به همون اتاقی که یک طبقه با اتاق خودم فاصله داشت به امید اینکه بتونم شبهای بیشتری و با آرامش توش سپری کنم.
به لطف خواهرهام دوباره وسایلم برگردونده شدن توی اتاق آیدین و مرتب چیده شدن.
مامان به خاطر بهوش اومدن آیدین آش پخت و بین در و همسایه تقسیم کرد میگفت نذر کرده بود که بهوش بیاد. نیمدونم چند بار دیگه این اتفاق می افته و مامان برای چند تا بیداری آیدین نذر می کنه و آش می پذره.
هر کاری می کنم تا آیدین بتونه یه زندگی عادی داشته باشه یه زندگی که ساعتهاش دست خودش باشه. از روزی که بیدار شده من و پژمان دنبال کارهای سفرش هستیم تا هر چه زودتر راهی بشه این عمل باید سریع تر انجام بشه قبل از به خواب رفتن دوباره اش.
از صبح که برگشتیم خونه یه سره مهمون داشتیم من فقط وقت کردم برم تو اتاق و لباسهامو عوض کنم. مدام توی آشپزخونه بودم و در حال پذیرایی از در و همسایه ای که برای سلامت باشی به آیدین اومده بودن.
حقیقتاً همه نگران حالش بودن و از دیدن سلامتیش خیلی خوشحال.
مامانم شب ما و مژگان خانم اینا و خانواده ی پژمان اینا رو برای شام دعوت کرده بود و من منتظر بودم تا خونه خلوت بشه تا بتونم دوش بگیرم و برم پایین کمکش. تو این جور مواقع معمولا نمیشد رو کمک السا حساب کرد مخصوصاً اینکه تو شرایط ویژه ای هم قرار داشت که دیگه کلاً کاری نمی کرد.
حدود ساعت 3 بالاخره مهمونا رفتن و خونه خالی شد و من تونستم 2 دقیقه بشینم. آیدین رو به روم نشسته بود. لبخندی زد و گفت: خسته نباشی.
جواب لبخندش و دادم و گفتم: مرسی تا باشه از این خستگیها هر چی باشه مهمونای شادی بودن نه غصه.
دستی به صورتم کشیدم و از جام بلند شدم.
من: من میرم دوش بگیرم برگشتم میرم خونه ی مامان اینا. می خوای تو یکم استراحت کن غروب بیا باشه؟
منتظر نموندم جوابمو بده برگشتم و رفتم تو اتاق و حوله و لباسهامو برداشتم و رفتم تو حمام.
یه نیم ساعتی زیر آب ولرم کوفتگی و از تنم بیرون کردم و با حس خوبی از حمام بیرون اومدم.
همه جا ساکت بود. به خیال اینکه همه خوابیدن بی سر و صدا رفتم سمت اتاقمون و آروم در و باز کردم تا وارد شم.
تا در و باز کردم صدای بلند آیدین و از تو هال شنیدم...
آیدین: خسته نباشی آرومم.
وحشت زده برگشتم سمتش و دستمو گذاشتم رو بینیم و شروع کردم به هیس هیس کردن.
نمیدونم قیافه ام چه ریختی بود که نه تنها ساکتش نکرد بلکه باعث شد با صدای بلند قهقهه بزنه.
با چشمهای گرد و شاکی چشم غره ی ریزی بهش رفتم و آروم و پچ پچ کنان گفتم: مگه برات جک تعریف کردم میگم هیس آروم بابا اینا خوابن.
وسط خنده چشمهاشو برام درشت کرد و گفت: تو از تو حمام کشف کردی بابا اینا خوابن؟ خواب کجا بود همه رفتن خونه ی شما.
متعجب با چشمهای گرد بی خیال اتاق شدم و رفتم سمت هال تا بتونم از روی ساعت دیواری بزرگ تو هال ساعت و بخونم.
برای یک لحظه حس کردم مثل اصحاب کهف رفتم تو غار و چندین سال بعد بیرون اومدم. فکر می کردم رفتم تو حمام و بی خبر از گذشت زمان چند ساعتی و اون تو موندم. اما ساعت چیز دیگه ای و نشون می داد.
کل دوش گرفتن من فقط نیم ساعت شده بود و نه بیشتر پس چرا مامان اینا زود رفتن.
فکرمو با صدای بلند گفتم.
من: هنوز که خیلی زوده چرا الان رفتن؟
