پریچهر 1
در زندگی انسان گاهی دیگران سرنوشت را تعیین می کنند. زمانی
که به گذشته باز می گردیم به لحظاتی برخورد می کنیم که با یک اتفاق ساده،
دیگران توانسته اند زندگیمان را دگرگون کنند.
این داستانی است از یک زندگی.
مسافرین
محترم ورود شما را به خاک ایران خوش آمد می گویم. ساعت 20:30 دقیقه به وقت
تهران است. هوا هفده درجه بالای صفر و بارانیست. امیدوارم از پرواز لذت
برده باشید. لطفت در جای خود نشسته و کمربند را ببندید. آرزوی دیدار مجدد
شما را داریم.
هومن- دیگه پامو تو این بشقاب پرنده نمی ذارم. اسمشو باید
می ذاشتند شرکت هواپیمایی اتو معلق! خیلی خوب ازمون پذیرایی کردند که
آرزوی دیدار مجددمون را هم دارن؟!
من- چی می گی هومن؟ چرا غر می زنی؟
هومن- می گن داریم سقوط می کنیم. خلبان یادش رفته چرخهای هواپیما رو سوار هواپیما کند.
هر بدی و خوبی از من دیدی حلال کن من فرهاد جون.
من- رسیدیم؟
هومن- آره . اینجا آخر خطه. دیدار به قیامت.
من- شام دادند؟
هومن- آره. شام ترو من خوردم.
من- بترکی. گرسنه ام بود.
هومن- شام کله پاچه دادند با پیاز ترشی. تو دوست نداشتی.
حالا اگه هوس کردی زنگ بزنم یه پرس برات بیارن. نخورده که نیستی.
من- کی می رسیم از دستت خلاص شم
هومن- فعلا که رو هوا آویزونیم.
من- خدا به دادمون برسه با گمرک اینجا. خوب شد به بابا اینا خبر ندادیم داریم می آئیم.
هومن- جدی فرهاد هشت سال گذشت؟ باور نمیشه ما مهندس شده باشیم.
من- با بودن رفیقی مثل تو برای من هشت قرن گذشت.
هومن- فرهاد حتما تو این هفت هشت ساله، ثروت پدرت هفتاد هشتاد برابر شده.
من- باز پشت سر پدرم حرف زدی؟پدر خودت هم پولداره ها!
هومن-
ناراحت شدی؟ان شاالله تو این هفت هشت ساله ثروت پدرت از بین رفته باشه!
امیدوارم به حق این سوی چراغ بابات به خاک سیاه نشسته باشه! امیدوارم...
من- لال بشی پسر. چی می گی مگه دیوونه شدی؟
هومن با خنده- ترسیدی؟
من- به حرف گربه کوره بارون نمی آد.
هومن- شوخی کردم خره.پدرت به گردن من حق پدری داره. من که بابای درست و حسابی نداشتم.
من- باز شروع کردی؟
در
همین موقع هواپیما به زمین نشست و از برخورد چرخها با زمین هواپیما تکان
سختی خورد. هومن که برای برداشتن ساک خودش بلند شده بود روی صندلی پرت شد.
هومن- آخ گردنم!خدا ذلیلت کنه با این رانندگیت!
مهماندار در حالی که خنده ش گرفته بود گفت: لطفا بنشینید و کمربندتون را هم ببندید.
هومن به کمربند شلوارش نگاه کرد و خواست یه چیز دیگه بگه که بلافاصله گفتم: هومن کمربند صندلیتو ببند.
وقتی مهماندار رفت گفتم: خدا را شکر دیگه از دستت راحت می شم. آبروی منو جلوی همه می بری.
هومن- فکر کردی برسیم ایران ولت می کنم؟
چند دقیقه بعد پیاده شدیم و جلوی باجه ای که گذرنامه رو مهر می زدند صف کشیدیم.
هومن- ببخشید آقا اینجا " تذکره ها" رو مهر می کنند؟
- ا، انگار خیلی با مزه ای؟ چمدونهاتو بریز بیرون ببینم آقای بانمک
من- خدا مرگت بده پسر، ببین نرسیده چه بساطی برامون درست کردی؟!
هومن-
آقا من جز این ساک دستی هیچی ندارم اون چمدونها همش مال این رفیقمه. یک
ساعت بعد در حالی که تمام چمدونها زیر و رو شده بود مراحل گمرکی تموم شد و
از فرودگاه بیرون اومدیم و با یک تاکسی به طرف خونه حرکت کردیم.
