رمان : فراموشت خواهم کرد
نویسنده : لیلا مردانی
تعداد صفحه :342
تعداد فصل : 35
فصل اول
اگر انسان ها میدانستند فهمیدن چه درد عظیمی است هرگز آرزو نمی کردند زودتر روزهای کودکی را پشت سر بگذارند و بزرگ شوند
روزهای
کودکی ام قشنگترین دوران زندگیم بود . آن وقت ها نصرت خان را پدرم
میدانستم و بانو جان را مادرم برای همین هم مهتاب و ماهان خواهر و برادرم
محسوب میشدند اما خب خیلی زودتر از زمانی که باید بزرگ میشدم و زودتر از
آنچه که باید حقایق زندگی ام را درک کردم اما اینکه نصرت خان فقط دایی من
بود نیز نتوانست ذره ای از علاقه مرا نه به او نه نسبت به بقیه کم کند فقط
موجب شد با وجود کم سن و سال بودنم برای بدست آوردن رضایت او و تلافی مهر و
محبتش به هر کاری دست بزنم و با رویای برآورده کردن آرزوهایش روزها و
سالهای کوکی و نوجوانی را پشت سر بگذارم
اهواز
را دوست داشتم زادگاهم بود و یادآور قشنگترین خاطرات کودکی و نوجوانی ام
پرسه زدن در نخلستان ها و پیاده روی های هر روزه با مهتاب کنار آبی کارون
بزرگترین شادی را به هر دومان هدیه می کرد و وجود شاد و جوانمان را طراوت
میبخشید ماهان هم قبل از رفتنش به فرنگ هر از چند گاهی همراهمان میشد حتی
یکبار منو مهتاب را به سینما برد آن روزها فیلم دختر لر مجددا روی پرده
سینماهای اهواز بود و همه بچه های مدرسه برای دیدنش رفته بودند و همین باعث
شده بود من و مهتاب دست به دامان ماهان شویم او مخالفتی نداشت به شرط آنکه
نصرت خان بویی از ماجرا نبرد من ته دلم کمی نگران بودم برخلاف میل او
رفتار کردن حتی اگر پنهانی بود از نظر من گناهی بزرگ محسوب میشد او برایم
با ابهت ترین و مقتدرترین مرد دنیا و مهربانترین دایی روی زمین محسوب میشد
مهر پدری جز آنچه او در حقم روا داشت برایم معنی دیگری نداشت به هر حال
آنقدر مشتاق رفتن بودم که همه نگرانی هایم را از یاد بردم شبی که قرار بود
برای آخرین سانس فیلم در سینما باشیم نصرت خان و بانو جان در مهمانی بزرگی
در منزل بخشدار شهر شرکت داشتند چند بار چند دست لباشس پرو کردیم تا
بالاخره یکی را با وسواس انتخاب کردیم و برای اولین بار رژ لب به لبهایمان
زدیم بالاخره وقتی صدای اعتراض ماهان بلند شد هراسان دستی به موهایمان
کشیدیم و برای آخرین بار در آیینه نگاهی به خودمان کردیم برخلاف من که
موهایی سیاه و لخت و چشم و ابرویی مشکی داشتم مهتاب پوستی گندمی و مووهای
بور و وزوزی داشت بانو جان معتقد بود که به عمه اش یعنی خاله من شباهت دارد
خاله ای که هیچکدام از ما حتی ماهان که چند سالی از من و مهتاب بزرگتر بود
ندیده بود یم
وقتی از اتاق بیرون آمیدم بلقیس تنها خدمتکار خانه با دیدنمان چنان چهره ای ترش کرد که مهتاب در گوشم گفت :
-به گمونم بیچاره شدیم
با
این حال به اعتماد حضور ماهان به راه افتادیم فردای آن شب من و مهتاب با
خیال راحت در گفتگوی بچه ها در مورد دختر لر اظهار نظری کردیم
یک
سال قبل از فارغ التحصیلی من و مهتاب ماهان به طور جدی عزم رفتن کرد از
مدتها قبل حرف فرنگ را میزد اما نصزت خان کاملا با این موضوع مخالف بود
داییم به شدت مقید و مذهبی بود و به هیچ وجه از محیط بی بند و بار غرب خوشش
نمیامد با وجودی که چند بار سفر فرنگ رفته بود و سوغاتیهای زیبایی برایمان
