رمان نفرت - 2
روزها وماهها وسالهاازپی هم می امدندومی رفتند وکیانوش درسش سنگین شده بود وزیاداصفهان نمی امد .
اگرهم می امد فقط برای خواب می امدبالا یکی دوباری که رفتم پایین سرم دادکشید وبابدترین لحن ممکن گفت برم بالا.
وقتی می امدبالا جلوی روی من باتلفنش باافرادی حرف می زدمشخص بودکسانی که باانهاحرف می زند زن هستند انقدرپرروشده بودکه حتی یکبارتلفن خانه رابه انهاداده بود و وقتی یکبار تلفن زنگ زد ومن گوشی رابرداشتم صدای زنی امد که سراغ کیانوش رامی گرفت . پرسیدم شما؟
خنده ای بانازکردوگفت من دوستشم !!!حرصم درامده بود گفتم خوشبختم!!! من هم همسرش هستم !!!
اوهم خندید گفت اهه!!! پس توهمونی که برادرت داداش کیانوش روکشته؟
پست فطرت !!!!گوشی راگذاشتم .
حتی تحمل این قضیه هم برام سخت بوداون علنابه من خیانت می کرد سال سوم که رسید روزبه اززندان ازادشد .یک هفته بعدازاد ی روزبه هم مامان وباباسریع زنش دادند. توهیچ یک ازمراسم ها چه ازادی وچه عروسی روزبه کیانوش اجازه ندادبرم.
گفت اگرکه برم قلم پام رومی شکونه .
تنهادلخوشی من دانشگاه بود ودرس !!!عاشق رشته ام بودم تصمیم داشتم ارشد هم شرکت کنم. بعداتمام سال چهارم ارشدقبول شدم. ورشته معماری اسلامی راانتخاب کردم .
پریسا هم مثل من قبول شد ولی اناهیتا ادامه نداد.وترجیح دادواردبازارکاربشه .
دیگه داشتم وارد23 سالگی می شدم من وپریسا تصمیم داشتیم یک پروژه سنگین وباحال برای تز ارشد برداریم. استادمون هم قبول کرده بودمی خواستیم طرح مساجدجامع استان اصفهان رو برداریم وبررسی مساجدجامع ودوره ساخت وکلا معماری اونهاروموردبررسی قراربدیم . استادخیلی استقبال کرد.
البته پروژه هزینه برداروسخت بود وپریسا حاضرشده بودهزینه روتقبل کنه .
اخه من بدبخت پول تز روازکجاباید می اوردم ؟
بابای طفلی من مقدار ی ازهزینه تحصیل من رومی داد ومقدار ی دیگه رومن ازراه تدریس تویک موسسه کنکور درمی اوردم.
که این روکیانوش اصلا خبرنداشت وگرنه اصلا نمی گذاشت .
هرباریک شهرمی فتیم تا مسجدجامع های ان شهرها راربررسی کنیم اول شهرهای دورتابه شهرهای نزدیک برسیم .تواین مدت کیانوش درسش تمام شده بودوداشت دوره k تخصصی اش رامی گذراندیاهمان طرح پزشکی .
طرحش دریک شهرستان نزدیک اصفهان بود.همانجاهم اپارتمانی گرفته بودوفقط اخرهفته ها اصفهان می امدگاهی هم به بهانه شیفت اصلا نمی امد.ولی می دانستم پای یک زن درمیان است.
ازحرفهای وجیهه خانم وخواهرهای کیانوش فهیمده بودمو اصلا هم برام مهم نبود.
پریسا خیلی مشکوک شده بود چندباردرباره نامزدم سوال پرسید وبعدوقتی نمی دید تمایلی به پاسخ ندارم ول می کرد.خوشبختانه دوست فضولی نبود.
یکبارکه برای بررسی مسجدجامع نائین رفته بودیم روز 4شنبه بودوفردای ان روز تعطیل رسمی قراربودبعدکه رسیدم یکراست برم خونه مامان وبابام.خسته وکوفته ساعت 5 رسیدم خانه مثل مرده شده بودم.
رفتم حموم ودوش گرفتم ورفتم تواتاقم بخوابم. کیانوش هم گفته بود روز جمعه می اد وجیهه خانم هم باحاج جوادرفته بودندیزد دیدن یکی ازدوستانشان.
من تنهابودم وتواتاقم خوابیده بودم که صدای قهقهه های یک زن مراازخواب بیدارکرد.
بلندشدم ودررابااحتیاط بازکردم حسابی ترسیده بودم .رفتم تواشپرخانه ویک چاقو برداشتم صدا ازتوی هال می امد جلوترکه رفتم یک زن جوان ارایش کرده درحالی که یک تاپ دکلته تنش بودویک شلوارک کوتاه پایش روی مبل نشسته بود وباکیانوش داشتنددرباره موضوعی می خندیدند. وکیانوش کثافت درحالی که دستهایش راروی ران زنک گذاشته بودو رانش رانوازش می دادچسبیده بودبه زن وتقریبادراغوش هم بودند.
اشغال عوضی!!!! فهمیده بود که من خانه نیستم معشوقه هایش رااورده بودخانه .هردوبادیدن من انجا یکه خوردند .
کیانوش دستپاچه شده بودولی خیلی زود خودش روکنترل کردوباپررو یی بلندشد وامدجلوم وگفت تواینجاچه غلطی میکنی؟
عوضی !!!!عجب رویی داشت؟ همونجورکه چاقوروجلوی روم گرفته بودم گفتم توایناچه غلطی می کنی؟ دیگه کارت به حدی رسیده که معشوقه هات رومیاری توخونه ؟ببین!!!! هرغلطی می خوای بکن ولی حق ندار ی کثافت کاریهات روبیار ی توخونه.!!!
قهقهه ای زدوگفت خونه؟ خونه ؟اینجاخونه منه !!!هرکاری هم بخوام می کنم!!!