آیدین شونه ای بالا انداخت و گفتم: چه میدونم مامان گفت میرم به مامانت کمک کنم، آیدا گفت با السا قرار داره بابامم گفت با پدرت کار داره.
متعجب تر گفتم: خوب یکم صبر می کردن ما هم باهاشون می رفتیم.
جواب همه ی تعجب من یه لبخند عمیق شد تو صورت آیدین.
چند قدم به سمتم اومد و سر خوش گفت: دختر تو معرکه ای خوب می خواستن یکم بهمون فضا بدن.
بدون درک مفهوم کلامش گفتم: فضای چیو بدن مگه جای ما رو تنگ کرده بودن؟
یه ابروش پرید بالا و لبهاش از هم کشیده شد و چشمهاش پر از شیطنت شد. آروم به سمتم اومد و نزدیکم ایستاد و دستهاش و انداخت دورم و زل زد تو چشمهام و گفت: نه خوب ولی یکم فضای خصوصی برای یه تازه عروس و دامادی که 4 ماهه از هم دورن و جدا لازمه، تو این طور فکر نمی کنی.
با استفهام چند بار پلک زدم و گیج نگاش کردم. واقعاً درک نمی کردم چی میگه.
اومدم لب وا کنم و بگم منظورت چیه که با چرخش دستش روی کمرم چشمهام گرد شد و ذهنم باز شد و مغزم جواب داد و کامل حرفش و فضا رو درک کردم.
خواستم بگم کاملاً تفهیم شد که دیگه فرصت بیان کلام نداشتم.
غرق شدم تو همه ی چیزهایی که 4 ماه دیر شده بود.
تو تمام اون لحظات خوش و پر احساس تو تمام حسهای عجیب و جدید اون موقع فقط یاد خونهی عزیز بانو و سفره ی نذری بعدی بودم که با خیال راحت می تونستم بشینم و بزارم دختر بچه ها به کارها برسن و مطمئن باشم که من دیگه جزوشون نیستم.
******
خسته و تن کوفته دستی به صورتم کشیدم و غلتی تو جام زدم. از بین چشمهای نیمه بازم نگاهی به ساعت کوچیک رو میز انداختم. با دیدن ساعت 8 وحشت زده از جام پریدم.
نفهمیدم کی خوابم برد و این جور زمان از دستم در رفت. اونقدر استرس دیر کردنمونو داشتم که درد کمرم اصلاً اهمیتی نداشت.
چرخیدم سمت آیدن تا بیدارش کنم. با دیدن چشمهای بستش برای یک لحظه به تنم رعشه ای افتاد.
""""""آیدین .. آیدین جان.. آیدینم بیدار شو... چشمهات و باز کن....."""""
مدام صحنه ی اولین صبح بعد عروسیمون جلوی چشمهام بود و می ترسیدم که این بارم جواب صدا کردن اسمش و با چشمهای بازش دریافت نکنم.
دستهای لرزونم و جلو بردم و با ترس و کمترین امید بازوشو گرفتم و آروم هلش دادم. با صدایی که از اعماق چاه در میومد با لکنت صداش کردم.
من: آ... یدین.... عزی...زم....
نمیتونستم... نمی تونستم بیشتر صداش کنم... نمی تونستم تحمل کنم و صداش کنم و منتظر باشم تا چشمهاش و باز کنم.
بی اختیار چشمهام بسته شد، رو پیشونیم اخم نشست و دستم دور بازوش مشت شد. بی کلام فقط تکونش دادم. تکونش دادم تا بلکم بیدار بشه.
تحمل نداشتم برای بار دوم تو پلکهای بسته اش زل بزنم و صداش کنم و اون پلکها به روم باز نشه.
-: عزیز دلم به خدا این دسته آهن تخت نیست که این جوری فشارش میدی.
توی یک ثانیه، با شنیدن صداش... آرامش کل عالم تو وجودم رخنه کرد. توی اون لحظه، به اندازه ی تمام زندگیم آروم بودم، آرومِ آروم و پر آرامش.
لبمو به دندون گرفتم و لبخند زدم و نرم چشمهام و باز کردم. با دیدن چشمهای باز و سرخوشش لبخند عمیقی رو لبهام نشست که پر از آرامش و خیال راحت بود.
خودمو جمع کردم و دراز کشیدم و خزیدم تو بغلش و اجازه دادم برای یک دقیقه هم که شده با آسودگی خاطر موهامو نوازش کنم.