آورده بود اما ترجیح میداد ما در مملکت خودمان به جایی برسیم با این حال
ماهان حرف خودش را به کرسی نشاند و در بهار سال 55 از ایران رفت روزهای بعد
از رفتن او خانه سوت و کور بود و جای خالی اش بیش از هرکس بانو جان را رنج
میداد اما از آنجا که خودش برای راضی کردن نصرت خان واسطه شده بود
نمیتوانست اعتراضی نماید
هنوز
دوره متوسطه را تکمیل کرده بودیم که مهتاب نامزد کرد در جشن نامزدی اش
کاملا متین و موقر به نظر می رسید و هیچ شباهتی به مهتاب شیطان و شلوغ من
نداشت . با وجودی که من و مهتاب روحیه مشابهی داشتیم اما او از من واقع
گرا تر بود عاشق خانه و زندگی بود که از آن خودش باشد و همسری که هر روز
عاشقانه از او استقبال کند اما من به هیچ وجه در این حال و هواها نبودم و
شاید هم به قول او زیادی رویای و خیال پرداز بودم هراز چندگاهی مثل ماهان
به رفتن فکر میکردم به آن سوی آبها ...ازدواج مهتاب گرچه تا حدی موجب
تنهایی ام شد اما من با اشتیاق به سوی تحقق اهداف خودم پیش میرفتم و همه
وقتم را با کتابهای درسی پر می کردم و شاید هم همان تلاش بی وقفه چند ماه
تاثیرش را گذاشت و من در رشته پرستاری در دانشگاه بزرگ پایتخت پذیرفته شدم
روزی
که نامم در میان پذیرفته شدگان دیدم گویی زمین و آسمان از آن من شده بود
ذوق زده کنار کارون میدویدم و فریاد میزدم من قبول شدم من قبول شدم بلقیس
که در را به رویم گشود پریدم توی بغلش و آنقدر بوسشدمش که با اکراه مرا از
خود جدا کرد
-چیکار میکنید خانم یگانه ؟؟؟؟؟
هیجان زده گفتم :
-اگر بدونید چی شده من قبول شدم قبول شدم
بانو جان و مهتاب با شنیدن صدایم بیرو آمدند
شادمان روزنامه را به سویشان گرفتم مهتاب فریاد شادی کشید
دستمان
را بهم دادیم و مثل بچه ها در حیاط چرخیدیم و خندیدیم .. من به رویاهای
دور و درازم نزدیک شده بودم اما آنچه بیش از هر چیز خوشحالم کرده بود برق
رضایتی بود که در چشمان نصرت خان دیدم شبی که او سر میز اعلام کرد :
-یگانه به تهران میره
نگاه
خندان من و مهتاب به روی هم نشست از فردای همان شب کار ما شروع شد خرید
های ضروری و جمع آوری آنچه لازم بود بیشتر روزها همراه مهتاب به خیابان
بزرگ کوروش می رفتیم و آنقدر خرید میکردیم که در اتوموبیل جایی برای خودمان
نمی ماند
وضیعت
من در تهران مشخص نبود من و مهتاب تصور میکردیم نصرت خان خانه ای با
خدمتکاری مطمئن برایم در نظر گرفته است اما بانو جان ما را از اشتباه بیرون
آورد
آن
شب ما مثل شبهای دیگر از تهران و رفتن من و زندگی جدیدی که خواهم داشت
صحبت میکردیم مهتاب مثل یک زن کامل و سرد و گرم چشیده رشته کلام را بدست
گرفته بود و چنان نصیحتم میکرد که گویی طرف صحبتش کودکی چشم و گوش بسته
است تصورش را به هم نزده و مثل شاگردی حرف گوش کن پای حرفهایش نشسته بودم
که ضربه ای به در خورد
حرفش را برید بانو جان با چهره ای بشاش و سرحال وارد شد
-چکار میکنید دخترها ؟
-داشتم واسه یگانه میگفتم خیلی باید مراقب خودش باشه تنها زندگی کردن کار راحتی نیست اونم تو جایی مثل پایتخت
بانو جان ابرویی بال انداخت آمد و لبه تخت نشست و گفت :
-قبول
دارم که پایتخت خیلی با اینحا فرق داره اما حتم دارم یگانه جان خیلی