جواب دادم توبیخودمی کنی خبرش رودارم یک اپارتمان تو شهر ….داری!!! بهتره این جی جی خانم روببری همونجا نه اینکه بیاریش اینجا واینجارونجس کنی .!!!
این حرفم مصادف شد با سیلی توصورتم .
- خفه شو!!! دختره احمق!!! این تویی که زندگی من رو به نجاست کشیدی تو واون داداش….. چاقوروانداختم وگفتم خودت خفه شو!!! فکرکرد ی کی هستی؟ توازحیوون هم بدتری !!ناراحتی طلاقم بده برم، که بیشترازاین خونت روبه نجاست نکشونم !!!چراولم نمی کنی؟ چرانمی گذاری برم؟
- اه!!! زبون درازی خاتم بیشترهم شده!!!! زودباش تاسیلی دیگه نخوردی گورت روگم کن بروتواطافت !!!!
- تو واون اشغال گورتون روگم کنید برید گم شید!!! چی ازجونم می خوای ؟چراولم نمی کنی؟ خسته شدم ازتو ازاین مسخره بازیهات!!! ای لعنت به اون روزبه !!!که منواسیردست توی حیوون کرد!!!!
چشماش روخون گرفته بودرگ گردنش داشت می زد. افتادبه جونم وتااونجاکه توان داشت منوزد اونقدر بدمی زد که صدای داداون زن هم بلندشد.
- ولش کن کیانوش !!!کشتیش بسه!!!
اخرین چیز ی که فهمیدم ضربه ای بودکه که به من خورد ومن رو به سمت دیوارپرت کرد . چشمام سیاهی رفت ودیگه هیچی نفهمیدم .
وقتی به هوش اومدم همه جاسفید بودباخودم گفتم من مردم خداروشکر !!!راحت شدم. یک خانم خوشگل سفید پوش اومدوگفت بیدارشدی عزیزم؟
لبخندزدم .البته فکرنکنم لبخند،چون تمام صورتم دردگرفت وگفتم شما فرشته اید؟ من الان توبهشتم ؟
خنده ای کردوگفت نه خوشگله !!!من فرشته نیستم!!! اینجاهم بشهت نیست!!! تو تو ی بیمارستانی صبرکن برم به اقای دکتربگم بیاد. خداروشکر!!! می دونی چندروز بیهوش بودی ؟1هفته !!!!
چشمام روبستم .خدالعنتت کنه کیانوش!!!! چقدرازکارام عقب افتادم. چشمام روکه بازکردم صدای پرستاروشنیدم که داشت به کسی توضیح می داد. گردنم رومی تونستم حرکت بدم سرم زق می زد.
حتی دستهام هم بیحرکت بود وپاهام !!!!خدایا چه بلایی سرم اومده بود.؟
صدای پایی راشنیدم نمی تونستم چیز ی ببینم. که یکهو صورت کیانوش اومدجلو.
یاحضرت عباس!!!!! این اینجاچکارمیکنه؟
اومدم حرفی بزنم دستم راگرفت وصورتش راوردجلو ودم گوشم گفت صدات دربیاد من زدمت، می زنم اون دوتادست وپای دیگه ت روهم می شکنم !!!!خودم ارتوپدم…. خودم هم می شکنم خودم هم برات جا می اندازم …به همه گفتم رفتی پارک یکی خواسته کیفت روبدزده ازخودت دفاع کردی اون هم زده لت وپارت کرده ….جیک بزنی من زدمت بیچاره ات می کنم…. شوخی هم نمی کنم…. وای به حالت ….
وبعدبازویم رامحکم فشارداد .دردوحشتناکی توتمام بدنم پیچید .عاجزانه نگاش کردم نمی خواستم التماسش کنم.
گفت چرالتماس نمیکنی؟
جواب دادم ااا… ارزوبدل می مونی…. تاالتماس….منوببنی!!!!
دوباره دستم رامحکم ترفشارداد. نفسم بندامده بود ادامه دادفهمیدی چی گفتم؟
سرم راتکان دادم وگفتم اره!!!!
بعددستم راول کرد. قلبم تندتندمی زد حالم دوباره بدشده بود. چشمام سیاهی می رفت خدالعنتت کنه!!!!
.همون موقع صدای پرستار ومرددیگری راشنیدم .
کیانوش صورتش راجلواوردودوباره گفت یادت باشه عزیزم !!!چیزهای روکه گفتم !!!
وبعدگونه ام رابوسید ووبامردی که تازه رسیده بود سلام واحوالپرسی کرد.
مامان وباباوپریساامدندملاقاتم وروز دوم وجیهه خانم وحاج جواد ومن همان چیزهایی که کیانوش گفته بودراتکرارکردم.
قرارشد بعدمرخصی برم خونه مامانم اینا.4 روزبعد مرخص شدم ورفتم خونه خودمون .
پریساتعجب کرده بود می گفت پس اونجایی که قبلابودی کجا بوده؟
مشخص بودچیزی ازار ش می ده ولی سعی می کردبه رویم نیاورد.اخرسرطاقت نیاوردوجلسه دوم که امدملاقاتم خانه بابام پرسید: رکسانا اون اقای دکترخوش تیپ که روزمرخصی امده بودوبابات باهاش حرف می زد کی بود؟ انگاربابات می شناختش !!!وراستش روبخوای خیلی کنجکاوشدم .
پنهان کاری دیگه فایده نداشت باید واقیعت رومی گفتم .دوستی من وپریسا 5سال بودکه ادامه داشت وتواین 5سال پریسا نشون داده بودکه ادم فضولی نیست حقش بودکه حقیقت روبدونه گفتم :حقیقت چیزدیگه ایه وامیدوارم بعدشنیدنش ازمن دلگیرنشی!!!
ناراحت شدوگفت یعنی تودرمورداین طورفکرمیکنی؟ هرچی باشه تودوست منی …اینوبدون..
اهی کشیدم وگفتم اون اقای دکترخوش تیپ توبیمارستان روزمرخصی ،شوهرمه… وماباهم 5ساله که عروسی کردیم!!!!