بعد از اون استرس عظیم برای باز کردن چشمهاش به این آرامش یک دقیقه ای نیاز داشتم.
سرشار که شدم به فکر ساعت افتادم.
با بی میلی گفتم: باید بلند شیم. مامان اینا منتظرن.
بی میل گفت: بزار باشن خودشون میدونن ممکنه اینجا چه خبر باشه درک می کنن اگه یکم دیر بریم.
وحشت زده از جام پریدم و گفتم: بی خود که میدونن یعنی چی این حرف پاشو ببینم می خوای حیثیت 29 ساله ی منو یه شبه به باد بدی؟ هیچکی نمیدونه اینجا چه خبره. چه حرفها.
پشت چشمی براش نازک کردم که یعنی همینه که من گفتم و کسی هم خبر از کارهای ما نداره.
اما وقتی قهقه زد فهمیدم که همه میدونن و من فقط دارم خودمو گول میزنم. پر حرص مشتی تو شکمش کوبوندم و با یه وجب گنده که فقط حس درد و تو بدنم بیشتر کرد از روش پریدم و از تخت پایین اومدم...
به محض فرود اومدن دچار سر گیجه شدم و چشمهام سیاهی رفت. داشتم تعادلم و از دست میدادم که آیدین با دیدن حالم سریع از جاش پرید و همون طور که صدام میکرد زیر بغلم و گرفت.
نگران گفت: آرامم چی شده؟ حالت خوبه عزیزم؟
کمکم کرد تا بشینم بی حال گفتم: سرم گیج میره.
سریع از اتاق بیرون رفت و آب قند به دست برگشت تو اتاق و به زور به خوردم داد چند قلوپی که خوردم حس کردم دنیا داره ساکن میشه. نفسی از سر آسودگی کشیدم.
آیدین: چی شد یه دفعه؟
آروم گفتم: فکر کنم ضعف کردم.
دسپاچه گفت: خوب استراحت کن، چیزه اصلا به مامان اینا میگم نمیتونیم بریم پایین. تو بگیر بخواب. چی کار کنم؟ چی بیارم بخوری؟
به حرکاتش و هل شدنش خندیدم و گفتم: دیوونه چته الان خوبم، نیاز نیست زنگ بزنی آبرومو ببری. یه ضعف جزئی بود. دیگه طوریم نیست.
از جام بلند شدم که هول اومد سمتم و گفت: چرا پا شدی؟ بگیر بشین باید استراحت کنی.
چشمهام و براش گرد کردم و گفتم: بابا کار دارم چرا این جوری می کنی به خدا زشته من اونقدرام نازک نارنجی نیستم.
یه ابروشو برام بالا برد و حق به جانب گفت: برای همین داشتی غش می کردی؟
چشمهام و درشت کردم و گفتم: چقدر تو هو چی هستی من کجا غش کردم یه سرگیجه ی جزئی بود انقده بزرگ کردن نداره.
بعد 5 دقیقه چک و چونه زدن بالاخره تونستم راضیش کنم که بی خیال من بشه و اجازه بده برم حمام و بعدم خونه ی مامان اینا.
دوباره حوله به دست رفتم سمت حمام و یه دوش 5 دقیقه ای گرفتم و بیرون اومدم. تا من حاضر شم و اتاق و تخت و مرتب کنم و سرو سامونی به وضعیت بدم، آیدین هم دوشی گرفت و بیست دقیقهی بعد جلوی در خونه ی مامان اینا بودیم.
زنگ زدیم پژمان در و به رومون باز کرد تا چشمش به ما افتاد یه لبخند عظیم همراه با یه چشمک نثارمون کرد.
با چشمهای گرد برگشتم و به آیدین نگاه کردم که دیدم با چشم و ابرو داره به پژمان اشاره میکنه که به روی خودش نیاره و عادی باشه. تا نگاه منو دید سری خودشو خونسرد نشون داد که یعنی من هیچی نگفتم.
پر حرص چشم غره ای بهش رفتم و بی سلام از کنار پژمان گذشتمو قبل از اینکه کامل رد بشم با آرنج سقلمه ای نثار شکمش کردم و وقتی آخ گفت کمی دلم خنک شد.