من- آخه پسر شوخی هم حدی داره،چرا سر بسرشون گذاشتی؟
هومن- مگه چی گفتم. پاسپورت کلمه خارجی یه. جاش گفتم تذکره.
به راننده آدرس خونه را دادم. خونه من و هومن در یک خیابان بود. خیابانی در پاسداران.
شهر تغییر کرده بود.
بزرگ و شلوغ. یک ساعت بعد رسیدیم.
من- برو دیگه خونه تون. از دستت راحت شدم.
هومن- من نباشم یه ورت صحراست! نیم ساعت دیگه می آم سراغت.
من- اومدی، نیومدی ها!
هومن- یعنی همه چی تموم؟
من- همه چی تموم.
هومن- پس مهرم چی میشه؟ هشت سال جوانی ام رو پات گذاشتم.
من- گم شو، ا
هومن- عیبی نداره، شوهر مالی هم نبودی، مهرم حلال، جونم آزاد،هنوز جوونم و خوشگل.
می رم یه شوهر دیگه می کنم. خداحافظ ای شوهر بی وفا!ای بی صفت!
راننده تاکسی با خنده مارو نگاه می کرد.
من- این چرت و پرت هارو می گی همه فکر می کنن دیوونه ای
هومن- خب عشق آدم رو دیوونه می کنه دیگه!
من- گم شو، خداحافظ
ساعت حدود 11 شب بود. زنگ خونه خودمون رو زدم. فرخنده خانم آیفون را جواب داد.
من- منم فرهاد.سلام فرخنده خانم.
صدای فریاد فرخنده خانم را شنیدم که فرهاد خان فرهاد خان می کرد.
وارد خونه شدم و چمدونها را کناری گذاشتم.
فرخنده
خانم زنی زحمتکش و مهربان و ساده بود که در خونه ما کار می کرد. سیزده
چهارده سال پیش، یک روز با تنها دخترش که خیلی کوچک بود همراه پدرم به خونه
ما اومد و موندگار شد. دیگه جزئی از خونواده ما به حساب می اومد. از اول
هم بهش به چشم یک خدتکار نگاه نمی کردیم. بگذریم.
وارد خونه شدم. خونه
که چه عرض کنم باغ بسیار بسیار بزرگی بود با درختان کهن سال سر به فلک
کشیده که روزها سر و صدای پرنده ها توش قطع نمی شد. استخری وسط باغ و دور
تا دور پر از شمشادهای بلند. ساختمانی دو طبقه، بزرگ و قدیمی پر از
اتاق.باغ پر بود از گل و گیاه. شمشادها مثل دیوارهایی بودند که وسط باغ
کشیده شده باشند. دور تا دور باغ هم نیمکت بود که وقتی روش می نشستی اصلا
دیده نمی شدی. باغ جون می داد برای قایم موشک بازی. کف حیاط با آجرهای
نظامی قدیمی فرش شده بود. تابستون ها وقتی روش آب پاشیده می شد بوی نم همه
جارو می گرفت. ته باغ یه آلاچیق بود پر از شاخه های مو، خلوت و دنج! صدای
پرنده ها ، بوی نم، عطر گلها، منظره درختها همه آدم رو مست می کرد. خلاصه
عاشق این خونه و باغ بودم. از هر گوشه ش صد تا خاطره داشتم. در همین افکار
بودم که پدر و مادرم و فرخنده خانم از خونه بیرون اومدند و در واقع به طرف
من حمله کردند!
چه احساسی! انگار دویاره بچه شده بودم، بوی مادرم، نوازش دستهاش، گرمی اشکهاش همه و همه چه نعمتیه!
دلم
نمی اومد که آغوش مادرم رو ترک کنم. پدرم کنارم ایستاده بود. صبور و محکم.
اجازه می داد که از عشق عیان مادرم لبریز بشم. به طرفش برگشتم. پدر خوددار
بود. اول دستش را به طرفم دراز کرد تا مثل دو تا مرد با هم دست بدیم. می
خواست به من بفهمونه که در نظرش مرد شدم. دستش رو تو دستام گرفتم. دستی که
هر وقت می ترسیدم وحشت رو ازم دور می کرد. وقتی روی شانه ام قرار
گرفت،احساس امنیت مثل حصاری احاطه ام می کرد. نتونستم طاقت بیارم. خواستم
این دستها رو ببوسم که نذاشت و با گریه بغلم کرد. گ
گریه پدر فقط حلقه اشکی بود در چشمان.