دهنش ازتعجب بازمانده بود وچشمانش گشادشده بود نمی دونست چی بگه. گفت ولی !!ولی!!! تو….
- اره!!! می دونم قضیه پیچیده ترازاین حرفهاست .وکل ماجراروبراش گفتم .
بعدکه همه ماجراروشنید سرش راپایین انداخت وبعدچندثانیه سرش رابالااورد.توچشماش اشک جمع شده بودگفت من فکرمی کردم عروس خون بس فقط تو روستاهای دورافتاده وجاهای بدویه. سری تکان دادم وگفتم اره …می دونم چی می گی…. ولی اگه اینکار رونمی کردم روزبه رواعدام می کردند .
- توفداکاری کردی اره؟اره؟ روزبه برات چکارکرد؟
پوزخندی زدم وگفتم کار؟نمی دونم… نمی خوام که حتی کاری بهم داشته باشه .
- کیانوش ازت متنفره!! اره؟ اره؟ چرابهش نمی گی طلاقت بده؟
گفتم چندین بار….ولی می گه می خوام زجربکشی تاپدرومادرت زجربکشندوبالطبع روزبه. ولی روزبه مطمئنم که اصلا زجرنمی کشه اون الان زندگی خودش روداره .تنهاکسی که این وسط اسیب می بینه خودم هستم وبعدباباومامانم .
- اون روانیه اره!!! تابحال بهت دست زده ؟
خنده ام گرفته بودگفتم نه !!من دخترم !!!!
مشخص بودتعجب کرده گفت اخه چرا؟
- همون بهتر …چون حتی دوست ندارم دستش به من بخوره…
- دوستش داری؟
- داشتم یک زمانی…. ولی الان نمی دونم ….وقتی می بینمش دلم به تاپ تاپ می افته ولی بعد وقتی نگاه پرازنفرتی که بهم می اندازه وتحقیرم می کنه رومی بینم… می خوام سربه تنش نباشه .زندگی من یک تراژدی مسخره ست.
- ولی حقت این نیست….
- حق من!!!! حتی حالانمی دونم چی حقمه!!!؟ من دارم به گناه کس دیگه ای می سوزم. روزبه کیومرث روکشت ومن باید تاوان بدم. تحقیروتوهین وحالاکتک. خواهرهاش ازمن متنفرهستند هربارکه من رومی بینند یک چیز ی می گند.فامیلش باتحقیرنگام می کنند ومادروپدرش تنهاکاری که می کنندسکوته!!!! البته همین هم بهتره حداقل بهترازتحقیرشدنه .
- تواین مدت چندبارپدرشوهرومادشوهرت ملاقاتت اومدند؟
- یکباراون هم روز اول بهوش امدنم.
- کیانوش کتکت زده بود؟ اره ؟
گبغض گلوم روگرفته بوداشک پشت چشمام جمع شده بود گفتم اره !!!
وبغضم ترکید هردوباهم گریه می کردیم .
گفت باید شکایت کنی…
- ازکی ؟ازکیانوش؟
- اره!!!
- که چی بشه؟ حالاتوبدترین حالت بندازنش زندان. چندماه؟ دوماه، 3ماه بعدش چی؟ دوباره می ادبیرون. طلاقم که نمی ده…. همون اش وهمون کاسه…
- لااقل تعهدمی ده!!!
- بروبابادلت خوشه. تعهدمی خوام نده ….کتک خوب می شه ولی تحقیروتوهین مثل یک زخم توروحت می مونه که هربارچرک می کنه وخوب نمی شه .
- خوب بایدرویه ات روتغییربدی …
- چه جوری؟ چکارکنم ؟حرفی می زنی !!!
- مثل خودش بشو …سنگ وسخت …محل بهش نده… توخیلی بدلباس می پوشی …ارایش نمی کنی ..توارایش ولباس پوشیدنت تغییر بده. رفتارت روباهاش سردکن .محلش نده. کاری به کارش نداشته باش .مثل خودش. بذاراون به سمتت بیاد.
- خلی ها!!!!! اخه چه جور ی ؟
- زمان می بره…. ولی به نظرمن بهترین راهه.
- راه برای چی؟
- برای ادم کردن شوهرت …مردهاوقتی زنی سهل الوصول باشه اصلابراش ارزش قائل نیستندولی وقتی دست نیافتنی باشی خودشون روبه اب واتیش می زنند. امتحان کن !!!!به امتحانش می ارزه !!!من هم کمکت می کنم!!!
بدفکر ی هم نبود امتحان می کردم شاید جواب بده .پریساگفت سعی کن زودخوب شی!!! خیلی کارهاداریم باهم انجام بدیم.
برگشتم وگفتم تزمون چی؟
- نگران نباش بااستادحرف زدم. بهمون فرجه داده ….گفته وقتمون رواضافه میکنه ….منهم دنبال کارهای تحقیقاتی می رم… توهم باید ترجمه کنی.. باشه!!!!
- باشه !!!
- خوب دیگه روحرفام فکرکن. خیلی نقشه هابرات دارم. مغزم داره می ترکه …بایدخودم هم فکرکنم کاری نداری؟
- نه!!! برو!!ورفت .حس تازه ای د اشتم. حس کسی که می خوادبره جنگ می خواد.بره یک تجربه جدید داشته باشه. می خواستم بهش نشون بدن که تحقیرتوهین من دیگه بسه !!خدایا!! کمکم کن!! کمک کن تاکم نیارم!!! فقط تومی تونی پشتم باشی1! دوست دارم خدا!!
درمدتی که خونه مامانم بودم اصلا کیانوش نیامد.تنهایکباروجیهه خانم وحاج جوادامدند.
کیانوش یک دستم راشکسته بود دوتادنده ام هم ترک برداشته بود. پریسا مدام بین خانه ما دررفت وامدبود حرف می زدوازنقشه هایش می گفت .
هیجان زده بود وقتی حالم بهترشد، رفتیم بازار کمکم کردتاتاپ ودامن انتخاب کنم .تاپهای دکلته ودامنهای تنگ وکوتاه لباس خوابهای بدن نما. به خیال خامش دلبری کنم .