عاقلانه با وضعیت جدید کنار می یاد ...گذشته از این قرار نیست یگانه تنهایی
زنگی کنه یگانه باید خودت رو برای رفتن به عمارت آماده کنی
من و مهتاب ناباورانه نگاهی بهم کردیم و در یک آن گفتیم :
-عمارت ؟؟؟؟؟
-هیس آروم ... بله عمارت خاله ات خانوم سیمین دخت این خواست خودم خانومه
مهتاب با لحن گله مندی گفت :
-از عمه جان سیمین دخت چنین حرکت خداپسندانه ای بعید به نظر میرسه
بانو جان با اخم ظریفی گفت :
-این
طور راجع به عمه ات حرف نزن خانوم زن مهربون و محترمیه فقط کمی با پدرت
کدورت داره ... به هر حال خودش از پدرت خواسته یگانه تمام این چهر سال رو
تو عمارت باشه
من
خاله سیمین دخت را هرگز ندیده بودم با این که او تنها خواهر نصرت خان
محسوب میشد اما آن دو سالها پیش با هم قطع رابه کرده بودند و با وجود روابط
حسنه میان نصرت خان و فتح ا...خان –همسر
خانوم- رابطه ی خواهر و برادر همچنان تیره بود .برای همین هر دوی ما از
شنیدن حرفهای بانوجان تعجب کردیم او ضمن این که از جا بر می خاست گفت :
-خداروچه دیدید شاید به این بهونه خانوم هم از در آشتی در بیاد
مهتاب سری تکان داد و گفت :
-من خدا رو شکر میکنم مشکل تنهایی ات هم حل شد شنیدم نوه های خانوم همسن و سال ما هستند مطمئن باش بهت بد نمیگذره
چند
شب قبل از حرکتم در یکی از شبهای گرم شهرور ماه بلقیس به سراغم آمد و با
همان چهره عصا قورت داده و لحن خشکش گفت نصرت خان میخواهد مرا ببیند آخر شب
بود و میهمانان خان تازه رفته بودند به اتاق بزرگی که اتاق کار او محسوب
میشد رفتم روی مبلی لمیده بود و داشت پیپش را روشن میکرد جواب سلامم را با
تکان سر داد و بعد از لحظه ای با اشاره به مبلی گفت :
-بشین
نشستم و چشم دوختم به گلهای قالی پکی به پیپش زد و با تامل گفت :
-خواستم
بیای که حرفهای آخر رو بهت بزنم و... به اصطلاح حجت رو تموم کنم این که
توی عمارت فتح ا..خان میری خواست خود ایشون و خانوم بود البته خیلی بهتر شد
رها کردن یه دختر جون تو پایتخت کار راحتی نیست عمارت هم معمولا شلوغ و پر
رفت و آمده فکر نمیکنم اونجا احساس دلتنگی کنی
-پکی دیگر به پیپش زد و ادامه داد :
--شمسایی ها همه از کوچک و بزرگ تحصیل کرده ان کنارشون که باشی از درجا زدن امتناع میکنی و خواه ناخواه به پیشرفت فکر میکنی.
-اما در کنار این امتیازات باید به یه مسئله هم توجه کنی ...دوباره پکی به پیپش زد و با مکثی ادامه داد :
--داری
وارد جمع بزرگی میشی و ممکنه حداقل ماههای اول همه رفتار و حرکاتت به نحوی
زیر ذربین باشه ...خوب میدونی که برای من تو با مهتاب هیچ فرقی نداری هر
طور باشی و هر رفتاری داشته باشی که هیچ ایرادی بهت وارد نباشه متوجه هستی ؟
--بله ...بهتون قول میدم اون طوری باشم که شما میخواید
--خوبه ...حالا به من بگو برای رفتن آماده شدی ؟
--بله
-سری تکان داد و گفت :
--برای ساعت هشت صبح برات یه کوپه تو قطار رزرو کردم ...حالا دیگه میتونی بری
-آن
شب تا صبح خواب به چشمانم راه نیافت قشنگترین لحظات زندگیم را فکر دوری
چند ساله از کسانی که از صمیم قلب دوستشان داشتم و تا حد زیادی بهشان
وابسته بودم خراب میکرد. دلم از همان شب برای بانو جان تنگ شده بود و برای
مهتاب عزیزم نصرت خان هم که جای خودش را داشت .