همه
وارد ساختمان شدیم. چمدون ها رو به کناری گذاشتم و دوباره مادرم رو در
آغوش گرفتم. بعد رو به فرخنده خانم کردم و گفتم: چطورید فرخنده خانم؟خوبید؟
دلم برای شما و سماور گوشه خونه تون خیلی تنگ شده، پناهگاه من!
یادم می
آد هر وقت که مادرم منو دعوا می کرد به اتاق فرخنده خانم پناه می بردم و
اون هم با دادن یک استکان چای و چند آب نبات از من دلجویی می کرد و با گفتن
قصه ای منو شاد به طرف خونه می فرستاد. سماورش همیشه خدا، گوشه اتاق از
سوز دل،قل قل می کرد.
فرخنده خانم- حالا دیگه پناه ما،بعد از خدا شمایید فرهاد خان.
من- خیالتون راحت، من هنوز هم اگه طوری بشه، به دو به طرف پناهگاه می آم.
در همین موقع دختری با چادر که فقط چشمانش از آن بیرون بود وارد شد و سلام کرد.
صدایی گیرا، یادآور گذشته ای دور. لیلا بود. دختر کوچک فرخنده خانم که حالا بزرگ شده بود.
من- سلام لیلا خانم چقدر بزرگ شدید!
لیلا- خوش آمدی فرهاد خان، خانم چشم شما روشن.
مادرم-ممنون لیلا جون. دلت روشن.
بطرف
چمدان رفتم و سوغات فرخنده خانم و لیلا رو بیرون آوردم و گفتم: اول از همه
به یاد شما بودم فرخنده خانم، بفرمائید، ناقابله. این هم خدمت شما لیلا
خانم.
فرخنده خانم- مادر چرا زحمت کشیدی؟همون که یاد من بودی برام بس بود.پیر شی پسرم.
لیلا- ممنون فرهاد خان.
از صورت لیلا چیزی معلوم نبود اما صدای قشنگی داشت.
سوغات
پدر و مادرم رو هم دادم. همگی نشتیم و مشغول صحبت کردن از هر دری شدیم. در
خونه فقط شادی بود که به هر گوشه ای می دوید و همه جا سرک می کشید. هنوز
نیم ساعت نگذشته بود که زنگ زدند و هومن وارد شد. شلوغ و پر سر وصدا. شروع
به سلام و علیک با پدر و مادرم کرد.
پدرم که از حرکات هومن خنده اش گرفته بود پرسید: فرهاد هنوز این پدر سوخته پشت سر من حرف می زنه؟
من- اختیار دارید پدر، غلط می کنه.
هومن- من که همیشه همه جا می شینم و بلند می شم دعاتون می کنم! همین چند ساعت پیش توی هواپیما ذکر خیرتون بود. داشتم دعاتون می کردم.
نگاهی چپ چپ بهش کردم.
هومن- به به فرخنده خانم! ماشالله مثل قالی کرمون می مونید از موقعی که از ایران رفتم تا حالا تکون نخوردید.
فرخنده خانم که گل از گلش شکفته بود گفت: ماشاالله چه با کمالاته این هومن خان!
هومن- اااا، این لیلا خانمه؟!
من- بله، لیلا خانمه.
هومن- ماشاالله چه بزرگ شدن! لیلا خانم یادتونه چقدر من و این طفلک فرهاد رو به جون هم می انداختید؟
راست می گفت. وقتی کوچک بودیم بارها و بارها لیلا باعث دعوا و کتک کاری من و هومن شده بود.
لیلا- اختیار دارید هومن خان. اون مال وقتی بود که خیلی کوچک بودیم. در واقع بازی کودکانه بود.
هومن-
راست می گن لیلا خانم. اون موقع بچه بودیم و فقط کتک کاری می کردیم. ان
شاالله حالا که بزرگ شدیم لیلا خانم کاری می کنن که دعوای من و فرهاد به
قتل و کشت و کشتار برسه!
فرخنده خانم- وا هومن خان خدا اون روز رو نیاره.
من- هومن تو اینجا اومدی چیکار، مگه خودت خونه و زندگی نداری؟
هومن- رفتم خونه سوسن خانم تشریف نداشتن. اومدم یه سلامی عرض کنم و مرخص شم.
در همین وقت تلفن زنگ زد و پدرم تلفن را جواب داد. چند دقیقه بعد خنده کنان بطرف ما امد.
