از خیانت تا عشق 12
-خوابي خانم يا بيداري؟
چيزي نگفت که با
لبخند گفتم:اگه خوابي يه تکوني به خودت بده بفهمم اگه هم بيداري تکون
نخور.
حرکتي نکرد که با خودم گفتم:مسخره يعني چي خوابي
تکون بخور بيداري حرکتي نکن.
با خنده گونه ام روي ملافه
کشيدم و گفتم:داشتم مي گفتم اون زمان ترسيدم و نموندم،گذاشتم رفتم،ميدونم حتما دل
خانم خوشگله شکست،اذيت شد،اما هر چي
که فکر مي کنم مي
بينم کاري که اون موقع کردم درسترين کار بود ،ميدوني چرا؟دستم رو روي شکمش به حالت
نوازش حرکت دادم که حس کردم شکمش رو منقبض کرد.
-چون من
با اون همه بي اعتمادي که نسبت بهش داشتم به جاي اينکه عاشقترش کنم و عاشق شم
بيزارش مي کردم از خودم، تو مي تونستي با آدمي که به همه رفتارت
شک داشت زندگي کني؟من حتي وقتي تو قبل من آن مي شدي و
چراغت رو سبز مي ديدم شک مي کردم که نکنه با کسي هستي؟من حتي وقتي با داداشم حرف
ميزدي شک مي کردم به اينکه...
نفسم رو فوت کردم بيرون
.
-شايد تو دلت بپرسي پس چطور ازدواج کردي؟به اون شک
نداشتي؟چرا گاهي شک مي کردم اما سعي مي کردم به قول محسن افکار منفي رو از خودم دور
کنم ،ميدونم
مي تونستم اون تجربه رو با تو داشته باشم
اما من خودم رو مي شناسم،وقتي تو از همه چي خبر داشتي راحت بودم از اينکه بهت شک
کنم و خيالم راحت بود که تويي که
بايد درک کني اما در
رابط با غزل محتاط تر بودم،مي ترسيدم که اونم شک کنه که چرا مني که همه ميدونن هيچ
وقت آدم شکاکي نبودم چطور اونقدر بدبين شدم،نميدونم منظورم رو متوجه ميشي يا
نه؟
يادته چند بار راحت تو رو به باد هر حرف مربوط و
نامربوطي گرفتم فقط به جرم اينکه مي تونستم راحت جلوي تو از خيانت ناديا بگم
وتلافيش رو سرت دربيارم؟من نمي خواستم
با ازدواج تو
اون يه ذره حرمتي رو هم که باقي گذاشته بودم هم از بين ببرم،
من اگه هم به غزل
چيزي مي گفتم به حساب علاقه ميذاشت،اما تويي که ميدونستي
دليل کارام چيه،فکر مي کني برات راحت بود که با مردي زندگي کني که بهت شک
داره يا اعتماد نداره؟
هيچ وقت فکر نکن پس زده شدي.چون
واقعا پست نزدم،الانم دلم يه زندگي آروم مي خواد،ديگه جوون بيست ساله نيستم که
بخوام موش و گربه بازي کنم،الان تو ديگه زن
مني و روزي
که جواب مثبت دادي مي دونستي که قراره نقشت تو زندگيم چي باشه،دلم نمي خواد روزي
برسه که از بله اي که بهم داديم پشيمون بشيم،مي خوام يه
زندگي نرمال مثل همه آدما داشته باشم،مختاري که هر چي که تو دلت رو بخواي
بهم بگي يا نه،اما اينو يادت نره که زن و شوهر از هر کسي بهم
نزديکترند.
سکوت کردم اما چيزي نگفت،بخشکي شانس يه
ساعته من داشتم براي کي حرف ميزدم وقتي خانم خوابه.
به
خودم چسبوندمش و پام رو روي پاهاش انداختم و با خنده گفتم:من که ميدونم بيداري
،خودتو زدي به خواب که شامم رو ندي خانم خانما؟
با
شيطنت گفتم:خب پس الان که خوابي منم راحت مي تونم يه ذره شيطوني کنم ،خوب شد فهميدم
اينقدر خوابت سنگينه،از اين به بعد هر شب بعد از خوابيدنت من
نامحسوس باهات شيطوني مي کنم.
با خنده ادامه
دادم:
باشه پس من بلند شم اين لباسام رو درآرم و يه ذره خستگيم رو در کنم.
همين که خواستم دستم رو از دورش بردارم يه دفعه چرخيدو
خودش رو تو بغلم پنهون کرد.
*******
مهرسا
منتظر بودم فقط دو کلمه
رو به زبون بیاره تا همین امشب همه چیز رو تموم کنم و بشم همون مهرسایی که می
خواست.
منتظر بودم بگه دوستم داره،رک و راست ،از
حرفهایی غیرمستقیم و اشاره های کوچیک خسته بودم،دلم یه اعتراف می
خواست.
همین که دستش رو برداشت دیگه
نتونستم در مقابلش طاقت بیارم . دستام رو باز کردم خودم رو توی
آغوشش فشار دادم و صدای گریه ام بلند شد.
اونقدر محکم
گرفته بودمش و گریه میکردم که انگار میترسیدم از دستش بدم.
بوسه ای روی موهام زد و ملحفه رو از روی صورتم پایین کشید که صورتم رو روی
سی*نه اش پنهان کردم و همونطور که گریه میکردم گفتم
سمیر ....بعد از این همه وقت چی شد که یادت افتاد منم هستم و امشب اومدی
سراغم و از حال و روزم پرسیدی؟
چونه اش رو روی سرم
گذاشت و گفت
مهر برام مهمی .فقط همین امشب نبود که یادت
باشم..هر روز و شبم شدی تو. هر دفعه میگفتم شاید فرصت میخوای که
باز......