-سر
میز صبحانه نه من یگانه یکپارچه شور روزهای پیش بودم و نه مهتاب دختر
خوداری که می شناختم مدام نگاهمان را از هم می دزدیدیم و هیچ کدام میلی به
خوردن صبحانه نداشتیم بالاخره مهتاب طاقتش تمام شد و در حالی که بغضش
ترکیده بود به اتاقش گریخت من هم به گریه افتادم گویی تازه پی برده بودم چه
اتفاقی در حال وقوع است بانو جان که دست بر شانه ام گذاشت سرم را بلند
کردم چشمان او هم قرمز شده بود
--آروم باش عزیزم
-فکری را که در یک لحظه از ذهنم گذشت بر زبان آوردم
--بانوجان من نمیخوام برم
-لبخندی بر لب آورد و گفت :
--ولی عزیزم برای این حرفها خیلی دیره حالا هم آبی به سر و صورتت بزن خان تو تالار منتظرته
-در
حالی که هنوز چشمانم از اشک نمناک بود وارد تالار شدم خان پشت به من و
مقابل پنجره رو به حیاط ایستاده بود با صدای سلامم برگشت گفتم :
--صبح بخیر
--سلام صبح تو هم بخیر
-به سویم آمد
--بالاخره رفتی شدی ؟
--بااجازه شما
-حالا در یک قدمی ام ایستاده بود
-زمزمه کرد :
--برو و با دست پر برگرد
-خم شدم دست بر پایش زدم و بر لب نهادم دستش را پشت سرم گذاشت و بر پیشانی ام بوسه زد
--درپناه حق
-آخرین
خداحافظی را در حیاط با مهتاب و بانو جان کردم بلقیس از زیر قران ردم کرد و
بالاخره در اتومبیل جای گرفتم راننده نصرت خان اتومبیل را از جا کند و به
سوی ایستگاه راه آهن روان شد روز
بعد در تهران بودم شهری که همیشه در رویاهایم جای خودش را داشت پس پایتخت
اینجا بود چه قدر شلوغ و چقدر آشفته مردم در هم میلولیدند و استقبال
کنندگان با هیجان و سر و صدا مسافرهایشان را مشایعت میکردند یکی از
نگهبانان قطار چمدانهایم را کنار نیمکتی چید و گفت :
-خانم شایان خیلی مراقب چمدان و کیف دستی تون باشین من همین اطرافم
آنقدر غرق تماشای دوربرم بودم که حرفهای او را درست نشنیدم
فقط لبخند به لب گفتم :
-چشم مرسی از کمکتون
و
باز نگاهم میان جمعیت چرخید چند دقیقه گذشت اما خبری نشد بانوجان گفته بود
عکسی از من برای خانواده ی خاله سیمین دخت فرستاده اند تا به راحتی
شناسایی ام کنند به بانو جان گفته بودم: « چطوره اسمم رو روی یه پلاکارت
بنویسم وتو ایستگاه بگردم تا راحتتر پیدام کنند» او لب به دندان گزیده و
گفته بود .خدا مرگم بده یه وقت از این کارها نکنی ها
بوسیده بودمش و گفته بودم : شوخی کردم بانو جان شما که میدونید یه پارچه خانومم
-خانم یگانه شایان ؟
سریع برگشتم مرد میانسال و شیک پوشی در چند قدمی ام ایستاده بود
-بله خودم هستم
-سلام من جوادی هستم راننده خانوم بهتون خوشآمد می گم
-ممنون
با اشاره به چمدانهایم گفت :
-با ید چمدان های شما باشن
و چمدانها را تا رسیدن به اتومبیل به باربری سپرد
تا
وقتی کادیلاک مشکی رنگ مقابل در سفید و آهنین باغ عمارت متوقف شود من محو