نمیدونم واقعاً همه با لبخند خاص نگاهمون می کردن یا من چون حس می کردم اینا یه چیزی میدونن نگاه و لبخندشونو خاص تصور می کردم اما هر چی که بود باعث میشد نتونم زیاد جلوشون بمونم. بیشتر خودمو تو اتاق و یا توی آشپزخونه مشغول می کردم. آیدینم که با سونیا سرگرم بود و اونم از کارهایی که تو نبود آیدین انجام داده از بازی با دوست مهدش و تا دعواش با فرزین گفت و سر آیدین و حسابی گرم کرد.
بعد شامم داوطلبانه رفتم سراغ ظرفها و تمیز کردن آشپزخونه.
و باز اینجا بود که دلم یه آشپزخونه با دیوارهای بلند خواست که توش محفوظ بمونم و بتونم آروم آروم کار کنم و فکر کنم و از این سکوت و تنهاییم لذت ببرم نه اینکه تا می چرخم یکی و ببینم که از پشت بهم خیره شده بود و بهم لبخند میزد و من معذب مجبور بودم با لبخند جوابشونو بدم.
عادتمه که موقع ظرف شستن اول طرفها رو خوب تمیز کنم و بچینم رو هم و مرتب که شدن یکی از سینکها رو پر آب می کنم و توش مایع میریزمو ظرفها رو می ریزم توش و شروع می کنم دونه دونه به اسکاج زدن و بعد میچینمشون تو سینک خالی کناری.
ظرفها رو جمع و جور کردم سینک و پر آب و کف کردم و تازه می خواستم دست به کار بشم که آیدین وارد شد و با دیدن من و ظر فها گفت: آرامم می خوای تنها همه ی اینها رو بشوری؟
بهش لبخند زدم و گفتم: این همه ای نیست 4 تا تیکه ظرفه، زودی تموم میشه. تو برو بشین الان میام.
اومد کنارم ایستاد و آستینهاشو بالا زد و گفت: حالا که 4 تا تیکه ظرفه با هم میشوریم.
تا اومدم جلوشو بگیرم دستش و کرد تو سینک پر از ظرف و آب و کف.
معترض گفتم: آیدین.... ای چه کاریه خودم میشورم.
دندوناش و نشونم داد و گفت: الانم تو میشوری من آب می کشم.
خواستم مخالفت کنم که با نگاهش بی خیال شدم. دوتایی مشغول کار شدیم. من میشستمو اون آب می کشید.
اونقدر سرعت کاریمون بالا رفته بود که دستها تو هم گم میشد.
داشتم تند و تند لیوانها رو میشستم که یکیش از دستم سُر خورد و لیز خورد و افتاد تو سینک. تو لحظه ی آخر منو آیدین هر دو در سدد بودیم که تو هوا نگهش داریم اما هر دو ناموفق دستهامون تا تو سینگ پر کف رفت و در آخرم به جای لیوانی که خدا رو شکر سالم موند دستهای همو تو سینک پیدا کردیم.
با لبخند سرمو بلند کردم که بگم بابا اینی که تو سینگ انقدر محکم گرفتیش دست منه نه لیوان اما تا چشمم به چشمش و لبخندش افتاد لال شدم.
چشماش لامصب یه مدلی بود که زبونمو بند آورده بود و نگاهش یه جوری بود که مثل مار به سمتش کشیده میشدم.
اصلا نفهمیدم چی شد که فاصله ی صورتهامون از هم کم شد و چشمهام در حال بسته شدن بود که با صدای سر خوش یکی که گفت: ما اومدیم کمک یهو همه ی حسهامون پرید و از هم فاصله گرفتیم.
برگشتمو با دیدن السا و پژمان که خوشحال خلوتمونو بهم زده بودن بی میل لبخند بی جونی زدم.
پژمان یه نگاه به من کرد و یه نگاه به آیدین و مظلوم گفت: به خدا اومدیم کمک.
یه جورایی دلم براش سوخت چون وقتی چرخیدم و نگاه غضبناک آیدین و دیدیم فهمیدم که چرا انقدر مظلومانه گفت "به خدا". مطمئناً آیدین منتظر بود تا در فرصت مناسب لهش کنه.
خلاصه 4 نفری با کمک هم آشپزخونه رو تمیز کردیم و ظرفها رو شستیم و آب کشیدیم و خشک و جابه جا کردیم و آشپزخونه رو تر و تمیز تحویل مامان دادیم.
تا آخر شب بیشتر حرفها حول و هوش عروسی السا و پژمان که تا 2 هفته ی دیگه برگزار میشد گذشت و وقتی از زور خستگی چشمهام داشت رو هم می افتاد بالاخره عزم رفتن کردیم و برگشتیم خونه...