حرفش رو خورد. نفسش رو بلند بیرون داد و
گفت
فدات شم من کاری کردم که از دستم
دلخوری؟
سر رو به حالت نفی بالا بردم که
گفت
پس چی خانومم
صورتم رو
بیشتر به سی*نه اش فشار دادم. دلم میخواست اونقدر درک داشت که بفهمه من چه حال و
روزیم و بی قرار سپهرم.
از وقتی که ازدواج کرده بودیم
یه بار هم ازم نپرسیده بود از سپهر چه خبر. هر چند که مامان گفته بود اونشب که
خونشون بودیم از بابا یه چیزایی پرسیده بود و به گفته ما میدونست که خارج از
کشورِ.
سعی کرد سرم رو از سی*نه اش جدا کنه که بیشتر
حلقه دستام رو تنگ تر کردم و عاجزانه گفتم
نه ..نرو
سمیر...تو رو خدا نرو.
دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت و
سرم رو بلند کرد و در حالیکه به چشمام نگاه میکرد گفت
نمیرم..هیچوقت از پیشت نمیرم خانومم
دوباره سرم
رو روی قفسه سینه اش گذاشتم . صورتش رو روی صورتم گذاشت و گفت
نمیخوای حرف بزنی؟
شدت گریه ام کمتر شده بود و
فقط بی صدا اشک میریختم.دستش رو روی بازوم به حالت نوازش به حرکت درآورد و
گفت
اگه از این دلخوری که من این مدت بهت نزدیک نشدم
فقط برای اینه که فکر میکردم تو نمیخوای...
بعد هم با
حالت شیطونی گفت
ماشالله هم که چقدر ناز داری
تو.
بینیم رو بالا کشیدم و با دلخوری
گفتم
بخاطر اون نیست.
کمی مکث
کرد ولی باز با صدای پر از شیطنتش گفت
ببین خودت
خواستیا...یادت بمونه . باز فردا نیام ببینم اینطوری داری گریه میکنیا. اونموقع
محاله حتی...
وسط حرفش اومدم و گفتم
سمیر
جون دل سمیر. بگو
عزیزم
نفسم ناخودآگاه به راحتی به تحلیل رفت. دستم
رو دورش تنگتر کردم و گفتم
دلم میخواست سپهر هم با ما
بود.
به موهام بوسه زد و گفت
منم دلم میخواد با ما باشه.
بدون اینکه سرم رو
از سینه اش جدا کنم ،سرم رو بالا گرفتم و در حالیکه به چشماش نگاه میکردم
گفتم
واقعا سمیر؟
لبخند
مهربونی زد و گفت
تو دوست داری ایلیا پیشمون
نباشه؟
اخمام رو تو هم کردم و گفتم
نه ..این حرف چیه که میزنی؟!
شونه اش رو بالا
انداخت و گفت
خب منم دلم نمیخواد سپهر جدای از ما باشه.
درسته که زیاد ندیدمش ولی مطمئنم با اومدن اون به جمع ما زندگیمون کامل میشه
ومخصوصا که مامانش هم اینطوری بد اخلاقی نمیکنه.
سرم رو
روی بازوش که زیر سرم بود گذاشتم و با بغض گفتم
من الان
نُه ماهه که سپهر رو ندیدم و نمیدونم کجاس..حسام بدون خبر سپهر رو با خودش برده .
حتی خانوادش هم چیزی نمیگن. فقط بهم گفتن ممکنه
حسام با سپهر خارج از کشور رفته باشن.همشون بهم دروغ میگن...مگه میشه خبری نداشته
باشن ازشون؟!...سمیر...دارم دیوونه میشم..دلم براش تنگ شده.. یه وقتا حس میکنم از
دلتنگی نمیدونم باید چکار کنم.
بعد از نُه ماه تازه
چهار روز پیش فقط صداش رو غیر مستقیم شنیدم . اون هم وقتی که حسام تلفن زده بود و
من........
به اینجا که رسیدم مکث کردم.
با دلهره به سمتش نگاه کردم. بدون اینکه حواسم باشه از
تماس حسام گفته بودم.
برای یه لحظه ترسیدم. ترسیدم از اینکه
توی فکرش یه جور دیگه حلاجی کرده باشه.
بدون اینکه پلک
بزنه نگاهش رو به نگاهم دوخته بود . انگار میخواست تمام حرفای ناگفته رو از عمق
چشمام بخونه.
لبم رو گاز گرفتم و نا خواسته خودم رو کمی
کنار کشیدم. حس میکردم به عنوان یه گناهکار داره بهم نگاه میکنه برای همین با صدایی
که میلرزید گفتم
سمیر بخدا ،حسام فقط زنگ زده بود
که...
انگشت اشاره اش رو روی لبم گذاشت و گفت:
مگه
نگفته بودم هیچوقت دوست ندارم رنگ چشمات تغییر کنه؟
بعد هم لبخندی زد و گفت:
بهت قول میدم یه روز
سپهر رو هم پیش خودمون بیاریم.
با تعجب بهش نگاه
کردم
این یعنی توی فکرش منفی فکر نکرده بود یا این یعنی بهم
اعتماد کرده بود؟!
وقتی نگاهم رو دید
گفت
اینطوری نگاه نکن که مظلوم میشی . مظلوما هم ....که
چی؟
با این حرفش خندم گرفت. بعد از چند روز این اولین
لبخندم بود. حس میکردم پوست دور لبم اونقدر خشک شده بود که این لبخند براش سنگین و
شکننده بود.