می گفت اصلامحلش ندم مستقیم توچشماش نگاه کنم واگردوباره بازنی پشت تلفن حرف می زدیا حتی بازهم زنی به خانه اوردنشان دهم که برایم پشیزی ارز ش ندارد.
بعددوهفته استراحت خونه بابام برگشتم. طبق گفته پریسا توخونه همینطورکه می گفت راه می رفتم حتی باپریسارفتیم ارایشگاه و اونجاموهایم رارنگ کردم .ابروهایم راباریک کردم وخودش هم ارایش کردن رایادم داد.
دوسه بارکیانوش مراباظاهر وسروضع جدید دید ومشخص بودتعجب کرده ولی چیزی نگفت. هربارکم محلی می کردم واصلا توجهی نمی کردم که امده مثل خودش. بعدسه هفته گچ دستم راباز کردم .هربارپریسادنبالم می امد وباهم می رفتیم بیرون .بامن هربارصحبت می کرد واعتمادبه نفس می داد.
کیانوش دیگه زیاد تحقیرم نمی کردچون من هم زیاد محلش نمی دادم .اگرمی امدمی رفتم تواتاقم .اگرهم جلویش ظاهرمی شدم باهمان لباسهایی که باپریساخریده بودیم جلویش ظاهرمی شدم .حتی وجیهه خانم هم فهمیده بودکه من تغییراتی کردم .
قرارشد روزجمعه باپریسا واناهیتاویکی ازدوستان اناهیتا، سمیرا بریم کوه صفه. قرارمون ساعت 5ونیم صبح بود. مدخل ورودی کوه .خیلی خوشحال بودم تصمیم داشتیم بریم کوه وبرگشتن باتله کابین برگریدیم پایین.
اناهیتا وسمیراامدند وگفتندپریسا پریودشده ونتوانسته بیاید. راه افتادیم به سمت بالا بعدمدتی رسیدیم استراحتگاه اول که هم استراحت کنیم وهم صبحانه بخوریم.
انجا یک کلبه کوچک بودباچندتاتخت ساعت حدود 7 صبح بود .وقتی رسیدیم روی یکی ازتختها دومردنشسته بودند وقتی جلوتررفتم. یکی ازمردهاسرش رابلندکردومن یکه خوردم، کیانوش بود اوهم تعجب کرده بود.سرم رابه سمتی دیگرچرخاندم واصلا اشنایی ندادم وروی تخت دیگری نشستیم .
ولی اناهیتا وسمیرا رفتندروی تختی نزدیک اندونشستند واشاره می کردندکه من هم بروم .
وقتی نزدیکشان رفتم سمیرااگفت وای رکسان !!!این دوتااقا خیلی خوش تیپندبیا بشینیم کنارشون.
بناچارنشستم ولی بگونه ای نشستم که پشتم به کیانوش بود.
ولی اناوسمیرا روبروی اندوبودندومدام ادا درمی اورندوسعی می کردندتوجه اندوراجلب کنند . عصبی شده بودم ولی سعی می کردم به روی خودم نیاورم .بلندشدم که برم صبحانه سفارش بدم.هردویشان صبحانه کامل می خواستندرفتم سمت اتاقک وبرای همه گی مان چای وشیروتخم مرغ وپنیرسفارش دادم .
منتظرسفارش بودم که صدای خودش امدکه: حاجی یک قوری دیگه بده چائیت حسابی چسبید.
وامدوپشت سرم ایستادوارام وطوریکه کسی نشنودگفت تواینجاچکارداری؟
سینی سفارشم حاضرشده بودسینی راگرفتم ودرحالی که می رفتم گفتم همان علت که توامدی !!!
برشگتم ودوباره نشستم .انا وسمیراکه هم که انگارزیرشان میخ بودمدام ورجه ورجه می کردندوادااطوار درمی اودند.
درهمین اثنایک اکیپ پسر وارداستراحتگاه شدند وروی تختی کنارمانشستند.پسرها5نفربودن د ویکی ازانهاهم امدکنارتخت ماایستادوشروع کردبااناوسمیراخوش وبش کردن .مثل اینکه ازبچه های دانشکده سمیرابود.سمیرا هنرمی خواند. دوستان پسرهم کنارتختمان امدندوبه مزخرف گویی مشغول شدند.
- وای!!! چه خانمهای خوشگلی !!!
- سمیرادوستات چه نازند؟
- خانمهااسمتون چیه؟ وهرکدام خودش رامعرفی می کردوسمیراهم که غش کرده بود.
پسرهاازنظرتیپ وقیافه بدنبودندواناهم شروع کرده بودباهاشون صمیمی بشه ولی من سرم به صبحانه خودم گرم بود.که یک ازپسرها خود راانداخت کنارمن روی تخت وگفت خوشگله !!! چراتنهاتنها ؟
سمیراواناهم خودراجمع وجورکردندتایکی دیگه ازپسرهابنشینند. وسه تادیگه روی تخت کناری نشستند.ارام به پسرگفتم لطفابریدروی تخت خودتان بنشینید!!!
پسر انگارفکرکرده بودمن نازمی کنم گفت وای نازت روهم می خریم .!!چند؟ بامابه ازاین باش که باخلق جهانی مامانی !!!
ازدست سمیراواناحرصم درامده بود.اگراینقدرعشوه خرکی نمی امدندایندوبه خودجرات نمی دادند روی تخت مابنشینند.
دست درازکردولیوان شیرم رابرداشت وگفت خیلی خب حالا!!!اسمت چیه؟ نازی نازی خانم !!! حرصم درامده بود لیوان راازدستش کشیدم بیرون وگفتم پاشوبرو!!
ولی انگارول کن نبود نمی خواستم حالاجلوی کیانوش، فکرکندکه من هم مثل خودش هستم . بلندشدم وازروی تخت امدم پایین قهقهه پسربلندشده بود:اوووووه !1!حالانازنکن… بیاصبحونت روبخور !!جیگر!!