تو اتاق آیدین پشت میز با لب تاپ مشغول کار بودم و دنبال مقالات جدید در مورد ایران شناسی، هر از چند گاهی هم بر می گشتم و با شک به آیدین خوابیده روی تخت نگاه می کردم تا مطمئن بشم که غلت میزنه و تکون می خوره و خوابش سبکه.
دست خودم نبود هر بار که آیدین می خوابید این نگرانی و داشتم که چشمهاش و باز نکنه و خوابش عمیق و طولانی بشه.
حتی شده بود که شبها اون می خوابید و من بیدار میموندم و تا مدتها بهش خیره میشدم تا از بیدار شدنش و سبک خوابیدنش مطمئن بشم.
تو تموم این چند ماه حتی الان که بهوش اومده همیشه یک دلهره ای ته دلم داشتم که دست از سرم بر نمی داشت. کم اشتها شده بودم و خوب غذا نمی خوردم.
به شدت لاغر شده بودم جوری که لباسهام برام گشاد شده بود. البته این یه مورد و خیلی هم راضی بودم. بماند که آیدین هر بار که میدید لباسی برام گشاد شده یه اخمی مینشوند رو پیشونیش.
تا حالا چیزی بهم نگفته بود اما میدیدم ناراضیه.
سرم تو لب تاپ بود که از گوشیم صدای چکیدن آب بلند شد. صدای زنگ پیام بود.
سریع برش داشتم و بازش کردم چون احتمالاً اگه السا یا شراره می بودن به یک پیام راضی نمیشدن و اگه جواب نمی دادم پشت بندش زنگ میزدن.
یک پیام از السا بود با این مضمون.
" خونه ی مینا اینا، خبر فوری، همین الان، زود."
پیوست نامه هم نوشته بود: "نیای زنگ میزنم."
و مطمئنن این کارو می کرد. آروم تو جام چرخیدم تا بلند شم و یه چیزی بپوشم برم خونه ی مینا اینا که چشم تو چشم آیدینِ بیدار شدم.
از ترس یه تکونی خوردم که باعث شد یه لبخند شاد بزنه و دندوناش پیدا بشه.
آیدین: ترسوندمت؟
من: آره. کی بیدار شدی؟
به پهلو دراز کشید و کمی خودش و بالا کشید و دستش و تکیه گاه سرش کرد و گفت: یه چند دقیقه ای میشه.
من: پس چرا چیزی نگفتی؟
با سر خوشی لبخندی زد و گفت: می خواستم موقع کار نگات کنم.
لبخندی زدم و از جام بلند شدم و به سمت لباسهام رفتم و در حین پوشیدنشون گفتم: حالا انگار چیز خاصی بوده چیو می خواستی نگاه کنی؟
با آرامش گفت: عادتهاتو.
برگشتم و با استفهام نگاش کردم و گفتم: عادتهامو؟؟؟
نفس عمیقی کشید و رو تخت طاق باز دراز شد و گفت: وقتی غرق کارت میشی یه اخم ریز می کنی و گوشهی لبتو می خوری. عصبی که میشی موهاتو دور انگشتت می پیچی و باز می کنی و باز می پیچی. ناراحت که میشی فَکتو رو هم فشار میدی و چشمهات از همیشه باز تر و صورتت یخ تر از هر موقعی میشه. احساساتی که میشی ابروهات از هم فاصله می گیرن و صورتت پر آرامش میشه و گوشه های لبت کشیده میشن.
مات و منگ از این همه توجه و ریز بینی تو جام خشک شده بودم. باورم نمیشد خیلی از این کارهایی که می کردم ناخودآگاه بودن حتی خودمم بعد 29 سال بهشون توجه نکرده بودم و حالا آیدین با چه دقتی تو رفتارم ریز شده بود که کوچکترین جزئیات صورتم و تغییراتش و حفظ بود.
دو قدم به سمتش برداشتم و ناباور گفتم: همهی اینها رو تو همین چند دقیقه فهمیدی؟
خیره به سقف لبخندی به پهنای صورتش زد و دوباره به پهلو چرخید و دستش و انداخت زیر سرش و با هیجان گفت: نه اینا رو قبلاً فهمیده بودم الان یه چیز جدید کشف کردم.
ابروهامو انداختم بالا و منتظر موندم تا ادامه بده.