روی تخت نشست و گفت
این معده کوچیکه داره معده بزرگه رو هاپولی میکنه. خانومم نمیخواد بلند شه و
برام غذا بکشه؟
چقدر وقتی مهربون میشد خواستنی تر بود.
اونقدری که حس میکردم محاله خودم رو کنترل کنم و توی آغوشش
نرم.
برای یه لحظه خودم رو سرزنش کردم. از اینکه چرا
این چند روز اینقدر بداخلاقی کردم و نخواستم با غمم شریکش کنم.
اون گریه ،اون آغوش ،اون حرفا سبکم کرده بودن. دستش رو به سمتم دراز کرد و
گفت
تا من برم یه دوش بگیرم شام رو
بکش.
چقدر یه این دستا احتیاج داشتم که همیشه حامیم
باشه و یاریم کنه.
دستم رو توی دستش گذاشتم و با یه
حرکت بلندم کرد.
درست رو بروش با فاصله خیلی کم قرار
گرفتم.
با یه قدم فاصله اش رو کم کرد و دستش رو دور
کمرم گذاشت و من رو به سمت خودش کشید و گفت
با یه مسافرت
چطوری؟
از این همه نزدیکی داغ شدم. خودم رو کمی عقب
کشیدم که حصار دستاش رو تنگتر کرد و بهش چسبیدم.
با
شیطنت بهم چشم دوخت و گفت
نگفتی؟
با سر درگمی گفتم چی رو؟
-اینکه بریم مسافرت .
همین فردا.
با تعجب گفتم:
فردا؟
آخه بریم کجا ؟ واسه چی بریم ؟
-واسه ماه عسل . یه هفته
از زندگیه مشترکمون میگذره ها خانوم خانوما.
بدون اینکه
حواسم باشه گفتم
از زندگیه مشترکمون میگذره از عروسیمون که
نمیگذره.
سرش رو با خنده کج کرد و با چشمایی پر از
شیطنت گفت
اگه منظورت از عروسی ، شیطونی کردن ِ خب
هنوزم تا فردا برای عروسی وقت داریم .
بدنم داغ شد
. با خجالت سرم رو پایین انداختم و گفتم
دوست ندارم حس
کنم فقط بخاطر این موضوع امشب اومدی پیشم .
حس کردم
دستاش از دور کمرم شل شد ولی سعی نکرد جداشون کنه.
خیلی
جدی گفت
واقعا در مورد من چی فکر میکنی
مهرسا؟
وقتی اینطوری مهرسا صدام میکرد و مهر نمیگفت
معلوم بود که خیلی جدیه.اونقدر جدی که حتی جرات نمیکردم به چشماش نگاه
کنم.
حرفم خیلی نا درست و نا بجا بود ولی من الان همچین
موقعیت رو نداشتم. تازه بعد از چند روز که اونطوری بهم ریخته بودم یادش افتاده بود
مهربون باشه و درست با اون مهربونی ازم میخواست هم آغوشش بشم.
دستاش رو از حصار بدنم باز کرد و گفت
بهت قول میدم
تا خودت نخوای بهت دست نزنم.
ازم فاصله گرفت و در
حالیکه به سمت در میرفت دکمه های پیراهنش رو باز کرد. قبل از اینکه خیلی دیر بشه
گفتم
معذرت میخوام...
مکثی کرد
و گفت :
مهم نیست خانومم. فقط لطفا شام رو آماده کن . خیلی
گرسنمه.
دستش رو روی دستگیره در گذاشت و
گفت
در مورد مسافرت فردا هم نظرم قطعیه . فردا قبل از ظهر
راه میفتیم. مسافرت برای هر دومون لازمه.
در رو باز کرد
و خارج شد.
از توی آیینه میز توالت خودم رو نگاه کردم.
اشتباه پشت اشتباه. هنوز هم یاد نگرفته بودم چطوری
حرف بزنم که اینجوری نشه.
نفسم رو تازه کردم و با خیره
شدن به چشمای پوف کردم گفتم
سعی میکنم از این به بعد اینطور
نشه.
بعد هم دستی به موهام زدم و از اتاق رفتم بیرون
سمیر
بيا تفکري که هيچ وقت
دوست ندارم شريک زندگيم در مورد من داشته باشه ،رو مهرسا همين رو تو ذهنش داره،يعني
واقعا فکر مي کرد من با اون روحيه خرابش فقط براي
اينکه باهاش باشم پيش قدم شدم،دختره ديوونه يه ذره فکر نکرد که من دلم نمي
خواد اينجوري غميگن و پريشون ببينمش.
همونطور که روي
تخت نشسته بودم و موهام رو با حوله کوچکي که رو سرم بود خشک مي کردم ،به اين نتيجه
رسيدم که اين محسن هم ترشي نخوره يه چيزي ميشه،حتما بايد بهش بگم،نه بابا مثل اينکه
واقعا يه چيزي حاليشه.
با لبخند داشتم به افکارم پر و
بال ميدادم که در اتاق باز شد.
مهر با لبخند گفت:به چي
مي خندي؟
شونه اي بالا انداختم و حوله رو به سمتش پرت
کردم که تو هوا گرفتش و غر زد:من نميدونم کدوم دانشگاه بهت مدرک داده که هنوز
نميدوني لباسا و وسايلت رو نبايد تو خونه پخش و پلا کني؟
با لبخند به حرکت دست و ابروهاش موقع حرف زدن نگاه مي کردم که حوله رو محکم
تو صورتم پرت کرد و گفت:سرد شه ديگه گرمش نمي کنم بلند شو.
به اتاق بغلي که ايليا توش خواب بود اشاره کردم و گفتم:حواست باشه بيدار نشه
که بيدار شد من نيستم ،خوابم مياد شديد خودت مجبوري دو سه ساعت بي خوابي بکشي تا
بخوابه.