روکردم به سمیراوانا وگفتم بسه دیگه!! چرایک چیزی به اینهانمی گی سمیراگفت بیا باباتوهم جانمازنمی خواداب بکشی!! همکلاسیهام هستند…نمی خورنت که… وروکردبه پسروگفت ارسیا !!این رکسانای ما یک کم غده محل به هیچ کسی نمی گذاره…
اناهم گفت بابانامزدت که اینجانیست …مگه نگفتی تهرانه؟ اون هم داره برای خودش خوش می گذرونه .
سعی می کردم ارام باشم نمی خواستم عصبی بشم. ارام درحالی که دندانهایم رابه هم فشارمی دادم گفتم خفه انا تودیگه چرا؟بسه دیگه!!!
و روکردم به سمیراوگفتم به اینهابگوبرندروی تخت خودشون .زبون منوکه نمی فهمند
سمیرادوباره خندیدوروکردبه پسرهاوگفت بچه ها!!! این رکسان ما نامزداره!! چشم ترسه ولش کنید .وباپسرهادوباره شروع کردندبه خنده .
پسرروی تخت که حالافهمیدم اسمش ارسیا است امدپایین وگفت مگه این خانم نمیگه نامزدت تهرانه …ول کن بیا دنیا روعشقه …ودستش رادرازکردکه دستم رابگیرد .خودم راعقب کشیدم ونگاه تندی به پسرانداختم .لبخندکج وکوله ای زدوسعی کرددوباره دستم رابگیردکه صدایی ازپشت سرم گفت نره خر !!!وقتی می بینی می گه مزاحم نشو… یعنی مزاحم نشوالان هم هررر ی برو تواخورخودت …یکباره سکوت شد .
سمیراوانامات ماندند پسرها همه مارانگاه می کردند.جرات نداشتم که برگردم وپشت سرم رانگاه کنم. ارسیا که انگارزیادخوشش نیامده بود .سینه اش راجلودادوگفت اولانره خر!!خودتی!! ثانیا بفهم حرف دهنتوتاگل نگرفتم!! ثالثا به توچه!! مگه فضولی ؟کیانوش امدجلو درست روبروی پسرایستاد.یک سروگردن ازپسربلندتر وهیکلی تربود بانگاهی که ازان خشم می باریدبه اونگاه کرد .پسر هم فهیمده بود که کم اورده ولی ازرونرفت ودوباره نیشش بازشدوگفت ببخشیدوبانگاهی هرزه به سرتاپای من روبه کیانوش وگفت بیامال تو!! لقمه خوشمزه ای هم هست. مواظب باش توگلوت گیرنکنه…. وبانگاه چندش اورش به من خیره شد.همه چی توچندثانیه رخ دادکیانوش دست بردسمت یقه پسر واورامثل پرکاه بلندکردو انداخت روی تختی که دوستاش نسته بودند وروکردبه بقیه وگفت کسی دیکه هم هست یانه؟ حیوونای بی خاصیت ! وبانگاهی پرازکنیه به سمیراوانانگاه کردکه هردومشخص بودحسابی زردکردندوخودشان راخراب کردند.
بعدرویش راسمت من برگرداند وباعصبانیت به من خیره شد کیفم راازروی تخت برداشت وبازویم راگرفت ومرادنبال خودش کشاند.بی اراده دنبالش می رفتم یعنی می دویدم. انقدرسریع ازکوه پایین می امدکه می ترسیدم همین الانه که پرت بشم.
صدای سمیراپشت سرمان می امد:هی اقا!!!هی!! چکارش داری؟ رکسان بااین دیوونه کجامی ری ؟
کیانوش یکباره ایستادنتونستم خودم روکنترل کنم رفتم توبغلش.خودم راجمع وجورکردم برگشت وروبه سمیراکردوگفت چیه ؟
سمیرادرحالی که نفس نفس می زدگفت اون پسره مزاحم رکسان شده بود..برای چی دوستمون رومی برید؟شما کی هستید؟بهتون هم نمی ادگشت ارشادباشید!! وپوزخندی زد .
کامیانوش صورتش راجلو بردوتوجشمای سمیراخیره شدوگفت اره گشت ارشادنیستم !!!شوهرشم!!! فرمایش؟
سمیرابادهن بازمارانگاه می کرد. بیچاره داشت برا ی خودش حرف کیانوش روحلاجی می کرد.همان لجظه مردی که باکیانوش روی تختهانشسته بودرسید وگفت کجارفتی؟ گاز ش روگرفتی داری می ری؟
کیانوش همانوطورکه بازویم راگرفته بودگفت شرمنده احمدجون!!! بایدبرم تماس میگیرم .احمدنگاه پرسشگرش رابه مادونفرانداخت ومنتظربودکه کیانوش حرفی بزنه ولی کیانوش فقط گفت خداحافظ !!
ودوباره مرادنبال خودش کشید.کم کم داشتم ازبهت قضیه خارج می شدم. دادزدم: دستم روول کن!! برای چی منودنبال خودت می کشونی؟
ولی محل نمی داد ایندفعه جیغ زدم ولم کن !!عوضی!!! یکباره ایستادو ورو کردبه من وگفت خفه شو ودنبالم بیا !!اگه نمی خوای دوباره کتک خوری ؟
حرصم درامده بودگفتم برای چی اینجور ی میکنی؟ چشماش روبست وبعدچندثانیه بازکردوگفت وقتی بادوتاعلافترازخودت پامی شی میای کوه انوقت هراشغالی به خودش اجازه می ده مزاحم توبشه .اونهم بااین سروضع.
نگاهی به سرتاپا ی من کرد.
- مگه چمه؟ تونیک ابی تنگی پوشیده بودم ویک ساورت قهوای. شالم هم تانیمه روی سرم بود. ادام دادم :بعدش هم این چه ربطی به توداره ؟قراره مادونفرکاری به هم نداشته باشیم .خودت گفتی. پس همونطورکه من کاری بهت ندارم توهم کار ی به من نداشته باش !!!