لبهاش کشیده تر شد و دندونای ردیفش و بیشتر نشون داد و با برقی از سر خوشی که تو چشمهاش پیدا بود گفت: وقتی خوشحال میشی و از چیزی راضی هستی شونه هات خود به خودی یه دور بالا میره و بعد چند لحظه بر می گرده پایین.
با چشمهای گِرد به آیدینی که به حرکتی اشاره می کرد که حتی خودمم نفهمیده بودم نگاه کردم. چند دقیقهی پیش یه مطلبی خونده بودم که خیلی جالب و هیجان انگیز بود و از شوق و ذوق شونه هام پریده بود بالا و به سمت مونیتور کشیده شده بودم. اصلاً فکر نمیکردم یه روزی یکی انقدر روم دقیق بشه.
برام هیجان انگیز بود. بی اختیار لبخند عمیقی زدم و به سمتش رفتم و بوسه ای روی گونه اش نشوندم و با همه ی هیجانم گفتم: عــــــــــزیزمی.
بهم لبخندی زد و گفت: کجا میری؟
تازه یاد اس ام اس السا افتادم و تند و هول گفتم: وای الان زنگ میزنه.
و به ثانیه نکشید که گوشیم زنگ خورد. سریع برش داشتم و تو یک کلمه گفتم: اومدم.
و قطع کردم. همون جور که شالمو رو سرم می نداختم گفتم: دارم میرم خونه ی مینا اینا ظاهراً یه اتفاقی افتاده که می خوان همه رو در جریان بزارن.
آیدین: خوشم میاد بخش، پخش خبرتون حرف نداره.
شونه ای بالا انداختم و دستی تکون دادم و گفتم: زود بر می گردم باشه؟
سری تکون داد که یعنی باشه. از اتاق اومدم بیرون و به در نرسیده آیدا هم از تو اتاقش بیرون اومد و بهم ملحق شد. دوتایی از طبقات بالا رفتیم و زنگ خونه ی مینا اینا رو زدیم.
طبق معمول آخرین نفری بودم که رسیدم. از همون دم در صدای بچه ها میومد که همه با هم حرف میزدن.
یه راست رفتیم تو اتاق مینا و یه سلام کلی به همه دادیم.
یه جورایی حس می کردم رفتم تو حموم زنونه یا بورس. همه با هم حرف میزدن و به سختی می تونستی بفهمی هر کی چی میگه.
کلافه از این سردرگومی بلند گفتم: یکی به ما هم میگه اینجا چه خبره؟...
شراره بلندگو شد و گفت: خبر خیره عروسیه.
با چشمهای گرد گفتم: عروسی؟؟؟؟
شراره لبخند عظیمی زد و گفت: بــــــله، عروسی مینا جونه با پسر عموی گرام.
تک خنده ای کردم و با ناباوری گفتم: جداً؟
السا: بله دیگه بالاخره این پسر عموی عزیز دهن باز کرد و ابراز وجود کرد و ظاهراً این مینای چشم سفیدم بی میل نبوده فقط هر باری که از این فامیلشون پیش ما حرف میزد ادا در میاورد.
خوب یادمه که مینا مدام از دست این پسر عموش شاکی بود و به شدت کارد و پنیر و مدام در حال دعوا و بحث و جدل بودن حتی چند وقت پیشم که یه صحبتهایی در مورد خوش اومدن این پسر عمو از مینا پیش اومده بود کسی موضوع و چندان جدی نگرفته بود. اما حالا ظاهراً این علاقه دو طرفه بوده.
شراره با قِر گفت: بله دیگه مینا خانم خودش گلوش گیر کرده بود برای ما فیس میس میومد.
در حین ادای کلمات یه چشم غره هم نثار مینای سر خوش با نیش باز رفت.
مهرانه گفت: خوب به سلامتی انگار رسم شده هر سال توی این خونه دوتا عروسی راه بی افته.
شراره خوشحال و شاد با ذوق گفت: ایشا... سال دیگه عروسی من هست، با....
هر چی گشت تا یه دختر مجرد دم بخت پیدا کنه نتونست. نگاهی به من کرد، نگاهی به السا، به مینا و حتی به مهرانه و وقتی کسی نبود گفت: کصافطا یعنی من باید آخرین مجردتون میبودم. ای حق خورا.
اخمی کرد و قیافه ای گرفت و در آخر گفت: جهنم و ضرر عروسی منه با آیدا...