بعد هم بلند شدم و با دست به در اشاره کردم و
گفتم:بفرماييد بانو بريم شام ميل کنيم.
قبل از من خارج
شد و من هم به دنبالش سمت آشپزخونه حرکت کردم.
با اينکه
افکاري که تو سرم چرخ مي خورد اشتهام رو کور کرده بود اما با اين حال سعي کردم امشب
که بالاخره بعد از چند روز حالش بهتر بود رو من خراب نکنم.
همونطور که چنگال رو تو بشقاب ماکاروني مي چرخوندم به اين فکر مي کردم که
بابا امروز که بهم زنگ زده بود چکارم داشت،چون اکثرا مواقع وقت کار گوشيم رو سايلنت
مي کردم ،
بابا هم زماني زنگ زده بود که گوشيم سايلنت
بود من هم که بعد شمارش رو ديدم بهش زنگ نزدم،راستش نميدونستم بعد از يه هفته بابا
چکار مي تونست باهام داشته باشه که بهم زنگ زده.
مهر:چرا نمي خوري؟
گيج گفتم
چي؟
به ظرف غذام اشاره کرد و گفت:ماکاروني دوست
نداري؟
-نه ،فقط يه ذره ذهنم مشغوله همين.خوشمزه شده
دستت درد نکنه.
مهر:مسافرت فردا
جديه؟
سري تکون دادم و گفتم:آره دو سه روز تغيير آب و
هوا لازمه.
مهر:نميشه بذاريش يه وقت
ديگه؟
چنگال رو تو ظرف رها کردم و
گفتم:چرا؟
کلافه تيکه اي از موهاش رو پشت گوشش زد و
گفت:همينجوري
با لبخند گفتم:اگه همينجوريه پس
ميريم.
مهر:حالا قرار کجا بريم؟
ابرويي بالا انداختم و گفتم:بماند
مهر:اذيت نکن
ديگه،شايد جايي که مي خوايم بريم رو من خوشم نياد
-خب
نياد
يهو اخم کرد و گفت:پس من
نميرم
خنديدم و گفتم:چه بداخلاق شدي تو باشه
با...
صداي زنگ گوشيم باعث شد حرفم رو قطع
کنم.
همين که خواستم بلند شم مهرسا قبل از من بلند شد و
گفت:برات ميارمش ،زدمش به برق شارژ شه.کنار کتت رو مبل افتاده بود
.
سری تکون دادم و
دوباره
سرجام نشستم.مهرسا از تو سالن گفت:باباس
گوشي رو که به
دستم داد گوشي هنوز زنگ مي خورد و من به کلمه بابا که روي صفحه افتاده بود خيره شده
بودم.
مردد بودم جواب بدم يا نه که
مهر:نمي خواي جواب بدي؟
همين که دستم روي پاسخ رفت مهرسا هم سمت سالن حرکت
کرد.
****
-بله
بابا:سلام
صداش که چیز خاصی رو نشون نمیداد
-سلام بابا
خوبین؟
بابا با دلخوری گفت:یعنی تا من زنگ نزنمتو نه
زنگ میزنی نه سر میزنی؟
-نه بابا فقط یه ذره این روزا
سرم شلوغه بخاطر همین نتونستم سر بزنم.
بابا:مامانت می
خواد فردا خونواده مهرسا و شما رو دعوت کنه
پشت گوشم رو
خاروندم و گفتم:فردا ؟فردا راستش ما قراره یه مسافرت دو سه روزه
بریم
لبخند بابا رو می تونستم حس کنم:باشه پس به مامانت
میگم بذاره یه روز دیگه ،خوش بگذره،بعد سفر یه سر بزنید دلم واسه ایلیا تنگ
شده
با لبخند گفتم:چشم بابا حتما
بابا:به خانمت سلام برسون،خداحافظ
-خداحافظ
گوشی رو قطع کردم و نفس راحتی کشیدم،بی
خودی فکر کردم خبری شده.
سمت اتاق خواب حرکت کردم
،مهرسا رو دیدم که رفت تو اتاق ایلیا صداش زدم
برگشت و
با صدای آرومی گفت چیه؟
-هیچی ،فقط وسایل و لباس برام
برمیداری،بالاخره قراره یه سفر دو سه روزه بریم
مهر:باشه
-نوکرتم،خسته نبودم خودم
...
حرفم رو قطع کرد و گفت:برو بخواب،مشخص ِ خسته
ای
-شب بخیر
سری تکون داد و
در اتاق ایلیا رو بست.
فکر می کردم به محض
اینکه سرم رو بذارم روی بالشت خوابم بگیره اما زهی خیال باطل کل شب رو نتونستم
بخوابم،از بس افکار ضد و نقیض توی ذهنم می چرخیدند.
دلم
می خواست از تلفن حسام بیشتر می گفت،اما اون نگفت و من هم برای اینکه فکر نکنه بهش
بی اعتمادم نپرسیدم.
تماس بابا مشکوک بود،شاید هم مامان
اونقدر بهش غر زده که مجبور شده زنگ بزنه و این یعنی صلح و فراموش کردن اون
شب.
تازه بعد از نماز صبح بود که چشام گرم خواب شدند و
هنوز چند ساعتی نگذشته که حس کردم دستای کویکی دارن موهام رو می
کشن.
محکم ملافه رو روی صورتم کشیدم که صدای خنده ایلیا
بلند شد.
از زیر ملافه با صدای خواب آلودگی گفتم:برو
اونور بچه بذار بخوابم.
دوباره از روی ملافه چنگ زد به
موهام و شروع به سرو صدا کرد.