خیابانها میادین و مغازه ها با آن ویتریت های رنگارنگ شده بودم
احساس
خوبی داشتم آنقدر خوب که حداقل تا چند ساعت دلتنگی را از من دور ساخته بود
مقابل در بزرگ باغ با بوقی که راننده زد پیرمردی که کلاه سبزی داشت درهارا
گشود اتومبیل وارد باغ شد و استخر بزرگ وسط خیابان عریض میان باغ را دور
زد و در پنجاه متری قصر سپیدی که از همان بدو ورود خود را به رخ می کشید
توقف کرد در حالی که چشم از ساختمان با آن ستون های سپید و قطور برنمیداشتم
از اتومبیل پیاده شدم تعدادی زن و مرد در گوشه و کنار خیابان به چشم
میخوردند که کم کم یکجا و مقابل پله ها جمع شدنددر همان حال زنی از در
ورودی چوبی ساختمان بیرون آمد عجولانه پله ها را طی کرد و چند قدم جلوتر از
بقیه ایستاد وقتی نزدیکشان شدم جلوتر آمد و با لحن رسمی و پر غرور گفت :
-سلام من فرخنده سر پرست خدمتکاران عمارت هستم بهتون خوش آمد میگم خانم
-ممنونم
بفرمایید خواهش میکنم
از
میان بقیه راهی باز شد و عبور کردیم به داخل عمارت راهنماییی ام کرد و
کنار ایستاد تا وارد شوم برخورد رسمی و تشریفاتی او کلافه ام کرده بود برای
چند لحظه احساس بدی بهم دست داد اما باز هم شکوه و جلال داخل عمارت آنقدر
حواسم را پرت کرد که حتی نگرانی ام را از یاد بردم خانم فرخنده جلوتر از من
حرکت کرد از این بابت خوشحال بودم چون نمیتوانست نگاه پر کنکاش و کنجکاو
مرا به اطراف ببیند دلم نمیخواست آدم از پشت کوه آمده ای به نظر برسم اما
عظمت عمارت واقعا خیره کننده بود چلچراغ بزرگی که به سقف بلند نشیمن آویزان
بود شاید صدها لامپ در خود داشت مبل های سلطنتی زیبا و مجسمه های قدی بزرگ
و بوفه های باریک که در جای جای سالن دیده میشد صدای زن مرا به خود آورد
-خانومتو تالار منتظرتون هستند
از
ذهنم گذشت تالار ؟ پس این سالن بزرگ که چندین برابر تالار منزل نصرت خان
بود فقط نشیمن محسوب می شد ؟ تالار سالن بسیار بزرگی بود با تجملاتی بیشتر
تا رسیدن به زن مسنی که در انتهای تالار روی مبلی لمیده بود و حدس میزدم که
باید خانوم باشد شمارش معکوس را آغاز کردم بالاخره مقابل او قرار گرفتم.
خانوم سیمین دخت تنها خاله من... چند لحظه نگاهمان درهم گره خورد به خود
آمدم و با لبخندی سلام کردم لبهایش برای جواب از هم گشوده شد اما حرفی نزد
چشمانش که پر اشک شد لبخند روی لبهای من ماسید با بغض گفت :
-سلام عزیزم به خونه خودت خوش اومدی
به
سویش رفتم خم شدم و به نشانه احترام بر دستش بوسه زدم سرم را میان دستانش
گرفت لحظه ای بر چشمانم زل زد و پیشانی ام را بوسید به دعوتش روی مبلی
نشستم و او به زن گفت :
-بگو برای یگانه نوشیدنی خنک بیارن
-الساعه خانوم
او رفت خانوم نگاه مهربانش را به من دوخت
-خوشحالم که به اینجا اومدی تا وقتی من هستم تو نباید به تنهایی تو این شهر سر کنی .