همچین این جمله رو گفت که انگار می گفت: "سگ خورد". و همین حرکتش باعث شد اتاق بترکه از خنده.
دیگه تا زمانی که تو خونه ی مینا بودیم حرفهامون هول و هوش عروسی و پسر عموش و اینا گذشت.
حدود بیست روزی میشه که آیدین بهوش اومده و از روز بهوش اومدنش من و پژمان دنبال کارهای سفرش بودیم.
از بچه ها که خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه، در و که بستم پیامی از پژمان برام اومد.
پژمان: " سلام خواهر جون خوبی؟ یه خبر کارهای آیدین درست شد دو روز بعد از عروسی ما پرواز داره."
نفسم بند اومد بی اختیار لبمو به دندون گرفتم و تکیه امو به در دادم. انتظارش و داشتم ولی این خبر.... یه جورایی همه چیزو واقعی و جدی جلوه می داد.
چشمهامو بستم تا بتونم نفسی بگیرم.
دوباره صدای پیامم بلند شد.
پژمان: "آرام جان تو از این کار مطمئنی؟"
واقعاً تو جواب این حرف چی باید می گفتم: اصلاً مگه راه دیگه ای هم داشتم که نامطمئن باشم؟ خواستن یه زندگی عادی در گروی یک عملی بود که شانس موفقیتش 50 درصد بود. این یعنی ریسک و من فقط به خاطر یه حس خوب.. یه دل روشنی و فقط به امید اینکه خدا جای حق نشسته و نمی زاره دلم بشکنه داشتم تمام تلاشمو برای این عمل می کردم. برای داشتن یه زندگی معمولی با آدمی که می خواست معمولی باشه.
تو یک کلمه گفتم: " آره ".
نفس عمیقی کشیدم و تمام حس بدی که از اجبار آیدین برای انجام این کار داشتم و عقب زدم و لبخندی رو لبهام نشوندم و راهی اتاق شدم.
آیدین پشت لب تاپ مشغول کار بود.
تا در و باز کردم از جاش بلند شد و اومد کنارم و دستش و انداخت دورمو گفت: سلام خانمم خوش گذشت؟ جه خبر بود تو جمع زنونه؟
فقط نگاش کردم.... بغضمو پشت لبخندم پنهون کردم و گفتم: علیک سلام. خبر خوشی بود. ایشا.. عروسی مینا هم چند وقته دیگه است.
سوتی کشید و ابرویی بالا انداخت و گفت: ایووول به این خونه. چه بخت باز کنی بوده. کل دخترای محلتون تا اومدن اینجا همه عروس شدن.
با صدای بلند خندیدم. بیراهم نگفته بود.
مانتومو در آوردم و تو کمد آویزون کردم. باید می گفتم... باید می دونست. همه ی جراتمو و انرژیمو جمع کردم و چرخیدم و رو به آیدینی که دوباره پشت میز نشسته بود و سرش تو لب تاپ بود کردم و با همهی نیروم گفتم: آیدین....
بدون اینکه سرش و بلند کنه غرق تو خوندن اخبار گفت: جانم؟
لبمو به دندون گرفتمو من منی کردمو در آخر گفتم: تاریخ پروازت مشخص شده.
به وضوح دیدم که دستش رو کیبورد خشک شد و نگاهش رو مونیتور خیره موند.
بعد کمی مکث بدون اینکه نگاهم کنه گفت: کی باید برم؟
لبمو تر کردم و گفتم: دو روز بعد عروسی پژمان و السا.
به زور لبخند تلخی زد و چرخید و با همون لبخند گفت: خوبه که تو عروسی خواهر و برادرم هستم.
بغض تو گلوم پیچید ابروهام بهم نزدیک شد. حرفش خیلی بغض داشت خیلی غم داشت....
خواستم چیزی بگم یه قدم به جلو برداشتم قبل اینکه لب باز کنم از جاش بلند شد و لبخندی به روم پاشید و گفت: من یکم میرم بیرون... زود بر می گردم.
قبل اینکه بتونم چیزی بگم، حرفی بزنم از اتاق بیرون رفت و من موندم با یه اخم عمیق رو پیشونیم و دلی پر دعا و یه حس مزخرف بد.
یه انتظار برای بازگشت که ساعتها طول کشید...