خوب آلود و اخمو پشت بهش
کردم و سرم رو بیشتر توی بالشت فرو بردم که صدای مهرسا بلند شد:سمیر نمی خوای بلند
شی؟
صداش برعکس من نشون میداد خوب و راحت
خوابیده.
-مهی تو رو خدا ورش دار برو بذار
بخوابم.
یه دفعه ملافه محکم از روم کشیده
شد.
چشام رو به زور باز کردم و برگشتم طرفشون تا ملافه
رو دوباره روی خودم بکشم که ایلیا و مهرسا با خنده ملافه رو می کشیدن
سمتشون.
به خودم نگاه کردم که مثل اکثر مواقع نیمه لخت
خوابیده بودم .
-مهرسا بده ملافه رو ،ملافه روم نباشه
خوابم نمی گیره.
شونه ای بالا انداخت و ایلیا رو بغل
کرد و بلند شد.
ملافه هم هنوز قفل شده بود توی دستاش و
یه طرفش هم بین پاهام بود.
اونقدر خسته بودم که حوصله
بحث با این دو نفر ظالم رو نداشتم،خودم رو به شکم روی بالشت پرت کردم و چشام رو
بستم.
مهر:مگه قرار نیست بریم
مسافرت؟
جوابی ندادم که ایلیا رو روی کمرم
نشوند.
ایلیا هم قربونش برم مثل همیشه باز این ناخاناش
بلند شده بود و شروع به چنگ کشیدن به کمرم کرد.
همونطور
که صورتم تو بالشت بود گفتم:مهی برش دار ،خوابم رو خراب کرد،نذارین بخوابم از
مسافرت هم خبری نیست.
بی خیال گفت:پس من برم ناهار درست
کنم ایلیا هم کنارت بمونه.
صدای بسته شدن در که اومد
باورم شد واقعا رفت.ایلیا سرش رو روی شونه ام خم کرده بود و با اون دندونای نیشش
داشت شونه ام رو گاز می گرفت.
با دست راستم صورتش رو از
شونه ام دور کردم
-ایلیا به خدا اذیت کنی همچین لپت رو
گاز می گیرم که تا عمر داری یادت نره.
خندید و غلت خورد
و افتاد کنارم.
کشیدمش تو بغلم و ملافه رو هم کشیدم
رومون.
-بگیر بخواب ،بذار من هم
بخوابم.
با چشای گشاد شده مطمئنا دنبال صورتم بود چون
طوری بغلش کرده بودم که فقط گردنم تو دیدش بود،بیچاره حتما کپ
کرده.
بالاخره بیشتر از دو دقیقه نتونست تحمل کنه و
صدای جیغش دراومد.
نه دیگه جدی جدی مثل اینکه قرار نیست
بخوابم.
روی تخت نشستم و به ایلیا که الان داشت خیره
نگاهم می کرد نگاهی کردم و گفتم:خیالت راحت شد،فقط می خواستی بیدارم کنی؟چرا ساکت
شدی؟خب گریه کن دیگه.
خندید و بلند شد روی تخت ایستاد و
سعی کرد با قدمهای آروم خودش رو به سمتم برسونه،البته در طول راه یه چند دفعه هم
افتاد و من هم به تلافی بیدار کردنم اصلا نرفتم سمتش تا بغلش
بگیرم.
بالاخره خودش رو بهم رسوند و با گرفتن بازوم سعی
کرد تعادلش رو روی تخت حفظ کنه.
سرم رو به طرفش
چرخوندم.با درموندگی نگاش کردم که دستش رو به سمت چشام دراز
کرد.
سرم رو عقب کشیدم و گفتم:آره دیگه فقط همین چشام
مونده رو بزنی داغون کنی.
تو بغلم کشیدمش رو روش خم شدم
و شروع به قلقلک دادن شکمش شدم.
با خنده دست و پا میزد
،بعد از چند ثاینه یه گاز نیمه محکم از شکمش گرفتم و بلند شدم.
وسط خنده جیغش بلند شد.روی تخت گذاشتمش و بی خیال شلوارم رو پام کردم و سمت
کمد رفتم.
-حقته تا تو باشی هر چی مهرسا جونت گفت رو
انجام ندی،یعنی تو نمی تونستی بهش بگی بابام خسته اس بذار
بخوابه.
مهر:مگه باباش چکار کرده خسته
اس.
در کمد رو بستم
-درست
نخوابیدم،کی اومدی تو من نفهمیدم؟
مهر:همین
الان
بعد رفت سمت ایلیا که الان با مظلومیت نگاش می کرد
و تو بغلش گرفتش و گفت:چکارش کردی اشکش رو درآوردی؟
شونه ای بالا انداختم و حوله رو روی شونه ام انداختم و گفتم:تلافی کارش رو
سرش درآوردم
چشمکی زدم و گفتم:منو که می شناسی تا تلافی
نکنم خیالم راحت نمیشه.
مهرسا
به سمت ایلیا رفتم و
صورتش رو برنداز کردم . میدونستم این سمیر حتما یه جاییش رو گاز گرفته که اینطوری
بچم بغض کرده.
چشمام رو ریز کردم و به سمیر نگاه کردم.
لبخند پیروز مندانه ای زد و گفت
چیه؟
ایلیا رو خوابوندم روی تخت و گفتم
گازش گرفتی سمیر
مگه نه؟
خودش رو پرت کرد روی تخت و دستش رو دور شکم ایلیا
انداخت و گفت
حقش بود میخواست گاز نگیره. تازه تلافیه اینه
که من رو هم بیدار کرد و نذاشت بخوابم.. تلافیه مامانش رو هم بعدا سرش در
میارم.
بعد هم با لبخند نگاهم کرد.