پدرم- هومن تو این کارها رو از کجا یاد گرفتی؟
بعد
رو به مادرم کرد و گفت: پدر سوخته رفته به پدرش گفته من یه سر می رم هتل.
زن و بچه امو گذاشتم اونجا. پدرش از تعجب خشکش می زنه. می پرسه مگه زن
گرفتی؟اینم گفته آره یه دختر اهل مغولستان رو گرفتم.اسم بچه مون رو هم
گذاشتم چنگیز خان!
همه شروع به خندیدن کردند و سرزنش هومن.
لیلا- هومن خان خدا رو خوش نمی آد پدرتون رو اذیت کنین.
هومن-
این که چیزی نیستف حف بزنید شما رو هم اذیت می کنم! این فرهاد رو اونقدر
اذیت کردم که یک سال زودتر درس هاشو تموم کرد که برگرده و از دستم راحت
بشه.
لیلا- اینا سوغات فرنگه!
فرخنده خانم- خیر نبینن این خارجی ها که جوونهای ما رو جنی می کنن.
من- فرخنده خانم این از اولش جنی بود تازه اونجا کمی درستش کردن.
پدر- پاشو برو خونه، مادرت اومده ، می خواد بیندت.
هومن- مادرم؟!
بعد با زهر خندی بر لب خداحافظی کرد و رفت.
مادر
و پدر هومن سالیان سال بود که از هم جدا شده بودند. سوسن خانم نامادری
هومن بود. هومن یک خواهر ناتنی هم به نام هاله داشت که سوسن خانم مادرش
بود.رابطه خوبی با هم نداشتند.
فرخنده خانم- خدا نصیب نکنه بیچاره پدر و مادرش چی از دستش می کشن؟
لیلا- برعکس،خیلی سرزنده و بانمکه!
برگشتم و نگاهی به لیلا کردم. بزرگ شده بود.
مادر- فرهاد تو چطوری اونجا با هومن سر کردی؟
من- اگه یه دوست واقعی توی دنیا باشه،این هومن مادر
پدر- هومن پسر بسیار خوبیه، شیطون هست اما خوب و مهربونه
من- مادر من خیلی گرسنه م، شام چیزی داریم؟
فرخنده خانم- الان برات درست می کنم، چی دوست داری؟
من- نه فرخنده خانم، چیزی درست نکنید. اگه چیزی حاضر نیست همون نون و پنیر و گردو رو می خورم دستتون درد نکنه.
لیلا- هنوز اخلاقتون عوض نشده فرهاد خان
من- نه فقط کمی بزگ تر شدم. شما چطور؟
لیلا- زمان خیلی چیزها رو تغییر می ده.
من- امیدوارم زمان شمارو تغییر نداده باشه. اون لیلایی که من می شناختمش خیلی خوب و مهربون بود.
لیلا- خوبی بچگی اینه که آدم کمتر می فهمه.
نگاهش کردم.
لیلا- آدم هرچی بیشتر بدونه بیشتر زچر می کشه!
اینها رو گفت و رفت.
مادرم-
باید زنگ بزنم به همه فامیل. خیلی دلشون می خواد فرهاد رو ببینند. اگه
بفهمن اومده تا نیم ساعت دیگه می ریزن اینجا. برم یه زنگ بزنم به خواهرم.
به
محض شنیدن حرفهای مادرم چشمهام سیاهی رفت. خسته بودم و حوصله فامیل رو
نداشتم. تازه ساعت حدود دوازده شب بود. گیرم الان نمی اومدن صبح کله سحر
همه خونه ما بودند.
دنبال بهانه ای می گشتم تا بدون اینکه مادرم رو
ناراحت کنم از اینکار منصرفش کنم. مادرم به طرف تلفن جرکت کرده بود که
ملتمسانه به پدرم نگاه کردم. پدرم از نگاه ماتمزده من خنده اش گرفت و رو به
مادرم گفت: خانم امشب رو دست نگه دار. مطمئنا اقوام یک شب دیگر هم طاقت
دوری فرهاد را دارند. این بچه تازه رسیده خسته اس. می دونم شوق داری ولی
بذار برای فردا بهتره.
مادر- راست می گی، اصلا فردا شب یه مهمونی مفصل
می دم. بذار تمام دخترهای فامیل شیک و پیک کنن و بیان، خودی به فرهاد نشون
بدن. شاید قسمت بچه ام بین اینا بود.