مطالب مشابه :


رمان لالایی بیداری(1)

رمــــان ♥ - رمان لالایی بیداری(1) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 349 - رمان لالایــی بیـداری aram-anid




رمان لالایـی بیـداری(2)

رمان لالایـی بیـداری(2) خواستم از کنارش رد شم برم که اومد جلوم. به ناچار سرم رو بلند و نگاش




رمان لالایی بیداری(3)

رمان لالایی بیداری(3)-: پاشو ببینم. اه چندش حالمو بهم زدی کی گفته با موهای خیس بخوابی رو تخت من.




رمان لالایی بیداری(6)

رمان لالایی بیداری(6) در با صدای قیژی باز میشه. هلش میدم و وارد میشم. مثل همیشه با لبخند.




رمان لالایی بیداری 26

رمان لالایی بیداری 26. کل خونه در حال جنب و جوشن. مامان مدام نگرانه که نکنه یه چیزی کم باشه یا




رمان لالایی بیداری 17

رمان لالایی بیداری 17. بدون کلام سری تکون داد. اومدم از کنارش آروم رد شم و برم تو خونه که با یه




رمان لالایی بیداری 24

رمان لالایی بیداری 24. از تاکسی پیاده میشم و در و میبندم. از سر کوچه کمی خرت و پرت می خرم و راهی




لالایی بیداری..

دنیای رمان - لالایی بیداری - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




رمان لالایی بیداری 25

رمان لالایی بیداری 25-: آیدین جان 4 روز تحمل کردی 4 دقیقه که چیزی نیست. سری تکون داد و آهی کشید و




رمان لالایی بیداری قسمت اخر

رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان لالایی بیداری قسمت اخر - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو




برچسب :