اخم مصنوعی کردم و گفتم
سمیر چطوری دلت میاد گازش
بگیری..ببین بچم چطوری بغض کرده.من دیدم صدای جیغش اومدا. حتما هم محکم گاز گرفتی.
بوسه ای از لپ ایلیا کرد و گفت
پسرم مرد شده. میدونه باباش دوستش داره که اینطوری گاز گازش میکنه. مگه نه
پسرم
.نگاهم به بازوی لختش افتاد که بد جوری هم سفت به
نظر میرسید. نمیدونم از تلافیه کارش به ایلیا بود یا خودِ ذلیل مردم هوس گاز کردنش
رو کرد. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم
پس مرد بودن به این
چیزاس دیگه؟
خنده جذابی کرد و گفت
دقیقا ..نمیدونستی مگه؟
نفسم رو بیرون دادم
و باشه ای گفتم و یهویی بدون اینکه حواسش به من باشه به سمتش خم شد و دندونام رو
روی بازوی برهنه اش فرو کردم .
یهو دادش در اومد ولی خب
سفت بودن بازوش ملس بود. انگار راست میگفت .عجب حالی میداد گاز
بگیری.
با پیروزی عقب کشیدم و به خنده ایلیا که دست
و پا میزد و غش غش میخندید چشم دوختم و گفتم
پسرم.انتقامت
رو از بابات گرفتم.
سمیر روی تخت نشست و همونطور که به
بازوش با ناباوری نگاه میکرد گفت
گاز گرفتی
مهر؟
لبخند شیطونی زدم و گفتم:
پس فکر کردی بوسش کردم؟
نگاهش رو به چشمام
دوخت. هیچ هم دلم براش نسوخت. سرم رو بالا گرفتم و گفتم
یادت بمونه که دیگه ایلیا رو گاز نگیری.
خواستم
ایلیا رو از روی تخت بردارم و برم که یهو مچ دستم رو گرفت و گفت
تو هم یادت بمونه من همیشه تلافی میکنم.
قبل
اینکه به خودم بیام و از زیر دستش فرار کنم.دستم رو کشید که از رو شکم روی تخت
افتادم و بعدش هم یهو سوزش بدی توی گردنم حس کردم که فهمیدم بد جوری گاز
گرفته.
با ناله گفتم
آیی سمیر
....ولم کن.
خودش رو عقب کشید . همونطور که دستم به
گردنم بود نشستم و با چشم غره نگاهش کردم و گفتم
درد داشت
دیوونه.
خندید و گفت
حقته..دیوونه
هم خودتی.
به دستام نگاه کردم و پرسیدم
خون نمیاد؟
صدای قهقه اش بالا رفت. با اخم به
سمیر و ایلیا که داشتن میخندیدن نگاه کردم که گفت
نترس در
اون حد گاز نگرفتم . فقط طوری گاز گرفتم که هر وقت توی آیینه رو میبینی به این
موضوع بررسی که با من در نیوفتی.
به بینیم چینی دادم و
گفتم
اینطوری همیشه ایلیا رو گاز میگیری
سمیر؟
ابروهاش رو بالا انداخت و
گفت
نچ. واسه تو بیشتر حال داد محکمتر گاز
گرفتم
دستم رو روی گردنم جایی که گاز گرفته بود
گذاشتم و گفتم
سمیر خیلی بدی..الان جاش سیاه
میشه.
خندش رو قطع کرد و گفت
درد داره؟
با اخم و ناز گفتم
معلومه که درد داره.
روم رو ازش گرفتم و
گفت
ببینمش
گردنم رو کج کردم و
گفتم
باید خجالت بکشی .
بهم نزدیک
شد و گفت
توگاز گرفتی خجالت
نکشیدی؟
همونطوری که گردنم کج بود
گفتم
نه....چون تو خودت پوست بدنت سبزه اس. سیاه نمیشه که.
ولی من پوست بدنم روشنه.
یهو نرمی لباش رو روی گردنم حس
کردم. دهنم بسته شد و دلم خالی شد و یه حس خوشایند جایگزین شد.
- اینم بوس که خوب بشه.
جرات نکردم به چشماش نگاه
کنم.سریع ایلیا رو بغل کردم و از روی تخت بلندش کردم و به سمت در رفتم که
گفت
تو جای گازت رو بوس نمیکنی؟
دلم
هوری پایین ریخت. نفسم رو تازه کردم و گفتم
من اهل تلافی
نیستم.
از اتاق بیرون رفتم ولی صداش رو شنیدم که گفت
بدجنس.
یه لبخند زدم و یه
بوسه به لپ ایلیا زدم و گفتم
ولی خودمونیما.بابا خیلی
خوشمزه اس .حیف که روم نشد درست و حسابی بخورمش.
ایلیا
هم با اون چشمای درشتش که از شادی برق میزد دست برد و موهام رو چنگ
زد.
آخی گفتم و انگشتای تپلش رو از موهام جدا کردم و
گفتم
پدر و پسر لنگه همین....چقدر هم طرفدار هم
هستین.
بوسه ای به انگشتاش زدم و نشوندمش روی صندلیش و به
غذای روی گاز سر زدم.
سمیر
هوا تاريک شده بود که
رسيديم،از ماشين پياده شدم و در رو باز کردم،نگاهي به مهرسا و ايليا کردم که خواب
بودند.در رو که باز کردم سمت ماشين برگشتم تا ببرمش داخل.
به محض اينکه سوار شدم و در رو بستم مهرسا چشماش رو باز کردم و همونطور که
هنوز سرش به پشتي صندلي تکيه داده شده بود گفت:رسيديم
با لبخند خسته اي گفتم:بله خانم خانما رسيديم،واي که دلم خواب مي خواد،تو
اين وروجک که خوب خوابيدين.