من- مادر تورو خدا از الان تو ذهن فامیل نندازید که من خیال ازدواج دارم.
بعد با التماس رو به پدرم کردم و گفتم:پدر!
پدر- خانم من، عزیزم، این بچه هنوز لباس هاشو در نیاورده. شما می خواین زنش بدین؟
مادر- شماها نمی دونید، از این چیزام خبر ندارید، این کارها رو بسپرید دست من.
یادت رفت رادیور؟ پارسال هی گفتم بگو فرهاد یه سر بیاد و برگرده؟هی گفتی نه؟دیدی دختر منیژه خانم رو بردند؟
پدر-
اولا کجا دختر منیژه خانم رو بردند؟ اونکه خودت گفتی یک ماه قهر کرده
برگشته خونه مادرش! در ثانی پسره رو وسط امتحاناش بکشم بیاد اینجا که دختر
منیژه خانم رو بگیره؟
من- کدوم منیژه خانم؟ رستم زاده؟
ماد- آره عزیزم، مهناز، دخترش یادت هست؟
من
در حالی که گریه ام گرفته بود گفتم: مادر اون موقعی که من چهل و پنج کیلو
بودم مهناز هفتاد هشتاد کیلو خالص وزنش بود. تورو خدا رحم داشته باشید ،
پدر من تازه شصت کیلو شدم.
پدر با خنده- ناراحت نشو فرهاد جون، مهناز الانم همون حدود هشتاد نود کیلو مونده و اضافه نکرده و شروع به خندیدن کرد.
مادرم چپ چپ به پدر نگاه کرد.
فرخنده خانم- نه مهناز خانم خوبه، یه پرده گوشت بهش هست، چیه دختر لاغر و استخوانی باشه!
من- فرخنده خانم اون دیگه از یه پرده گوشت گذشته شده لوردراپه!
همه خندیدند حتی مادرم.
پدر-
خوب شکر خدا مسئله مهناز حالا با لوردراپه یا بدون اون منتفی شده و رفته
خونه شوهر. حالا اگه می خوای طلاقشو بگیری و بنشونیش پای سفره عقد فرهاد
اون چیز دیگه ایه.
این منیژه خانم همسایه سر کوچه ما بود. کنار خونه هومن اینا، که دوست قدیمی مادرم بود. دخترش هم از پرخوری به قدری
چاق
بود که از در اتاق تو نمی اومد. بگذریم. بعد از انکه فرخنده خانم کمی از
شام شب که باقیمانده بود برام آورد و من خوردم. بعد از خداحافظی به اتاق
خودم رفتم. دکور اتاق هیچ فرقی نکرده بود. همه چیز همانطور بود که بود.
اتاق من در طبقه بالا بود که هم از داخل خونه به اون راه داشت و هم توسط ده
پانزده پله از حیاط می تونستم به اتاق وارد بشم. بعد از حمام کردن درون
رختخوابم خزیدم مثل خیلی خیلی قدیمها. خنک بود و امن. شاید ده شماره طول
نکشید که خوابم برد. صبح اول وقت سر و کله خروس بی محل پیدا شد.منظورم هومن
بود. از راه پله های حیاط وارد اتاق من شده بود.
هومن- بلند شو ظهره. تا کی می خوای بخوابی؟
سرم
را از زیر پتو در آوردم و ساعت رو نگاه کردم.9 صبح بود. پس دوباره پتو رو
روی سرم کشیدم و از همون زیر گفتم: هومن بدون شوخی می گم، برو گم شو.
هومن- بلند شو امتحان دانشگاه دیر شد!
یه
دفعه مثل فنر از جا پریدم، هنوز در عالم دانشگاه و امتحان و خارج از کشور
بودم. با بلند شدن من هومن شروع به خندیدن کرد تازه متوجه زمان شدم. خونه
خودمون بود. اتاق خودم. ایران خودم!
هومن- چی شد ، ترسیدی؟
من- آره یک آن فکر کردم که هنوز تو جریان درس و تحصیلم.
هومن- پاشو بریم صبحانه تو بخور کارت دارم.
من- اگه هومن بدونی مادرم چه لقمه ای برام گرفته بودا؟خدا بهم رحم کرده. خطر از بیخ گوشم رد شد.
هومن- چطور مگه؟ستاره خانم می خواست شوهرت بده؟
اسم مادرم ستاره بود. هومن مادرم رو ستاره خانم صدا می کرد.