سرش راخم کردوچشم توچشمم گفت ربطش اینه خوشم نمی ادکسی مزاحم توبشه چرا؟ چ.ن توزنمی !!!حالافهمیدی!! حالابیا!!
رویش رابرگرداندکه برود دستم راکشیدم وگفتم اوهو!! حالاغیرتی هم می شی؟ ازکی تاحالا ؟توهرغلطی که می خوای میکنی !!من هم اومدم کوه ..توکه خودت خوب برای خودت می گردی ودوست دخترداری وهرکثافت کاری که بخوای می کنی… حالامن که فقط اومدم بادوستام کوه ایرادداره؟ دیگ به دیگ میگه روت سیاه سه پایه می گه صلی ا…من امدم تفریح. شوهردرست وحسابی که ندارم .بایدبه فکرخودم باشم وگرنه تواون خونه می پوسم.
لبخندکجی زدوگفت تفریح می خوای؟ گفتم اره !!
- پس بیا .دوباره مرادنبال خودش کشاند.
نمی دونستم منوکجامی خوادببره؟ ازاین دیوونه هرچی برمی اومد.
همچنان دنبالش می رفتم .جلوی یک ماشین ایستادودزدگیرش رازد .دهنم بازمونده بود،خاک برسرمن که حتی نمی دونستم شوهرم ماشینش چیه ؟یک جنسیس خوشگل سیاه !!! چراغهاش همزمان بازدن دزدگیر روشن شد. رفت جلودررابازکردونشست. هنوز مثل احمقهامات مونده بودم پنجره سمت کمک راننده رابازکردوگفت بسه دیگه!!! چرامثل منگهانگاه می کنی ؟
سوارشو!!!
به خوداومدم وسوارشدم .نفسم بنداومده بودچه ماشین مامانی بود…. درتمام عمرم شیک ترین ماشینی که سوارشده بودم یک پژو206 بودوحالاسواریک جنسیس خوشگل شده بودم.
انقدرنرم می رفت که انگارداری پروازمیکنی .عینک افتابشی رابه چشم زدوحرکت کرد.
نمی دونستم منوکجامی خوادببره ؟داشت به سمت میدان امام می رفت، نزدیک میدان امام رفت تویک پارکینگ وباهم به سمت میدان راه افتادیم. دستم راگرفته بود. واقعانمی دونستم چه حسی بایدداشته باشم ؟
رسیدیم به یک سفره خانه ساعت تقریبا 9صبح بود. سفارش یک صبحانه دادوبعدخوردن صبحانه راه افتادیم مرابرد سمت مسجدشیخ لطف اله بعدرفتیم عالی قاپو واخرسر موزه تیموری.
دیگه ظهرشده بودرفتیم بریانی اعظم وبریانی خوردیم وقرارشد بریم چایخانه کناربریانی وچای وقلیان بکشیم.
ازحق نگذرم خیلی خوش گذشت ،داشتم چای میخوردم احساس کردم نگاه سنگینش رویم است.
نگاش کردم وگفتم چرااینطوری نگاه می کنی؟
درحالی که پوزخندی روی لبش بودگفت می دونستی مامان وبابات تو رو از روزبه بیشتردوست دارند؟
- نه اونهافرقی بین بچه هاشون نمی گذارند.
- واقعا!!؟ولی اینطوری نیست
- ازکجا این حرف رومی زنی ؟
- ازاونجاکه وقتی توبیمارستان بودی بابات گریه می کردوالتماس می کردکه دیگه تورونزنم.
چشمام گردشده بود مگه به اونهاگفتی که تومنوزد ی ؟
- نه!!! بابات که خرنیست فهمیده بود.
نفس عمیقی کشیدم بیچاره بابا!!!به روی خودش نیاورده .
پرسیدم مامانم چی؟
- نه فقط بابات اومدالتماس می کردکه تورودیگه نزنم .اشک توچشماش جمع شده بودومی گفت توبراش دنیا ارزش داری .اینکاروباهات نکنم .حتی توروازخواهرهات بیشتردوست داره.
اینوخودم هم می دونستم
ادامه داد:تازه روزبه هم توروخیلی دوست داره. این دیگه بیشترباحاله!!
- روزبه!!! نه اون خودخواهه!!
- نه اینطورنیست!! خواهرکوچولوش روددوست داره .همون موقع که خونه بابات بودی اومدسراغم می گفت که دیگه تو رو نزنم التماس می کردومیگفت تو بخاطر اون مجبورشد ی ازدواج کنی وخیلی اذیت شدی .می گفت حاضرم منوبزنی ولی دست روی رکسان بلندنکنی. می دونی اون لحظه یک فکری به ذهنم رسید حالاکه بابات و روزبه خیلی می خوانت یک کاری کنم حالشون گرفته بشه .
حس بدی داشتم .ادامه داد :اون روز که زدمت خیلی بابات عذاب کشید.روزبه هم همینطور پس اگه یک کاری کنم که توخیلی عذاب بکشی چه شود؟
وخنده شیطانی کرد.دستام می لرزید این چی میگفت؟.
گفتم می خوای بازهم منوبزنی ؟
قهقه ای زدوگفت نه عزیزم!! نه!!! یک فکرباحال کردم .می دونی توزیاد امکانات دستت بوده یک کم امکاناتت رومی خوام بگیرم.
خدایا می خوادچکارکنه؟ گفتم: چکارمیخوای بکنی؟
- هیچی می خوام بفرستمت فریدون شهر !!یک مدتی اونجازندگی کنی.
- برای چی؟
- همینطوری… یک ازدوستام رئیس بیمارستان اونجاست ،گفته برم طرحم اونجا….هم حقوق بالامی ده ..هم امتیازم می ره بالاوهم طرحم زودترتموم می شه…
- توکه به پولش نیازنداری!!!
- درسته ولی به امتیاز ش واینکه طرحم زودترتموم می شه نیازدارم.