شمرده شمرده گفتم :
-ممنونم شما به من لطف دارین
با لحن گله مندی گفت:
-با خاله ات مثل غریبه ها رفتار میکنی البته حق داری
فهمیدم ناخواسته او را رنجانده ام خواستم دلجویی کنم که صدای دختر جوانی در تالار پیچید
-سلام ...من اومدم
نگاهمان به سوی او کشیده شد
-سلا
-سلام عزیزم بیا با مهمون عزیز من آشنا شو یگانه جان مرجان نوه من
مرجان دستم را به گرمی فشرد و گفتم
-خوشوقتم
-منم همین طور بی صبرانه منتظر اومدنت بودم امیدوارم دوستای خوبی برای هم باشیم
-مرجان عزیزم حالا که اومدی خودت یگانه جان رو به اتاقش راهنمایی کن راه طولانی اومده و خسته اس بهتره تا اومدن بقیه کمی استراحت کنه
-چشم
بعد از نوشیدن شربت خنکی که خانم فرخنده برایم آورد همراه مرجان به طبقه دوم رفتماو در حالی که در اتاقی را باز می کرد گفت ک
-این اتاق را من و سالی برات انتخاب کردیم امیدوارم بپسندی
-سالی
در حالی که پرده ها رو کنار میزد توضیح داد :
-سالی دختر عخموی منه شاختمون ضلع غربی باغ متعلق به اونهاس عصر میاد اینجا و باهاش آشنا میشی
و با تامل ادامه داد :
-ما هر چی که فکر می کردیم ضروریه برات گذاشتیم با این وجود اگر چیز ی کم بود حتما بهم بگو
از او تشکر کردم قبل رفتن گفت :
-اگه یه دوش بگیری و کمی بخوابی خستگیت در می ره
خسته
راه بودم اما خوابم نمی برد دوش گرفتن را به وقت دیگری موکول کردم چرخی در
اتاق زدم تقریبا 4 برابر اتاق خودم در منزل نصرت خان بود با سه پنجره قدی
که هر یک به تراس کوچکی در پشت ساختمان باز می شد تخت چوبی با کنده کاریهای
زیبا کتابخانه ای نسبتا بزرگ که صدها جلد کتاب را در خود جای داده بود و
مرا سر ذوق آورد و از ذهنم گذشت حتما بین این همه کتاب می تونم چند تا رمان
قشنگ هم پیدا کنم میز تحریر میان دو پنجره قرار گرفته و کمد لباسها در
دیوار تعبیه شده بود بقیه وسایل بیشتر جنبه تزءینی داشت اما اعتراف میکنم
بیشتر از آن کتابخانه بزرگ میز توالت و لوازمی که روی آن چیده شده بود توجه
ام را جلب کرد چند برس و شانه سر به اضافه چند عطر و ادکلن و بیش از آنها
لوازم آرایشی که با سلیقه ی خاصی کنار هم چیده شده بودند لوازمی که من و
مهتاب عاشقشان بودیم اما تا قبل ازدواج اجازه استفاده از آنها را نداشتیم
روی صندلی نشستم و شروع کردم به وارسی شان اما در یک آن سرم را بلند کردم گویی در آینه بانوجان را دیدم از جا جستم
-چشم بانو جان فقط یک کنجکاوی ساده بود
وبرای این که وسوسه نشوم رفتم که دوش بگیرم
بعد
از حمام یکی از چمدانها را باز کردم و با وسواس لباسهایم را وارسی کردم
بالاخره شلوار جین و بلوز سفیدی را انتخاب کردم دوباره مقابل آینه قرار
گرفتم موهایم را که خوب خشک کرده بودم شانه زدم و مثل همیشه روی شانه ام
ریختم بالاخره خانوم خدمتکاری را پی ام فرستاد تا سر میز شام حاضر شوم
مطالب مشابه :
رمان روزهای رنگی
رمان روزهای رنگی. قالب کتاب : PDF. پسورد : www.98ia.com. منبع : wWw.98iA.Com. با تشکر از Taraneh.n عزیز بابت نوشتن
دانلودرمان روزهاي رنگي نوشته ترانه.ن کاربرنودهشتيا براي موبايل(جاوا-اندرويد-ايفون)،کامپيوتر،تبلت،ايپ
سلام من زهره نویسنده این وبلاگ هستم عاشق رمان وسریالهای کره ای هستم وقصد دارم رمانهای که
رمان روزای بارونی
رمان ♥ - رمان پسر بچه بعد از دیدن ماشین شارژی بزرگ قرمز رنگی که باباش براش خریده بود جیغی
رمان روزهای خاکستری 15
رمــــان ♥ - رمان روزهای میخوای رمان و با چهره ای گریان و رنگی پریده روبرو شد با
رمان صرفا جهت اینکه خرفهم شی!!!۱۵
دنیای رمان - رمان صرفا جهت اینکه خرفهم شی!!!۱۵ - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان
روزهای رنگی
شاد و سلامت - روزهای رنگی - دلنوشته ها و رمان فارسی( فریبا جون) این کبک که میگن کجاست!
دانلود کتاب روزهای رنگی
کامران هومن یعنی بهترین ها - دانلود کتاب روزهای رنگی - عکس ها اهنگ ویدیو بخش رمان.
رمان روزهای خاکستری15
رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان روزهای خاکستری15 - مجله رمان؛طنز ؛حکایت
رمان فراموشت خواهم کرد قسمت اول
نیمکت رنگی - رمان فراموشت خواهم کرد قسمت اول روزهای کودکی ام قشنگترین دوران زندگیم بود .
برچسب :
رمان روزهای رنگی