من- اتفاقا درست حدس زدی می خواسته زنم بده! اونم کی؟ دختره منیژه خانم، مهناز رو یادت هست؟
هومن-
راست می گی؟ به به مبارکه بسلامتی دختر خوبیه این مهناز تاحالا سه بار در
وزن صد و بیست کیلوگرم مدال آورده. حیف شد از دستت رفت. گویا یه نسبتی هم
با آلکسیف قهرمان روسی داره. ولی فرهاد اگه مهناز زنت می شد خوب تر و خشکت
می کردها. حرف می زدید بغلت می کرد می ذاشت سر طاقچه.
من- گم شو. هومن تورو خدا اگه مادرم رو دیدی یه چیزی بهش بگو.
هومن- خیالت راحت. فعلا پاشو بریم پایین صبحانه بخور کارت دارم.
بلند شدم و اصلاح و دوش. بعد رفتیم پایین. از پله های داخل سالن که پایین می رفتیم هومن شروع کرد بلند بلند حرف زدن.
هومن- نامحرم سر راه نباشه. آقا هومن دارن تشریف می آرن (چند سرفه)
مادرم- سلام هومن جون خوبی؟
هومن- چه سلامی ؟ چه علیکی؟چه خوبی؟ ستاره خانم فقط این فرهاد پسر شماست؟من آدم نیستم؟
مادرم با خنده- چیه باز ،چی شده؟
هومن- چرا برای من زن نمی گیرید؟چرا فکر من نیستید؟
من- راست می گه مادر،مهناز اگه با شوهرش زندگیش نشده بگیرش برای هومن. سلام.
مادرم- سلام. آره حیفه واقعا. خوب دختری بود!حالا که شوهر داره.
هومن- نه ستاره خانم، من خروس وزن نمی خوام برای من یک مگس وزن پیدا کنید مادرم با حیرت به من نگاه کرد.
من- دسته های کشتی و وزنه برداری رو می گه مادر.
مادرم با خنده- کور نشی پسر . بذار اول دست فرهادو بند کنم بعد تو
هومن-
فرهاد هنوز نمی تونه دماغشو بگیره این کجا وقت زن گرفتنشه؟شما یه زن خوب
برای من بگیر،من برای فرهاد همین فرخنده خانم رو می گیرم.
فرخنده خانم که اسمش را شنیده بود، جواب داد.
فرخنده خانم- چی می گی ننه؟کاری داری؟ (از داخل آشپزخونه)
هومن- حالا نه فرخنده خانم. زوده فعلا چند وقتی کار داره.
مادرم در حالی که از خنده غش و ریسه رفته بود گفت: خیر نبینی هومن بیچاره فرخنده خانم.
هومن- راست می گید این فرخنده خانم هم حیفه زن فرهاد بشه. چطوره مادر فرخنده خانم رو براش بگیریم؟
پدرم که از لحظاتی پیش وارد سالن شده بود با خنده گفت: هومن باز معرکه گرفتی پسر؟
ما هر دو سلام کردیم و او جواب داد.
پدر- شب ایران چه جوری بود؟
من- عالی مثل خودش پر رمز و راز!
پدر – شاعرانه بود . آفرین
هومن- جناب راد پور (اسم پدرم) از عشقه! فرهاد از عشق فرخنده خانم به این درجه از عرفان رسیده
فرخنده خانم دوباره از آشپزخونه جواب داد: چی می گی ننه؟ کاری داری بیام.
هومن- نه فرخنده خانم نیا، انگار معامله مون نشد. شما حیفید!
من- هومن خجالت بکش. سر به سر پیرزن نذار.
در این هنگام فرخنده خانم که فقط قسمت آخر حرفهای هومن رو شنیده بود با دستکش ظرفشویی وارد سالن شد.
هومن آرام در گوش من –عروس خانم خودش اومد معامله رو جوش بده.
من محکم زدم تو پهلوش
مطالب مشابه :
پریچهر(2)
دنیای رمان - پریچهر(2) - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و
پریچهر 12
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - پریچهر 12 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا
پریچهر 5
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - پریچهر 5 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا
پریچهر 1
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - پریچهر 1 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا
پریچهر 3
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - پریچهر 3 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا
پریچهر 7
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - پریچهر 7 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا
پریچهر 15
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - پریچهر 15 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا
پریچهر 14
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - پریچهر 14 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا
برچسب :
رمان پریچهر