اب دهنم روبه سختی قورت دادم گفتم:چکاربه من داری ؟
- خوب توزنمی بامن می ای .
می دونستم این تمام قضیه نیست… گفتم توروانی هستی..
گفت اره تازه فهمیدی؟
- باید خودت روبه یک روانپزشک نشون بد ی .
- اتفاقا یک دوست خوشگل روانپزشک دارم …گاهی می رم خونش ومنومشاوره می ده… ازهمه لحاظ… ودوباره خنده بدی کرد.
می خواستم قوری چایی رابزنم توسرش …
- برای چی اینکارومی کنی …خسته نشد ی ؟..
- خسته !!!می دونی چیه؟ روزبه جونت زود قسردررفت ….منوکیومرث خیلی باهم جوربودیم…. روزبه فقط 4سال زندانی کشید…..باباومامانت هم همینطور….بایدعذاب بکشند…
- ولی من کاریت نکردم
- خوب میدونی ؟بهترین راه برای اینکه کسی روعذاب بدی…. اینه که عزیزترین کسش روعذاب بدی خبلی حال می ده….
- تودیوونه ای !!!دیوونه …
- اره!! اینوخودم هم می دونم .
اشک پشت چشمام جمع شده بود.بغض توگلوم گیرکرده بود.گفتم پس درسام چی میشه ؟
- نترس تودیگه اخرترم سه هستی…. بقیه اش تزه پس دانشگاه نداری….. فکرنکن حالیم نیست !!! خوب می دونم .
تارسیدن به خانه هیچ حرفی ردوبدل نشد.
به مامان وبابافقط گفتم کیانوش انتقالی گرفته .کیانوش یک هفته برای درست کردن کارش رفت وبعدبرگشت.
فریدونشهر شهری در200 کیلومتری غرب اصفهان و یک شهرکوهستانی بود.شهری بازمستانهای سردوبرفی. تابحال نرفته بودم یک شهرمحروم درمنتهی الیه اصفهان .
وسایی ضروریم راجمع کردم. کیانوش گفت وسایل اولیه زندگی برایم اماده کرده ومن فقط وسایل ضرور یم رابیاورم.
حس بدی داشتم .سوارماشینش شدیم. وقتی رسیدیم فریدونشهر پیچید ومسیرش راتغییردادو واردشهرنشد.
گفتم :کجامی ری؟
فقط برگشت وپوزخندی زد .تقریبا1ساعت توراه بودیم تارسیدیم روستای…..
روستایی باخانه های کاهگلی وبعضا اجری، فصل پاییز بودوجابجا برف بود. هواسردبود جلوی یک خانه اجری توقف کردیم .ترسیده بودم گفت تواینجازندگی می کنی…. من هفته ای یکباربهت سرمی زنم …گفتم که توحالت خوب نیست وبرای عوض کردن اب وهوااومدی…
- برای چی؟
نگاه بدی به من انداخت وگفت:چون بایداینکاروبکنی…
- ولی من نمی مونم
- تومی مونی!!!!چون اونوقت بیچارت می کنم…. می دونی که شوخی ندارم… اگه می خوای دوباره نزنمت وباباجونت حرص نخوره وسکته نکنه…. پس ادم باش وحرفم روگوش کن …. اینجاکجابود؟
روستاییها وقتی ماراباان ماشین خوشگل دیدندهمه جمع شده بودندوما رابانگشت نشان می دادند.
زنی بیرون امدومثل اینکه منتظرمان بود.جلوامدزن که اسمش طوبابود قیافه دلنشینی داشت بازویم راگرفت ومن رابه داخل خانه راهنمایی کرد.
ازپله هابالارفتیم وبه طبقه بالارسیدیم طبقه بالانوسازبود یک اتاق سه درچهار ویک اشپزخانه یک دردومتر.باحداقل وسایل زندگی.
یک فرش کف اتاق پهن ورختخوابی گوشه اتاق… یک بخاری وکرسی… خدایا!!!! اینجاکجابود!!؟
دنبالم بالاامدچمدانهایم راگذاشت .طوبارفت پایین نمی خواستم جلوش کم بیارم گفتم اگه می خوای اینجابمونم …حرفی ندارم ..
- نبایدهم داشته باشی… .چون مجبوری ….طوبازن خوبیه …نذارکسی توکارت فضولی کنه…. من هفته ای یکباربهت سرمی زنم…. ومقداری پول گذاشت روی طاقچه وگفت دیگه خداحافظ وبرگشت که برود.
- همه اش دروغ بود؟اره ؟
برگشت وگفت چی ؟
- کارتوبیمارستان؟
دهانش به خنده کجی بازشد وگفت اره….. وبرگشت ورفت .
دررابستم ونشستم همانجا پشت درگریه کردم .
سعی می کردم به این فکرنکنم که انجاتنهاهستم .نمی خواستم بشکنم …..اجازه بهش نمی دادم ….باید یک فکری به حال خودم می کردم.
دخترهای همسن من بچه داشتند…همسری مهربان…. یک تکیه گاه ولی من چی داشتم؟ مایه دق….. عذاب ….دلم می خواست شونه ای باشه که بهش تکیه کنم….. اغوشی باشه که سرم روبگذارم روش واحساس ارامش کنم …..دلم حرفهای عاشقانه می خواست …..دلم عشق می خواست….. ارزوی یک زندگی عاشقانه به دلم مانده بود …من که گناهی نکرده بودم که حالاباید تاوان می دادم.
نفرتی که کیانوش ازروزبه داشت فقط داشت منوازپادرمی اورد….این کاراخرش هم دیگه زیادی بود…. تصمیم گرفتم ازدستش فرارکنم ….خانواده ام به اندازه کافی ازدستش عذاب می کشیدند. پس اگه فرارمی کردم می تونستم اونهاروازاین عذاب خلاص کنم. ولی چطور؟ بایدجایی می رفتم که کسی منونشناسه ….کاری گیرمی اوردم وتویک شهرغریب زندگی می کردم والبته ارزوی یک زندگی عاشقانه روبه گورمی بردم ….چون حتی اگه تاته دنیا هم فرارمی کردم بازهم کیانوش شوهرم بود ومن نمیتونستم به مرددیگه ای فکرکنم .