ماشين رو که توي باغ پارک
کردم پياده شدم و در ويلا رو قفل کردم.
مهرسا پياده شد
و گفت:اينجا کجاس؟
-خونه باغ شوهر خاله ،چطوره،البته
صبح مشخص ميشه.الان که ديگه هوا تاريک شده
انگار تازه
سرما رو حس کرد چون دستاش رو زير بغلش زد و گفت:کي کليدا رو گرفتي
ازشون؟
-همون ديشب قبل اينکه بيام خونه رفتم گرفتم
کليدا رو ...هنوز تازه اول پاييزه تو سردت شده؟.
در عقب
رو باز کردم و آروم ايليا رو بغل کردم و گفت:اينو بگير تا من وسايلمون رو
بيارم.
باخم مصنوعي گفت:اين نه و
ايليا
با خنده ابرويي بالا انداختم و گفتم:چشم
خانم.
ساک رو وسط سالن گذاشتم و گردنم رو ماساژ دادم که
گفت:برو يه دوش آب داغ بگير خستگيت در بره.
روي صندلي
راک کنار شومينه تزييني گوشه سالن نشستم و گفتم:برو ايليا رو بذار تو اتاق اولي و
بيا يه چيزي بده بخورم که قبل از دوش به غذا احتياج دارم.
دستام رو ازهم باز کردم و کش و قوسي به بدنم دادم و بلند
شدم.
مهر:باشه
نمازم رو خوندم
و دوباره روي صندلي نشستم و چشمام رو بستم.
مهر:سرد
نيست؟
بدون اينکه چشام رو باز کنم
گفتم:سردته؟
مهر:آره
با کف دو
دستم چشام رو فشار دادم و بلند شدم.
-صبر کن يه
بخاري برقي دارن بيارم روشن کن.
مهر:بشين بگو کجاست
خودم ميارم
از خدا خواسته دوباره نشستم و چشام رو
بستم
-نميدونم،بگرد پيداش مي کني.
بدون توجه به غر غرهاي زيرلبيش سعي کردم بخوابم.
حتي شنيدن غرهاش هم لذت بخش بود وقتي حضورش رو مي تونستم به عنوان همسرم
کنارم حس کنم.وقتي بود،وقتي قرار بود مادر بچه اي باشه که از خونش
نبود.
اصلا نفهميدم کي خوابم برد،فقط با حس گرسنگي
شديدي بيدار شدم.ملافه اي که روم بود رو کنار زدم ،بالاخره بعد از چند لحظه چشام به
تاريکي سالن عادت کرد،و نوري که از پنجره به سالن مي تابيد ،باعث واضح تر شدن ديدم
شد.
نگاهي به ساعت مچي ام کردم،ساعت پنج و نيم صبح
بود.
چقدر خوابيده بودم،بلند شدم و سمت دستشويي حرکت
کردم.
نون داغ رو روي دستم جابه جا کردم و
بسته خريد رو هم تو همون دستي که نون بود گرفتم و کليد رو به در زدم و وارد خونه
شدم.
نگاهم به درختهاي باغ افتاد که مطمئنا با وجود
باغبوني که در هفته يکي دوبار بهشون ميزد اينجوري باطراوت
موندن.
در سالن رو که باز کردم لبخندي روي لبم نشست
.
مهر:سلام ،صبح بخير
-مگه ميشه اول صبح با لبخند جلوم ايستاده باشي و صبحم بخير
نباشه.
لبخندش پهن تر شد و نون و پاکت خريدا رو از
دستم گرفت و گفت:ايليا هم بيدار شد ،بهونه ات رو مي گيره.
کتم رو آويزون کردم و
دستم رو دور کمرش گذاشتم و
همونطور که سمت آشپزخونه مي رفتيم گفتم:کجاس؟
به کف
آشپزخونه که پر از مکعبهاي خونه سازي بود و ايليا هم وسطشون نشسته بود و با خنده
بهم ميرختشون اشاره کرد و گفت:اونهاش گل پسر،چه عشقي هم مي کنه با بهم ريختن وسايلش
،درست عين باباشه.
پشت ميز نشستم و با خنده گفتم:راحت
باش بگو عين باباش شلخته اس
نون رو وسط ميز توي سبد نون
گذاشت و گفت:نيستي؟
تيکه نوني به دهنم گذاشتم و
گفتم:نچ،يه چاي بده که از گرسنگي تلف شدم،ديشب هم که از زير شام دادنم در
رفتي.
ليوان چايي رو جلوم گذاشت و ليواني هم جلوي
خودش گذاشت و روبروم نشست و گفت:خب دلم نيومد بيدارت کنم،با خودم گفتم به خواب
بيشتر احتياج داري.
کره رو از پاکت باز کرد و تو جاکره
اي گذاشت ،من هم مربا رو باز کردم و وسر ميز گذاشتم و گفتم:ايليا چيزي
خورده؟
مهر:آره شير عسل و بيسکويت
خورد.
نگاهي به ايليا که سعي مي
کرد با قدمهاي لرزون خودش رو به ما برسونه انداختم و گفتم:چيه خوشتيپ،باز چشمت به
خوردني افتاد بازي يادت رفت.
خنديد و خنده اش باعث شد
تعادلش بهم بخوره و از پشت پرت شه رو زمين.
ميدونستم
اگه بخوام آه و ناله کنم اونم شروع به گريه مي کنه براي همين سريع دستم رو دور مچ
مهرسا که بلند شده بود تا بره سمتش حلقه کردم و
گفتم:بشين ،اينجوري هول کني اين بدتر مي ترسه ،جيغ و دادش ميره هوا من مي
شناسمش.
ايليا اول چند لحظه با تعجب نگاهمون کرد بعد که
لبخندم رو ديد خنديد.
مچ دست مهرسا رو ول کردم که سريع
بلند شد و بغلش کرد و روي پاش نشوندش و همونجور که سر و صورتش رو بررسي مي کرد مي
گفت:سمير خيلي بي خيالي ،بچه ميفته زمين نميذاري برم طرفش.
لقمه اي کره و مربا گرفتم و گفتم:عزيز من افتاد رو قاليچه بعد هم که آروم
خورد زمين اگه مي خواستي هول کني تا فردا هم ساکت نمي شد من مي شناسمش،بعد ديدي که
اصلا ضربه به سرش يا جاي حساس هم نخورد رو دستش افتاد که اونم سالمه ،لقمه رو به
سمتش گرفتم . لپ ايليا رو بوسيد.
-بگير بخور ،پسرم رو هم لوس نکن
لقمه رو که گرفت
صورتم رو نزديک ايليا بردم و گفتم:مگه نه بابايي.
ايليا
هم با خنده از فرصت سواستفاده کرد و دست تو شيشه مربا کرد.
-بيا تحويل بگير رو بديم بهش همين ميشه
با لبخند
به ايليا گفتم:بابايي دستات تميز بودند دست تو شيشه مربا کردي؟
اون که انگار عين خيالش نبود دستش رو از شيشه بيرون آورد و تو دهنش گذاشت،با
چه لذتي هم داشت طعم مرباي آلبالو رو حس مي کرد.
مهرسا
با لبخند خيره شده بود بهم که گفتم:چيه خانمم؟
مهر:درست
مثل تو عاشق مربا آلبالوئه
-من عاشق اين مرباش کردم چون
غير از اين مرباي ديگه اي تو خونه امون وارد نميشه،کلا زندگي با من يعني توفيق
اجباري خيلي چيزا.
صبحونه اتو بخور ،باید بریم بیرون
،نیومدیم که اینجا بشینیم
مهرسا
وسط پارکی مملوء از جمعیت نشسته بودیم و به جنب و جوش مردم نگاه می کردیم.
نگاهی به سمیر کردم ،روی زیر اندازی که پهن کرده بودیم دراز کشیده بود،سرش رو روی پام گذاشته بود و ایلیا رو هم روی شکمش نشونده بود و باهاش بازی می کرد ، صدای خنده ایلیا هم تو شلوغی گم شده بود.
با لبخند به خونواده هایی نگاه کردم که خوشبخت به نظر می رسیدند.
نگاهم دوباره به سمیر کشیده شد،از ته دلش می خندید،تموم خنده های واقعیش مال وقتین که ایلیا بخنده.
دستم ناخودآگاه بین موهای کوتاهش رفت.با نوازش انگشتام صدای خنده اش قطع شد و با لبخند نگاهم کرد.
جواب لبخندش رو دادم ،دوباره با ایلیا مشغول شد.
نگاهم که به پسر بچه ای همسن سپهر افتاد ،نوازش دستم قطع شد و نگاهم خیره شد به اون پسر که با لبخند در حال بازی فوتبال با پدرش بود.
نمیدونم چقدر گذشت که سمیر سرش رو بلند کرد و گفت:مهر گریه می کنی؟
تازه به خودم اومدم،دستی به صورت خیسم کشیدم و سعی کردم لبخندی بزنم،نمی خواستم باز بدخلقی کنم.
-نه فکر کنم چیزی تو چشم افتاده.
نگاهی به اطراف کرد و درست نشست و ایلیا رو تو بغلش گرفت
سمیر:کاش درک می کردی من کی ام تو زندگیت؟
و بدون حرف دیگه ای ایلیا رو تو بغلم گذاشت و گفت:من برم ناهار بگیرم،زیاد طول نمی کشه.
نمیدونم چرا زبونم قفل شد و نتونستم حرفی بزنم.
مطالب مشابه :
رمان از خیانت تا عشق2
رمان از خیانت تا عشق2 رمان ملودی مجازی(جلد دوم پرنسس مجازی"andrea") رمان نفرتی از عشق
دانلود رمان خیانت
دانلود رمان خیانت رمان از سحر تا رمان از ما بهترون (جلد دوم) 504
رمان از خیانت تا عشق1
رمان از خیانت تا عشق1 رمان از خیانت تا عشق رمان ملودی مجازی(جلد دوم پرنسس مجازی"andrea")
از خیانت تا عشق 4
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - از خیانت تا عشق 4 دانلود رمان. (جلد دوم قتل سپندیار)
از خیانت تا عشق 7
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - از خیانت تا عشق 7 رمان ملودی مجازی(جلد دوم پرنسس دانلود آهنگ
رمان از عشق تا خیانت4
رمان از عشق تا خیانت4 - انواع رمان های (جلد دوم قتل سپندیار) رمان از خیانت تا عشق
از خیانت تا عشق 12
از خیانت تا عشق 12 - انواع رمان های (جلد دوم قتل سپندیار) رمان از خیانت تا عشق
از خیانت تا عشق 19
از خیانت تا عشق 19 - انواع رمان های (جلد دوم قتل سپندیار) رمان از خیانت تا عشق
عکس هایی از خیانت به در عشق
آنلاین تبیان دانلود جلد دوم رمان زیبای از کار خیانت در عشق رمان از خیانت تا
از خیانت تا عشق 6
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - از خیانت تا عشق 6 رمان ملودی مجازی(جلد دوم پرنسس دانلود آهنگ
برچسب :
دانلود رمان از خیانت تا عشق جلد دوم