ولی دیگه تحمل این زندگی روهم نداشتم ….همونجاپشت درنشستم وتاصبح نقشه ریختم .
صبح حدودای ساعت 5صبح باصدای خروسای روستا به خودم اومدم… تصمیم روگرفته بودم یک نقشه درست وحساب شده فقط باید صبرمی کردم به زمان نیازداشتم. باید چندماه تواین روستا زندگی می کردم تاشرایط مناسب جورشه.
امیدتودلم ریشه دونده بود احساس زندگی داشتم. حس کودکی نوپا که تازه می خوادراه بره .
می خواستم خودم باشم وبرای خودم زندگی کنم این حق من بود. اجازه نمی دادم اشتباهات دیگران روبه پای من بنویسند .
به کتانوش هم اجازه نمی دادم بامن اینطوری رفتارکنه .
دستشویی وحمام من وکوکب یکی بود. رفتم پایین، صورتم روبااب یخ شستم. حالم جااومده بودکوکب بیداربود.. صدام کردتاصبحانه بخورم. کنارش که نسشتم ازم درمورد زندگیم پرسید واینکه چه بیماری دارم.
سعی کردم برای اون هم نقش بازی کنم گفتم اعصابم خورده ودکترم گفته تومحیط روستا ودورازهیاوهوی شهرباشم .
ازخودش گفت ازتنهایی خودش ازاینکه دهسال قبل توراه مشهد باشوهر دوتاپسر وعروسش می رفتنداتوبوس تصادف می کنه واتیش می گیره وفقط اون زنده می مونه. ازاینکه توتمام این سالها تنهابوده وحالاخوشحاله یکی کنارشه.
گفت که برادرش تواصفهان پرستاره واون به کیانوش ادرس اینجاروداده .
بعدصبحانه پالتو چکمه وشالم راتنم کردم وراه افتادم تومحیط روستا .تیپ وقیافه من خیلی تابلوبود وهمه باتعجب نگاه می کردندولی اهمیت نمیدادم .
کارهرروزم این بودکه توروستا بچرخم وبعدبرم کنارچشمه روستا وظرف شستن زنها ودخترها وحرفهاشون روگوش کنم.
اونهاهم به حضورم عادت کرده بودند.گاهی یکی ازاونهامی وامدکنارم وباهام حجرف می زد.لهجه اونها برام سخت بود لهجه عجیبی داشتندلهجه گرجی.. کوکب خانم برام گفت که گرجی ها ازگرجستان وقتی مهارجرت می کنندومی ایندفریدونشهروهمونجاساکن می شندواین لهجه ملغمه ای ازگرجی ولری وفارسی است .
اوایل سخت بودبفهمم ولی کم کم منظورشون رومی فهمیدم.
تواین مدت پریسا یکی دوباراومدوبهم سرزد ماشینش روهم اوردباهم رفتیم توسه تامسجد اطراف روددیدیم وعکس گرفتیم .کارهای تزمون دیگه روبه اتمام بود پریساخودش تقبل کردکارهای تایپ روبکنه وظیفه من نوشتن وسرهم بندی مطالب شد. کار ی نداشتم .نقشه ها رومی کشیدم سرهم بندی می کردم.
لپ تاپ پریسادستم بود.کارهام سریع پیش می رفت.روزهاازپی هم می امدندومی رفتند. هواسردوسردترمی شد کیانوش برخلاف گفته اش هردوهفته یکبارمی امد.دوساعت می ماندوبعدمی رفت وهرباربه کوکب بهانه کار وشیفت وکشیکش رامیاورد.ولی خودم خوب می دانستم دردش چیست ….هربارهم برایم پول می گذاشت .
پولهایم راجمع کرده بودم خرجش نکرده بودم .مبلغ قابل توجهی شده بود.برف سنگینی یک روز صبح امدوهمه جاراسپیدپوش کرد.زندگی واقعا توروستا مشکل وسخت بود. ولی حقیقتابرای روحیه من خوب بود. درسته که امکانات زندگی من خیلی کم بودولی بازهم می توانستم زندگی روبه خوب یگذرونم .
مردم روستا به من عادت کرده بودند حتی کوکب هم توحرفهاش گاهی اشاره می کردکه من زن تنهایی هستم. مثل اینکه خودشون فهمیده بودند من تبعیدشدم وبرای درمان نیامدم .ولی کسی به روی خودش نمی اورد.
یکبارصدای کوکب روبازیکی اززنهای روستاشنیدم که می گفت زن بیچاره!!! شوهرش رهاش کرده اینجا ورفته معلوم نیست برای چی ؟اولش که گفت بیماری روحی داره …تعجب کردم.دلم برا
مطالب مشابه :
شلوار مردانه
ژورنال - شلوار مردانه - سه چیز در زندگی هیچگاه باز نمی گردند: زمان، کلمات و موقعیت ها.
برش و دوخت شلوار زنانه
هگمتان - برش و دوخت شلوار زنانه - خیاطی الگوی جلوی شلوار تنگ و راسته : گونیا کنید خط عمود 1
دوخت زیپ
هگمتان - دوخت زیپ - خیاطی زیپ : در دوخت زیپ نکاتی را باید رعایت نمود که دوخت آنرا خیلی ساده
فرهنگ لغات و اصطلاحات ییلاقی
شلار[shelar] زير شلواري .نوعي شلوارمردانه در گذشته . دامن .
رمان نفرت - 2
پیراهن مردانه سورمه ای تنش بوددستمال گردن ابی وسورمه ای شلوارمردانه سورمه ای وکت اسپرت
رمان نفرت (قسمت دوم)
پیراهن مردانه سورمه ای تنش بوددستمال گردن ابی وسورمه ای شلوارمردانه سورمه ای وکت
برچسب :
شلوارمردانه